صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 37

موضوع: بر تیغه ی بام | رویا سیناپور

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نمی خواستم و در همان حالت ترس، جان را به جان آفرین تسلیم می کردم.
    لباسم غرق خون بود. شدت درد بیشتر شد. لخته های خون بود که روی پاهایم می سایید.
    فریاد زدم: «کمک... کمک.»
    آنهایی که به مراد دلشان رسیده بودند دلسوز شدند. در اطاق شکستند و پی سوزها را روشن کردند.
    ای وای...
    فرصت نبود که بر سرشان فریاد بزنم خودتان را به آن راه نزنید. بیایید برگ برنده را بگیرید.
    نالیدم از شکم درد. از کمر درد و از این که بچه ام مرده بود.
    حکیم آمد. قابله آمد. جهانگیر خبردار شد و دو دستی بر سر خودش کوبید. زاری کردم. از تب شدید سوختم. شبها گریستم. شکمم به حالت اولیه برگشت. دوباره اطاقم سرد و بی روح شد. دوباره جهانگیر دست از محبت کشید.
    در رختخواب بستری بودم. هیچ کس به ملاقاتم نیامد. چشم به در دوختم. شاید مادرم پیغام بدهد برگردم خانۀ مرشد. اما هیچ پیغامی نیامد. می دانستم دروغهای نبات مهرم را از دل آنها بیرون آورده. نفرینش کردم. امیدوارم خدا برایت نسازد.
    مدتی گذشت. شبها جهانگیر در اطاق نبات می خوابید. کمتر سر سفرۀ من می نشست. نسبت به خرج خانه بی تفاوت شده بود. می گفت:
    «صرفه جویی کن. کمتر برو حمام. ندارم خرج دو خانه را بدهم.»
    بغض می کردم. چانه ام می لرزید و اشکم سرازیر می شد. به اطاقم که دیوارهایش مونس شبهای تنهائیم بود پناه می بردم. از ته دل اشک بی صدا ریختم.
    خدایا چه کنم.
    بالاخره زبان باز کردم. حقیقت را گفتم. آن لحظه که جهانگیر تمام زینت آلات را از من پس گرفت خونم به جوش آمد.
    - «کجا می روی؟»
    «به اتاق نبات. می روم درون تالار... امشب مهمان دارم.»
    می دانستم طلعت و شوهرش قرار است مهمانشان باشند. دیگر خسته شده بودم. از این همه ذلت. خواری. داد زدم:
    «قاتل بچه ات نبات بود.» و همۀ آنچه را که بر سرم آورده بودند را مو به مو و با ریختن اشک و صدایی لرزان برای شوهرم تعریف کردم. ابتدا باور نکرد اما لحظه ای که جان پدرم را قسم خوردم و دست روی قرآن گذاشتم که جز حقیقت نگفتم از شدت خشم برافروخته شد. طوری که رگهای گردنش متورم و کبود شدند و چشمانش درشت تر از حد معمول و پر از خون نگاه به سمت دستهایم که هنوز روی قرآن بودند فرستاد.
    - «چرا همان موقع نگفتی.»
    - «بگویم که خون به پا شود. مگر خودت نگفتی تخم نفاق در این خانه نکارم و نگذارم نفرت ریشه کند.»
    سرخ شد. به خود لرزید.
    - «کجا می روی جهانگیر.»
    - «بیچاره اش می کنم. حالا خواهی دید.»
    مثل رعد غرید و به تالار رفت. صدای داد و هوارش نه تنها فضای خانه که کوچه را به هم ریخت. زنهای همسایه جمع شدند. پدرم آمد. مادرم در حالی که چنگ به صورتش می کشید داد می زد.
    «کمک کنید حالا تکه پاره اش می کند.»
    هیچ کس قادر نبود نبات را از زیر لگد و مشت جهانگیر بیرون بیاورد جز مرشد که با خشم وارد تالار شد. نبات دست و پا می زد و جیغ می کشید. همچون گلوله ای به دیوار کوبیده می شد و التماس می کرد اما جهانگیر دست بردار نبود. تا لحظه ای که مرشد بازویش را گرفت و با قدرت او را کنار کشید.
    مرشد که چنین توقعی از جهانگیر نداشت و بعید می دانست دست نامردی روی زن بلند کند نظر به اینکه فکر می کرد خطایی از نبات سر زده گفت:
    «بگو چه کرده تا خودم سر از بدنش جدا کنم.»
    و لحظه ای که جهانگیر فریاد زد: «بچه ام را این چشم سفید کشته.» مرشد سیلی در گوش من خواباند و بلندتر از صدای جهانگیر فریاد زد: «پس این آتش ها از گور تو پدرسوخته بر می خیزد.»
    حالا نوبت من بود. اما من از دست شوهر نه که از دست پدرم کتک مفصلی خوردم. جهانگیر بی اعتنا به رفتار پدرم وحشیانه حمله کرد به کوچه، یکراست رفت سراغ در خانۀ همسایه. با لگد در را گشود طوری که یکی از لنگه ها از لولا جدا شد و روی زمین افتاد. جهانگیر نعره زد:
    «بیا بیرون قلیچ نامرد.»
    قلیچ نام پدر همان پسر بچه بود که برای من سنگ پرتاب می کرد. خون جلوی چشم جهانگیر را گرفته بود. همه در کوچه بودیم. بعضی ها به من بد و بیراه می گفتند. جهانگیر و قلیچ با خنجر و چاقو به جان هم افتادند. خاتون برایم خط و نشان می کشید.
    «وای به حال و روزت اگر یک تار مو از سر برادرم کم شود.»
    همسایه ها ریختند داخل خانۀ قلیچ. مردها به میانجی رفتند و بالاخره قلیچ را که از چند ناحیه زخمی شده بود، از خانه بیرون کشیدند. جهانگیر که چند خراش کوچک روی پیشانی و گردنش جا مانده بود به سراغ من آمد و فریادی بر سرم زد:
    «مقصر تو بودی. اگر از روز اول برایم تعریف کرده بودی شکم این نامرد را...»
    به قلیچ زخمی که روی دستهای مردم بیهوش شده بود اشاره کرد و ادامه داد: «سفره می کردم.»
    بعد خنجر غلاف کرد و وارد خانۀ خودش شد. حالا نوبت خاتون بود. رفت و چنگ داخل موهای خاتون برد.
    - «مار در آستین خودم پرورش داده بودم ها... کثافت بی شرم حالا برای من عاشق می شوی داغش را سر خانه و زندگی من خراب می کنی.»
    صورتم از سیلی های پدرم سرخ شده بود. به اطاق خودم رفتم. همسایه ها سعی داشتند جهانگیر را آرام کنند. یکی از زنهای همسایه خاتون را به خانۀ خودش برد تا آبها از آسیاب بیفتد.
    مرشد را دیدم که روی پله ایوان نشسته و پیشانیش را زیر کف دست قرار داده و غرق در فکر زمزمه می کند.
    «معلوم نیست این یکی چه شیری خورد که گرگ از آب درآمد.»
    جهانگیر کنار پدرم نشست. مادرم و طلعت به تالار رفتند تا به داد و هوارهای نبات که مرا نفرین می کرد خاتمه بدهند. می دانستم جهانگیر راجع به من با پدرم صحبت می کند. درهای اطاقم بسته بودند. واضح نمی شنیدم چه می گوید اما یقین داشتم به زودی پدرم متوجه بی گناهی من خواهد شد.
    * * *
    آن روز در دارالسلطنۀ اصفهان جنب و جوشی عظیم بر پا بود. مردم از پیر و جوان و زن و مرد با جامه های آراسته از طلوع آفتاب در چهار راه ها و معابر عمومی شهر گرد آمده و فراشان دارالحکومه جاده ها را آب و جارو کرده بودند تا نادرشاه و لشکریانش که عازم نبرد دشمنان بودند را بدرقه کنند.
    اصفهان با بوق ها و جغجغک ها، جوانها با شمشیرهای برهنه و پیرمردها با گرزهای هشت پر در برابر لشکر نادرشاه از کنار دروازۀ اصفهان گذشتند تا به قصر سلطنتی برسند.
    بالاخره یک ساعت پس از طلوع آفتاب طلایه داران لشکر نادرشاه از قصر همایونی خارج شدند و پشت سر آنها نادرشاه در لباس رزم غرق در فولاد و اسلحه نمایان گردید. خروش از جمعیت برخاست و فریاد پیروز باد نادر سرنگون باد دشمنان نادرشاه افشار زمین و زمان را به لرزه در آورد. نادرشاه با لبخندی فاتحانه از میان پارچه های رنگی و پرچمها عبور کرد. در میان لشکر نادرشاه فقط چشم دوخته بودم به جهانگیر. او نیز غرق در لباس رزم قدم برمی داشت.
    همه مردم مبهوت جلال و شکوه نادر فریاد می زدند: «نادر دشمن کش است. نادرشاه پسر شمشیر است.»
    جهانگیر در این لحظه بود که از لشکر جدا شد و به طرف من آمد.
    «تو این جا چه می کنی گلاب. مگر نگفتم با این وضعیت از خانه بیرون نیا.» دستم را گرفت و از میان جمعیت عبورم داد.
    - «این طوری می خواهی از بچه ام مراقبت کنی.»
    «جهانگیر! برای بدرقه ات آمده ام.»
    - «لازم نیست. تو باردار هستی. نمی خواهم این بار هم بچه ام نابود شود. برگرد خانه و استراحت کن. من برمی گردم... خیلی زود.»
    - «دلم شور می زند جهانگیر نرو. می دانم دلشوره ام بی دلیل نیست. دیشب خواب دیدم... نمی خواهم بچه ام را بدون پدر، بزرگ کنم... می ترسم جهانگیر... می ترسم.»
    جهانگیر دستش را پشت کمرم حلقه کرد تا از هجوم بچه ها به داخل جمعیت در امان باشم.
    - «جواب سردار را چه بدهم.»
    - «نمی دانم فقط نرو... خواهش می کنم.»
    - «نمی توانم... نمی توانم نروم. مگر می شود نروم.»
    احساس کردم خودش هم راضی به رفتن نیست و چاره ای ندارد جز این که دوباره به سوی لشکر برود. جهانگیر همچون ریگی که به دریا پرتاب شود یکباره در بین جمعیت پنهان شد.
    مجبور شدم از آن معرکه فاصله بگیرم و به خانه برگردم. طبق سفارش جهانگیر رفتم به خانۀ پدرم. با اهل خانواده آشتی کرده بودم. مرشد از آن زمان که متوجه شد نبات بی رحمانه برای از بین بردن بچه من نقشه کشیده تغییر رفتار داده و مثل گذشته در خانه را به رویم باز گذاشت.
    خانه خلوت بود. روی تخت نشستم. هشت ماهه بودم. دست روی شکمم گذاشتم.
    چه سخت می گذرد این یک ماه آخر.
    نه ماه تمام در خانۀ پدرم بودم. تحت مراقبت مادر و خواهرانم. نبات کمتر رفت و آمد می کرد. روسیاه بود و خجل از روی محبتهای پدر و مادرم. هیچ کدام چشم دیدن خاتون را نداشتند. هر روز داستان جدیدی برایشان می گفتم. از موذی گری های خاتون و بی رحمی نبات. مادرم آه می کشید و می گفت:
    «ما چه ساده بودیم که حرفهای آنها را باور می کردیم. یادت هست طلعت؟»
    و طلعت به من نگاه می کرد و در ادامۀ حرف مادر می گفت:
    «می دانی نبات چه حرفهایی پشت سرت می زد.»
    - «نه چه حرفهایی.»
    «می گفت تو زمانی که زن رجب بودی چشمت دنبال جهانگیر بود. می گفت بعد از این که رجب می رفت سر کار تو از خانه بیرون می زدی و...»
    انگشتم را از حیرت و ناباوری گاز گرفتم.
    - «قسم بخور که باور کنم.»
    - «به جان آقا جانم. حالا باور کردی. تازه می گفت... اصلاً ولش کن خوب نیست حرص بخوری.»
    مادرم در حالی که کشک ها را در ظرف سفالی می سایید گفت: «ما چه قدر ساده بودیم که باور می کردیم.»
    گوهر مقداری آجیل مشگل گشا در یک ظرف نقره ریخت و روی تخت گذاشت.
    «نذر کردم یک پسر تپل مپل برای جهانگیر بیاوری... حقش است که بسوزد. از بس ظالم است. ورپریدۀ چشم سفید با حیله و نیرنگ همۀ خانواده را به هم ریخت. بین خواهرها جدایی انداخت. مگر دستم به آن خاتون لعنتی نرسد. می گفت جواهرات مادرش را تو دزدیده ای.» چنگ به صورتم کشیدم. «من؟...»
    مادرم ظرف کشک را کنار گذاشت و دسته های کشک ساب را به لبه اش کوبید.
    «ولش کنید حرصش ندهید. دوباره بچه اش می افتد. حرص نخور مادر جان تقصیر ما هم بوده که از صبح تا شب می نشستیم ببینیم چه خبری از تو برایمان می آورد. یک روز می گفت دزدی کردی یک روز می گفت جهانگیر را به جانش انداختی تا کتکش بزند. یک روز هم می گفت فحش به مرشد دادی و مرا نفرین کردی.»
    - «من... من غلط کرده ام.»
    طلعت ظرف کشک ساب را از دست مادر کشید و بین پاهای خودش قرار داد. بعد شروع به ساییدن کرد و گفت:
    «می گفت گلاب گفته اگر مرشد بمیرد فوراً می روم ارث می گیرم.» از روی تخت پایین آمدم. چادر به کمر بستم و در همان حالت که نق نق کنان هیکلم را روی هر پا می انداختم گشاد گشاد قدم برداشتم و دست به کمر زدم.
    - «کجا می روی گلاب. نگفتم حرصش ندهید. خونش به جوش می آید. برگرد گلاب کار دست خودت می دهی دختر. کجا می روی.»
    - «می روم تا خرخره اش را بیرون بکشم حقش بود آن کتک. نوش جانش...»
    خواهرهایم دستم را گرفتند. «ولش کن گلاب، بگذار خدا بزند که چوبش صدا ندارد ولی دوا هم ندارد. همین که اجاقش کور است بس نیست. همین درد باعث شد سرش هوو بیاید. از بس بد نیت و دروغ گو بود. دست تو را از سفرۀ پدر خودت کوتاه کرد با همین دروغها... وای وای از آن خاتون... اصلاً از کجا معلوم مرگ رجب بیچاره زیر سر او نبود. خدا می داند. بیا برویم خواهر. از خدا می خواهد دوباره بچه ات بیفتد. تو حرص نخور در عوض واگذار کن به خدا.»
    شب شد، دوباره روز شد. همه مراقبم بودند. می گفتند جهانگیر تو را به این خانه، به ما سپرده. امانت هستی. هم خودت و هم بچه ای که در راه داری. دست به سیاه و سفید نمی زدم.
    دوباره ویار ترشی داشتم. مرشد برایم نیم من لواشک ترش آورد. طلعت و گوهر نق نق کنان دو سر کوزه را گرفتند و به سویم آمدند.
    «هرچه قدر دلت می خواهد بخور.»
    مادرم دستپاچه از داخل مطبخ گفت: «کم بخور دوباره سردی ات می شود. طلعت کوزه را جلوی دستش نگذارید.»
    خواهرانم غش می کردند از خنده و دور از چشم مادر و در حالی که لواشم می لیسیدند دست در کوزه می کردند و دانه های درشت شلغم شیرازی را بیرون می کشیدند. «باز می خواهی؟»
    «نه دیگر سرم گیج می رود.»
    مادر غرغرکنان پله های مطبخ را بالا آمد و دیگی را که در دست داشت کنار حوض گذاشت.
    - «نگفتم زیاده روی نکن... صبر کن تا برایت کاچی درست کنم.»
    - «نه از شیرینی خوشم نمی آید.»
    گوهر ذوق می کرد: «پسر است من هم سر پسرم فقط ترشی می خوردم.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    192-201
    خوشحال می شدم . " راست می گویی . "
    یک باره از خنده دست کشید اما هموز حالت خنده در صورتش نمایان بود . " واه یادت رفته دور از چشم مادر خودت برایم جوهر لیمو می آوردی آن هم با نمک ... "
    لبهایم را به هم چسباندم و با صدای مچ از هم جدا کردم . دهانم پر از آب شد .
    " دلم جوهر لیمو می خواهد . "
    طلعت بی آنکه مکث کند چادرش را از لبه تخت برداشت و در حالی که به طرف پله های حیاط می رفت روی سر انداخت . مادر که هنوز لبه حوض مشغول شستن دیگ بود پرسید :
    " کجا می روی ؟ "
    طلعت پرده را کنار زد و از نظر پنهان شد . صدایش را از داخل دالان شنیدم که می گفت :
    " پشت بچه اش کبود می شود اگر نخورد . "
    دیگر گذر زمان را احساس نمی کردم . چه خوش و سرحال بودم خانه پدر.
    فقط یک نگرانی داشتم .
    جهانگیر سالم از جنگ برگردد.
    گوهر مشغول آب پاشی بود . جارو برداشتم کمکش کنم . اما نگذاشت و جاروی حصیری را از دستم قاپید .
    " مگر من مرده ام خواهر ."
    " خدا نکند این چه حرفی است . "
    بچه گوهر دست هایش را به دامنم می گرفت و پشتم پنهان می شد . بعد سرک می کشید . هیچ کدام از بچه ها جرات نداشتند نزدیکش شوند . غش غش می خندیدم و به بچه گوهر می گفتم :
    " تو هم خوب می دانی کجا قایم باشک بازی کنی ها وروجک خاله . "
    طلعت به همه گفته بود من بار شیشه هستم و نباید نزدیکم شوند . می ترسید ضربه ای به شکمم بخورد و دوباره کار دستمان بدهد .
    " چی شده طلعت ؟ چرا هراسانی ؟ "
    طلعت یک راست به سوی من آمد . رنگ از چهره ام پرید .
    " نکند برای جهانگیر ... "
    " نه نه ... نبات را دیدم . "
    " خب . "
    " میدانم کجا می رود ... امشب شب چهارشنبه است درسته . "
    " آری شب چهارشنبه است . "
    " می رود جادو کند . "
    " جادو ؟ "
    آری برای تو . برای بچه ات . نزد مرد هندی می رود . "
    " تو از کجا می دانی ؟ "
    طلعت خجل سرش را پایین انداخت و زیر لب ، طوری که انگار با خودش حرف می زند گفت : گ آن دفعه هم همین کار را کرد . جادو می کرد که جلوی چشم جهانگیر گرگ رو سیاه شوی . چه کنم اینقدر از تو دروغ گفته بود که همه ما ... " گوهر هم جارو و آب پاش مسی را گوشه حیاط رها کرد و سراغ چادرش رفت .
    " باید مچش را بگیریم . "
    بعد رووبنده پایین کشیدند و لبه هایش را به لبه های چادر سنجاق کردند . سرم داغ شد . ترسیده بودم . نکند جلوی چشم جهانگیر گرگ روسیاه شوم . نکند جادوهایش کاری شود . نفس هایم به شماره افتادند . دوباره تپش قلب به سراغم آمد . خواهرانم رفتند . مادرم در حالی که نبات در آب حل می کرد کنارن نشست . صدای به هم خوردن نبات افکارم را به جای دیگری دعوت کرد . انگار وسط میدان جنگ بودم . صدای شمشیر می آمد . چق چق چق چق و صدای ناله ... در میان جمعیت و جنازه هایی که غرق خون روی زمین ولو بودند به دنبال جهانگیر پای برهنه ام را روی خارهای بیابان می گذاشتم .
    جهانگیر
    هنوز مادر مشغول به هم زدن نبات بود که به خود آمدم .
    " چی گفتی مادر ؟ "
    هیچ ، گفتم حرص نخور اگر آتش هم بشود که از جای خودش بیشتر نمی تواند بسوزانند ... او هم گناه دارد . بالاخره هرچه باشد حکم خواهرت ... "
    " نمی خواهم اسمی از او بشنوم . نبات به خون من تشنه است . آنوقت شما می گویید خواهر ... کدام خواهر ؟ "
    لحن مادر نصیحت آمیز بود و از طرفی واقعیت را جلوی چشمم روشن می کرد . چه آرام و شمرده سخن می گفت :
    " تو هم بد کردی دخترم . نباید سقف خانه اش را روی سرش خراب می کردی . او که گرفتار درد خودش بود ... تازه تو که در این خانه راحت زندگی می کردی ... نمی کردی . "
    " نباید به جهانگیر شوهر می کردی . نباید هووی خواهرت می شدی . "
    " او خواهر من نیست . ما فقط بزرگش کردیم . "
    " فرقی نمی کند . هر دو نان و نمک این خانه را خورده اید . "
    " او هم که ظلم نکرد . "
    " می دانم او هم بد کرد اما تو هم بدتر کردی . قبول کن گلاب ! خدا نکند نفرین کندو نفرینش دامنت را بگیرد . تو شوهرش ، مردش ، سایه سرش را گرفتی . "
    به خودم آمدم . مادرم کاسه نبات و آب را کناری گذاشت و رفت . حرفهایش چندین بار در ذهنم تکرار شد . به شکمم نگاه کردم .
    نکند بچه ناقصی به دنیا بیاورم . فلج باشد . کور باشد . کر باشد . این مصیبت را دیگر کجا ببرم . خدایا ...
    سرم را بالا کردم . خدایا از گناهم بگذر . اشتباهم را ندیده بگیر . خدایا غلط کردم .
    گوهر و طلعت ساعتی بعد برگشتند . نفس نفس زنان چادر و روبنده برداشتند و هریک گوشه ای از تخت نشستند .
    " خودم دیدم گلاب . دیدی بهت گفتم . رفت محله غریبه ها . یالله زود باش قبایت را بپوش . "
    " برای چه ؟"
    " باید برویم تا دیر نشده . "
    " کجا ؟ "
    " تو بپوش تا برایت بگویم .... تو که نمی خواهی بچه ناقص الخلقه ای بدنیا بیاوری . "
    خیره به خواهرانم نگاه کردم . " ناقص الخلقه ؟ "
    " آری . حالا بپوش . توی راه همه چیز را برایت تعریف می کنم . .
    یک کیسه دوالفی در جیب قبایم سنجاق کردم . گوهر چادر روی سرم انداخت و طلعت روبنده ام را سنجاق کرد .
    راهی شدیم . به سمت محل سکونت طبقات فقیر خارجی اصفهان محله غریبه ها .
    بیشتر راه را با درشکه رفتیم اما مجبور بودیم کوچه پس کوچه های باریک محله غریبه ها را پیاده برویم . کوچه های باریک که هر چند متر ، چند پله به سمت پایین داشت .
    دست به دیوار های خشتی گرفتم و آهسته پله های سنگی را پایین می رفتم . یک کوچه باریک با خانه های بسیار کوچک در سمت راست گذر ملا بود . وارد آن کوچه شدیم .
    " همین است . "
    یک خانه کلنگی که در کوتاهی داشت . بالای سر خانه پارچه سیاهی نصب شده بود که به زبان هندی و فارسی روی آن نوشته بود .
    " مشکل گشا " و تصویر سر سه اسکلت نیز در بالای جمله مشکل گشا نقش شده بود .
    از در کوتاه وارد خانه جادوگر شدیم . بعد وارد یک هشتی بزرگ که بوی رطوبت و عفونت و نم از فضایش استشمام می شد . سپس طلعت رفت مقابل یک در زرد رنگ ایستاد و سه ضربه نواخت .
    چادرم را روی بینی ام گرفتم : " اه اه چه بویی . "
    چند لحظه بعد روپوش روزنه ای که در بالای چهار چوب در زرد رنگ قرار داشت عقب رفت و دو چشم سیاه از روزنه نمایان گردید. این دو چشم مدتی طلعت را تماشا کرد و سپس کلون در راکشید .
    دو لنگه در از هم باز شد . طلعت به مرد لاغر و قد کوتاهی که لباس ژنده ای به تن داشت سلام کرد .
    مرد لاغر هر سه نفر ما را خوب برانداز کرد و پرسید : " چه کار داری ؟ گ
    طلعت به من نگاه کرد و پاسخ داد : گ با استاد کار واجبی دارم . "
    مرد لاغر که قصد داشت در را ببندد گفت :
    " استاد گرفتارند و کسی را نمی پذیرند . "
    طلعت تبسمی کرد و با لحن مخصوصی که مرد لاغر ملتفت مقصود او شد گفت :
    " کار مهمی دارم که در صورت عملی شدن آن ، اجرت قابل ملاحظه ای پرداخت می کنم . به علاوه انعام خوبی که به تو تعلق می گیرد . "
    مرد لاغر آهسته زیر گوش طلعت گفت :
    " آخر خانم محترمی نزد استاد است که ... "
    طلعت فورا سکه ای از من گرفت و کف دست مرد لاغر گذاشت .
    " صبر می کنیم او برود . "
    مرد لاغر لبخند تشکر آمیزی زد و راه را بر طلعت گشود . هرسه نفر وارد شدیم . بعد در را بست و کلون را کشید .
    چه دالان باریکی بود . با راهنمایی مرد لاغر هر سه نفر وارد اطاق محقر و مرطوبی شدیم که چند کرسی پایه کوتاه دور تا دور آن چیده بودند . یک زیلوی کثیف و یک قالیچه ترکمن سطح اطاق را پوشانده بود . روی یکی از کرسی ها که پشت پنجره کوچکی بود نشستم . از پنجره حیاط نه چندان بزرگی را در پشت اطاق دیدم . بعد نگاهم روی دیوار ا چرخید. مقداری اورادو اذکار که با خطوط عجیب و غریب روی پوست آهو نوشته شده بود و همچنین چند دسته گیاه خشک شده خاک آلود بر جرز های اطاق به میخ آویزان شده بود .
    مرد لاغر ما را به حال خود گذاشت و به حیاط رفت . نگاهم به در تنگی بود که نیمه باز بود و مرتب جیر جیر می کرد . طلعت رفت رفت و دزدانه نگاهی از لای در به آن سو فرستاد . بعد در را بیشتر باز کرد و گفت :
    " فعلا خبری نیست . هنوز مشتری اش بیرون نیامده . "
    مدتی نشستیم . چند بار سرفه کردم . عجب هوای آلوده ای دارد این اطاق . بوی عرق و تعفن حالم را به هم می زد .
    مرد لاغر بالاخره به اطاق برگشت .
    " نوبت شما است . بروید داخل . "
    طلعت نگاه پر تعجبی به در انداخت و از مرد لاغر پرسید :
    " پس مشتری اش کجا رفت ؟ ما که ندیدیم که کسی خارج شود . "
    بعد از ما پرسید : " شماها دیدید ؟ "
    مرد لاغر خنده مذبوحانه ای کرد و گفت : " نباید هم ببینید . این خانه که فقط همین در را ندارد . در خروج در آن کوچه باز می شود . "
    و دستش را به پشت خانه اشاره داد و سپس از جلو راه افتاد .
    " بلند شو گلاب دیر می شود دل مادر به شور می افتد . "
    از اطاق دیگری گذشتیم . وارد حیاط شدیم . درخت های در هم و بر هم و بز سفیدی که گوشه باغچه ای بسته شده بود را تماشا کردم . وارد ساختمان دیگری در آن سوی حیاط شدیم و داخل یکی از اطاق ها که در وردیش داخل یک راهرو بود شدیم . اطاق جادوگر .
    چه بوی عطری می آمد ، مشخص بود این بوی خوشایند از آن خانم محترم جا مانده . " بیا گلاب . تو اینجا بشین ."
    با چشم های دریده به در و دیوار اطاق جادوگر خیره شده بودم . استخوان های س مرده ، کشکول و تبرزینهای متعدد ، عکس حیوانات عجیب الخلقه و ساقه گیاهان خشک شده و مقداری رمل و اصطرلاب و کتاب جلد چرمی در اتاق وجود داشت و جسد خشک شده یک جغد بزرگ هم با چشم های گرد وحشتناک بالای سر جادوگر ، روی رف اطاق بودند .
    پشت یک چهارپایه کوتاه و پهن پیر مرد قوزی با لباسهای عجیب و غریب و پر منگوله نشسته بود .
    " بیا جلو ببینم دختر . مشکلت چیه ؟"
    طلعت به جای من که روی زمین سر می خوردم تا جلوتر بنشینم جواب داد :
    " حضرت هندی ! خواهرم حامله است . هوو دارد . با چشم خودم دیدم که هوویش به اینجا آمد . تو را به جان هر کس دوستش داری جادویی که کردی باطلش کن . "
    میان حرف طلعت ، من هم گفتم : " می خواهم مهر و محبتم از دل شوهرم بیرون نرود . اگر بشود هم ... "
    همه نگاهم کردند . هم جادوگر هندی و هم خواهر هایم .
    ادامه دادم : " اگر بشود هم مهرم در دل هوویم بیفتد . نمی خواهم عذاب بکشد ، پشیمانم ... حضرت ... جادوگر . "
    ناگهان تبسمی گوشه لب جادوگر نشست و گفت : " پس تو هم مهره مار می خواهی و پودر عاج . ببینم هوویت همان زن جوان خوش قد وبالایی است که چند ساعت قبل آمده بود . یک کنیزک نوجوان هم دارد . "
    " آری آری حضرت هندی همان است . "
    پیرمرد دست برد یک تکه شاخ بز در آورد و دستم داد :
    " کف دستت را بده ببینم . "
    بعد گویی آبی رنگ در دست دیگرش گرفت و به چشمانش نزدیک کرد . " شوهر خوبی داری . جوانمرد است . "
    گوشهایم تیز شد .
    "تو را هم خیلی می خواهد ... حامله هستی ؟ "
    "آری . "
    " پسر می آوری . "
    خندیدم . " راست می گویی . "
    هیچ نگفت و گوی را چرخاند . " تازه از بستر بیمار برخاسته ای . "
    به طلعت نگاه کرد . گوهر جلوتر آمد و گفت : " اینها را در آن گوی می بینی ؟ "
    این بار جادوگر پاسخی نداد و اخم کشید . طلعت به بازوی گوهر زد و زیر لب گفت : گ فضولی نکن . بدش می آید . "
    " گفتی با هوویت نمی سازی . "
    " نه ، او با من نمی سازد . "
    "شوهرت را برده . "
    " نه من شوهر او را برده ام . "
    " چه راست گویی تو . "
    " مشکلم حل می شود ؟ "
    یک ورد هندی خواند و گفت : " چرا نشود ؟ "
    بعد شروع کرد به خواندن کتابی که برگ هایش به رنگ زرد بود و نوشته هایش به سختی دیده می شد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    محال بود کلمه ای از آن خطها را ما بتوانیم بخوانیم. کتاب را نزدیک چشم می برد و دوباره دور می کرد.
    حدود یک ساعت در آن اطاق نشستم. بالاخره کار خواندن و نوشتن بر تکه پوستها به پایان رسید. در آخر پیر مرد قوزی گفت:
    «حالا کف دستت را بیاور نزدیک.»
    «دستم را باز کردم.»
    مهرۀ مار، چند جوی رنگی و مقداری پودر نارنجی و شیری رنگ که در یک کاغذ پیچیده شده بود کف دستم قرار داد و گفت:
    «مهره و جوها را از نخ رد کن و دور گردن بیاویز تا جلوی چشم همه عزیز شوی و محبتت جا گیر شود. پودر را در بالشت بگذار و هر شب سر روی همان بالش بگذار.»
    طلعت نگران و مضطرب پرسید: «جادوی هوویش را باطل کردی حضرت هندی.»
    پیرمرد سرش را تکان داد و به جغد اشاره کرد.
    «باطل شد. آن وردی که خواندم باطلش کرد. سه بار در چشم آن جغد بگو ورادراو...»
    همانها را که پیرمرد گفت ما تکرار کردیم و به قصد خداحافظی بلند شدیم. دودی در اطاق پیچیده بود. کم کم حالم دگرگون می شد. همچون پرنده ای که برای رهایی از قفس مرتب بال بال می زند، در دو سر اطاق قدم می زدم. بالاخره طلعت در اطاق را باز کرد.
    از کوچۀ دیگری سر در آوردیم. پهن تر بود اما سر بالایی تندی داشت که اگر کمک بازوهای گوهر و طلعت نبود نمی توانستم با سنگ های درشت و ریزش که زیر گیوه هایم می غلتید کنار بیایم.
    پله های سنگی و کج و کوله را بالا رفتیم تا به کوچه در گذر میر امان اصفهانی رسیدیم. طلعت رفت و از زیر گذر یک درشکه کرایه کرد. هوا ابری بود و باد نسبتاً تندی چادرهایمان را مرتب به یک سو حرکت می داد.
    «الان توفان می شود. گوهر کمک کن گلاب سوار شود. وای وای چه گرد و غباری یک باره راه افتاد.»
    دست فروشها سینی هایشان را برداشتند و به طرف زیر گذر که سقف چادری داشت دویدند. اسب شیهه ای کشید و درشکه چی با صدایی که در زوزۀ باد پیچید گفت: «سریعتر، می ترسم اسبم رم کند.»
    صدای تلق تلق سم اسب و چرخهای درشکه هیچ اثری در زوزۀ باد و سر و صدای درهای چوبی مغازه ها که به هم می خوردند نداشت.
    «آقا کمی آرامتر حرکت کن، وضعیت این خانم چندان مناسب نیست.»
    به خیابان اصلی رسیدیم. از جلوی زورخانۀ مرشد رد می شدیم که روبند برداشتم و برگشتم نگاه کردم. چند پهلوان خارج شدند و یکی دو نفر از پله هایش پایین رفتند. یکی از پهلوانها را شناختم. او هم مرا شناخت و نگاهم کرد.
    خواستگار طلعت بود. اما مرشد موافقت نکرد. بیچاره ده بار بیشتر پیغام فرستاد ولی مرغ مرشد یک پا داشت و می گفت:
    «آبله رو و قد کوتاه است. در ضمن دختر به قداره کش نمی دهم.» بعد به خاطر طلعت رفت داخل زورخانه. پهلوان شد اما دیر شده بود. طلعت خواستگار بهتری پیدا کرد و شوهر کرد.
    «نگاه کن طلعت ببین حبیب است. دارد نگاهمان می کند.»
    رد شدیم. طلعت خنده ای ماهرانه کرد و گفت: «حالا داغ دلش تازه می شود.» «دیدی طلعت! روی صورتش زخم بود دیدی. روزی که به خواستگاری تو آمد فقط آبله رو بود درسته.»
    طلعت بی توجه پرسید: «منظور.»
    گفتم: «هیچ، همین طوری گفتم.»
    سر کوچۀ سراجان که رسیدیم درشکه چی افسار اسب را کشید... اوه... اوه... چرخها از حرکت ایستادند. پیاده شدیم. کرایۀ درشکه را از کیسه در می آوردم که ناگهان چشمم به حبیب افتاد. سر پیچ کوچه ایستاده بود و ما را نگاه می کرد. زدم به پای طلعت.
    «آن جا را نگاه کن.»
    بی خیال و با خنده گفت: «کجا را... وای چه گرد و خاکی است. وای وای خاک رفت داخل چشمم.»
    «در آن جا... حالا چشمت را نمال... نگاه کن حبیب است.»
    کلاه تخم مرغی را روی سرش جا به جا کرد و از داخل شالش چیزی در آورد انگار چاقو بود که بیرون کشید و مرتب به کف دست دیگرش می زد... ترسیدم. «منظورش ما هستیم طلعت. بگیر آقا...»
    سکه را کف دست درشکه چی انداختم و هنوز نگاهم به حبیب بود که به ما اشاره می کرد.
    تکیه اش را به دیوار داده بود. یک پایش جلوتر و سنگینی هیکلش روی پای دیگرش باعث شده بود کج بایستد. مرتب همان پا را که جلوتر بود تکان می داد.
    طلعت چادرم را کشید و آهسته گفت:
    «نگاهش نکنید. دنبال شر می گردد. هنوز دست برنداشته. انگار دشمن خونی اش را دیده... راه بیفتید.»
    همین که وارد کوچه شدیم غیبش زد. چون چکه ای آب که در زمین فرو می رود از نظر پنهان شد.
    - «کجا رفت؟»
    - «ول کن گلاب، راه بیا. به مرشد حرفی نزنی ها... از زورخانه بیرونش می کند... دشمنی بیشتر می شود.»
    دیوارهای بلند گلی دیگر اجازه نمی داد باد با آن سرعت در کوچه بپیچد. توان راه رفتن نداشتم. نفس نفس می زدم و به سختی خودم را به جلو می کشاندم. «چرا دستت را به کمرت گرفتی گلاب حالت خوش نیست؟»
    - «خوبم فقط کمی زیر شکمم درد می کند.»
    - «دستت را بینداز دور گردن من... چیز دیگری نمانده... همین چند قدم را تحمل کن الان می رسیم.»
    در خانه باز بود. اول من وارد شدم.
    چه بوی گلاب و عطر گل سرخی می آید... حتماً نبات این جا بوده محال است اشتباه کنم.
    حق با من بود. به محض اینکه پردۀ دالان را کنار زدم دیدم نبات لبۀ حوض نشسته و سخت گرم صحبت با مادرم است.
    «به به نبات خانم! چه عجب این طرفها راه گم کرده ای یا...»
    بلند شد و چادرش را باز کرد تا روی سرش بیندازد.
    «آمده بودم سری به مادرم بزنم. گناه کردم؟»
    طلعت که دید نیش کلامش کاری نبوده جلوتر رفت و گفت: «سری به مادر بزنی یا افکارش را به هم بریزی و ذهنش را نسبت به گلاب عوض کنی.»
    نبات خیره شد به من و جواب داد: «معلوم است حسابی دروغهایت را باور کرده اند.»
    دست در جیبم کردم و مهرۀ مار را فشار دادم. در دلم گفتم: «پس چرا کاری نکرد. چرا مهرم در دلش جا باز نکرد.»
    چه احمق و ساده بودم. تنفر نبات هر روز بیشتر می شد. هر روز نقشۀ جدیدی می کشید تا دوباره خانواده ام را به جانم بیندازد. گاهی مظلومانه می نشست و از وضع زندگی اش، از این که شوهرش از دستش رفته و دیگر به خانه نمی رود ناله و زاری می کرد.
    یک روز خط و نشان می کشید و تهدیدم می کرد و روز دیگر دروغهایی سر هم بندی می کرد که اگر شاخ در آوردن حقیقت داشت روی سر همه یک جفت شاخ تر و تازه سبز می شد.
    اما دیگر گوش اهل خانوادۀ من به چاخانهای نبات بدهکار نبود. پدرم در برابر تمام نفرینهای نبات فقط می گفت:
    «درسته گلاب بد کرده اما مستحق آن همه ظلم تو و آن از خدا بی خبر هم نبوده.»
    منظورش خاتون بود. مادرم در ادامۀ حرف پدر می گفت: «سر امام که نبریده بود سنگ بارانش کردید و تشنه در پستوی مطبخ حبسش کردید. شوهر خودت هم کم گناهکار نبوده... در ضمن بچه می خواسته کفر که نگفته حالا اگر گلاب هم شوهر نمی کرد مطمئن باش کس دیگری را می گرفت اما تو هم بدی کردی. ظلم کردی. آن هم به خواهر خودت. می دانی چه قدر گناه دارد زن حامله را محروم کنی از چیزی که دلش خواسته. می دانی خدا قهرش می گیرد. آری می دانی... مطمئن هستم که می دانستی چون در این خانه بزرگ شدی. با اهل این خانه... زیر دست من...»
    طلعت دست به کمر می زد و قری به گردنش می داد: «مثلاً می مردی اگر یک کم از آن لواشک به این زن حامله می دادی یا واجب بود شب هزار ادا و اطوار با زنهای همسایه بریزی تا بچه اش بیفتد. فکر کردی خیر می بینی. افتاد اما حالا چه. دوباره حامله شد.»
    گوهر هم جلو می آمد تا حرفی زده باشد: «پسر هم می آورد.»
    و از دهانش پرید و گفت: «خود حضرت هندی گفت مگر نه... طلع..» تازه با دیدن چشمهای از حدقه بیرون زدۀ طلعت فهمید که چه گفته و حرفش را خورد.
    مادر پرسید: «حضرت هندی؟!»
    و مرشد گوشهایش را تیز کرد: «همان جادوگر؟»
    خوب شد که طلعت سیاست به کار برد و گفت: «دیشب خواب حضرت هندی را می دیدم. برای گلاب و گوهر هم تعریف کردم. توی خواب به من گفت خواهرت پسر می آورد، گوهر تو چه ساده ای که زود باور می کنی. حالا من یک حرفی زدم.»
    مرشد خیره در چشم طلعت عرق چین از سرش برداشت و گفت: «تو از کجا این مردک را می شناسی؟»
    طلعت فوراً جواب داد: «بچه که بودم یک بار با خدا بیامرز عمه گل تاج رفته بودم آنجا.»
    مرشد چون خواهر خدا بیامرزش را می شناخت که اهل دعا و جادو بود، فوراً حرف طلعت را باور کرد و از روی تخت پایین آمد. بعد رفت لبۀ حوض مشغول شستن دست و رویش شد.
    «امروز حبیب آمده بود زورخانه. نمی دانم برای چه سراغ رجب را از من می گرفت. و با شنیدن مرگ رجب یکه ای خورد و گفت یک مقدار از او طلب داشتم آمدم آن را بگیرم.»
    نبات در این لحظه چادر سر کرد و گفت: «هوا رو به تاریکی است. من دیگر می روم.»
    و رفت. رفتم کنار پدر نشستم و پرسیدم: «چه قدر طلب داشت؟»
    طلعت از وحشت این که نکند بگویم ما هم حبیب را دیده ایم گفت: «بلند شو نوبت تو است که آتش قلیان را بچرخانی.»
    مرشد مشتاق شنیدن گفت: «مگر نگفتم به گلاب کار ندهید.»
    به طلعت اشاره کردم که خیالش راحت باشد حواسم جمع است و حرف نامربوطی نخواهم زد. بعد دوباره سؤالم را تکرار کردم.
    - «نگفتید چه قدر طلب داشت.»
    مرشد آب روی پیشانیش ریخت و در حالی که بقیۀ صورتش را با همان آب خیس می کرد گفت: «یک کیسۀ دو الفی.»
    - «بهش دادید؟»
    - «چه باید می کردم. نمی خواستم روح آن خدابیامرز مدیون باشد و عذاب بکشد. بالاخره چه می کنی گلاب؟ نمی خواهی تکلیف آن خانه خرابه را روشن کنی. هرچه باشد تو وارث آن خانه هستی. بفروش و خودت را راحت کن. شوهر گوهر مشتری اش است. اگه می فروشی خبرش کنم.»
    - «نه، نمی فروشم. کیسۀ دو الفی شما را هم از جهانگیر می گیرم.»
    «من که برای طلب خودم نمی گویم دختر جان. بفروش یک قواره زمین در جای مناسب تر بخر خودم هم کم و کسری اش را روی پولت می گذارم. زن باید از خودش پشتوانه داشته باشد. خصوصاً تو که...»
    خندیدم: «یک پایم در هواست.»
    طلعت زد زیر خنده: «مراقب باش کله پا نشوی. هوو داشتن همین است دیگر. همه چیز زندگی دو نیم می شود. تازه اگر مساوات باشد.»
    مرشد رفت کنار قلیانش نشست و به بالش لوله ای رویه مخملی لم داد: «فکر کرده ای اگر یک روز جهانگیر پشیمان بشود و برود سراغ نبات چه می شود؟»
    - «اما من از جهانگیر بچه دارم.»
    مرشد خندید: «یا اگر همانطور که تو را برد سر زندگی نبات، یک نفر را هم بیاور سر زندگی تو.»
    گوهر هم خندید: «همان می کند که نبات با خودش کرد.»
    می دانستم مرشد نسنجیده سخن نمی گوید. می دانستم بی منظور جملاتی به کار نمی برد که عذاب روحم شود. خصوصاً با موقعیتی که من داشتم.
    آن شب جهانگیر از جنگ برگشت. خسته بود و لباسهایش غرق در خاک، عرق از پیشانی اش می چکید و لبهایش خشکیده فرو رفتند در حوض.
    سرش را چند بار زیر آب کرد و بیرون آورد.
    «طلعت! همراهم می آیی بروم برای جهانگیر لباس بیاورم.»
    جهانگیر چند لحظه به صورتم نگاه کرد و پرسید: «چرا ناله می کنی وقتی می خواهی حرف بزنی. چرا رنگت پریده.»
    درد داشتم اما می دانستم برای خبر دادن هنوز زود است به اندازه کافی تجربه برای زایمان داشتم.
    «تو چته گلاب نمی توانی بایستی. چرا مرتب این پا و آن پا می کنی. نمی خواهد بروی خانه. خودم می روم لباسم را عوض می کنم و برمی گردم. می ترسیدم برود و گرفتار دام نبات شود.»
    «نه جهانگیر خودم می روم. طلعت هم می آید. مگر نه طلعت...»
    حق با جهانگیر بود. صدایم می لرزید. انگار وقتش رسیده بود. آه خدایا چه شبی را باید بگذرانم. خدایا کمکم کن. از درد وحشت دارم. می ترسم.
    راهی خانه شدم.
    - «درد داری گلاب؟»
    وارد کوچه که شدیم جواب طلعت را دادم. «هنوز خیلی شدید نشده. گاهی دردی در کمرم می پیچد... آخ گرفت.»
    دستم را روی دیوار ساییدم.
    طلعت برگشت: «بروم جهانگیرخان را...»
    نالیدم. «نه طلعت حالا نه... تحمل می کنم. بهتر است برویم لباس برایش بیاوریم.»
    فقط چند قدم رفتم. دردم یکباره آنقدر شدید شد که چنگ روی دیوار کشیدم. کم کم صدای ناله به داد زدن تبدیل شد.
    - «وای کمرم.»
    نفس در سینه ام حبس شد. انگار یک نفر گلویم را فشار می داد.
    - «خدایا کمکم کن. برو طلعت. برو کمک بیاور.»
    افتادم وسط کوچه. درد هر لحظه شدیدتر در کمرم می پیچید. انگار کسی با یک چنگک درون شکمم را زیر و رو می کرد. همچون بره ای که آخرین توانش را برای چرخاندن سنگ آسیاب به کار می بندد خود را بر روی زمین می کشاندم تا به در خانۀ مرشد برسم.
    جهانگیر همچون توپ به کوچه پرتاب شد.
    - «گلاب چی شده. چرا روی زمین افتاده ای؟»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    بغلم کرد .
    -نه جهانگیر خان این طوری خطرناک است . زیربغلش را بگیرید . بهتر است . من هم کمک می کنم . مرا به اطاق پشت حوضخانه بردند . همان رختخوابی که زمانی زیر نبات پهن کردند روی قالی انداخته شد .
    -بخواب گلاب بخواب و قوی باش من خودم می روم دنبال معصومه قابله . دیگر نمی گذارم دیر بشود . اگر روی کولم سوارش کنم می رسانمش تو فقط تحمل کن .
    همین که جهانگیر قصد داشت از در اطاق خارج شود نالیدم .
    جهانگیر
    در حالی که سرش را پایین انداخته و گردنش را خم کرده بود تا از چهارچوب کوتاه بگذرد نگاهم کرد و گفت : جانم گلاب .
    -زود برگرد .
    دیگر نتوانستم حرف بزنم به خود پیچیدم وداد زدم . آی خدا .
    صدای نوزاد تمام دردهایی که کشیدم را از یادم برد . آخ که چه راحت شدم پس از سه ساعت درد مداوم بالاخره یک پسر خدا در دامنم قرار داد . یک پسر با پوست سفید اما موهای چون شب مشکی . صلوات کشان پسرم را قنداق کردند .
    اسپند بریزید . ماشاءالله ... هزار ماشاءالله چه رخشی آوردی گلاب . فقط مراقب باشید چشمش نکنند.
    پسرم از بس خوشگل بود و درشت که رویش را پارچه می انداختند تا غریبه ها چشمش نکنند . مادر صلوات کشان رویش را کنار می زد .
    حق با مادرم بود خودم هم از این زیبایی تعجب کرده بوم . نوزاد یک روزه درست به اندازه بچه چهارماهه بود . هیچ کس باور نمی کرد که در همان لحظه اول لبخندی کمرنگ گوشه لبان سرخ و خط دارش نمایان شد .
    هیچ کس باور نمیکرد که بلندی مژگانش به حد یک بند انگشت می رسید . مژگانی مشکی با چشمان کشیده و خوش حالت .
    ماشاءالله ... هزار ماشاءالله .
    بچه را در بغلم دادند . چهره اش دیوانه کننده بود . بینی کوتاه وسر بالا با چانه ای که گویی برای ترکیب آن صورت تراشیده شده بود . شکل کیه گلاب .
    هیچ کسی را به آن زیبایی سراغ نداشتم . هیچ کس .
    بچه را بوسیدم و به خوردن شیره وجودم دعوتش کردم . طلعت رویش پتو انداخت و روبه رویم نشست .
    اگر نبات ببیند فورا دق می کند . به خدا دق میکند . در خواب هم نمی دید تو همچین پسری به دنیا بیاوری . هزار الله اکبر .
    مهره آبی نخ کردند . و دور مچ پسرم انداختند . مرشد سه گوسفند قربانی کرد و تمام گوشتها را به محله فقرا بردو تقسیم کرد . گوهر سبد سبد میوه داخل آب حوض می ریخت . طلعت تمام صحن حیاط را برای مهمانها فرش کرد . فانوسها روشن شدند . رختخواب مرا روی تخت انداختند . کنار حوض .
    جهانگیر می رفت و می آمد مرتب قربان صدقه پسرش می رفت . شب هفتم بود شبی که مراسم نامگذاری برپا میشد . پدرم تمام اهل کوچه و آشناها را دعوت کرد آشپز آوردند . سفره های شام پهن شدند . سرخی آتش اجاقها با سیاهی شب می جنگید .
    بگیر گلاب این کاچی را بخور
    بوی ریحان تازه می آمد. بوی کباب کبک بوی ریحانی که در مشک دوغ ریختند و بویی که از تنور نان بر می خاست .
    آه کشیدم .
    خدا مرگم بدهد گلاب توی این چنین شبی با داشتن چنین پسری که می کشی ؟
    دلم گرفت طلعت .
    برای چه ؟ کسی حرفی زده ؟
    نه .
    وچشم در بین حاضرین چرخاندم و گفتم کاش نبات هماین جا بود . پوزخندی زد و گفت مسخره میکنی
    نه به خدا راست میگویم . دلم میخواهد او هم باشد. سر این سفره کنار من کنار تو کنار پدر ... مثل انوقتها .
    انگار با وجود پسرم تمام عقده ها و کینه ها یکباره وبه سرعت از دلم پر کشیده بودند . هیچ نفرتی در کار نبود . تمام عقده های درونم تبدیل به محبت شده بود . طلعت اگر یک خواهشی بکنم نه نمی گویی.
    چه خواهشی .
    برو دنبال نبات هر طور شده راضیش کن بیاید . تو رو خدا ... برو . به پسرم شیر می دادم و التماس می کردم . طلعت خم شد و صورت پسرم را بوسید .
    بالاخره نگفتی نامش را چه می خواهی بگذاری .
    به جهانگیر نگاه کردم کنار مرشد و شوهر گوهر نشسته بود و کبک ها را از سیخ جدا میکرد .
    هر چه جهانگیر بگوید. معطل نکن طلعت برو دیگر .
    طلعت رفت اما بدون نبات برگشت . گفت هرچه اصرار و خواهش کردم بی فایده بود . غرغر کردم .
    اگر دلت بود حتما و هر طور شده بود راضیش می کردی تو از همان روز اول هم زبان نبات را خوب می دانستی .
    طلعت در حالی که پسرم را از بغلم جدا میکرد گفت : بده به من این شاهزاده پسر را ببینم ... تو هم چه دل خوشی داری ها ... نه به آن جنگ و نبردها ونه به این دلسوزیها ... ولش کن گلاب . حقش است تنها بماند . نمیدانی چه موذی و اب زیرکاهی است . بی شرف تامرا دید سرش را بالا کرد واز سوزدل بنای نفرین و ناله گذاشت . به کی نفرین میکرد طلعت ؟
    ولش کن حرف دیگری بزنیم .
    با آمدن جهانگیر طلعت برخاست و دیگر چیزی نگفت . حالا نوبت پدر بود قربان صدقه پسر برود .
    چه قدر شیرین است گلاب . نگاه زبانش را در می آورد .
    مادرم کارد تیزی را که در دست داشت لبه حوض گذاشت و فورا دوید به طرف تخت . رویش را بپوش . خانم باجی داره می آید . دیدنی بدهد . نگذار رویش را ببیند . چشمش شور است . بترکد چشم حسود الان دوباره اسپند در آتش می ریزم .
    و ملحفه را روی صورت بچه کشید به به خانم باجی چشم ما روشن قدیم رنجه کردی چه عجب این طرفها خانم باجی مگر دعوت گیران باشد که حالی از ما بپرسی .
    خانم باجی که روزگاری صاحب خانه مادر و پدرم بود جواب احوال پرسی نیش دار مادر راداد و روکرد به من . چه قدر چاق شدی گلاب رنگ و رو آوردی . لپت گل انداخته .زائو و این قدر سرحال ؟
    مادر با حرص و زیر لب طوری که فقط من شنیدم گفت : یک ماشاءالله هم نمی گوید.
    و با صدای بلند تری ادامه داد : ماشاءالله ...هزار ماشاءالله . خانم باجی بزنم به تخته .
    و با پشت دست محکم زد به لبه تخت و افزود : بترکد چشم حسود.
    خانم باجی که از چهره اش مشخص بود رنجیده خاطر شده برخاست و گفت : قابل ندارد بی بی دستم خوب است . صد ساله بشود برایتان و دست برد و ملحفه راکشید ویا باره گفت : هچ چه خوشگل است .
    صدای چق چق بریدن دانه های اسپند در آتش بلند شد . خانم باجی یک سکله طلا کنار رختخوابم در بشقاب نقره مینا کاری گذاشت و رفت . مادرم با حرص نالید .
    الهی چشمش بترکد اگر بچه ام را چشم زد و اسپند دود کن را دور سر پسرم چرخاند وغر غر کنان خطاب به من ادامه داد : هزار بار گفتم نگذار روی بچه را کنار بزند مگر حرف به گوشت می رود . نه به خدا نمی رود .
    آنشب جهانگیر نام محمد را برای پسرم انتخاب کرد.مرشد نام محمد را زیرگوش پسرم نجوا کرد و سپس بعد از گفتن سه بار الله اکبر اذان و اقامه را خواند و گفت : محمد ... اسم گیرباشد الهی .
    و پسرم دست به دست چرخانده شدو نامش بر زبان تکرار شد .
    یک ماه گذشت . هنوز در خانه مرشد بودم . مادرم عقیده داشت باید تا شب چهله در خانه تنها نمانم .
    یادت هست سر رجب که زایید بودی گفتم ...
    هیس : الان جهانگیر صدای را می شنود قیامت به پا میکند . مگر نگفتم اسم آنها را جلوی چشم جهانگیر نبر.
    مادرم لب گزید و گفت حواس برایم نمانده که ... نگرانم نمیدانم چرا دو سه روز است که این بچه زرد شده .
    چی زرد شده .
    دلم یکباره فرو ریخت . قلبم گرفت نگران و متعجب گفتم : یعنی چه زرد شده یعنی چه ...
    جهانگیر فورا حکیم آورد . مادرم راه می رفت و با خود حرف می زد.
    خانم باجی بچه ام را چشم کرده خدا لعنتش کند.
    بعد یک تخم مرغ را با زغال سیاه کرد ودر یک کیسه سیاه رنگ انداخت در کیسه را با نخ سیاه بست و دور سر محمد چرخاند .
    الهی آن چشمی که بده بوده با این تخم مرغ بترکد. و کیسه را به زمین کوبید .
    حکیم محمد را معاینه کرد وگفت : کمی گوران بجوشانید . زیاد مهم نیست خوب می شود . ترنجمینش هم بدهید بد نیست روزی سه بار . شب چهلم بود . درشکه سر کوچه منتظرم بود . صلوات کشان من و محمد سوار درشکه کردند و به حمام بردند . با چهل کلید آب روی سرمان می ریختند .
    آب خزینه چه تمیز شده طلعت .
    مرشد چند سکه اضافی داده که آب خزینه را عوض کنند . همین طور آب کوزه را.
    آب کوزه را دیگر چرا .
    گفت می ترسم کسی دهان لبه کوزه زده باشد . عزت و حرمتت دوبرابر شده گلاب . می گویند بچه شیر میدهی و نباید مریض شود.
    هردو زدیم زیر خنده گوهر کاسه طلایی را پر از اب کرده و روی سر محمد خالی میکرد .
    الهی خاله فدایت بشود . نگاه کن طلعت کدام بچه چله ای را دیده ای که در حمام گریه نکند .
    بدن محمد مثل بلور سفیدبود . چاق و تپل .طلعت سه بار زیر گردندش را بوسید و آخرین کاسه آب را روی سرش ریخت .
    صدایش در حمام می پیچید که گفت : از فردا می روی خانه خودت گلاب گوش کن چه می گویم . این بچه یک تکه جواهر است قدرش رامی دانی یا می خواهی دوباره ...
    حرفش را خورد اما می دانستم قصد دارد از کلمه شلخته استفاده کند . طلعت بچه را به گوهر سپرد تاببرد روی سکو و خشکش کند بعد ادامه داد :نبات الان ماری است زخمی خیلی مراقب باش باید مثل دو چشمت از این جواهر مراقبت کنی می فهمی . آنقدر بخار بود که صورتش را به سختی می دیدم اما حدس می زدم اخمهایش در هم فرو رفته و عصبی است .
    چشم خواهر چشم . مثل دو چشمم مراقبم .
    حالا خیالم راحت شد . ناخنهایت اگر رنگ گرفته اب بریزم .
    با انگشت کمی از حنا را کنار زدم .
    بریز خوب است . رنگ گرفته .
    صدای شر شر ابی که از کاسه دست طلعت روی سرم خالی می شد اجازه نداد درست بشنوم اما یقین داشتم صدای اشنا در گوشم پیچید . انگشتهایم را در گوشهایم کردم . تا اب مانده خشک شود و بهتر بشنوم . چشمهیم را باز کردم تار می دیدم اما دست شناختم . نبات بود که وارد حمام شد . نبات بود که به سوی من می آمد . نبات بود که در یک قدمی ام سینی مسی اش را روی زمین کوبد. صدایش همچون پتکی بر مغزم نشست . انگار ساعتها در بازار مسگرها نشسته بودم .
    برویم طلعت دیگر جای ماندن نیست .
    نبات آنقدر اخم ریخت و چب چب نگاهم کرد که حتی نماندم طلعت خودش را بشوید . انگار حمام پدرش بود . می ترسیدم حرفی بزند مرافعه شود. از حمام که بیرون رفتیم دیدم گوهر مرتب راه می رود و محمد را روی دست تکان می دهد تا بلکه ارام شود . هول شدم و لبه سکو نشستم . هنوز لنگ به خود پیچیده بودم که سینه را دهانش انداختم حاضر نبودم حتی یک لحظه هم بچه ام گرسنگی تحمل کند . الهی فدای این سیر خوردنت بشوم .
    چانه اش می لرزید وقتی نوک سینه ام را مک میزد چشم در چشمم دوخته وبا دست روی سینه ام می کشید .
    انگار با نگاهش حرف میزد. شاید تشکر میکرد خم شدم و لپش را که از بخار و گرمای حمام سرخ تر شده بود بوسیدم .
    دورت بگردم جان شیرینم .
    خسته بودم . کم کم چشمانش در همان حالت که شیر میخورد برای خواب آماده شدند . دیگر نمکید و پلک هایش را روی هم گذاشت . چه لذت بخش بود .
    دلم نمی خواست از سینه ام جدایش کنم .
    بپوش گلاب سرما می خوری . دیگر خوابید . حالا بده به من . آهسته به آغوش گوهر سپردمش . طلعت روی پشتم لنگ انداخت و گفت : چرا بربر نگاه می کنی آدم ندیدی . فکر کردم با من است سرم را به سویش چرخاندم اما آن سوی حمام را نگاه می کرد . نگاهش را دنبال کردم . نبات دست به کمر جلوی در حمام ایستاده بود از پشت سرش بخار وارد حمام سرد می شد همچون نگاهم میکرد که گویی قاتل عزیزش بودم .
    سلام نبات .
    طلعت تکانم داد : مگر دیوانه شدی . نمی بینی چه طور نگاهت می کند . دوباره سالم کردم واز روی سکو بلند شدم رفتم به سویش .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    «هنوز از من کینه داری.»
    نفهمیدم چه طور شد که دستش آن طور به نامردی بلند شد و در صورتم نشست. نفهمیدم چه طور شد که آنقدر صبورانه درد سیلی را تحمل کردم و لبخند زدم.
    نفهمیدم چرا در جواب حرکت توهین آمیزش دستهایم را به دور گردنش آویختم و بوسه ای روی گونه اش جا گذاشتم.
    و نفهمیدم چه طور دلش آمد آنطور وحشیانه چنگ در موهای خیسم فرو کند و با آن قدرت از پوست سرم جدا کند.
    جیغ کشیدم و روی زمین افتادم. دیدم که طلعت گلاویزش شد. دیدم که قیامت راه افتاد. دیدم که با چنگ و دندان به طلعت حمله کرد و قصد داشت به طرف گوهر برود.
    داد زدم: «گوهر محمد را ببر بیرون. برو بیرون گوهر.»
    نفهمیدم چه طور در آن قیامت و جیغ و داد زنها لباس پوشیدم و از پله های گرمابه بالا رفتم. بیچاره طلعت که گرفتار شده بود. وقتی آخرین پله را زیر پا گذاشتم گوهر را دیدم که هراسان بچه را می گرداند.
    نفس نفس زنان محمد را از دستش گرفتم و چادرم را رویش کشیدم «برو طلعت را...»
    گوهر قبل از این که جمله ام کامل شود پله ها را پایین رفت. دیگر نماندم که آن غوغا را ببینم. با لباسهایی که از خیسی بدنم نمدار شده بودند و موهایی که از زیر چادر قطره های آب را از نوک خود جدا می کردند، دویدم به سمت بازار گز فروشها.
    «آهای درشکه چی.»
    به خانه که رسیدم چند بار عطسه کردم. اهل خانه وقتی از موضوع مطلع شدند دستپاچه شده و هر یک برای انجام کاری به سویی دویدند.
    مادرم اطاق را گرم کرد. رختخواب انداخت و لباس خشک برایم آورد. مرشد عبا روی شانه انداخت و دوید که خود را به گرمابه برساند.
    و جهانگیر چنگ و دندان برای نبات تیز می کرد و در حالی که خط و نشان می کشید محمد را دور اطاق می چرخاند.
    در می زدند. فکر کردم طلعت و گوهر برگشته اند. مادرم رفت و لحظاتی بعد شتاب زده وارد اطاق شد.
    «جهانگیرخان! دو قراول آمدند از پی شما. می گویند رقعه آورده اند از سردار پیغام دارند.»
    جهانگیر لحظه ای در فکر فرو رفت و بعد خم شد و گفت:
    «بچه را بگیر گلاب، حتماً دوباره دستور جنگ رسیده.»
    نگاهم با نگاه نگران جهانگیر رد و بدل شد و گفتم: «می خواهی مرا با این بچه آن هم در آن خانۀ لعنتی تنها بگذاری و بروی جنگ؟»
    جهانگیر زیر لب غرشی کرد و در حالی که به زمانه بد و بیراه می گفت و از دست سردار می نالید اطاق را ترک کرد. محمد، بیدار شده و دوباره دهان به دنبال سینۀ من می چرخاند.
    «شیرش بده گلاب جان. گرسنه است. نگاه کن چه دهانی می چرخاند.» مادرم انگشتش را گوشۀ لب محمد می گذاشت و دوباره برمی داشت. صدایی به خصوص از بین لبهایش مانند صدای بوسیدن خارج می کرد و می گفت: «خیلی باهوش است گلاب. فکر می کنم خدا بهترین نعمت را به خانه ات فرستاده به شرط آنکه قدر بدانی و شکر گزارش باشی.»
    در حالی که سینه از یقۀ بلوز حریرم خارج می کردم گفتم: «دلم شور می زند. نمی دانم چه دلیلی دارد. برای طلعت و گوهر است یا جها...»
    جهانگیر با رقعه ای که در دست داشت همان لحظه وارد اطاق شد. «حدسم درست بود گلاب. باید بروم جنگ.»
    چشمهای جهانگیر همچون دو پیاله پر از خون قرمز شده بود. صدا در گلویش می لرزید و ابروانش درهم فرو رفته بود.
    - «برای تو و پسرم نگران هستم. از نبات می ترسم. می ترسم بلایی سر پسرم بیاورد. از طرفی نمی توانم سردار را نادیده بگیرم.»
    - «نرو جهانگیر. پنهان شو.»
    - «می خواهی سرم را به جلاد بسپاری زن.»
    ساکت شدم و به پسرم نگاه کردم.
    - «پس من با این طفل معصوم چه کنم...»
    شروع کرد به قدم زدن و در همان حالت گفت: «از طلعت خانم خواهش می کنم چند روزی...»
    - «اصلاً می مانم خانۀ پدرم.»
    مادرم گفت: «راست می گوید می ماند همین جا.»
    انگار خدا یک جا تمام دنیا را به جهانگیر داده بود که آنطور در مقابل مادرم زانو زد و بنای سپاسگزاری گذاشت.
    جهانگیر پنج کیسه پر از سکه به دست مادرم سپرد و هنگام رفتن زیر گوشم نجوا کرد:
    «نمی خواهم منتی بر سرت باشد. می خواهم هر جا که هستی نان شوهرت را بخوری. نمی خواهم شیر منت دار به پسرم بدهی.»
    یعنی این همان جهانگیر بود که روزهای اول حتی سکه ای برای خرج خانه نمی گذاشت!
    شش ماه دیگر در خانۀ پدرم ماندم. روزهای آخر بود که نامه ای از جهانگیر دریافت کردم.
    - «چی شده گلاب چرا رنگ از رخسارت پرید.»
    هر بار به صورت طلعت نگاه می کردم و آثار جراحاتی که از چنگالهای نبات به جا مانده بود را می دیدم آه از نهادم برمی خاست.
    «پرسیدم چی شده خواهر. چی در نامه نوشته.»
    آه کشیدم و گفتم: «نوشته زخمی شده.»
    هر دو خواهرم با یک صدا گفتند: «مرده؟»
    خندۀ ظاهری و کمرنگی کردم و گفتم: «مرده که نمی تواند نامه بنویسد.»
    هر دو نفس راحتی کشیدند. گوهر مشغول بازی با محمد شد و گفت: «پس به زودی می آید.»
    گفتم: «خدا کند. دیگر خسته شدم. دلم برای خانۀ خودم تنگ شده. دلم می خواهد برگردم سر زندگی خودم. به اطاقم، به مطبخم. سر سفرۀ خودم. کنار شوهر و پسرم.»
    «نگاه کن گلاب می تواند بنشیند. ماشاءالله...»
    دور محمد بالش می چیدم. غش می کرد از خنده زمانی که شکلک های طلعت و گوهر را می دید.
    گوهر روی صورتش یک پارچه می انداخت و محمد با دستهای تپل و سفیدش پارچه را می کشید. گوهر صدای نه چندان آهسته از خودش در می آورد. محمد یکه ای می خورد و ریسه می رفت.
    دل من هم غش می رفت برای خندیدنش. پس پدرش کی می آید که این شیرین کاریهایش را ببیند.
    وای که اگر جهانگیر بیاید و محمد را این قدر چاق و سرحال ببیند دیوانه اش می شود.
    موهای محمد روی پیشانی اش ریخته بود. گوهر گاهی کلاه تخم مرغی پسر خودش را روی سرش می گذاشت و می گفت:
    «کی راه می افتی که خاله برایت کلاه و شال و قبا بخرد، کی خاله جان؟»
    و چنان زیر گردن محمد را می بوسید و می بویید که صدای غش غش و ریسه رفتن بچه تا سر کوچه هم می رفت.
    طلعت دستهایش را جلو می برد و نقل های کف دستش را می غلتاند. «از این می خواهی محمد؟»
    محمد چنگ به دست طلعت می انداخت و مقداری نقل برمی داشت. بعد در دهان می گذاشت و من دستپاچه انگشت در دهانش می کردم.
    - «خفه می شود طلعت. می خواهی این روزهای آخر کار دستم بدهی.»
    مثل چشمم از محمد مراقبت می کردم. لحظه ای از کنارش دور نمی شدم. «طلعت جان حواست باشد تا من بروم توالت. گوهر نگذاری بچه ها نزدیکش شوند.»
    حتی به حیاط هم که می رسیدم باز روی می چرخاندم و مراقب بودم طلعت از کنارش بلند نشود.
    - «الان می آیم.»
    خواهرهایم می زدند زیر خنده.
    شب ها نوبت مرشد بود. تا آخر شب اجازۀ خواب به محمد نمی داد. همه روی تخت دور یکدیگر می نشستیم. محمد در وسط می نشست و به سمت هر کدام که حرکت می کرد او برنده بود و از کار خانۀ فردا معاف می شد. می رفت به سوی طلعت. همه کف می زدیم و همه با صدای بلند می خندیدم. طلعت با صدای بلند می گفت:
    «می ترسم سر محمد شوهرم طلاقم بدهد. هر روز کار و زندگی ام را رها می کنم و می آیم اینجا که با این شیرین تر از جانم بازی کنم.»
    پسرم روز به روز خوشگل تر و شیرین زبان تر می شد. مادرم وان یکاد جلد شده به گوشۀ بلوزش سنجاق کرد. طلعت دور مچش یک بند پر از فیروزه انداخت. گوهر آیه ای از قرآن در بالش زیر سرش گذاشت.
    - «گلاب جان...!»
    از خواب بعدازظهر پریدم و کنارم را نگاه کردم. هر بار که از خواب می پریدم خاطرۀ شبی که با جای خالی رجب مواجه شدم یادم می آمد.
    با دیدن محمد که آرام در رختخواب مخمل لیمویی رنگش خوابیده بود خیالم راحت می شد.
    «بله.»
    مادرم بود که هنوز دستش روی لحافم بود.
    - «نبات آمده...»
    - «نبات؟»
    - «آری... چند سکه به عنوان قرض می خواهد. من پولی ندارم... هنوز هم مرشد از زورخانه برنگشته...»
    دلم سوخت، از رختخواب بلند شدم. رفتم سراغ کیسه ای که باقیمانده بود و بندش را شل کردم. سکه ها را کف دست مادر ریختم.
    - «هر چه قدر خواست بده... هیچ چیز دریغ نکن. نکند جهانگیر برایش خرجی نگذاشته باشد، نکند این مدت...»
    «فکر و خیال نکن... جهانگیر مرد زندگی است. هرچه باشد نبات هم ناموس اوست. محال است بدون خرجی رهایش کرده باشد.»
    رفتم پشت پنجره. دلم از دیدن چهرۀ رنگ پریده اش که گوشه ای به یک درخت تکیه داده و کز کرده بود کباب شد.
    - «بپرس دیگر چیزی نمی خواهد.»
    دیدم که مادرم سکه ها را جلویش گرفت. دیدم که نبات فقط دو سکه برداشت. و دیدم که چه مظلومانه سر پایین افکند و خداحافظی کرد.
    از خودم متنفر شدم. من او را خانه خراب کردم.
    در اطاق باز شد. مادرم با کاسه ای عسل و ظرفی از شیر شتر وارد شد.
    «بخور جان بگیری.»
    به خدا قسم که اگر به خاطر شیری که به محمد می دادم نبود لب نمی زدم.
    نبات گرسنگی بکشد آنوقت من در این خانه همچون گوسفند بچرم. از خودم خجالت می کشم. به خودم لعنت می کنم. آرزو می کردم مهر و محبتم در دل نبات جا شود.
    به پسرم نگاه کردم. اگر تو نبودی به خدا که ترک جهانگیر می کردم تا به خانه اش برگردد. اما حال چه کنم با تو. با نگرانی از خودم پرسیدم اگر نفرینم کند و نفرینش گریبانگیرم شود چه کنم.
    آفتاب از تیغۀ بام گذشته بود. جهانگیر به خانه برگشته بود. پسرم دستهایش را به دیوار می گرفت تا بتواند از زمین بلند شود. یک ساله شده بود. آن روز جهانگیر خبر وحشتناکی به خانه آورد. سر نادرشاه افشار را از بدنش جدا کرده اند. اهل خانۀ ما می دانستند نادرشاه بر اثر توطئه سردار محمد خان و صالح خان به قتل رسیده است.
    به پسرم شیر می دادم، صدای جهانگیر را می شنیدم که با مرشد و شوهر طلعت سخن می گوید. سر بریده نادر را با حیله و افسون و ترس و لرز به طور مخفیانه از محل قتلگاه خارج نموده و برای علی قلی خان برادرزاده اش فرستادند.
    خودم را از این بحثها جدا می کردم. می شنیدم اما نشنیده می گرفتم. از سیاست و جنگ بیزار بودم. ای کاش شوهرم شغل دیگری داشت.
    محمد روز به روز زیباتر می شد. و یک هفته پس از برگشتن پدرش به خانه برگشتیم. به خانۀ جهانگیر اطاق خودم. طلعت و گوهر قبل از ما رفتند و خانه را تمیز کردند. شمعدانهای نقرۀ ده شاخه را روشن کردند. به گهوارۀ محمد پارچه های رنگی و منگوله های قرمز بستند. گیره های نقره را در سینی قلم کاری گذاشتند. استکان های کمر باریک در گیره ها جا گرفت. قندان نقرۀ دو دسته با نقش و نگار قدیمی، گل مجلس سینی شد.
    «به خانه ات خوش آمدی گلابم.»
    جهانگیر بود که در برابر دیدگان همه گردنبند قیمتی به گردنم آویخت و با دست خودش پسرم را در گهواره اش گذاشت.
    «این اطاق برای سه نفر کوچک است. از هفته دیگر به تالار می رویم. آن قسمت ساختمان چند اطاق اضافی دارد که می توانی از همۀ آنها استفاده کنی.»
    «اما جهانگیر! می دانی که نبات در تالار زندگی می کند.»
    جهانگیر زیر لب غرید: «نبات یک نفر است. تالار و اطاقهای به آن بزرگی را می خواهد چه کند.»
    هفتۀ بعد چهل چراغ روشن شد. جهانگیر قبای اطلس آبی رنگش را پوشید و شال شکری ابریشمی رویش بست. کلاه به سر گذاشت و پسرش را در آغوش گرفت.
    در تالار به روی من گشوده شد. روی طاقچه ها پر شد از مجسمه و دیگر وسایل مانند گلاب پاش آب طلا و بشقابهای دیواری با نقش و نگاری که فیروزه کاری شده بود.
    «از امروز لیلا وظیفه دارد فقط به تو و پسرت خدمت کند. فهمیدی لیلا؟»
    گفتم: «اما جهانگیر! لیلا کنیزکی بوده که تو برای نبات آورده بودی.»
    گفت: «می خواهم پسرم در آرامش بزرگ شود. نمی خواهم خانه بیش از این شلوغ شود. همین یک کنیزک کافی است. نبات یک نفر است. کنیز می خواهد چه کند.»
    نبات سر به زیر انداخت و از تالار بیرون رفت. نگاهم هنوز به بقچه ای بود که زیر بغل حفظ می کرد. بعد به پاهایش که گیوه های سال گذشته را نشان می کرد. بعد به قدمهایی که به سمت اطاق قبلی من در ته ایوان بر می داشت.
    هنوز سرش پایین بود. چه آهسته گام بر صحن سنگفرش ایوان


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    232-241

    می نهاد . چه مظلومانه رفت و آتش در وجودم بر پا کرد .
    محمد ستاره درخشان خانه شد . زیباییش زبانزد اهل محله و همین طور مرد های زورخانه مرشد شده بود . گوهر و طلعت هر روز به دیدنش می آمدند و از طرفی دشمنی نبات و خاتون روز به روز بیشتر می شد . روزگار سختی را می گذراندم . حتی لحظه ای نمی توانستم محمد را از جلوی دیدگانم دور نگه دارم . می ترسیدم نبات از فرصت استفاده کند و زهر عقده هایش را یکجا در صورتم بپاشد . لیلا بیش از من هوای نبات را داشت و در نبود جهانگیر از فرصت استفاده می کرد و به اطاق خانم اولش می رفت . می دانست گله ای نمی کنم و دست از فضولی نزد جهانگیر برداشته ام .
    باز صدای شیهه اسب جهانگیر خنده بر لبان محمدم دعوت کرد . پسرکم ذوق کنان خودش را در آغوش من پرت کرد و چرخش نگاهش را به سمت در حیاط دوخت .
    جهانگیر وارد شد . صدای جیغ و ذوق محمد تمام فضای حیاط را برگرفت . نبات با تنفر به من که روی ایوان ایستاده و محمد را رو به پدرش گرفته بودم نگاه کرد و رفت داخل اطاقش . آنقدر محکم در را به هم کوبید که محمد ترسید و یکباره زد زیر گریه .
    "ولش کن جهانگیر برگرد . " اما مگر گوش جهانگیر به این حرفها بدهکار بود . پله های ایوان را دوتا یکی بالا آمد و دوید به سمت انتهای ایوان . با لگد دو لنگه در چوبی در اطاق نبات را باز کرد و با چکمه رفت داخل . بچه به بغل پشت سرش دویدم . بیچاره نبات که همچون گلوله ای زیر دست جهانگیر غلت می خورد و از مشت و لگد می نالید . محمد که وحشت زده نگاه می کرد صدایش را بالاتر برد و شروع کرد به جیغ زدن .
    لباس جهانگیر را از پشت و با یک دست گرفتم .
    " ولش کن . بچه ام زهر ترک شد . جهانگیر ولش کن . گناه دارد . "
    جهانگیر داد زد : " تو برو بیرون تا من این دیوانه را ادب کنم . "
    یک لگد دیگر که در پهلوی نبات زد . خاتون وارد اطاق شد و خودش را روی نبات انداخت .
    هر دو شروع کردند به جیغ و فریاد . همسایه ها ریختند داخل حیاط . همه اهل محل فکر می کردند دوباره دسیسه من بوده که نبات آن طور کبود و سیاه شده بود .
    همۀ نگاه ها یک مفهوم به دنبال داشت . با ترحم به نبات نگاه می کردند . با تنفر به من . می دانستم تمام دلها مرا نفرین می کند . به بدن کبود و پیراهن پاره تن نبات نگاه کردم به خون مردگی های زیر چشمش ، به خراشی که روی بازویش به جا مانده بود . اشک در چشمانم حلقه بست .
    " بیا تو گلاب . در راببند ."
    با صدای بلندتری بر سر زنهای همسایه فریاد کشید .
    " چه از جان ما می خواهید . بروید بیرون ... یا الله . "
    نبات گوشه ایوان نشست غروب بود . خاتون با دستمال زخم هایش را بست . به اصرار بود که رفتم به اطاق و در رابستم .
    "جهانگیر بگذار یک لقمه از کباب این قرقاول برایش ببرم . گناه دارد ." و دست داخل سفره بردم و یک تکه از سینه قرقاول کباب شده جدا کردم که جهانگیر گوشت را از میان انگشتهایم کشید و گفت :
    " بگذار ادب شود . باید بداند محمد چه قدر برای من ارزش دارد . باید بفهمد این بچه چه ارزشی دارد وگرنه ... "
    " وگرنه چی ... "
    " لا اله الا الله ... هیچی . می ترسم زن . می ترسم حسادت زنانه اش کار دستم بدهد . دارم بهت می گویم گلاب . وای به حال تو هم اگر روزی یک تار مو از سر پسرم کم شود . مثل چشمت باید مراقبش باشی . می فهمی . "
    در فکر بودم که گفتم : " آری فهمیدم . "
    محمد روی پای پدرش مشغول به دندان کشیدن گوشت بود . با چشمانی برق زده به من نگاه می کرد .
    " الهی فدای دندانهای ریز و سفیدت بشوم . "
    پدرش بوسه ای روی موهایش جا گذاشت و گفت : " فردا ببرش حمام خودم می آیم دنبالت . موهایش بوی ترشیدگی می دهد . "
    روز بعد بقچه بستم و راهی حمام شدم . محمد عاشق درشکه سواری بود و من عاشق لحظه ای که چرخ درشکه در یک دست انداز می افتاد و صدای قهقهه محمد به آسمان می رفت .
    آفتاب ظهر تا پله چهارم گرمابه را نیز روشن کرده بود . پله ها را پایین رفتم . محمد روی یک دستم و زیر بغل دست راستم بقچه را محکم گرفته بودم . خدا لعنت کند این لیلا را که سردرد را برای نیامدن بهانه کرد . اگر جهانگیر در خانه بود ، جرأت نه گفتن را نداشت . عیب ندارد می دانم دستور از نبات می گیرد .
    لباسهای پسرم را در آوردم . لباسهای خودم را روی بقچه گذاشتم . زنها که مشغول لباس پوشیدن یا در آوردن بودند محو زیبایی محمد دست از کار کشیدند . در دلم گفتم :
    " الهی چشم حسود کور شود . "
    " بیا محمد جان . بیا بغلم . "
    پسرک شیرن زبانم که به تازگی زبان گشوده بود خودش را چسباند به گردن و سینه و دستم و سرش را خم کرد روی شانه ام . به حمام گرم رفتم . چه قدر شلوغ بود . یک راست رفتم به سمت خزینه . صورتم از فرط بخار عرق کرد . کاسه ای آب پشت محمد ریختم و او را زمین گذاشتم .
    " سلام گلاب . "
    رو برگرداندم و مشغول احوال پرسی با یکی از دوستان محله قدیمی مان شدم . همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد . فقط در یک لحظه . همانطور که مشغول صحبت بودم دست دراز کردم تا بازوی پسرم را بگیرم و مراقبش باشم . ناگهان صدای جیغ یک زن و همهمه ای را همزمان با رو برگرداندنم شنیدم .
    بخار بود . محمد نقش بر زمین . نبات را دیدم که در میان بخار ها به سمت در گرمابه دوید . پسرم غرق خون و زنها به دورش جمع شدند . آب و کف و خونی که از سر محمد راه گرفته بود از جلوی پای من رد می شد و من دیوانه محو تماشای یک اتفاق از روی دشمنی بودم . دیوانه ای که نه گریه می کرد و نه خنده . دیوانه ای با دو چشم از حدقه بیرون زده . دهانی از حیرت لحظه های وحشی باز مانده .
    پسرم با رنگی همچون گچ چشمانش را بست . زنها را دیدم که شیون می کنند . ناله می کنند و می گویند :
    " تو مادرش هستی ؟ "
    دست روی سینه نهادم و آب دهانم را بلعیدم . " من ؟ مادرش ؟ نه . من نیستم . "
    در آن لحظه دلم نمی خواست من گلاب باشم . او که روی زمین می غلتید محمد پسر زیبای من ، نه دلم نمی خواست . بخدا نمی خواست . " بخدا من مادرش نیستم . ای وای پسر من این نیست . "
    شنیدم که گفتند : " بیچاره دیوانه شده . "
    " دیوانه من هستم ... " و زدم زیر خنده و کنار محمد زانو زدم . دستهایم را به خون سرش مالیدم . زنها گریه می کردند زنی بچه اش را در آغوش گرفت . انگار دلش نمی خواست بچه اش جای بچه من باشد .
    داد زدم و در میان خنده هایم گفتم : " این بچه مال من نیست . "
    همه یکباره و یک صدا زدند زیر گریه : " مادرش دیوانه شده . "
    فریاد زدم : " مادر این بچه بی گناه کیست ؟ "
    همه نگاهم کردند . سر روی گردن محمد گذاشتم . با خودم حرف می زدم . با صدای بلند .خیلی بلند .
    " محمد ... محمد ... محمدم ... عزیزم تویی ... پسرکم .... پسرک شیرین تر از جانم ... تو ... تو چرا اینجا ... تو چرا اینجا ... تو چرا اینجا ... افتا ... افتا ... افتادی ... "
    بعد به زنها نگاه کردم . " چرا شیون می کنید . پسرم مرده ؟ یعنی این ... یعنی این ... پسر ... منه . محمد ... من ؟ "
    دستهای کوچک و تپل و سفیدش را که خونی شده بود ، در دست گرفتم . " می بینید چه پسر خوشگلی دارم ... الان پدرش می آید در گرمابه ... گفته می ترسد پسرش سرما بخورد . "
    کم کم صحبت ها به ناله و التماس بلند شد . " شما می بینید پسر من مرده ؟ چرا کاری نمی کنید . نگاه کنید نفس می کشد . چشمای خوشگلش را بسته . نخوابید که ... مگر خوابیده . "
    " ای هوار .... "
    و کم کم هوار زدم . فریادم در گرمابه پیچید . می دانم قاتل پسرم کیست ... فرار کرد .
    بیهوش شدم . وقتی به هوش آمدم سقف اطاق خودم را در خانه مرشد شناختم . باز همان تیر و چوبها ، باز همان حصیری که پشت پنجره آویزان بود . باز همان دیوارهای آبی رنگ و آیینه قدی که روزگاری رو به رویش می ایستادم که ببینم خواستگار پسندم می کند یا نه .
    آخ ، پسرم را به یاد آوردم .
    " محمد ؟ محمدم کجاست ؟ "
    یکبار دیگر داغدار شدم . داغی فراموش ناشدنی . از فغان و ناله چه فایده که دیگر پسری در کار نبود .
    " اطاق را تاریک کنید . برو حکیم ، اهل خانه فکر می کنند که من دیوانه شده ام . نه حکیم ، من عاقلم ... عاقل عاقل . "
    سایۀ جهانگیر را روی پشت دری ها می دیدم که قدم می زند . می دانستم انتظار بیرون رفتن حکیم را می کشد . حکیم بلند شد . مادم همراهش بیرون رفت . جهانگیر وارد اطاق شد . خشمگین و عصبی با نوک پا لحاف رویم را کنار زد . " بالاخره بچه ام را کشتی . "
    مهر سکوت بر زبان و تیری از نگاهم خبر از حال درونم می داد. هیچ نیازی به خشونت نبود . که اشکم سرازیر شود . دستهای بغض از دل شکسته ام فرمان می گرفت که آنطور وحشیانه گلویم را فشار می داد .
    " بی عرضه . تو لیاقت آن بچه را نداشتی . تو مادر نبودی . حیف از آن پسر که خدا در دامن تو گذاشت حیف . "
    سر پایین انداختم و به قطره هایی که پشت سر هم روی لحاف می چکیدند تا به حدی گردی خودشان را خیس کنند خیره بودم .
    " لعنت به من که تو را انتخاب کردم مادر فرزندم شوی . تو ... اوهو کی تو ... تو که بچه رجب را از زیر سینه ات ربودند دست از خواب ناز سحری برنداشتی ... آری تو . "
    داد می زد . بچه اش را از من می خواست . گوشهایم را گرفتم و سر روی لحاف گذاشتم . صدایش را واضح نمی شنیدم اما مشخص بود که قصد ندارد دست از طعنه و شکایت بردارد.
    یک صدای ناهنجار دیگر باعث شد که سر بالا کنم . مادرم بود که لنگه های در را چنان گشود که لبه های دیوار زخمی شدند .
    " چه از جان بچه ام می خواهی . داغی که به دلش مانده کم نیست تو هم یقه اش را چسبیدی که چه بشود . بچه ات را نبات کشته . همه زنهای حمام دیده اند . بگو گلاب . چرا حرف نمی زنی . شوهرت یک هفته است که هر روز می آید تا قشقرقی به پا کند . خون پسرش را از جان و تن تو می خواهد . چرا لالمانی گرفته ای . یک هفته که بیهوش بودی اما حالا چه ؟ چرا آنچه را که صبح برای ما تعریف کردی نمی گویی ؟ "
    باز سکوت کردم . مادرم کلمه به کلمه آنچه را که از زبان من شنیده بود را برای شوهرم تعریف کرد اما جهانگیر نه تنها باور نکرد بلکه گفت : " دروغ است . از نبات سوءاستفاده کرده . لیلا و خاتون شهادت می دهند که نبات تمام روز خانه بوده اما تو چه . می توانی همانها را که در حمام بودند را به شهادت بکشی ؟ "
    زنهای حمام را می گفت . مگر من آنها را می شناختم . مگر در آن حال و روزی که به سرم آمده بود می توانستم کسی را بشناسم . اصلاً خانه آنها کجا بود . " با تو هستم گلاب حرف بزن . می توانی ... "
    فقط نگاهش کردم و با پشت دست اشکهایم را پاک کردم .
    " اشک تمساح است نالایق . "
    هیچ جوابی ندادم . از اتاق بیرون رفت . یکباره هق هق کردم . سر به سوی خدا بلند کردم .
    چه طور ثابت کنم نبات پسرم را کشت . می دانم در یک چشم به هم زدن پشت پا به پاهای کوچک پسرم زده تا مغز کوچکش با شدت سنگینی وزنش با زمین لیز اصابت کند .
    " جهانگیر ! "
    رفته بود . مادرم آمد . طلعت و گوهر آمدند . دیگر نه دلداریهایشان مرهمی بر زخم عمیقم بود و نه داروهای گیاهی حکیم اثری داشت .
    هر گوشه اتاق که چشم می چرخاندم محمد را می دیدم . تازه چشمه اشکم به جوشیدن در آمده بود .
    " بیا پسرکم . قند عسلم بیا پیش مادر . "
    " نخود و کشمش می خواهد طلعت . "
    و به التماس می گفتم : " برو برایش بیاور . "
    " گوهر نگاه کن به تو می خندد. می خواهد با این خال چانه ات بازی کند . صورتت را جلو بیاور تا دل بچه ام نشکند . "
    "پس چرا شماها گریه می کنید . "
    مادرم هق هق کنان از اتاق بیرون رفت . طلعت خم شد و دست دور گردنم انداخت .
    " تو چقدر بد شانس و اقبالی خواهر . "
    راست می گفت ؟ بد اقبال بودم . نفرین پشت سرم بود . بچه زیبایم را چشم کردند .
    آیا حق با چه کسی بود . کدام یک راست می گفت . وای که چقدر سرم درد می کند . دلم می خواهد چشم بر هم بگذارم و هرگز رنگ دنیا را نبینم . خوابم می آید . مراقب محمد باشید تا کمی استراحت کنم .
    اما مگر صدای گریه خواهر ها اجازه می داد لحظه ای آرامش داشته باشم . " الهی برایت بمیرم گلاب . نکند داغ محمد تا آخر عمر ... "
    فقط کافی بود نام محمد را از زبان کسی بشنوم . دو دستی و با تمام قدرت می کوبیدم توی سر خودم . آنچنان که جلوی چشمم سیاهی می رفت و درد شدید در شقیقه هایم می پیچید .
    " وای محمدم را اگر غرق در خون در آب ها و کف ها می دید . "
    * * *
    تاج و تخت سلطنت نادرشاه ویران شد . جنگ ها به پا شد . لشگر کشیها شد و من فقط در گوشه اتاق تمام زندگی را روی گلهای قالی می دیدم . آن روز هم آفتاب را روی دیوار ها دیدم . از پشت پنجره کنار آمدم و سر جای همیشگی ام در کنج اتاق نشستم . در باز شد . طلعت هنوز وارد نشده گفت :
    "حکومت و سلطنت بالاخره به دست شاهرخ شاه ، پسر نادر شاه افتاد . می دانی انتقام خون نادر را از صالح خان و سردار محمد خان چه کسی گرفت . " برایم مهم نبود اما سرم را به عنوان سؤال تکان دادم و نگاهش کردم . گفت : " بهمنیار و سه یارش . امروز هم عازم هندوستان هستند . خوشحالم گلاب بالاخره بهمنیار و طوطی با هم عروسی کردند


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    اما من نه تنها خوشحال نشدم بلکه با شنیدن نام بهمنیار و طوطی مو بر تنم راست شد.
    همانها عقده در دل خاتون کاشتند که دختر عاشق عقده هایش را بر سر من بینوا خالی کرد.
    چهار ماه بود که جهانگیر قدم به خانه پدرم نمی گذاشت، مادرم از همسایه ها شنیده بود که دوباره میانه اش با نبات خوب شده است.
    * * *
    پرتو زرین آفتاب شاخه های درخت انار باغچه را طلایی کرده بود، پرستوها زیر آسمان نیلی رنگ معلق می زدند و نسیم ملایمی بر امواج کوچک حوض بوسۀ آشنایی می زد و گونۀ آب را نوازش می داد. دلم خوش بود به پیغامی که جهانگیر اول طلوع فرستاده بود.
    بعد از گذشت یک سال بالاخره قصد کرده بود به دیدنم بیاید. پیراهن صورتی کم رنگی پوشیدم. چین های دامنم را طلعت مرتب کرد. گوهر تور حریر نارنجی به موهایم بست. روی ایوان قدم می زدم و نگاهم به پرستوها بود که دختر کوچولوی طلعت داد زد:
    «عمو دهانگیل آمد...»
    طلعت که چشم چشم می کرد دخترک شیرین زبانش را دور از چشم من در آغوش بکشد گفت:
    «برو تو اتاق گلاب.»
    مرشد که با مرگ محمد من خم در کمرش نشسته بود، به من اشاره کرد که حق با طلعت است و بروم داخل اتاق. بعد عبا روی شانه جا به جا کرد و سرفه کنان جواب جهانگیر که از داخل دالان یا الله گویان وارد می شد را داد:
    «بفرمایید هم رکاب سردار. خوش آمدی.»
    شور و شعف در چهرۀ همۀ اهل خانه دیده می شد. مادرم از پله های ایوان که پایین می رفت دستهایش را به سمت آسمان باز کرد:
    «خدایا شکر، گلاب دوباره به خانه و زندگی اش بر می گردد.» رفتم داخل اتاق و در را آهسته بستم.
    تق.
    هنوز پشتم به در بود که صدای جهانگیر را شنیدم.
    «به گلاب بگویید بیاید بیرون. می خواهم همین جا در حیاط حرفم را بزنم.» جرقه ای از جلوی دیدگانم جهید. چه حرفی. مگر نیامده دنبالم که به خانه اش بروم.
    پاهایم خشک شدند. مرشد صدایم کرد. تکان نخوردم. طلعت در را آهسته تکان داد.
    با هر تلق تلق در، بدن بی حس من هم تکانی آهسته می خورد. با ضربۀ بیشتری یک قدم به جلو پرت شدم و در باز شد. هنوز پشت به در مثل مجسمه ایستاده بودم که طلعت از پشت سرم گفت:
    «مگر نشنیدی مرشد چه گفت.»
    بعد مثل برده ای که تازه فروخته شده پشت سر طلعت قدم برداشتم و روی ایوان ایستادم. جهانگیر یک پایش را لبۀ حوض گذاشته و یک دستش را به کمرش زده بود. چپ چپ نگاهم می کرد.
    آهسته زیر لب گفتم: «سلام.»
    جوابی نداد و گفت: «امروز آمده ام تا این موضوع را روشن کنم.»
    خشکم زده بود. از لحن بیان و صدایش وحشت زده شده بودم. همۀ نگاهها به طرف چهرۀ درهم جهانگیر بود که خشم از نگاهش می بارید.
    هرگز آن لحظه فراموشم نمی شود. بدترین، سخت ترین و زجر آورترین لحظۀ زندگی ام بر من گذشت. دیدم که جهانگیر پاکتی از زیر بغلش بیرون کشید و به طرف مرشد گرفت.
    «دیگر من به این خانه نامحرم هستم.»
    روی زمین نشستم. این را گفت و با گامهای استوار و بلند به طرف پرده رفت. کنار زدن پرده همانا و محو شدنش تا هفت سال همانا.
    بله جهانگیر طلاقم داد و هرگز به آن خانه قدم نگذاشت. هفت سال رنگ در و دیوار اتاقم را سیاه دیدم. لباس سیاه بر تن کردم و لبخند بر لبم حرام کردم. نفرت اندوختم و بغض فرو بردم و غصه بلعیدم. و هفت سال شبانه روز رنج با رنج شستم و اشک ریختم.
    مرشد هم هفت سال پا به پایم زجر کشید. اما کمر خمیده و تن ناتوانش دیگر قدرت جنگیدن نداشت. بله مرشد از پا در آمد و در بستر بیماری افتاد. برگهای پاییزی باغچه را یک دست فرش کردند. آب حوض پر جلبک و لجن کدر و بد بو شد. خاک انباشته بر سنگ فرش حیاط خود را به بادی می سپرد تا روی هر چه که دلش می خواهد بنشاند.
    مادر گوشۀ حیاط کز کرده بود. طلعت و گوهر شیون کنان وارد خانه شدند. چادرها از سرشان افتاد آن لحظه ای که جنازۀ مرشد را کنار حیاط زیر پارچۀ سفید دیدند. روی پلۀ ایوان نشستم تا نظاره گر زاری خواهرانم باشم. جیغ می کشیدند. طلعت خودش را روی جنازه انداخت و چنگ چنگ از موهایش به دست باد سپرد.
    «ای خدا خانۀ پدرم خراب شد. خاک بر سرمان شد.»
    راست می گفت. خانه ویرانه شد. در زورخانه را بستند و روی پارچۀ سیاهی که به درش آویخته شد نوشتند مرشد همۀ ما را تنها گذاشت. پشت سر تابوت راه افتادیم. قبرستان هنوز آشنا بود. مردم سیاه پوش اعم از زن و مرد و پیر و جوان گرد مزار پدرم جمع شدند. گوهر غش کرد و روی خاک ها افتاد. طلعت مشت مشت خاک بر سر خودش می ریخت و من فقط روی یک تکه سنگ نشسته و داغ تازه تر را به باورم دعوت می کردم.
    پدرم هم مرد.
    خاک یتیمی هیچ تأثیری در شدت افسردگی و پژمردگی ام نداشت. من هفت سال بود که با طعم عزا و سیاه پوشی آشنا بودم.
    به در و دیوارهای کوچه پارچۀ سیاه زدند. مردهای زورخانه آمدند. پهلوانها، اهل محل و عده ای از کسبه.
    اما نه جهانگیر و نه نبات و خاتون قدم در خانۀ مرشد نگذاشتند. چشم در میان مردها می چرخاندم تا شاید جهانگیر را ببینم. شاید رو سیاه بود که نیامد... شاید هم...
    صدای شیون مادرم چادر روی صورت زنها می کشید. دختر کوچولوی طلعت که بغض کرده بود و به دامن من چسبیده بود را بغل کردم. دوباره به تنهایی اتاقم دعوت شدم.
    - «چه بوی خوبی می دهی اعظم جان. بوی محمد من را می دهی. بیا سرت را روی سینۀ خاله بگذار و چشمانت را ببند.»
    دخترک که به خاطر مرگ پدربزرگش سه روز از آغوش مادر محروم بود چه محتاجانه سر روی سینه ام نهاد و لبهایش را با بغض ورچید.
    - «بابا مرشد مرده؟»
    پیشانیش را بوسیدم. چشمانش را بست قطره های اشکم روی گردن و گاهی چانه اش می چکید. دلم هوای پسر خودم را کرده بود. گونه ها و لبهای سرخ پسر خودم را می خواستم.
    کاش قلم پایم خرد می شد و هرگز به حمام نمی رفتم.
    اما آن مار زخمی به نحو دیگری نیش خود را در بدنم فرو می کرد. آه کشیدم نفرینش کردم.
    دلم هوای خانه ام را کرده. خدایا هوای اتاقم. هوای مطبخ و حیاطی که شبها و روزها روی خاکش می نشستم تا شوهرم از سفر برگردد. در و دیوار آن خانه برایم حکایتها داشت. خوش به حال آن روزها که عزیز و نورچشمی جهانگیر شده بودم. شبهایی که قدم از اتاقم بیرون نمی گذاشت.
    مثل دیوانه ها از جای پریدم. به حیاط رفتم. به کوچه دویدم. خود را دم در خانۀ جهانگیر دیدم. با مشت محکم به در چوبی کوبیدم، کلون را گرفتم و با ضربه می ساییدم. «باز کنید حرف دارم. جهانگیر.»
    زانوهایم به خاک ساییدند. اشکم سرازیر شد. هنوز دستهایم به در برخورد می کردند اما صدای ضربه ها آهسته تر شده بود.
    «باز کنید این خانۀ من است.»
    شنیدم که زنهای همسایه طعنه می زدند. «چوب خدا که صدا ندارد اگر بزند هم دوا ندارد.»
    دیگری می گفت: «خدا که کلاغ نیست که فوراً چشم در بیاورد.»
    و پیرزنی که از آب گل آلود ماهی می گرفت خطاب به عروسش می گفت: «چند بار گفتم از نفرین بترس هان.»
    نمی دانم چه کسی زیر بغلم را گرفت. هیچ کس در را به رویم باز نکرد. ناامید به خانه برگشتم. در بین راه مرتب سر می چرخاندم تا شاید کسی دل رحمی کند و مرا به خانه ام راه دهد. در را به رویم باز کند و بگوید: «بیا گلاب.»
    شبها ناله می کردم و روزها درصدد این که جهانگیر را در بین راه ملاقات کنم.
    - «تو از رو نرفتی گلاب. ولش کن به حال خودش، او دیگر تو را نمی خواهد. همه جای شهر پر کرده تو پسرش را کشتی.»
    - «برای همین می خواهم ملاقاتش کنم.»
    - «بی خود.»
    - «می خواهم بگویم نبات پسرش را کشته.»
    - «باور نمی کند که می گوید شاهدت کیست. در آن حمام به آن شلوغی هیچ کس نیست که شهادت بدهد نبات در حمام بوده...»
    یکباره جرقه ای در مغزم به وجود آمد. یاد دختری افتادم که کنار خزینه ایستاده بود و صدایم کرد. همان دوست قدیمی در محلۀ قبلی...
    - «کجا می روی گلاب؟» چادر به خود پیچیدم و روبنده سنجاق کردم. چنان در حیاط دویدم که حتی فرصت نکردم جوابی به مادر پیرم که روز به روز ضعیف تر و رنجورتر می شد بدهم.
    راهی محلۀ قدیمی شدم. باید از بازار گز فروشان می رفتم. خانه های پشت گرمابه کلنگی و کوچک بودند روی بامها کودکان بازی می کردند کوچه ها باریک و همه به هم وصل می شدند.
    همین کوچه است.
    کوچه ای باریک و بن بست خاطرۀ کودکی ام را زنده کرد. در همین کوچه نبات به دنیا آمده بود. در کوتاه چوبی که زوار درفتگی اش هنوز به جا بود توجهم را جلب کرد.
    خانۀ پدرش همین بود. انگار دیروز بود که مادرش سر زا رفت و پدرش سر به نیست شد.
    از جلوی در خانۀ خودمان رد شدم. متروکه بود. به پنجرۀ کوچکی که در میان یک دیوار گلی هیچ ابهتی نداشت، خیره شدم و قدم برداشتم.
    آخ.
    یک پایم در چاله ای نه چندان گود فرو رفت و لنگیدم. نگاه از پنجره گرفتم و به ته کوچه خیره ماندم.
    همان در باید باشد، بله خانۀ محبوبه همان است. ولی... ولی از کجا معلوم که هنوز در این خانه زندگی کند. روزگاری این خانۀ پدری اش بود. آیا... حالا...
    در زدم.
    پیرزنی در را به رویم گشود. سلام کردم و سراغ محبوبه را گرفتم. خندۀ آهسته ای کرد و گفت: «من این خانه را از پدر محبوبه خریده ام.»
    - «شما نمی دانید کجا رفته اند؟ نمی دانید محبوبه کجا زندگی می کند؟»
    پیرزن کمی به زمین خیره شد و گفت: «شاید پسرم بداند. نمی دانم باید صبر کنی پسرم برگردد.»
    از خدا می خواستم پیرزن تعارفم کند. از آن محله تا کوچه سراجان راه زیادی بود. فرصت نداشتم به خانه برگردم و روزی دیگر در پی محبوبه کوچه به پس کوچه بگردم.
    - «کی می آید؟»
    - «کی؟»
    - «پسرتان دیگر.»
    خندید: «بیا تو، الان برمی گردد.»
    وارد خانه شدم. یک دالان باریک و تنگ. زیر نور پی سوز برنجی چند سوسک را دیدم که از نمور بودن دالان استفاده کرده و جولان می زدند.
    - «نترس، بیا تو.»
    رفتم به حیاط کوچکی که کمی از حوض خانۀ پدرم بزرگتر بود. یک اتاق در انتهای حیاط دیده می شد. کنار حیاط یک دالان کوچک دیگر و راه پله گلی که به اتاق بالا منتهی می شد.
    گوشۀ حیاط نشستم. پیرزن پشت چرخ نخ ریسی اش که کنج دیگر حیاط بود نشست و گفت:
    «تا به حال تو را در این محل ندیده بودم.» حوصله نداشتم جوابش را بدهم. فقط لبخند زدم. دوباره گفت: «با محبوبه چه کار داری؟»
    به ناچار زبان در دهان چرخاندم. «دوست دوران کودکی ام است ما قبلاً در این محل بودیم. همان خانۀ متروکه...»
    - «تو دختر مرشد هستی؟»
    اشک در چشمم جمع شد. مرشد... دق من مرشد را از پای در آورد.
    - «شما مرشد را می شناسید؟»
    پیرزن چرخ نخ ریسی اش را چرخاند و سرش را تکان داد: «کسی در این محل نیست که مرشد را نشناسد... تو باید گوهر... نه باید گلاب باشی. درسته؟»
    - «آری من گلاب هستم. شما چه خوب مرا می شناسید.»
    - «خوب به یاد دارم گوهر یک خال کنار چانه اش داشت. طلعت هم چاق و تپل بود. اما حیف از آن خواهرت که مرد. چشم خورد. اگر زنده می ماند واقعاً جواهر بود.»
    می دانستم خواهری به نام جواهر داشتم. که آبله مرغان امانش نداده. می دانستم برای اینکه غصۀ جواهر مادرم را از پای در نیاورد مرشد نبات را به خانه آورده.
    در دلم گفتم: «این پیرزن معلوم است خیلی اطلاعات راجع به اهالی محل دارد. باید کمی راجع به نبات از او بپرسم.»
    - «نبات را چی، می شناسی؟»
    خندید: «همان دخترک دو سه ساله ای که مرشد به فرزندی قبول کرد. آری می شناسم. راستی بگو ببینم. حال مرشد چه طور است. چرا دیگر به این محل نمی آید. صبر کن ببینم...»
    کمی مکث کرد. انگار در فکر بود. بعد ادامه داد: «شش هفت سالی می شود که قدم به این محل نگذاشته است.»
    - «مگر در گذشته پدرم به این محله می آمد؟»
    آه از نهاد پیرزن برخاست. «اگر مرشد نبود فقیرهای این محله...»
    یقین داشتم پیرزن نمی داند دیگر مرشد زنده نیست. لب گشودم خبر مرگ پدرم را بگویم که لای در باز شد و جوانی را در تاریکی دالان دیدم. خشکم زد.
    او این جا چه می کند. حبیب بود. مرا شناخت. فوراً روبنده پایین


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    کشیدم واز جا پریدم .
    من دیگر رفع زحمت میکنم . بی بی
    پیرزن خونسرد و آهسته گفت : مگر نمی خواستی آدرس محبوبه را از پسرم بگیری دختر مرشد.
    پس حبیب پسر آن پیر زن بود . پس چرا در بین کسانی که حبیب به خواستگاری طلعت می فرستاد من هرگز این پیرزن را ندیدم . هنوز این سوال در مغزم جان نگرفته بود که پیرزن گفت : یقین دارم که پسرم را خوب می شناسی و او را بارها در خواستگاری خواهرت طلعت دیده ای درسته . می دانم به چه فکر میکنی ای دختر مرشد اما جوابت نزد من است . هرگز قدم به خانه مرشد نگذاشتم . می دانی چرا ... خودش می داند چون حبیب لیاقت طلعت خانم را نداشت . هزار بار گفتم دست از لات منشی و چاقو کشی بردار تا به خواستگاری بروم .
    حبیب همچون خون آشام به من نگاه میکرد . دست مثل گرگ گرسنه ای که بره ای تنها یافته است .
    بریده بریده و با ترس و لرز گفتم : سلام حبیب... خان .
    حبیب در حالی که شال دور کمرش را محکم می کرد گفت : شنیده ام مرشدمرده و در زورخانه را بسته اند .
    بی آنکه دست خودم باشد اشکم سرازیر شد . لحنش تند تر شد وقتی که ادامه داد : بالاخره نفرین کارساز شد و ریشه و بنیاد خانه مرشد را به هم ریخت آری ؟
    پیرزن لب گزید . خدامرگم بدهد چه حرفهایی می زنی حبیب . ابتدا فکر کردم هنوز چشمش دنبال طلعت است آه و نفرین خودش را به رخم می کشد اماچند لحظه بیشتر نگذشته بود که واقعیتی برایم روشن شد .
    پیرزن برایم همه چیز را تعریف کرد.
    -نبات و حبیب دوقلو به دنیا آمدند . نبات را مرشد قبول کرد . حبیب هم به خانه من آمد . البته ناگفته نماند که حبیب همه با لقمه نان مرشد قد کشید . و برای خودش جوانمردی شد .
    نفس عمیقی کشیدم . که این طور پس تو برادر واقعی نبات هستی . خودش هم از این موضوع آگاه است ؟
    حبیب زد زیر خنده وقیحانه ای که حالم را به هم زد و گفت ک مگر می شود خواهر و برادر از حال هم آگاه نباشد .
    جمله های حبیب در گوشم زنگ زد . دچار سردردو سرگیجه عجیبی شدم . هزاران سوال یک باره به مغزم هجوم آوردند .
    حبیب لات چاقوکش قداره کش مشروب خور . آنشب که با خاتون دست به یقه شدم . آنشب که بچه نبات مرده به دنیا آمد. آنشب که جهانگیر و رجب همدیگر را خونین و مالین کردند و آنشب که جنازه رجب را در گونی ...
    نکند ... و ...
    خیره در صورت منفور حبیب غرق در افکارم آب دهانم را با فشار بلعیدم . خوب که دقت کردم متوجه شدم چه قدر شبیه خواهرش نباتاست . زانوانم سست شده و به شدت می لزیدند . چشمانش مثل خون سرخ شده و لبهایش را با حرص به هم می مالید . انگار با عقده و نفرت نگاهم میکرد . گویی کینه ای در نگاهش پنهان بود.
    دردلم گفتم : باید سخن را تغییر بدهم تا متوجه نشود از همه چیز آگاه شده ام . نکند خون من هم به دست همن قداره کش لات ریخته شود .
    ترسیدم سعی کردم لحنم را مهربان کنم .
    -شما محبوبه رامی شناسید ؟ من از پی محبوبه آمده ام . دلم هوایش را کرده . دوست دوران کودی ام بود . همین محله است قبل از شما در این خانه زندگی می کرده اند .
    حبیب انگار که با خودش درد دل می کرد . گفت : یادش بخیر . محبوبه .
    چه روزگاری بود وقتی او را سوار الاغ میکردم . ... حیف ... چه زود گذشت .
    دوباره پرسیدم : می دانی خانه اش کجاست .
    بی اهمیت به سوال من ادامه داد : شوهر کرد به جعفر لکنت زبان میگیرد . همه اهل محل مسخره اش می کنند . جعفر زغال فروش . حیف از محبوبه نبود .
    بعد همچون دیوانه ها عربده کشید :تف به این شانس و اقبال انگشت روی هر دختری که نشانه کردم . دست رد به سینه ام گذاشت .
    کاملا مشخص بود که حبیب از عقل کافی و کامل برخورار نیست و هذیان می گوید . حسابی ترسیده بودم نکند در این خانه بلایی سرم بیاورد این دیوانه حال خودش رانمی فهمید .
    -بااجازه من میروم بی بی خانم .
    ناگهان حبیب مثل مجسمه ای وحشتناک روبه رویم خشکش زد. پاهایش را کمی از هم باز نگه داشته و دستهایش را از هم گشود .
    -کجا . کجا ؟
    بوی گند مشروب از دهانش بیرون می زد . پیرزن با صدای لرزیده ای گفت : لعنت بر شیطان بیا کنار حبیب دختر مرشد را اذیت نکن . دست برد بر ای دشنه ای که زیر شالش را گذاشته بود و دشنه را بیرون کشید . تازه گیرت آورده ام دختر مرشد.
    با تمسخر صدایم کرد . لبهایش به حالت خندیدن از هم باز شدند . ودندانهای زرد و بره بسته اش حالم را به هم زد . برو کنار حبیب من از این چیزها نمی ترسم .
    دوباره عربده زد : شوهر بیچاره ات هم از این کورکوری ها زیاد می خواند اما من دو شقه اش کردم .
    قاه قاه خندید . آقا پسرت کجا تشریف دارند گلاب خانم ؟
    و چنان از شدت خنده تکان میخورد که در حال خم و راست شدن محکم دستهایش رابه زانوهایش می کوبید .
    وای ... وای دلم خدا ... چه قدرخندیدیم . پرسیدم اق پسرکوچولوت کجاست دختر مرشد .
    کدام پسرم را میگویی ؟ نکند ... نکند ...
    بربر نگاهش میکردم عربده کشان گفت : پسر رجب را می گویم . طفل شیرخوره ات را .
    جیغ زدم . پس تو ...
    خفه شو . پیرزن چنگ به صورتش کشید و دوید به طرف پله های پشت بام . حبیب فریاد زد : ننه اگر یک قدم دیگر برداری به خونه ننه ام قسم این دشمن خونی خواهرم را همین جا دوشقه اش می کنم .
    پیرزن به ناچار ایستاد و التماس کرد. بگذار برود حبیب این بیچاره در پی دوستش به این خانه آمده اذیتش نکن .
    -غلط کرده آمده . همین بیچاره چنگ در صورت خواهرم کشید . شوهرش را از دستش درآورد مگر نه ...
    و کلمه ضعیفه رابخش بخش و با تمسخر گفت : ...ش...عی ... فه.
    چرالال شدی حرف بزن ننه بیچاره من هنوز تو را نشناخته که چه مصیبتی برای خواهرم به پا کردی اماخدا حقش را گرفت وحق تو راهم کف دستت گذاشت . دوروسته ؟
    چاره ای جزء تایید حرفهای نابجایش نداشتم . با مرگ فقط یه قدم فاصله داشتم . دشنه دردستش چنان می لرزید که مرتب انعکاس نور خورشید را در صورتم می انداخت .
    -بله درسته . حق با توست . من بد کردم . پشیمانم به خدا ... خدا هم حقم را کف دستم گذاشت .
    صدایم از بغض می لرزید بگذار بروم حبیب خان غلط کردم پابه این خانه گذاشتم .
    -با جد و آبادات غلط کردی .
    هر چند از شدت حرص دندانهایم را به هم می ساییدم ودر دل دشنامش می دادم . اما گفتم : باشد با جد و آبادم غلط کردم . حالا برو کنار تا رد شوم .
    غش غش خندید . حالا کجا با این عجله ماکه در خدمت هستیم .
    چیه قیافه ام زخمی و زشته ... یعنی از رجب شپشو بدترم .
    دیگر دست خودم نبود که تف به رویش انداختم و گفتم : خفه شو بی شرف اسم رجب را نیاور.
    سیلی که به صورتم زدآنقدر محکم بود که لحظه ای چشمم هیچ جا راندید . اما صدای جیغ پیرن را که شنیدم کمی امیدوار شدم . با تمام وجود جیغ می کشید و کمک می طلبید . حبیب ترسود تا هوا را پس دید در حیاط را گشود و در حالی که به هر سمت نگاهی می انداخت پابه فرار گذاشت .
    وای که اگر میدانستم طبل تو خالی است خودم تکه تکه اش می کردم . پیرزن جلوی پایم زانو زد و دامنم را چسبید .
    -تو را به ارواح خاک پدرت گلاب خانم حرفی به کسی نزن وبی ادبیش را ندیده بگیر . این پسر دیوانه است . دیوانه.
    نمی توانستم به پیرزن قول بدهم . تازه حقیقت آشکار شده بود . من قاتل رجب و دزد پسرم را گیر اورده بودم .
    -نه بی بی به خدایی که شریک ندارم قسم اگر زیر زمین برود پیدایش میکنم و حق خون شوهرم رااز گلویش می مکم . وای به حالش ... وای به حالش بی بی اگر یک تار مو از سر پسرم کم شده باشد .
    پیرزن از دنیا بی خبر خیره به لبهایم که با حرص باز و بسته می شدند گفت : خدا لعنتش کند . تشنه به خون نبات و حبیب خانه را ترک کردم . در محله قدیمی و کوچه های باریک قدم بر میداشتم و زیر لب دری وری میگفتم و خط و نشان می کشیدم . وای که اگر دستم به نبات برسد . بیچاره اش می کنم . با همین چنگالهایم ودستهایم رااز زیر چادر بیرون آوردم و به نوک انگشتانم زل می زدم .
    خفه ات میکنم نبات . گاهی عابری که از کنارم رد میشد نگاهم میکرد .نگاهی پر از ترحم که به یک دیوانه مجنون می اندازند .
    -هچ ... بیچاره
    -آخی ....
    -نچ ...
    -حیف از جوانی اش ...
    تا به خانه رسیدم صد بار مورد ترحم جمله های مردم قرار گرفتم . بد و بیراه می گفتم و فحش می دادم وقتی قدم در تالار نهادم .
    -با کی هستی گلاب ؟
    -با زمین و زمان . با نبات بی پدرو مادر.با برادر کثافتش ...
    مادرم که تابه آن لحظه موضوع برادر نبات را از ما سه خواهر پنهان نگه داشته بود هاج و واج پرسید :
    -حبیب ؟
    جز من و مادرم کسی در خانه نبود . کنارش نشسم خانه چه سوت و کور بود . نگاهم به قلیان و تسبیح مرشدبود .
    چرا هیچ وقت نگفتی حبیب برادر نبات است ؟
    مادرم زمزمه کرد : یک راز بود . بین من و پدرت . مرشد هیچ وقت راضی نشداین راز آشکار شود . برای همین دست رد به سینه اش گذاشت و طلعت را به او نداد.
    -شما میدانید که قاتل رجب شوهرم همین حرامزاده حبیب است می دانید پسرم را دزدیده بله حبیب به دستور نبات خواهر کثافتش .
    مادر ابتدا بهت زده نگاهم کرد و بعد با ناباوری پرسید : تو از کجا میدانی .
    گفتم : اگر از زبان خودش شنیده باشم حرفم را باور دارید یا باز فکر میکنید دروغ میگویم .
    مادرم نچ نچ کنان گفت : خدا به خیر بگذراند . از لبه تخت پایین پریدم . و راه افتادم . چادرم روی زمین کشیده می شد . کجا می روی گلاب . گلاب با تو هستم .
    جواب مادرم را ندادم و ازخانه خارج شدم قدمهایم خانه جهانگیر راهدف گرفته بودند . چنگهایم آماده خفه کردن نبات مرتب باز و بسته می شدند . وای که اگر دستم به گلویت برسد بی شرف .
    با لگد چند بار به در کوبیدم بار دیگر محکم تر .. در مرتب ه شدت تکان می خورد . چند همسایه از خانه هایشان بیرون آمدند. یکی گفت : ول کن نیست . بابا دست از سر این زن بدبخت ... با حرص و غضب رو کردم به زن همسایه : خفه میشوی یا با همین دستهایم حلقومت را بیرون بکشم .
    رفت داخل ودر را آهسته بست . نه دیگر این گلاب آن گلاب مظلوم و تو سری خور نبود . خونخواری بود تشنه به خون نبات . مرتب در دو سر کوچه قدم می زدم .
    نیمه شب شد گلاب خوبیت ندارد بیا برویم تو .
    خواهرانم آمدند . دلداریم دادند. وباهر مصیبت بود راضیم کردند تا صبح فردا صبر کنم . هنوز در خانه جهانگیر باز نشده بود که اول طلوع رو به رویش نشستم و به دیوار همسایه تکیه دادم .
    بالاخره باز می شود . همسایه دیگری بیرون آمد . طلعت که حسابی نگران حالم بود از کنارم تکان نمیخورد به زن همسایه سلام کرد و گفت: نمی دانید کجا رفتند ؟ زن همسایه نگاهی به در بسته انداخت و گفت : مگر خبر ندارید ؟
    طلعت پرسید ازچه؟
    من فقط نگاه می کردم . با بغض و کینه . زن همسایه گفت : جهانگیر خان نذر کرده بود اگر نبات حامله شود . بلند شدم : چی ؟ مگر نبات حامله است ؟
    لبخند همسایه تیری بود که در چشمم فرو رفت .
    دوماهه است . خواهر شوهرش نمی گذارد از جایش تکان بخورد . فریاد خنده گوش خراش من درکوچه چنان پیچید که همه اهل محل بیرون پریدند .
    -ارواح پدرش فکر کرده . مگر در خواب ببیند .
    شروع کردم به دویدن .
    صبر کن گلاب کجا میروی ؟
    یکراست رفتم به اولین قراولخانه رو به روی عالی قاپو . دو نفر از یساولان حکومتی جلویم ظاهر شدند .
    این جا چه میخواهی ؟
    به مشعلهای دستشان خیره شدم . به دود سیاهی که به هوا بر میخواست وب ه شمشیرهای تیز و براق یساولان .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    262-271 - «شکایت دارم.»
    - «از کی؟ چه کسی؟»
    - «جهانگیر. هم رکاب سردار محمدخان. از زن بی شرمش. از حبیب برادر زنش.»
    - «چه کرده اند؟»
    «شوهرم را کشته اند. پسرم را دزدیده اند.»
    دیدم که یساولان به نقطه ای خیره شدند. برگشتم و نگاهشان را دنبال کردم. چند نفر از همسایه های جهانگیر پشت سرم ایستاده بودند یکی از یساولان گفت:
    «برو پی کارت، ما کارهای مهم تری داریم.»
    هنوز انگشت یکی از همسایه ها روی شقیقه اش بود که متوجه شدم قصد دارد به یساولان بفهماند من دیوانه ای بیش نیستم.
    شروع کردم به داد و هوار کردن.
    - «این ضعیفه صاحب ندارد؟»
    طلعت بازویم را گرفت و از زمین بلندم کرد: «پاشو خواهر...» و آه کشید و ادامه داد: «واگذار کن به خدا هر کس که به تو ظلم کرد.»

    * * *

    یک سال گذشت. رنگ نبات را در محله ندیدم. جهانگیر و خواهرش خاتون همچون چشمشان مراقبش بودند. مراقب خودش و پسری که مراد چند ساله اش بود. از دور و نزدیک شنیدم نام پسرش را محمد گذاشته تا جهانگیر کمبودی احساس نکند. سوختم و بر سینه کوبیدم.
    داغ به دلت می گذارم.
    سحر به کمین جهانگیر می ایستادم. نمی دانستم چه وقت از خانه خارج می شود. غروب در انتظار برگشتنش لای در را باز می گذاشتم و در دالان تاریک می نشستم. اما نمی دانستم چه وقت به خانه برمی گردد. بارها و بارها جلوی در خانه اش رفتم اما حتی یک بار هم در باز نبود. همۀ اهل محل مراقبم بودند. تا اینکه بالاخره شنیدم جهانگیر تصمیم گرفته خانه اش را بفروشد و از آن محل برود.
    روی بام کشیک می کشیدم. یک روز، ده روز، یک ماه... بالاخره رفتند اما من نفهمیدم چه ساعتی از شب محله را ترک کردند و خانه خالی شد. جهانگیر و نبات می دانستند به سایۀ هر کدام تیری زهرآگین از کینۀ چندین ساله ام می اندازم. از حالم آگاه بودند. یقین داشتم که حبیب با آنها ارتباط دارد. «بیا پایین دخترم گلاب... سه روز است که لب به غذا نزدی روی بام رفتی چه کار.»
    انگار مادرم هم به استقبال مرگ می رفت. صورتش استخوانی و پوستش پر از چروک شده بود. صدا در گلویش می لرزید و مرتب سرفه می کرد. با عصا راه می رفت و دیگر تاب و توان و رمق نداشت.
    آخرین نگاهم را از لا به لای برگهای زرد شده گذراندم. در تالار چهار تاق باز مانده بود. دو لنگه در اطاق انتهای راهرو هم همین طور. خانۀ خالی از سکنه هدف آخرین تیرهای نگاهم شد.
    چه وقت رفتند که من نفهمیدم. کجا رفتند. بالاخره روزی با هم رو به رو خواهیم شد نبات.
    مادرم یک هفتۀ بعد به رحمت خدا رفت. خانۀ پدری را فروختیم. رفتم خانۀ طلعت نزد آنها زندگی می کردم. خانۀ طلعت یک کوچه پایین تر بود. دیوار جنوبی اتاقی که به من تعلق پیدا کرده بود. پشت به دیوار علافی زده بود. اتاقی که درهایش به سمت شمال باز می شدند. یک حیاط نقلی وسط بود. سمت دیگر حیاط ساختمان طلعت قرار داشت که درهایش به سمت جنوب باز می شد. دو اتاق تو در تو و یک تالار بیست متری که با قالی های کرمان مفروش شده بود.
    بعد از سال مادرم ارث پدری تقسیم شد. سهم من آنقدر می شد که بتوانم خانۀ کوچکی برای خودم بخرم اما طلعت نگذاشت. گفت تنهایی دق می کنی. گفت یک سفره پهن می شود تو هم یک لقمه نان می خوری. خدا روزی رسان است. اعظم هم بیش از حد به تو انس بسته. بچه ام دق می کند. اگر تو از این خانه بروی.
    شبها اعظم توی اطاق من می خوابید. تا لحظه ای که خوابش می برد برایش قصه های شیرین تعریف می کردم.
    - «جانم برایت بگوید یک شب...»
    دست دور گردنم حلقه می کرد رو به من می خوابید. چشمان سیاهش برق می زد.
    - «صدای چی بود خاله.»
    - «رعد و برق است نترس. لحاف را بکش رویت می ترسم سرما بخوری.»
    لبخند می زد. «باز هم بگو خاله جان.»
    - «مگر خوابت نمی آید؟»
    - «نه.»
    - «کدام را بگویم؟»
    - «رجب را بگو همان بچه ای که از بغل مادرش دزدیده شد.»
    قصۀ رجب را هر شب برای اعظم تعریف می کردم و همان که خوابش می برد فرصتی بود تا دل سیر اشک بریزم. به یاد گذشته ام. آن روزها که پسری داشتم. شیرش می دادم و قربان صدقه اش می رفتم.
    خواب بودم. خواب می دیدم. خواب رجب را. در آغوش یک زن بود. قنداقش را خونی می دیدم.
    رجب.
    از خواب پریدم. عرق از پیشانیم به سمت گردنم راه گرفته بود. هوا چه سرد است اما من چه عرقی کرده ام. تب داشتم. می سوختم و ناله می کردم.
    طلعت. طلعت.
    آن سوی حیاط بود. صدایم را نمی شنید دلم نمی آمد اعظم را از خواب شیرین جدا کنم. بلند شدم. فتیلۀ فانوس را بالا کشیدم. جرعه ای آب کوزه را نوشیدم. خدایا الان پسر من کجاست. چه می کند. چه اندازه شده.
    آفتاب روی حیاط پهن شده بود. طلعت کله پاچه پاک می کرد. لباسهای شسته شده را روی بند پهن می کردم که صدای در حیاط بلند شد. اعظم دوید به سمت راهرو، در حیاط جنوبی بود و باید طول راهرو را می گذشت تا به در برسد.
    صدای گوهر را از داخل راهرو شنیدم. هراسان و با عجله بچه اش را از بغل پایین آورد و گوشۀ حیاط گذاشت. نفس نفس زنان خطاب به من گفت: «نبات را دیدم. مثل خرس شده.»
    در همان حالت که لباس روی بند می انداختم همچون مجسمه ای از حرکت ایستادم. «خب.»
    «پسرش هم دیدم. توی بغلش بود. کروک درشکه عقب بود خوب نگاهش کردم ورپریده مرا دید و رویش را برگرداند. تف روی زمین انداختم لحظه ای که درشکه از جلوی پایم رد شد.»
    - «کدام طرفی رفت گوهر.»
    دیدم که طلعت با حرکت ابرو اشاره داد گوهر حرفی نزن. گوهر کمی دست دست کرد و گفت: «والله می رفت مسجد.»
    - «دروغ نگو گوهر! بگو ببینم کدام طرفی رفت؟»
    طلعت با حالتی عصبی بینی کله را روی زمین کوفت. «گلاب هم دنبال شر می گردد. چه کار داری کدام طرفی رفت.»
    چشم ریز کردم و نگاه از طلعت گرفتم. غضب بر وجودم حکمفرمایی می کرد.
    - «بالاخره پیدایش می کنم.»
    صدایی از لای دندانهایم بیرون آمد.
    گوهر در حالی که چادرش را برمی داشت گفت: «شنیده ام ارث هم خواسته. چه پررو دخترۀ سر راهی خجالت هم نمی کشد.»
    از زیر بند و لباسهای خیس رد شدم و طناب را رها کردم. «به کی گفته خواهر؟ تو از کجا شنیدی؟ خواهر مگر نبات با تو ارتباطی داشته.»
    گوهر رفت سراغ پسر یک ساله اش که روی زمین با خاک ها بازی می کرد و در حالی که دستهای پسرش را به یکدیگر می سایید تا خاکهایش جدا شوند گفت: «زعفران باجی گفت.»
    من و طلعت همزمان پرسیدیم: «زعفران باجی مگر برگشته؟!»
    گوهر دستهای کودکش را در آب حوض فرو کرد و گفت: «پس شما از چی خبر دارید. همۀ اهل محل سراجان می دانند زعفران باجی همان که خیالش از بابت رفتن طوطی و بهمنیار راحت شد به اصفهان برگشت.»
    - «تو زعفران باجی را کجا دیدی گوهر؟»
    - «سر خاک آقا جانم. وقتی شنیده مرشد مرده یکراست راهی قبرستان شده. بیچاره پا به پای من نشست و گریه کرد.»
    - «خب خب بگو از نبات چه می گفت.»
    - «خیلی حرفها زد. می گفت جهانگیر برایش جان می دهد.»
    با تمسخر گفتم: «نه، برای پسرش جان می دهد. جهانگیر عاشق بچه است. قربان آن روزها که با مشت و لگد مثل سگ از تالار بیرونش می انداخت و در را به روی صدای نکره اش می بست که نکند پسرم بترسد و وحشت زده شود. جهانگیر را من می شناسم جانوری است که دومی ندارد. خب گفتی ارث خواسته؟» گوهر روی یک تکه زیلوی پاره که گوشۀ حیاط پهن شده بود نشست تا بچه اش را شیر بدهد. رفتم کنار زیلو در سایه دیوار روی دو زانو نشستم. به لبهای گوهر خیره بودم که چه جوابی قرار است از آنها بشنوم.
    - «آره بابا به زعفران باجی پیغام ارث داده. گفته من هم از خانه و زندگی حقی دارم. بی شرم از زعفران باجی پرسیده تو مطمئن هستی هنوز زورخانه را نفروخته اند.»
    طلعت پاچه های سیاه را در آب جوش انداخت و در حالی که نوک انگشتهایش را فوت می کرد گفت: «غلط کرده. زورخانه را هرگز نمی فروشیم درسته که مرشد پسر نداشت اما ما که پسر داریم.»
    دلم شکست. کاش یک روز پسر من هم پیدا شود. اما حس عجیبی داشتم حسی که خبر می داد روزی رجب را پیدا خواهم کرد.
    - «خب گوهر! نبات چه گفته بود. همه را برایم تعریف کن.»
    - «از تو گله کرده. او نفرینت کرده که به این حال و روز...»
    طلعت با صدای بلند میان حرف گوهر گفت: «حرف دیگری ندارید که بزنید.»
    گفتم: «مگر به چه حال و روزی افتاده ام.»
    گوهر از ترس طلعت ساکت ماند. اعظم آمد که روی زانویم بنشیند کف حیاط روی خاک ها نشستم و دخترک جایی برای خودش پیدا کرد. دستش را دور گردنم انداخت و بوسه ای روی گونه ام جا گذاشت.
    - «فقط خاله گلابت را می بوسی. پس من چی شیطون بلا.»
    اعظم را در بغل فشردم. همچون بچه خودم و گفتم: «مونس شبهای تنهاییم شده گوهر...» آه کشیدم و ادامه دادم: «اگر اعظم نبود دق می کردم. حق داشته نبات طعنه زده... حتماً همه جا پر کرده من دیوانه شده ام. دیوانگی ام نتیجۀ عملم است.»
    یکباره بلند شدم. اعظم افتاد روی زیلو. دویدم به سمتی که چادر گوهر روی یک چهارپایه گلوله شده بود. چادر برداشتم و باز کردم. چرخاندم و روی سرم انداختم.
    - «کجا می روی گلاب.»
    - «سراغ زعفران باجی.»
    - «گلاب.»
    دویدم به راهرو و در یک چشم به هم زدن خودم را در کوچه دیدم. در محکم پشت سرم بسته شد. زن همسایه که مشغول آب پاشی و جاروی خاک های جلوی حیاطش بود گفت:
    - «چه عجب گلاب خانم از خانه بیرون آمدی.»
    از سلام فقط سینش را گفتم و رد شدم. با گامهای بلند و تند بیش از چند دقیقه طول نکشید که سر کوچه رسیدم. درشکه ها رد می شدند و سورچی ها به دنبال مشتری سر می چرخاندند. دست بلند کردم.
    - «بیا این جا.»
    صدای سم اسب سیاه رنگ به سوی من بلند شد، سوار درشکه شدم و کروک را پایین کشیدم.
    «برو بازار گز فروشان.»
    قلبم به شدت می تپید. زیر لب به زمین و زمان بد بیراه می گفتم. درشکه با سر و صداهای چرخهایش از کنار درشکه های دیگر می گذشت. دلم نمی خواست جایی را ببینم. از مردم متنفر بودم. از مغازه ها و خیابان بیزار بودم. همه برایم خاطره بود. نمی خواستم در زورخانۀ مرشد را بسته و زیر پرچم سیاه ببینم.
    بازار گز فروشان پیاده شدم. به میدان شاه رفتم. عالی قاپو با یک دنیا عظمت از یک سو و از سوی دیگر گلدسته های مسجد شیخ لطف الله باعث نشد آهسته تر قدم بردارم و محو تماشا بشوم.
    خوش به حال آن روزها که پا به پای رجب قدم برمی داشتم. چه دل خوش بودم وقتی مرا به بازار میوه فروشان می برد و می پرسید:
    «بگو چه دلت می خواهد.»
    از کوچه پس کوچه های پشت مسجد رد شدم. به یک در قهوه ای رسیدم که دیوارهای بسیار بلندی حمایتش می کردند. این جا خانۀ زعفران باجی بود. آدرس این خانه را فقط من می دانستم.
    سه ضربه به در نواختم. یک لحظه بعد کلون در کشیده شد و با شنیدن صدای زعفران تکیه به دیوار دادم.
    - «تو هستی گلاب؟ بیا تو ننه.»
    پشت از دیوار جدا نمودم و دستها را به گردن پیرزن آویختم. انگار دلم می خواست دل سیر برایش درد دل کنم. حرف بزنم و اشک ها بریزم. عقده ها خالی کنم و سبک شوم.
    - «کی برگشتی اصفهان زعفران باجی؟»
    وارد خانه شدیم. از حیاط بیرونی گذشتیم و وارد حیاط اندرونی شدیم. این خانه بسیار اشرافی و وسیع بود. چندین اتاق بزرگ که با قالیهای کرمان و کاشان مفروش شده بودند دور تا دور حیاط دیده می شد.
    وارد یکی از اتاقهای شمالی و آفتاب گیر شدیم. آیینه قدی، جارها، لاله ها و تابلوهای نفیس که همگی کار نقاشان عالی مقام ایرانی و هندی بود. دیوارهای اتاق را پوشانده بود و توجهم را جلب کرد.
    نشستم و به پشتی تکیه دادم. در اطاق بازمانده بود. نگاهم را رد کردم و به باغچۀ پر از گل و ریحان و بوته های محمدی که درهم فرو رفته بودند رساندم. زعفران باجی از پشت یک ستون سنگی بیرون آمد و وارد اتاق شد. «خبر مرگ مرشد خیلی تکان دهنده بود گلاب جان.»
    لم دادم به یک مخده که کنارم بود و گفتم: «غصۀ من از پا درش آورد.» زعفران باجی سینی شربت را وسط اتاق گذاشت و کنارم نشست. دستک های چهارقد سفیدش را جفت کرد و سنجاقش را یک بار باز و بسته کرد. فرقش از وسط باز بود و موهای حنائیش به طور مرتب به دو طرف شانه زده شده بود. نگاهم چرخید روی نگین


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    272-281 انگشتری درشتی که در انگشتش بود. می دانستم تمام مال و ثروتش از جاسوسی صالح خان به جا مانده. می دانستم برای یک اشرفی جان می دهد و در برابر یک کیسه هر کار ناممکنی انجام می دهد.
    - «یک زحمت برایت داشتم زعفران باجی.»
    از زیر چادر کیسه ای بیرون کشیدم که صدای خش خش اشرفی هایش برقی در چشمان زعفران جا داد. چشم به کیسه دوخت. لبهای چروکیده اش را چند بار به هم مالید و ملچ ملچ کنان گفت: «شنیده ام عذابت داده، ننه جان.»
    کیسه را جلوی دامن پرچین و گلدارش گذاشتم و گفتم:
    «پس می دانی چه می خواهم.»
    کیسه را برداشت و در دستهایش چند بار جا به جا کرد. صدای پیر و لرزانش با خش خش و سرازیر شدن سکه ها در کیسه هماهنگی می کرد.
    - «راست و پوست کنده بگو. چه شد. من سالها در اصفهان نبودم. از هیچ چیز آگاه نیستم. فقط از زبانها شنیده ام که تو قصد زندگی او را کردی و بچه اش را کشتی. و او هم فقط به قصد انتقام نفرینت کرده.»
    از خشم همچون آتشفشان بودم. در حال انفجار و آماده فوران با حرص گفتم: «نه زعفران نه... قصه اش مفصل است.»
    - «خب بگو برایم.»
    - «از کجا شروع کنم.»
    - «از همان وقت که در خانه پدرت بودی. دختر عزیز دردانه و نور چشمی مرشد بودی. از آن وقت بگو.»
    - «از معرکۀ پشت نقش جهان می گویم. از وقتی که فهمیدم خاتون بدجوری عاشق بهمنیار شده. هرچه کشیدم از عقده های همان خاتون بود. دلم خنک شد بهمنیار بالاخره دست طوطی را گرفت و از ایران رفت.»
    - «تو اینها را از کجا می دانی دختر.»
    خندیدم. «فراموش کرده ای یک وقتی زن جهانگیر هم رکاب سردار محمد خان بودم؟» او هم خنده ای کرد و چین و چروک پیشانیش را با کف دست کشید: «خب می گفتی.»
    همه را مو به مو برایش تعریف کردم. قوز زده و با دقت گوش می کرد گاهی نچ نچ کنان میان حرفم سرش را تکان می داد.
    به نقطه ای از قصه ام که رسیدم دیگر اشک امانم نداد و بالاخره گرۀ بغضم باز شد. با گوشۀ چهارقدم اشکم را پاک کردم که گلهای قالی و صورت چروکیدۀ زعفران باجی را ببینم.
    - «دیدی چه خاکی توی سرم شد.»
    صدای کوفتن دستهای زعفران بر روی هم چنان تکانی به جسمم داد که بی اراده از جا برخاستم.
    - «چی شد باجی؟»
    این بار در حالی که سعی می کرد یک دستش را تکیه بر زمین کند تا بتواند راحت تر برخیز با دست دیگر زد توی سرش.
    - «الان حبیب می آید این جا.»
    و سرش را مرتب تکان می داد: «حالا چه خاکی بریزم توی سرم. اگر تو را این جا ببیند دیگر هیچ نقشه ای عملی نمی شود. می فهمد...»
    صدایش را پایین تر آورد. «من هم همدست تو شده ام... آره ننه.»
    چادر از روی سرم افتاد و در همان گردی که ایستاده بودم روی زمین پهن شد. از شنیدن صدای ضرباتی که توسط کلون به در کوبیده می شد خشکم زده بود.
    - «کی آمده باجی؟»
    پیر زن قوز زده در حالی که با هر قدم، سنگینی وزنش را روی پای جلو رفته می انداخت به سمت ایوان رفت و یک دستش را به کمرش زد.
    - «مگر نمی شنوی غولام. ای بابا اینم که پاک کر شوده.»
    با همان حالت دوباره به سمت اتاق برگشت و خیلی آهسته گفت: «تو برو توی صندوقخانه. سر و صدا نکنی ها.»
    چادرم را گلوله کردم و زیر بغل گذاشتم. سر چرخاندم و نگاهم را دور تا دور اتاق گذراندم «کجاست زعفران؟»
    صدا از ته گلویش به سختی خارج شد. «دِ برو الان در را می شکند. آنجا توی آن اتاق.» به سمت راست اشاره کرد. رفتم به همان سو. چند در چوبی کوتاه به جای دیوار قرار داشت. دو لنگۀ وسط را باز کردم و وارد شدم. صدای کشیده شدن پاهای زعفران بر سنگ های خاقانی حیاط هنوز شنیده می شد.
    - «مگر سر آوردی آمدم... اَ...ه.»
    آهسته در را بستم و چفت کردم. ته اتاق که با قالیچه های خوش نقش و نگار مفروش شده بود یک پردۀ آویزان دیدم با گلهای بنفش. پرده را کنار زدم. وارد صندوقخانه شدم و گوشه ای پشت یک صندوق فلزی که رویش با نقاشی رنگ آمیزی شده بود کز کردم. آهسته نفس می کشیدم و سر روی زانو گذاشتم. به یاد دوران بچگی ام در خانۀ مرشد افتادم. آن زمان که با نبات هم بازی بودم و برای پنهان شدن جایی مطمئن تر از صندوقخانه پیدا نمی کردم.
    چند دقیقه ای در صندوقخانه نشستم. کمی کمرم از شدت قوز کردن درد گرفته بود. جا تنگ بود و اگر پا دراز می کردم صدای به هم خوردن کاسه کوزه هایی که به طور نامرتب در گوشۀ صندوقخانه روی هم انباشته شده بودند در می آمد.
    آخ که چه قدر دلم می خواست کمرم را راست نگه دارم و تکیه بدهم. پشت گردنم تیر می کشید. اصلاً به چه منظور پنهان شده ام. بهترین فرصت است بروم یقۀ حبیب را بچسبم. اما نه، شاید زعفران باجی صلاح دانسته که پنهان شوم. همان لحظه بود که صداهایی بم و نامفهوم شنیدم. صدای زعفران باجی بود صدای دیگری که ضخیم تر...
    صدای حبیب را می شناختم. زمخت و کش دار با لهجۀ خاص خودش که من متنفر بودم.
    صداها واضح تر شد. حدس زدم وارد اتاق شده اند. کوچکترین تکانی نخوردم و حتی نفسهایم را کنترل می کردم تا بهتر بشنوم.
    «بیا بنشین زعفران ببینم خبر چی جمع کردی برام.»
    صدای زعفران را میان سرفه هایش شنیدم که گفت: «یک خبر خوب برایت دارم اما یک شرط دارد.»
    یک صدای اضافه تر هم میان صحبتهایش شنیدم. صدایی مثل به هم خوردن چندین سکه به حالت خش خش که صدای حبیب میانش گم شد.
    - «اینا چیه باجی.»
    صدای خندۀ زعفران را بلندتر از صدای حبیب که گفت: «بدش به من ببینم، شنیدم.»
    - «دو تا از این کیسه ها خرج یک خبر می کنم راضی هستی.»
    - «چه خبری باجی؟»
    - «آن را که این خبر را می خواهد می شناسی اما به خونش تشنه هستی حالا بگو ببینم جواب درست و حسابی می دهی یا نه.»
    یک لحظه هر دو ساکت شدند. داشتم خفه می شدم. نفسهایم هم همراه وحشت از گلویم خارج می شدند.
    کم کم سؤال و جوابها هر دو طرف را به معامله نزدیک تر می کرد. بالاخره حبیب پرسید:
    «تو بگو از کی خبر می خواهی؟» و زعفران جواب داد: «دو کیسۀ اشرفی در مقابل یک خبر حاضری.»
    - «بالاخره می خواهی بگویی چه خبره یا نه.»
    و پیرزن خنده ای ساختگی سر داد و گفت: «که بگویی بچه گلاب، دختر مرشد را کجا سر به نیست کردی... خودمانیم خیلی زرنگی ها.»
    صدای حبیب آنقدر بلند بود که زعفران باجی فوراً ساکت شد. «کی گفته من بچه گلاب... ببینم باجی، دختر مرشد آمده اینجا؟ راست بگو زعفران وای به حالت...»
    زعفران باجی با صدایی که مشخص بود از وحشت می لرزد گفت: «من از خواهر خودت شنیدم.»
    - «پس قضیۀ کیسه های اشرفی چه می شود. حتماً خواهرم حاضر شده در مقابل طفل ربوده شده دو کیسۀ اشرفی...»
    - «شش ماهه به دنیا آمده ای حبیب. تو که ماشاءالله هزار ماشاءالله به من امان حرف زدن نمی دهی.»
    - «خب ما دیگر حرف نمی زنیم.»
    - «حالا شد. می گویم اما به شرط آنکه میان حرفم نپری.»
    صدای دیگری مثل ضربۀ دست بر دست دیگر شنیدم یا شاید هم حبیب بود که روی دهان خودش کوبید. چون همان موقع گفت:
    «آه بابا ما دهانمان را چفت می کنیم. خوب شد.»
    و تا لحظه ای هیچ صدایی شنیده نشد جز عرعر الاغی که توی حیاط پشتی به درخت بسته شده بود.
    صدای صحبتهای زعفران باجی و حبیب به حدی آهسته شد که برای شنیدن حتی نفس هم نباید می کشیدم. ویزویز مگس در آن سکوت دهشت انگیز کاملاً اعصابم را به هم ریخته بود. گاهی روی بینی و گاهی گوشۀ چانه ام می نشست. به نشستن راضی تر بودم به علت اینکه دیگر صدایی نمی کرد. حالا جای پاهایش که روی پوستم می غلتید خارشی غیر قابل تحمل اینجاد کرده بود. جا آنقدر تنگ بود که نمی توانستم دستم را به راحتی حرکت بدهم.
    دوباره صدایشان جان گرفت.
    - «ما رفتیم باجی. خبر از تو. یادت نرود پیغام را به صالح خان بدهی.»
    صدای به هم خوردن در را شنیدم و کشیده شدن پاهای زعفران را شناختم که روی ایوان کشیده می شد. نفس راحتی کشیدم و همین که کمرم را راست کردم یک دیگ از روی صندوق سرازیر شد و روی زمین افتاد که صدایش فقط توانست وحشت در دل خودم بیندازد.
    الهی شکر به خیر گذشت.
    حبیب رفت و زعفران وارد اتاق شد. با صدایی که خیالم راحت شد گفت: «بیا بیرون دختر مرشد، رفت... پدر بیامرز وقتی می آید انگار برایم سر کل می آورد که این قدر کرکری می خواند.»
    وقتی از صندوقخانه بیرون آمدم به حدی کمرم درد می کرد که تا لحظاتی نتوانستم راست بایستم و به همان شکل خمیده وارد اتاق دوم شدم. «آخ کمرم خرد شد زعفران باجی چی شد بالاخره قبول کرد یا نه.»
    - «دو کیسۀ اشرفی خرجش می شود.»
    - «دار و ندار من سه کیسۀ اشرفی بود. یک کیسه که به تو بخشیدم و تکلیف دو کیسۀ دیگر هم که مشخص شد.»
    زعفران باجی با لحنی که به نظر دلسوزانه می آمد گفت: «چرا زورخانه را نمی فروشید که سهم بیشتری ببرید.»
    آه کشیدم. «درسته که مرشد پسر نداشت اما نوۀ پسر که دارد.»
    پوزخند زعفران باعث دلگیریم شد.
    «کدام پسر ننه، نکنه منظورت آن چلقوز رنگ پریدۀ جهانگیر است.»
    محمد را می گفت. فوراً تبسمی بر لبانم نشست. خوشحال شدم و با کنجکاوی پرسیدم: «پس چرا بین دوستان و همسایه ها پر شده بود که پسرش...»
    زعفران باجی غش غش خندید و گفت: «ای بابا، صدای دوهول از دور خوش است. پیغام و پسغام هوو است برای اینکه جگر تو را به آتش بکشد. از همان روز اول هم چشم دیدن تو را نداشت.»
    زعفران باجی چند بار کیسۀ پر از اشرفی را به بالا پرت کرد و دوباره کف دست جا داد. انگار مشغول بازی بود. رنگ سرخ کیسۀ مخمل چشمش را کور کرده بود.
    - «بالاخره تکلیف مرا روشن می کنی یا نه باجی؟»
    «من چه کنم اشرفیها را می دهی یا نه. می خواهی از پسرت خبری به دست آورم یا نمی خواهی.»
    - «می خواهم زعفران باجی.»
    - «پس خرجش چه می شود.»
    - «می دهم. فقط بگو کی و کجا بیاورم.»
    - «سپیده دم دو روز دیگر جلوی در گرمابه خوش نوا. آن محله غریب است هیچ کس تو را نمی شناسد.»
    - «زعفران باجی. اگر خبر دروغ... بگوید چه کنم. حبیب نامرد است. حیف که مرد نیستم و مردی هم ندارم تا حق خون حبیب بیچاره را از حلقومش بیرون بکشم.»
    «خون را که با خون نمی شویند دختر مرشد. برو به سلامت. یادت نرودها. سپیده دم دو روز دیگر.»
    - «چشم زعفران اما من شک دارم حبیب رودۀ راست داشته باشد.»
    - «رودۀ راستش را به من بسپار باجی. حالا برو که دیرت نشود.»
    باز صدای خش خش سکه ها درآمد و در خندۀ زیرکانۀ پیرزن محو شد. خانۀ پیرزن جاسوس را که آوازۀ به شهر برگشتنش حتی به گوش زغال فروشی دوره گرد هم رسیده بود را با تردید ترک گفتم و به خانۀ طلعت برگشتم. موضوع کیسۀ اشرفی و خبری که قرار بود از حبیب بشنوم و از اینکه بابت این خبر دو کیسۀ دیگر هم باید پرداخت کنم را از طلعت و گوهر پنهان نگه داشتم. هوا که تاریک شد در اتاقم را چفت کردم و سراغ صندوقچه ام رفتم. قفل لوله ایش را با کلیدی که به گردن آویخته بودم باز کردم. دو کیسه را زیر و بالا کردم و از محتویاتش که زیر نور پی سوز مسی برق می زد مطمئن شدم. دوباره در صندوقچه ام را قفل کردم.
    در اتاقم با ضربه های دستهای کوچک اعظم بود که تلق تلق صدا می کرد.
    برخاستم و پی سوز را برداشتم. در را به رویش گشودم. قد دخترک تا حدی رسیده بود که برای ناز کردن موهایش نیازی به خم شدن نداشتم.
    - «بیا داخل مونس تنهاییم. چراغ تاریکی ام. گرمی شبهای سردم بیا داخل. ببینم ببینم. چه خوشگل شده ای اعظم!»
    مادرش دوباره در ابروهای پیوسته اش وسمه کشیده بود که مشکی تر شود. دخترک برقی به چشمان سیاه و کشیده اش راه داد و با یک چرخش نگاه، سایه مژگان بلندش را به زیر چشم نمایان ساخت. بعد لپ های گلی اش با یک لبخند برجسته تر شد. و دندانهای سفید و ردیفش با تاریکی ستیز کردند.
    - «از سر و صدای گربه ها می ترسم خاله گلاب.»
    در را بستم و دوباره چفتش را انداختم. «حالا خیالت راحت شد عزیز دل خاله؟» لبهایش را روی هم قرار داد. «اوهوم.»
    - «شام خوردی؟»
    - «نان و ماست خوردیم. می خواهی بخوابی.»
    رختخواب را پهن می کردم که گفتم: «مگر دوست نداری قصۀ رجب را برایت تعریف کنم؟»
    خوشحال شد و دو زانویش را روی تشک کوبید. «نقل هم می خوریم؟»
    «نقل هم می خوریم اما حالا نه. حیف از این دندانهای سفید


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/