صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 37

موضوع: بر تیغه ی بام | رویا سیناپور

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    دویدم داخل کوچه . وقتی جهانگیر را دیدم که پشت به رجب و در چند متری به دیوار تکیه داد . آتش را حس کردم که تمام وجودم را یک باره در خود کشید . رجب چه مظلومانه یک پا به دیوار زده و سر را پایین انداخته . لعنت به من که غرورش را به بازی گرفتم و اورا به این خانه لعنتی آوردم . جهانگیر به محض دیدن من دوید جلو و ملتمسانه پرسید : چی شد گلاب خانم تو را به خدا یک حرفی بزن بچه به دنیا آمد ...
    با جمله هایی که اززبان جهانگیر شنیدم تازه نگاه از شوهرم برگرفتم و به یاد آوردم به چه منظور راهی کوچه گشته ام .
    -هنوز قابله نیامده . ازدست هیچ کس کاری ساخته نیست . باید قابله بیاید . مادرم گفت همسایه ها را خبر کنم انگار حال نبات خوب نیست و وضعیتش خطرناک است .
    رجب پشت از دیوار برکند و جلو آمد . جهانگیر حتی در چنین موقعیتی هم راضی نبود خود را هم طراز رجب ببیند . وروی از او برگرفت . رجب بی اهمیت به رفتار گستاخانه جهانگیر کنار من ایستاد و گفت : چرا از مادرم کمک نمی گیری گلاب . تابه حال چند نفر از زنهای همسایه با دستهای او فارغ شده اند . دویدم داخل خانه رفتم سراغ مادر شوهرم . صدای ناله های مادرم به راحتی شنیده می شد.
    بلند شو ننه .
    ننه گویی که هفت پادشاه را در خواب می دید چنان بنای خروپف گذشته بود که ...
    ای خدا ... ای مردم ...آهای همسایه ها ... وای دخترم مرد . مادر شوهرم رابه شدت تکان دادم دیگر دست خودم نبود ترسیده بودم .
    ننه ... آهای ننه .
    در خواب و بیداری نفس عمیقی کشیدخواب آلود پرسید : چیه ننه چی شد ... زایید ؟
    طلعت غرق در عرق و گریان پرت شد داخل تالار ...
    کمک کنید نبات از هوش رفت . بیا گلاب ... بیا ... دستم را کشید . بازوی ننه را گرفتم .
    پاشو ننه ... رجب گفت تو واردی .... پاشو تو را به خدا کمک کن ... پاشو .
    ننه به سختی از رختخواب جدا شد . بیچاره پیرزن هنوز خواب بودو مثل بچه ها غر غر میکرد .
    ای وای صبر کن ... پام درد میکنه ننه .
    باهزار بدبختی ننه را با اطاق پشت حوضخانه بردیم . نبات روی رختخوابی که گوشه اطاق پهن شده بود بیهوش چشم برهم نهاده بود و حتی مژه هم نمی زد . لبهایش به رنگ گچ و صورتش مثل کهربا زرد شده بود .
    پیرزن پایین رختخواب نبات نشست و شمد را از روی پاهایش کنار زد . گوهر مرتب پیشانی نبات را پاک میکرد و دستمال نمدار روی صورتش می گذاشت .
    نتوانستم ببینم . وحشت سراپای وجودم را چنان احاطه کرده بود که حتی قدرت ایستادن هم نداشتم . از اطاق بیرون آمدم .
    نمی دانم چه قدر گذشت که یک صدای جیغ به بلندی آن که تمام اهل محل شنیدند از نبات شنیده شد و بعد دیگر هیچ صدایی . همه منتظر بودیم .صدای گریه نوزاد را هم بشنویم اما نه دیگر هیچ صدایی شنیده نشد .
    مادر به من و من به او نگاه کردم . هر نگاه یک سوال داشت . بعد هر دو خیره به در حوضخانه منتظر بودیم کسی بیرون بیاید و خبری بدهد . بله بالاخره طلعت بیرون آمد . به دیوار حیاط تکیه داد و گردنش را اندکی کج نگه داشت . زیر نور مهتاب و پی سوزها اشکش را به راحتی دیدم . مادر پرسید : بگو چه خاکی برسرمان شد ؟ نبات چه شد طلعت ؟ طلعت پشت به دیوار سایید و روی زانو نشست . نبات سالم است اما بچه مرد .
    مادر دو دستی بر سر خودش کوبید : جواب جهانگیر خان را چه بدهیم . از روی پله بلند شدم و به سمت اطاق رفتم در اطاق نیمه باز بود بچه ای کوچک . خیلی کوچک بود . شاید به اندازه یک کبوتر . دلم کباب شد بچه را روی یک پارچه کنار اطاق گذاشته بودند . طفلکی پسر بود . بدنش خونی بود و موهای ریز سیاهی داشت . نگاه از کودک مرده برگرفتم وبه سمت نبات چرخاندم .بار اول بود که زایمان یک زن را از نزدیک می دیدم . فورا در رابستم و برگشتم ننه بیرون آمد کنار حوض رفت .
    طلعت رفت که به جهانگیر خبر بدهد قدم به سوی مادر شوهرم بر می داشتم که خاتون شیون کنان از اطاق بیرون زد .
    دست بردم کوزه را برداشتم . آب روی دست مادرشوهرم می ریختم که خاتون در همان حالت جلو آمد و با لگد به کوزه زد .
    -پیرزن عجوزه برادرزاده ام را کشتی ...
    مادرم یا حسین کشان به میانجی آمد . گیسهای خاتون دردست من و صورت من زیر چنگهای او خراشیده شد .
    نمیدانم چه طور ما را از هم جدا کردند . او ناسزا به مادرشوهرم می داد و من جیغ زنان قصد حمله داشتم . معرکه به پا شد . جهانگیر و رجب داخل آمدند . خاتون مرتب داد می زد : بچه ات را این عفریته کشت .
    جهانگیر از خشم به خود می پیچید رو کرد به طلعت پرسید : راست می گوید ؟
    طلعت انگشتش رااز کنار گاز گرفت و گفت : نه والله به خدا من و گوهر شاهد بودیم .
    اما خاتون فریاد زد : بیچاره ! اینها می خواهند شر به پا نشود . خودم دیدم کله بچه را آنقدر فشار داد تا از شکم نبات بیرون بکشد که بچه مرد . جیغ کشیدم . ای خدا نشناس چرا دروغ می گویی مادر رجب چه دشمنی با نبات و بچه شما دارد . خاتون دستهایش را بهکمرش زد و گفت : خودت میدانی . نگذار چفت دهانم را باز کنم و حیثیتت را به باد دهم .
    همان لحظه بود که رجب از خشم برافروخته شد و جلو آمد باز کن ببینم . زن من از پاک ترین زن دنیاست .
    و مادرشوهرم نیز ادامه داد : دهانت را آب بکش چشم سفید . روی دامن عروس من میتوان نماز خواند .
    در این وقت بود که جهانگیر به طرف رجب حمله کرد و ناسزایی به مادرش داد . و رجب خشمگین تر از جهانگیر دستها را باز کرد و هر دو گلاویز شدند . مادرم جیغ می زد و طلعت پای برهنه به کوچه دویده و فریاد می زد :کمک کنید همسایه ها .
    مادرشوهرم غش کرد دوباره من و خاتون چنگ و دندان برای هم تیز کردیم . چنان به جان هم افتاده بودیم که قصد جویدن گوشت یکدیگر را داشتیم .
    نیمه شب . هنوزه عده ای از همسایه ها در حیاط جمع بودند .
    رجب که سروصورتش زخمی شده بود مادرش را کول کرد و با جامه خونین و تکه تکه از میان جمعیت گذشت . دنبال سرش راه افتادم و از شرمی که درخانه پدری گریبانگیرم شده بود چادر روی صورتم پیچاندم . حس میکردم همه با ترحم نگاهمان میکنند . هیچ کس ما را بدرقه نکرد. چون کسانی که ننگ کرده اند از آن خانه خارج شدیم . چنان با خشم آه کشیدم که گویی می خواستم زمین و زمان را به لرزه در بیاورم .
    با چه شور و شوقی لباس خریدم و پوشیدم که به مهمانی خانه پدر برویم و حالا با چه حال زاری خانه پدر را ترک می گفتیم . آنقدر شرمسار بودم که در بین راه حتی خجالت کشیدم حالی از مادرشوهرم بپرسم . پیرزن گاهی ناله ای خفیف می کرد و ساکت میشد . هیچ یک حرفی نزدیم . به خانه که رسیدیم . رجب مادرش را روی زمین گذاشت . کلید از گردنش خارج کرد . در باز شد دلم می خواست رجب یک حرفی بزند . یک دشنامی بدهد. بدوبی راهی به خانواده ام بگوید . اما او هیچ حرفی نگفت و لب از لب نگشود مادرش را به اطاق خودش برد . برایش رختخواب پهن کردم و ظرفی پر از آب بالای سرش گذاشتم . پیرزن بی آنکه کلمه ای سخن بگوید . یا گله و شکوه ای داشته باشد چشم بر هم نهاد .
    به اطاق خودمان رفتیم رجب پی سوز برنجی را روشن کرد . مشغول پهن کردن رختخواب بودم که گفت : گلاب . راستش را بگو . خاتون از کدام بی حیثیتی می خواست حرف بزند . لبه های لحاف از دستم رها شد . روی تشک نشستم و خیره در چشم رجب گفتم : نمیدانم .
    رجب در حالی که لباسهای پاره را از تنش خارج میکرد گفت : می خواهم از زبان خودت بشنوم .
    با بغض و صدایی پر از لرزش گفتم : تو به من شک داری رجب ؟ رو به رویم نشست و کلاهش را گوشه ای پرت کرد .
    -شالی را که خودت بستی خودت باز کن . نه شکی ندارم اما دیدی که چه گفت وقتی آن حرف ازدهان نجسش بیرون امد اب شدم و به زمین رفتم .
    در حالی که شال را از کمرش باز میکردم گفتم : از زبان من فقط می توانی همین را بشنوی .
    من پاک به خانه تو آمدم . قسم می خورم .
    سرم را بوسید و گفت : حالا خیالم راحت شد . دیگر هیچ توهین و دشنامی برایم مهم نیست .
    اجاق روشن کردیم ودیگ آب را رویش نهادیم رجب سروصورتم رابا آب ولرم شست . روی زخمهایم مرهم گذاشت و پیشانیم را با پارچه ای سفید بست .
    -رجب ! زیر چشم راستت کبود شده .
    -فدای سرت . گفتم که دیگر هیچ برایم مهم نیست نبرد برای مرد است . هم زدم و هم خوردم .
    - شانس آوردیم که لباس خانگی بر تن داشت و دست بر خنجر و شمشیر نبرد .
    رجب پوزخندی زد و گفت : خنجر با خنجر باید بجنگد نه دست خالی زن . در دل گفتم : برای نامرد چه فرقی میکند که طرف مقابلش مشت خالی دارد یا شمشیر .
    صبح روز بعد وقتی چشم گشودم رجب را در رختخواب ندیدم . صدایش کردم . برخاستم و در اطاق را گشودم . گیوههایش را ندیدم . با خود فکر کردم شاید بی سروصدا رفته که مزاحم خواب من نشود . به اطاق مادرشوهرم رفتم . در وپنجره راباز گذاشتم . تا بوی نم از اطاقش خارج شود . گفت : دلش می خواهد در آفتاب بنشیند.
    کمکش کردم تا بیاید روی ایوان . بعد مشغول پاک کردن جوشد . با اینکه چندان حال خوشی نداشتم امامشغول کار شدم . لباسهای چرک را کنار حوض جمع کردم . اطاق را جاروزدم . شیشه ها را پاک کردم . هوا ابری بود . انگار دل اسمان گرفته بود دلش میخواست بگرید . ابرها هر لحظه سیاه تر می شدند . دیگر از افتاب خبری نبود . مادر شوهرم رابه اطاق خودم بردم . سینی مسی کنگره ای راکه پر از جو بود . به دستش دادم . به رختخوابها تکیه زد و دوباره مشغول شد.
    هر بار به نحوی ماهرانه لبه سینی را پایین می برد و تکانی به سمت بالا میداد . جوها به سمت خودش جمع می شدند و آشغالها یش به سمت دیگر . ماهی فروش درکوچه داد میزد : ماهی ... ماهی زاینده رود .
    احساس کردم مادرشوهرم دست از کار کشید و گوش به صدای ماهی فروش داد شاید دلش ماهی می خواهد . شاید چون وضع مالی پسرش را میداند حرفی نمی زند .
    چادر سر کردم و رفتم به کوچه ماهی فروش را که دو سطل را توسط یک چوب روی شانه حفظ می کرد صدا زدم .
    آهای ماهی فروش بیا ببینم .
    چندماهی درشت در یک سطل و مقدار زیادتری ماهی ریز در سطل چوبی دیگر قرار داشتند .
    دانه ای چند ؟
    -هر ماهی یک سکه .
    -گران است ارزانتر بده .
    -پنج ماهی ریز ببر یک سکه خوب است .
    -اما ما فقط سه نفر هستیم . پنج ماهی زیاد است .
    -هرچه دوست داری بده .
    سه ماهی درشت خریدم . با ذوق هر سه ماهی را از پولک پاک کردم . مادرشوهرم اجاق را روشن کرد شکم ماهیها را شکاف دادم و تمیز شستم . هر سه ماهی را به چوب مخصوص کشیدم .
    ساعتی بیش به برگشتن رجب باقی نمانده بود که ماهیها را روی اجاق گذاشتم . سفره را پهن کردم و کوزه اب را کنار سفره گذاشتم کنار اجاق در انتظار شوهرم به آتش خیره شدم .
    هوا کاملا تاریک شده بود . ماهیها با پوست قهوه ای برشته شده در سینی جا گرفتند . رویشان یک دیگ مسی را برعکس گذاشتم تا سرد نشود . رفتم در حیاط را باز کردم کوچه تاریک بود و سوز سردی می وزید هیچ خبری نبود .
    پس چرا رجب نیامد .
    قدم زدم . ماهیها سرد شدند . هرچه اصرار کردم مادرشوهرم لب به غذا نزد . پیرزن با دلشوره دعا می خواند . نیمه شب بود که حس کردم صدایی در کوچه شنیدم . وحشت کردم واز داخل حیاط پرسیدم : رجب تو هستی ؟
    هیچ صدایی نشنیدم . مادرشوهرم ناله ای کردو گفت : صبر کن گلاب من در را باز می کنم .
    -این چیه ننه .
    -نمی دانم . شاید رجب فرستاده .
    -پس خودش کجاست .
    گونی را که بسیار سنگین بود داخل حیاط کشیدم . ناگهان مادر شوهرم جیغ کشید . خون ... خون گلاب خون .
    ردی از خون به هنگام کشیده شدن کیسه بر زمین تا لب حوض جا مانده بود نمیدانم با چه حالی و چگونه طناب دور گونی را باز کردم .در گونی باز شد و من با دیدن جنازه خون آلود رجب دیگر هیچ نفهمیدم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    دویدم داخل کوچه . وقتی جهانگیر را دیدم که پشت به رجب و در چند متری به دیوار تکیه داد . آتش را حس کردم که تمام وجودم را یک باره در خود کشید . رجب چه مظلومانه یک پا به دیوار زده و سر را پایین انداخته . لعنت به من که غرورش را به بازی گرفتم و اورا به این خانه لعنتی آوردم . جهانگیر به محض دیدن من دوید جلو و ملتمسانه پرسید : چی شد گلاب خانم تو را به خدا یک حرفی بزن بچه به دنیا آمد ...
    با جمله هایی که اززبان جهانگیر شنیدم تازه نگاه از شوهرم برگرفتم و به یاد آوردم به چه منظور راهی کوچه گشته ام .
    -هنوز قابله نیامده . ازدست هیچ کس کاری ساخته نیست . باید قابله بیاید . مادرم گفت همسایه ها را خبر کنم انگار حال نبات خوب نیست و وضعیتش خطرناک است .
    رجب پشت از دیوار برکند و جلو آمد . جهانگیر حتی در چنین موقعیتی هم راضی نبود خود را هم طراز رجب ببیند . وروی از او برگرفت . رجب بی اهمیت به رفتار گستاخانه جهانگیر کنار من ایستاد و گفت : چرا از مادرم کمک نمی گیری گلاب . تابه حال چند نفر از زنهای همسایه با دستهای او فارغ شده اند . دویدم داخل خانه رفتم سراغ مادر شوهرم . صدای ناله های مادرم به راحتی شنیده می شد.
    بلند شو ننه .
    ننه گویی که هفت پادشاه را در خواب می دید چنان بنای خروپف گذشته بود که ...
    ای خدا ... ای مردم ...آهای همسایه ها ... وای دخترم مرد . مادر شوهرم رابه شدت تکان دادم دیگر دست خودم نبود ترسیده بودم .
    ننه ... آهای ننه .
    در خواب و بیداری نفس عمیقی کشیدخواب آلود پرسید : چیه ننه چی شد ... زایید ؟
    طلعت غرق در عرق و گریان پرت شد داخل تالار ...
    کمک کنید نبات از هوش رفت . بیا گلاب ... بیا ... دستم را کشید . بازوی ننه را گرفتم .
    پاشو ننه ... رجب گفت تو واردی .... پاشو تو را به خدا کمک کن ... پاشو .
    ننه به سختی از رختخواب جدا شد . بیچاره پیرزن هنوز خواب بودو مثل بچه ها غر غر میکرد .
    ای وای صبر کن ... پام درد میکنه ننه .
    باهزار بدبختی ننه را با اطاق پشت حوضخانه بردیم . نبات روی رختخوابی که گوشه اطاق پهن شده بود بیهوش چشم برهم نهاده بود و حتی مژه هم نمی زد . لبهایش به رنگ گچ و صورتش مثل کهربا زرد شده بود .
    پیرزن پایین رختخواب نبات نشست و شمد را از روی پاهایش کنار زد . گوهر مرتب پیشانی نبات را پاک میکرد و دستمال نمدار روی صورتش می گذاشت .
    نتوانستم ببینم . وحشت سراپای وجودم را چنان احاطه کرده بود که حتی قدرت ایستادن هم نداشتم . از اطاق بیرون آمدم .
    نمی دانم چه قدر گذشت که یک صدای جیغ به بلندی آن که تمام اهل محل شنیدند از نبات شنیده شد و بعد دیگر هیچ صدایی . همه منتظر بودیم .صدای گریه نوزاد را هم بشنویم اما نه دیگر هیچ صدایی شنیده نشد .
    مادر به من و من به او نگاه کردم . هر نگاه یک سوال داشت . بعد هر دو خیره به در حوضخانه منتظر بودیم کسی بیرون بیاید و خبری بدهد . بله بالاخره طلعت بیرون آمد . به دیوار حیاط تکیه داد و گردنش را اندکی کج نگه داشت . زیر نور مهتاب و پی سوزها اشکش را به راحتی دیدم . مادر پرسید : بگو چه خاکی برسرمان شد ؟ نبات چه شد طلعت ؟ طلعت پشت به دیوار سایید و روی زانو نشست . نبات سالم است اما بچه مرد .
    مادر دو دستی بر سر خودش کوبید : جواب جهانگیر خان را چه بدهیم . از روی پله بلند شدم و به سمت اطاق رفتم در اطاق نیمه باز بود بچه ای کوچک . خیلی کوچک بود . شاید به اندازه یک کبوتر . دلم کباب شد بچه را روی یک پارچه کنار اطاق گذاشته بودند . طفلکی پسر بود . بدنش خونی بود و موهای ریز سیاهی داشت . نگاه از کودک مرده برگرفتم وبه سمت نبات چرخاندم .بار اول بود که زایمان یک زن را از نزدیک می دیدم . فورا در رابستم و برگشتم ننه بیرون آمد کنار حوض رفت .
    طلعت رفت که به جهانگیر خبر بدهد قدم به سوی مادر شوهرم بر می داشتم که خاتون شیون کنان از اطاق بیرون زد .
    دست بردم کوزه را برداشتم . آب روی دست مادرشوهرم می ریختم که خاتون در همان حالت جلو آمد و با لگد به کوزه زد .
    -پیرزن عجوزه برادرزاده ام را کشتی ...
    مادرم یا حسین کشان به میانجی آمد . گیسهای خاتون دردست من و صورت من زیر چنگهای او خراشیده شد .
    نمیدانم چه طور ما را از هم جدا کردند . او ناسزا به مادرشوهرم می داد و من جیغ زنان قصد حمله داشتم . معرکه به پا شد . جهانگیر و رجب داخل آمدند . خاتون مرتب داد می زد : بچه ات را این عفریته کشت .
    جهانگیر از خشم به خود می پیچید رو کرد به طلعت پرسید : راست می گوید ؟
    طلعت انگشتش رااز کنار گاز گرفت و گفت : نه والله به خدا من و گوهر شاهد بودیم .
    اما خاتون فریاد زد : بیچاره ! اینها می خواهند شر به پا نشود . خودم دیدم کله بچه را آنقدر فشار داد تا از شکم نبات بیرون بکشد که بچه مرد . جیغ کشیدم . ای خدا نشناس چرا دروغ می گویی مادر رجب چه دشمنی با نبات و بچه شما دارد . خاتون دستهایش را بهکمرش زد و گفت : خودت میدانی . نگذار چفت دهانم را باز کنم و حیثیتت را به باد دهم .
    همان لحظه بود که رجب از خشم برافروخته شد و جلو آمد باز کن ببینم . زن من از پاک ترین زن دنیاست .
    و مادرشوهرم نیز ادامه داد : دهانت را آب بکش چشم سفید . روی دامن عروس من میتوان نماز خواند .
    در این وقت بود که جهانگیر به طرف رجب حمله کرد و ناسزایی به مادرش داد . و رجب خشمگین تر از جهانگیر دستها را باز کرد و هر دو گلاویز شدند . مادرم جیغ می زد و طلعت پای برهنه به کوچه دویده و فریاد می زد :کمک کنید همسایه ها .
    مادرشوهرم غش کرد دوباره من و خاتون چنگ و دندان برای هم تیز کردیم . چنان به جان هم افتاده بودیم که قصد جویدن گوشت یکدیگر را داشتیم .
    نیمه شب . هنوزه عده ای از همسایه ها در حیاط جمع بودند .
    رجب که سروصورتش زخمی شده بود مادرش را کول کرد و با جامه خونین و تکه تکه از میان جمعیت گذشت . دنبال سرش راه افتادم و از شرمی که درخانه پدری گریبانگیرم شده بود چادر روی صورتم پیچاندم . حس میکردم همه با ترحم نگاهمان میکنند . هیچ کس ما را بدرقه نکرد. چون کسانی که ننگ کرده اند از آن خانه خارج شدیم . چنان با خشم آه کشیدم که گویی می خواستم زمین و زمان را به لرزه در بیاورم .
    با چه شور و شوقی لباس خریدم و پوشیدم که به مهمانی خانه پدر برویم و حالا با چه حال زاری خانه پدر را ترک می گفتیم . آنقدر شرمسار بودم که در بین راه حتی خجالت کشیدم حالی از مادرشوهرم بپرسم . پیرزن گاهی ناله ای خفیف می کرد و ساکت میشد . هیچ یک حرفی نزدیم . به خانه که رسیدیم . رجب مادرش را روی زمین گذاشت . کلید از گردنش خارج کرد . در باز شد دلم می خواست رجب یک حرفی بزند . یک دشنامی بدهد. بدوبی راهی به خانواده ام بگوید . اما او هیچ حرفی نگفت و لب از لب نگشود مادرش را به اطاق خودش برد . برایش رختخواب پهن کردم و ظرفی پر از آب بالای سرش گذاشتم . پیرزن بی آنکه کلمه ای سخن بگوید . یا گله و شکوه ای داشته باشد چشم بر هم نهاد .
    به اطاق خودمان رفتیم رجب پی سوز برنجی را روشن کرد . مشغول پهن کردن رختخواب بودم که گفت : گلاب . راستش را بگو . خاتون از کدام بی حیثیتی می خواست حرف بزند . لبه های لحاف از دستم رها شد . روی تشک نشستم و خیره در چشم رجب گفتم : نمیدانم .
    رجب در حالی که لباسهای پاره را از تنش خارج میکرد گفت : می خواهم از زبان خودت بشنوم .
    با بغض و صدایی پر از لرزش گفتم : تو به من شک داری رجب ؟ رو به رویم نشست و کلاهش را گوشه ای پرت کرد .
    -شالی را که خودت بستی خودت باز کن . نه شکی ندارم اما دیدی که چه گفت وقتی آن حرف ازدهان نجسش بیرون امد اب شدم و به زمین رفتم .
    در حالی که شال را از کمرش باز میکردم گفتم : از زبان من فقط می توانی همین را بشنوی .
    من پاک به خانه تو آمدم . قسم می خورم .
    سرم را بوسید و گفت : حالا خیالم راحت شد . دیگر هیچ توهین و دشنامی برایم مهم نیست .
    اجاق روشن کردیم ودیگ آب را رویش نهادیم رجب سروصورتم رابا آب ولرم شست . روی زخمهایم مرهم گذاشت و پیشانیم را با پارچه ای سفید بست .
    -رجب ! زیر چشم راستت کبود شده .
    -فدای سرت . گفتم که دیگر هیچ برایم مهم نیست نبرد برای مرد است . هم زدم و هم خوردم .
    - شانس آوردیم که لباس خانگی بر تن داشت و دست بر خنجر و شمشیر نبرد .
    رجب پوزخندی زد و گفت : خنجر با خنجر باید بجنگد نه دست خالی زن . در دل گفتم : برای نامرد چه فرقی میکند که طرف مقابلش مشت خالی دارد یا شمشیر .
    صبح روز بعد وقتی چشم گشودم رجب را در رختخواب ندیدم . صدایش کردم . برخاستم و در اطاق را گشودم . گیوههایش را ندیدم . با خود فکر کردم شاید بی سروصدا رفته که مزاحم خواب من نشود . به اطاق مادرشوهرم رفتم . در وپنجره راباز گذاشتم . تا بوی نم از اطاقش خارج شود . گفت : دلش می خواهد در آفتاب بنشیند.
    کمکش کردم تا بیاید روی ایوان . بعد مشغول پاک کردن جوشد . با اینکه چندان حال خوشی نداشتم امامشغول کار شدم . لباسهای چرک را کنار حوض جمع کردم . اطاق را جاروزدم . شیشه ها را پاک کردم . هوا ابری بود . انگار دل اسمان گرفته بود دلش میخواست بگرید . ابرها هر لحظه سیاه تر می شدند . دیگر از افتاب خبری نبود . مادر شوهرم رابه اطاق خودم بردم . سینی مسی کنگره ای راکه پر از جو بود . به دستش دادم . به رختخوابها تکیه زد و دوباره مشغول شد.
    هر بار به نحوی ماهرانه لبه سینی را پایین می برد و تکانی به سمت بالا میداد . جوها به سمت خودش جمع می شدند و آشغالها یش به سمت دیگر . ماهی فروش درکوچه داد میزد : ماهی ... ماهی زاینده رود .
    احساس کردم مادرشوهرم دست از کار کشید و گوش به صدای ماهی فروش داد شاید دلش ماهی می خواهد . شاید چون وضع مالی پسرش را میداند حرفی نمی زند .
    چادر سر کردم و رفتم به کوچه ماهی فروش را که دو سطل را توسط یک چوب روی شانه حفظ می کرد صدا زدم .
    آهای ماهی فروش بیا ببینم .
    چندماهی درشت در یک سطل و مقدار زیادتری ماهی ریز در سطل چوبی دیگر قرار داشتند .
    دانه ای چند ؟
    -هر ماهی یک سکه .
    -گران است ارزانتر بده .
    -پنج ماهی ریز ببر یک سکه خوب است .
    -اما ما فقط سه نفر هستیم . پنج ماهی زیاد است .
    -هرچه دوست داری بده .
    سه ماهی درشت خریدم . با ذوق هر سه ماهی را از پولک پاک کردم . مادرشوهرم اجاق را روشن کرد شکم ماهیها را شکاف دادم و تمیز شستم . هر سه ماهی را به چوب مخصوص کشیدم .
    ساعتی بیش به برگشتن رجب باقی نمانده بود که ماهیها را روی اجاق گذاشتم . سفره را پهن کردم و کوزه اب را کنار سفره گذاشتم کنار اجاق در انتظار شوهرم به آتش خیره شدم .
    هوا کاملا تاریک شده بود . ماهیها با پوست قهوه ای برشته شده در سینی جا گرفتند . رویشان یک دیگ مسی را برعکس گذاشتم تا سرد نشود . رفتم در حیاط را باز کردم کوچه تاریک بود و سوز سردی می وزید هیچ خبری نبود .
    پس چرا رجب نیامد .
    قدم زدم . ماهیها سرد شدند . هرچه اصرار کردم مادرشوهرم لب به غذا نزد . پیرزن با دلشوره دعا می خواند . نیمه شب بود که حس کردم صدایی در کوچه شنیدم . وحشت کردم واز داخل حیاط پرسیدم : رجب تو هستی ؟
    هیچ صدایی نشنیدم . مادرشوهرم ناله ای کردو گفت : صبر کن گلاب من در را باز می کنم .
    -این چیه ننه .
    -نمی دانم . شاید رجب فرستاده .
    -پس خودش کجاست .
    گونی را که بسیار سنگین بود داخل حیاط کشیدم . ناگهان مادر شوهرم جیغ کشید . خون ... خون گلاب خون .
    ردی از خون به هنگام کشیده شدن کیسه بر زمین تا لب حوض جا مانده بود نمیدانم با چه حالی و چگونه طناب دور گونی را باز کردم .در گونی باز شد و من با دیدن جنازه خون آلود رجب دیگر هیچ نفهمیدم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نمی دانم روز بود یا شب. گاهی چشم می گشودم و دوباره ناله کنان می بستم. رجب. رجب.
    پرده های اطاقم را در خانۀ پدر می شناختم. طلعت را که گریه کنان بالای سرم حرف می زد می شناختم. سپیدی موی سر مادرم را می شناختم. دوباره می نالیدم.
    رجب.
    همه می زدند زیر گریه.
    صدای شیون بود. آن صدا را هم می شناختم. صدای مادرشوهرم بود. او هم در منزل پدرم بود.
    «چه خوب کردید مادر رجب را هم آوردید.»
    چشم گشودم. یک لیوان دیگر شربت در حلقم سرازیر شد. دوباره دراز کشیدم.
    «رجب مرده. او را کشتند. خودم... دیدم... آی...» و به شدت می زدم زیر گریه. طوری که دل سنگ به حالم آب می شد. حکیم بالای سرم آوردند. از تب می سوختم و می نالیدم. از دردی که سراغم را گرفته بود. چه زود بیوه شدم. طعم شیرین عشق چه با سرعت جای خودش را به تلخی داد.
    مادرشوهرم چنان برای پسرش عزاداری می کرد و می خواند که کسی در خانۀ مرشد نبود که با صدای بلند و های های گریه نکند.
    مرتب بیهوش می شد و همین که به هوش می آمد دوباره شروع می کرد. مراسم ختم رجب خانۀ پدرم برگزار شد. مجلس زنانه در اطاق پذیرایی و مجلس مردانه در تالار گرفته شد.
    روز یازدهم بود. یازده روز از مرگ رجب می گذشت. شنیدم که پدرم به قلی می گوید:
    «باید ترتیبی بدهیم که جهیزیه گلاب برگردد. همه را می گذاریم در اطاق پشت حوضخانه. دخترم چه زود سیاهپوش شد.»
    از اطاقم بیرون رفتم. اشکم به هنگام حرف زدن سرازیر گشت. «نه، من برمی گردم به همان خانه. خانۀ شوهرم. من نمی توانم مادر رجب را تنها در آن خانه رها کنم. کسی هم حق ندارد دست به جهیزیۀ من بزند.»
    دوباره با دلی عزادار به خانۀ خودم برگشتم. خانه ای با خاطرات فقر و نداشتن اما پر از عشق. چه جای رجب خالی بود. کنار مادرشوهرم روی ایوان نشستم. هیچ کدام حاضر نبودیم دست از اشک ریختن برداریم. گویی عزاداری واقعی تازه شروع شده بود. نزدیک ظهر همراه مادرشوهرم رفتم سر مزار رجب.
    آخ رجب خانۀ تازه ات مبارک باشد. چه خوب است نزدیک هستی. غصه ام کمتر است. خیالت راحت باشد رجب. از مادرت مثل چشمهایم مراقبت می کنم. همانطور که تو مراقبم بودی.
    سر بر مزار نهادم.
    حالا با کودکم چه کنم. اگر سراغ بابا را گرفت چه جوابی بدهم. یادت هست شب آخر تا سحر نشستی و آرزوهایت را برایم گفتی. صدایت هنوز در گوشم است.
    گلاب دلم می خواهد بچه پسر باشد. قبای شیری بپوشد و شال قهوه ای رویش ببندد. کلاه سرش بگذارم. دستش را بگیرم و به گردش ببرم. می خواهم پسر صاحب منصب بشود. نه مثل من کارگر شیشه گر خانه.
    اما رجب! هوای بوی لباسها و دستهایت را کرده ام. هوای بوی زحمت شبانه روزت را هوای بازوهای مردانه ات را. رجب می خواهم پسرت مثل خودت زحمت کش و مرد بار بیاید. ولی اگر دختر شد چه. هنوز هم می گویی اگر شکل من باشد دوستش داری.
    خاک مزار را بر سرم ریختم و بعد بوسیدم.
    بوی تنت را می دهد رجب.
    تا غروب بر مزارش نشستم. چه دلگیر بود قبرستان. چگونه تنها رهایت کنم و بروم رجب.
    باد تندی می وزید و خاک و خاشاک را به این سو و آن سو می کشاند. ای کاش می توانستم شب را کنارت بنشینم تا تنها نباشی. اما مادرت را چه کنم رجب.
    چه دشوار بود خداحافظی. چند قدم عقب عقب برداشتم.
    به خون بی گناهت قسم می خورم که انتقامت را خواهم گرفت رجب.
    زیر بغل پیرزن را گرفتم و به سمت خانه راه افتادم. نور قرمز خورشید روی چادرم رنگ غروب را نشان می داد که در حیاط را باز کردم. خانه چه سوت و کور بود. امشب اولین شبی است که بدون رجب در این خانه می خوابم. امشب دیگر منتظر کسی نیستم. اجاق خاموش و سرد است. آبی در حوض ستاره ها را به نقاشی دعوت نمی کند. خرده های نان برای کبوترها در گوشۀ حیاط دیده نمی شود.
    چشمم افتاد به عرق چین رجب که گوشۀ ایوان روی چهارپایه بود. بعد به لباسهای پاره اش که شب حادثه شستم و روی بند انداخته بودم. رویشان خاک نشسته بود. لباسها را جمع کردم. کاش بوی تنش را به آب نسپرده بودم. رفتم سراغ عرق چین سفیدش.
    بوی موهایش را می داد. حس کردم رجب کنارم ایستاده. روی زمین نشستم و عرق چین را در سینه گرفتم. حس کردم مثل هر شب دراز کشیده و سر روی زانویم گذاشته. هر دو به آسمان خیره شدیم...
    خانه سرد بود و بی روح. مادرشوهرم به اطاق خودش رفت تا راحت تر بتواند اشک داغداریش را بریزد. تک و تنها گوش به سکوت شب سپردم. بی آنکه دست خودم باشد اشکم سرازیر شد. چه کنم. نمی توانستم جای خالی شوهرم را تحمل کنم.
    امشب دیگر به خانه نمی آیی رجب؟ امشب نباید منتظرت باشم نه؟
    آه... چه سخت است تنهایی.
    به لباس عزایی که به تنم بود نگاه کردم. سر روی زانو نهادم و با صدای بسیار بلند هق هق کردم.
    اما این گریستنها بی فایده بود. رفتم روی بام. لبۀ تیغۀ بام نشستم و رو به قبرستان فریاد زدم:
    رجب... رجب صدای مرا می شنوی.
    کلاهش را در دست فشردم و بوییدم. رجب تو را به خدا برگرد. مثل بچه ها بهانه اش را می گرفتم و رفتنش را باور نداشتم. رجب تنهایی خیلی سخت است. آهای رجب! منم گلاب می شنوی. قبرستان غرق در تاریکی فرو رفته و وحشت را وادار می کرد که به درونم راه پیدا کند. چشم به مرده شورخانه دوختم. یاد روزی افتادم که مادربزرگم فوت کرده بود و در همان اطاقک بدنش را شستند.
    ترسیدم و از پله های باریک و گلی پایین آمدم.
    به اطاق پناه بردم. در را به روی خودم بستم. رختخوابم را پهن کردم. خیلی سخت بود.
    تق تق تق.
    «گلاب جان.»
    ترسیدم اما مادرشوهرم بود که به شیشۀ در می زد. از رختخواب جدا شدم و شمع به دست جلو رفتم. در را به رویش گشودم.
    «بیا تو ننه.»
    «مگر شام نمی خوری ننه جان.»
    بغض کردم. هر دو با هم زدیم زیر گریه. سفرۀ نان روی رف افتاده بود. نانهای درونش خشک و کوزۀ خالی از آب کنارش به دیوار تکیه داده بود. «رجب که نیست ننه شام می خواهم چه کنم.»
    «الهی برایت بمیرم ننه جان. بیا جلو گلاب جان. بیا که تو بوی رجبم را می دهی. بیا که زود بود... خیلی زود بود تو بیوه بشوی.» با ناله و ضجه های ننه داغم تازه تر می شد. سر روی زانوی پیرزن نهادم. دیگر چشمۀ اشکم خشک شده بود اما ذره ای از غصه هایم کاسته نشده و بلکه با چشم گرداندن و دیدن جای خالی شوهرم بر آن افزوده می شد.
    نیمه شب بود. از وحشت خوابم نمی برد. دلم نمی آمد پیرزن را از خواب بیدار کنم.
    آخ رجب کجایی که سرم را روی بازویت جا بدهی. لحاف رویم بکشی و زیر گوشم نجوا کنی...
    نترس من اینجا هستم.
    صدای رعد بود. برق آسمان از پنجره می گذشت و روی دامن و تشک زیرم می افتاد. حتی جرأت نداشتم دراز بکشم به دیوار تکیه داده زانوهایم را به صورت قائم بغل کرده بودم. صدای های های مرده ها را می شنیدم. چشمانم را بستم. در تاریکی عده ای را دیدم که فانوس به دست و لااله الاالله گویان به سوی من می آیند. فریادی از وحشت کشیدم و چشمانم را باز کردم.
    هرچه تلاش می کردم حتی لحظه ای خواب به چشمانم راه پیدا نمی کرد...
    خدایا چه کنم. از امشب به بعد همین آش است و همین کاسه.
    دلم روز به روز پژمرده تر می شد. چند تار سفید گوشۀ شقیقه ام نمایان گردید. شکمم هر روز بزرگتر می شد. شبها با بچه ای که همراه داشتم درد دل می کردم.
    روزها لباس بچه می دوختم و شبها به راز و نیاز می پرداختم. حدود شش ماه از مرگ رجب می گذشت.
    صبح بود. ایوان را جارو می کردم که ناگهان صدای ناهنجاری بدنم را به لرزه در آورد.
    گرد و خاک فراوانی از اطاق مادرشوهرم بلند شد. وحشت زده و هراسان به سمت اطاقش دویدم. وقتی در اطاقش را باز کردم جیغ زدم و جلوتر دویدم.
    مادرشوهر بیچاره ام هنوز در رختخواب بود که الوارهای بام رویش افتاده بودند. سرش بیرون مانده بود و وحشت زده می نالید.
    «کمکم کن... آخ خدا مردم. آخ کمرم...»
    بیچاره همین را گفت و از هوش رفت. هرچه تلاش کردم نتوانستم الوارها را از روی کمر و پاهایش بردارم.
    دردی در کمرم پیچید که الوارها را رها کردم و به کوچه رفتم. در خانۀ همسایه را کوبیدم و کمک خواستم.
    پیرزن به کمک مردهای همسایه از زیر الوار و خاکها بیرون آمد. داد زدم: «مرده؟»
    اما زنده بود. آب روی صورتش ریختند. به هوش آمد... اما چه به هوش آمدنی...
    حکیم آوردیم. پدر و مادرم خبردار شدند و خود را رساندند. ولی از دست کسی کاری ساخته نبود.
    مادرشوهرم فلج شد.
    هیچ حرکتی نمی توانست بکند. همه به حال من افسوس می خوردند. مادرم مرتب اصرار می کرد راضی بشوم به خانۀ پدرم برگردم. اما وجدانم قبول نمی کرد پیرزن را به آن حال رها کنم.
    یک مصیب دیگر، دوباره تنها شدم. من بودم و پیرزنی فلج. تمام سعی ام را به کار بستم تا او را گوشۀ طویله حمام کنم. لگن برایش بگذارم و تمیزش کنم.
    فقط به خاطر رجب بود که کوچکترین گله ای نداشتم.
    ننه شام چی می خوری برایت بپزم.
    ننه دستهایت را بیاور بالا تا پیراهنت را در بیاورم. خیلی چرک شده. بیا این یکی را بپوش.
    ننه می خواهی بروی جلوی آفتاب؟
    ته حوض سنگی لجن نشست. دوباره علفهای هرز روییدند. خانه بوی خاک قبرستان گرفته بود. دست و دلم به هیچ کاری خوش نبود.
    نه ماهه شدم. سر دو راهی بودم. از یک طرف نمی توانستم در خانه تک و تنها بمانم و از طرفی خجالت می کشیدم مادر رجب را به خانۀ پدرم ببرم. مثل روز برایم روشن بود نبات می خواهد چگونه متلک بار پیرزن کند و بگوید.
    خدا حق ما را گرفت. آن از پسرت که جوان مرگ شد و قاتلش معلوم نیست اکنون کجا خوش می گذراند و این هم از خودت که به این حال و روز افتادی.
    نه، نباید این گناه را مرتکب شوم و ننه را به نیش زبان آن از خدا بی خبر بسپارم. پس چه کنم. خودم که نمی توانم با این وضع در این خانه تنها بمانم. چگونه وضع حمل کنم.
    شب می شد، روز می شد. گاهی عصرها مادرم به دیدنم می آمد. برایم خرجی می آورد و از حالم جویا می شد.
    «لج نکن گلاب جان. حال و روز نبات را دیدی. حالا هم مدتی است که حامله نمی شود. می ترسم تو هم ناقص شوی یا خدای نکرده سر زا بروی. بیا و به خاطر من از خر شیطان پیاده شو.»
    مادرم روی ایوان نشسته بود. یک زانویش را قائم گذاشته و دست به پیشانی ادامه داد:
    «گفتم که... قدم مادرشوهرت هم سر چشم ما. اصلاً برایش کلفت می آورم حرف دیگری هم داری.»
    «زخم زبانهای نبات را چه کنم... آخ کمرم.»
    دست به کمر می زدم و به نرده تکیه می دادم.
    «این طور نایست مادر... خطرناک است. بیا این جا به این پشتی تکیه بده. می ترسم... به خدا از روزی می ترسم که تو هم از دستم بروی.»
    اما التماسهای مادر بی فایده بود. راضی نشدم خانه ام را حتی برای چند روز ترک کنم.
    - «یعنی تو می خواهی در این بیغوله بچه ات را به دنیا بیاوری؟»
    - «این بیغوله را حتی به سرسرای نادرشاه افشار هم ترجیح می دهم. این بیغوله آسایش دارد. عشق دارد. زخم زبان و نیش ندارد.»
    مادرم روز بعد بقچه بغل به خانه ام آمد و گفت: دو اشرفی به معصومه قابله داده ام که خودش را زود برساند. هر وقت دردت شروع شد خبرم کن.
    نه ماه و نه روز تمام شد. هنوز از درد خبری نبود. مادر می گفت باید نه ساعت هم بگذرد. ننه هم حرفش را تأیید می کرد. طلعت هم سر نه ساعت خودش را رساند. همانگونه که برای نبات رختخواب پهن کردند برای من هم رختخواب گوشۀ اطاق انداختند. روی تشک یک مشمع آبی رنگ پهن کردند.
    مرتب قدم می زدم. مادر هر چند لحظه یک بار می آمد و پنجه اش را روی شکمم می گذاشت.
    «بچه پایین آمده. فکر کنم وقتش رسیده...»
    هنوز غروب نشده بود که درد اندکی در ناحیۀ کمر و زیر شکمم احساس کردم.
    نمی دانم چرا گفتم: «وای رجب.»
    مادرم و طلعت به هم نگاه کردند. هر دو اشک حلقه بسته در چشمشان را پنهان کردند. اما برای سرازیر شدن قطره های اشک من هیچ نیازی به بهانه نبود.
    آنقدر دل شکسته بودم که با کوچکترین دردی بنای گریستن و ناله را گذاشتم. مادرم دلداریم می داد:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    112- 121
    " یک پسر تپل مپل ... اگر شکل رجب باشد چه گلاب . خیلی دوسش داری ها ... فکرش را بکن ... الهی فدایش بشوم . نامش را چه می گذاری ... "
    طلعت آه کشید و جای من پاسخ داد : " معلوم است دیگر . این که سوال ندارد . "
    گفتم :" رجب . "
    اشک مادر شوهرم سرازیر شد . پیرزن به خود پیچید و گفت : " هفت بچه بدنیا آوردم همه مردند غیر از رجب . شد چراغ دلم . به یتیمی بزرگش کردم . بچه ام خیلی ستم کشید . از همان بچگی رفت دنبال کار . دنبال یک لقمه نان تا من رخت نشویم . "
    طلعت انگشت گزید و گفت : " حالا که وقت این حرف ها نیست ننه ... حرفی بزن که گلاب شاد شود . در عوض صاحب یک نوه خوشگل می شوی که جای پدرش را پر می کند . "
    اشاره های مادر و طلعت را به مادرشوهرم می دیدم و مرتب راه می رفتم . دردم هر لحظه بیشتر می شد . کم کم شدت درد رجب را از یادم برد .
    وای ...
    معصومه قابله اول تاریکی به خانه آمد . دراز کشیدم . داد و بی داد راه انداخته بودم .
    "پس طلعت کجا رفت ؟ "
    " زود برمی گردد . رفت خانه . همین حالا می رسد . "
    فقط مادرم بالای سرم بود که بچه بدنیا آمد .
    ناله آخر توام با جیغ ظریفی بود که از گلویم خارج شد .
    " وای بچه چیه ؟ "
    " پس ... پسر تپل مپل ... رجب . "
    چشم بستم . همه جا تاریک بود . صدای ونگ ونگ رجب را شنیدم . و لبخند بسیار کمرنگی زدم .
    " آخ رجب می شنوی ... صدایش را می شنوی . پسرمان . همان که آرزو داشتی برایش گهواره درست کنی . می شنوی رجب . "
    بچه مدام گریه می کرد .
    گفتند تا نیمه شب نباید بچه را شیر بدهم . مادر گفت : " باید اول چندین بار سینه ات را بدوشی . "
    ذوق زده بودم . گویی یکجا تمام غصه هایم پر کشید وقتی پسرم را در آغوش گرفتم . بخدا بوی شوهرم را می داد . زیر گردنش را بوسیدم .
    " شکل رجب است . "
    مادر خندید : " گفتم که ... خوشحالی . "
    " خیلی . "
    " خدا برایت حفظش کند . "
    مادر شوهرم را به اطاق آوردند تا بازمانده و یادگار پسرش را ببیند .
    ماشاء الله گویی رجب را در بغل گرفت . او را بر عکس کرد و پشت گوشش را نگاه کرد .
    " جل الخالق ! نشانه پدرش . مثل همان است . ماه گرفتگی که پشت گوش پدرش بود . "
    " ببینم . "
    بچه را بغل من دادن . پشت گوشش را نگاه کردم . یک خال قهوه ای بزرگ پشت گوش رجب بود . گوش راستش .
    دیگر هیچ غصه ای نداشتم . دیگر تنهایی را حس نمی کردم . رجب چشمانش را باز کرد .
    " الهی فدایت بشوم . "
    نیمه شب او را شیر دادم . آنقدر گرسنه بود که هر دو سینه ام را در عرض چند لحظه مک زد .
    عاشقانه شیره جانم را به خوردش می دادم . دلم می خواست از رختخواب جدا می شدم . کودک را به بام می بردم و صدا می زدم : " رجب ! نگاهش کن . "
    زیر گوشش نجوا کردم : " بعد از ده روز می رویم سر مزار پدرت . تو را نشانش می دهم . "
    باز بغض ردم . اما آنقدر گلویم را فشار نداد که اشکم سرازیر شود . دیگر رجب داشتم . با همان نگاه . با همان عشق و همان بو .
    ***
    شب پرده های کوچک دور فانوس می رقصیدند . رجب را در گهواره خوابانده بودم و خود در حیاط مشغول شستن کهنه و لباس بودم .
    مادر شوهرم حال خوشی نداشت .مرتب سرفه می کرد و کمتر حرف می زد . مادرم می گفت : " دماغش تیغه کشیده ، ممکن است امشب یا فردا ... "
    گفتم : " نگو ... اگر او هم بمیرد من دیگر هیچ کس را ندارم . تنها در این خانه دق می کنیم . "
    فقط به رجب دلخوش بودم . به عزیز دلبندم که ده روزه شده بود . ساعت ها نگاهش می کردم و با حوصله شیرش می دادم .
    " خب گلاب جان حمام هم رفتید . الهی برایت بمیرم . باید امشب جشن هفته حمام برایت می گرفتیم اما خوات نخواستی .
    " نمی خواهم لباس عزا را از تن در بیاورم . "
    " شگون ندارد مادر ، بچه شیر می دهی . "
    " ئدر نمی آورم یکسال بشود بعد . "
    " پس من می روم خانه ، پدرت تنهاست . چه کنم هرچه اصرار می کنم راضی نمیشوی همراهم بیایی . "
    " نه شما بروید ، حوصله خاتون و نبات را ندارم . می دانم به محض اینکه شوهرش از خانه بیرون می رود می آید خانه شما جا خوش می کند . "
    " از طلعت هم شنیده ام که پشت سرم چه حرف ها زده ... آن شب را فراموش کردید ؟ ندیدید چه طور خاتون گلاویزم شد . "
    "بس کن عزیزم . کینه به دل راه نده . "
    " شما همیشه از نبات طرفداری کرده اید . "
    مادرم با دلخوری خانه ام را ترک کرد و در را بست . کنا گهواره نشستم . باز غروب از را رسید و دلم گرفت .
    کاش رجب بیدار بود .
    مادر شوهرم سرفه کنان صدایم کرد . بچه ام را بغل گرفتم و به اطاقش رفتم . می خواست وصیت کند . می گفت به دلم آمده سپیده را نمی بینم .
    " نگو ننه ... ترا به خدا دیگر حرف مرگ و میر زن . "
    چه شبی بر من گذشت . برود و برنگردد. لعنت به آن شب ، هم مادر شوهرم رفت هم پسرم .
    بله پسرم هم رفت . می گفتند او را آل برده . اما من باور نکرده و چهل شب در بستر بیماری صدایش کردم .
    آن شب خانه هوای دیگری پیدا کرده بود . از در و دیوارش هراس می بارید . نیمه شب بود که از شدت سرفه های مادر شوهرم از خواب پریدم .
    اما بچه کنارم نبود . رجب در گهواره اش نبود . جیغ زدم و در حالی که موهایم را در چنگ می کشیدم دویدم داخل حیاط . مادر شوهرم را که نفس های آخرش را می کشید فراموش کردم و دویدم داخل کوچه .
    " ای هوار بچه ام نیست . "
    آن شب مادر شوهرم هم فوت کرد . و من بعد از سه روز بیهوشی تازه به یاد آوردم که ...
    بله وقتی به طرف حیاط دویدم دیدم که در حیاط نیمه باز است و یک لنگه گیوه مردانه جلوی در مانده .
    تمام محل اعتقاد داشتند که بچه ام را آل برده . مادرم بر سر و صورتش می زد و شیون کنان از پدرم می خواست مرا از آن خانه بیرون بیاورد .
    بالاخره بیرون آمدم . از خانه مشرف به قبرستان جدا شدم . از خانه رجب . از خانه ای که هر دو رجب را از من گرفت .
    زیر چشمانم گود شد . صورتم به رنگ کبود در آمد و تارهای سفید موهایم هر روز بیشتر می شد .
    سینه هایم پر از شیر درد می گرفت . طلعت کاسه ای می آورد و روبه رویم می نشست . " بدوش گلاب . "
    هوار می کردم . " من بچه ام را می خواهم . رجبم را . رجب ."
    کوچک و بزرگ می زدند زیر گریه . پدرم پیشانی به دیوار می کوبید و داد می زد :
    " خدا مگر این دختر چه گناهی کرده که این گونه باید تقاص پس بدهد ؟ "
    " ای وای بچه ام ... رجب جان ... "
    مادرم شانه هایم را می مالید . چنگ به صورتم می کشیدم . طلعت دستهایم را با فشار می گرفت .
    " نکن گلاب ، به اندازه کافی از بین رفته ای . "
    " خیلی سخت است خواهر . "
    " می دانم ... خواهرت بمیرد چه کنم ... بچه ات را از کجا بیاورم . "
    هردو در آغوش یکدیگر اشک می ریختیم .
    " تنها امیدم بود طلعت . تنها امیدم برای زندگی کردن . شکل پدرش بود . دست هایش مثل دست های رجب ... "
    خانه پدرم چهل شبانه روز عزاداری بود . دیگر این چشمه قصد خشک شدن نداشت .
    گوهر کمتر به خانه پدرم می آمد . نمی توانستم بچه دو ساله اش را ببینم . های های می زدم زیر گریه .
    " ای خدا بچه ام را پس بده . "
    اما نداد . دیگر بچه ای در کار نبود . شیر در سینه هایم خشک شد . مثل لبها و گونه هایم . مثل اشکم . اما رجب برنگشت .
    هر روز صبح می رفتم سر مزار شوهرم می نشستم . ساعت ها درددل می کردم و به خانه بر می گشتم .
    " الهی بمیرم برایت . "
    دلسوزی خانواده ام هیچ تاثیری در روحیه ام نداشت . روز به روز لاغر تر و زرد تر می شدم .
    شبها صدای گریه اش را می شنیدم . از خواب می پریدم . هیچ کس کنارم نبود . در خیالم حس می کردم شیر می خواهد . برایش لالایی می خواندم . همه می گفتند دختر مرشد دیوانه شده . اما دیوانه نبودم . عزیزم را در آغوشم حس می کردم .
    ***
    سه ساعت از نیمه شب گذشته بود . فضای خانه برایم قابل تحمل نبود . از رختخواب گریختم . رفتم روی بام . از لبه تیغه شمالی می توانستم حیاط خانه جهانگیر را ببینم . نور کم سویی در تالار خانه اش دیده می شد . سایه ای روی پشت دری ها می افتاد . سایه ی جهانگیر بود . در دو سر تالار قدم می زد . با خود اندیشیدم این وقت شب به چه دلیل بیدار هستند .
    شاید آنها هم اغی بر دل دارند که خواب به چشمانشان راه نمی یابد . در آن تاریکی لالایی می خواندم که مادرم به بام آمد . نگران از اینکه به سرم بزند و خودکشی کنم . بازویم را گرفت .
    " بیا کنار دخترم چرا روی تیغه بام نشسته ای ؟ "
    بعد شانه هایم را می مالید . من همچنان لالایی را زمزمه می کردم . دیگر تفاوتی بین روز و شب بین روشنایی و تاریکی را احساس نمی کردم . . لحظه ها فرقی نداشت . انتظار هیچ اتفاق تازه ای را نمی کشیدم . من و رجب دل و دین در گرو عشق یکدیگر دادیم و چون لیلی و مجنون عشقی مصفا و عاری از ظواهر و مادیات دنیا داشتیم .
    بازوی راستم را در دست چپ و بازوی چپم را در دست راست فشار دادم . می لرزیدم و اشک ریزان می خواندم .
    مادرم به هر دری می زد . " باید او را برم نزد میشه . باید برایش دعا بخواند . این طوری فایده ندارد . بچه ام از بین می رود . "
    از دست مادر فرار می کردم . چادر روی سر می انداختم و در حالی که داد می زدم : " من رجبم را می خواهم " ، از خانه خارج می شدم .دیوانه وار در کوچه و پس کوچه می دویدم .
    نزدیک بازار مسگرها ناگهان خود را روبروی جهانگیر دیدم . ایستادم نگاهش کردم . با غضب هنوز کلمه ای سخن نگفته بود که با صدای بسیار بلندی فریاد زدم :
    " تو مرا بیوه کردی . تو بچه ام را از من گرفتی . "
    با لحن بسیار آرامی به مردمی که اندک اندک دورمان جمع می شدند گفت :
    " سیاه نوزاد ده روزه و شوهر جوانش را تن کرده . داغدار است . "
    بعد جهانگیر با انگشت به کله خودش زد و اشاره ای کرد که مفهومش چنین به نظر می رسید .
    به حرف هایش گوش نکنید دیوانه است .
    راه افتادم . برایم فرق نمی کرد دیگران چه فکری راجع به من دارند . جهانگیر پشت سرم می آمد .
    از بازار مسگرها رد شدیم . به سمت قبرستان می رفتیم . کوچه ها خلوت تر بودند . صدای چکمه های جهانگیر را می شناختم .
    " صبر کن گلاب . "
    خشکم زد . ایستادم . به من رسید . دوباره صدایم کرد .
    " گلاب . "
    یک باره شروع کردم به دویدن در کوچه های باریکی که دیوارهای بلند گلی داشت و گاه پنجره ای کوچک باز می شد و به صدای دویدن من و داد کشیدن جهانگیر که مرا صدا می کرد زنی سرک می کشید .
    " چه خبر است بچه ام خوابیده . "
    باد خاک قبرستان را روی چادرم نشاند . از روی قبرها گذشتم تا خاک عزیزم را جستم .
    " سلام رجب . من آمدم ."
    قبرستان خلوت و غرق در سکوت دوباره از غروب وحشت کرده بود . تنها من بودم . زنی سیاه پوش که چادری سیه روی سرش انداخته و سر بر مزار می خواند .
    خاک مزارش از اشک هایم نمدار شد . وقتی سر بلند کردم جهانگیر را دیدم که روبرویم نشسته و حمد می خواند .
    برخاستم . " چرا آمدی . "
    جوابی نداد . صبر کردم تا حمد را بخواند . دوباره پرسیدم : " تا به حال کدام قاتلی را دیده ای که سر قبر ... "
    بلند شد : " چرا فکر می کنی من قاتلش هستم . چون شب قبلش مرافعه کردیم ؟"
    با غضب داد زدم : " آری تو او را کشتی تو سفره خانه ام را جمع کردی . تو نان آورم را گرفتی . تو حتی به طفلم رحم نکردی . تو به دستور آن خواهرت که هند جگر خوار این زمان است . به دستور نبات که فکر می کرد مادر این خدابیامرز از روی قصد بچه شما را کشت . درسته ؟"
    جهانگیر یک مشت از خاک رجب برداشت و گفت : " به همین خاک که خونش را در خودش جا داد قسم می خورم من او را نکشتم . صبر



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    کن گلاب کجا می روی. صبر کن.»
    نمی دانم به چه منظوری راهی خانۀ رجب شدم. انگار فقط در و دیوار آن خانه ادراک مرا در خود جای می دادند.
    کلون در را باز کردم. اطاق مادرشوهرم مخروبه ای بیش نبود. در طویله جیر جیر کنان باز و بسته می شد. باد زوزه ای می کشید و از ایوان می گذشت.
    چه وقت جهیزیه ام را از این خانه بیرون برده اند.
    نمی دانستم. اطاقها خالی و صدای ناله ام در آنها می پیچید. جای خالی کودکم را در گهواره ای که آهسته نوازش باد را نشان می داد دیدم و بنای زاری گذاشتم.
    جهانگیر از در بازمانده وارد خانه شد. برخاستم و چادر به سر کردم. «این جا چه می خواهی از جانم چه می خواهی؟»
    «آمدم تا با تو حرف بزنم. از چه می ترسی؟ من شیر حلال خورده ام. قصد خیانت ندارم. از چه وحشت کرده ای.»
    «جلو نیا جهانگیرخان.»
    ایستاد و نگاهم کرد. «پس می روم اما بدان که برای نمک به حرامی قدم به این خانه نگذاشتم. دلم تنگ بود. قصد در دل داشتم.» دیدم که جهانگیر هنوز چند قدم داخل نگذاشته رفت. دیدم که در بسته شد. دوباره روی ایوان نشستم. باد چادر از روی سرم انداخت. صدای ضربه های کلون در برخاست.
    «کی هستی.»
    رفتم در را گشودم. از دیدن مادرم به لنگه در تکیه دادم. سیلی که بر گوشم جا ماند هرگز فراموشم نمی شود. سیلی که سرخی اش از بی گناهیم جا ماند.
    «آن پست فطرت این جا چه می کرد. چرا از این خانه بیرون آمد. تف به تو ای بی آبرو!»
    مادرم این را گفت و از در خارج شد.
    از پشت چادرش را کشیدم. «تهمت است. صبر کن. نرو...» چادرش را با زور از پنجه ام خارج کرد و از خم کوچه به سرعت گذشت.
    از زاری چه فایده از ناله چه فایده. حق داشت چنین فکری کند. با چشم خودش دیده بود که جهانگیر از در این خانه بیرون رفته بود. با چشم خودش دید که چادر به سر ندارم.
    هوا تاریک شد. هیچ کس سراغم را نگرفت. انگار نفرین شده بودم. پی سوز اطاق مادر شوهرم را روشن کردم و به اطاق خودم آوردم. روی یک تکه گلیم پاره نشستم. باد زوزه کشان درها را به یکدیگر می کوبید. گاه برمی خواستم و پشت پنجره می ایستادم.
    اکنون یک نفر پیدایش می شود. محال است بگذارند من شب را تنهایی در این خانه بمانم.
    نیمه شب شد و من هنوز تنها می لرزیدم و از وحشت گوشه ای کز کرده بودم.
    وای که چقدر تشنه هستم. رفتم سراغ چرخ چاه. مقداری آب کشیدم. صدای فریاد در چاه پیچید.
    «خدا بس است دیگر طاقت ندارم.»
    صبح شد از بی خوابی شب گذشته روی زمین دراز کشیده و هیچ حسی در بدن نداشتم. گرسنه بودم و احساس ضعف قدرت حرکت را از دست و پایم گرفته ود. چادر روی تنم کشیدم و چشم بر هم نهادم.
    وقتی بیدار شدم شنیدم که یک نفر با لگد به در می کوبید.
    کاش در را باز نمی کردم و آب دهان طلعت را روی صورتم حس نمی کردم. دست بر سینه ام نهاد و به سمت عقب پرتم کرد.
    - «سفرۀ مرشد نان حلال داشت بی چشم و رو. به خواهر خودت خیانت می کنی و توقع داری برایت خواهر باشیم.»
    - «چه کردم؟»
    - «برو خدا را شکر کن که نبات نفهمیده. مادر فقط به من گفت، ای تف بر آن روی سیاه تو و آن شوهر نامردش. از این لباس سیاهی که به تظاهر بر تن کرده ای خجالت نکشیدی؟»
    بعد خنده ای از روی حرص و غضب سر داد.
    - «من چه احمق و ساده بودم که قصد داشتم تو را به خانه خودم ببرم. مرشد مار در آستین خودش پرورانده.»
    ظهر بود که دوباره مادرم آمد. او نیز نفرین و ناله کنان هزار بد و بی راه بارم کرد و رفت.
    - «پس به این خاطر یک باره از خانه فرار کردی. هان.»
    التماس فایده ای نداشت. فقط گوش می کردم و هیچ پاسخی نمی دادم. دیگر برایم فرقی نمی کرد. هر روز یک در از بدبختی به رویم باز می شد. جز نفرین شده ها بودم. انگار خدا نمی خواست اشک زیر چشمم خشک شود.
    * * *
    حدود شش ماه گذشت. برگشتنم به خانۀ مرشد را فقط مدیون مردانگی جهانگیر بودم. او پس از سه روز که در خانۀ رجب به سر می بردم از موضوع طرد شدن من آگاه شد و به منزل پدرم رفته بود. به پاکی من قسم خورده بود مادرم را وادار کرده بود بابت فکر بیهوده و پوچش از من عذرخواهی کند.
    نبات که همچون شیری زخمی به من نگاه می کرد و به خونم تشنه بود هر روز به بهانه ای راه خانۀ مرشد را در پیش می رفت تا به وسیله زخم زبان جدیدتری روحم را کدر و جسمم را نحیف تر سازد.
    «سیاه از تن خارج کردی گلاب. انگار داغ رجب فراموشت شده.»
    پاسخی ندادم. روز بعد همراه خاتون آمد. روی ایوان نشسته بودم و دانه های نخود را در سینی می غلتاندم. صدای مادر در صدای غلت خوردن نخودها آمیخت.
    «پاک کردی گلاب؟»
    سینی را برداشتم و لبه اش را به پهلو تکیه دادم تا دست دیگرم برای کمک گرفتن از نرده ها آزاد باشد. قوای جسمی ام در حدی نبود که بدون کمک گرفتن از نرده و دیوار بتوانم به راحتی راه بروم. جلوی چشمانم سیاهی می رفت و سرگیجه اجازۀ نگاه مستقیم به جسم یا فرد را از چشمانم می گرفت.
    خاتون و نبات لبۀ حوض نشستند. خاتون در حالی که مشت مشت از آب حوض به اطراف می پاشید گفت:
    «امروز سر حال تر به نظر می رسی بیوۀ رجب.»
    نبات به بازوی خاتون زد و زیر لب گفت: «چرا نباشد قاپ شوهر مردم را دزدیدن سرحالش کرده.»
    به مادرم نگاه کردم و آخرین پله را پایین رفتم. سینی را به دستهای مادر سپردم و به قصد برگشتن به ایوان چرخیدم.
    «این که هنوز سنگ دارد گلاب.»
    مادرم بود که این جمله را گفت. دستش را داخل نخودها کشید و ادامه داد :«بیا نبات یه دست توی این بکش من که چشمم درست و حسابی نمی بیند.»
    به سوی مادرم چرخیدم. حس کردم او هم حرفهای نبات را باور دارد و دنبال بهانه می گردد. چشمانش ریز و نگاهش پر معنا. افزود: «رنگت پریده. برو بگیر بخواب تا برایت شربت بیاورم.»
    نبات در حالی که مشت مشت از نخودها پاک می کرد گاهی با حرص ریزه سنگی از داخل آنها در حوض می انداخت و می گفت:
    «اگر مرد چهار شانۀ قد بلندی بود خوب می دید خواهر مگر نه.»
    خاتون غش غش خندید و گفت: «گلاب همیشه در این موارد چشم بینا داشته.»
    آه کشیدم و دوباره پاسخی نیافتم که همان قدر نیش داشته باشد تا سوزش جگرم را حس کنند خود را تنها می دیدم. دلم می خواست به یک نفر تکیه بدهم. به کسی که پشتیبانم باشد. حامی ام باشد. نگران حالم باشد و از من دفاع کند. اما کسی نبود.
    غروب که پدرم به خانه آمد رفتم روی تخت کنارش نشستم. دلم می خواست برایش درد دل کنم. اما گویا او نیز تحت تأثیر شایعات قرار گرفته و کم و بیش باور کرده بود.
    مادرم سینی مسی پر از کوفته را گوشۀ تخت، روی یک تکه حصیر گذاشت و گفت:
    «خاتون کاسه های سفالی را بیاور. می ترسم دستهای گلاب بی جان باشد و دوباره همه را به زمین بکوبد.»
    به پدرم نگاه کردم. کاش مثل روزهایی که دختر خانه بودم از مظلومی ام دفاع می کرد و پرخاشجویانه می گفت:
    «نبینم یا نشنوم کسی دل گلابم را بشکندها.»
    اما نگفت. قلیان را جلویش گذاشتم. برایش بالش آوردم. تسبیح می چرخاند که خطاب به نبات پرسید:«پس چرا شوهرت نیامده.»
    نبات خیره به دانه های تسبیح که با سرازیر شدن و به هم خوردن یک صدای تق از خود در می آوردند جواب داد:
    «مادر گفت هر وقت می آیم این جا تنها بیایم.»
    خاتون کاسه ها را کنار دیگ قرار داد و در ادامۀ صحبت نبات گفت: «حال برادرم خوب نیست. مدتی است که بی خود بهانه می گیرد مرشد بیچاره نبات فقط صبوری می کند.»
    پدرم دود قلیان را از دهان خارج کرد و گفت: «چه بهانه ای؟»
    نبات در حالی که سفرۀ چرمی را روی تخت پهن می کرد جواب داد: «بهانه بچه می گیرد. بچه می خواهد.»
    دوباره صدای قل قل قلیان بلند شد. صدای قل قل که خاتمه پیدا کرد و دود که خارج شد گفت:
    «خب این که غصه ندارد. دوباره بچه بیاور. همۀ مردها بچه می خواهند. خانۀ بدون بچه، سفرۀ بدون بچه، اصلاً زندگی بدون بچه...»
    اشک در چشمان نبات حلقه بست که میان حرف پدر گفت: «شما مگر خبر ندارید؟»
    مادر باکوزۀ آب به سوی تخت آمد: «هنوز به مرشد حرفی نزده ام... اما کم کم وقتش شده که...»
    همه ساکت شدند. جز صدای قلیان هیچ صدای دیگری شنیده نمی شد. خاتون سر به زیر انداخته و در تاریکی فقط پیشانیش خبر از شب مهتابی می داد. نبات انگشت روی قالی که بر تخت پهن بود می کشید و مادر دانه های کوفته ریز را در کاسه می انداخت.
    صدای مرشد پتکی شد که بر مغز من فرو نشست.
    «پس به این خاطر هوای زن دوم کرده.»
    غافل از تصمیم جهانگیر و خبرهایی که در بین اهل خانواده پخش شده بود پرسیدم:
    «شوهرت می خواهد زن بگیرد نبات؟»
    خاتون لبخندش را فقط از روی تنفر با طعنه نشانم داد و گفت: «خدا لعنت کند آن که آشیانۀ برادرم را به هم ریخت.»
    می دانستم منظورش با مادر رجب است می دانستم هنوز عقده دارد مادر رجب بچه جهانگیر را کشته اما جوابش را ندادم. شاید فقط به یک علت. این که احساس می کردم همه به او حق می دهند و اگر دعوا بشود هیچ کس هوای مرا ندارد.
    دیگر خجالت می کشیدم دست در سفرۀ پدرم ببرم. احساس می کردم همۀ نگاهها به من دوخته شده. به دست من. به کاسۀ من که فقط یک کوفته و چند برگ قیصی درونش شناور بود. به داخل کاسه های دیگر نگاه کردم. هر کاسه سه کوفته و مقداری بیشتر آب و برگ قیصی داشتند.
    فقط از خودم پرسیدم. چرا؟
    همه مرا در قالب ماری خوش خط و خال می دیدند که قاپ جهانگیر را دزدیدم و بیوه ای سرگردان هستم که قصد دارم زندگی خواهرم را از هم بپاشم. همه می پنداشتند رجب فراموشم شده و تمام شب و روز در فکر جهانگیر هستم.
    طلعت زیر زبانم را به خیال خودش می کشید. رو به رویم می نشست و به شانه کردن موهایم خیره می شد.
    - «می گویم گلاب.»
    - «بله.»
    - «نبات که...»
    - «نبات که چی...»
    - «نبات که بچه دار نمی شود. جهانگیر هم که...»
    - «خب...»
    «تو را می خواهد چرا غریبه برود روی آن زندگی بنشیند. چه کسی از تو بهتر.»
    - «منظورت چیه؟»
    و شانه را کناری پرت می کردم و موهایم را در تور حریر می پیچیدم.
    هیچ. خواستم بگویم...
    می دانستم به خواستۀ نبات آمده تا از زبانم حرف بکشد. با صدایی که هراس به دلش راه پیدا کند گفتم:
    «نه، من چنین قصدی ندارم. زن گرفتن جهانگیر هم، غریبه یا آشنا برایم فرقی نمی کند.»
    روز دیگر گوهر کنار رختخوابم می نشست.
    - «چه زود صبح شد. سلام.»
    - «خواب می دیدی؟»
    - «اوهوم.»
    - «حتماً خواب پسرت را.»
    - «چه طور؟»
    - «دیگر برایش اشک نمی ریزی وقتی نامش را می شنوی.»
    - «در دل می ریزم.»
    - «که این طور. اما در خواب می خندیدی.»
    - «خب. منظورت چیه گوهر.»
    - «هیچ فکر کردم شاید خواب... جهان...»
    از رختخواب جدا شدم و مشغول تا کردن لحاف گفتم:
    به هیچ کس ربطی ندارد من چه خوابی می دیدم
    آنقدر اهل خانواده سر به سرم گذاشته بودند که هر روز گستاخ تر می شدم. دیگر به نیش و کنایه ها عادت کرده بودم.
    ظهر یک روز جمعه بود. طلعت و گوهر چادر به سر کردند تا بار دیگر نبات را نزد پیرزنی ببرند برای مداوا.
    طلعت در حالی که می گفت: «من شنیده ام حتی روزهای جمعه تا قبل از اذان ظهر می تواند به زنهای حامله بگوید بچه ای که در شکم دارند دختر است یا پسر. معجزه می کند خواهر، یقین دارم اگر نبات دستورالعملهایش را مو به مو اجرا کند حتماً آبستن می شود.»
    اما نشد.
    مو به مو عمل کرد. از پی گوسفند تا قلوۀ گاو، از زرده تخم مرغ تا عسل طبیعی استفاده کرد. هر شب پاهایش را به دیوار می زد و سر روی زمین ساعتها دارو به بدنش مالیده می شد.
    بی فایده بود. سه ماه دیگر هم گذشت. شش ماه دیگر نیز سپری شد. بالاخره یک سال مرد نبات دندان روی جگر گذاشت تا بلکه صدای گریه و خندۀ کودکی در خانه اش شنیده شود.
    اما نشد. نبات به هر دری که شنیده بود پشت آن در معجزه رخ


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    میدهد کوبید . اما درها به رویش بسته شدند و او ناامید به خانه برمی گشت .
    خورشید پشت گلدسته ها و گنبد های مساجد زیبای شهر اصفحان فرو می رفت که رسیدم جلوی میخانه آراسک مشتریها یکی یکی وارد می شدند .از پشت شیشه داخل را نگاهی کوتاه و تند انداختم . فضای میخانه مملو از دود چپق و تنباکو بود . آراسک با شکم گنده خودش مثل خمره به این طرف و آن طرف می غلتید و کوزه های شراب را بین مشتریها که اغلب مست بودند و عربده جویی میکردند تقسیم می نمود .
    رد شدم . جهانگیر از میخانه بیرون آمد .
    -چه دیر آمدی گلاب .
    -دست به سر کردن مادرم کاری است دشوارتر از جا به جا کردن صخره . خندید و گفت : آفرین حالا کجا برویم .
    -بازار مسگرها .
    -خوب است کسی شک نمی کند .
    من از جلوتر و جهانگیر پشت سرم قدم به سوی بازار مسگرها بر میداشتیم . تصمیم خودم را گرفته بودم . می خواستم به خانه جهانگیر بروم . دیگر جایی برای خود در خانه مرشد نمی دیدم . زمزمه کنان با خودم حرف می زدم . من که طعنه ها شنیدم . سنگینی حرفها کشیدم . زخم زبانها به جان خریدم . پس می روم از پی انتقام .
    از کی .
    از خاتون . نبات .
    به بازار که رسیدیم جهانگیر خودش را به من رساند . هر دو کنار هم راه می رفتیم . صدای چکش سنگین وزنی که بر بادیه های مسی می خورد گوش خراش تر از صدای طعنه های مرشد نبود . لحن جهانگیر تملق آمیز بود . من تسلیم بودم . خود را پناهنده می دیدم . پناهنده ای زیر بال و پرش .
    هر چه باشدمرداست . شوهرم می شود . دیگر کسی بیوه خطابم نمی کند . دیگر کسی هراس ندارد در برابر شوهرش روبنده کنار بزنم . دیگر از طعنه پدر وحشت ندارم . از نگاه تندمادر از نیش کلام خاتون . حالا نوبت من است خاتون . به آن خانه می ایم . بیچاره ات می کنم . سوزش داغ دلم را دردلت می کارم . حالا خواهی دید .
    -به چه فکر میکنی گلاب ؟
    -به تو .
    نگاهم کرد. برایم بچه می آوری ؟
    -هر چند تا که بخواهی .
    خندید . فقط یک شرط دارم .
    -چه شرطی ؟
    -هردو رجب را فراموش کنی .
    فقط سر تکان دادم .
    نمیخواستم هیچ فرصتی را از دست بدهم . نمیخواستم آخرین روزنه امیدم هم کور شود . خسته بودم . از خانه پدر . از لباس سیاه . از لقب بیوه . کوفته بودم . از کار خانه مادر . از دستورهای طلعت و گوهر خرد بودم . از نیش و زبانهای نبات و خاتون و از نگاه همسایه .
    آهسته قدم بر میداشتیم . دکانها کم کم تعطیل می شدند . به انتهای بازار رسیدیم . به بازار میوه فروشها چرخهای دستی پر از میوه های روی هم چیده شده در دو سر بازار چشمک می زدند .
    -لواشک الو نمی خواهید.
    -برایت بخرم . دوست داری ؟
    از مرگ رجب به این طرف هرگز محبتی ندیده بودم . هرگز کسی نپرسیده بود چیزی می خواهم یا نه .
    -برایم لواشک خرید . مثل بچه ها .
    به خانه که برگشتم قیامت راه افتاد . مادرم دسته ای از موهایم را در چنگ کشید.
    -رفته بودی پیش جادوگر تا خانه نبات را خراب کنی ؟
    -نه به خدا .
    -پس کدام گورستان بودی اتش به جان گرفته .
    از همه متنفر بودم . از همه گریان به اطاقم رفتم . مرشد داد زد : مگر قحطی شوهر آمده که چشم به مرد نبات دوخته ای چشم سفید .
    سر روی زانو نهادم . اگر قدم به آن خانه بگذارم می دانم چه کنم . اصلا از روز اول آن خانه و آن بخت از آن من بود نه نبات .
    دوباره مرشد صدا کرد مگر با لقمه نان خانه من سیر نمی شوی که می خواهی چنگ در سفره نبات بکشی .
    اهمیت ندادم . زخمی بودم خوی انتقام داشتم . از همه دیوانه شده بودم و به همه بدو بی راه می گفتم . تمام وجودم پر بود از عقده برای رهیدن از تمام مصیبتها فقط یک چاره داشتم .
    دوباره شوهری انتخاب کنم . سایه سری . مردی که حامی ام شود و او کسی نمی توانست باشد جز مرد نبات .
    جهانگیر بامرشد درافتاد. با طلعت و مادرم . همین طور خواهرش خاتون . اما مرغ یک پا داشت و او بالاخره مرا از چنگال تیز در و دیوار خانه مرشد بیرون کشید.
    همراهش رفتم . با اراده و مصمم قدم بر میداشتم انقدر از نبات عقده به دل داشتم که هیچ گونه احساس گناه گامهایم را سست نمیکرد .
    لبه چادرم در دست جهانگیر بود . همسایه ها از خانه هایشان بیرون زده و در کوچه ایستاده بودند . تا دل شیر مرا از نزدیک ببینند . در خانه جهانگیر باز بود . جهانگیر ایستاد و دو دستش را در برابر چشم همگان بر پشتم نهاد .
    -اول تو برو تو .
    پچ پچی بین مردم راه افتاد اما هیچ اهمیتی ندادم و از پله پشت در پایین رفتم . در اطاق خاتون محکم بسته شد .و پرده پشت پنجره اش به هنگام کشیده شدن جیغی بر سرم کشید .
    رفتم به سوی پله های ایوان جهانگیر قدم به قدم همراهم می آمد . روی ایوان که رسیدم . یکباره نبات بین چهار چوب در تالار ظاهر شد . و در یک چشم به هم زدن گلدانی به سویم پرتاب کرد . این عمل جهانگیر که مرا به سمت دیوار هل داد چنان با سرعت انجام شد که گلدان فرصت نکرد بر سر من برخورد کند و روی زمین صدها تکه شد .
    فقط تکه های گل نیمه خشک بود که بر دامنم ریخته و چسبید . جهانگیر بی توجه به جیغ و داد نبات و فحاشی اش به من دستم را گرفت و به سمت چپ ایوان . همان دو اطاق که در گذشته محل زندگی اش بود برد. اطاقهایی که توسط یک در چوبی ابی رنگ از هم جدا می شدند . هر یک دارای یک طاقچه و یک کمد که داخل دیوار قرار گرفته بود و پنجره هایی مشرف به باغ با شیشه های کوچک که پشت دری سفید داشتند .
    اطاقها با قالی کرمان مفروش شده بودند . دو دست رختخواب که در صندوقخانه اطاق پشتی چیده شده بود . دیوارهای این اطاق را همچون دیوارهای قلعه ای می پنداشتم که اجازه به حمله هیچ لشکری نمی داد .
    چفت در با دستهای جهانگیر بسته شد . ناگهان تنم لرزید دلم نمی خواست نزدیکم شود. لحظه ای او را رجب پنداشتم . اما نه این جهانگیر بود . دنیا دور سرم چرخید . یکباره همه خاطرات بر مغزم هجوم آوردند .
    شبی که در کوچه شیشه گر خانه بودم . آشنایی ام با رجب عروسی ام با او جنازه اش در گونی . بچه ای که از زیر سینه ام جداشد . قبرستان . خانه مرشید . طعنه ها نیش ها . کتک کاری خاتون ... مرگ مادرشوهرم ...
    ای وای ....
    چی شد گلاب ؟
    هیچ یک جرعه آب بنوشم حالم جا می آید .
    هنوز نبات در حیاط سرو صدا میکرد . نفرینم می کرد . کاسه کوزه می شکست و همسایه ها را به شهادت می کشید .
    بیایید مردم ... بیایید ببینید خواهر چگونه سقف خانه خواهر را خراب می کند . و چنگ در صورت خواهر می کشد . گوشه ای از اطاق نشستم . نه جهانگیر . چفت در را باز نکن .
    فکر می کردم اگر در باز شود سیاهی لشکری از دشمن به سویم حمله ور می شوند . همه را دشمن خودم می دیدم . هیچ دوستی در کار نبود . هیچ آشنایی که بدبختی ام را باور کند .
    نرو جهانگیر از تهایی هراس دارم آب نمی خواهم نرو.
    تبسمی دور از خشونت که نشانگر مردانگی و اصالت بود زد و گفت : تا من زنده ام از هیچ کس و هیچ چیز هراس نداشته باش . سایه جهانگیر روی سرت افتاده هم رکاب سردار محمد خان باز می هراسی ؟
    بعد خنده ای که در فریاد های پر خشم نبات گم می شد سرداد و گفت : باید گوش مالی اش بدهم تا ساکت شود . چفت در بازشد صدا باشدت بیشتری روی سرم کوبیده شد دوباره در هم کوبیده گردید ومن ارامتر شدم .
    انگار نبات از دیدن چهره پر خشم جهانگیر زبان به دهان برد که فورا ساکت شد . سکوتی وحشتناک فضای خانه را در خود فرو برد پاهایم را دراز کردم . چشم بر هم نهادم . حالا چه میشود . نمی دانستم . نمی دانستم .
    از لحظاتی بعد قرار است چگونه زندگی را برای خود بخش کنم و طعمش را بچشم . نمیدانستم چه روزهایی در انتظارم نشسته . نمیدانستم تلخ است یا شیرین . خوب است یا بد . آسان است یا دشوار هیچ نمیدانستم .
    فقط این را خوب می دانستم که دیگر هیچ امیدی به پدر و مادر و خواهر نبود . فقط در این دنیا جهانگیر را داشتم و بس .
    چشم به در اطاق دوختم . در فکر رجب بوم . آیا اکنون مرا می بیند . ایا راجع به من چه فکر میکند . آیا باید قسم جهانگیر را باور می کردم که قاتل رجب نبوده . آیا نبوده ...
    در اطاق آهسته باز شد و با وارد شدن جهانگیر و تکیه اش دوباره بسته شد هنوز پشت جهانگیر به در بود که از جا برخاستم پاهایم جفت شده و دستها هم قلاب . سر پایین افکندم دیگر صدایی از نبات شنیده نمی شد چشمان مخمور جهانگیر به من دوخته شده بود .
    لحظه ای با نگاهی سرتاپایم را وجب کرد. بعد پشت از در جدا نمود و جلو آمد .
    چهار قدت را در بیاور خانم . فکر رجب و ظاهر کردن چهره اش در شب زفاف که در ذهنم ایجاد می شد اجازه نمی داد که در صورت جهانگیر نگاه کنم .
    -من باید بروم قصر سلطنتی . قراولی برایم پیغام آورده که طوطی و بهمنیار فرار کرده اند . این طور که شایعات شده بهمنیار یکی از پسران نادر بود . کسی نفهمد اما تو بدان که اگر چند روز به خانه نیامدم ... با صدای لرزان و چشمانی نگران و چهره ای مضطرب پرسیدم ک نیامدی ؟ نمی آیی ... می خواهی مرا با این دو شیر که برایم چنگ و دندان تیز کرده اند در این خانه تنها بگذاری ؟
    جهانگیر خنده مردانه ای سر داد و از سر حیرت پرسید : تو واقعا می ترسی . آن هم از این دو ؟!
    و با دستش به سمت پنجره اشاره کرد بعد ادامه داد : اگر نبردت را با خواهرم ندیده بودم حرفت را باور می کردم . فراموش کردی یک تار مو روی سرش نگذاشتی .
    جهانگیر آنقدر جلو آمد که بازویم به آرنجش برخورد کرد. تازه متوجه شدم برای نگاه کردن در صورتش به طور مستقیم باید روی یک چهارپایه به بلندی یک پله ایوان بایستم .
    دست برد دستک چهارقدم را گرفت . بعد با دست دیگر سنجاق زیر چانه ام را باز کرد و دستک را کشید.
    موهایی که هر چینش نشانگر بافته های روز قبل بود پریشان شدند و روی شانه ها و تا حد باسنم ریختند . جهانگیر با دست راست بازویم را گرفت و گفت : بچرخ .
    واندکی بازویم را فشار داد و من چرخی به دور خود زدم .انگار با خودش حرف میزد . حیف از تو نبود که طعم فقر چشیدی و زندگی با زجر را تجربه کردی .
    بعد دستش را دور گردنم حلقه کرد. یادت می اید شبی که به خواستگاری نبات آمده بودم همین صورت چه گلگون شده بود .
    بعد خنده ای آرام کرد و افزود فهمیدم دوستم داری اما چاره ای نبود با ناز خندیدم . نچ نچ کرد و گفت : میتوانی زخم دلم را شفا بخشی ؟
    فقط نگاهش کردم . مست شده بود مخمور . حالتی جدا از حالتی که ساعت قبل داشت . چشمانم پرسید کدام زخم دل . لبهایش باز شدند و بسته شدند .
    بچه .
    روز بود اما از کشیده شدن پرده های اطاق من کمترین نوری به خود نمی دید . از رختخواب و لحاف ساتن لیمویی جداشدم . جهانگیر رفته بود .هراس داشتم از اطاق بیرون بروم . لای پرده را کنار زدم . هیچ کس در حیاط نبود . رختخواب را تا کردم ودر صندوق خنه چیدم . آرایشی که به اصرار جهانگیر بر روی صورتم نشسته بود پاک کردم . دوباره رنگم پریده و لبهایم مثل گچ سفید شدند . دلم می خواست پرده را کنار بزنم و افتاب روی قالی بنشیند . دلم میخواست درو پنجره را باز بگذارم اطاق را جارو کنم ذره های گرد وغبار رقصی در برابر نور افتاب داشته باشند . دستمال دست بگیرم و شیشه ها را برق بیندازم .
    مثل خانه رجب . اما جرات نداشتم . به خود می پیچیدم و تلاش میکردم توالت رفتن را فراموش کنم اما نمی شد . برخاستم و آهسته انگشتانم را روی چفت قرار دادم . با دست دیگر به در کمی فشار آوردم . تا بی سروصدا چفت باز شود . بعد پاورچین وارداتاق دوم شدم .هنوز اثری از نور دیده نمیشد . جهانگیر پرده های آن اتاق را هم کشیده بود . اطاقی به بزرگی خانه رجب . دور تا دور این اطاق پشتی و بالش از پر قو که رویه هایشان گل دوزی شده بود دیده


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    می شد. دیوارهایش با چند تابلوی نفیس که طرحهایی از جنگلهای نادر داشت، تزئین شده بود. بین دو تابلو یک خنجر یا تبرزین آویخته شده بود. روی طاقچه دو شمشیر رو به روی هم قرار داشتند و بین آن دو لالۀ قدیمی که در میان هر یک شمعی به بلندی دهانۀ لاله قرار داشت. فرصتی یافته بودم تا محل زندگی ام را بازرسی دقیق تری کنم.
    در کمد را باز کردم. سه قفسه که پر بود از ظرفهای قدیمی و قلمکاری. در میان ظرفها چشمم افتاد به یک کاسه که روی لبه اش فیروزه کاری شده بود. آن را برداشتم و آهسته پایین آوردم. درونش پر بود از تسبیح و انگشتری قیمتی و یک گردنبند که آویزهایش یاقوت بود. باید حدس می زدم یادگارهای مادر جهانگیر را در چنگهایم لمس می کنم. صدای به هم خوردن زینت آلات در صدای بسیار خفیفی که به عنوان تعجب و حیرت از گلویم خارج شد تأثیر خاصی داشت.
    نچ نچ کنان همه را دوباره در کاسه ریختم و در کمد را بستم. یک قفل لوله ای مسی روی طاقچه افتاده بود که حدس زدم مربوط به حلقه های در همان کمد است. قفل را در حلقه هایی که با بسته شدن در کمد کنار هم قرار می گرفتند آویختم.
    دیگر طاقت نداشتم. یک باره دیگر لای پرده را کنار زدم. هیچ صدایی شنیده نمی شد، کسی هم ندیدم. درست مثل کسی که برای دزدی به خانه ای قدم می گذارد پاهایم را حرکت می دادم و گام بر می داشتم. همچون روح سرگردان از اتاق خارج شدم. روی ایوان ایستادم. اولین نوری که در صورتم تابید چشمانم را وادار به بسته شدن کرد. دست را روی پیشانیم سایبان کردم و در همان حالت پله های ایوان را پایین رفتم. کمی جلوتر که رسیدم. سایۀ درختها اجازه داد کمی سرم را بالا نگه دارم و آسمان را نگاه کنم. پیچکهای به دیوار چسبیده و یاسهایی که بوی عطرشان تمام فضای حیاط و باغچه را در بر گرفته بود. هنوز کف حیاط نم داشت و از رگه هایی که بر آجر فرشها مانده بود کاملاً مشخص می شد که چند لحظۀ پیش جاروی محلی این رگه ها را جا گذاشته. بوی نم خاک می آمد، بوی ترشیده شدن آلوهایی که در یک تشت روی هم انبار شده بودند و به زودی برای لواشک می بایست چنگ می خوردند و بالاخره بوی پشم های شسته شده که در آفتاب پهن شده بودند و قرار بود به زودی روی دار قالی آویخته شوند.
    به پنجره های اتاق خاتون نگاه کردم. به چرخ چاه و سنگهایی که دور لبۀ چاه چیده شده بود. هنوز خیس بودند.
    فهمیدم یک نفر تازه از چاه آب کشیده. به سمت توالت رفتم.
    در چوبی کوتاه سبر رنگش نیمه باز بود و با هر نسیم یک بار صدا می کرد. جیر.
    آفتابه مسی را برداشتم و به سمت چاه برگشتم. سطل را داخل انداختم و با شنیدن صدای تولوپ لبۀ چرخ را گرفتم و شروع کردم به گرداندن. به سرازیر شدن آب سطل در آفتابه خیره شده بودم که صدای نبات انگشتهایم را سست کرد و سطل از دستم نقش زمین شد.
    انگار ننگ کرده بودم که تا این حد از او می ترسیدم. از صدایش وحشت کردم و به سوی ایوان خاتون چرخیدم. صدا از همان سو به گوشم رسیده بود. کنار خاتون به دیوار تکیه داد و با صدای بلند گفت:
    «بهتر بود اول به حمام می رفتی و کثافت را از بدنت پاک می کردی.» ای کاش زمین دهان باز می کرد و فوراً مرا می بلعید. چه جوابی داشتم که بدهم. دهان به دهان گذاشتن آن دو فایده ای نداشت. با رفتار هر دو کاملاً آشنا بودم. می دانستم به این آسانی دست از سر من بر نخواهند داشت. باید لباس رزم می پوشیدم و خصمانه جلو می رفتم.
    خاتون پوزخندی زد و شانۀ نبات را تکان داد. «دلخور می شودها. به خر شاه که یابو نمی گویند... دل نازک است می رنجد.»
    چهار انگشتم را داخل حلقۀ دستگیره آفتابه کردم و چنان دستگیره را فشار دادم که گویی گردن خاتون یا نبات است.
    با وارد شدن به توالت انگار آن چهار دیواری کوچک و تاریک را فقط محلی مطمئن می دیدم برای شکستن سد جلوی راه اشکهایم. هنوز صدایشان را می شنیدم که حرف می زدند. نبات می گفت:
    «از چه ناراحت باشم... فکر می کنم او هم آمده تا در خدمتم باشد. جهانگیر که او را برای زندگی اش نمی خواهد. خودش الاغ است که تا به حال نفهمیده فقط حکم زمین کشاورزی دارد که قرار است محصول بدهد. جهانگیر بچه می خواهد. برایش فرقی هم نمی کند از چه زنی باشد. خودش می گوید اصل کار پدر است. مادر رهگذر است.»
    سوختم. حرفهایش را باور نکردم و لحنش را فقط از روی حسادت و دشمنی پنداشتم، آفتابه را با لگد گوشۀ دیوار انداختم.
    «کور خوانده ای. سوگولی این خانه من می شوم. خواهی دید تو کنیز من می شوی یا نه، سر راهی نمک نشناس! سر سفرۀ پدر من با نان خانۀ پدر من بزرگ شده ای و این طور برایم زبان درازی می کنی.»
    در توالت را با لگد باز کردم.
    خاتون گفت: «هش...»
    بی اهمیت لگدی دیگر برای بسته شدن به در کوبیدم و رد شدم. وقتی از جلوی ایوان می گذشتم با خود و صدایی که هر دو بشنوند گفتم: «هر شعله فقط اجاق خودش را روشن می کند. هیچ اجاق کوری با شعلۀ اجاق دیگری روشن نمی ماند.»
    نبات صدا در گلو خفه کرد اما خاتون که هنوز طعم نیش کلام مرا نچشیده بود گفت:
    «از بیوۀ کارگر شیشه گر خانه که سر قبرستان زندگی می کرده چه توقعی داری. بیا برویم داخل... بیا پشمها را رنگ کنیم.»
    با صدایی که پتک بود و بر سرش کوبیدم گفتم:
    «پشیمانم. ای کاش من هم عاشق بهمنیار شده بودم. پسر نادرشاه از آب درآمده، خوش به حال طوطی. اکنون در آغوش بهمنیار لذت هر دو جهان را یک جا می برد.»
    خاتون خفه شد و دیگر صدایی از وی نشنیدم. به اطاقم رفتم. خوشحال بودم. انگار در جنگ، برنده شده بر می گشتم. پرده ها را کنار زدم. نور آفتاب تا کمرکش دیوارهای رو به رو راه پیدا کرد. پنجره را باز گذاشتم. درهای روی ایوان را گشودم و جلوی هر یک پاره سنگی قرار دادم تا هوای اطاق کاملاً عوض شود.
    مطبخ من در زیر زمین همان اطاقها بود که در آن زندگی می کردم. هفت پله باید پایین می رفتم تا پایم کف مطبخ را حس کند. اجاقی بزرگ در سمت چپ مطبخ قرار داشت. رو به روی پله ها دو سکوی پهن بود که زیر سکوها جایی برای ظرفهای اضافی درست شده بود. پی سوزهای برنجی را روشن کردم. سقف مطبخ پر بود از تارهای عنکبوت و چربی هایی که درز آجرها را گرفته بود.
    چند سوسک مرتب رژه می رفتند. یکی را لگد کردم.
    انگار پا روی گردن نبات گذاشته بودم که فقط قصد نداشتم شدت فشار را کمتر کنم.
    ظرفها را ریختم داخل حیاط. خاکستر چندین سالۀ اجاق را در یک بادیۀ کهنۀ از کار افتاده ریختم. دیگها را ساییدم. درز آجرها را پاک کردم دیگر خبری از تار عنکبوت نبود. کف مطبخ را آب پاشی و جارو کردم. گوشۀ دیوارها طاقچه های کوچکی بود. روی هر یک را یک پی سوز گذاشتم. کوزۀ بزرگ دو دسته را پر از آب کردم و نق نق کنان از پله ها پایین بردم. چند میخ بزرگ سر برگشته در درز آجرها آویختم. یک پستو پشت مطبخ وجود داشت که پرده ای نارنجی رنگ و کهنه جای در به دیوارهایش آویخته شده بود. چند گونی که پر بود از تکه چوبهای خشک و مقداری زغال کنده ای کوتاه سوهان کشیده را جلوی اجاق گذاشتم. رویش نشستم و مشغول روشن کردن آتش شدم. دود داخل چشمم رفت. از مطبخ بیرون آمدم و سرفه کنان رفتم سراغ آسیاب دستی.
    ظهر شده بود. جز مقداری آرد جو هیچ چیز در مطبخ نداشتم. برگشتم به اطاق، چند کیسۀ چرمی و پارچه ای لا به لای ظرفها پیدا کردم، اما دریغ از یک سکه.
    زیر لاله شمعدانها را گشتم. توی صندوقخانه رفتم. در صندوق را باز کردم. چند بقچه روی هم چیده شده بود. همه را باز کردم. لباسهای مادر جهانگیر را در بقچه ها یافتم. دوباره بقچه های را بستم و همانگونه که از قبل بود چیدم.
    بعد از ظهر شد. حتی لقمه نانی نخورده بودم. رفتم داخل حیاط. نگاهم را از لا به لای شاخه ها و برگهای توت گذراندم. بعد رفتم سراغ سیب گلاب کنار باغچه. بوقلمون ها دور و برم می چرخیدند و صدای مخصوص به خود را در می آوردند.
    چشمم افتاد به یک نردبان چوبی که کنار دیوار به طور عمودی قرار گرفته بود. هرچه تلاش کردم نتوانستم نردبان را از دیوار جدا کنم.
    وای چه سنگین است... آخ...
    یک میخ زنگ زده کف دستم فرو رفت. از خیر سیب گذشتم. صدای قار و قور شکمم سر دوستی با صدای مرغ و خروسهایی که دانه ای در باغچه می یافتند باز کرده بود. نمی دانم چه شد که دنبال مرغ سفید و چاق پا کوتاهی کردم. قدقدکنان فرار کرد و هر بار که خم می شدم چنگهایم را نزدیکش می بردم جیغ می کشید و دوباره از زیر دستم فرار می کرد.
    بالاخره نزدیک چاه، بین دو سنگ بزرگ کنار باغچه به چنگم افتاد. او را همچون بچه ای در بغل گرفتم. با یک دست سرش را ناز کردم و زیر گوشش گفتم: «تقصیر من نیست که آقای خانه فکر خرجی نکرده. درسته؟»
    مرغ را به کوچه بردم. زیر چادرم مرتب قدقد می کرد. سر کوچه یک دکان علافی بود. صاحب علافی را می شناختم. فیروز بابا، کسی که برای تمام اهل محل سر گوسفند و غاز و مرغ می برید.
    «سلام فیروز بابا.»
    دسته های علف را جا به جا می کرد که سر به سویم چرخاند و گفت: «دختر مرشد!»
    انگار شایعات در ذهن او هم اثر گذاشته بود. پاسخی نداد. حتی دریغ از جواب سلام. مرغ را از زیر چادر بیرون کشیدم و دستهایم را دراز کردم.
    «فیروز بابا سر این را می بری؟»
    دوباره دسته علفی را روی شانه گذاشت و در حالی که به سمت ته مغازه می رفت گفت:
    «امروز حال ندارم.»
    غرغرکنان گفتم: «حیف از آن روزها که برایت نهار می آوردم.»
    پیرمرد که لحظه ای به یاد روزهای گذشته افتاد دسته علف را روی بقیۀ دسته ها چید و از داخل یک کاسۀ زنگ زده چاقوی دسته نگین دارش را برداشت.
    «شام امشبتان است؟»
    لبخند رضایت بخش زدم. «حیف که غروب در دکان را می بندی فیروز بابا وگرنه برایت می آوردم.»
    «نوش جان... بده به من خانم مرغی را ببینم... به به چه گوشتی دارد.» و دستهایش را زیر شکم مرغ برد و بعد بالهایش را باز کرد.
    «برو کنار لباسهایت خونی می شود.»
    کنار دیوار ایستادم. فیروز بابا مرغ را آب داد و روی زمین گذاشت، چاقو را روی گردنش قرار داد که چشمم افتاد به پدرم.
    از پیچ کوچه گذشت و همین که نگاهش به من افتاد راهش را عوض کرد. خون مرغ جلوی پایم جهید اما من به سرعت رد شدم و پشت سر پدر رسیدم.
    - «سلام.»
    زیر لب گفت: «استغفرالله...»
    و آب دهانش را روی زمین انداخت.
    خشکم زده ایستادم و به دیوار تکیه دادم. مثل کسی که ننگ کرده بود روبنده را پایین کشیدم و طعم شرم را چشیدم. عرق شرم را پاک کردم. دیگر در بین مردم جایی نداشتم. از اهل کوچه هیچ کس حتی جواب سلامم را نمی داد. به دکان علافی برگشتم. مرغ را غرق خون دیدم که جان آخر را می داد. لحظه ای از ته دل آرزو کردم.
    کاش جای تو بودم.
    - «فیروز بابا بعداً حساب می کنم.»
    - «برو دختر مرشد، مرشد خیلی حق به گردن ما دارد.»
    در دل گفتم: «اما حساب من از مرشد دیگر جدا شده. مرشد حتی نمی خواهد رنگ مرا ببیند.»
    یک پای مرغ را گرفتم و راه افتادم. قطره های خون راهی باریک را نشانه پاهایم می کرد. چند زن همسایه را دیدم که جلوی خانۀ مرشد ایستاده بودند و صحبت می کردند. سرم پایین بود که صدای مادرم را شنیدم.
    «من می روم داخل، الان مرشد پیدایش می شود. هنوز سور و سات شام را آماده نکرده ام.»
    از میان زنها گذشتم. سلام کردم. مادرم رفت داخل و در را بست. جواب سلامی نشنیدم. به راهم ادامه دادم. جلوتر نبات و خاتون را دیدم که از خانۀ جهانگیر بیرون آمدند. می دانستم به خانۀ مرشد می روند. می دانستم شام در منزل پدرم هستند. می دانستم چون کاری بود که هر روز و هر غروب انجام می دادند.
    هنوز در نیمه باز بود که وارد حیاط شدم. یک راست به مطبخ رفتم و اجاق را روشن کردم. دیگی که تا نیمه آب شده بود را روی اجاق گذاشتم. گاهی از روی پله نگاهم را از لا به لای درختها می گذراندم و مراقب بودم مرغ طعمه گربه های ولگرد روی دیوارها و بام نشود.
    آب جوش آمد. دیگ را لب چاه بردم. مرغ را در آب جوش انداختم انگار در تمام عمرم لب به مرغ نزده بودم. با حرص و ولع پرهایش را از تنش جدا می کردم. از بویش حالم به هم می خورد گاهی بینی ام را روی زانویم می گذاشتم تا بتوانم داخل شکمش را خالی کنم.
    خانه چه ساکت بود. کم کم خورشید پشت بام ها سنگر می گرفت که مرغ روی اجاق رفت. حیاط را آب پاشی کردم. ایوان را جارو کردم و به گلدانها آب دادم.
    چه تشنه بودند زبان بسته هایی که به آتش من می سوختند. روی ایوان قالی ترکمن پهن کردم. سور و سات شام برقرار بود. به اطاق رفتم پشتی و بالش آوردم. لباسم را عوض کردم. صورتم را آرایش کردم. چه شیرین بود اگر تنها من در آن خانه زندگی می کردم. هوا کاملاً تاریک شده بود.
    کمی ترسیدم. همۀ پی سوزهای اتاق را روشن کردم. همین طور فانوس و روغن سوزی که روی نردۀ ایوان گذاشته بودم و بعد کنار سماور زغالی زرد رنگم نشستم و گوش به صدای قل قلش دادم. به یاد خانۀ رجب و اتاق رجب. سماوری که صبح زود می قلید...
    نمی دانم چه قدر از تاریکی می گذشت. هنوز جهانگیر به خانه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    152-161
    نیامده بود . گفت اگر امشب نیایم تا سه شب نمی آیم . می روم دروازه شیراز ، گفته بودند طوطی و بهمنیار از آن سوی گریخته اند .
    چه قدر بی تابی می کردم . ای کاش حداقل لیلا در خانه بود . کنیزک سمرقندی که مثل سایه دنبال نبات زمین را وجب می کرد . باید کاری کنم که جهانگیر برای من هم کنیزکی بیاورد . مگر من از نبات چی کم دارم . سفره را پهن کردم . روی ایوان قدم می زدم . هیچ صدایی جز صدای کشیده شدن پاهایم به زمین شنیده نمی شد . کاش می توانستم بروم خانه پدرم .الان توا حیاط چه خبر است .
    کاهو و سکنجبین ، مغز گردو و پنیر ، باقالای پخته با نمک ... سیب های سرخی که در حوض می چرخیدند . شب جمعه است . یقین دارم نوبت گوهر است که شام درست کند . چه می پزد ... دل و جگر گوسفند دست مرشد بود .
    دلم هوای سفره پدر را کرده بود . هوای شلوغی و سرو صدای بچه های خواهرانم را ، هوا ی اشعاری که آخر شب پدر زمزمه می کرد و ما دور رختخوابش جمع می شدیم . آن ریسه رفتن های طلعت که وقتی می خندید تمام هیکلش تکان می خورد . هوای سینه مادر وقتی سرم را رویش می گذاشتم . ای کاش هرگز عاشق جهانگیر نمی شدم . ای کاش از داغ شوهر کردن نبات به خانه رجب پا نگذاشته بودم و ای کاش با لج و لجبازی چاه عمیق تری برای خود نمی کندم .
    چه سخت است تنهایی . چه زجر
    آور است . حوصله ام سر رفته خدایا چه کنم . با کی درد دل کنم . با کی حرف بزنم و از کی تعریف کنم .
    شام خوردم اما جهانگیر نیامد . سفره را جمع کردم و با فوت محکمی آتش سماور را خاموش کردم . صدای جز جز سماور که افتاد ، وحشتی از سکوت به درونم راه پیدا کرد . دیگر هیچ صدایی نبود .
    رختخوابم را پهن کردم و در های اطاق ها را بستم . گرم بود . پشه مرتب قسمتی از بدنم را می گزید . مرتب غلت می زدم . سر زیر شمد بردم . با تاریکی اخت شدم . صدای جنگ و نبرد گربه های روی بام هراسم را بیشتر می کرد .
    نیمه شب بود . هنوز بیدار بودم . بالاخره خاتون و نبات همراه کنیزک به خانه آمدند . خاتون به اطاقش رفت . پرده را کشیدم و به رختخواب برگشتم . خیالم راحت شد . یکی از درها را باز کردم . صدای غر غر غورباقه را حالا را حت تر می شنیدم . آهسته چشمانم راغ بر هم گذاشتم و به فردا فکر کردم . چه روزی در انتظارم خواهد بود . صبح زود که از خواب برخاستم نبات را روی ایوان دیدم . تشت آلو ها را میان پاهایش گذاشته و مرتب چنگ می زد . نه او حرفی زد و نه من چیزی گفتم . از کنارش گذشتم و لب چاه رفتم . در اطاق خاتون باز بود . روی داربست نشسته و مشغول بافتن قالی بود. دست و رویم را که شستم به مطبخ رفتم .
    فقط گفتم وای . کوزه آب خرد شده وسط مطبخ افتاده بود . دیگ ها هر یک به سویی پرت شده بودند . روی پله ها پر از زغال و خاکستر بهم ریخته و پرده پستو کنده شده و به کناری افتاده بود .
    از پله ها بالا رفتم . " کار کیه ... تو یا آن دختر عقده ای ؟ "
    سرش پایین بود و چنگ در آلو کی برد . از پله های ایوان بالا رفتم . کنارش ایستادم . بغض چنان گلویم را می فشرد که گویی طنابی چند دور دور گردنم پیچیده شده بود .
    " پرسیدم کار تو بوده . "
    لیلا از تالار بیرون آمد : " خانم کار من تمام شد حالا می توانم بروم حمام ؟"
    رو کردم به لیلا : " تو می دانی چه کسی مطبخ مرا این طور به هم ریخته ؟"
    لیلا هیچ جوابی به من نداد . می دانستم می دانستم نبات تهدیدش کرده که با من سخن نگوید . داد و بیداد را بی فایده دیدم . چشمانم از شدت حرص قصد داشت از حدقه جدا شود . دوباره به مطبخ رفتم . مشغول تمیز کردن شدم . زیر لب فحش می دادم . نفرین می کردم و خودم از شدت خشم می سوختم .
    ***
    سه روز گذشت بالاخره در باز شد و جهانگیر به خانه برگشت . چنان با ابهت قدم بر می داشت که دلم ضعف رفت . در اطاقم را باز کردم و رفتم روی ایوان . نبات دوید به سویش ، سلام کرد و همراه با او به سوی تالار قدم بر داشت .
    من هم سلام کردم . نبات اخم کرد و روی برگرداند اما جهانگیر لبخندی گرم به رویم زد و با دست اشاره کرد که بروم داخل اطاق . همان کردم که او خواست . رفتم داخل اطاق . منتظرش نشستم و مشغول گلدوزی شدم .
    از تکان خوردن پاهایم که دراز کرده و روی هم انداخته بودم متوجه شدم که چه قدر بی تابی و بی حوصلگی اعصابم را به هم ریخته .
    پس چرا نیامد .
    هوا تاریک شده بود . دوباره روی ایوان رفتم . خاتون و لیلا را دیدم که از تالار بیرون
    آمدند . خوشحال شدم . دلم نمی خواست جهانگیر و نبات با هم تنها باشند .
    اما اکنون تنها هستند . خاتون ولیلا پله های ایوان را پایین رفتند . هیچ توجهی به من نداشتند . حتی کوچکترین نگاهی نکردند . انگار من در آن خانه نبودم . وجود نداشتم . از شدت خشم داشتم منفجر می شدم . خواستم بروم پشت پنجره های تالار اما ...
    بچگی نکن گلاب بس است دیگر هر چه نادانی کردی . بالاخره نبات هم حق دارد . تو هووی او شدی . او باید به خون تو تشنه باشد . حالش را درک کن . برگرد توی اطاقت .
    آخر شب جهانگیر به اطاقم آمد . دوباره سلام کردم . گفت : " به به چه خوشگل شدی . "
    " چرا دیر آمدی . "
    آهسته گفت : " نمی شود که یکراست به اطاق تو بیایم . به او حق بده . چاقو بزنی خون از بدنش نمی زند . حالا هم که پیش تو هستم . شام خوردی . "
    پرسیدم : " مگر تو خورده ای . "
    به همان آهستگی گفت : " بچه نباش گلاب . من مدت ها با نبات زندگی کردم . زیر همان سقف . کنار همان سفره . تو که غریبه نیستی . خواهرش هستی . دیدی که چه علاقه ای به من دارد . نمی توانم یکباره رهایش کنم و تنهایش بگذارم . می ترسم خودکشی کند .
    با بغض و از روی حرص گفتم : " خب بکند . "
    کنارم نشست و دستم را در دستش گرفت و روی زانویش گذاشت . با لحنی که دلداریم می داد گفت : " باز بچه شدی ؟ مردم همین طوری هم لعنتمان می کنند . خودت که دیده ای چه رفتاری دارند . من بیشتر برای تو ناراحت هستم . دلم می خواهد با رفتارت کم کم این کینه را از دل همسایه و حتی خانواده ات بیرون کنی . دلم می خواهد از عهده این کار بربیایی . "
    " باید خودت را اول در دل نبات و بعد هم خاتون جا کنی . اگر مرا می خواهی نباید بگذاری کدورت ریشه کند و نفرت باعث جدایی و از هم پاشیدگی همه ما بشود . تو مگر نمی خواهی عزیز من باشی . "
    مثل بچه ای حرف گوش کن گفتم : " چرا می خواهم . "
    انگار نصیحت هایش موفقیت را خبر می داد گفت : " پس می سپارم به خودت . ببینم چه می کنی ... "
    سرم را به علامت پذیرفتن تکان دادم . گفت : " خب حالا از خودت بگو ... از دلتنگیهایت برای من ... از شب اول که بدون من تاریکی را تحمل کردی . فکر می کنی من در فکرت نبودم . "
    چه آرام و شمرده سخن می گفت . شیر وحشی در برابر کلامش رام می شد . سرم را روی زانویش گذاشتم . خم شد و موهایم را بوسید .
    " می خواهم امشب تا صبح کنارت بمانم . مثل اولین شبی که به این خانه آمدی . خاطره ان شب هرگز فراموشم نمی شود تو چه طور ؟"
    خندیدم و بر خاستم تا پی سوزهای اضافی را خاموش کنم . جهانگیر دستم را گرفت و گفت : " وقتی اطاقت می آیم حتی لحظه ای از کنارم بلند نشو . "
    " می خواهم پی سوز ها را خاموش کنم . "
    " نه لازم نیست . بگذار نور کافی برای دیدن صورت زیبایت باشد . "
    لذت می بردم . غصه های چند شب گذشته را فراموش کردم . وای که چقدر محتاج این بیانش بودم .
    ساعتی گذشت . هر دو کنار هم روی قالی دراز کشیده بودیم . جهانگیر حتی اجازه نمی داد برای پهن کردن رختخواب از کنارش بلند شوم . هر دو به سقف خیره شده بودیم . چه قدر این سکوت و آرامش لذت بخش بود . برق چشمانش هر چند لحظه یکبار که به طرف من گردنش را می چرخاند مستم می کرد . صدایش آهسته مثل نسیمی در اطاق پیچید .
    " هفته ای دو شب به اطاق نبات می روم باشد . "
    نصیحت هایی که ساعتی قبل در ذهنم جایی برای خود پیدا کرده بود فورا جرقه ای زد و همه را یکباره به یاد آوردم .
    به همان آهستگی گفتم : " من حرفی ندارم . "
    گربه ها همچنان مشغول جدال بودند اما دیگر من ترس و واهمه ای نداشتم . سرم روی بازوی جهانگی بود . موهایم را نوازش می کرد . در این لحظه یک صدای دیگر که باعث شد هر دو مثل فنر از جا بپریم شنیده شد .
    صدای مثل شکسته شدن یکی از گلدان ها و دیدن ... صدای پا بود . جهانگیر در یک چشم به هم زدن پرده را کنار زد و در را باز کرد .پشت سرش رفتم روی ایوان . حدسم درست بود . گلدانی خرد شده که اطرافش پر از گل بود پشت در افتاده بود . اما صدای پا ...
    نبات بود که دوید به سمت تالار و در را محکم به هم کوبید .
    " کجا می روی جهانگیر . "
    " هیس . نباید خاتون بیدار شود . تو برو تو الان برمی گردم . "
    جهانگیر به تالار رفت . حالا من تنها شدم . حالا من انتظارش را می کشیدم . حالا من عصبی و خشمگین از رفتنش قدم می زدم و حرص می خوردم .
    ساعتی دیگر گذشت . هنوز جهانگیر بر نگشته بود . گیوه هایم را سر پا انداختم و پاورچین قدم برداشتم . رفتم به انتهای ایوان . نزدیک در تالار که رسیدم صدای زمزمه شنیدم . صدای نبات بود . انگار در بین حرفهایش گریه هم می کرد . فهمیدم برای جهانگیر درد دل می کند .
    برگشتم به اطاقم . رختخوابم را پهن کردم . منتظر شدم تا جهانگیر برگردد . سحر بود که به اطاق من آمد . آن هم پای برهنه .
    آنقدر آهسته در اطاق را روی هم قرار داد و پرده را کشید که حتی خودم هم صدایی نشنیدم .
    " هنوز بیداری ؟"
    آه کشیدم . " منتظر تو بودم . "
    خنده ای آرام کرد و گفت : " دلش تنگ بود گریه می کرد . "
    " چی ؟"
    آنقدر آهسته حرف می زد که درست و حسابی نمی شنیدم . دوباره گفت :" باید تا بیدار نشده ... "
    " چی ؟ "
    " گفتم باید تا بیدار نشده برگردم . "
    انگار صدایش از ته چاه شنیده می شد . نمی دانم چرا من هم به همان آهستگی سخن می گفتم .
    " مگر نگفتی امشب پیش من می مانی . "
    " حالا وقت این حرفها نیست ... بلند شو لباست را ... "
    ***
    صبح شده بود اما باز من در رختخواب تنها بودم . نگاهم به آخرین پرتو لرزان یک شمع کافوری بود که شب گذشته را به یاد آوردم . سحر را و جهانگیر را هنگامی که مرا به آغوش کشید .
    باید به حمام بروم . اما چه بی حوصله بودم . برخاستم و یک دست لباس در بقچه گذاشتم . صابون مراغه و شانه عاجم را ، یک کاسه مسی برای آب برداشتن از خزینه و یک سینی کنگره دار که باید پشت رو کف حمام می گذاشتم و رویش می نشستم .
    مادرم همه ما دختر ها را ادت داده بود کف حمام ننشینیم . می گفت اگر عیب دار بشوید هیچ حکیمی درمانتان نمی کند . چادر روی سر انداختم . و بغچه زیر بغل گرفتم . برایم فرقی نمی کرد چه وقت می روم و چه وقت از حمام بر می گردم . جهانگیر ناهار را در خانه نبات می خورد . هیچ دلشوره ای برای نهار ظهر نداشتم .
    در راه حمام متوجه شدم نه درشکه ای در کار است و نه کنیزکی سمرقندی که بقچه ام را بیاورد . تک و تنها می روم ...
    خوش به حال آن روز که رجب همراهم می آمد تا نامحرمی سر راه مزاحمم نشود . پله های گرمابه درخشان را که پشت بازار گز فروشها قرار داشت پایین رفتم .
    تون آپ داد می زد : خو ... ش ش ش ، ک .
    تشنه بودم . اول رفتم سراغ کوزه ای که روی سکو کنار دو کاسه چهل کلید دار بود . یادش بخیر .
    آن روز که نبات را به این حمام آوردیم . چه روزی بود . چه قدر نقل و سکه روی سرش ریختیم . چه قدر انعام دادیم . جهانگیر برایش درشکه گرفته بود . نگذاشت حتی قدمی پیاده رود . مرشد برایش گوسفند قربانی کرد ...
    آب خزینه را روی سرم می ریختم و اندک اندک از خاطراتم را به یاد می آوردم . صدای همهمه زنهایی که دو به دو رو به روی یکدیگر نشسته بودند . یکی پشت دیگری را می سایید و مادری لبه حوض سرش را چنگ می زد . صدای جیغ و هوار کودک از درد چنگ مادر که در موهایش فرو می رفت و سرو صدای کاسه های مسی که به لبه خزینه می خوردند .
    چه بخاری از آب بلند می شد . قلبم گرفته بود . حتی حوصله نداشتم تنم را بشویم .
    آیا امشب چه اتفاقی خواهد افتاد . آیا جهانگیر به اطاقم می آید . آیا نبات دوباره بنای گریه و زاری می گذارد و خودش را برای شوهرش لوس می کند . آیا من چه وقت خودم را لوس کنم . چه وقت درد دل کنم که چه بر سر مطبخم آوردند و چگونه نیش کلامشان را به جان می خرم . نگاهم به کف هایی بود که روی کاشی ها راه گرفته و به سمت آبروها در حرکت بودند که متوجه صدایی شدم . صدای یک زن ، کی ...
    نبات بود . همراه کنیزکش و بی توجه به من قدم بر می داشت به سوی خزینه . حنا روی پایم خشک شد . کف روی سرم انتظار یک کاسه آب می کشید . لیف در دستم ساق پایم را می سایید و خیره به او در فکر فرو رفتم .
    او که چهار روز قبل آمده بود حمام .
    می دانستم نبات هفته ای یک بار به حمام می آید . می دانستم علت حمام آمدنش چیست . حرص خوردم . دیگر دستم توان شستم دیگر اعضای بدنم را نداشت .
    پس جهانگیر ... اول ...
    صبر کردم نبات هم خودش را بشوید . لیلا آب روی سرش ریخت .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    پشتش را کیسه کشید و سنگ پا کف پایش سایید. آب روی بدنش می ریخت و موهایش را شانه می زد. لحظه ای خودم را مقایسه کردم چه تنها بودم.
    از حمام که خارج شدم، دیدم درشکه ای در انتظار نبات است. نبات به محض دیدن من با صدای بلند گفت:
    «لیلا در را ببند.»
    در تالار بسته شد. پله های ایوان را بالا رفتم. لباسهای نمدارم را از بقچه بیرون کشیدم و به قصد شستن در تشت مسی گذاشتم. دیگر وسایل حمام را جلوی آفتاب روی طاقچه ای کوتاه که پشت پنجرۀ اطاقم بود چیدم.
    نگاهم افتاد به نعلین جهانگیر، بوی کوفته تبریزی از درز در گیجم کرده بود. چه گرسنه بودم. هوای نعنا داغش را کردم. طعم چاشنی اش را لحظه ای در خیالم حس کردم. می دانستم جهانگیر عاشق در آن لحظه چگونه کنار سفره لم داده و لقمه می زند.
    آیا در فکر من هست. به مطبخ رفتم. چند سیب زمینی پختم. آنقدر خسته از پیاده روی و کوفته از بخار حمام بودم که حتی برای سیب زمینی پخته هم دست و دلم می لرزید.
    لیلا لباسهای خانمش را شست و پهن کرد. من حق نداشتم لباسهایم را روی بند ایوان پهن کنم. باید به آن سوی حیاط می بردم و روی شاخه های خشک می انداختم. گله ای نکردم. حرفی نداشتم. به یاد صحبت و نصیحت جهانگیر بودم. جهانگیر به اطاقم آمد. باز شامش را سر سفرۀ نبات خورده بود.
    یک هندوانه زیر بغل گرفته بود. «بگیر و قاچ کن. خنک است. تو این هوا می چسبد.»
    هندوانه را در سینی گذاشتم. در اطاق باز بود. جهانگیر به یک پشتی لم داد. چاقو را در قلب هندوانه چنان فرو کردم که گویی قلب نبات را نشانه کرده بودم.
    جهانگیر زد زیر آواز، انگار دیگر دلشوره نداشت. دیگر آهسته در را نبست و پرده را به همان آهستگی که در را روی هم می گذاشت نکشید. آب از هندوانه راه گرفت و گوشۀ سینی جمع شد. دانه های سیاه و یک اندازه در آب جمع شده شناور شدند.
    - «چه سرخ است. خدا کند شیرین هم باشد.»
    گونه ام را نیشگون گرفت و گفت: «وقتی سرخ باشد شیرین هم هست.» او قاچ هندوانه را به دهان برد من نگاهش کردم. او گاز زد و من مشتاقانه از فرصت استفاده کرد. هر لحظه احساس عجیبی به سراغم می آمد. باید خوب نگاهش کنم.
    الان بلند می شود. الان می رود. الان باید برود. الان خاتون صدایش می کند. الان نبات بهانه می گیرد.
    بالاخره لیلا جلوی در اطاق ظاهر شد.
    - «خانم با شما کار دارد.»
    جهانگیر هندوانه را نیمه تمام رها کرد و گفت: «تو بخور من الان برمی گردم.»
    رفت و دوباره گریه و زاری نبات شروع شد. رفت و سحر پنهانی آمد. آه... این کار هر شبم بود.
    چه کنم تحمل می کردم. حدود سه ماه گذشت. جهانگیر فقط دو ساعت کنارم بود. از سحر تا اولین طلوع. نبات می دانست اما او هم چارۀ دیگری جز تحمل نداشت. کم کم جهانگیر راضیش کرد که یک شب در میان در اطاق من بخوابد. قبول کرد. می ترسید اگر قبول نکند. جهانگیر لجبازی پیشه کند.
    «زیر گردنت کبود شده گلاب. نکند حشره ای موذی گزیده ات.»
    متوجه شدم باد دستک چهارقدم را کنار برده. دستک را به حالت اولیه روی سینه ام انداختم و بی اهمیت مشغول شستشوی قالی اتاقم که کف حیاط پهن کرده بودم شدم.
    به سختی آب از چاه می کشیدم و آب روی تار و پود خیس خورده می پاشیدم.
    «وای کمرم.»
    هیچ کس کمکم نمی کرد. حتی لیلا. فقط طعنه می زدند. با لحن تند و تیزشان شکنجه ام می دادند.
    خدایا چه غلطی کردم.
    صدای شیهۀ اسب جهانگیر جلوی در شنیده شد. مثل بچه ای مشتاقانه صدای پدر را بهانه می کند برای دویدن به کوچه سطل را رها کردم. صدای تلق تلق غلتیدن سطل روی آجر فرشها با صدای گیوه هایم که با دویدن روی زمین کشیده می شدند هماهنگی کرد تا نبات از تالار بیرون بیاید.
    - «چه خبر شده خاتون؟»
    با من حرف نمی زد اگر هم سؤالی داشت از خاتون می پرسید. اگر حرفی مهم داشت به در می گفت تا دیوار بشنود.
    «ظهر است. ناسلامتی در این خانه آدم هم زندگی می کند. خواب بودم.» بعد خمیازه ای کشید و افزود: «واه واه گرگ به پایش نمی رسد.»
    در را گشودم. جهانگیر از اسب پیاده شد. افسار اسب را به حلقۀ در قفل کرد.
    - «احوال خانم خودم چه طور است؟»
    - «خسته نباشی. چه زود برگشتی... الحمدالله که سلامت هستی. تمام شب برایت دعا می کردم.»
    رفتم کنار تا وارد شود. نبات با صدای بلند گفت:
    «پس بگو چرا شلنگ تخته می انداخت.»
    خاتون زد زیر خنده و سلامی آهسته به جهانگیر گفت. بعد در حالی که کلافهایش را از روی بند جمع می کرد ادامه داد:
    «تازگیها چه زود به زود هوای خانه به سرت می زند. راستی از بهمنیار چه خبر بالاخره دستگیرش کردی.»
    جهانگیر در حالی که به نبات نگاه می کرد و آهسته قدم بر می داشت جواب داد: «شنیده ام قصد دارد از راه هندوستان بگریزد.»
    دلم خنک شد. رنگ خاتون پرید. لبهایش را با حرص به هم فشرد. کلافها را گوشۀ ایوان روی گلیم پاره پوره ای انداخت و گفت:
    «دستهایت چه سست شده برادر و او چه راحت لیز می خورد از زیر این دستها که اگر کسی را نشانه می گرفت محال بود به چنگ نیاورد.» پشت سر جهانگیر راه می رفتم. جهانگیر گردن به سوی خواهرش چرخاند و گفت:
    «اقرار می کنم که این دستها توان به چنگ کشیدن کوسه را ندارد.»
    جهانگیر یکراست به اطاق نبات رفت. دلم می خواست لباس رزم از تن بر می کند و به کمکم چند سطل از چاه آب می آورد. اما رفت درون تالار و نبات در را پشت سرش بست.
    مشغول شستن شدم. عرق از پیشانی به سمت گردنم راه گرفته بود. لبه های جامه و پایین دامنم خیس بود. حالت تهوع داشتم. آبهای جمع شدۀ روی قالی را موج دار می دیدم.
    چرا سرگیجه دارم. چه بوی بدی می آید. بوی گند ماهی. دوباره این نبات...
    دیگر دست خودم نبود. شروع کردم به استفراغ. در همان حالت دویدم به سمت باغچه. لباسهایم کثیف شدند. دستم را به یک درخت گرفتم و خم شدم. انگار چیزی مثل خار در دلم زیر رو می شد. معده ام می سوخت و راه گلویم چشیدن سرکه را به یادم می آورد.
    جهانگیر از شنیدن سر و صدایم بیرون آمد.
    - «چی شده گلاب؟»
    نتوانستم جوابش را بدهم. هنوز حالم جا نیامده بود. رفتم کنار چرخ چاه نشستم و از آب داخل سطل دست و رویم را شستم. حتی قدرت عوض کردن لباسهایم را نداشتم. دست به دیوارۀ چاه گرفتم و برخاستم. جلوی چشمانم سیاهی می دیدم. یک درخت را چهار درخت در کنار هم می دیدم.
    چرا رنگ مرغ و خروسها سیاه شده.
    نه، من سیاه می دیدم. به اطاقم رفتم. جهانگیر پشت سرم آمد. نبات توسط لیلا پیغام فرستاد که غذا سرد می شود و از دهان می افتد. حالم از شنیدن کلمۀ غذا به هم می خورد.
    - «تو برو جهانگیر حالم خوب است. می ترسم شر به پا شود.»
    چه حرف گوش کن شده بود که فوراً گفت: «پس زود برمی گردم.» از خدا می خواستم برود. از او هم بیزار بودم. از بوسه اش فرار می کردم. از بوی تنش استفراغم می گرفت...
    - «پایت بو می دهد.»
    با تمسخر گفت: «اِ... از کی تا حالا...»
    بالش را برداشتم و به اطاق عقبی رفتم. هنوز معده ام به شدت می سوخت. چه آفتاب دلچسبی است. پاهایم را در آفتاب دراز کردم. سرم را در سایه گذاشتم. کمی گرم شدم.
    کی حوصله دارد لباس عوض کند.
    از بوی استفراغ حالم بدتر می شد. مجبور بودم برخیزم و لباسم را عوض کنم. پرده ها را کشیدم. چهارقد را از سر در آوردم و دکمه باز می کردم که جهانگیر همچون شیری که به آهویی حمله می کند پرت شد روی بدنم...
    - «الهی فدایت بشوم. می میرم برای...
    دست روی شانه هایش گذاشتم و تمام قدرتم را به کار بستم تا فاصله ام از یک وجب بیشتر شود. تا بوی دهانش را نفهمم.
    - «از من بدت می آید. دیگر دوستم نداری...»
    صدای فریاد نبات بلند شد.
    - «جهانگیر... غذا سرد شد.»
    چه خوش اقبال بودم که صدایش کرد بلند شد و من نفس راحتی کشیدم. می دانستم حامله شده ام. می دانستم بد ویار هستم و می دانستم که اگر جهانگیر بفهمد بچه ای در راه دارم جانش را قربانم می کند.
    حرفی نزدم. دلخور از رفتار من اطاقم را ترک کرد. لباس گشادتری پوشیدم. جامه ای سبز و مروارید دوزی شده، قبای طوسی با شال حریر سرمه ای.
    غروب دوباره جهانگیر برگشت. هوایم را کرده بود. تشنۀ من بود. خودش زیر گوشم زمزمه کرد:
    «تو را می خواهم. چه خوشگل تر شده ای.»
    یک گام بلند برای اینکه رو به رویم بایستد کافی بود، در چشمش نگاه کردم. لبهایش را جلو آورد.
    - «هر چه تو بگویی.»
    ناز کردم. «می گویم...»
    خم شدم تا لبهایش را نزدیکتر ببینم. «چه می گویی...»
    - «می گویم...»
    ساکت و خیره نگاهم کرد. در انتظار صحبت من مرتب مردمک چشمش روی صورتم نگاه می چرخاند.
    گفتم: «می گویم حامله هستم.»
    - «چی؟»
    جهانگیر ابتدا چند لحظه نگاهم کرد. هنوز حرفم را باور نداشت.
    - «شوخی می کنی گلاب؟ سر به سرم می گذاری.»
    سرم را منفی تکان دادم و از کنارش گذشتم. رفتم جلوی آینه ای که به در کمد چسبیده بود. در بلندی اش تا حد زانویم را می توانستم ببینم. حس کردم شانه هایم عقب رفته اند کمی شکمم جلو آمده رنگ به چهره نداشتم. جهانگیر هم چهره اش در آئینه نمایان گردید. پشت سر من ایستاد و شانه هایم را ماساژ داد. بعد بازوهایم را میان پنجه های قوی اش گرفت و صورتش را به گردنم نزدیک کرد. در آیینه نگاهش می کردم. زیر گوشم گفت:
    - «تو بچه در راه داری گلاب.»
    فقط نگاهش کردم. او هم سر بالا کرد و چشم به آیینه دوخت. به سویش چرخیدم چون حرکت دستهایش به پاهایم امر کردند.
    - «سرت را بالا بگیر ببینم.»
    سرم را بالا گرفتم. لبخند گرمی روی لبش ظاهر شد. چشمانش را ریزتر از حد معمول کرد و گفت:
    «بچه، یک پسر، نامش را...»
    دیگر صدای جهانگیر را نشنیدم. این صدای رجب بود که در مغزم می پیچید. خدای من سرگیجه دوباره سراغم را گرفت. سقف اطاق دور سرم چرخید. چه قدر ضعیف شده بودم. به جای جهانگیر رجب را رو به رویم می دیدم. دست رجب را زیر گردنم حس کردم. روی زمین دراز کشیدم. یک بالش فرش را از گردنم جدا کرد. یک نفر رویم لحاف کشید.
    - «چه سرد است.»
    حال نزارم از بابت حاملگی بود. جهانگیر انگشتانش را طوری به هم می مالید که صدای چق چقشان تا آن سوی حیاط می رفت. می دیدم که دور خودش می چرخد و به حالت رقص یک پایش را بلند می کند و جلوتر می رود. بعد عقب می آمد و شعری زمزمه می کرد. انگار عروسی بود. در تمام آن شبها که مونسش بودم هرگز او را تا این حد شاد ندیدم.
    رفت روی ایوان و با صدای بلند گفت:
    «امشب باید جشن بگیریم. خاتون اسب مرا بیاور داخل. لیلا آن بوقلمون را می بینی... آهان همان یکی که مرتب صدا می کند. بگیر و ببر بده به فیروز بابا...»
    چشمانم را بر هم گذاشتم. آنقدر در خود و گذشته ام غرق بودم که دیگر صدای جهانگیر را نشنیدم.
    - «گلاب... گلاب جان.»
    وقتی چشم باز کردم هوا تاریک بود.
    - «صبح شده؟ یا هنوز سحر است.»
    - «خواب می دیدی.»
    - «آری.»
    عرق پیشانی ام را پاک کرد. دست پشت گردنم گذاشت و با فشاری که وارد کرد مجبور شدم کمر از تشک جدا کنم.
    «من که روی قالی خوابیده بودم. اما حالا...»
    انگار بیهوش شده بودم. هیچ حرکتی نمی کردم. «خودم تشک برایت انداختم. روی دستهای خودم از قالی جدا شدی و روی تشک خوابیدی.»
    «آب می خواهم.»
    «چشم.»
    رفت و با یک کوزه کوچک برگشت. یک کاسۀ کوچک طلایی که یک دست وسطش بود و به آن می گفتند چهل کلید، را پر از آب کرد. می دانستم با این کاسه ها روی سر نوزاد تازه به دنیا آمده می ریزند. شنیده بودم این کاسه از کربلا آمده است و شفا می دهد.
    - «مگر من بیمارم جهانگیر.»
    - «نه، اما دلتنگی. می خواهم با این کاسه آب بخوری. می خواهم شاد بشوی. نمی خواهم چشمانت را این طور نگران و مضطرب ببینم. بخور.»
    با دست خودش آب به من داد. مثل پروانه ای که دور شمع می چرخد این سو و آن سو حرکت می کرد و می پرسید:
    «دیگر چه می خواهی؟ امشب برایت کباب درست می کنم. سینۀ


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    بوقلمون به سیخ می کشم . می خواهم بچه ای درشت و قوی به دنیا بیاوری .
    دستش را روی شکمم گذاشت .
    -خوابیده ؟
    خندیدم . نمیدانم .
    رفت و در گنجه را باز کرد و کاسه فیروزکاری را بیرون آورد . به سویم قدم بر میداشت که لیلا جلوی در اطاقم ظاهر شد .
    -خانم شما را صدا میزند ...
    جهانگیر با بی حوصلگی گفت : مگر نگفتم مزاحم استراحت گلاب خانم نشوید .
    برو بگو بعدا می ایم . دیگر هم با این صدای بلند جلوی این در ... لیلا قبل از اینکه جهانگیر جلمه اش را به پایان برساند گفت : چشم آقا و رفت . جهانگیر کنارم نشست با این که کاسه و زینت الات درونش را از قبل دیده بودم اما به روی خودم نیاوردم و گفتم : اینها چیست درون این کاسه قدیمی .
    -دامنت را باز کن ببینم .
    بعد خودش گوشه ای از قبایم را گرفت و کاسه را روی دامنم برعکس کرد.
    صدای خش خش زینت الات در صدای خنده جهانگیر که بسیار ارام بود خواب را بکلی از چشمانم جدا ساخت. کاسه را برداشت . مبارک است .
    -مال من است ؟
    همه اش . مال تو . یادگار مادرم است . خاتون چشم به اینها دارد مراقب باش همانطور که به تو رسید می خواهم روزی هم از تو به فرزند من برسد .
    -اگر دختر باشد چه ؟
    جهانگیر ابروهایش را درهم کشید و گفت : بچه من پسر است . اگر هم دختر شد ... خب ... خب صبر میکنم تا پسری برایم به دنیا بیاوری .
    لحنش با دلخوری بود. دلم شور افتاد . نکند بچه دختر باشد. بیچاره میشوم . این همه محبت و بروبیا برای پسر است . شاه پسر . بروی کباب در حیاط پیچید . سرخی اتش را از پشت درختها می دیدم . تمام فانوسها ی حیاط روشن بودند . جهانگیر می رفت و می آمد .
    -سیر شدم .دیگر نمیخورم .
    -مگر دست خودت است . امشب خانه مانده ام که تو با خیال راحت شامت را بخوری .
    با خود گفتم : پس تو می دانستی که شبهای گذشته با این هوو و آن خواهر شوهر چه می کشم و چگونه سر میکنم .
    نیم ساعت به طلوع سحر باقیمانده بود که در خانه به صدا درآمد .
    مشغول راز و نیاز بودم که صدای جهانگیر را در خواب و بیداری شنیدم .
    حتما کشیک چی آمده در پی من یقین دارم ... خمیازه ای کشید و ادامه داد : بهمنیار پیدایش شده .
    از رختخواب جداشد . نگران پرسیدم : تا چند روز نمی آیی ؟
    گفت : معلوم نیست بعد سفارش کرد که در نبودش مراقب خودم باشم ودر آخرین لحظه که اطاق را ترک میکرد انگشتش را به سمت صندوق خانه اشاره داد : زیر صندوق یک جعبه کوچک است . آن را بیرون بکش ...
    همین را گفت و چکمه به پا کرد.
    -جهانگیر زود برگرد .
    پشت سرش رفتم افسار اسبش را از میله کنار باغچه باز کرد واز خانه خارج شد . از لای در دیدم که کشیک چی یک رقعه دست جهانگیر دادو گفت : فرمان سرورم است . گناه بهمنیار بخشیده شده نادرشاه امر کرده تا غروب میخواهد بهمنیار را ببیند . شب سردی بود . فصل خران رسیده و درختان سبز پوش جامه زرد به تن کرده ودر مقابل بادهای خزانی کمر خم میکردند . همه جا تاریک بود . پی سوزها خاموش و تنها نور خانه جهانگیر از یک شمع کافوری که در اطاق من بود دیده میشد . آن شب جهانگیر خبر آورد که قرار است نادرشاه برای پسرش بهمنیار و عروسش طوطی جشن مفصلی بر پا کند . که چشم پطرس شاه خیره بماند و عظمت و جلال این ضیافت در تاریخ عالم ثبت گردد . خاتون با شنیدن این خبر همچون ماری زخمی به خود می پیچید و چون ذوق و رضایت را در چشمان من باور می کرد بر دشمنی اش افزود و روح مادرش را قسم یاد کرد که هرگز نگذارد آب خوش از گلوی من پایین برود.
    دلم میخواست جهانگیر از ذات خواهرش مطلع می شد . دلم می خواست روزی آنقدر قدرت داشته باشم که بتوانم با چنگ و دندان انتقم روزهای غریبی و تنهایی ام را از خاتون ونبات بگیرم . شاید ان روز روزی بود که من پسری برای جهانگیر به دنیا می آوردم . شش ماه از دوران حاملگی ام گذشته بود دیگر لباسهای گشاد و پرچین می پوشیدم با درشکه به حمام می رفتم . جهانگیر لیلا را وادار می کرد که به کارهای من هم رسیدگی کند . کمتر به حرف نبات کوش می داد و بیشتر اوقاتش را در اطاق من می گذراند.
    -چند روز دیگر به دنیا میآید .
    می خندیدم .
    -سه ماه دیگر مانده.
    سوت میزد . چه خبر است . حالا نمی شود شش ماهه به دنیا بیاید . دستهایم را به عقب می بردم و به زمین تکیه میدادم تا راحت تر بنشینم . آن وقت می شود مثل خودت عجول و بی طاقت .
    می دانستم خودش شش ماه به دنیا امده . یک خط دیگر روی طاقچه کشید و بعد پارچه ترمه را روی خطها برگرداند.
    یک ماه دیگر هم گذشت . چه دیر می گذرد . کاش اصلا نگفته بودی حامله هستی می گذاشتی یکدفعه ... اه باز صدای این مزاحم در امد .
    لیلا بود که جهانگیر را صدا میکرد . عجله کنید اقا ... حال خانمم خراب شده حالش به هم خورده . افتاده کف اتاق ... شما را صدامیکند . جهانگیر بیشتر نگران حال من بود. استراحت کن ... مهم نیست از وقتی تو به این خانه آمدی گاهی اوقات غش میکند . الان بر میگردم .
    نبات را به خانه پدرم بردند . می دانستم حالا کوچک و بزرگ مرا نفرین و لعنت میکند . می دانستم هیچ یک از اهل خانه پدرم از شنیدن خبر حاملگی ام خوشحال نشدند .می دانستم طلعت برای دلسوزی نبات به سینه می کوبد و نفرینم میکند . الهی این یکی هم بمیرد . هراس داشتم از نفرینها از اینکه بچه دختر شود واز اینکه بچه ای مرده به دنیا بیاورم . شبها کابوس می دیدم ووحشت زده از خواب می پریدم .
    جهانگیر .
    آنشب نوبت اطاق نبات بود . تنها بودم . خودم اب از کوزه خالی کردم . خودم لحاف را تا حد گردن بالا کشیدم و با دلداریهای خودم کمی ارام تر شدم . شکمم بزگتر شده بود دیگر کار خانه انجام نمیدادم . لیلا صبح ها به اتاقم می آمد جارو دست می گرفت و خم می شد. شما بروید روی ایوان گرد و خاک برایتان خوب نیست دلم میخواست بروم سر کوزه ترشی نبات . کوزه ای که از خانه پدرم آمده بود دهانم پر از آب و چشمانم خیره به کوزه یک قدم برداشتم . صدای نبات میخی شد که کف پایم فرو رفت .
    -لیلا مگر نگفتم این کوزه را ببر داخل زیرزمین .
    می دانستم قصدم را فهمیده .از جلوی در تالار رد شدم و قدم زدن روز ایوان را بهانه ای کردم تابه کوزه نزدیکتر شوم .
    آب از دهانم راه گرفت . ترشی اش را هنوز نخورده حس کردم . مزه اش را از قبل به یادداشتم . لیلا آمد و کوزه را برداشت . کوزه ترشی به زیر زمین رفت . در زیر زمین قفل شد .مثل روزهای قبل .
    و من هرگز به جهانگیر نگفتم دلم ترشی خواسته و ازمن دریغ کرده .
    روز دیگری از راه رسید . بعداظهر بود که پله های گرمابه را بالا رفتم . چه عطشی داشتم . در حالی که سوار درشکه می شدم با خود گفتم : چه وقت به کوزه آب می رسم . لبهایم را به آب دهان تر کردم . این عطش را فقط از بخار گرمابه می دانستم واز حاملگی . چقدر دلم میخواست کنار چشمه ای می نشستم . دهان در آب چشمه جوشان و خنک می گذاشتم تا آنجا که جا داشتم می نوشیدم .
    صدای چرخهای درشکه صدای زغال فروش دوره گرد که برعکس ما حرکت می کرد . و صدای پسرکی که جلوی سقاخانه داد می زد : برای نذر شمع روشن کنید . رسیدیم به پیچ کوچه سراجان . دیگر راهی برای درشکه نبود . پیاده شدم و سکه ای کف دست درشکه چی انداختم . نمی توانستم سنگینی بقچه را تحمل کنم . دلم می خواست هیچ چشمی نظاره ام نمیکرد .یکی از گره های بقچه را میگرفتم و روی زمین می کشیدم . به سختی قدم بر میداشتم . وای کی به این کوزه آب می رسم .
    خاتون جلوی در نشسته بود . چند نفر از زنهای همسایه هم گردش جمع بودند .دیگر به هیچکس سلام نمی کردم . که ندادن پاسخ عذابم بدهد رفتم داخل بی آنکه کسی را نگاه کنم .
    چی بی ادب است .
    صدای همسایه سمت راست را خوب می شناختم . اهمیت ندادم و محکم در رابه هم کوبیدم . انگار حاملگی جراتم را بیشتر کرده بود یکراست رفتم سراغ کوزه ای که جلوی در مطبخ تکیه اش به دیوار بود . کاسه سفالی آبی رنگی را برداشتم و زیر لبه کوزه گرفتم روی دو زانو نشستم و بقچه از زیر بغلم روی زمین غلتید . هنوز چکه ای اب از لبه کوزه بیرون نیامده بود که ... از شنیدن صدای خرد شدن کوزه و ریختن آبها بر زمین جیغ کشدیم و کنترلم را ازدست دادم . روی زمین نشسته بودم . داخل آبهای جمع شده نگاهم به پسرک همسایه بود که با شیطنت تیرو کمان چوبی اش را زیر و رو میکرد . می دانستم از چه کسی دستور گرفته .
    بیا پایین ببینم ... مگر دستم بهت نرسه وروجک پررو.
    غش غش خندید و سنگ دیگری در قلاب گذاشت یک دفعه وحشت کردم نکند شکمم را نشانه بگیرد . نکند....
    حدسم درست بود کش تیرکمان را کشید و مرا نشانه گرفت . نمی دانم چقدر طول کشید که مثل فنر از جا پریدم و پله های مطبخ را پایین رفتم . تق .
    جیغ کشیدم سنگ با فشار زیادی وارد مطبخ شد و به دیگ مسی خورد .
    فریاد زدم .
    لیلا ... لیلا !
    اما جز صدای ریسه رفتن پسر بچه دیگر صدایی نشنیدم .
    تق ...
    صدای دیگری که وحشتم را بیشتر کرد چند سنگ پشت سر هم وارد مطبخ شد . دویدم داخل پستو آنجا در امان بودم . حرص می خوردم .
    -مگر دستم بهت نرسد پدرسگ .
    مرتب سنگ به مطبخ می فرستاد . هیچ کس به صدای داد و فریادم گوش نمیداد . روی زمین نشستم . لباسهایم از ریختن آب کوزه خیس شده بودند . از طرفی هنوز تشنه چشم به دنبال آب می چرخاندم . کاش مادرش از حال و روزم خبر داشت . کاش می دانست من هم کم عذاب نکشیدم ونبات هم راه ظلم میداند . خدایا حالا چه کنم تا کی باید در این پستو گرفتار باشم .
    میدانستم خاتون صدایم را می شنود . می دانستم مادر بچه که جلوی در نشسته از حالم خبر دارد و می دانستم تمام این نقشه ها از سوی نبات است و قصد دارد بچه من مرده به دنیا بیاید .
    سرم را به دیوار پستو تکیه دادم . می لرزیدم . چادرم را دور شکم و کمرم پیچیدم و گره زدم . از شدت تشنگی نفس نفس می زدم و جرات نداشتم سر از پستو بیرون بیاورم .
    غروب شد . پستو تاریک بود چشمانم داشتند از حدقه بیرون می زدند . گلویم خشک و لبهایم همچون دو تکه چوب به هم می ساییدند.
    چرا ظلم نبات دیده نمی شود .
    هوا کاملا تاریک بود که پسر بچه دست از پرتاب سنگ برداشت . همچون مرغ تشنه ای که به کاسه ای آب حمله می کند دویدم به سمت چاه آنقدر اب نوشیدم که لحظه ای بعد دل درد شدید ناله از وجودم بیرون کشید . به خود می پیچیدم و خمیده به اطاقهم رفتم . آن شب جهانگیر به خانه نیامد. درها را بستم . چفتها را محکم کردم و پرده ها را کشیدم . لباس گرم پوشیدم و زیر کرسی پناه بردم . آنقدر خسته بودم که از خیر خوردن شام هم گذشتم . نیمه های شب بود که با شنیدن صدایی از خواب پریدم .صدایی مثل زوزه باد و کوبیده شدن چیزی روی ایوان . و صداهای بلندتری که روی بام شنیده می شد . انگار کسی روی بام می دوید . بعد سایه ای روی پرده دیدم . سایه ای بلند که روی سرش شاخ داشت . دو شاخ کج .دستهای درازش را باز کرده بود و مرتب پنجه هایش را حرکت می داد . صدای های های هوهو هو هاهاها در می آورد.
    از شدت وحشت دندانهایم به یکدیگر می خوردند . لبم را انقدر با دندان فشار دادم که از زیر پوست و گوشش خون بیرون می زد.
    هیچ حرفی نمی زدم . هیچ صدایی از من در نمی آمد . حتی جرات نداشتم لحاف روی سرخود بکشم . ناگهان دردی در کمرم حس کردم .دردی که کلمه آخ را از زبانم بیرون کشید. انگار چیزی از درون بر کمرم کوبیده شد . دردی که به دنیا آمدن رجب را به یادم آورد .
    وای دلم ... وای ...
    ساعتی بعد احساس کردم چیز از بدنم خارج شد . انگار روی کاسه توالت نشسته بودم . هیچ کنترلی بر خود نداشتم .
    دیگر خبری از آن روح وحشتناک نبود . خبری از آن صداها نبود . گویی ماموریت انجام شده بود . بلندشدم اما ای کاش هرگز بر


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/