و بالاخره درد دلهایم کارساز واقع شد. بی بی زلیخا به زن جوان اشاره ای کرد که مفهومش در آن لحظه فقط یک جمله را در ذهنم جا می گذاشت.
- «از چادر برو بیرون.»
زن جوان رفت. نمی دانم به کجا و برای چه. در نبود او من و زلیخا تنها شدیم. به پاهایش افتادم. پاهایش را به ضرب دست تکان می داد.
- «تو رو خدا بی بی زلیخا بگو پسرم کجا رفته. حرف بزن بی بی! دل شکسته ام را باور کن بی بی. این همه راه فقط به خاطر دیدن پسرم آمده ام درکم کن بی بی تو رو خدا.»
دستم را از ساق پایش جدا کرد. هنوز لب از لب باز نکرده بود پردۀ آبی رنگ کنار رفت و زن جوان همراه پسرکی هفت هشت ساله وارد چادر شدند. به پسرک خیره شدم. به زن جوان و به زلیخا که به آن دو اشاره کرد جلوتر بیایند. زن جوان دست پسرک را رها کرد. خیره به پسرک از زلیخا پرسیدم:
«این... این... این کیه زلیخا؟»
پسرک سری گنده تر از حد معمول داشت. رفت کنار بی بی زلیخا نشست. لبهای کلفت و در عوض چشمان متورم اما بسیار ریزی داشت. یک نگاه روی صورت زلیخا می چرخاندم و نگاه دوم را به صورت پسرک می انداختم. موهایش لخت اما بسیار کم پشت بود. گردنش کوتاه و هیکلی چاق با قد کوتاه داشت. سر به زیر انداخته بود و با پاچۀ گشاد جامه اش بازی می کرد. بالاخره دل را به دریا زدم و سکوت را شکستم.
- «چرا جوابم را نمی دهی زلیخا بی بی.»
حواسم جمع نبود. حرفها را عوضی می گفتم. لکنت زبان پیدا کرده بودم حس غریبی وجودم را احاطه کرده بود. حسی که ناباوری ام را به دنبال می کشید. بالاخره صدای پیرزن با آه آمیخته شد و از گلویش خارج شد:
«گفتی پسرت را می خواهی ببینی، ای تازه وارد.»
هنوز نگاهم به پسرک بود که هول شدم و گفتم: «آری بی بی جان. نشانی از پسرم بگو تا در پی اش بروم. به خدا اگر بگویی پشت کوه قاف رفته پا برهنه می کنم و می روم.»
بی بی زلیخا دستش را داخل موهای به هم ریختۀ پسرک کشید و گفت: «من هیچ وقت مادر نبودم که بتوانم احساس واقعی یک مادر را درک کنم. اما امروز می خواهم تجربۀ دیگری در این دنیا بیابم. این پسر تو است همان پسری که...» لبهایم از هم باز ماند. نفس در سینه ام حبس شد. پسرک لحظه ای زیر چشمی نگاهم کرد. کمی چشمانش انحراف داشت اما به حدی ریز بود که هر کسی این انحراف را زیر آن تورم پیله ها تشخیص نمی داد.
دیگر صدای بی بی زلیخا را به واضحی نمی شنیدم. صدایش گنگ و نامفهوم بود. مرده ای بودم در برابر زنده ها. روحی در کالبد نداشتم. چشمانم خیره به صورت پسرک سعی می کرد درست ببیند.
خدایا چه می شنوم.
- «پسر من؟ رجب من؟»
«آری رجب تو. چیه جا زدی این را نمی خواهی.»
من من کنان گفتم: «شاید شما اشتباه می کنید. پسر من... آخه پسر من...»
«این شکلی نبود؟ یا نمی دانم...»
«نمی دانم... اما...»
«بالاخره چی...»
بی آنکه از جا برخیزم جلو رفتم. دستهایم روی زمین سر و گردنم جلوتر از بدنم با حرکت زانوها و دستهایم جلوتر می رفت. با پسرک فقط یک وجب فاصله داشتم.
بوی گوسفند می داد. بوی پهن و بوی خاصی که از دهانش هنگام نفس کشیدن خارج می شد.
یعنی این رجب است.
دستم را پشت گردنش گذاشتم. تعادلم به هم ریخت مجبور شدم به شکل اولیه روی زمین بنشینم. سر پسرک را به سمت خودم خم کردم و پشت گوش راستش را بررسی کردم.
آری ماه گرفتگی ثابت می کرد که او رجب خودم است. یک جا دلم فرو ریخت آن لحظه را به خاطر آوردم که مادرشوهرم به دیدنم آمد و چه قدر از خوشگلی اش تعریف کرد.
پس چرا... پس چرا... استغفرالله. خدایا غلط کردم. از سر گناه و تقصیر من بگذر. شکر که پسرم را یافتم.
چه عیبی دارد. هر شکلی می خواهد باشد اشکالی ندارد. او را می خواهم مهم نیست. تقدیر چنین بود. شکل که مهم نیست. دستهایم بی اراده دور گردنش حلقه شدند. بوی پهن برایم بوی گلاب جلوه کرد. سرش را به سینه چسباندم و صدایش کردم.
- «رجب. پسرم رجب.»
یک باره سرش را از سینه ام جدا ساخت و در یک چشم به هم زدن خودش را به سمت دیگر بی بی زلیخا رساند. گلوله ای شد و سرش را پشت بی بی پنهان کرد.
به بی بی نگاه کردم. بعد گردنم را کمی به سمت راست متمایل کردم. «بیا پسرم. چرا پنهان می شوی. بیا رجبم من مادرت هستم.»
و بی بی در آن لحظه بود که تمام واقعیت را برایم روشن ساخت.
- «او لال است ای مادر. دیوانه است. از همه فرار می کند. جز من. حالا فهمیدی به چه دلیل او را به تو نشان ندادم. اگر او را ببری می میرد.» لحظه ای ساکت نشستم. آنقدر افکار مختلف در ذهنم شناور شده بود که دستم را گاز گرفت و دوباره و چند باره استغفرالله گفتم.
دلم می خواست از چادر فرار کنم به کوهستان بروم. فریاد بزنم و دردم را فقط به خدا بگویم. دلم نالید.
خدایا این... لال و کند ذهن همان رجب من است که...
قلبم برایش تپید. خونم به جوش آمد. نگاهش مظلومانه بود. لبهای کبود و انگشتان کوتاهش دلم را آتش زد.
لعنت به من. مگر برای یک مادر فرقی هم می کند که اولادش در چه وضع و حالی باشد. نه به خدا که فرق نمی کند. دوباره به سویش رفتم. دوباره مرا از خودش راند.
- «رجب. رجب جان. پسرم.»
«بی بی زلیخا می تواند صدایم را بشنود؟»
- «آری می شنود.»
لباس وصله دار و پاچه های گلی اش قلبم را به آتش کشید. نوۀ مرشد پسر من ببین به چه روزی افتاده. خدا از آتش جهنم نجاتت ندهد حبیب.»
بی فایده بود. پسرک با نام رجب هیچ آشنایی نداشت. مجبور بودم کریم صدایش کنم.
- «اذیتش نکن بی بی. حق دارد غریبی کند. بیا جلو رج... کریم جان ببینم. بیا جلو پسرم.»
دستش را گرفتم. گردنش را کج کرد و نیم نگاهی دزدانه به سویم فرستاد. من دستش را می کشیدم و او هیکلش را به جهت مخالف حرکت می داد و با گوشۀ آستین قبای کهنه اش آب دهانش را که از گوشۀ لبش راه گرفته بود پاک کرد. یک لحظه حالم بد شد اما به روی خودم نیاوردم. دستهایش زبر بود و زیر ناخنهایش مملو از چرک.
دستش را کشید و آب بینی اش را با جمع کردن لبهایش بالا کشید. نمی خواستم اشکم را ببیند. نمی خواستم بداند با ترحم نگاهش می کنم. غرق در فکر به جاجیم رنگ و رو رفته خیره شدم.
چگونه او را همراه خود به اصفهان ببرم. آیا طلعت چه عکس العملی از خود نشان می دهد. گوهر و... اعظم را چه پاسخ بدهم. اگر پرسید این همان رجب است. همان رجب قصۀ هر شب؟ نه باور نمی کنم.
و اگر باور نکردند چه کنم. کجا بروم با این پسرک...
کریم مثل باد از جلوی چشمم گذشت و پرده را کنار زد. نگاهم فقط تا لحظه ای توانست تعقیبش کند که از چادر خارج شد. و باد لحظه ای پرده را کنار زد.
- «کجا رفت بی بی زلیخا؟»
- «جایی نمی رود. نگران نباش. اخلاقش همین است. وقتی چشمش به یک غریبه می افتد فرار می کند.»
زن جوان که آمادۀ رفتن می شد سینه اش را از دهان کودکش برگرفت و گفت: «می رود به چادر احمد قلی. هر روز می رود با پسر او بازی می کند.»
خوشحال شدم. «هم بازی دارد؟»
بی بی زلیخا قلیانش را کنار گذاشت و رفت سراغ کوزۀ چهار دستۀ کوتاهی که تکیه اش به یک دیگ مسی بود و گفت:
«غذا خورده ای یا گرسنه هستی. ای داد از دست این روزگار... چه بگویم که هر روز برنامۀ تازه تری دارد. والله پیری بد دردیه خدا هیچ کس را گرفتار نکند. دیگر از پس خودم هم بر نمی آیم. وای به حال...»
فهمیدم از دست کریم خسته شده. و به در می گوید که دیوار بشنود و دیوار بیچاره جگرش می سوخت برای جگر گوشه اش که هیچ کس تحملش را نداشت.
هر طور شده باید او را ببرم. هر کس هرچه می خواهد بگوید مهم نیست. خودم بزرگش می کنم. مراقبش هستم و اجازه نمی دهم حتی عزیزترین کسم به او حرفی بزند. هر کس مرا می خواهد باید او را هم بخواهد.
بعد از ظهر شد هنوز کریم از من فرار می کرد و به هیچ عنوان حاضر نمی شد حرفم را گوش کند.
- «این طوری فایده ندارد بی بی زلیخا. باید مدتی این جا بمانم تا کریم با من انس بگیرد. فقط محبت من است که خارهای ناباوری را از تنش دور می کند. آنقدر اذینش کرده اند و آزار داده اند که نسبت به هر غریبه ای بدبین شده.»
یک هفتۀ دیگر نزد کولیها ماندم. لباس محلی پوشیدم. مشک زدم و شیر دوشیدم. شبها دور آتش می نشستم و به قصه های پیر کولیها گوش می کردیم. هر روز که می گذشت رابطه ام با کریم بهتر می شد.
- «بیا پسرم. بیا کنارم. این جا. پیش آتش تا گرم شوی. ببینم... وای دوباره نوک انگشتها و صورتت یخ کرده.»
سرش را کج می کرد و فقط خیره می شد به چشمانم بعد سرش را پایین می انداخت و دستش را دراز می کرد.
با اشتیاق دستش را می گرفتم. «بیا پسرک شیرینم بیا کنار مادر.»
یک قدم جلو آمد.
محبتم را درک می کرد. شاید تا آن لحظه هیچ کس پیدا نشده بود صورتش را ببوسد.
چندش آور بود اما نه برای یک مادر. آب بینی اش را با دستمالی که پر شالم می گذاشتم پاک می کردم. از آب دهانش فراری نبودم. از خشکی پوست روی گونه ها و نوک بینی اش حالم به هم نمی خورد.
کریم را کنار چشمه بردم. پیراهن بلند چاک دارش را که چند وصلۀ مغز پسته ای روی زمینۀ زیتونی اش نمایان بود. از تنش در آوردم. دیگر از من خجالت نمی کشید و فرار نمی کرد.
با کاسۀ برنجی زرد رنگی که لکه های سفید داشت آب روی سرش ریختم. موهایش آنقدر چرب بودند که آب داخل موهایش نمی رفت و تارهایش به آسانی خیس نمی شدند.
شکم جلو آمده اما بازوهای لاغری که با مچ دستش یک اندازه بود هیچ هماهنگی با پاهای چاقش نداشتند.
خدایا با این بچه چه کنم. آخ رجب کاش همین حالا کنار مزارت نشسته بودم و سرم را روی خاکت می گذاشتم و دردم را آهسته، طوری که هیچ کس نشنود می گفتم. آخ رجب فقط تو می دانی من چه می کشم.
ناگهان کریم رو به رویم ایستاد و دستش را جلو آورد. با انگشت یک قطره اشک را از کنار بینی ام برداشت و لب باز کرد.
- «اب... اب...»
یک باره صدای هق هق بلند شد. فقط و فقط خدا آگاه است یک مادر چه طور می تواند این لحظات را تحمل کند.
آخ. به خدا خیلی سخت بود.
او را در آغوش کشیدم. بوسیدم. بوئیدم.
- «اب... اب...»
سرم را روی شانه اش گذاشتم و از ته دل های های اشک ریختم.
بیچاره کریم فقط نگاهم کرد.
- «الهی برایت بمیرم مادر.»
- «ا... ب... اب...»
- «تو رو خدا نگو که آتش دوری این چند سال کافی بود.»
شبها با چه رویایی از چهرۀ رجب می خوابیدم و اکنون...
سجده شکر کردم و سر بر خاک کنار چشمه نهادم. خدایا ناشکری نمی کنم. شکر. کریم لحظاتی به رفتارم خیره ماند و فوراً تقلید کرد و درست مثل من زانوهایش را روی خاک گذاشت و خم شد. سرش را کج کرد و به من نگاه کرد. بعد پیشانیش را بر خاک چسباند و سکوت کرد.
چادرم را روی بدن عریانش انداختم و با حرکت دست و لب زنی فهماندم نباید بدنش را برهنه نگاه دارد.
صورتش را شستم. پاهایش را در آب قرار دادم و شروع کردم به ساییدن کبره های کناره ها و لا به لای انگشتانش.
او غش غش می خندید و من بی صدا اشکهایم را به آب چشمه می فرستادم. آفتاب داغی اش را به کمک فرستاد تا لباسهایش بر صخره ها سریع تر خشک شود. دیگر بوی چرک نمی داد. مرتب دور دهانش را پاک می کردم و فین کردن و شستن داخل بینی را نشانش دادم.
- «ا... آ... با... آبا...»
صدای ناجوری از خودش در می آورد و به خیال خودش حرف می زد. مگر قلبم از چه ساخته شده بود. مگر غیر از رگ و پوست و گوشت چه بودم که آنقدر تحمل داشتم.
خدایا صبرم بده.
کریم آنقدر به من انس گرفت که حتی لحظه ای دور شدنم را از چادر بی بی زلیخا نمی توانست تحمل کند. دنبالم می دوید.
- «ا... ب... اب...»
دستم را می گرفت و سرش را بالا نگه می داشت تا بتواند در صورتم نگاه کند. دیگر محتاج مهربانیم شده بود. محتاج لبخند و برقی از عشق که از سوی چشمهایم دریافت می کرد.
نور خورشید باعث می شد چشمانش را ببندد و سرش را پناه سایه ام کند. به سویش می چرخیدم و دو لبۀ چادرم را باز نگه می داشتم تا سایۀ بیشتری ایجاد شود. وقتش رسیده بود که با کولیها و چادرهایشان وداع کنم. وقتش رسیده بود که پسرم را از آن دیار