112- 121
" یک پسر تپل مپل ... اگر شکل رجب باشد چه گلاب . خیلی دوسش داری ها ... فکرش را بکن ... الهی فدایش بشوم . نامش را چه می گذاری ... "
طلعت آه کشید و جای من پاسخ داد : " معلوم است دیگر . این که سوال ندارد . "
گفتم :" رجب . "
اشک مادر شوهرم سرازیر شد . پیرزن به خود پیچید و گفت : " هفت بچه بدنیا آوردم همه مردند غیر از رجب . شد چراغ دلم . به یتیمی بزرگش کردم . بچه ام خیلی ستم کشید . از همان بچگی رفت دنبال کار . دنبال یک لقمه نان تا من رخت نشویم . "
طلعت انگشت گزید و گفت : " حالا که وقت این حرف ها نیست ننه ... حرفی بزن که گلاب شاد شود . در عوض صاحب یک نوه خوشگل می شوی که جای پدرش را پر می کند . "
اشاره های مادر و طلعت را به مادرشوهرم می دیدم و مرتب راه می رفتم . دردم هر لحظه بیشتر می شد . کم کم شدت درد رجب را از یادم برد .
وای ...
معصومه قابله اول تاریکی به خانه آمد . دراز کشیدم . داد و بی داد راه انداخته بودم .
"پس طلعت کجا رفت ؟ "
" زود برمی گردد . رفت خانه . همین حالا می رسد . "
فقط مادرم بالای سرم بود که بچه بدنیا آمد .
ناله آخر توام با جیغ ظریفی بود که از گلویم خارج شد .
" وای بچه چیه ؟ "
" پس ... پسر تپل مپل ... رجب . "
چشم بستم . همه جا تاریک بود . صدای ونگ ونگ رجب را شنیدم . و لبخند بسیار کمرنگی زدم .
" آخ رجب می شنوی ... صدایش را می شنوی . پسرمان . همان که آرزو داشتی برایش گهواره درست کنی . می شنوی رجب . "
بچه مدام گریه می کرد .
گفتند تا نیمه شب نباید بچه را شیر بدهم . مادر گفت : " باید اول چندین بار سینه ات را بدوشی . "
ذوق زده بودم . گویی یکجا تمام غصه هایم پر کشید وقتی پسرم را در آغوش گرفتم . بخدا بوی شوهرم را می داد . زیر گردنش را بوسیدم .
" شکل رجب است . "
مادر خندید : " گفتم که ... خوشحالی . "
" خیلی . "
" خدا برایت حفظش کند . "
مادر شوهرم را به اطاق آوردند تا بازمانده و یادگار پسرش را ببیند .
ماشاء الله گویی رجب را در بغل گرفت . او را بر عکس کرد و پشت گوشش را نگاه کرد .
" جل الخالق ! نشانه پدرش . مثل همان است . ماه گرفتگی که پشت گوش پدرش بود . "
" ببینم . "
بچه را بغل من دادن . پشت گوشش را نگاه کردم . یک خال قهوه ای بزرگ پشت گوش رجب بود . گوش راستش .
دیگر هیچ غصه ای نداشتم . دیگر تنهایی را حس نمی کردم . رجب چشمانش را باز کرد .
" الهی فدایت بشوم . "
نیمه شب او را شیر دادم . آنقدر گرسنه بود که هر دو سینه ام را در عرض چند لحظه مک زد .
عاشقانه شیره جانم را به خوردش می دادم . دلم می خواست از رختخواب جدا می شدم . کودک را به بام می بردم و صدا می زدم : " رجب ! نگاهش کن . "
زیر گوشش نجوا کردم : " بعد از ده روز می رویم سر مزار پدرت . تو را نشانش می دهم . "
باز بغض ردم . اما آنقدر گلویم را فشار نداد که اشکم سرازیر شود . دیگر رجب داشتم . با همان نگاه . با همان عشق و همان بو .
شب پرده های کوچک دور فانوس می رقصیدند . رجب را در گهواره خوابانده بودم و خود در حیاط مشغول شستن کهنه و لباس بودم .
مادر شوهرم حال خوشی نداشت .مرتب سرفه می کرد و کمتر حرف می زد . مادرم می گفت : " دماغش تیغه کشیده ، ممکن است امشب یا فردا ... "
گفتم : " نگو ... اگر او هم بمیرد من دیگر هیچ کس را ندارم . تنها در این خانه دق می کنیم . "
فقط به رجب دلخوش بودم . به عزیز دلبندم که ده روزه شده بود . ساعت ها نگاهش می کردم و با حوصله شیرش می دادم .
" خب گلاب جان حمام هم رفتید . الهی برایت بمیرم . باید امشب جشن هفته حمام برایت می گرفتیم اما خوات نخواستی .
" نمی خواهم لباس عزا را از تن در بیاورم . "
" شگون ندارد مادر ، بچه شیر می دهی . "
" ئدر نمی آورم یکسال بشود بعد . "
" پس من می روم خانه ، پدرت تنهاست . چه کنم هرچه اصرار می کنم راضی نمیشوی همراهم بیایی . "
" نه شما بروید ، حوصله خاتون و نبات را ندارم . می دانم به محض اینکه شوهرش از خانه بیرون می رود می آید خانه شما جا خوش می کند . "
" از طلعت هم شنیده ام که پشت سرم چه حرف ها زده ... آن شب را فراموش کردید ؟ ندیدید چه طور خاتون گلاویزم شد . "
"بس کن عزیزم . کینه به دل راه نده . "
" شما همیشه از نبات طرفداری کرده اید . "
مادرم با دلخوری خانه ام را ترک کرد و در را بست . کنا گهواره نشستم . باز غروب از را رسید و دلم گرفت .
کاش رجب بیدار بود .
مادر شوهرم سرفه کنان صدایم کرد . بچه ام را بغل گرفتم و به اطاقش رفتم . می خواست وصیت کند . می گفت به دلم آمده سپیده را نمی بینم .
" نگو ننه ... ترا به خدا دیگر حرف مرگ و میر زن . "
چه شبی بر من گذشت . برود و برنگردد. لعنت به آن شب ، هم مادر شوهرم رفت هم پسرم .
بله پسرم هم رفت . می گفتند او را آل برده . اما من باور نکرده و چهل شب در بستر بیماری صدایش کردم .
آن شب خانه هوای دیگری پیدا کرده بود . از در و دیوارش هراس می بارید . نیمه شب بود که از شدت سرفه های مادر شوهرم از خواب پریدم .
اما بچه کنارم نبود . رجب در گهواره اش نبود . جیغ زدم و در حالی که موهایم را در چنگ می کشیدم دویدم داخل حیاط . مادر شوهرم را که نفس های آخرش را می کشید فراموش کردم و دویدم داخل کوچه .
" ای هوار بچه ام نیست . "
آن شب مادر شوهرم هم فوت کرد . و من بعد از سه روز بیهوشی تازه به یاد آوردم که ...
بله وقتی به طرف حیاط دویدم دیدم که در حیاط نیمه باز است و یک لنگه گیوه مردانه جلوی در مانده .
تمام محل اعتقاد داشتند که بچه ام را آل برده . مادرم بر سر و صورتش می زد و شیون کنان از پدرم می خواست مرا از آن خانه بیرون بیاورد .
بالاخره بیرون آمدم . از خانه مشرف به قبرستان جدا شدم . از خانه رجب . از خانه ای که هر دو رجب را از من گرفت .
زیر چشمانم گود شد . صورتم به رنگ کبود در آمد و تارهای سفید موهایم هر روز بیشتر می شد .
سینه هایم پر از شیر درد می گرفت . طلعت کاسه ای می آورد و روبه رویم می نشست . " بدوش گلاب . "
هوار می کردم . " من بچه ام را می خواهم . رجبم را . رجب ."
کوچک و بزرگ می زدند زیر گریه . پدرم پیشانی به دیوار می کوبید و داد می زد :
" خدا مگر این دختر چه گناهی کرده که این گونه باید تقاص پس بدهد ؟ "
" ای وای بچه ام ... رجب جان ... "
مادرم شانه هایم را می مالید . چنگ به صورتم می کشیدم . طلعت دستهایم را با فشار می گرفت .
" نکن گلاب ، به اندازه کافی از بین رفته ای . "
" خیلی سخت است خواهر . "
" می دانم ... خواهرت بمیرد چه کنم ... بچه ات را از کجا بیاورم . "
هردو در آغوش یکدیگر اشک می ریختیم .
" تنها امیدم بود طلعت . تنها امیدم برای زندگی کردن . شکل پدرش بود . دست هایش مثل دست های رجب ... "
خانه پدرم چهل شبانه روز عزاداری بود . دیگر این چشمه قصد خشک شدن نداشت .
گوهر کمتر به خانه پدرم می آمد . نمی توانستم بچه دو ساله اش را ببینم . های های می زدم زیر گریه .
" ای خدا بچه ام را پس بده . "
اما نداد . دیگر بچه ای در کار نبود . شیر در سینه هایم خشک شد . مثل لبها و گونه هایم . مثل اشکم . اما رجب برنگشت .
هر روز صبح می رفتم سر مزار شوهرم می نشستم . ساعت ها درددل می کردم و به خانه بر می گشتم .
" الهی بمیرم برایت . "
دلسوزی خانواده ام هیچ تاثیری در روحیه ام نداشت . روز به روز لاغر تر و زرد تر می شدم .
شبها صدای گریه اش را می شنیدم . از خواب می پریدم . هیچ کس کنارم نبود . در خیالم حس می کردم شیر می خواهد . برایش لالایی می خواندم . همه می گفتند دختر مرشد دیوانه شده . اما دیوانه نبودم . عزیزم را در آغوشم حس می کردم .
سه ساعت از نیمه شب گذشته بود . فضای خانه برایم قابل تحمل نبود . از رختخواب گریختم . رفتم روی بام . از لبه تیغه شمالی می توانستم حیاط خانه جهانگیر را ببینم . نور کم سویی در تالار خانه اش دیده می شد . سایه ای روی پشت دری ها می افتاد . سایه ی جهانگیر بود . در دو سر تالار قدم می زد . با خود اندیشیدم این وقت شب به چه دلیل بیدار هستند .
شاید آنها هم اغی بر دل دارند که خواب به چشمانشان راه نمی یابد . در آن تاریکی لالایی می خواندم که مادرم به بام آمد . نگران از اینکه به سرم بزند و خودکشی کنم . بازویم را گرفت .
" بیا کنار دخترم چرا روی تیغه بام نشسته ای ؟ "
بعد شانه هایم را می مالید . من همچنان لالایی را زمزمه می کردم . دیگر تفاوتی بین روز و شب بین روشنایی و تاریکی را احساس نمی کردم . . لحظه ها فرقی نداشت . انتظار هیچ اتفاق تازه ای را نمی کشیدم . من و رجب دل و دین در گرو عشق یکدیگر دادیم و چون لیلی و مجنون عشقی مصفا و عاری از ظواهر و مادیات دنیا داشتیم .
بازوی راستم را در دست چپ و بازوی چپم را در دست راست فشار دادم . می لرزیدم و اشک ریزان می خواندم .
مادرم به هر دری می زد . " باید او را برم نزد میشه . باید برایش دعا بخواند . این طوری فایده ندارد . بچه ام از بین می رود . "
از دست مادر فرار می کردم . چادر روی سر می انداختم و در حالی که داد می زدم : " من رجبم را می خواهم " ، از خانه خارج می شدم .دیوانه وار در کوچه و پس کوچه می دویدم .
نزدیک بازار مسگرها ناگهان خود را روبروی جهانگیر دیدم . ایستادم نگاهش کردم . با غضب هنوز کلمه ای سخن نگفته بود که با صدای بسیار بلندی فریاد زدم :
" تو مرا بیوه کردی . تو بچه ام را از من گرفتی . "
با لحن بسیار آرامی به مردمی که اندک اندک دورمان جمع می شدند گفت :
" سیاه نوزاد ده روزه و شوهر جوانش را تن کرده . داغدار است . "
بعد جهانگیر با انگشت به کله خودش زد و اشاره ای کرد که مفهومش چنین به نظر می رسید .
به حرف هایش گوش نکنید دیوانه است .
راه افتادم . برایم فرق نمی کرد دیگران چه فکری راجع به من دارند . جهانگیر پشت سرم می آمد .
از بازار مسگرها رد شدیم . به سمت قبرستان می رفتیم . کوچه ها خلوت تر بودند . صدای چکمه های جهانگیر را می شناختم .
" صبر کن گلاب . "
خشکم زد . ایستادم . به من رسید . دوباره صدایم کرد .
" گلاب . "
یک باره شروع کردم به دویدن در کوچه های باریکی که دیوارهای بلند گلی داشت و گاه پنجره ای کوچک باز می شد و به صدای دویدن من و داد کشیدن جهانگیر که مرا صدا می کرد زنی سرک می کشید .
" چه خبر است بچه ام خوابیده . "
باد خاک قبرستان را روی چادرم نشاند . از روی قبرها گذشتم تا خاک عزیزم را جستم .
" سلام رجب . من آمدم ."
قبرستان خلوت و غرق در سکوت دوباره از غروب وحشت کرده بود . تنها من بودم . زنی سیاه پوش که چادری سیه روی سرش انداخته و سر بر مزار می خواند .
خاک مزارش از اشک هایم نمدار شد . وقتی سر بلند کردم جهانگیر را دیدم که روبرویم نشسته و حمد می خواند .
برخاستم . " چرا آمدی . "
جوابی نداد . صبر کردم تا حمد را بخواند . دوباره پرسیدم : " تا به حال کدام قاتلی را دیده ای که سر قبر ... "
بلند شد : " چرا فکر می کنی من قاتلش هستم . چون شب قبلش مرافعه کردیم ؟"
با غضب داد زدم : " آری تو او را کشتی تو سفره خانه ام را جمع کردی . تو نان آورم را گرفتی . تو حتی به طفلم رحم نکردی . تو به دستور آن خواهرت که هند جگر خوار این زمان است . به دستور نبات که فکر می کرد مادر این خدابیامرز از روی قصد بچه شما را کشت . درسته ؟"
جهانگیر یک مشت از خاک رجب برداشت و گفت : " به همین خاک که خونش را در خودش جا داد قسم می خورم من او را نکشتم . صبر
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)