192-201
خوشحال می شدم . " راست می گویی . "
یک باره از خنده دست کشید اما هموز حالت خنده در صورتش نمایان بود . " واه یادت رفته دور از چشم مادر خودت برایم جوهر لیمو می آوردی آن هم با نمک ... "
لبهایم را به هم چسباندم و با صدای مچ از هم جدا کردم . دهانم پر از آب شد .
" دلم جوهر لیمو می خواهد . "
طلعت بی آنکه مکث کند چادرش را از لبه تخت برداشت و در حالی که به طرف پله های حیاط می رفت روی سر انداخت . مادر که هنوز لبه حوض مشغول شستن دیگ بود پرسید :
" کجا می روی ؟ "
طلعت پرده را کنار زد و از نظر پنهان شد . صدایش را از داخل دالان شنیدم که می گفت :
" پشت بچه اش کبود می شود اگر نخورد . "
دیگر گذر زمان را احساس نمی کردم . چه خوش و سرحال بودم خانه پدر.
فقط یک نگرانی داشتم .
جهانگیر سالم از جنگ برگردد.
گوهر مشغول آب پاشی بود . جارو برداشتم کمکش کنم . اما نگذاشت و جاروی حصیری را از دستم قاپید .
" مگر من مرده ام خواهر ."
" خدا نکند این چه حرفی است . "
بچه گوهر دست هایش را به دامنم می گرفت و پشتم پنهان می شد . بعد سرک می کشید . هیچ کدام از بچه ها جرات نداشتند نزدیکش شوند . غش غش می خندیدم و به بچه گوهر می گفتم :
" تو هم خوب می دانی کجا قایم باشک بازی کنی ها وروجک خاله . "
طلعت به همه گفته بود من بار شیشه هستم و نباید نزدیکم شوند . می ترسید ضربه ای به شکمم بخورد و دوباره کار دستمان بدهد .
" چی شده طلعت ؟ چرا هراسانی ؟ "
طلعت یک راست به سوی من آمد . رنگ از چهره ام پرید .
" نکند برای جهانگیر ... "
" نه نه ... نبات را دیدم . "
" خب . "
" میدانم کجا می رود ... امشب شب چهارشنبه است درسته . "
" آری شب چهارشنبه است . "
" می رود جادو کند . "
" جادو ؟ "
آری برای تو . برای بچه ات . نزد مرد هندی می رود . "
" تو از کجا می دانی ؟ "
طلعت خجل سرش را پایین انداخت و زیر لب ، طوری که انگار با خودش حرف می زند گفت : گ آن دفعه هم همین کار را کرد . جادو می کرد که جلوی چشم جهانگیر گرگ رو سیاه شوی . چه کنم اینقدر از تو دروغ گفته بود که همه ما ... " گوهر هم جارو و آب پاش مسی را گوشه حیاط رها کرد و سراغ چادرش رفت .
" باید مچش را بگیریم . "
بعد رووبنده پایین کشیدند و لبه هایش را به لبه های چادر سنجاق کردند . سرم داغ شد . ترسیده بودم . نکند جلوی چشم جهانگیر گرگ روسیاه شوم . نکند جادوهایش کاری شود . نفس هایم به شماره افتادند . دوباره تپش قلب به سراغم آمد . خواهرانم رفتند . مادرم در حالی که نبات در آب حل می کرد کنارن نشست . صدای به هم خوردن نبات افکارم را به جای دیگری دعوت کرد . انگار وسط میدان جنگ بودم . صدای شمشیر می آمد . چق چق چق چق و صدای ناله ... در میان جمعیت و جنازه هایی که غرق خون روی زمین ولو بودند به دنبال جهانگیر پای برهنه ام را روی خارهای بیابان می گذاشتم .
جهانگیر
هنوز مادر مشغول به هم زدن نبات بود که به خود آمدم .
" چی گفتی مادر ؟ "
هیچ ، گفتم حرص نخور اگر آتش هم بشود که از جای خودش بیشتر نمی تواند بسوزانند ... او هم گناه دارد . بالاخره هرچه باشد حکم خواهرت ... "
" نمی خواهم اسمی از او بشنوم . نبات به خون من تشنه است . آنوقت شما می گویید خواهر ... کدام خواهر ؟ "
لحن مادر نصیحت آمیز بود و از طرفی واقعیت را جلوی چشمم روشن می کرد . چه آرام و شمرده سخن می گفت :
" تو هم بد کردی دخترم . نباید سقف خانه اش را روی سرش خراب می کردی . او که گرفتار درد خودش بود ... تازه تو که در این خانه راحت زندگی می کردی ... نمی کردی . "
" نباید به جهانگیر شوهر می کردی . نباید هووی خواهرت می شدی . "
" او خواهر من نیست . ما فقط بزرگش کردیم . "
" فرقی نمی کند . هر دو نان و نمک این خانه را خورده اید . "
" او هم که ظلم نکرد . "
" می دانم او هم بد کرد اما تو هم بدتر کردی . قبول کن گلاب ! خدا نکند نفرین کندو نفرینش دامنت را بگیرد . تو شوهرش ، مردش ، سایه سرش را گرفتی . "
به خودم آمدم . مادرم کاسه نبات و آب را کناری گذاشت و رفت . حرفهایش چندین بار در ذهنم تکرار شد . به شکمم نگاه کردم .
نکند بچه ناقصی به دنیا بیاورم . فلج باشد . کور باشد . کر باشد . این مصیبت را دیگر کجا ببرم . خدایا ...
سرم را بالا کردم . خدایا از گناهم بگذر . اشتباهم را ندیده بگیر . خدایا غلط کردم .
گوهر و طلعت ساعتی بعد برگشتند . نفس نفس زنان چادر و روبنده برداشتند و هریک گوشه ای از تخت نشستند .
" خودم دیدم گلاب . دیدی بهت گفتم . رفت محله غریبه ها . یالله زود باش قبایت را بپوش . "
" برای چه ؟"
" باید برویم تا دیر نشده . "
" کجا ؟ "
" تو بپوش تا برایت بگویم .... تو که نمی خواهی بچه ناقص الخلقه ای بدنیا بیاوری . "
خیره به خواهرانم نگاه کردم . " ناقص الخلقه ؟ "
" آری . حالا بپوش . توی راه همه چیز را برایت تعریف می کنم . .
یک کیسه دوالفی در جیب قبایم سنجاق کردم . گوهر چادر روی سرم انداخت و طلعت روبنده ام را سنجاق کرد .
راهی شدیم . به سمت محل سکونت طبقات فقیر خارجی اصفهان محله غریبه ها .
بیشتر راه را با درشکه رفتیم اما مجبور بودیم کوچه پس کوچه های باریک محله غریبه ها را پیاده برویم . کوچه های باریک که هر چند متر ، چند پله به سمت پایین داشت .
دست به دیوار های خشتی گرفتم و آهسته پله های سنگی را پایین می رفتم . یک کوچه باریک با خانه های بسیار کوچک در سمت راست گذر ملا بود . وارد آن کوچه شدیم .
" همین است . "
یک خانه کلنگی که در کوتاهی داشت . بالای سر خانه پارچه سیاهی نصب شده بود که به زبان هندی و فارسی روی آن نوشته بود .
" مشکل گشا " و تصویر سر سه اسکلت نیز در بالای جمله مشکل گشا نقش شده بود .
از در کوتاه وارد خانه جادوگر شدیم . بعد وارد یک هشتی بزرگ که بوی رطوبت و عفونت و نم از فضایش استشمام می شد . سپس طلعت رفت مقابل یک در زرد رنگ ایستاد و سه ضربه نواخت .
چادرم را روی بینی ام گرفتم : " اه اه چه بویی . "
چند لحظه بعد روپوش روزنه ای که در بالای چهار چوب در زرد رنگ قرار داشت عقب رفت و دو چشم سیاه از روزنه نمایان گردید. این دو چشم مدتی طلعت را تماشا کرد و سپس کلون در راکشید .
دو لنگه در از هم باز شد . طلعت به مرد لاغر و قد کوتاهی که لباس ژنده ای به تن داشت سلام کرد .
مرد لاغر هر سه نفر ما را خوب برانداز کرد و پرسید : " چه کار داری ؟ گ
طلعت به من نگاه کرد و پاسخ داد : گ با استاد کار واجبی دارم . "
مرد لاغر که قصد داشت در را ببندد گفت :
" استاد گرفتارند و کسی را نمی پذیرند . "
طلعت تبسمی کرد و با لحن مخصوصی که مرد لاغر ملتفت مقصود او شد گفت :
" کار مهمی دارم که در صورت عملی شدن آن ، اجرت قابل ملاحظه ای پرداخت می کنم . به علاوه انعام خوبی که به تو تعلق می گیرد . "
مرد لاغر آهسته زیر گوش طلعت گفت :
" آخر خانم محترمی نزد استاد است که ... "
طلعت فورا سکه ای از من گرفت و کف دست مرد لاغر گذاشت .
" صبر می کنیم او برود . "
مرد لاغر لبخند تشکر آمیزی زد و راه را بر طلعت گشود . هرسه نفر وارد شدیم . بعد در را بست و کلون را کشید .
چه دالان باریکی بود . با راهنمایی مرد لاغر هر سه نفر وارد اطاق محقر و مرطوبی شدیم که چند کرسی پایه کوتاه دور تا دور آن چیده بودند . یک زیلوی کثیف و یک قالیچه ترکمن سطح اطاق را پوشانده بود . روی یکی از کرسی ها که پشت پنجره کوچکی بود نشستم . از پنجره حیاط نه چندان بزرگی را در پشت اطاق دیدم . بعد نگاهم روی دیوار ا چرخید. مقداری اورادو اذکار که با خطوط عجیب و غریب روی پوست آهو نوشته شده بود و همچنین چند دسته گیاه خشک شده خاک آلود بر جرز های اطاق به میخ آویزان شده بود .
مرد لاغر ما را به حال خود گذاشت و به حیاط رفت . نگاهم به در تنگی بود که نیمه باز بود و مرتب جیر جیر می کرد . طلعت رفت رفت و دزدانه نگاهی از لای در به آن سو فرستاد . بعد در را بیشتر باز کرد و گفت :
" فعلا خبری نیست . هنوز مشتری اش بیرون نیامده . "
مدتی نشستیم . چند بار سرفه کردم . عجب هوای آلوده ای دارد این اطاق . بوی عرق و تعفن حالم را به هم می زد .
مرد لاغر بالاخره به اطاق برگشت .
" نوبت شما است . بروید داخل . "
طلعت نگاه پر تعجبی به در انداخت و از مرد لاغر پرسید :
" پس مشتری اش کجا رفت ؟ ما که ندیدیم که کسی خارج شود . "
بعد از ما پرسید : " شماها دیدید ؟ "
مرد لاغر خنده مذبوحانه ای کرد و گفت : " نباید هم ببینید . این خانه که فقط همین در را ندارد . در خروج در آن کوچه باز می شود . "
و دستش را به پشت خانه اشاره داد و سپس از جلو راه افتاد .
" بلند شو گلاب دیر می شود دل مادر به شور می افتد . "
از اطاق دیگری گذشتیم . وارد حیاط شدیم . درخت های در هم و بر هم و بز سفیدی که گوشه باغچه ای بسته شده بود را تماشا کردم . وارد ساختمان دیگری در آن سوی حیاط شدیم و داخل یکی از اطاق ها که در وردیش داخل یک راهرو بود شدیم . اطاق جادوگر .
چه بوی عطری می آمد ، مشخص بود این بوی خوشایند از آن خانم محترم جا مانده . " بیا گلاب . تو اینجا بشین ."
با چشم های دریده به در و دیوار اطاق جادوگر خیره شده بودم . استخوان های س مرده ، کشکول و تبرزینهای متعدد ، عکس حیوانات عجیب الخلقه و ساقه گیاهان خشک شده و مقداری رمل و اصطرلاب و کتاب جلد چرمی در اتاق وجود داشت و جسد خشک شده یک جغد بزرگ هم با چشم های گرد وحشتناک بالای سر جادوگر ، روی رف اطاق بودند .
پشت یک چهارپایه کوتاه و پهن پیر مرد قوزی با لباسهای عجیب و غریب و پر منگوله نشسته بود .
" بیا جلو ببینم دختر . مشکلت چیه ؟"
طلعت به جای من که روی زمین سر می خوردم تا جلوتر بنشینم جواب داد :
" حضرت هندی ! خواهرم حامله است . هوو دارد . با چشم خودم دیدم که هوویش به اینجا آمد . تو را به جان هر کس دوستش داری جادویی که کردی باطلش کن . "
میان حرف طلعت ، من هم گفتم : " می خواهم مهر و محبتم از دل شوهرم بیرون نرود . اگر بشود هم ... "
همه نگاهم کردند . هم جادوگر هندی و هم خواهر هایم .
ادامه دادم : " اگر بشود هم مهرم در دل هوویم بیفتد . نمی خواهم عذاب بکشد ، پشیمانم ... حضرت ... جادوگر . "
ناگهان تبسمی گوشه لب جادوگر نشست و گفت : " پس تو هم مهره مار می خواهی و پودر عاج . ببینم هوویت همان زن جوان خوش قد وبالایی است که چند ساعت قبل آمده بود . یک کنیزک نوجوان هم دارد . "
" آری آری حضرت هندی همان است . "
پیرمرد دست برد یک تکه شاخ بز در آورد و دستم داد :
" کف دستت را بده ببینم . "
بعد گویی آبی رنگ در دست دیگرش گرفت و به چشمانش نزدیک کرد . " شوهر خوبی داری . جوانمرد است . "
گوشهایم تیز شد .
"تو را هم خیلی می خواهد ... حامله هستی ؟ "
"آری . "
" پسر می آوری . "
خندیدم . " راست می گویی . "
هیچ نگفت و گوی را چرخاند . " تازه از بستر بیمار برخاسته ای . "
به طلعت نگاه کرد . گوهر جلوتر آمد و گفت : " اینها را در آن گوی می بینی ؟ "
این بار جادوگر پاسخی نداد و اخم کشید . طلعت به بازوی گوهر زد و زیر لب گفت : گ فضولی نکن . بدش می آید . "
" گفتی با هوویت نمی سازی . "
" نه ، او با من نمی سازد . "
"شوهرت را برده . "
" نه من شوهر او را برده ام . "
" چه راست گویی تو . "
" مشکلم حل می شود ؟ "
یک ورد هندی خواند و گفت : " چرا نشود ؟ "
بعد شروع کرد به خواندن کتابی که برگ هایش به رنگ زرد بود و نوشته هایش به سختی دیده می شد .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)