و به صورت پیرزن خیره شد و ادامه داد: «چه غوغایی می کرد.»
لحظه ای سکوت برقرار شد و پیرمرد با هورت کشیدن چند جرعه شیر نوشد. بعد در حالی که دانه دانه کشمش در دهان می گذاشت و پر سر و صدا می جوید گفت: «حتماً می خواهی بپرسی چشمهایش را چگونه از دست داده.»
فقط سرم را تکان دادم و آهسته گفتم:
«الهی شکر.» و از سفره کنار کشیدم.
«وقتی بانو کلبۀ مرا برای زندگی انتخاب کرد و تور عروسی را از دست های من پذیرفت برادر قاتل به فکر انتقام افتاد.»
آه کشید. پیرزن لحاف چهل تکه را از روی پاهایش کنار زد. پیرمرد دست از خوردن کشید و ادامه داد:
«شب عروسی بود. شب جشن یادت هست بانو؟»
بانو را نگاه کردم. اشک های مروارید فام او غلت زنان از گوشۀ مژگانش فرو چکید.
«چهل سال است که بانو با من زندگی می کند و هنوز حسرت دارد یک شب عشقش را ببیند. گریه نکن بانو. خدا هم برای ما این طور خواست.»
داغ شدم. سرم درد گرفت و شقیقه هایم از شدت درد ناله از زبان بیرون کشیدند.
وای سرم.
باورم نمی شد. سقف کلبه را نگاه کردم. حصیر پاره را و زیلوی کهنه و رنگ و رو رفته را. این خانه بوی عشق می داد. عشق چهل ساله. عشقی واقعی. چه دوامی داشته است این عشق، پیرمرد چهل سال این پیرزن کور را تحمل کرده و هنوز به همان چشم نگاهش می کند که دختر شانزده ساله و ملکه زیبایی بوده.
نه باورم نمی شود.
رختخوابی کهنه تر از رختخواب پیرزن گوشۀ دیگر اتاق پهن شد. بوی نم می داد اما برای آنها بوی عشق بود. کهنه بود اما از دید آنها نوترین بود.
خوش به حالشان. در گوشه و کنار این دنیا چه عشقهایی دفن شده. چه صداقتهایی و چه دلهایی.
بعد به یاد جهانگیر به رختخواب رفتم. به یاد دلش که هر روز یک ساز می زد و هر لحظه با یک دل سر می کرد. هر دفعه درش به روی یک نفر باز می شد و چه آسان پشیمان راه رفته را باز می گشت.
اما عشق رجب واقعی بود. حیف که دوام نداشت. عشق رجب از نوع عشق این پیرمرد بود.
پیرمرد چهار قد از سر پیرزن برداشت و موهای حنا زدۀ بلندش را که کم پشت بود را به لا به لای شانۀ چوبی فرستاد.
«روزگار هیچ نشانه ای در برابر خرمن موی بانو دوام نمی آورد یادت هست بانو؟»
شروع کرد به بافتن تارهای نازک که دیگر رمق جوانی نداشتند.
فکر فردا بودم. در فکر رجب پسرم و اینکه اگر او را ببینم چه حالی به من دست خواهد داد. چشمهای خسته ام محتاج لحظه ای خواب بسته شدند. نمی دانم چه قدر گذشت. نمی دانم خواب بودم یا بیدار که از شنیدن صدای باز شدن در اتاق چشم گشودم و دیدم پیرمرد بانو را بر پشت گذاشته و از اتاق بیرون می برد.
وای که در این خانۀ عشق چه آرامشی حکمفرماست و چه قدر احساس امنیت می کنم.
- «به کمک من نیاز هست؟»
- «نه شیر زن، کار هر شب خودم است.»
- «روزها چه می کنی، وقتی شما به صحرا می روید.»
پیرمرد قدم که از اتاق بیرون نهاد گفت: «روزها گله را به سگ پاسبان می سپارم و به خانه برمی گردم. یک بار در روز کافی است. در نبود من بانو لب به هیچ چیز نمی زند.»
صدای پیرمرد ضعیف تر شد وقتی از پلۀ ایوان پایین رفت. آنقدر خسته بودم که نفهمیدم چه وقت به اتاق بازگشت. وقتی با صدای پیرمرد خواب را رها کردم سحر بود و هنوز ستاره ها می درخشیدند.
بانو خر و پف می کرد. پیرمرد گردن بانو را طوری قرار داد که صدایش آهسته تر شد. بعد به حیاط رفت و در طویله را باز کرد. صدای بع بع گوسفندان بلند شد. خروسی که روی دیوار رفته بود مرتب می خواند پیرمرد چرخ چاه را آنقدر چرخاند تا سطلی آب بالا آمد. دست و رویم را شستم و افسار اسبم را باز کردم. دوباره پارچۀ سیاه را دور صورتم می پیچیدم که پیرمرد مقداری کشمش در خورجین اسبم ریخت و گفت:
«خدا به همراهت. دعا می کنم تو هم عشق زندگی ات را بیابی که زندگی بدون عشق یعنی مرگ.»
با اولین تجربۀ سفرم خداحافظی کردم و راه افتادم. باد دنبالۀ پارچه سیاه رنگ و گوشۀ عبای قهوه ایم را به سمت پشت حرکت می داد. کم کم هوا روشن می شد اما گویی صدای چهار نعل اسب و آهنگ یک نواخت سم آن حیوان تند پای در گوشم حکم لالایی خوشی بود که آنگونه چشمانم برای خواب سنگینی می کرد.
تاختم و تاختم. دوباره غروب از راه رسید و شبی دیگر در انتظارم تاریکی را به رخم می کشید. به یک کاروان رسیدم. صدای زنگوله های شتران را که شنیدم کمی خیالم راحت شد. تصمیم گرفتم شب را کنار کاروانیان بگذرانم در بین زنان و کودکانشان که گرد آتشی نشسته بودند.
پیاده شدم. و اسبم را پشت سر خودم راهنمایی کردم.
- «سلام ای غریبه.»
پارچه را کنار زدم. «خود را از من نپوشانید نامحرم نیستم. غریبه ای هستم که اجبار راه این لباس بر تنم پوشانده. می خواهم امشب را در جمع شما بمانم.»
تمام نگاه ها به من دوخته شد. حرارت آتش زرد و نارنجی به صورتم خورد و داغ شدم.
«بیا جلو ای غریبه.»
صدای خندۀ مردانشان از چند متری شنیده می شد. رفتم جلوتر و کنار یکی از زنها روی دو زانو نشستم.
خوب نگاهم کرد.
- «عازم کجا هستی.»
- «مازندران، از پی پسرم می روم. گمشدۀ چندین ساله ام آنجاست. داستان مفصلی دارد. ده روزه بود که ربوده شد.»
مادری کودکش را در آغوشش فشرد و گفت: «چه طاقتی داری ای مادر.» بغض کردم و گفتم: «همان که داد گرفت و همان که گرفت طاقت داد.»
صدایی از زنی که کنارم نشسته بود برخاست: «بیا کنار آتش.»
اسبم را به درخت بستم و شب را میان زنها و کودکان به صبح رساندم. وقتی چشم به صبح دوم سفرم گشودم دیدم کاروان عزم رفتن دارند و مردی جوان آب روی خاکستر به جا مانده می ریزد.
انگار که مردانشان هم از حالم آگاه شده بودند و درد دلم را می دانستند. صدای جوان را میان جز جز خاکستر که تنش از سردی آب ناله می کرد شنیدم.
«افسوس نخور ای مادر! همانگونه که قوی و پر اراده قدم در این راه گذاشته ای ادامه بده که آفرین بر تو.»
«و باز به لقمه نانی خشک و کاسه ای شیر شتر قناعت کرده ام تا روزی دیگر را بگذرانم.»
«بگیر ای دلاور مادر! با این خرماها گرسنه نمی شوی.»
کاروان به سوی شرق رفت و من به سوی شمال از هم جدا شدیم. می تاختم به سوی کوه های سر به فلک کشیدۀ مازندران. با دلی پر از شوق دیدار فرزند. فرزندی از عشق کهنه به جا مانده.
و بالاخره به چادرهای کولیان مازندرانی رسیدم. از تپه که پایین می رفتم فریاد زدم:
«زلیخا من آمدم... آمدم که رجبم را پس بگیرم.»
آهسته تپۀ تیز را پایین رفتم. دامنۀ سبز را زیر سم اسبم فرستادم و جلوتر رفتم... رفتم و رفتم تا اینکه زنی جوان از چادر جلویی بیرون آمد. او کودکی را در بغل گرفته بود و روی یک پا لم داده بود.
تلق تلق تلق...
این صدای سم اسبم بود که هر لحظه به زن جوان قد بلند نزدیک تر می شد. لوله کاغذ را از خورجین بیرون کشیدم تا تردیدم در به کار بردن نام پیرزن از بین برود. هوا ابری بود و آسمان می غرید.
پیرزن نامش زلیخا است. از اسب پیاده شدم و در حالی که دوباره لوله کاغذ را در خورجین جا می دادم گفتم:
«سلام. غریبی هستم و در دیار شما میهمان. سؤال دارم. پاسخم را می دهی؟» زن جوان براندازم کرد. پارچه از صورتم کنار زدم و گفتم:
«من هم مثل تو یک مادر هستم.»
زبان گشود و گفت: «چرا لباس مردان به تن کرده ای ای غریبه؟»
لهجه خاصی داشت گفتم: «که از گزند مردان در امان باشم.»
خندید: «با لباس مردان!»
«سؤالت را بگو.»
«زلیخا را می خواهم. پیرزن و رئیس کولیها.»
با تعجب نگاهم کرد و گفت: «زلیخا؟!»
گفتم: «آری همان که خالی درشت کنار بینی دارد. همان که از طبابت می داند. همان که چند سال پیش زخم شمشیری که سینۀ جوانی را شکاف داده بود درمان کرد و در عوض نوزادی ده روزه تحویل گرفت. حالا شناختی کدام زلیخا را می گویم.»
زن جوان کودکش را در بغل جا به جا کرد و سر کودک را روی شانه اش گذاشت. بعد به یک چادر که بزرگتر از چادرهای سیاه دیگر بود اشاره کرد و گفت:
«چادر زلیخا همان است.»
- «همان که باد پردۀ آبی رنگش را تکان می دهد.»
- «آری همان است.»
چه طور این چند قدم را طی کنم. چه طور می توانم حریف افکار از هم پاشیده ام بشوم. و چه طور جلو دار این اضطراب باشم، نمی دانستم.
جلو رفتم. جلوتر افسار را کشیدم و اسب پشت سرم آمد. رسیدم جلوی پردۀ آبی رنگ.
حالا چه بگویم. چه کسی را صدا کنم. آیا این همان چادری است که حبیب نوزاد مرا در آن جا گذاشت.
در همان حالت که چشم به پردۀ آبی رنگ و رقصان در برابر باد دوخته بودم افسار از دستم رها شد و روی زمین افتاد. زانو زدم و دو بار گفتم:
«رجب، رجب.»
پرده توسط دستی با پوست چروک کنار زده شد و پیرزنی که کاملاً روی عصا خم شده بود رو به رویم ظاهر گشت.
- «کیستی ای غریبه؟»
صدای زن جوان را از پشت سر خود شنیدم. «بی بی زلیخا غریبه ای است که سراغ تو را می گرفت. تازه از راه رسیده. خسته و گرسنه است.» به صحبتهای زن جوان هیچ توجهی نداشتم و خیره در صورت استخوانی پیرزن گفتم:
«از پی پسرم آمده ام. راه بسیار طولانی بود، اما خسته نیستم.»
لبهای باریک پیرزن که دور تا دورش چروک های ریز و درشت محاصره شده بود بالاخره از هم باز شد.
- «پسرت.»
«آری، پسرم. رجب. نوزادی ده روزه که به دست شما سپرده شده. چندین سال پیش. آن جوان زخمی. حبیب که سینه اش شکاف خورده بود.»
پیرزن جلوتر آمد. نگاهم روی لباس محلی اش چرخی زد و از زمین برخاستم.
«پسرم کجاست؟»
«پس نامش رجب بود.»
دست پیرزن روی عصا لرزید با لحنی طلبکارانه گفتم: «بود؟!» و او گفت: «از این جا رفته.»
این بار لحنم خشم آلود و چشمانم دریده شد. «رفته؟ کجا رفته؟ چه بلایی سر پسرم آوردی ای...»
دست خودم نبود که دستم به سویش دراز شد. زن جوان مچم را محکم گرفت و گفت:
«آرام باش غریبه. خسته هستی و کم طاقت. بیا داخل چادر من بی بی زلیخا تو هم بیا. آنجا همه چیز را برایت تعریف می کند.»
بی طاقت و با تعجیل گفتم: «همین جا بگو. بگو ببینم چه بر سر پسرم آمده کجا رفته... من فرسنگ ها راه آمده ام تا پسرم را ببرم حالا به همین راحتی می گویی رفته. از این جا رفته.»
و لحنم پر از خط و نشان شد. که ادامه دادم: «گوش کن زلیخا اگر نزد خود فکر کردی با این نقشه ها می توانی پسرم را پنهان کنی و مرا ناامید به دیارم بفرستی باید... باید... باید...»
زانوهایم سست شد. نگاهش آنقدر مظلومانه بود که دیگر نتوانستم ادامه بدهم. صدایم لرزید. مثل دستم مثل پاهایم. روی زمین نشستم و مشتی خاک برداشتم.
اشکم خاک را نمناک کرد. «تمام دانه های این خاک ها را شمردم تا راه را بپیمایم. خسته هستم. اما ناامیدی از پا...»
کاسه ای آب زلال جلوی صورتم دیدم و ساکت شدم. دستهای زن جوان را دو لبۀ کاسه شناختم.
- «جرعه ای از این آب بنوش تا آرام شوی.»
کاسه در دستم لرزید و خنکی آب راه گلوی خشک شده ام را تازه کرد. «به من بگویید پسرم چه شده.»
مرا به چادر زلیخا بردند. روی جاجیم چهار تا شدۀ رنگی نشستم و تکیه به چند بالش قرمز رنگ که روی هم سوار بودند دادم. چشم به زغال قلیان دوخته بودم اما تمام حواسم در لبهای پیرزن بود.
زلیخا یک پایش را دراز کرد و یک دستش را به شدت به کمرش گرفت و در حالی که با دست دیگر شیلنگ قلیان را از دهان دور می کرد گفت:
«پس کریم پسر تو بود.»
- «نامش رجب بود.»
- «وقتی او را به من سپردند هیچ نامی نداشت. خودم نامش را کریم گذاشتم اصلاً از کجا معلوم که کریم پسر تو بوده. نشانی اش را بده حرفی، حدیثی، حکایتی بگو که...»
- «یک ماه گرفتگی روی گوش سمت... سمت راستش.»
بی بی زلیخا به اشکهایم که پشت سر هم روی گونه ام می غلتید خیره شد و گفت: «پس نامش رجب بوده.»
از خوشحالی می خواستم پر در بیاورم. از اینکه نشانی درست از آب در آمده بود. از اینکه پیرزن باور کرد من مادر رجب هستم. به التماس افتادم درد دل کردم از گذشته ام گفتم. از آن زمان که همسر رجب شدم تا لحظه ای که جهانگیر طلاقنامه ام را به دست پدرم داد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)