صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 37 , از مجموع 37

موضوع: بر تیغه ی بام | رویا سیناپور

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نیست. نقل و نخودچی باشد برای صبح. کنار حوض وقتی خاله گوهر هم آمد. قبول؟»
    شانه هایش را بالا انداخت. «نه، همه را داوود می خورد.»
    منظورش پسر چهار سالۀ گوهر بود که شیطنت از سر و رویش می ریخت. زدم زیر خنده و خم شدم تا صورتش را مورد حملۀ دندانهایم قرار دهم. لپش را گاز گرفتم. دستش را به صورتش گرفت و خندید.
    - «وای.»
    - «جان. جانم. چه شیرین می خندی نور چشم خاله.»
    روی تشک غلتید. «قصه را بگو خاله گلاب.»
    - «کجا بودیم؟»
    - «اینجا که رجب شیر مادرش را می خورد.»
    سوختم، مردم و زنده شدم. با این که قصه تکرار هر شب بود اما باز اشک در چشمم جمع شد و زیر چشمانم را نمناک کرد.
    - «دوباره گریه می کنی خاله گلاب.»
    - «دلم برای رجب تنگ شده.»
    - «مگر او را می شناسی خاله.»
    در دل گفتم جگر گوشۀ خودم است. پارۀ تنم که آرزوی دیدنش را دارم و با صدای بلند جواب گفتم: «اه این گربه ها چه سر و صدایی گذاشته اند. هر چه گیوه و پوست هندوانه هم برایشان پرت می کنی بی فایده است.»
    باز هم موفق شدم حواس اعظم را پرت کنم تا راجع به واقعیت قصه کنجکاوی نکند و سؤالی نپرسد.
    «جان شیرینم گوش کن تا ادامه اش را بگویم...»
    به این ترتیب دو روز دیگر دندان به جگر فشردم. بالاخره سپیده دم از راه رسید و من چادر اطلسم را به سر کردم. عطر زد و خوش ترین نفسها را در آن هوای بهاری کشیدم.
    آنقدر آهسته در را پشت سر خود بستم که حتی خودم هم صدایی نشنیدم. مثل به هم برخورد کردن یک ناخن به دندان.
    کوچه خلوت بود. پیچ اول را با گامهای بلند گذشتم. بوی پهن می آمد. بوی نان داغی که از تنور در می آمد. بوی علف تازه و یونجه ای که قرار بود جلوی گوسفند ریخته شود. بوی نم خاک کوچه و کاهگل دیوارهای کوتاه و بالاخره بوی خیار چمبرهایی که در خورجین الاغ روی هم می غلتیدند.
    الاغ از کنار من گذشت و من از کنار او.
    «سلام دختر مرشد.»
    «ای وای. زیر چادر و روبنده چه طور مرا شناخت.»
    پسر همسایه بود که از سر جالیز برمی گشت. جوابش را ندادم تا نزد خودش فکر کند حدسش اشتباه بوده است.
    چند قدم که دور شدم صدایش بلند شد. «خیار چمبر تازه آوردم های های دختر مرشد خیار نمی خواهی.»
    می دانستم کمی خل وضع است و اگر بمانم سؤال پیچم می کند. به راهم ادامه دادم بی آنکه جوابی برایش داشته باشم.
    صدای چرخهای درشکه چه قدر آرامم کرد. «صبر کن سورچی. می روم محله غریبه ها، جلوی حمام خوش نوا.»
    دست به لبۀ کورک گرفتم و سوار شدم. کیسه ها را زیر شال لمس کردم و ذوق زده با خودم گفتم: «با پسرم یک قدم فاصله دارم. بعد از اینکه آدرس را گرفتم یکراست می روم قبرستان. سر قبر پدرش. درد دل می کنم. او هم باید در شادیم شریک باشد.» و با حرص این جمله را از لای دندان گذراندم.
    «بالاخره روزی خواهد رسید انتقام خون رجب را از رگهای بی غیرتت بیرون بکشم.»
    هوا خاکستری بود اما صاف و بدون یک لکه ابر. آخرین ستاره ها هم به قصد خداحافظی آسمان را ترک گفته بودند که جلوی گرمابۀ خوش نوا پیاده شدم.
    «بگیر سورچی. این هم انعام.»
    چشمان سورچی از دیدن چند سکه گرد شده و برق می زد به من دوخته شد. از دست و دل بازیم ذوق زده شد و گفت:
    «می خواهی منتظر بمانم.»
    «نه برو.»
    فکر کرد می خواهم بروم حمام. بدون هیچ تردیدی اسب ها را وادار به حرکت کرد.
    هی.
    صدای تلق تلق سم اسبها در چرخ درشکه آمیخت و دور شد. نگاهی به دور و برم کردم. سوز بهاری و نسیمی که چادرم را مرتب به یک سو حرکت می داد، لرزی به تنم دعوت کرد. لحظه ای جلوی حمام قدم زدم. کف دستهایم را از زیر چادر به هم ساییدم. بعد دست راستم بازوی چپم را لمس کرد و ماساژ داد.
    چه هوای سردی. پس چرا این زعفران باجی پیدایش نمی شود. شاید هم من زود... همان لحظه زعفران باجی از یک درشکه پیاده شد. هیچ عکس العملی از خود نشان ندادم. به طرفم آمد و گفت: «آوردی؟»
    - «چه چیز را؟»
    دو طرفش را نگاه کرد. هیچ خبری نبود. گاهی یک نفر وارد گرمابه می شد. بسیار آهسته و با صدایی گرفته و لرزان گفت:
    «کیسه های اشرفی را می گویم. آوردی؟»
    دست روی شال کمرم گذاشتم با لمس کردن برجستگی اش گفتم:
    «اول خبر بعد...»
    سرش را تکان داد: «باشد باشد. اول خبر می گویم.»
    بعد گوشۀ چادرم را گرفت و وادارم کرد تا کنارش بایستم. پرسیدم: «خبر را باید از تو بشنوم.»
    «هیس. چه قدر بلند حرف می زنی.»
    و آرام تر از لحظه ای قبل ادامه داد: «آری خبر را از من می شنوی. کیسه ها هم نزد من می ماند تا بروی و پسرت را پیدا کنی. اگر صحیح و سالم تحویلش گرفتی من کیسه ها را به حبیب می دهم در غیر این صورت...» فقط نگاهش می کردم. دهانم بازمانده و لبهایم همچون دو تکه چوب خشک شده بودند.
    - «این لوله کاغذ را بگیر. همه چیز در این کاغذ نوشته شده. فراموش نکن فقط من و تو باید از این موضوع مطلع باشیم.»
    - «این آدرس پسرم است؟»
    - «آری حالا کیسه ها را بده.»
    لوله کاغذ را گرفتم و کیسه ها را دادم. جایی برای خط و نشان کشیدن نبود. آنقدر مشتاق خواندن نوشته های کاغذ بودم که به هیچ چیز دیگر فکر نمی کردم.
    پیرزن با کیسه ها دور شد. من ماندم و خیابانی که هر لحظه عابرهایش بیشتر می شدند. کاغذ را لمس کردم. بوئیدم، بوسیدم و روی چشم گذاشتم. سر بالا نگه داشتم.
    خدایا شکرت بالاخره پسرم را به من بازگرداندی.
    دلی که سالها مملو از خونابه بود حالا با فشردن این کاغذ چه آرام می گرفت.
    * * *
    باید به دیار شمال سفر می کردم. روی کاغذ نوشته بود نوزادم به یک پیرزن کولی در دیار شمال فروخته شده حالا هم باید خریداری شود. به ناچار خانۀ قدیمی رجب را نیز فروختم و صاحب یک کیسۀ اشرفی شدم. اسبی تهیه کردم و به کمک زعفران باجی یک دست لباس مردانه به تن کردم. جز زعفران هیچ کس از نقشه و تصمیم هایم آگاه نبود.
    سحر بود که راه افتادم. سوار بر اسبی قهوه ای رنگ با پاهای بلند که داخل خورجینش یک مشک آب بود و یک بقچه نان.
    به این ترتیب شیرزنی با لباس مردانه و سر و صورتی پوشیده در چادر سیاه از دروازه شهر خارج شد و در بیابان می تاخت. هنوز آسمان دودی رنگ بود که از دیوارهای بلند و دروازۀ شهر دور شدم. بوی شیر سینه ام به مشامم می رسید. بوی تن رجب نوزاد ده روزه ام. صدای گریه اش و نگاه معصومانه اش.
    حال دیگری داشتم. هرچه از اصفهان دورتر می شدم، ذوق بیشتری در دلم زنده می شد. کم کم آفتاب قصد طلوع داشت و انوار طوسی رنگش را خونین می کردند. از تپه ها گذشتم. با اولین اشعه هایی که روی سر و صورتم می تابید روز را باور کردم. روزی نو. روزی دیگر و جدا از روزهای گذشته. کنار چشمه ای رسیدم. گرسنه بودم. پارچۀ سیاه از دور صورتم برداشتم و مشتی آب، داغی را از پوستم جدا کرد. کنار چشمه بقچۀ نان و مشک آبم را روی زمین گذاشتم. چند لقمۀ نان و جرعه ای آب برای مادری که در پی تنها امید زندگانی اش سر به بیابان نهاده کافی بود.
    الهی شکر.
    دوباره سوار شدم. قطره های آب از مشک تازه پر شده ردی باریک و نه چندان طولانی به جا گذاشت. گرد و خاکی از پشت سرم برمی خاست که قوی بودن سم های اسبم را نشانگر بود.
    چه وقت به غرب می رسم. و چه وقت پسرم را خواهم دید. فقط خدا می داند. برو حیوان.
    از جاده های باریک گذشتم. از بی راهه رفتم. کوه های تیره رنگ را که به دامن سربی آسمان پناه برده بودند را پشت سر گذاشتم. غروب بیابان را دیدم. تاریکی و وحشت به سراغم آمد. اما عشق دیدن گمشده ام لحظه ای اجازه نداد ناامیدی سراغم را بگیرد.
    - «می خواهم به سوی شمال برون ای چوپان! از کدام سو بروم؟»
    صدای زنگوله بز سیاه و درشت هیکلی که از جلو گله در حرکت بود اجازه نمی داد به راحتی صدای چوپان پیر و قوز داری را که به کمک عصا پا به پای گوسفندانش حرکت می کرد را بشنوم. از اسب پیاده شدم و سؤالم را تکرار کردم.
    گوسفندان و بره ها از پشت و کنار و جلویمان راه بز پیر و سیاه را ادامه می دادند. دست پیرمرد با آخرین رگه های سرخ غروب دو وجب فاصله داشت.
    - «عازم کدام سو هستی؟»
    - «مازندران.»
    یک وجب دیگر فاصله گرفت.
    سوار شدم و چشم به آخرین رگه ها که هر لحظه کمرنگ تر می شدند دوختم. «خدا عمرت بدهد پدر جان.»
    نفس عمیقی کشید و گفت: «مرد هستی یا زن ای سوار؟ صدایت با لباس و شجاعتت در این راه که پر از دزد گردنه است هماهنگی نمی کند.»
    «پاشنه هایم را به پهلوی اسبم زدم. برو حیوان.»
    راه افتادم و بی آنکه جوابی به پیر مرد بدهم از گله دور شدم. هنوز یک تپه را نگذشته بودم که هراسی قوی تر از وحشت لحظاتی قبل در دلم رخنه کرد. نکند اسیر راهزنان شوم. نکند همین یک کیسه اشرفی هم... و عقل حکم می کند که برگردم.
    اما نه به اصفهان. به پناه آن پیرمرد چوپان. صدایش مهربان بود و نگاهش پدرانه.
    صدای شیهۀ اسبم در سکوت دل تپه پیچید. راه رفته را برگشتم و گله را نشان کردم. از دور که صدای زنگولۀ پیرمرد را شنیدم لبخندی از زیر پارچه سیاه زدم و نفس راحتی از گلوی خشک شده ام خارج کردم. «من برگشتم پیر مرد.» و همان لحظه پارچه از صورتم بر کشیدم. و افزودم: «صدایم را باور کن اما به همان شجاعتی که از مردانگی یک مرد سراغ داری امشب را پناهم می دهی که از آسیب درندگان و دزدان بر حذر باشم؟» نفس پیرمرد همزمان با برخورد نوک عصایش بر دنبۀ گوسفند آخر صف بود.
    - «کلبۀ من نزدیک است دخترم می توانی تاریکی را در چادر دیواری من سر کنی. خروس خوان من گله را به صحرا می برم تو را هم بیدار می کنم تا راهی شوی. آذوقه همراهت هست؟»
    لبخند زدم و از اسب پیاده شدم. محاسن سفید و چروک های پوست قهوه ای رنگش یاد مرشد را در ذهنم زنده می کرد. افسار اسبم را دور مشتم چرخاندم و پا به پای پیرمرد قوز زده رد گله را گرفتم.
    - «می روم پی پسر گم شدۀ چندین ساله ام. تنها یادگار روزهای اندکی که خوش بودم. آه...»
    - «به شجاعتت نمی آید محتاج آه باشی ای شیر زن.»
    - «جگرم زخم خورده. زخمی که فقط با آه دردش آرام می گیرد.»
    - «زخمت تشنه است ای شیر زن و تو با آه آبیاری اش می کنی.»
    - «چه حق گفتی و چه خوب می گویی. آری با آه آبیاری اش می کنم تا تازه تر شود.»
    - «چرا؟»
    - «واهمه دارم فراموشش کنم.»
    - «حرفت را باور می کنم. معلوم می شود درد دلها در کوله بار وجودت سنگینی می کند. اما جوانیت کتمان می کند.»
    کلبۀ پیرمرد در یک فرسخی کوره دهی در پشت تپه ای سرخ رنگ بود.
    گوسفندان به طویله رفتند. اسبم را گوشۀ حیاط به میله آهنین در کنار چاه آب بستم و وارد اتاق شدم. در برابر اندک نور پی سوز مفرغ فقط توانستم کهنگی زیلو و حصیر کف اتاق را تشخیص بدهم و کوزه ای که پشت در جایی به اندازۀ یک وجب اشغال کرده بود. پیر مرد با همسر پیرش که از بینایی محروم بود زندگی می کرد. رفتم کنار رختخواب پیرزن نشستم و سلام کردم.
    «به او بگو بانو. از جوانیش همۀ اهل ده او را به این نام می شناختند. به چین و چروک هایش توجه نکن او هم سرگذشتی عجیب و غریب دارد. دوران جوانی و زیبایی اش دشنه به دست جوانهای ده می داد. چشمهایش هم فدای خشم دو برادر عاشق شد.»
    به پیرمرد نگاه کردم و به دیوار گلی تکیه دادم. نگاهم سؤال می کرد و او پاسخ داد: «دو برادر عاشقش بودند. دیوانه وار می خواستنش. بالاخره پس از هفت سال عشق به جان یکدیگر افتادند. بانو مرا می خواست و به هیچ یک از آن برادرها جوابی که آبی بر آتش عشقشان باشد نگفت. بالاخره یکی از برادرها که نزد خود فکر می کرد بانو عاشق برادر دیگر شده قاتل شد و برادر خودش را به خون غلتاند.»
    باز نگاهم محتاج بود پیرمرد ادامه دهد. پیرمرد سفره ای پارچه ای پهن کرده و کاسه ای از شیر بز وسط آن قرار داد.
    «نوش جان.»
    و یک ظرف کشمش هم کنارش گذاشت و ادامه داد، «بسم الله» و مشتی کشمش کف دست پیر زن ریخت.
    چند تکه از نان خشک را همراه چند جرعۀ شیر جویدم. صدای خرم خرم نانها همزمان با نالۀ پیرزن برخاست.
    «من که دندان ندارم.»
    پیرمرد نالۀ همسرش را با خنده جواب گفت: «کسی چه می داند این صدف های سفید و درشت ردیف شده در این صورت...»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    و به صورت پیرزن خیره شد و ادامه داد: «چه غوغایی می کرد.»
    لحظه ای سکوت برقرار شد و پیرمرد با هورت کشیدن چند جرعه شیر نوشد. بعد در حالی که دانه دانه کشمش در دهان می گذاشت و پر سر و صدا می جوید گفت: «حتماً می خواهی بپرسی چشمهایش را چگونه از دست داده.»
    فقط سرم را تکان دادم و آهسته گفتم:
    «الهی شکر.» و از سفره کنار کشیدم.
    «وقتی بانو کلبۀ مرا برای زندگی انتخاب کرد و تور عروسی را از دست های من پذیرفت برادر قاتل به فکر انتقام افتاد.»
    آه کشید. پیرزن لحاف چهل تکه را از روی پاهایش کنار زد. پیرمرد دست از خوردن کشید و ادامه داد:
    «شب عروسی بود. شب جشن یادت هست بانو؟»
    بانو را نگاه کردم. اشک های مروارید فام او غلت زنان از گوشۀ مژگانش فرو چکید.
    «چهل سال است که بانو با من زندگی می کند و هنوز حسرت دارد یک شب عشقش را ببیند. گریه نکن بانو. خدا هم برای ما این طور خواست.»
    داغ شدم. سرم درد گرفت و شقیقه هایم از شدت درد ناله از زبان بیرون کشیدند.
    وای سرم.
    باورم نمی شد. سقف کلبه را نگاه کردم. حصیر پاره را و زیلوی کهنه و رنگ و رو رفته را. این خانه بوی عشق می داد. عشق چهل ساله. عشقی واقعی. چه دوامی داشته است این عشق، پیرمرد چهل سال این پیرزن کور را تحمل کرده و هنوز به همان چشم نگاهش می کند که دختر شانزده ساله و ملکه زیبایی بوده.
    نه باورم نمی شود.
    رختخوابی کهنه تر از رختخواب پیرزن گوشۀ دیگر اتاق پهن شد. بوی نم می داد اما برای آنها بوی عشق بود. کهنه بود اما از دید آنها نوترین بود.
    خوش به حالشان. در گوشه و کنار این دنیا چه عشقهایی دفن شده. چه صداقتهایی و چه دلهایی.
    بعد به یاد جهانگیر به رختخواب رفتم. به یاد دلش که هر روز یک ساز می زد و هر لحظه با یک دل سر می کرد. هر دفعه درش به روی یک نفر باز می شد و چه آسان پشیمان راه رفته را باز می گشت.
    اما عشق رجب واقعی بود. حیف که دوام نداشت. عشق رجب از نوع عشق این پیرمرد بود.
    پیرمرد چهار قد از سر پیرزن برداشت و موهای حنا زدۀ بلندش را که کم پشت بود را به لا به لای شانۀ چوبی فرستاد.
    «روزگار هیچ نشانه ای در برابر خرمن موی بانو دوام نمی آورد یادت هست بانو؟»
    شروع کرد به بافتن تارهای نازک که دیگر رمق جوانی نداشتند.
    فکر فردا بودم. در فکر رجب پسرم و اینکه اگر او را ببینم چه حالی به من دست خواهد داد. چشمهای خسته ام محتاج لحظه ای خواب بسته شدند. نمی دانم چه قدر گذشت. نمی دانم خواب بودم یا بیدار که از شنیدن صدای باز شدن در اتاق چشم گشودم و دیدم پیرمرد بانو را بر پشت گذاشته و از اتاق بیرون می برد.
    وای که در این خانۀ عشق چه آرامشی حکمفرماست و چه قدر احساس امنیت می کنم.
    - «به کمک من نیاز هست؟»
    - «نه شیر زن، کار هر شب خودم است.»
    - «روزها چه می کنی، وقتی شما به صحرا می روید.»
    پیرمرد قدم که از اتاق بیرون نهاد گفت: «روزها گله را به سگ پاسبان می سپارم و به خانه برمی گردم. یک بار در روز کافی است. در نبود من بانو لب به هیچ چیز نمی زند.»
    صدای پیرمرد ضعیف تر شد وقتی از پلۀ ایوان پایین رفت. آنقدر خسته بودم که نفهمیدم چه وقت به اتاق بازگشت. وقتی با صدای پیرمرد خواب را رها کردم سحر بود و هنوز ستاره ها می درخشیدند.
    بانو خر و پف می کرد. پیرمرد گردن بانو را طوری قرار داد که صدایش آهسته تر شد. بعد به حیاط رفت و در طویله را باز کرد. صدای بع بع گوسفندان بلند شد. خروسی که روی دیوار رفته بود مرتب می خواند پیرمرد چرخ چاه را آنقدر چرخاند تا سطلی آب بالا آمد. دست و رویم را شستم و افسار اسبم را باز کردم. دوباره پارچۀ سیاه را دور صورتم می پیچیدم که پیرمرد مقداری کشمش در خورجین اسبم ریخت و گفت:
    «خدا به همراهت. دعا می کنم تو هم عشق زندگی ات را بیابی که زندگی بدون عشق یعنی مرگ.»
    با اولین تجربۀ سفرم خداحافظی کردم و راه افتادم. باد دنبالۀ پارچه سیاه رنگ و گوشۀ عبای قهوه ایم را به سمت پشت حرکت می داد. کم کم هوا روشن می شد اما گویی صدای چهار نعل اسب و آهنگ یک نواخت سم آن حیوان تند پای در گوشم حکم لالایی خوشی بود که آنگونه چشمانم برای خواب سنگینی می کرد.
    تاختم و تاختم. دوباره غروب از راه رسید و شبی دیگر در انتظارم تاریکی را به رخم می کشید. به یک کاروان رسیدم. صدای زنگوله های شتران را که شنیدم کمی خیالم راحت شد. تصمیم گرفتم شب را کنار کاروانیان بگذرانم در بین زنان و کودکانشان که گرد آتشی نشسته بودند.
    پیاده شدم. و اسبم را پشت سر خودم راهنمایی کردم.
    - «سلام ای غریبه.»
    پارچه را کنار زدم. «خود را از من نپوشانید نامحرم نیستم. غریبه ای هستم که اجبار راه این لباس بر تنم پوشانده. می خواهم امشب را در جمع شما بمانم.»
    تمام نگاه ها به من دوخته شد. حرارت آتش زرد و نارنجی به صورتم خورد و داغ شدم.
    «بیا جلو ای غریبه.»
    صدای خندۀ مردانشان از چند متری شنیده می شد. رفتم جلوتر و کنار یکی از زنها روی دو زانو نشستم.
    خوب نگاهم کرد.
    - «عازم کجا هستی.»
    - «مازندران، از پی پسرم می روم. گمشدۀ چندین ساله ام آنجاست. داستان مفصلی دارد. ده روزه بود که ربوده شد.»
    مادری کودکش را در آغوشش فشرد و گفت: «چه طاقتی داری ای مادر.» بغض کردم و گفتم: «همان که داد گرفت و همان که گرفت طاقت داد.»
    صدایی از زنی که کنارم نشسته بود برخاست: «بیا کنار آتش.»
    اسبم را به درخت بستم و شب را میان زنها و کودکان به صبح رساندم. وقتی چشم به صبح دوم سفرم گشودم دیدم کاروان عزم رفتن دارند و مردی جوان آب روی خاکستر به جا مانده می ریزد.
    انگار که مردانشان هم از حالم آگاه شده بودند و درد دلم را می دانستند. صدای جوان را میان جز جز خاکستر که تنش از سردی آب ناله می کرد شنیدم.
    «افسوس نخور ای مادر! همانگونه که قوی و پر اراده قدم در این راه گذاشته ای ادامه بده که آفرین بر تو.»
    «و باز به لقمه نانی خشک و کاسه ای شیر شتر قناعت کرده ام تا روزی دیگر را بگذرانم.»
    «بگیر ای دلاور مادر! با این خرماها گرسنه نمی شوی.»
    کاروان به سوی شرق رفت و من به سوی شمال از هم جدا شدیم. می تاختم به سوی کوه های سر به فلک کشیدۀ مازندران. با دلی پر از شوق دیدار فرزند. فرزندی از عشق کهنه به جا مانده.
    و بالاخره به چادرهای کولیان مازندرانی رسیدم. از تپه که پایین می رفتم فریاد زدم:
    «زلیخا من آمدم... آمدم که رجبم را پس بگیرم.»
    آهسته تپۀ تیز را پایین رفتم. دامنۀ سبز را زیر سم اسبم فرستادم و جلوتر رفتم... رفتم و رفتم تا اینکه زنی جوان از چادر جلویی بیرون آمد. او کودکی را در بغل گرفته بود و روی یک پا لم داده بود.
    تلق تلق تلق...
    این صدای سم اسبم بود که هر لحظه به زن جوان قد بلند نزدیک تر می شد. لوله کاغذ را از خورجین بیرون کشیدم تا تردیدم در به کار بردن نام پیرزن از بین برود. هوا ابری بود و آسمان می غرید.
    پیرزن نامش زلیخا است. از اسب پیاده شدم و در حالی که دوباره لوله کاغذ را در خورجین جا می دادم گفتم:
    «سلام. غریبی هستم و در دیار شما میهمان. سؤال دارم. پاسخم را می دهی؟» زن جوان براندازم کرد. پارچه از صورتم کنار زدم و گفتم:
    «من هم مثل تو یک مادر هستم.»
    زبان گشود و گفت: «چرا لباس مردان به تن کرده ای ای غریبه؟»
    لهجه خاصی داشت گفتم: «که از گزند مردان در امان باشم.»
    خندید: «با لباس مردان!»
    «سؤالت را بگو.»
    «زلیخا را می خواهم. پیرزن و رئیس کولیها.»
    با تعجب نگاهم کرد و گفت: «زلیخا؟!»
    گفتم: «آری همان که خالی درشت کنار بینی دارد. همان که از طبابت می داند. همان که چند سال پیش زخم شمشیری که سینۀ جوانی را شکاف داده بود درمان کرد و در عوض نوزادی ده روزه تحویل گرفت. حالا شناختی کدام زلیخا را می گویم.»
    زن جوان کودکش را در بغل جا به جا کرد و سر کودک را روی شانه اش گذاشت. بعد به یک چادر که بزرگتر از چادرهای سیاه دیگر بود اشاره کرد و گفت:
    «چادر زلیخا همان است.»
    - «همان که باد پردۀ آبی رنگش را تکان می دهد.»
    - «آری همان است.»
    چه طور این چند قدم را طی کنم. چه طور می توانم حریف افکار از هم پاشیده ام بشوم. و چه طور جلو دار این اضطراب باشم، نمی دانستم.
    جلو رفتم. جلوتر افسار را کشیدم و اسب پشت سرم آمد. رسیدم جلوی پردۀ آبی رنگ.
    حالا چه بگویم. چه کسی را صدا کنم. آیا این همان چادری است که حبیب نوزاد مرا در آن جا گذاشت.
    در همان حالت که چشم به پردۀ آبی رنگ و رقصان در برابر باد دوخته بودم افسار از دستم رها شد و روی زمین افتاد. زانو زدم و دو بار گفتم:
    «رجب، رجب.»
    پرده توسط دستی با پوست چروک کنار زده شد و پیرزنی که کاملاً روی عصا خم شده بود رو به رویم ظاهر گشت.
    - «کیستی ای غریبه؟»
    صدای زن جوان را از پشت سر خود شنیدم. «بی بی زلیخا غریبه ای است که سراغ تو را می گرفت. تازه از راه رسیده. خسته و گرسنه است.» به صحبتهای زن جوان هیچ توجهی نداشتم و خیره در صورت استخوانی پیرزن گفتم:
    «از پی پسرم آمده ام. راه بسیار طولانی بود، اما خسته نیستم.»
    لبهای باریک پیرزن که دور تا دورش چروک های ریز و درشت محاصره شده بود بالاخره از هم باز شد.
    - «پسرت.»
    «آری، پسرم. رجب. نوزادی ده روزه که به دست شما سپرده شده. چندین سال پیش. آن جوان زخمی. حبیب که سینه اش شکاف خورده بود.»
    پیرزن جلوتر آمد. نگاهم روی لباس محلی اش چرخی زد و از زمین برخاستم.
    «پسرم کجاست؟»
    «پس نامش رجب بود.»
    دست پیرزن روی عصا لرزید با لحنی طلبکارانه گفتم: «بود؟!» و او گفت: «از این جا رفته.»
    این بار لحنم خشم آلود و چشمانم دریده شد. «رفته؟ کجا رفته؟ چه بلایی سر پسرم آوردی ای...»
    دست خودم نبود که دستم به سویش دراز شد. زن جوان مچم را محکم گرفت و گفت:
    «آرام باش غریبه. خسته هستی و کم طاقت. بیا داخل چادر من بی بی زلیخا تو هم بیا. آنجا همه چیز را برایت تعریف می کند.»
    بی طاقت و با تعجیل گفتم: «همین جا بگو. بگو ببینم چه بر سر پسرم آمده کجا رفته... من فرسنگ ها راه آمده ام تا پسرم را ببرم حالا به همین راحتی می گویی رفته. از این جا رفته.»
    و لحنم پر از خط و نشان شد. که ادامه دادم: «گوش کن زلیخا اگر نزد خود فکر کردی با این نقشه ها می توانی پسرم را پنهان کنی و مرا ناامید به دیارم بفرستی باید... باید... باید...»
    زانوهایم سست شد. نگاهش آنقدر مظلومانه بود که دیگر نتوانستم ادامه بدهم. صدایم لرزید. مثل دستم مثل پاهایم. روی زمین نشستم و مشتی خاک برداشتم.
    اشکم خاک را نمناک کرد. «تمام دانه های این خاک ها را شمردم تا راه را بپیمایم. خسته هستم. اما ناامیدی از پا...»
    کاسه ای آب زلال جلوی صورتم دیدم و ساکت شدم. دستهای زن جوان را دو لبۀ کاسه شناختم.
    - «جرعه ای از این آب بنوش تا آرام شوی.»
    کاسه در دستم لرزید و خنکی آب راه گلوی خشک شده ام را تازه کرد. «به من بگویید پسرم چه شده.»
    مرا به چادر زلیخا بردند. روی جاجیم چهار تا شدۀ رنگی نشستم و تکیه به چند بالش قرمز رنگ که روی هم سوار بودند دادم. چشم به زغال قلیان دوخته بودم اما تمام حواسم در لبهای پیرزن بود.
    زلیخا یک پایش را دراز کرد و یک دستش را به شدت به کمرش گرفت و در حالی که با دست دیگر شیلنگ قلیان را از دهان دور می کرد گفت:
    «پس کریم پسر تو بود.»
    - «نامش رجب بود.»
    - «وقتی او را به من سپردند هیچ نامی نداشت. خودم نامش را کریم گذاشتم اصلاً از کجا معلوم که کریم پسر تو بوده. نشانی اش را بده حرفی، حدیثی، حکایتی بگو که...»
    - «یک ماه گرفتگی روی گوش سمت... سمت راستش.»
    بی بی زلیخا به اشکهایم که پشت سر هم روی گونه ام می غلتید خیره شد و گفت: «پس نامش رجب بوده.»
    از خوشحالی می خواستم پر در بیاورم. از اینکه نشانی درست از آب در آمده بود. از اینکه پیرزن باور کرد من مادر رجب هستم. به التماس افتادم درد دل کردم از گذشته ام گفتم. از آن زمان که همسر رجب شدم تا لحظه ای که جهانگیر طلاقنامه ام را به دست پدرم داد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    و بالاخره درد دلهایم کارساز واقع شد. بی بی زلیخا به زن جوان اشاره ای کرد که مفهومش در آن لحظه فقط یک جمله را در ذهنم جا می گذاشت.
    - «از چادر برو بیرون.»
    زن جوان رفت. نمی دانم به کجا و برای چه. در نبود او من و زلیخا تنها شدیم. به پاهایش افتادم. پاهایش را به ضرب دست تکان می داد.
    - «تو رو خدا بی بی زلیخا بگو پسرم کجا رفته. حرف بزن بی بی! دل شکسته ام را باور کن بی بی. این همه راه فقط به خاطر دیدن پسرم آمده ام درکم کن بی بی تو رو خدا.»
    دستم را از ساق پایش جدا کرد. هنوز لب از لب باز نکرده بود پردۀ آبی رنگ کنار رفت و زن جوان همراه پسرکی هفت هشت ساله وارد چادر شدند. به پسرک خیره شدم. به زن جوان و به زلیخا که به آن دو اشاره کرد جلوتر بیایند. زن جوان دست پسرک را رها کرد. خیره به پسرک از زلیخا پرسیدم:
    «این... این... این کیه زلیخا؟»
    پسرک سری گنده تر از حد معمول داشت. رفت کنار بی بی زلیخا نشست. لبهای کلفت و در عوض چشمان متورم اما بسیار ریزی داشت. یک نگاه روی صورت زلیخا می چرخاندم و نگاه دوم را به صورت پسرک می انداختم. موهایش لخت اما بسیار کم پشت بود. گردنش کوتاه و هیکلی چاق با قد کوتاه داشت. سر به زیر انداخته بود و با پاچۀ گشاد جامه اش بازی می کرد. بالاخره دل را به دریا زدم و سکوت را شکستم.
    - «چرا جوابم را نمی دهی زلیخا بی بی.»
    حواسم جمع نبود. حرفها را عوضی می گفتم. لکنت زبان پیدا کرده بودم حس غریبی وجودم را احاطه کرده بود. حسی که ناباوری ام را به دنبال می کشید. بالاخره صدای پیرزن با آه آمیخته شد و از گلویش خارج شد:
    «گفتی پسرت را می خواهی ببینی، ای تازه وارد.»
    هنوز نگاهم به پسرک بود که هول شدم و گفتم: «آری بی بی جان. نشانی از پسرم بگو تا در پی اش بروم. به خدا اگر بگویی پشت کوه قاف رفته پا برهنه می کنم و می روم.»
    بی بی زلیخا دستش را داخل موهای به هم ریختۀ پسرک کشید و گفت: «من هیچ وقت مادر نبودم که بتوانم احساس واقعی یک مادر را درک کنم. اما امروز می خواهم تجربۀ دیگری در این دنیا بیابم. این پسر تو است همان پسری که...» لبهایم از هم باز ماند. نفس در سینه ام حبس شد. پسرک لحظه ای زیر چشمی نگاهم کرد. کمی چشمانش انحراف داشت اما به حدی ریز بود که هر کسی این انحراف را زیر آن تورم پیله ها تشخیص نمی داد.
    دیگر صدای بی بی زلیخا را به واضحی نمی شنیدم. صدایش گنگ و نامفهوم بود. مرده ای بودم در برابر زنده ها. روحی در کالبد نداشتم. چشمانم خیره به صورت پسرک سعی می کرد درست ببیند.
    خدایا چه می شنوم.
    - «پسر من؟ رجب من؟»
    «آری رجب تو. چیه جا زدی این را نمی خواهی.»
    من من کنان گفتم: «شاید شما اشتباه می کنید. پسر من... آخه پسر من...»
    «این شکلی نبود؟ یا نمی دانم...»
    «نمی دانم... اما...»
    «بالاخره چی...»
    بی آنکه از جا برخیزم جلو رفتم. دستهایم روی زمین سر و گردنم جلوتر از بدنم با حرکت زانوها و دستهایم جلوتر می رفت. با پسرک فقط یک وجب فاصله داشتم.
    بوی گوسفند می داد. بوی پهن و بوی خاصی که از دهانش هنگام نفس کشیدن خارج می شد.
    یعنی این رجب است.
    دستم را پشت گردنش گذاشتم. تعادلم به هم ریخت مجبور شدم به شکل اولیه روی زمین بنشینم. سر پسرک را به سمت خودم خم کردم و پشت گوش راستش را بررسی کردم.
    آری ماه گرفتگی ثابت می کرد که او رجب خودم است. یک جا دلم فرو ریخت آن لحظه را به خاطر آوردم که مادرشوهرم به دیدنم آمد و چه قدر از خوشگلی اش تعریف کرد.
    پس چرا... پس چرا... استغفرالله. خدایا غلط کردم. از سر گناه و تقصیر من بگذر. شکر که پسرم را یافتم.
    چه عیبی دارد. هر شکلی می خواهد باشد اشکالی ندارد. او را می خواهم مهم نیست. تقدیر چنین بود. شکل که مهم نیست. دستهایم بی اراده دور گردنش حلقه شدند. بوی پهن برایم بوی گلاب جلوه کرد. سرش را به سینه چسباندم و صدایش کردم.
    - «رجب. پسرم رجب.»
    یک باره سرش را از سینه ام جدا ساخت و در یک چشم به هم زدن خودش را به سمت دیگر بی بی زلیخا رساند. گلوله ای شد و سرش را پشت بی بی پنهان کرد.
    به بی بی نگاه کردم. بعد گردنم را کمی به سمت راست متمایل کردم. «بیا پسرم. چرا پنهان می شوی. بیا رجبم من مادرت هستم.»
    و بی بی در آن لحظه بود که تمام واقعیت را برایم روشن ساخت.
    - «او لال است ای مادر. دیوانه است. از همه فرار می کند. جز من. حالا فهمیدی به چه دلیل او را به تو نشان ندادم. اگر او را ببری می میرد.» لحظه ای ساکت نشستم. آنقدر افکار مختلف در ذهنم شناور شده بود که دستم را گاز گرفت و دوباره و چند باره استغفرالله گفتم.
    دلم می خواست از چادر فرار کنم به کوهستان بروم. فریاد بزنم و دردم را فقط به خدا بگویم. دلم نالید.
    خدایا این... لال و کند ذهن همان رجب من است که...
    قلبم برایش تپید. خونم به جوش آمد. نگاهش مظلومانه بود. لبهای کبود و انگشتان کوتاهش دلم را آتش زد.
    لعنت به من. مگر برای یک مادر فرقی هم می کند که اولادش در چه وضع و حالی باشد. نه به خدا که فرق نمی کند. دوباره به سویش رفتم. دوباره مرا از خودش راند.
    - «رجب. رجب جان. پسرم.»
    «بی بی زلیخا می تواند صدایم را بشنود؟»
    - «آری می شنود.»
    لباس وصله دار و پاچه های گلی اش قلبم را به آتش کشید. نوۀ مرشد پسر من ببین به چه روزی افتاده. خدا از آتش جهنم نجاتت ندهد حبیب.»
    بی فایده بود. پسرک با نام رجب هیچ آشنایی نداشت. مجبور بودم کریم صدایش کنم.
    - «اذیتش نکن بی بی. حق دارد غریبی کند. بیا جلو رج... کریم جان ببینم. بیا جلو پسرم.»
    دستش را گرفتم. گردنش را کج کرد و نیم نگاهی دزدانه به سویم فرستاد. من دستش را می کشیدم و او هیکلش را به جهت مخالف حرکت می داد و با گوشۀ آستین قبای کهنه اش آب دهانش را که از گوشۀ لبش راه گرفته بود پاک کرد. یک لحظه حالم بد شد اما به روی خودم نیاوردم. دستهایش زبر بود و زیر ناخنهایش مملو از چرک.
    دستش را کشید و آب بینی اش را با جمع کردن لبهایش بالا کشید. نمی خواستم اشکم را ببیند. نمی خواستم بداند با ترحم نگاهش می کنم. غرق در فکر به جاجیم رنگ و رو رفته خیره شدم.
    چگونه او را همراه خود به اصفهان ببرم. آیا طلعت چه عکس العملی از خود نشان می دهد. گوهر و... اعظم را چه پاسخ بدهم. اگر پرسید این همان رجب است. همان رجب قصۀ هر شب؟ نه باور نمی کنم.
    و اگر باور نکردند چه کنم. کجا بروم با این پسرک...
    کریم مثل باد از جلوی چشمم گذشت و پرده را کنار زد. نگاهم فقط تا لحظه ای توانست تعقیبش کند که از چادر خارج شد. و باد لحظه ای پرده را کنار زد.
    - «کجا رفت بی بی زلیخا؟»
    - «جایی نمی رود. نگران نباش. اخلاقش همین است. وقتی چشمش به یک غریبه می افتد فرار می کند.»
    زن جوان که آمادۀ رفتن می شد سینه اش را از دهان کودکش برگرفت و گفت: «می رود به چادر احمد قلی. هر روز می رود با پسر او بازی می کند.»
    خوشحال شدم. «هم بازی دارد؟»
    بی بی زلیخا قلیانش را کنار گذاشت و رفت سراغ کوزۀ چهار دستۀ کوتاهی که تکیه اش به یک دیگ مسی بود و گفت:
    «غذا خورده ای یا گرسنه هستی. ای داد از دست این روزگار... چه بگویم که هر روز برنامۀ تازه تری دارد. والله پیری بد دردیه خدا هیچ کس را گرفتار نکند. دیگر از پس خودم هم بر نمی آیم. وای به حال...»
    فهمیدم از دست کریم خسته شده. و به در می گوید که دیوار بشنود و دیوار بیچاره جگرش می سوخت برای جگر گوشه اش که هیچ کس تحملش را نداشت.
    هر طور شده باید او را ببرم. هر کس هرچه می خواهد بگوید مهم نیست. خودم بزرگش می کنم. مراقبش هستم و اجازه نمی دهم حتی عزیزترین کسم به او حرفی بزند. هر کس مرا می خواهد باید او را هم بخواهد.
    بعد از ظهر شد هنوز کریم از من فرار می کرد و به هیچ عنوان حاضر نمی شد حرفم را گوش کند.
    - «این طوری فایده ندارد بی بی زلیخا. باید مدتی این جا بمانم تا کریم با من انس بگیرد. فقط محبت من است که خارهای ناباوری را از تنش دور می کند. آنقدر اذینش کرده اند و آزار داده اند که نسبت به هر غریبه ای بدبین شده.»
    یک هفتۀ دیگر نزد کولیها ماندم. لباس محلی پوشیدم. مشک زدم و شیر دوشیدم. شبها دور آتش می نشستم و به قصه های پیر کولیها گوش می کردیم. هر روز که می گذشت رابطه ام با کریم بهتر می شد.
    - «بیا پسرم. بیا کنارم. این جا. پیش آتش تا گرم شوی. ببینم... وای دوباره نوک انگشتها و صورتت یخ کرده.»
    سرش را کج می کرد و فقط خیره می شد به چشمانم بعد سرش را پایین می انداخت و دستش را دراز می کرد.
    با اشتیاق دستش را می گرفتم. «بیا پسرک شیرینم بیا کنار مادر.»
    یک قدم جلو آمد.
    محبتم را درک می کرد. شاید تا آن لحظه هیچ کس پیدا نشده بود صورتش را ببوسد.
    چندش آور بود اما نه برای یک مادر. آب بینی اش را با دستمالی که پر شالم می گذاشتم پاک می کردم. از آب دهانش فراری نبودم. از خشکی پوست روی گونه ها و نوک بینی اش حالم به هم نمی خورد.
    کریم را کنار چشمه بردم. پیراهن بلند چاک دارش را که چند وصلۀ مغز پسته ای روی زمینۀ زیتونی اش نمایان بود. از تنش در آوردم. دیگر از من خجالت نمی کشید و فرار نمی کرد.
    با کاسۀ برنجی زرد رنگی که لکه های سفید داشت آب روی سرش ریختم. موهایش آنقدر چرب بودند که آب داخل موهایش نمی رفت و تارهایش به آسانی خیس نمی شدند.
    شکم جلو آمده اما بازوهای لاغری که با مچ دستش یک اندازه بود هیچ هماهنگی با پاهای چاقش نداشتند.
    خدایا با این بچه چه کنم. آخ رجب کاش همین حالا کنار مزارت نشسته بودم و سرم را روی خاکت می گذاشتم و دردم را آهسته، طوری که هیچ کس نشنود می گفتم. آخ رجب فقط تو می دانی من چه می کشم.
    ناگهان کریم رو به رویم ایستاد و دستش را جلو آورد. با انگشت یک قطره اشک را از کنار بینی ام برداشت و لب باز کرد.
    - «اب... اب...»
    یک باره صدای هق هق بلند شد. فقط و فقط خدا آگاه است یک مادر چه طور می تواند این لحظات را تحمل کند.
    آخ. به خدا خیلی سخت بود.
    او را در آغوش کشیدم. بوسیدم. بوئیدم.
    - «اب... اب...»
    سرم را روی شانه اش گذاشتم و از ته دل های های اشک ریختم.
    بیچاره کریم فقط نگاهم کرد.
    - «الهی برایت بمیرم مادر.»
    - «ا... ب... اب...»
    - «تو رو خدا نگو که آتش دوری این چند سال کافی بود.»
    شبها با چه رویایی از چهرۀ رجب می خوابیدم و اکنون...
    سجده شکر کردم و سر بر خاک کنار چشمه نهادم. خدایا ناشکری نمی کنم. شکر. کریم لحظاتی به رفتارم خیره ماند و فوراً تقلید کرد و درست مثل من زانوهایش را روی خاک گذاشت و خم شد. سرش را کج کرد و به من نگاه کرد. بعد پیشانیش را بر خاک چسباند و سکوت کرد.
    چادرم را روی بدن عریانش انداختم و با حرکت دست و لب زنی فهماندم نباید بدنش را برهنه نگاه دارد.
    صورتش را شستم. پاهایش را در آب قرار دادم و شروع کردم به ساییدن کبره های کناره ها و لا به لای انگشتانش.
    او غش غش می خندید و من بی صدا اشکهایم را به آب چشمه می فرستادم. آفتاب داغی اش را به کمک فرستاد تا لباسهایش بر صخره ها سریع تر خشک شود. دیگر بوی چرک نمی داد. مرتب دور دهانش را پاک می کردم و فین کردن و شستن داخل بینی را نشانش دادم.
    - «ا... آ... با... آبا...»
    صدای ناجوری از خودش در می آورد و به خیال خودش حرف می زد. مگر قلبم از چه ساخته شده بود. مگر غیر از رگ و پوست و گوشت چه بودم که آنقدر تحمل داشتم.
    خدایا صبرم بده.
    کریم آنقدر به من انس گرفت که حتی لحظه ای دور شدنم را از چادر بی بی زلیخا نمی توانست تحمل کند. دنبالم می دوید.
    - «ا... ب... اب...»
    دستم را می گرفت و سرش را بالا نگه می داشت تا بتواند در صورتم نگاه کند. دیگر محتاج مهربانیم شده بود. محتاج لبخند و برقی از عشق که از سوی چشمهایم دریافت می کرد.
    نور خورشید باعث می شد چشمانش را ببندد و سرش را پناه سایه ام کند. به سویش می چرخیدم و دو لبۀ چادرم را باز نگه می داشتم تا سایۀ بیشتری ایجاد شود. وقتش رسیده بود که با کولیها و چادرهایشان وداع کنم. وقتش رسیده بود که پسرم را از آن دیار


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    دور کنم.
    یک کیسۀ اشرفی بابت کریم و دورانی که زحمتش گردن بی بی زلیخا بود در چادر گذاشتم و اسبم را زین کردم. پیر کولیها یک اسب هم در اختیارم قرار داد تا کریم سوار شود.
    و به این ترتیب عازم اصفهان شدیم. هنگامی که سر بالایی تپه را بالا می رفتیم کریم برگشت و به چادر کولیها نگاه کرد. اولین بار بود چشمان کریم را پر از اشک و سرخ می دیدم.
    دلم برایش سوخت. چه حالی دارد. آیا می توانم درکش کنم و از حالش آگاه شوم.
    - «کریم جان!»
    آنقدر صدایم بلند بود که فوراً به سویم برگشت. به لبهایش اشاره کردم. دستش را در جیب قبایش برد و دستمال سفیدی بیرون کشید. دور دهانش را خشک کرد.
    - «آفرین پسرم. حالا راه بیفت... شب... شب می شود. تاریکی... هوا تاریک می شود.»
    به آسمان اشاره دادم. دستهایم را طوری باز و بسته کردم که واضح منظورم را متوجه بشود.
    اسبها همزمان به بالای تپه رسیدند و سپس راه سرازیری پشت تپه را در پیش گرفتند. خورشید گل سر سبد آسمان، ظهر داغی را به نمایش گذاشته بود. عرق از پوست زرد رنگ کریم راه گرفته بود. حس ترحم و مادری در هم آمیخته شده بود که آن طور زیر پارچۀ سیاه اشکهایم سرازیر بودند.
    دامان افق شرق نقره ای رنگ شد و هوا کم کم به روشنی می گرایید. کنار زاینده رود دراز کشیده بودیم. راه چندانی به دروازه شهر نمانده بود. دستش را گرفتم و کمک کردم تا سوار اسبش شود. سردش بود. چادرم را از خورجین در آوردم و روی شانه هایش انداختم. هر دو خسته بودیم و آخرین توان خود را برای ادامۀ راه به کار بستیم. سفری طولانی و پر خاطره که هر لحظه اش کمک کرد تا انس کریم به من بیشتر شود.
    به قهوه خانۀ جیک علی خان در یک فرسخی شهر رسیدیم. افسار اسبها را به درخت باغچۀ کنار قهوه خانه بستم. بعد وارد اتاقی شدیم که پشت قهوه خانه قرار داشت. مجبور بودیم تمام روز را در آنجا بگذرانیم تا بتوانیم در تاریکی شب از دروازه عبور کنیم. آخرین سکه های باقیمانده را در جیب قبایم به حبیب علی خان بخشیدم تا لباس مرتبی برای کریم فراهم کند. دلم نمی خواست طلعت و گوهر پسرم را با آن سر و صورت ببینند. دلم نمی خواست اعظم با دهان باز به کریم نگاه کند و از من بپرسد.
    رجب اینه خاله گلاب.
    نه دلم نمی خواست.
    ظهر لباس جدید کریم را تحویل گرفتم و به تنش پوشاندم. شال کرم رنگ رویش بستم و کلاه تخم مرغی شیرازی سرش گذاشتم.
    در دلم گفتم: «نه، سرش گنده تر شد. کلاه به دردش نمی خورد. آهان حالا بهتر شد.»
    اما نه، قیافه اش خیلی نافرم بود. بی خوابی شب گذشته و خستگی سفر چهره اش را از آن که بود بدتر کرد. گوشۀ لبش تب خال درشتی زده بود که خونابه دورش پخش می شد.
    - «کریم جان زبانت را در بیاور.»
    و خودم زبانم را درآوردم تا متوجه شود چه باید بکند.
    «ا... ا... ا...»
    روی زبانش بار گرفته و دانه های سفید زده بود.
    «شاید سرماخورده...» لاله های گوشش هم به کبودی می گرایید و گاهی عطسه می کرد.
    «آب دهانش در صورتم پاشید.»
    اخم نکردم و به روی خودم نیاوردم. اما دروغ نگفته باشم حالم بد شد.
    آب دهانش بوی بد می داد.
    «بیا پسرم. بیا دور دهنت را پاک کنم.»
    اما خودش یاد گرفته بود و اجازه نمی داد من دستمال را روی بینی و دور دهانش بکشم.
    «آفرین کریم جان این طوری خوب است پسرم.»
    ظهر اشکنه خوردیم. کریم در آخر نوک انگشتانش را لیسید و خرده های نان خشک را از روی جامه اش جدا کرد.
    از هر کوچۀ افکارم که می رفتم باز به بن بست می رسیدم. هیچ کس... نه هیچ کس این پسر را نخواهد پذیرفت. مثل روز برایم روشن است طلعت و گوهر چه رفتاری با او خواهند داشت.
    عصر تربچه خورد و آروغ زد. کمی فاصله گرفتم. دست خودم نبود حالت تهوع داشتم.
    هوا سردتر شد. آسمان به رنگ آبی غلتید و سپس سرمه ای شد. بعد سیاه شد که افسارها را باز کردم.
    - «هابا.. ها... با...»
    - «چیه کریم جان.»
    دستهایش را به علامت کجا می رویم باز کرد و نگاهم کرد.
    - «هنوز کمی دیگر راه مانده کریم جان. خسته شدی.»
    دوباره گردنش را کج کرد.
    انحراف چشمانش را در تارکی نمی دیدم اما ابروهای کم پشت و بی حالتش را در عین حرکت دادن به سمت بالا تشخیص می دادم.
    دلش می خواست من باور کنم خسته نیست. اما دروغ می گفت، حتی نای سوار شدن بر اسب را نداشت.
    جیک علی لباس های کهنه و خاک آلود کریم را در یک چالۀ کوچک انداخت و به مشعل سپرد تا بسوزد.
    هنوز آنقدر از قهوه خانه دور شده بودیم که زبانه کشیدن آتش را ببینم که یکباره اسب کریم روی دو پا ایستاد و شیهه کشید. اسب من دور خودش چرخید. کریم جیغ زد و من فریاد کشیدم.
    کریم.
    و دیدم او محکم روی زمین افتاد. معجزه بود اگر مار کلفت و خاکستری گل باقلا هیچ آسیبی به کریم نرساند و از بین دست و پای اسب رم کرده گذشت.
    پسرک از درد کمر به خود می پیچید. وحشت زده مار را نگاه می کرد. اشاره می داد و صداهای عجیب و غریب از خودش در می آورد. از طرفی اسب بیچاره از وحشت سم بر زمین کوبید و در یک چشم به هم زدن از آن منطقه فاصله گرفت.
    ای داد بی داد حالا چه خاکی بر سرم بریزم. نمی دانستم چه باید بکنم. به قهوه خانه برگردم یا پیاده به کاروانسرای نزدیک شهر بروم.
    یک زن تنها با پسری که زبان نمی فهمد در بیابان و از وحشت حملۀ گرگ و سگ وحشت زده از جا برخاست. دست پسرک را گرفت و خاک لباسهایش را با تکاندن به هوا و زمین فرستاد.
    آخ که چقدر دل تنگ بودم. نه راه پس داشتم و نه راه پیش. گرفتار عاطفه و احساس اما حتی یک قدم به جلو نمی توانستم بگذارم. چی فکر می کردم و با چه امیدهایی دروازۀ شهر را ترک گفتم. و حالا با چه حال و روزی دوباره باید مقابل دروازه بایستم.
    «راه بیا کریم جان. باید برویم کاروانسرا، خدا کند بتوانم یک اسب برایت کرایه کنم.»
    کف پایش ترک برداشته بود. شن داخل گیوه هایش رفته بود. او را سوار کردم و خودم پیاده دنبال اسب راه افتادم. دیوارهای کاروانسرا را از دور می دیدم.
    زبانۀ آتشی که کارگرهای کاروانسرا روشن کرده بودند هر لحظه که جلوتر می رفتیم بیشتر نمایان می شد.
    به آتش رسیدیم. به کارگرهایی که دور آتش نشسته بودند. در کاروانسرا باز بود. در چوبی بزرگی که ارتفاعش بیش از سه متر بود و هر لنگه اش نقش و نگاری از حیوانات چهار پا داشت.
    - «بیا جلو غریبه.»
    این صدای یکی از کارگرها بود. رفتم جلوتر و بی آنکه صورتم را از زیر پارچۀ سیاه نمایان کنم و با تغییری که به صدایم دادم تا کلفت تر و زمخت تر شود گفتم:
    «یک اسب برای کرایه می خواهم.»
    وقتی کارگر جلو آمد، او را شناختم. وقتی دیدم حبیب مقابلم ایستاده یکباره تمام بدنم به لرزه درآمد و بی اراده گفتم:
    «حبیب!»
    صدا، صدای خودم بود. او هم مرا شناخت. مجبور شدم پارچه را از صورتم بردارم.
    - «تو این جا چه می کنی؟»
    به کریم که داشت روی اسب چرت می زد اشاره کردم و گفتم: «نشانی ات درست بود. برو کیسه ها را از زعفران باجی تحویل بگیر. پسرم را پیدا کردم حبیب.»
    حبیب نگاه مرموزی به کریم انداخت و گفت: «هنوز به خون من تشنه هستی دختر مرشد؟»
    جایز ندانستم در آن موقعیت که قرار گرفته بودم برایش خط و نشان بکشم. تنها و بی یاور بودم و از طرفی نگران حال کریم که خستگی عجیب در جانش رخنه کرده بود. و چیزی نمانده بود از پا درآید.
    صدای سم بر زمین زدن چهار پایان و جز جز سوختن الوارها در آتش به بلندی صدای خنده های گوش خراش کارگران نبود. حبیب یک اسب برایم آورد و گفت:
    «بالاخره جواب مرا ندادی دختر مرشد.»
    - «چه جوابی؟»
    - «هنوز دلت می خواهد خرخره ام را به انتقام خون شوهرت بجوی؟»
    با تنفر نگاه آخرم را به سویش فرستادم و افسار اسب را از دستش گرفتم. بعد یک مشعل که دود سیاهش هیچ تأثیری در تاریکی شب نداشت به طرفم گرفت و خنده کنان گفت:
    «اگر گرفتار قراولان شدی فقط نام مرا بیاور و بعد عبور کن.»
    در دل به تمسخرش گرفتم. می دانستم این نام را به پشتوانۀ نام جهانگیر به دنبال خود می کشاند. راه افتادم در حالی که افسار اسب دستم بود. وقتی از کنار کارگران می گذشتم صدای خنده شان یکباره قطع شد و تازه باور کردند یک زن از میانشان می گذرد. هیچ یک حرفی نزدند و به نظر می رسید قصد آزار هم نداشتند. این یکی را مدیون چشمهای براّق شدۀ حبیب بودم.
    وای که اگر کریم عقل کافی داشت و می دانست این مرد قاتل پدرش است این گونه با رضایت نگاهش نمی کرد.
    حبیب با کف دست به پهلوی اسب کریم زد و با صدای بلند گفت: «خواهرم فکر نمی کرد پسرت این طوری از آب در بیاید وگرنه هرگز نقشه برایش نمی کشید.»
    از حرص داشتم منفجر می شدم. چه وقیحانه دشمنی خودش و خواهر بی شرمش را برایم تعریف می کند.
    آخ که ای کاش مرد بودم. آنوقت... آنوقت...
    چنان با حرص دندانهایم را به یکدیگر فشار می دادم که صدای جیر جیرش حتی خودم را عذاب می داد.
    وقتی از کاروانسرا گذشتیم. برای اینکه یک جا عقده هایم را به بیرون بریزم با تمام وجود صدا از گلویم خارج کردم و فریادم را در دل شب پنهان نگه داشتم.
    وای به حالت حبیب.
    پاسی از شب نگذشته بود که وارد کوچه شدیم. همان کوچۀ باریکی که دو اسب به موازات هم قادر نبودند حرکت کنند. همان کوچه که خانۀ طلعت در آن قرار داشت. از اسب پیاده شدم. در زدم. کریم نگاه می کرد. صدای طلعت را از داخل راهرو شنیدم.
    - «کیه... کی هستی این وقت شب.»
    - «غریبه نیست. خواهر من هستم گلاب.»
    در باز شد. خواهرم لبخند زد و سر داخل کوچه کشید. انگار می دانست همراه دارم. انگار می دانست با یک نفر برگشته ام. و آن یک نفر کسی نیست جز پسرم. چه مشتاقانه به سمت اسب کریم رفت و چه پر حسرت دست کریم را گرفت و گفت:
    «رجب را آوردی خواهر. بالاخره پسرت را پیدا کردی؟»
    به لنگۀ در تکیه دادم. اعظم ازراهرو دوید به سویم.
    - «رجب آمده خاله گلاب. رجب را آوردی؟»
    و گوهر که گویی طبق معمول مهمان سفرۀ طلعت بود بچه به بغل ظاهر شد.
    - «کو؟ کجاست ببینم. پسرت را ببینم. که این همه تعریفش را می کردی. کجاست؟ اعظم جان برو کنار خاله ببینم.»
    اعظم را کنار زد و خودش به کوچه قدم گذاشت. کریم بیچاره دست از دست طلعت می کشید و با درآوردن همان صدای مخصوص به خود از پیاده شدن امتناع می کرد.
    رفتم جلو. طلعت با حالتی گرفته و لحنی نگران پرسید:
    «چه می گوید گلاب. اصلاً این کیست که با خودت آوردی. چرا این طوری می کند. چرا این صداها را از خودش در می آورد. مگر لال است. واه، به حق چیزهای نشنیده.»
    آب شدم. چون قطره ای به زمین فرو نشستم.
    «لال است خواهر.»
    گوهر یکباره زد روی لپ خودش. «وای خدا مرگم بدهد گلاب.» بعد انگشتش را گاز گرفت و گفت: «استغفرالله چه می گویی گلاب؟ زده به سرت.»
    اعظم دستم را گرفت. «بگو بیاید پایین خاله گلاب. می خواهم با رجب بازی کنم. بگو دیگر... پس چرا نمی آید.»
    صدا از ته گلوی کریم بلند شد. «دع... ب... با...»
    طلعت دو دستی زد توی سر خودش. «لاله گلاب... لاله گوهر.» و رو کرد به من «این رجبه گلاب؟»
    فقط سر تکان دادم که شیون طلعت و گوهر همزمان به هوا برخاست. «ای وای.»
    طلعت روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد و دست روی زانو تکیه داد تا کف دستش به پیشانیش بچسبد. بعد به حالت واویلا خودش را به دو سمت راست و چپ حرکت می داد و زیر لب ای واویلا می خواند.
    درست همانطور که برای مرگ مرشد و مادرم می خواند.
    انگار کسی مرده بود. عزیزی از خانوادۀ مرشد. خانۀ طلعت عزاداری بود. شیون برای من بود. برای من که مرتب بیچاره خطابم می کردند.
    - «ای بدبخت بدشانس این هم گمشدۀ چندین ساله ات.»
    کریم پایین اتاق چهار زانو نشسته و طبق معمول با پاچه اش بازی می کرد. به هیچ صدایی توجه نداشت نه به شیون. نه به گریۀ من.
    اعظم روی پایم نشست. «خاله گلاب چه قدر سرش گنده است.»
    - «هیس.»
    بچه بغض کرد. «چرا؟»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    - «حرف بدی است خاله جان.»
    - «دیگر نگو دلش می شکند.»
    اما این که می شکست دل مادرش بود. دل من. مادر کریم.
    - «الهی خواهرت بمیرد گلاب. تو چه بد شانس بودی. دیدی گوهر، دیدی گفتم کسی که بد اقبال باشد تا عمر دارد همین است. چارۀ گلاب را قلم زن بدجوری نوشته.»
    و زیر لب افزود: «دست و پایش را نگاه کن. چه ضخیم اما کوچک است.»
    توانم تمام شد و کاسۀ صبرم لبریز شد. دویدم داخل حیاط و با تمام وجود فریاد به سوی آسمان زدم. به سوی قلم زن. تا شاید صدایم را بشنود و قلم عوض شود.
    - «خدا... خدا... چرا؟»
    همین را گفتم و نقش بر زمین ناله کردم. «کمکم کنید.»
    خواهرانم ناله کنان مرا به اتاق خودم بردند. برایم رختخواب انداختند دست به دامن طلعت گرفتم. «کریم را برایم بیاورید.»
    - «کریم دیگر کیست؟»
    و لحظه ای خوشحال شد و گفت: «پس این عقب مانده رجب نیست؟»
    جگرم آتش گرفت و اشک از گوشه چشمم غلتید. «رجب همان است خواهر. کولیها نامش را کریم گذاشتند.»
    گوهر با لحنی که قرار بود نصیحتم کند گفت: «تو که دیدی در این وضع به سر می برد مگر مرض داشتی او را آوردی.»
    جواب گوهر را ندادم و رو کردم به طلعت. «آزارش... نکنید... آزارش ندهید.»
    طلعت دستم را فشار داد و گفت: «ای مادر بخت برگشته خدا به دادت برسد.» از آن روز به بعد مصیبتهایم شروع شد.
    اتاق را جارو می کردم که اعظم دوید داخل حیاط و فریاد زد.
    «خاله گلاب. خاله گلاب.»
    نفس نفس می زد. از میان غباری که بر هوا برخاسته بود رد شدم و خودم را به ایوان رساندم. «چی شده اعظم.»
    - «خاله گلاب. خاله گلاب.»
    آب دهانش را فرو داد و به در کوچه اشاره کرد. «کریم... کریم... بچه ها کریم را کتک زدند و فرار کردند.» جارو را در ایوان پرت کردم و چادرم را از روی نردۀ چوبی کشیدم و در راهرو که می دویدم چادر را روی سرم انداختم. طلعت از اتاقش که یک درش در راهرو باز می شد بیرون آمد.
    - «چی شده گلاب. کجا می روی با این عجله.»
    جوابش را ندادم و خودم را به کوچه رساندم. کریم بیچاره روی زمین نشسته بود و با همان صدای عجیب و غریب به سر کوچه اشاره کرد.
    - «اب... اب...»
    داد می زد اما نمی توانست حتی یک کلمه حرف بزند.
    «الهی بمیرم برایت مادر. سرت چی شده.»
    گوشۀ لبش پاره شده و از سرش خون می چکید. دو دستی بر سر خودم زدم. و بلند شدم. خم شدم و دستش را گرفتم.
    - «کدامشان زد توی سرت. هان!»
    به خانه رو به رویی اشاره کرد.
    دستش را کشیدم و رفتم جلوی در. با دست دیگرم که تازه لبۀ چادر را رها کرد به در کوفتم.
    چندین ضربۀ محکم کوبیدم تا این که زن همسایه در را باز کرد.
    «سلام گلاب خانم چی شده.» و نگاه به کریم کرد و لب زیر دندان گزید.
    - «محمود کجاست حلیمه؟»
    شانه بالا انداخت و سر در کوچه کشید و گفت: «نمی دانم. ورپریده همین جا بازی می کرد. چی شده گلاب خانم محمود این طفل معصوم را زده؟»
    لحظه ای نگاهش کردم. اولین کسی بود که با تمسخر و پوزخند به کریم نگاه نکرد. و به او گفت طفل معصوم. از خودم خجالت کشیدم و گفتم:
    «بیا برویم کریم.»
    - «چی شده گلاب خانم پس چرا رفتی.»
    برگشتم به سویش و در حالی که به سمت خانه طلعت قدم بر می داشتم گفتم: «گناه دارد. این که زبان ندارد حرف بزند. زوری هم ندارد از خودش دفاع کند. خدا را خوش نمی آید.»
    دیگر گریه امانم نداد.
    طلعت به کوچه آمد. «کجا رفتی گلاب؟» و همین که چشمش به کریم افتاد ادامه داد: «بچه ها کتکش زدند؟»
    خدا پدر و مادر زن همسایه را بیامرزد. که حداقل دلش به رحم آمد. طلعت چه بی احساس به سر شکسته و خون خشک شدۀ گوشۀ پیشانی و لب کریم نگاه می کرد.
    کریم را به اتاق بردم. زخمش را با آب ولرم شستم. بیچاره دردش می آمد اما صدایش در نمی آمد.
    «می سوزد کریم جان؟»
    باز ابروهای بی حالتش را بالا انداخت.
    «دیگر نرو توی کوچه. بچه ها اذیتت می کنند. فهمیدی چی گفتم؟»
    سرش را پایین انداخت. دلم آتش گرفت. اعظم میان چهارچوب در ایستاد و گفت:
    «کریم تقصیر نداشت خاله گلاب. تقصیر محمود بود. مسخره اش کرد. بهش می گفت. کر کریم... لاله.»
    به حالتی عصبی گفتم: «لازم نیست تو حرف محمود را تکرار کنی.»
    اعظم قهر کرد و چهارچوب را ترک کرد. صدایش را از داخل حیاط شنیدم که به طلعت می گفت.
    «خاله گلاب دیگر مرا دوست ندارد. فقط کریم را دوست دارد.» و صدای طلعت که آتش شد و به جانم افتاد. «چه کند پسر ندیده بیچاره. وای اگر یک پسر سالم و سرحال داشت چه کار می کرد. همۀ محله را به آتش می کشید.»
    رفتم میان چهارچوب ایستادم. «بگو آبرویت را توی محله بردم. بگو نمی خواهی این جا زندگی کنم. بگو از دست آزارهای کریم خسته شدی. چرا خجالت می کشی. خودم دیشب صدایت را شنیدم که به شوهرت می گفتی ذله شدی نگفتی بگو نگفتم.»
    دست به کمر زد. دشمنی از چشمانش می بارید. به اعظم اشاره کرد و با صدای بلند گفت: «از وقتی این لال و پت را آورده ای تو این خراب شده اخلاقت هم عوض شده. مثل اینکه ما دشمنت هستیم. مرتب می روی داخل اتاق و در را می بندی پرده را می کشی. بچه ها را راه نمی دهی که نکند سر به سر شاه پسرت بگذارند. هرچه دلت می خواهد به بچه های من و گوهر می گویی. آن وقت توقع داری به آقا پسرت نگوییم بالای چشمت ابرو است. که الحمدالله نیست.»
    با خشم گفتم: «مثلاً که چه دل من و این بچه را می شکنی. به تو هم می شود گفت خواهر.» با پوزخند گفت: «نه، فقط تو خواهر هستی. تو که ارث پدری ات را گرفته ای و معلوم نیست بردی چه بلایی سرش آوردی.»
    - «هان؟ پس بگو از کجا می سوزی.»
    - «فکر کردی خبر ندارم چه طور پنهانی کیسه های اشرفی را به زعفران باجی دادی تا جای این عقب مانده...»
    - «خفه شو طلعت به خدا به سیم آخر می زنم.»
    - «مثلاً چه غلطی می کنی.»
    کریم که دعوا را تشخیص داده بود با رنگ پریده و چشمانی که سفیدی اش به زردی می گرایید آمد جلو و دست مرا گرفت. نگاهی التماس آمیز می کرد کوتاه بیایم و دعوا نکنم. بچه ام از دعوا ترسیده بود. دستم را کشید. «اب... د... د...»
    طلعت زد زیر خنده: «نگاهش کن لال رنگ پریده را.»
    می دانستم که بهانه می گیرد. که شر به پا کند تا از آن خانه بروم. می دانستم از شوهرش دستور گرفته و از ترس اینکه زندگی اش از هم نپاشد مجبور است دستورهای شوهرش را عملی سازد.
    بی پناه بودم. بی کس بودم. چاره ای جز تحمل نداشتم. آمدم داخل اتاق و در را بستم. هنوز صدایش می آمد که ادای کریم را در می آورد و اعظم می خندید.
    رفتم گوشۀ اطاق. پسرم زانویم را تکیه گاه سرش کرد. سری که موجب تمسخر همگان حتی خواهرانم شده بود.
    موهای بی رمقش را نوازش کردم. انگشهای کوتاه و چاقش را لای انگشتان باریک و بلند من کرد و لبهای کلفتش را پشت دستم چسباند.
    دوباره بغض سد راه اشکهایم را شکست، به شدت گریه می کردم.
    خدایا می بینی چه سخت است می بینی؟ جلوی چشمم دارند پسرم را به مسخره می گیرند. ادایش را در می آوردند. سرش را می شکنند. با مشت به دهانش می کوبند آنوقت من چه طوری می توانم تحمل کنم.
    کریم اشکم را پاک کرد.
    ای کاش حداقل می توانست حرف بزند. فقط یک کلمه. ای کاش می گفت مادر، بی بی... عزیز یا هر چیزی که بتواند آرامشم دهد.
    بی قراری می کرد. تلاش می کرد حرف بزند و منظور را برساند. نمی خواست گریه کنم. طاقت نداشت اشکم را ببیند. پیشانی سوخته اش را که در برابر نور آفتاب قهوه ای شده بود بوسیدم و سرش را در سینه گرفتم.
    * * *
    سوسوی فانوس روغنی در حجاب سیاه ایوان و حیاط تأثیری نداشت و حتی ذره ای از تاریکی هراس انگیز نمی کاست. جز من و کریم کس دیگری در خانه نبود. گوهر پسرش را ختنه کرده بود و به این مناسبت سور و ساتی به پا کرده بود. می دانستم در آن لحظه چه غوغا و چه شور و حالی در بین آشنایان و فامیل برقرار است. دو دل بودم. بروم یا نروم.
    دلم می خواست لباس نو به تن کنم و دست پسرم را بگیرم و عازم مهمانی شوم. اما همان که چشم به کریم دوختم قدمم یاری نکرد و پشیمان گوشۀ ایوان نشستم. شب پره های ریز دور نور فانوس می چرخیدند. و صدای جیرجیرک ها را آوازی برای رقصشان انتخاب کرده بودند. چه دشوار است تحمل سکوت شب. و تنهایی کنج خانه.
    «چیه کریم.»
    کریم بود که روی زانویم می زد و با همان صدا بازویم را تکان می داد. نگاهش به آسمان دوخته شده بود.
    - «آری ستاره هستند.»
    با صدای زمخت و گرفته گفت: «دد... ددا... له.»
    «آری ستاره.»
    باز عصبی شد و در صورت خودش کوبید. بچه ام زجر می کشید و حرص می خورد که نمی تواند مثل بقیه راحت کلمات و جملات را بگوید.
    وقت شام بود. سفرۀ کوچک را روی ایوان پهن کردم و کاسۀ ماست را کنار بقچۀ نان گذاشتم.
    «ما... م... م... ما...»
    «آری پسرم ماست است. ماست.»
    کم حوصله و عصبی بودم. خسته بودم، از دست همه... روزگار، خودم و حتی تکرار حرفهای بی مورد کریم مثل ماها یا دا و...
    در زدند.
    چه کسی این وقت شب این گونه کلون را می کوبد. خدایا خیرش کن. لحظه ای خوشحال شدم.
    «کیه؟ آمدم.»
    شاید گوهر دلش به رحم آمده. شاید یک نفر را فرستاده دنبال من، شاید هم...
    «آمدم. آمدم»
    کریم از وحشت تاریکی دنبالم دوید و پای برهنه حیاط و راهرو را طی کرد.
    «تو کجا می آیی... باشد فهمیدم می ترسی.»
    در را باز کردم. در تاریکی چادر سیاهی به سر یک نفر دیدم که پشت به من ایستاده بود.
    «کیستی؟ چه می خواهی؟»
    برگشت. زعفران باجی بود، از تعجب نزدیک بود شاخ روی سرم سبز شود.
    - زعفران باجی تو هستی؟ این وقت شب این جا چه می کنی؟»
    به کریم که از پشت من سرک می کشید نگاهی کرد و گفت: «پسرت است؟»
    به اجبار عاطفه مادری سر تکان دادم.
    - «آری زعفران بیا داخل چرا دم در ایستاده ای؟»
    - «می خواهم بروم.»
    و صدایش را پایین تر آورد و بسیار آهسته پرسید: «طلعت خانه نیست؟»
    با صدای محزونی گفتم: «ختنه سوران پسر گوهر است، رفتند میهمانی.»
    - «تو چرا نرفتی؟»
    - «بیا تو باجی، خیلی دلم گرفته. درد دلها دارم.» و آهی کشیدم و از جلوی در کنار رفتم. «بیا تو، بفرما.»
    «نه ممنون آمدم که... خبر خوشی دارم برایت دختر مرشد.»
    دیگر چه خبری می توانست برای من خوش باشد. همۀ زندگی من گم شده ام بود که در آن لحظه کنارم ایستاده بود و بربر به باجی خیره شده بود.
    زعفران باجی سرش را جلو آورد. نزدیک گوش من نجوا کنان گفت:
    «پسر نبات تب کرده.»
    خندیدم. «سر به سرم می گذاری باجی. خب تب کرده که کرده. می گویی چه کنم. تو از پشت بازار تا به این جا آمده ای که این خبر را بدهی. بچه تب می کند دیگر زعفران باجی.»
    دوباره سر جلو کشید و گفت: «آبله امانش نمی دهد. هرچه حکیم و دوا کردند بی فایده بود. نبات مثل مرده شده. خدا حقت را گرفت. گل پسرش دارد می میرد.»
    حس مادری به دلم، به احساسم حکم کرد ابروهایم را در هم فرو بردم. درست است که نبات در حق من دشمنی کرده. قاتل شوهرم بود و قاتل پسرم شد. اما عاطفه من چه شده... چرا باید از مرگ پسرش... به خودم آمدم. مرگ پسرم را به یاد آوردم. جنازۀ رجب و نگاهی به صورت کریم انداختم.
    - «راست می گویی زغفران؟»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    آری دروغم کجا بود دختر مرشد . گلاب جان بالاخره نفرین هایت کارساز شد . امشب را به صبح نمی کشاند .
    کی ؟نبات ؟
    نه پسرش یقین دارم . حالارد کن بیاید .
    متعجب پرسیدم : چه چیز را ؟!
    اگر می خواهی اول صبح برایت خبر تازه بیارم سکه رد کن اشرفی اشرفی
    و زیرکانه و به حالت ریسه اما با صدای ارام زد زیر خنده .
    داشت خفه می شد نفسش به سختی بالا می آمد .
    اما اشرفی ندارم زعفران . همه را بابت پسرم خرج کردم . آخرین سکه هایم را در کاروانسرا بابت کرایه اسب بخشیدم .
    با نگاهی مکار و لحنی مرموزانه گفت : پس خبر تازه نداری . باشد جهنم به این راه که آمدم . چشمم کور دنده ام نرم . غلط کردم به فکر تو بودم . دیگر نمی آیم . خداحافظ .
    صبر کن زعفران با جی .
    با دلخوری گفت : چه صبری ننه خیر از این بهتر چه بود که نیشت را باز کند . بد کردم آدم . اصلا دست من بی نمک است که ....
    -آه زعفران باجی چقدر لیچار می گویی . باشد صبر کن بروم اتاق برایت بیاورم . اما فقط یک اشرفی یه دانه هم اول صبح اگر مرد .
    از خودم متنفرشدم . حس کردم چهره ام منفور و چشمانم پر از خون با تاریکی می جنگد . چه موذی و جلب شده بودم . دشمنی تا کی گلاب . بس است . نگاهی به کریم بکن خجالت بکش . ازخدا بترس گلاب . بسپار به خدا . واگذار کن به خودش . خودت را کنار بکش ... از این مصیبت بیشتر چه می خواهد بر سرت بیاید که از خدا خوف داشته باشی .
    رفتم داخل اتاق و با یک سکه برگشتم . بگیر باجی دیگر خبر هم نمی خواهم .
    -حتی اگر بمیرد؟
    حتی اگر بمیرد اصلا به من چه مربوط که مرده یا زنده . مریض است یا سالم .
    گور پدرنبات و محمد هر دو .
    اگر بمیرد جهانگیر هم ...
    گور پدر جهانگیر و جهانگیر درست کن حالا برو ودست از سرم بردار .
    در را به روی عفریته بستم و کریم را دنبال خودم کشندم نمی دانستم دلم از کجا پر است از اینکه گوهر دعوتم نکرده از اینکه همه نگران آزارهای کریم هستند و نگران اینکه بچه هایشان از چهره این بیچاره وحشت می کنند . یا از اینکه پسرم ... این طور عقب مانده از آب در آمده بود .نیمه شب شد کریم خواب بود . اتاق طلعت هنوز سوت و کور بود و غرق در تاریکی به سر می برد دوباره چشمانم را بر هم نهادم . خوش به حالشان دور هم خوش می گذرانند .
    غلتی زدم و شمد را روی سرم کشیدم . ناگهان ضربه ای شدید به در کوفته شد از جا پریدم . ترسیده بودم . چه خبرشده این وقت شب چه کسی این طور در را می کوبد وحشت به حدی در سراسر وجودم استیلا یافته بود که جرات پرسیدن هم نداشتم.
    از پله های ایوان پایین رفتم . حتی لحظه ای صدا از گوشم جدا نمیشد . وارد راهرو شدم و آهسته آنقدر که خودم شنیدم گفتم : آمدم آمدم . صدایم در صدای ضربه های در هیچ تاثیری نداشت . تمام دل و جراتم را جمع کردم تا در را گشودم نبات را دیدم که گریان و نالان کودکش را روی دست گرفته .
    گلاب . گلاب .
    خشکم زد.
    -گلاب بگو حلالم می کنی .
    ماتم برده بود و خیره نگاه میکردم شاید لال شده بودم . هر چه با زبانم کلنجار رفتم حتی کوچکترین حرکتی نکرد .
    -گلاب مراببخش به قرآن . حلالم کن. بچه ام دارد از دستم می رود . از جلوی در کنار هراسان و گریان بچه بغل وارد شد و طول راهرو را دوان دوان پشت سر گذاشت .
    طلعت کجاست ... طلعت طلعت .
    چند بار طلعت را صدا کرد . لبه حوض نشست و پسرش را روی دو زانویش به حالت خوابیده نگه داشت .
    بربر نگاهش کردم . خیره در چشمهایش که حتی لحظه ای دست از ریختن اشک بر نمی داشتند . روی زمین نشستم .
    محمد را روی زمین گذاشت صورت پسرک مثل پارچه مخمل شده بود . تب شدیدی تمام بدنش را به سرخی آتش کرده بود . جای سالمی از شدت دانه آبله در صورت و گردنش پیدا نمیشد . فقط آه کشیدم . می دانستم نفس های آخر را می کشد . می دانستم ضجه و التماس نبات در رای و قانون پروردگار هیچ تاثیری ندارد. می دانستم حتی اگر من حلالش کنم خدا نمی گذرد . و او هم می دانست که من سالها قبل بخدا واگذارش کرده ام .
    گلاب گلاب پسرم دارد می میرد داد و بی داد راه انداخته بود . هنوز حرفی نزده بودم که طلعت و شوهرش به همراه اعظم و دو پسر دیگرش وارد راهرو شدند . همهمه ای بینشان ایجاد شده که فقط صدای طلعت را توانستم به راحتی تشخیص بدهم .
    چه خبر است در این خراب شده نیمه شب است کی این جا آمده ؟
    گلاب .
    چشمانش افتاد به نبات و پسرکی که روی زمین نفس های آخر زندگی را میکشید . طلعت چادرش را رها کرد و زد توی سر خودش .
    -ای خاک بر سرم شد . وای مردم به دادمان برسید . آهای همسایه ها کمک کنید .
    چنان قشقرقی به پا کرد و ناله می کرد که گویی پسر خودش با زندگی وداع می گوید.
    به راستی چرا هیچ کدام ازاین مردمی که دور جنازه محمد جمع شده بودند برای کریم دل نمی سوزاندند .
    یکی می گفت : حیف چه خوشگل بود . چه قد و بالایی داشت .
    دیگری می گفت : چشمش کردند .
    و زن همسایه ادامه داد : خدا به مادرش صبر دهد .
    مادر بیچاره ضعف می کرد غش می کرد و با کاسه ای آب دوباره به هوش می آمد پسرش را از من میخواست .
    گلاب محمدم مرد .
    فقط نگاهش کردم .
    زنی زمزمه میکرد . فکر میکند هوویش نفرینش کرده .
    دیگری آهسته می گفت : زده به سرش فکر میکند هوویش استغفرالله استغفرالله خداست .
    طلعت شانه هایش را می مالید . طلعت انگشتر طلایی اش را در داخل آب می انداخت و یه قول خودش آب طلا بخوردش می داد.
    یکی پارچه روی صورت پسرک بی گناه کشید دیگری یک فانوس در حیاط گذاشت و گفت :
    معصیت دارد . بالای سرش بدون وضو بایستید . طفل معصوم پاک و بی گناه از دنیا رفت .
    نبات بیچاره فریاد می زد ودوباره از هوش می رفت . چه شبی بود . خاطره مرگ پسر خودم دوباره به همان تازگی در ذهنم زنده شد حالش را فقط من میدانستم و درک می کردم .
    سحر بود که جهانگیر آمد . وامصیبتا شد . همه محل جمع شدند و نتوانستند ارامش کنند . به سمت جنازه پسرش حمله میکرد و می گفت : دروغ می گویید زنده است .
    تنفر در وجودم زبانه کشید . حالم از قیافه اش به هم می خورد . دست کریم را که وحشت زده اطرافش را نگاه میکرد گرفتم و به اطاق رفتم . انگار در میان آن جمع غریبه بودم . هیچ کس را نمی شناختم . خونم روی هیچ یک جوش نیامد . پی سوز را خاموش کردم و سعی داشتم با فرو کردن انگشتان نشانه ام در سوراخ گوش صدای نکرده جهانگیر نامرد رانشنوم .
    حدودسه ماه از آن اتفاق گذشت . روابط بار دیگر بین نبات و خواهران ناتنی اش حسنه شد . رفت و آمد برقرار شد . نبات می آمد یک شب در میان خانه طلعت می ماند . طلعت دو شب می رفت .
    غروب دلگیری بود . آخرین اشعه های نارنجی از تیغه بام گذشته بود که اعظم همچون گلوله ای در حیاط پرت شد.
    خاله گلاب . خاله گلاب . کریم ... کریم ...
    فرصت جستن چادر نبود . پای برهنه دویدم درون کوچه . پسرکم روی یک تکه سنگ نشسته بود و تمام وجود جیغ می زد . از سر و گردنش سوسک و ب دزدک و جیر جیرک سیاه بالا می رفت . با دست روی گونه اش می کشید و همن که آب دزدکی کف دستش می دید صدایش رابالا میبرد.
    نمیدانستم چه خاکی توی سرم بریزم . نمی دانستم چه طور آن هم حشره را از بدنش دور کنم . سوسک های بالدار یکباره پر می زدند و همان که به سوی من یا اعظم می آمدند هر دو چندقدم به سمت عقب می دویدیم . کریم مرتب دست و پا می زد تا بتواند صورتش رااز سیاهی جیرجیرکها پاک کند .
    آن روز هم هیچ کس به فریاد من نرسید .
    روز دیگری از راه رسید دو ماه دیگر گذشته بود . نبات و طلعت صحبت از یک پسر غریبه می کردند . گوش ندادم اما فهمیدم قرار است نبات پسری را به فرزندی قبول کند .
    در خانه با لگد کریم باز شد و کلون شکست . طلعت شروع کرد به فحش دادن کریم با سر و صورتی سرخ و ورم کرده دوید به سمت حوض و فریاد زنان اب به صورتش می زد.
    -چی شده کریم ؟
    از شدت تورم نیش های زنبور جای سالمی در گردن کوتاه و صورت درشتش دیده نمی شد .
    اعظم پشت سرش وارد حیاط شد .
    تو بگو اعظم کی این بلا را سر کریم آورد .
    نفس نفس زنان گفت : بچه ها خاله گلاب رفته بودیم باغ عمو مهدی که گل محمدی بچینیم بچه ها کریم راگول زدند و چوب دستش دادند تا درون لانه زنبور فرو کند . من هر چه دستش را کشیدم گوش به حرفم نداد .
    طلعت زد زیر خنده : حقش بوده .
    رفتم یک سبد غوره از زیر زمین آوردم ودرون دیگ مسی ریختم تکه سنگ شسته لبه حوض را برداشتم و با عجله شروع به کوفتن غوره ها کردم . آب از دهان اعظم راه افتاده بود .
    مشت مشت غوره له شده جای نیش زنبور ها گذاشتم نبات صحبتش را با طلعت قطع کرد و خطاب به من گفت : گل بمالی بهتر است . زودتر خوب می شود .
    حتی کلمه ای جوابش را ندادم وروی برگرداندم به سمت کریم . اولین بار بود که سیلی در صورت کریم زدم . بغض کرده بود م . مگر نگفتم نرو بازی نرو کوچه هان نمی فهمی برو داخل اتاق . لبهای کلفتش را جمع کرد و زبانش را در آورد بعد صدای ناهنجار از خارج شدن بادی که از زیر زبانش جمع میشد باعث گردید نبات و طلعت از خنده ریسه بروند .
    گوشش را محکم گرفتم و پیچاندم . گستاخ تر شد و به ساق پایم زد تازه متوجه نشانی پشت گوشش شدم با اینکه از درد ساق پاخم شده بودم اما دلم به حالش سوخت . خدا لعنتم کند . نباید جلوی این ها کنفش میکردم .
    اعظم کنارم ایستاد . گناه دارد خاله گلاب نزنش این که زبان ندارد .
    هوا تاریک شد کریم شام نخورده خوابش برد . طلعت توی حیاط زیلو پهن کرد سماور زغالی لبه حوض گذاشت و آتش در آتش گردان می چرخاند تا زغال قلیان آماده شود.
    درزدند . از پشت پنجره کنار آمدم . می دانستم جهانگیر آمده می دانستم قرار است شام منزل طلعت باشند و می دانستم گوهر هم می آید .
    کنار کریم دراز کشیده بودم ودر تاریکی به سقف اتاق خیره شده بودم .به شبی فکر می کردم که سقف روی مادر شوهرم خراب شد .
    تق تق تق
    اعظم بود که در میزد و صدایم می کرد . خاله گلاب خاله گلاب مادرم می گوید بیا شام بخور .
    خودم را به خواب زدم و در دل گفتم : نه به این که مدام کرایه خانه را به رخم می کشد و مرتب طعنه این اتاق فکسنی می زند . نه به این دلسوزهایش .
    -خاله گلاب ... تق تق تق
    در تکان می خورد وصدای تلق تلق از خودش در می آورد . کریم غلتی در رختخواب زد متکای زیر سرش از فرط ریختن اشکهای مظلومانه اش نمدار شده بود .
    کباب شدم .
    -خاله گلاب ...
    آه بی فایده است . ول کن نیست این دختر طلعت . وای.
    رفتم در را باز کردم .
    خاله گلاب بیا پسر خاله نبات را ببین .
    دور تا دور زیلویی که در حیاط پهن کرده بودند چهار فانوس روغنی می سوخت .
    آهان پس بگو این دلسوزی چه مفهمومی به دنبال دارد . نبات پسر خوانده اش را اورده .
    اعظم دستم را کشید . بیا دیگر خاله گلاب . بیا محمد را ببین .
    با کشیدن دست اعظم دستم را رها کردم . ولم کن اعظم ... از صبح فردا باید بروم خانه صالح خان رختشویی .خسته هستم . می گذاری کمی استراحت کنم یا نه ؟ و همان لحظه بود که پسری به سن و سال کریم توجهم را جلب کرد . پسری که کنار نبات نشسته و دستش را روی زانوی جهانگیر گذاشته بود . نور فانوسها برای تشخیص دادن زیبایی چهره و موهای فرفری اش کافی بود . سربرگرداندم داخل اتاق و یک نگاه به کریم انداختم .
    آه کاش پسر من هم آن شکلی بود .
    ببین چهره های این دو پسر از زمین تا آسمان فاصله بود .
    مدتی گذشت . صبح تا غروب در خانه صالح خان جان می کندم . از یک سو پاک کردن درهای منبت کاری و از سوی دیگر شستن و دستمال کشیدن سنگ های قیمتی صحن تالار . عصرها مشغول تمیز


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    کردن دیوارها و کف حمام اندرونی که با کاشی های سفید و آبی تزئین یافته بود، می شدم.
    بعد، نزدیک غروب که می شد خسته و کوفته باید به فضای بی انتهای باغ بزرگ می رفتم. برگ های خشک شده از لا به لای گل بن ها و درختهایی که دو سوی باغچۀ باریک قرار داشتند جمع می کردم و در چاله ای آتش می زدم. کریم چوب دستش می گرفت و برگها را به هم می زد.
    - «نکن کریم. بده به من الان صدای ارباب را در می آوری.»
    می دانستم وقت آن رسیده که ارباب امر کند که دیگر حق نداری این بچه را دنبال خودت راه بیندازی. آزار و اذیت کریم روز به روز بیشتر می شد. حق داشتند یکبار تنگ گلو تنگ سوگلی را شکست و یکبار آیینه تالار را.
    سه هفته از مزد خبری نبود. راستش از دست کریم خسته شده بودم نمی دانستم چه طور حرف حالیش کنم.
    «اه نکن بچه. چی کار به این سگ داری.»
    صدای پارس کردن سگ باغ بلند شد. بالاخره ارباب روی سرم داد کشید. «از فردا این عقب مانده را نینداز دنبال خودت گلاب.»
    - «چشم ارباب.»
    و مجبور شدم او را در اتاق زندانی کنم و در را به رویش چفت کنم. هوا اندکی به تاریکی می گرایید که به خانه رسیدم. پاهایم از فرط خستگی قدرت حرکت نداشتند. دست به دیوار راهرو گرفتم و خود را به حیاط رساندم. طلعت عصبی فریاد زد:
    «کی گفت این دیوانه را در خانه جابگذاری. از صبح آنقدر این در را تکان داده و داد و هوار راه انداخته که تمام همسایه ها صدایشان به جانم در آمده. بی رو در بایستی بگویم گلاب من آبرو دارم فردا دخترم بزرگ می شود. خوبیت ندارد...»
    ساکت نگاهش کردم. تشنه بودم. به دیوار تکیه دادم. «اعظم جان کمی آب برایم از آن کوزه خالی کن.»
    بعد به اتاقم نگاه کردم، هیچ صدایی نبود. طلعت غرغرکنان ادامه داد: «نگران نشو از بس گریه کرد و داد و بی داد راه انداخت خسته شده و صدا در گلو خفه کرده.»
    آب از دور لبهایم می چکید. نای برخاستن نداشتم. پوست دستهایم مثل خشت زبر و خشک شده بود.
    «فهمیدی چه گفتم گلاب.»
    سرم را تکان دادم: «آری فهمیدم. باشد می روم. فقط فرصت بده جایی مناسب پیدا کنم.»
    غرغرکنان رفت داخل اتاقش. «فکر می کند با این چندرغاز بهش اتاق کرایه می دهند.»
    در هر خانه را زدم همان که چشمشان به کریم افتاد یک جمله تحویلم می دادند «نه اتاق کرایه نمی دهیم.»
    - «نه تازه اجاره اش کرده اند.»
    - «نه، عروسم آمده نشسته.»
    - «دامادم رفته سفر، دخترم یک مدت نشسته و...»
    درها بود که به رویم بسته می شد و من ناامید کریم را به دنبال خود می کشاندم. «طلعت! اتاق به من اجاره نمی دهند.»
    - «من نمی دانم گلاب خسته شدم. از بس همسایه ها آمدند سرم داد زدند. کریم دیوانه گلدانمان را شکسته، بچه ها را کتک می زند و فرار می کند. زیر بغل تو پناه می برد. سر پسر همسایه را شکسته. به روی خودت آوردی؟ نه والله.»
    گفتم: «حقش بود. خودشان هارش کردند. از روز اول که این طور وح... لاالاالله...»
    «چرا بود. از همان روز اول قیافه اش داد می زد وحشی است. تو هم دلت خوش است پسر داری. کاش مثل نبات یک پسر خوانده می آوردی. آدم حظ می کند نگاهش کند.» نبات و پسر خوانده اش که نامش را به یاد پسر خودش محمد گذاشته بود از راه رسیدند. کریم را فرستادم به اتاق. خوشم نمی آمد نبات با نگاه تحقیر آمیزش داغ دلم را تازه کند.
    شاید حق با طلعت بود. محمد روز به روز قد بلندتر و خوشگل تر می شد. فهمیده و باهوش. به مکتب می رفت و درس می خواند.
    آن روز نبات آمده بود فخر بفروشد که پسرش بعدازظهرها در کارگاه گز فروشان کار می کند.
    طلعت چپ چپ به کریم نگاه کرد و زیر لب گفت: «بیچاره گلاب که دل به تو خوش کرده. آخر من نمی دانم تو ارزش خرج کردن سه کیسه اشرفی داشتی...حالا هم که می رود کلفتی تا شکم گنده تو را سیر کند.» کریم با لگد به کوزه زد و فرار کرد. طلعت نفرینش کرد.
    - «کوتوله عقب مانده الهی داغت به دل مادرت بماند.»
    لال و کر فقط نگاهش می کردم. حق با طلعت بود کریم فوق العاده عذابمان می داد.
    «ای وای مردم به دادم برسید زد بچه ام را کور کرد.»
    دویدم به کوچه. خون از چشم بچه همسایه می چکید. طلعت روی زمین نشست و چنگ به صورتش کشید.
    «دیدی گلاب، دیدی بالاخره چه خاکی بر سرمان شد.»
    پای برهنه دویدم دنبال کریم که زبان از دهانش در می آورد و به باسنش قر می داد و با کف دست رویش می زد.
    یکباره پا به فرار گذاشت. دویدن را بی فایده دیدم و برگشتم. وقتی خون چشم پسر بیچاره را دیدم چنان انگشتم را گاز گرفتم که جای دندانهایم به ردیف کبود شد.
    نبات دستم را گرفت. «به خیر گذشته. گوشۀ چشمش است.» و محمد که ساکت نگاه می کرد جلو رفت و دست پسرک را از روی چشم خونینش جدا کرد.
    - «آب گرم بیاورید کمی هم پارچۀ تمیز. یک تکۀ پارچه نخی هم آتش بزنید و خاکسترش را در دنبه نرم کنید.»
    همۀ اهل محل به جانش دعا کردند. دهانم از حیرت باز مانده بود. نبات شروع کرد به قربان صدقه رفتن. برای چشم و ابروی مشکی و کشیده اش. ماشاءالله می گفت قد و هیکلش و فهم و شعورش را.
    تمام همسایه ها با حیرت و دهان باز رفتار محمد را تماشا می کردند. طلعت دوید برایش اسپند در آتش ریخت.
    ای وای از این مردم بوقلمون صفت که چه با سرعت رنگ عوض می کنند. چنان در بین مردم می گفت خاله فدایت شود و دورت بگردد که گویی خالۀ واقعی اش بود.
    صدای نبات بود که مرا به حال خود برگرداند. «بخور گلاب جان، بخور بگذار حالت جا بیاید.»
    شاید دوباره از نفرین و ناله ام وحشت داشت. شاید رگ و ریشۀ کینه در دلش خشک شده بود اما من نه، نمی توانستم احساس خوبی نسبت به او و جهانگیر داشته باشم.
    به محمد در میان جمعیت نگاه کردم. از خودم پرسیدم: «از او چه؟ از او هم تنفر داری؟»
    نه، از او نداشتم وقتی نگاهش می کردم کینۀ نبات و جهانگیر از دلم جدا می شد. چهرۀ معصوم و دوست داشتنی داشت. نگاهش مهربان اما مردانه به نظر می رسید. حسی به من می گفت جدا از پسرهای دیگر است.
    هشت سال گذشت. بچه ها روز به روز بزرگتر می شدند و با کمال و ادب تر رفتار می کردند.
    اما کریم به همان قد باقی ماند. چاق و کوتاه قد، با همان رفتار کودکانه. که به هیچ عنوان تغییری حاصل نمی کرد.
    هجده ساله بود. اما هنوز همه به همان چشم نگاهش می کردند. هیچ کس تحویلش نمی گرفت. توی کوچه فقط به این نام او را می شناختند.
    «کریم دیوونه.»
    چوب دستش می گرفت و دنبال بچه های کوچک تر می گذاشت. سنگ پرت می کرد به در و دیوار مردم.
    «سلام خاله گلاب. بفرمایید نذری است مادرم فرستاده.»
    آش حضرت زهرا بود که با کشک تزئین شده بود.
    «دستت درد نکند بیا تو دخترم.»
    روز به روز زیباتر می شد. ابروان پیوسته و بینی کوتاه و لبهای باریک اما گوشتی اش از یک سو و چشمان و مژگان بلندش از سوی دیگر دست به دست هم داده بودند تا زیبایی یک صورت گرد و سفید را کامل کنند.
    دو بافتۀ مویش هنگامی که چرخید تا برود از زیر چارقدش نمایان شد و مرا به یاد جوانی ام انداخت. خوش به حال محمد که عاشق تو شد.
    برگشت و لبان زیبایش را همچون غنچه ای سرخ از هم شکافت.
    - «خاله گلاب.»
    - «جانم.»
    - «مادرم لحاف جهازم را می دوزد. نمی خواهی کمکش کنی.»
    - «می آیم خاله جان تو برو من همین الان می آیم.» میانه ام با طلعت بهتر شده بود. به قول مادرم فامیل گوشت هم را می خورند ولی استخوانش را دور نمی اندازند.
    آفتاب ظهر تا کمر اتاق را زرد کرده بود. لحاف ساتن وسط اتاق پهن بود و خواهرها دورش نشسته و رویش نگین می دوختند.
    - «بیا تو گلاب خوش آمدی.»
    - «مبارک باشد. به میمنت، انشاءالله.» نبات سر از بین دو زانوانش برداشت و نگاهم کرد. «ممنونم.»
    چه زرد و لاغر شده بود. پیرتر از من نشان می داد. موهایش حنا زده و صورتش استخوانی تر به نظر می رسید.
    «بیا این جا خواهر.»
    هنوز یک قدم داخل اتاق نگذاشته بودم که کریم پشت سرم وارد شد و با پای لجنی نقش و نگاری از کف پاهای کوچک و انگشتان کلفتش به جا گذاشت و چون موشی که از ترس جارو به سوراخ پناه می برد پشت من پنهان شد. اعظم جیغ زد:
    «کریم، خاله گلاب.»
    همه به جا پاهای لجنی روی لحاف نو خیره ماندیم و طلعت بلند شد و همین که با حرص به سویم قدم برداشت کریم در یک چشم به هم زدن چشمهایش را از حالت خارج ساخته و زبانش را در آورد. بعد از اتاق خارج شد و چنان در را کوبید به هم که تمام تنم یک جا لرزید.
    آه از نهاد اعظم بیچاره بلند شد. طلعت چوب دست نبات را که فقط چند روزی بود حکم عصا داشت را دست گرفت و دنبال کریم دوید.
    - «مگر دستم بهت نرسد کوتوله واویلا.»
    دیگر ناراحت نمی شدم. خودم را جای خواهرم می گذاشتم. اگر من بودم چه می کردم.
    نبات لحاف را جمع کرد. «فایده ای ندارد شسته هم بشود کدر می شود و از رنگ و رو می افتد.»
    اشک از گوشۀ چشم زیبای اعظم روی دامن حریر سفید رنگش افتاد. همه می دانستیم کریم به چه منظور این کار را کرد. همه می دانستیم کریم هم عاشق اعظم شده و به خون محمد تشنه است. خنده دار بود اما عشق در دلش چنان جوانه زده بود که هر روز نقشۀ جدیدتری می کشید تا اعظم به خانه بخت نرود.
    گاهی می رفت پشت در اتاق طلعت و پنهانی اعظم را نگاه می کرد.
    گاهی چند گل بیابانی از کنار باغچه جدا می کرد و دورش را حریر موهای من را می بست بعد گل را می انداخت توی اتاق و فرار می کرد.
    اعظم غش می کرد از خنده و با حالت دلسوزی گل را به اتاق من می آورد. «گناه دارد خاله گلاب. اذیتش نکن.»
    محمد زورخانۀ مرشد را رو به راه کرد. بالاخره پس از چندین سال در زورخانۀ مرشد باز شد. و جوانی با قد رشید و هیکلی ورزیده در جای مرشد نشست.
    زنگ را به صدا در آورد. همۀ اهل فامیل گردش جمع بودیم. حتی اعظم که از زیر روبنده برایش حظ می کرد.
    دیگر هر جوجه ورزشکاری اجازه نداشت در گود زورخانه لخت شود. دیگر جایی برای گرگ صفتان که در غالب میش قدم به آنجا می گذاشتند نبود. محمد روی کرسی نشست تنبک بزرگ را که پوست آهو رویش کشیده بود در بغل گرفت. دلم برای زیبایی و مردانگی اش ضعف می رفت.
    ابتدا نام خداوند جان و خرد و سپس اشعاری خواند و بعد در مدح ائمه اطهار قطعه ای سرود که موی بر تن همگان راست شد.
    دست روی شانۀ نبات گذاشتم و زیر گوشش آهسته گفتم:
    «خوش به حالت خواهر اگر چه پسر واقعی ات نیست اما صد پسر می ارزد.»
    نبات سر پایین انداخت و آهسته تر از من گفت: «می دانم هرگز حلالم نمی کنی گلاب. می دانم خون پسرت را در چشمان من هر لحظه می بینی.» طلعت شنید و با صدای معمولی میان حرف نبات پرید:
    «حالا که وقت این حرفها نیست.»
    از زورخانه خارج شدیم تا دلاوران میل به دست وارد گود شوند. هوا سرد شده بود. نبات چند سرفه کرد و راه خانه اش را در پیش گرفت. اعظم دوید تا زیر بغلش را بگیرد.
    «خاله جان دستت را به من بده.»
    با خود نالیدم. خدایا اگر من از پا بیفتم. چه کسی می خواهد دستم را بگیرد.
    با پوزخند به خودم گفتم: «کریم!»
    دوباره همهمه ای در کوچه ایجاد شده بود که بوی خون می داد.
    «باز چه کردی کریم.»
    و باز پا به فرار گذاشت.
    «به خدا گلاب خانم اگر این دیوانه را از این محل نبری همۀ ما ترک خانه و زندگی مان را می کنیم. نخواستیم. این محله بماند برای تو و این پسر دیوانه ات.»
    نالیدم و پشت به دیوار زدم.
    - «به خدا خودم هم خسته شده ام.»
    وای که چقدر ناامید بودم. پیر و از کار افتاده هنوز باید در خانۀ صالح خان کلفتی می کردم تا شکم همان دیوانه را سیر کنم.
    کاش هرگز به مازندران نرفته بودم. کاش هرگز به صرافت نمی افتادم که پسرم را پیدا کنم.
    «خاله گلاب. خاله گلاب.»
    «جانم. جانم.»
    «کریم... کریم...»
    اعظم بود که ابتدا هوار کرد و زد زیر گریه.
    «کریم چی اعظم جان. کریم چه کرده.»
    «دیگر می خواستید چه کند. تمام پارچه ها و جواهران قیمتی که خاله نبات و جهانگیرخان برای نشانم آورده بودند را ریخته درون چاه.»
    چنان بر سر خودم کوفتم که صدای به هم خوردن دندانهایم دهان اعظم را باز نگه داشت.
    - «چه گفتی؟»
    - «همه را ریخته داخل چاه. اول فکر کردم باز سر به سرم می گذارد. همه را چیده بودم وسط اتاق تا در صندوقم مرتب بچینم. یکدفعه وارد اتاق شد من ترسیدم و خودم را کنار کشیدم. همه را در یکی از قواره های پارچه ریخت بعد دوید داخل حیاط. هر چه داد زدم نشنید. خودم دیدم پارچه را ریخت داخل چاه به خدا دیدم.»
    صورت اعظم گلگون و لبهایش به رنگ کبود در آمده بود.
    - «حالا جواب مادرم را چه بدهم. اگر بیاید بیچاره ام می کند. خاله تو رو به خدا یک فکری بکن.» مثل مار وسط حیاط پیچ و تاب می خورد. رفت سر چاه و با مشت به لبه های چاه زد.
    - «آخه چه از جان من می خواهد.»
    کریم لحظه ای از روی بام خودش را نشان داد. چه بد هیکل و زشت به نظرم می رسید. شکم گنده و سری که بزرگی اش به سر گاو رسیده بود. فقط یک جفت شاخ نیاز داشت تا در شهر بپیچد غول آمده.
    «وای به حالت کریم. اگر قدم پایین بگذاری.»
    می دانستم این بار یا شوهر طلعت یا جهانگیر شکمش را سفره می کنند.
    می دانستم دیگر وساطت طلعت و نبات هم بی فایده است و می دانستم باز مردانگی و حجب و حیای محمد اجازه نمی دهد از شنیدن این خبر حتی خم به ابرو بیاورد.
    «بیا پایین ببینم.»
    نیامد، تا غروب لب بام نشست و خودش را تکان داد. عشق اعظم دیوانه ترش کرده بود. مرتب سنگ ریزه به سمت اتاق طلعت پرت می کرد و با صداهای ناهنجار سعی می کرد اسم اعظم را به زبان بیاورد.
    اعظم موهایش را پریشان کرده و شانه می زد. او روی لبۀ بام قدم می زد و پنهانی نگاهش می کرد.
    اعظم در اتاق نشسته بود و آوازی زیر لب زمزمه می کرد. کریم برایش دست تکان می داد و حتی لحظه ای کنارش نمی رفت. پا به زمین می کوفت و به خیال خودش صدایش می کرد.
    «اع... اع... اع...»
    اعظم بی اعتنا برخاست و به اتاق پناه برد.
    کریم دست تکان داد و چون بی اعتنایی او را دید برایش سنگ پرتاب کرد.
    از دست من مادر چه ساخته بود. چه طور می توانستم از اعظم بخواهم جوانمرد و شیر مردی چون محمد را با آن شکل و شمایل رها کند و دل من مادر را نشکند و بخت خودش را بسوزاند.
    نه مگر بمیرم. محال است به سیاه بختی اعظم راضی شوم.
    «بیا پایین جوان مرگ شده. این قدر اذیت نکن این دختر را.»
    هوا کاملاً تاریک شد. آسمان لباس سیاهش را تن کرد. گویی ستاره ها نیز مطلع بودند قرار است نظاره گر چه محشر کبرایی در خانۀ طلعت باشند.
    گیس های آشفتۀ اعظم را به کمک دو زن همسایه از چنگال طلعت بیرون کشیدم. مردهای همسایه با هزار بدبختی موفق شدند نعش طلعت را از دست شوهرش در بیاورند.
    «همۀ این آتش ها از گور تو بلند می شود کریم.»
    کریم بام به بام پا به فرار گذاشت و در تاریکی غیبش زد.
    قیامت بود قیامت. طلعت بیهوش شد. اعظم دولا دولا و نالان به اتاق من پناه آورد. همسایه ها کریم را تف و لعنت می گفتند.
    سحر شد جز صدای نالۀ ضعیف اعظم که سر زیر لحاف برده بود دیگر هیچ صدایی شنیده نمی شد. رو به سمت رختخواب کریم غلتیدم.
    جایش خالی بود. دلم شور افتاد.
    هنوز نیامده.
    گردی خورشید زمین و آسمان را روشن کرده بود. در پی کریم شهر را زیر و رو کردم. چهارباغ، زورخانه، سراجان و گز فروشان، پشت مسجد و میدان شاه و حتی محلۀ درشکه چی ها را اما نبود. چقدر دلم تنگ بود. در پی جایی خلوت برای فریاد زدن و ناله کردن می گشتم. کجا بهتر از مزار پدرش. چه کسی بهتر از رجب حرفهای کهنه ام را با طاقت می شنید. درد دلهای تکراری ام برایش خسته کننده نبود. رفتم قبرستان اندکی رو به روی خانۀ کلنگی رجب ایستادم. درش نیمه باز بود. سر کشیدم داخل داغم تازه شد. همان ایوان، همان اتاق مخروبه، همان علفهای هرز. همان پلۀ گلی و چرخهای سیاه و کهنه نمی دانم چرا بوی رجب در مشامم پیچید. بوی خستگی تنش بوی دستهای زحمت کشیده اش. صورت زیر روبنده پوشاندم و راهی مزارش شدم. صد قدم فاصله بود. تمام مسیر را برایش حرف زدم.
    دارم می آیم رجب. باز آمدم. باز حرف دارم. بیا و گوش کن رجب. پسرت گم شده رجب. تو نمی دانی کجا رفته. خیلی پی اش گشتم اما نبود. کف پاهایم تاول زده می دانی رجب... دیگر کسی نیست فکر گیوه برایم باشد. گیوه هایم دارد پاره می شود. کاش پسری داشتم که این چیزها را می فهمید. نو را از کهنه تشخیص می داد. سر کار می رفت مثل خودت که به فکر مادرت بودی. پیر شدم رجب. خسته هستم اما پسری نیست که عصایم شود. که مونس شب و روزم باشد. هیچ چیز را تشخیص نمی دهد. اما با این حال دوستش دارم. دلم به حالش می سوزد. گناه دارد. می ترسم گرسنه باشد. می ترسم جایی برای خواب نداشته باشد، جای سرد بخوابد، نم زمین اذیتش کند.
    تو رو خدا نمی دانی کجاست؟ بگو اگر می دانی رجب.
    سر روی مزارش گذاشتم و چشمانم را بستم. چه آرام شدم. گریه آرامم کرد در هیچ کجا غیر از قبرستان این قدر سبک نمی شدم.
    * * *
    عروسی بود. عروسی اعظم و محمد. همه رفته بودند منزل جهانگیر من هم از طرف عروس دعوت بودم هم داماد. محمد خودش دعوتم کرد.
    - «نمی شود خاله گلاب شما نباشید محال است لباس دامادی به تن کنم.»
    - «راست می گوید خاله گلاب من هم لباس بخت بر تن نمی کنم. باید بیایید خاله جان.»
    جلوی آینه ایستادم. دلم خوش نبود. کریم هنوز به خانه برنگشته بود. از طرفی هم قدمهایم یاریم نمی کردند پا در خانۀ جهانگیر بگذارم.
    - «نه بچه ها، نمی...»
    «خاله جان باید بیایید.»
    اعظم یک دستم را گرفت و محمد دست دیگرم را.
    هزار هزار مشاءالله من فقط تا بازویش بودم. بازوانی قوی و عضله ای که با ماهیچه های ساق و دستش هماهنگی خاصی داشت. کمرش باریک اما تختۀ شانه اش پهن و استوار. برای خودش یلی بود.
    در دل آه کشیدم. خوشا به حال نبات.
    - «شما بروید من غروب می آیم.»
    عروس و داماد جوان می دانستند مادری دلشکسته روی ایوان زانوی غم بغل گرفته تا پسرش برگردد. می دانستند بدون او دلش راضی به رفتن نیست.
    «حتماً می آیید خاله جان؟»
    سر تکان دادم و محو تماشای ابهت محمد و زیبایی اعظم شدم.
    - «آری حتماً می آِم. حالا بروید با خیال راحت.»
    رفتند. ساعتی قدم زدم اما نیامد. ساعتی در کوچه ایستادم. در کوچه پرنده هم پر نمی زد. همۀ همسایه ها دعوت شده بودند. حتی خبری از الاغ خاکستری که مرتب بارش خیار بود هم نمی شد. دلتنگی کلافه ام کرده بود. می رفتم داخل، طاقت نمی آوردم دوباره به کوچه می آمدم. دو سر کوچه را می پاییدم.
    پس چرا نمی آیی کریم.
    ناگهان دیدم نبات از پیچ کوچه دوان دوان به سویم می آید. دو دستی بر سر خودش می زند و لنگان لنگان صدایم می کند.
    «ای وای گلاب، ای وای، خاک بر سرم شد دیدی چه شد.»
    رفتم به طرفش، بازوهایش را گرفتم و محکم تکانش دادم. قلبم یک جا فرو ریخت و نالان گفتم:
    «برای بچه ها اتفاقی افتاده؟ تو چرا این جا آمدی نبات.»
    وسط کوچه نشست روی زمین پاهایش را دراز کرد و روی زانوها و رانهایش کوبید.
    «ای خدا خاک بر سرم شد. پسرم از دستم رفت گلاب.»
    داد زدم و شانه هایش را تکان دادم.
    - «حرف بزن زن خفه شدم.»
    - «محمد. محمد.»
    - «محمد چی؟»
    -«محمد رفت.»
    - «کجا؟»
    - «چه بگویم خواهر از کجا بگویم؟»
    - «فقط بگو چه شده، همین.»
    - «ای وای، ای وای.»
    فریادم در کوچه پیچید. «حرف بزن نبات، محمد چی شده؟»
    آب دهانش را فرو برد و لبهای خشک شده اش را به هم سایید، بعد سعی کرد آرام بگیرد و گفت:
    «باید قول بدهی خوب گوش کنی. اما نه حالا وقت گوش کردن نیست. وقت تنگ است. دستم را بگیر خواهر تا از زمین بلند شوم.»
    دستش را مات و مبهوت گرفتم. یا علی گویان از زمین جدا شد.
    - «در راه همه چیز را برایت می گویم. فقط راه بیفت که وقت تنگ است. درشکه... باید درشکه بگیری.»
    هر چه گفت گوش کردم. دویدم سر خیابان، درشکه گرفتم. سوارش کردم. «بگویم کجا برود نبات؟»
    - «جلوی در خانۀ حبیب.»
    - «حبیب برای چه؟»
    «دِ همین، محمد رفته انتقام از حبیب بگیرد.»
    «چه انتقامی، اصلاً انتقام برای چه.»
    «دست به دلم نگذار خواهر! محمد همه چیز را فهمیده.»
    - «تو از چه حرف می زنی نبات؟»
    یکباره نبات به سویم چرخید. وحشیانه دستهایم را گرفت و چشمان گردش را گردتر کرد.
    - «گلاب! گلاب جان بگو حلالم می کنی. تو رو خدا بگو تا برایت بگویم.» مبهوت و بی اراده گفتم: «باشد حلالت می کنم فقط بگو چه شده.»
    «محمد پسر تو است گلاب.»
    چرخهای درشکه در مغزم سوت می کشیدند.
    فقط نگاهش می کردم. لال شده بودم. تلاش می کردم دوباره صدایش را بشنوم.
    - «آری محمد همان رجب است. رجب تو. ما به تو کلک زدیم. گولت زدیم. نشانی درست بود اما کریم رجب نیست. محمد رجب است. رجب تو.»
    لبهایم به هم چسبیدند و دوباره باز شدند. اما هیچ صدایی از دهانم خارج نشد.
    «درست می شنوی. حقیقت این است که امروز می شنوی. حلالم کن گلاب که جان محمد در خطر است.»
    به خودم آمدم.
    محمد صدای من و زعفران باجی را شنید. هنوز لباس دامادی را کامل نپوشیده بود که در تالار را به روی من و زعفران باز کرد و فریاد کشید:
    «پس پدر مرا حبیب نامرد کشته؟ پس مادر من خاله گلاب است نه تو.»
    «من قصد داشتم همین امشب همۀ واقعیت را برایت تعریف کنم. اما قسمت این بود. می ترسم خواهر، می ترسم حبیب چاقوی نامردی به پسرت بزند.»
    زبان در دهانم بالاخره به چرخش در آمد اما با لکنت:
    «م.م.م محمد. پ.پ.پ پسر من است؟!»
    - «آری محمد پسر تو است. پسر حقیقی تو و شوهرت رجب. ما او را از زیر سینۀ تو ربودیم. حبیب ربود. به دستور من به نقشۀ من. چند سال هم در خانۀ باجی پنهانش کردم.»
    - «پ.پ.پ پس کر... کریم چی. آن نشانی پشت گو گو گوشش چه می شود؟»
    - «سه روز قبل از اینکه تو راهی مازندران بشوی حبیب به نقشۀ من خودش را به کولیان رساند. پشت گوش کریم خال کوبی است. نشانی ساختگی. فقط هفت سکۀ طلا از حبیب بابت این کار گرفتند و منتظر تو شدند. در صورتی که محمد در تمام این مدت خانۀ زعفران باجی بود. نشانی واقعی هم روی گوش راست محمد است.»
    «نبات تو چه طور تو...»
    «حلالم کن گلاب. حلالم کن خواهر. حالا وقت گله و شکایت نیست. جان پسرت در خطر است. محمد فهمیده تو مادرش هستی. فهمیده خون پدرش را حبیب ریخته. رفته به جنگ حبیب. خون به پا می شود. و فقط تو می توانی با مهر مادریت این خون و نفرت را از دل محمد پاک کنی.»
    نبات آنقدر دستهای مرا فشار داد که انگشتانم کبود شدند. «به پایت می افتم خواهر نگذار داغ این یکی هم به دلمان بماند.»
    «بس است هر چه بلا سر هم آوردیم دیگر نه تو امید بچه دار شدن داری نه گیس سفید من یاریم می کند. ما هستیم و این پهلوان. بس است هرچه سختی کشیدیم و تاوان گناه و انتقام پس دادیم. بیا و بگذر که با این گذشت خونی شسته می شود.»
    آنقدر بوسه به پشت دستهایم زد و آنقدر من گیج و مستأصل نگاهش کردم که اصلاً متوجه دوری راه و ایستادن درشکه نشدم.
    - «بیا پایین خواهر. رسیدیم.»
    نبات دستم را زمانی رها کرد که پا روی زمین گذاشتم که روی پای خودم ایستادم. روبنده کنار کشیدم و اطرافم را نگاه کردم. همه چیز را از زیر نگاه گذراندم.
    این محله را می شناسم. خانۀ حبیب در پس کوچه های همین محله است. به خودم آمدم. حرفهای نبات را باور کردم. دروغ نمی گفت. قلبم همکاری می کرد و چنان می تپید که خطر را احساس کردم.
    بله محمد پسرم بود. همان رجب گمشده ام بود. دستهایم را به جانب خدا بردم و در کوچه فریاد زدم: «شکر، پسرم پیدا شد.»

    پــایــان


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/