جف جواب داد:
ـ وخيلي سانتي مانتال.
آن شب جف ترتيبي داد كه روي كاناپه در كنار تخت تريسي بخوابد. او همانطور كه روي تخت دراز كشيده بود، به ياد آورد كه به راستي جف چقدر از او مواظبت كرده بود. از اينكه تحت حمايت جف قرار گرفته بود، احساس عصبي شدن به او دست مي داد.
آرام آرام كه حال تريسي بهتر مي شد، اوقات بيشتري را به گردش و تفريح در آن شهر كوچك مي گذراندند.آنها در خيابان هاي پيچ در پيچ كه سطح آن را سنگفرش هاي قديمي پوشانده بود، قدم مي زدند و از مزارع گل لاله در حومه شهر ديدن مي كردند. آن دو همچنين به بازار و خانه هاي قديمي و موزه شهرداري هم سر زدند آن چه بيشتر از هر چيزي باعث تعجب تريسي ي شد، حرف زدن جف به زبان هلندي، با مردم آن جا بود. او پرسيد:
ـ تو چطور اين زبان را ياد گرفته اي؟
ـ من قبلاً يك دختر هلندي را مي شناختم.
تريسي از اينكه چنين سوالي كرده بود پشيمان شد.
با گذشت روزها، بدن جوان او، سلامت و نيروي از دست رفته اش را باز مي يافت. وقتي كه جف احساس كرد كه او كاملاً بهبود پيدا كرده، دوچرخه اي كرايه كرد و آنها با هم به ديدن آسياب بادي كه خارج شهر بود رفتند.
هر روز از تعطيلات زيباتر از روز قبل مي گذشت و تريسي دلش نمي خواست آن روزها به پايان برسند.
رفتار جف نسبت به تريسي با احتياط و ملاحظه زيادي همراه بود، ولي تريسي به تدريج متوجه شد مع با او در باره مسائلي حرف ميزند كه پيش از اين با شخص ديگري مطرح نكرده بود.
تريسي، در مورد رومنو، توني اورساتي، ارنستين ليتل چپ، بيگ برتا و دختر كوچولوي برانيگان با جف حرف زد و او نيز در خصوص نامادري اش، عمو ويلي و دوران كار در كارناوال و ازدواجش با لوئيز صحبت كرد. تريسي تاآن وقت نسبت به كسي اين همه احساس نزديكي و همدلي نكرده بود.
سرانجام وقت رفتن فرا رسيد.
يك روز صبح، جف گفت:
ـ پليس دنبال ما نيست، فكر ميكنم بهتر است از اينجا برويم.
تريسي احساس بدي داشت.
ـ بسيار خوب، كي؟
ـ فردا.
او سرش را به علامت موافقت تكان داد«
ـ من صبح وسايل را جكع و جور مي كنم.
در تمام طول شب تريسي روي تختش دراز كشيده بود و قادر به خوابيدن نبود. وجود جف اتاق را پر كرده بود. پيش ار آن هرگز چنين احساسي نداشت اين دوران فراموش مشدني رو به پديان بود.
او به جف كه بر روي يك تخت سفري دراز كشيده بود، نگاه كرد و نجوا كنان پرسيد:
ـ تو خوابي؟
ـ نه...
ـ به چي داري فكر مي كني؟
ـ فردا كه اينجا را ترك ميكنيم دلم برايت تنگ مي شود.
ـ من هم دلم براي تو تنگ مي شود.
كلمات بي اختيار از دهن آنها بيرون آمده بود. جف به آرامي برخاست و بو بهتريسي نشست و گفت:
ـ با من ازدواج مي كني، تريسي؟
تريسي مطمئن بود كه حرف او را نفهميده است:
ـ چي؟
او حرفش را تكرار كرد. تريسي مي دانست كه اين يك ديوانگي است و هيچ سرانجامي ندارد؛ ولي حتي اگر هذيان بود، زيبا ولذت بخش بود و البته امكان پذير.
او نجوا كنان گفت:
ـ بله، آه بله!
و شروع به گريه كرد و در حين گريه گفت:
ـ كي اين تصميم را گرفتي جف؟
وقتي تو را در آن خانه ديدم فكر كردم كه حتماً مي ميري، داشتم ديوانه مي شدم.
تريسي اقرار كرد:
ـ من فكر كردم كه تو با الماس ها فرار كردي.
ـكاري كه من در مادريد كردم بخاطر پول نبود. فقط يك بازيبود... به خاطر مبارزه و رقابت بود. به خاطر اينبود كه هر دوي ما در يك حرفه فعاليت كي كنيم، اين طور نيست؟
ـ چرت، همين طور است.
يك سكوت طولاني برقرار شد و بعد جف گفت:
ـ تريسي، نظرت درباره اينكه اين شغ را ترك بكنيم، چيست؟
ـ چرا؟
ـ ما قبلاً هرك دام در راه خودمان بوديم، حالا همه چيز تغيير كرده، اگر اتفاقي بيفتد هر دو گرفتار خواهيم شد. چرا بايد اين ريسك را بكنيم؟ ما آنقدر كه لازم است پول داشته باشيم، داريم. چرا به فكر بازنشستگي نباشيم؟
ـ چكار مي توانيم بكنيم، جف؟
او لبخندي زد و گفت:
ـ ما در مورد كار تازه اي فكر مي كنيم.
ـ جداً خوب بعد چكار مي كنيم؟
ـ هر كاري كه دوست داريم انجام ميدهيم. سفر مي كنيم، سرخودمان را گرم مي كنيم. من هميشه عاشق باستان شناسي بوده ام. مي توانيم براي حفاري به تونس برويم. من به يك دوست قديمي قول داده ام كه براي كند و كاو در آن جا سرمايه گذاري كنم. ما همه جا دنيا سفرخواهيم كرد.
ـ برنامه هيجان انگيزي است.
ـ پس تو چه عقيده اي داري؟
تريسي نگاهي طولاني به جف انداخت و بعد گفت:
اگر واقعاً اين چيزي است كه تو مي خواهي من حرفي ندارم.
ـ پس مي تونيم يك اعلاميه مشترك در اين مورد براي پليس بفرستيم كه خيالشان براي هميشه از جانب ما راحت باشد.
و هر دو شروع به خنديدن كردند.
***
يك بار وقتي گونتر هارتوگ تلفن زد، جف بيرون رفته بود. گونتر پرسيد:
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)