صفحه 7 از 7 نخستنخست ... 34567
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 69 , از مجموع 69

موضوع: اگر فردا بیاید | سیدنی شلدون

  1. #61
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    جف جواب داد:
    ـ وخيلي سانتي مانتال.
    آن شب جف ترتيبي داد كه روي كاناپه در كنار تخت تريسي بخوابد. او همانطور كه روي تخت دراز كشيده بود، به ياد آورد كه به راستي جف چقدر از او مواظبت كرده بود. از اينكه تحت حمايت جف قرار گرفته بود، احساس عصبي شدن به او دست مي داد.
    آرام آرام كه حال تريسي بهتر مي شد، اوقات بيشتري را به گردش و تفريح در آن شهر كوچك مي گذراندند.آنها در خيابان هاي پيچ در پيچ كه سطح آن را سنگفرش هاي قديمي پوشانده بود، قدم مي زدند و از مزارع گل لاله در حومه شهر ديدن مي كردند. آن دو همچنين به بازار و خانه هاي قديمي و موزه شهرداري هم سر زدند آن چه بيشتر از هر چيزي باعث تعجب تريسي ي شد، حرف زدن جف به زبان هلندي، با مردم آن جا بود. او پرسيد:
    ـ تو چطور اين زبان را ياد گرفته اي؟
    ـ من قبلاً يك دختر هلندي را مي شناختم.
    تريسي از اينكه چنين سوالي كرده بود پشيمان شد.
    با گذشت روزها، بدن جوان او، سلامت و نيروي از دست رفته اش را باز مي يافت. وقتي كه جف احساس كرد كه او كاملاً بهبود پيدا كرده، دوچرخه اي كرايه كرد و آنها با هم به ديدن آسياب بادي كه خارج شهر بود رفتند.
    هر روز از تعطيلات زيباتر از روز قبل مي گذشت و تريسي دلش نمي خواست آن روزها به پايان برسند.
    رفتار جف نسبت به تريسي با احتياط و ملاحظه زيادي همراه بود، ولي تريسي به تدريج متوجه شد مع با او در باره مسائلي حرف ميزند كه پيش از اين با شخص ديگري مطرح نكرده بود.
    تريسي، در مورد رومنو، توني اورساتي، ارنستين ليتل چپ، بيگ برتا و دختر كوچولوي برانيگان با جف حرف زد و او نيز در خصوص نامادري اش، عمو ويلي و دوران كار در كارناوال و ازدواجش با لوئيز صحبت كرد. تريسي تاآن وقت نسبت به كسي اين همه احساس نزديكي و همدلي نكرده بود.
    سرانجام وقت رفتن فرا رسيد.
    يك روز صبح، جف گفت:
    ـ پليس دنبال ما نيست، فكر ميكنم بهتر است از اينجا برويم.
    تريسي احساس بدي داشت.
    ـ بسيار خوب، كي؟
    ـ فردا.
    او سرش را به علامت موافقت تكان داد«
    ـ من صبح وسايل را جكع و جور مي كنم.
    در تمام طول شب تريسي روي تختش دراز كشيده بود و قادر به خوابيدن نبود. وجود جف اتاق را پر كرده بود. پيش ار آن هرگز چنين احساسي نداشت اين دوران فراموش مشدني رو به پديان بود.
    او به جف كه بر روي يك تخت سفري دراز كشيده بود، نگاه كرد و نجوا كنان پرسيد:
    ـ تو خوابي؟
    ـ نه...
    ـ به چي داري فكر مي كني؟
    ـ فردا كه اينجا را ترك ميكنيم دلم برايت تنگ مي شود.
    ـ من هم دلم براي تو تنگ مي شود.
    كلمات بي اختيار از دهن آنها بيرون آمده بود. جف به آرامي برخاست و بو بهتريسي نشست و گفت:
    ـ با من ازدواج مي كني، تريسي؟
    تريسي مطمئن بود كه حرف او را نفهميده است:
    ـ چي؟
    او حرفش را تكرار كرد. تريسي مي دانست كه اين يك ديوانگي است و هيچ سرانجامي ندارد؛ ولي حتي اگر هذيان بود، زيبا ولذت بخش بود و البته امكان پذير.
    او نجوا كنان گفت:
    ـ بله، آه بله!
    و شروع به گريه كرد و در حين گريه گفت:
    ـ كي اين تصميم را گرفتي جف؟
    وقتي تو را در آن خانه ديدم فكر كردم كه حتماً مي ميري، داشتم ديوانه مي شدم.
    تريسي اقرار كرد:
    ـ من فكر كردم كه تو با الماس ها فرار كردي.
    ـكاري كه من در مادريد كردم بخاطر پول نبود. فقط يك بازيبود... به خاطر مبارزه و رقابت بود. به خاطر اينبود كه هر دوي ما در يك حرفه فعاليت كي كنيم، اين طور نيست؟
    ـ چرت، همين طور است.
    يك سكوت طولاني برقرار شد و بعد جف گفت:
    ـ تريسي، نظرت درباره اينكه اين شغ را ترك بكنيم، چيست؟
    ـ چرا؟
    ـ ما قبلاً هرك دام در راه خودمان بوديم، حالا همه چيز تغيير كرده، اگر اتفاقي بيفتد هر دو گرفتار خواهيم شد. چرا بايد اين ريسك را بكنيم؟ ما آنقدر كه لازم است پول داشته باشيم، داريم. چرا به فكر بازنشستگي نباشيم؟
    ـ چكار مي توانيم بكنيم، جف؟
    او لبخندي زد و گفت:
    ـ ما در مورد كار تازه اي فكر مي كنيم.
    ـ جداً خوب بعد چكار مي كنيم؟
    ـ هر كاري كه دوست داريم انجام ميدهيم. سفر مي كنيم، سرخودمان را گرم مي كنيم. من هميشه عاشق باستان شناسي بوده ام. مي توانيم براي حفاري به تونس برويم. من به يك دوست قديمي قول داده ام كه براي كند و كاو در آن جا سرمايه گذاري كنم. ما همه جا دنيا سفرخواهيم كرد.
    ـ برنامه هيجان انگيزي است.
    ـ پس تو چه عقيده اي داري؟
    تريسي نگاهي طولاني به جف انداخت و بعد گفت:
    اگر واقعاً اين چيزي است كه تو مي خواهي من حرفي ندارم.
    ـ پس مي تونيم يك اعلاميه مشترك در اين مورد براي پليس بفرستيم كه خيالشان براي هميشه از جانب ما راحت باشد.
    و هر دو شروع به خنديدن كردند.
    ***
    يك بار وقتي گونتر هارتوگ تلفن زد، جف بيرون رفته بود. گونتر پرسيد:
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #62
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    - حالت چطور است؟
    تریسی به او اطمینان داد:
    - حالم کاملاً خوب است.
    گونتر از روزی که فهمیده بود چه انفاقی برای او افتاده هر روز تلفن می زد. تریسی تصمیم گرفته بود که هیچ چیز در مورد خودش و جف به او نگوید.
    - آیا تو وجف با یکدیگر هماهنگ شده اید؟
    او خندید:
    - ما یک زوج نمونه هستیم.
    - دوست دارید که باز هم با یکدیگر کار کنید؟
    حالا وقت آن بود که موضوع را فاش کند:
    - گونتر... ما ... این کار را کنار گذاشته ایم.
    یک لحظه سکوت شد و بعد گونتر گفت:
    - من سر در نمی آورم.
    - جف و من ... درست مثل فیلم های" جیمز کانگی" همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.
    - چی؟ اما... چطور؟
    - این ایده جف بود و من با او موافقت کردم. دیگر نمی خواهیم ریسک کنیم.
    - حالا فرض کنیم من پیشنهاد کاری را بدهم که دو میلیون دلار برای تو دارد. آیا باز هم حاضر نیستی ریسک بکنی؟
    - خیلی خنده دار است، گونتر.
    - ولی من جدی هستم، عزیزم. تو باید به آمستردام بروی، جایی که فقط یک ساعت با آن فاصله داری...
    تذیسی حرف او را قطع کرد:
    - تو باید یک نفر دیگر را پیدا کنی.
    او آهی کشید:
    - خیلی متأسفم، چون دیگر هیچ کس دیگری نیست که بتواند از عهده این کار برآید. حداقل در مورد احتمالش با جف صحبت کن.
    - بسیار خوب، این کار را می کنم، اما هیچ فایده ای نخواهد داشت.
    - من امشب دوباره تلفن می زنم.
    وقتی جف برگشت، تریسی در مورد مکالمه اش با گونتر به او گزارش داد.
    - تو به او نگفتی که دیگر یک شهروند قانونی هستی؟
    - چرا عزیزم، من حتی به او گفتم که باید یک نفر دیگر را پیدا کند.
    جف حدس زد:
    - او نمی خواهد این کار را بکند.
    - گونتر تأکید کرد که به ما احتیاج دارد. او گفت که هیچ خطری ندارد و ما می توانیم با یک کار کوچک، دو میلیون دلار به دست بیاوریم.معنای این حرف این است که آن جا کاملاً امن و حفظت شده است.
    - مثل قصر کنوکس.
    تریی موذیانه گفت:
    - یا مثل موزه پرادو!
    جف نیشخندی زد:
    - آن نقشه بسیار خوب و بینقص بود، عزیزم. می دانی من فکر می کنم به خاطر این بود که عاشق تو شده بودم.
    - من هم وقتی تو گویای مرا دزدیدی، از تو متنفر شدم.
    - منصفانه فکر کن تریسی، تو قبل از آن هم از کارهای من لجت می گرفت.
    - حق با توست. حالا جواب گونتو را چه بدهیم؟
    - تو قبلاً جواب او را داده ای، مادیگر در آن خط کار نمی کنیم.
    - بهتر نیست حداقل بفهمیم او چه فکری دارد؟
    - تریسی ما به توافق رسیده ایم، مگر نه؟
    - ماکه به هر حال به آمسردام می رویم، نمی رویم؟
    - بله ، اما...
    - همزمان با اینکه در آن جا هستیم، چرا ندانیم او چه خیالی دارد؟
    جف با نگاه مظنونی به تریسی خیره شد و گفت:
    - تو قصد داری این کار را بکنی، این طور نیست؟
    - به هیچ وجه، ولی عیبی دارد بفهمیم او چه فکری دارد...
    ***
    روز بعد آنها با اتومبیل به آمستردام رفتند و در هتل " آمستل " اقامت کردند. گونتر هم از لندن آمد که آنها را ملاقات کند...
    آنها توانستند مثل یک عده توریست معمولی دور هم جمع بشوند. گونتر گفت:
    - من خیلی خوشحالم که شما دو نفر با یکدیگر ازدواج می کنید. نبریکات مرا بپذیرید.
    - متشکرم گونتر.
    تریسی مطمئن بود که او راست می گوید.
    - من به تصمیم شما در مورد باز نشسته شدن احترام می گذارم و آن را درک می کنم، ولی از طرف دیگر آمده ام یک موقعیت استثنایی را به اطلاع شما برسانم.
    تریسی گفت:
    - ما گوش می کنیم.
    گونتر به جلو خم شد و شروع به حرف زدن کرد. صدای او بسیار پایین بود. وقتی صحبتش تمام شد، گفت:
    - دو میلیون دلار، اگر بتوانید آن را برای من بیاورید.
    جف با بی تفاوتی گفت:
    - این غیر ممکن است، تریسی...
    اما تریسی گوش نمی داد. او در فکر بود و حساب می کرد چطور می تواند این کارا انجام بدهد
    ***
    ساختمان دفتر مرکزی آمستردام که در نبش خیابان" مارنکس " قرار داشت، عمارت بزرگ پنج طبقه قهوه ای رنگی بود که در طبقه اول آن پله های مرمرین وسیعی داشت که به کریدور سفیذ رنگی منتهی می شد.
    در طبقه بالا، جلسه ای برپا بود که چهار کارآگاه هلندی در آن حضور داشتند. تنها فرد خارجی، دانیل کوپر بود.
    بازرس " زوف ون دورن "، مردی غول پیکر با صورتی گوشت آلود و بیبیل های آویخته و اصلاح شده بود که با صدای بمی سخن می گفت و مخاطبش " تون ویلمز " مردی با اندامی موزون بود که ریاست پلیس شهر را بر عهده داشت.
    - تریسی ویتنی صبح امروز وارد آمستردام شده است. فرماندهی عالی پلیس بین الملل اطمینان دارد که سرقت الماس های دوبرس کار او بوده است. آقای کوپر عقیده دارد که او برای ارتکاب سرقت دیگری به آمستردام آمده است.
    رئیس پلیس " ویلمز " به طرف کوپر برگشت و گفت:
    - آیا شما دلیلی برای اثبات این موضوع دارید، آقای کوپر؟
    دانیل کوپر نیازی به اثبات نداشت. او تریسی ویتنی را می شناخت. البته که او برای انجام یک تبهکاری در آمستردام بود. کاری ورای پندارها و تصورات آنها. او خودش را کنترل کرد که آرام بماند.
    - دلیلی نیست، اثباتی هم وجود ندارد. به همین دلیل هم او باید در حین ارتکاب جرم دستگیر بشود.
    - پیشنهاد شما چیست؟ ما چه باید بکنیم؟
    - همان که گفتم، او نباید از نظر دور بماند.
    او با بازرس تریگنانت فرمانده پلیس بین الملل تلفنی صحبت کرده بود. تریگنانت گفته بود:
    - او دیوانه است، اما می داند به دنبال چه می گردد. اگر ما به حرف او گوش کرده بودیم، آن زن را در حین ارتکاب جرم دستگیر می کردیم.
    رئیس پلیس تون ویلمز تصمیم خود را گرفته بود. فرار تریسی به خاطر قصور پلیس فرانسه در تعقیب ربایندگان الماس بود. حالا پلیس هلند می بایست ناتوانی پلیس فرانسه را جبران کند. ویلمز گفت:
    - بسیار خوب، اگر آن خانم به هلند آمده تا قابلیت و توانایی پلیس هلند را امتحان کند، ما از او پذیرایی خواهیم کرد.
    او برگشت و به بازرس ون دورن گفت:
    - هر نوع برنامه ریزی و تدارکاتی که به فکرتان می رسد انجام بهید.
    شهر آمستردام به شش بخش و حوزه امنیتی تقسیم شده که پلیس هر بخش مسوول منطقه امنیتی خودش می باشد. درمورد سفارش فرمانده پلیس به بازرس ون دورن این تفکیک مسؤولیت رعیت نمی شد و کارآگاهان مناطق مختلف، ملزم به همکاری با یکدیگر بودند. او تأکید کرد:
    - من می خواهم در تمام مدت بیست و چهار ساعت او تحت نظر باشد.حتی یک لحظه هم نگذارید از نظر دور بماند.
    سپس نگاهی به دانیل کوپر کرد و گفت:
    - خوب آقای کوپر، آیا راضی هستید؟
    - تا زمانی که او را دستگیر نکرده ایم، نه.
    - ما حتماً این کار را خواهیم کرد آقای کوپر، و شما خواهید دید که بهترین پلیس دنیا را داریم.
    ***
    آمستردام بهشت جهانگردهاست. شهر آسیاب های بادی و خانه های یقی تکیه داده به یکدیگر در کنار رودخانه ها با دبوان های پر از گل های شمعدانی و باغچه های پر گل و گیاه است. هلندی ها مردمانی خوش برخورد و میهمان نوازند. به طوری که نظیر آن را تریسی به خاطر نمی آورد. او گفت:
    - آنها چقدر خوشحال به نظر می آیند.
    - یادت باشد که آنها ساکن سرزمین گل هستند. گل لاله.
    ترسیس خندید و بازوی جف را گرفت . اواز بودن با جف احساس شادی می کرد. جف به او نگاه می کرد و با خود می گفت:
    - من خوشبخت ترین مرد دنیا هستم.
    جف و تریسی گشت و گذارهای معمولی را که توریست ها در آمستردام می کنند، انجام دادند. آنها در بازاری که پر از اجناس عتیقه و میوه، سبزی، گل و پوشاک بود، پرسه زدند و بعد به میدان " دام "، جایی که جوان ها برای گوش کردن به موسیقی خوانندگان دوره گرد و موزیک جاز و پانک جمع می شوند، رفتند و از مناظر بدیع و بی نظیر دهکده های " ولن دام " در" زودرزی " دیدن کردند و با هنر مینیاتور هلند آشنا شدند. وقتی آنها از فرودگاه شلوغ و پرهیاهوی " شیپول " می گذشتند، جف گفت:
    - در سالهایی نه چندان درو، تمام این منطقه قسمتی از دریای شمال بود. شیپول به معنی گورستان کشتی هاست.
    تریسی خودش را به جف نزدیک کرد:
    - من واقعاً تحت تأثیر اطلاعات تو قرار می گیرم.
    - تو هووز چیزی نشنیده ای. بد نیست بدانی که بیست و پنج درصد خاک هلند در واقع سرزمین های بازیافته هستند و تمام این کشور، شانزده فوت از سطح دریا پایین تر است.
    - به نظر ترسناک می آید.
    - ولی جای نگرانی ندارد.
    - البته تا وقتی که آن کودک فداکار انگشتش را در سوراخ آن سد...
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #63
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    نگه دارد.
    هر کجا تریسی و جف قدم می گذاشتند ، توسط یک تیم از پلیس هلند تحت مراقبت بودند.
    کوپر هر شب گزارشی را که از طرف بازرس دورن برای او فرستاده می شد با دقت مطالعه میکرد هیچ چیز غیر عادی در آن گزارش ها وجود نداشت مظنون بود و از شدت سو ظنش هم به هیچ وجه کاسته نمی شد او با خودش میگفت:
    -تریسی در حال اجرای یک نقشه است ولی نمی دانم خبر دارد که تحت تعقیب است یا نه؟و آیا می داند که من قصد نابود کردنش را دارم؟
    چون کارآگاهان همه گزارش داده بودند که تریسی و جف استیونس یک زندگی توریستی عادی را در آمستردام می گذرانند بازرس ون دورن به کوپر گفت:
    -آیا فکر نمیکنید که شما اشتباه کرده باشید؟به نظر می رسد که انها در هلند فقط مشغول گشت و تفریح هستند.
    کوپر با سماجت جواب داد:
    -نه من اشتباه نمیکنم او را رها نکنید.
    او به تدریج از اینکه زمان میگشذت احساس بدی داشت اگر تریسی هیچ حرکت مشکوکی انجام نمی داد گروه تعقیب کارشان را رها میکردند ولی او قصد داشت نگذارد این اتفاق بیفتد این بود که خود او هم به یکی از تیم های تعقیب کننده ملحق شد.
    تریسی و جف در دو اتاق مجزا و مجاور یکدیگر در هتل اقامت کرده بودند و تمام روز را با هم می گذراندند و هر شب گزارش تیم های مراقبت با یک جمله به پایان می رسید:
    -هیچ چیز مظنونی ملاحظه نشد.
    -صبر!ً
    دانیل کوپر به خودش میگفت:
    -باید صبر کرد!
    به پیشنهاد دانیل کوپر بازرش ون دورن نزد فرمانده ویلمز رفت تا اجازه بگیرد که یک میکروفون رادیویی در اتاق های ان دو در هتل کار گذاشته شود اجازه صادر نشد.
    رئیس پلیس گفت:
    -وقتی دلیل موجهی برای مظنون بودن آن دو پیدا کردی نزد من بیا تا آن موقع من نمی توانم اجازه بدهم که در اتاق کسانی که تنها گناهشان گشت و گذار است میکروفون کار بگذاری این گفتگو روز جمعه انجام شد و صبح روز شنبه تریس و جف به خیالان پرلوس پوتر در کوتر مرکز الماس آمستردام رفتن تا از کارخانه الماس بری هلند دیدن کنند.
    دانیل کوپر خودش جزو گروه مراقبت بود کارخانه پر از توریست های بازدید کننده بود یک راهنمای انگلیسی زبان کار توضیح در مورد قسمت های مختلف و نحوه کار کارخانه را انجام می داد در پایان دیدار گروه توریست ها را به یک اتاق بزرگ بردند در آنجا جعبه ها و سینی هایی پر از الماس برای فروش گذاشته بودند این در واقع دلیل اصلی توریست های برای بازدید از کارخانه بود در وسط اتاق نمایشگاه یک قفسه بزرگ شیشه ای به شکل جالبی روی یک پایه بلند مشکی قرار داده بودند که در داخل آن الماس هایی بود که ترسی تا آن زمان به چشم ندیده بود.
    راهنما با غرور اعلام کرد:
    -خانم ها و آقایان در اینجا معروف ترین الماس لالولان که در مورد ان شنیده اید قرار دارد این قطعه الماس یک بار توسط یک هنرپیشه برای همسرش خریداری شده بود و قیمت آن ده میلیون دلار است این یک سنگ خالص وبی نظیر است یکی از بهترین الماس های دنیا
    جف با صدای بلند گفت:
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #64
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 518 تا 521
    _این یک هدف وسوسه کننده برای دزدهاست
    دانیل کوپر با کنجکاوی جلو رفت تا بهتر بشنود. راهنما لبخندی زد و سرش را به علامت تکان داد و به طرف یکی از نگهبانان مسلح که در نزدیکی محل نمایش الماس ها ایستاده بود رفت و گفت: این جواهر از جواهرات برج لندن بهتر مواظبت می شود. هیچ خطری آن را تهدید نمی کند. اگر کسی شیشه این قفسه را لمس کند زنگ هشدار به صدا در می آید و تمام درها و پنجره هایی که در اینجاست به طور خودکار قفل می شود شب ها اشعه مادون قرمز در این محوطه تابانده می شود و اگر کسی وارد سالن بشود آژیر هشدار در مرکز پلیس به صدا در خواهد آمد.
    جف نگاهی به تریسی انداخت و گفت:با این وصف من گمان نمیکنم کسی به فکر دزدین این الماس ها بیافتد.
    کوپر با یکی از کارآگاهان نگاهی مبادله کرد و بعدازظهر همان روز بازرس ون دورن گزارش این گفتگو را دریافت کرد.
    روز بعد تریسی و جف از موزه ری جکس دیدن کردند و جلوی در ورودی جف یک بروشور راهنما خرید. او و تریسی از هال اصلی گذشتند و به گالری هونور که پر از آثار نقاشی گرانبهای نقاشان بزرگی مانند فرا آنجلیکوس، موریلوس، روبنس، وان دیکس و تاپیلوس بودند رفتند.
    آنها به آرامی حرکت می کردند و در مقابل هر یک از تابلو ها لحظاتی می ایستادند و بعد قدم به اتاق نایت واچ جایی که معروف ترین آثار نقاشی رامبراند در آنجا آویخته شده بود گذاشتند و در آنجا ایستادند.
    کارآگاه فین هور کسی که آن دو را تعقیب می کرد با خود گفت:آه خدای من!
    عنوان رسمی این تابلو کاپیتان فرانس یانینگ کوک و ستوان ویلیام فون ریتنبرگ بود و تصویر وضوح کامل و ترکیب بندی فوق العاده ای داشت. نقاشی یک دسته از سربازان را نشان می داد که به همراه کاپیتان خودشان برای دیده بانی می رفتند.
    اطراف تابلو با طناب های مخملی طناب کشی شده و یک نگهبان در نزدیکی آن ایستاده بود جف به تریسی گفت: باور کردنش دشوار است ولی این نقاشی رامیراند سر و صدای زیادی راه انداخت.
    _چرا؟
    _برای اینکه فوق العاده است.
    بعد رو به نگهبان کرد و گفت: امیدوارم که خوب از آن مواظبت شود.
    _بله همین طور است. هرکس که قصد داشته باشد از این موزه چیزی بدزدد باید از نور های ماورائ قرمز، دوربین های امنیتی مدار بسته و در شب دو نگهبان با سگ بگذرد.
    جف خندید: پس من فکر میکنم این نقاشی تا ابد در همین جا بماند.
    **********************
    در مجتمع آمستردام تمبرشناسان دیداری داشتند و جف و تریسی جز اولین گروهی بودند که وارد سالن شدند.
    سالن تحت مراقبت شدید قرار داشت چون تمبرهای زیادی آنجا بود که قیمت نداشت. دانیل کوپر و کارآگاه هلندی مراقب در نفر دیدار کننده ای بودند که از ویترین های تمبر دیدن می کردند.
    تریسی و جف در مقابل تمبر انگلیسی گیانا (خوب دیده نمیشه شاید هم گیاتا باشه) که یک تمبر شش گوش قرمز رنگ بود ایستادند. تریسی گفت: چه تمبر زشتی.
    _این تنها تمبر از نوع خودشه.
    _چقدر می ارزه؟
    _یک میلیون دلار.
    یکی دیگر از حاضرین که به حرف آن دو گوش می داد سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت: این درست است قربان. اکثر مردم هیچ اطلاعی در این موارد ندارند فقط نگاه می کنند اما من متوجه شدم که شما هم مثل من به این تمبرها علاقه دارید تاریخ جهان در این تمبرها نهفته است
    تریسی و جف به طرف ویترین بعدی حرکت کردند و به تمبر جنی که تصویر هواپیمایی بود که وارونه پرواز می کرد روی آن نقاشی شده بود، رسیدند.
    تریسی گفت: این یکی جالب است.
    _نگهبانی که از تمبر های آن قسمت مراقبت می کرد گفت: هفتاد و پنج هزار دلار ارزش دارد.
    جف هم اظهار نظر کرد: بله دقیقا قربان.
    آنها به جلو حرکت کردند و در مقابل یک تمبر دو سنتی مربوط به مبلغین مذهبی هاوایی ایستادند.
    جف به تریسی گفت: این یکی دویست و پنجاه هزار دلار ارزش دارد.
    آنها با جمعیت مخلوط شده بودند و کوپر از فاصله نزدیکی تعقیبشان می کرد.
    جف به تمبر دیگری اشاه کرد : این هم یک تمبر نایاب دیگر است. این تمبر یک پنی است که به جای هزینه پست پرداخت شده است. بعضی ها تصور می کنند که کلیشه آن توسط خود کارکنان پست حکاکی شده است. این تمبر این روز ها ارزش زیادی دارد.
    _آنها به نظر کوچک و آسیب پذیر می آیند.
    نگهبانی که پشت ویترین ایستاده بود لبخندی زد و گفت:دزد نمی تواند زیاد از اینجا دور بشود مادموازل. تمام ویترین ها سیم کشی برق دارند و نگهبانان مسلح شبانه روز در اطراف مجتمع مرکزی نگهبانی می دهند. هیچ کس نمی تواند این بی احتیاطی را بکند. می تواند؟
    بعدازظهر آن روز دانیل کوپر به اتفاق بازرس ون دورن و رئیس پلیس یک جلسه مشورتی داشتند. دورن گزارش های تهیه شده توسط گروه های تعقیب و مراقبت را روی میز گذاشت و منتظر ماند.
    رئیس پلیس سرانجام گفت:هیچ نکته قطعی و محققی در این گزارش ها وجود ندارد ولی من باید قبول کنم که افراد مورد نظر شما در اطراف هدف های بزرگی بو می کشند. بسیار خوب بازرس، برو انجام بده تو اجازه داری که از دستگاه استراق سمع در اتاق های آنها استفاده کنی.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #65
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل 33
    صبح روز بعد، دانیل کوپر، بازرس ون درون و دستیار جوانش کاراگاه کاستیل ویتکمپ، در اتاق شنود جمع شده و به گفتگویی به این شرح که از ضبط صوت پخش می شد گوش می دادند:
    صدای جف-باز هم قهوه می خوری؟
    صدای تریسی – نه عزیزم.
    -پس این پنیر را امتحان کن که از رستوران آورده اند.
    «ِیک سکوت کوتاه»
    -چقدر خوشمزه است.
    -امروز دوست داری چیکار کنیم تریسی؟ اگر بخواهی می توانیم به آمستردام برویم.
    -چرا همین جا نمانیم و استراحت نکنیم؟ روزنامه ها چی نوشته اند؟
    -ملکه هلند در تدارک ساختن خانه برای بچه های یتیم است.
    -چه خوب من فکر میکنم مردم هلند، میهمان نواز ترین و دست و دلباز ترین مردم دنیا هستند.
    -ولی یک آدم های قانون شکنی هستند، اصلا مقررات را دوست ندارند.
    «یک خنده بلند»
    -به خاطر همین است که ما عاشق آن ها هستیم.
    همه این ها چیزی جز گفتگوی معمولی یک زوج جوان سر میز صبحانه نبود.
    «صدای جف» - حدس بزن چه کسی در این هتل اقامت دارد؟ ماکسیمیلان پیتر پونت. من او را در کشتی کوئین الیزابت گم کردم.
    -و من هم در قطار سریع السیر شرق.
    -او حتما این جا آمده که یک شرکت دیگر را ورشکست کند. حالا که ما او را پیدا کرده این، باید کاری در مورد او انجام بدهیم. منظورم این است تا وقتی که در همسایگی ماست...
    «صدای خنده تریسی» - من بیشتر از این موافق نیستم عزیزم. چون می دانم دوست ما عادت دارد، یک چیز مصنوعی کم ارزش را با خودش حمل کند.
    «صدای یک زن دیگر» - آیا مایلید اتاقتان را مرتب کنم؟
    ون دورن به کاراگاه ویتکمپ گفت:
    -میخواهم یک گروه مراقبت هم برای ماکسیمیلان ترتیب بدهید.
    بازرس ون دورن به رئیس پلیس، تون ویلمز گزارش داد:
    -آنها می توانند در پی چندین هدفی باشند، قربان. آن دو با اشتیاق زیادی در مورد آن مرد امریکایی میلیاردر به اسم ماکسیمیلان صحبت می کنند. آنها از مجموعه نفیس تمبر ها دیدن کردند. به بازدید کارخانه الماس بری معروف هلند رفتند و در موزه نقاشی های گرانبها، دو ساعت وقت صرف کردند.
    -غیر ممکن است.
    رئیس پلیس به پشتی صندلی اش تکیه داد و فکر کرد که آیا او وقت با ارزش خود و همکارانش را بیهوده تلف نمی کند؟
    جزئیات بسیاری وجود داشت، اما مجموعه آنها چیز بی فایده ای بود.
    او پرسید:
    -پس نتیجه اینکه تو در حال حاضر هنوز نمیدانی هدف آنها چیست؟
    -نه قربان. من مطمئن نیستم که حتی خود آنها در این مورد تصمیمی گرفته باشند. ولی وقتی تصمیم بگیرند ما خبر دار خواهیم شد.
    ویلمز ابروهایش را در هم کشید:
    -یعنی به شما اطلاع می دهند؟
    ون دورن توضیح داد:
    -تعقیب و مراقبت. آنها نمی دانند که در اتاقشان میکروفن مخفی کار گذاشته شده است. نفوذ پلیس، در ساعت 9 صبح روز بعد شروع شد.
    تریسی و جف صبحانه اشان را در سوئیت تریسی تمام کردند. در اتاق شنود، در طبقه بالا، اداره مرکزی پلیس، دانیل کوپر، بازرس ون دورن و کارآگاه ویتکمپ، صدای ریختن قهوه در فنجان را از ضبط صوت شنیدند.
    «صدای جف» - یک خبر جالب و شنیدنی. دوست ما حق داشت. ببین چی نوشته شده است: بانک "امرو"، شمش های طلا به ارزش پنج میلیون دلار را به آلمان حمل می کند.
    در اتاق شنود، کاراگاه ویتکمپ گفت:
    -هیچ راهی ندارد و....
    -ساکت باش!
    صدای تریسی- من دارم فکر می کنم که پنج میلیون دلار طلا چقدر وزن دارد؟
    صدای جف – من هم دقیقا نمی دانم عزیزم، 1672 پوند حدودا 307 شمش طلا خواهد بود. نکته مهم در مورد طلا این است که تو میتوانی آن را ذوب کنی و بدون اینکه از ارزش آن کاسته شود، هویتش را تغییر بدهی. بعد از آن می تواند به هرکس تعلق داشته باشد. البته بردن شمش طلا از هلند کار آسانی نیست. حتی اگر بتوان این کار را کرد، چطور می شود به آنها دسترسی پیدا کرد؟ وارد بانک شویم و آنها را برداریم؟
    -بله، این کار مثل آب خوردن است.
    -تو داری شوخی می کنی.
    -من هیچوقت در مورد این طور پول ها شوخی نمی کنم. چرا اصلا سری به بانک نزنیم و نگاهی به آنجا نیندازیم؟
    -تو چه فکری توی کله ت داری؟
    «صدای بسته شدن در»
    بازرس ون دورن با هیجان سیبیل هایش را می چرخاند
    -نه هیچ راهی وجود ندارد که آنها بتوانند دستشان را به آن طلاها برسانند. من خودم همه ی پیش بینی های لازم را کرده ام.
    دانیل کوپر با بی تفاوتی گفت:
    -اگر کوچکترین درزی در بانک وجود داشته باشد، تریسی ویتنی آن را پیدا میکند.
    تنها کاری که بازرس ون دورن توانست انجام بدهد این بود که عصبانیتش را کنترل کند و از جا در نرود.
    آن مرد آمریکایی بدقیافه از اولین روز ورودش، زشتی و نفرت و کراهت را با خود به همراه آورده بود، ولی ون دورن یک نظامی بود و به او دستور داده شده بود که با این مرد کوچک اندام و مزموز همکاری کند.
    بازرس به طرف کاراگاه جوان برگشت و گفت:
    -میخواهم فورا تعداد افراد گروه مراقبت را بیشتر کنی. من می خواهم از هر تماسی عکس گرفته شود و همه چیز از نزدیک تحت کنترل باشد.
    -بله قربان.
    -و از همه مهمتر اینکه کارها با احتیاط کامل انجام بشود. آنها به هیچ وجه نباید بفهمند که تحت تعقیب هستند.
    -بله قربان.
    ون دورن نگاهی به کوپر کرد و پرسید:
    -این تو را راضی می کند؟
    کوپر حتی سعی نکرد پاسخی بدهد.
    ********************
    در طول مدت پنج روز بعد، تریسی و جف مامورین پلیس را سرگرم کردند. دانیل کوپر تمام گزارش ها را به دقت مطالعه و درباره آنها فکر می کرد. او به اتاق شنود می رفت و نوارهای ضبط شده را بارها و بارها می شنید.
    روز بعد، تریسی و جف به راه های جداگانه ای رفتند و هرکجا پا گذاشتند، تعقیب می شدند. جف از یک چاپخانه دیدن کرد و دو نفر از کاراگاهان از داخل خیابان او را دیدند که مکالمه پر شور و شوقی با مسوول چاپخانه انجام داد. وقتی جف آن جا را ترک کرد، یکی از مامورین در پی او رفت و مامور دیگر به چاپخانه رفت و کارت شناسایی اش را که در پلاستیکی پرس شده و به رنگ قرمز و سفید و آبی بود، به او نشان داد و پرسید:
    -مردی که چند دقیقه پیش اینجا بود، چه می خواست؟
    -او کارت ویزیت معاملاتی اش تمام شده بود و از من می خواست که آن را برایش چاپ کنم.
    -بگذار ببینم
    مسوول چاپخانه، دست خط و یادداشت جف را به او ارائه داد. نوشته شده بود:
    "دفتر خدمات امنیتی آمستردام. کرنیلیوس ویلون: سرپرست کاراگاهان خصوصی.
    **********
    صبح همان روز، وقتی تریسی به فروشگاه حیوانات رفت "کنستیبل فاین هوور" در بیرون فروشگاه منتظر ایستاده بود. بعد از پانزده دقیقه که تریسی از فروشگاه خارج شد، فاین هوور وارد فروشگاه شد و کارتش را به خانم فروشنده نشان داد و پرسید:
    -این خانمی که همین حالا بیرون رفت، از شما چی می خواست؟
    -او یک ماهی، دو تا مرغ عشق، یک قناری و یک کبوتر خرید.
    -چه مجموعه عجیب و غریبی! گفتید یک کبوتر؟ منظور شما یک کبوتر معمولی است؟
    -بله، ولی هیچ فروشگاهی معمولا کبوتر ندارد. من به او گفتم برایش تهیه خواهم کرد.
    -شما قرار است آن را کجا بفرستید؟
    -به هتل او، هتل آمستل
    **********************
    در آن سوی شهر، جف با معاون بانک "آمرو" گفتگو می کرد. آنها برای مدت نیم ساعت با هم حرف زدند و وقتی جف بانک را ترک کرد، کارآگاه به دفتر معاون وارد شد و سوال کرد:
    -لطفا به من بگویید مردی که هم اکنون بیرون رفت برای چه به این جا آمده بود؟
    -آقای ویلسون؟ ایشان سرپرست گروه کارآگاهان خصوصی است که امشب بانک را عهده دار هستند. آنها وضعیت امنیتی را چک می کنند.
    -آیا او از شما خواست که در مورد وضعیت و تدابیر امنیتی بانک، توضیحاتی به او بدهید؟
    -بله چرا که نه؟
    -و شما هم این کار را کردید؟
    -البته، اما طبعا من تلفن مشخصات او را چک کردم و از هویت او مطمئن شدم.
    -به چه کسی تلفن زدید؟
    -به دفتر خدمات امنیتی آمستردام. شماره تلفنی که روی کارت ویزیت او نوشته شده بود.
    ********************
    در ساعت 3بعد ازظهر همان روز، یک اتومبیل مسلح جلوی در بانک آمرو ایستاد. از آن سوی خیابان جف مخفیانه از اتومبیل عکس گرفت.
    در اداره مرکزی پلیس، بازرس ون دورن تمام شواهد و مدارک کتبی را روی میز رئیس پلیس تون ویلمز گذاشت.
    رئیس پلیس با صدای نازک و خش دارش پرسید:
    -این ها چه چیزی را ثابت می کند؟
    دانیل کوپر شروع به صحبت کرد:
    -من به شما خواهم گفت که او چه نقشه ای دارد.
    صدای او پر از اطمینان به نفس بود:
    -او قصد دارد مجموعه طلا ها را بدزدد
    همه به کوپر خیره شده بودند. رئیس پلیس گفت:
    -و لابد می دانید که او چطور می خواهد این کار اعجاز آمیز را انجام بدهد؟
    -بله.
    کوپر چیزی می دانست که دیگران نمیدانستند. او قلب و روح و ذهن تریسی ویتنی را می شناخت. او در وجود تریسی ذوب شده بود و در نتیجه می توانست مثل او فکر کند، مثل او طرح بریزد، و... هر حرکت او را از قبل پیش بینی کند. کوپر توضیح داد:
    -آنها با استفاده از یک اتومبیل امنیتی قلابی، وارد بانک می شوند و قبل از رسیدن اتومبیل حقیقی با شمش ها فرار می کنند.
    -این چیزی است که شما می گویید، ولی بسیار بعید و غیر ممکن به نظر می رسد، آقای کوپر.
    بازرس ون دورن مداخله کرد و گفت:
    -من نمیدانم آنها چه نقشه ای دارند ولی دارند برای کاری نقشه می کشند آقای رئیس. ما صدای آنها را روی نوار داریم.
    بازرس گفت:
    -آنها از تدارکات امنیتی بانک اطلاع دارند. آنها میدانند که اتومبیل مسلح چه وقت وارد می شود و محموله را بر میدارد.
    رئیس پلیس به گزارش هایی که روی میزش بود نگاه کرد که در آنها درباره خرید مرغ عشق، یک کبوتر، ماهی طلایی و یک قناری توسط تریسی مطالبی نوشته شده بود. او پرسید:
    -آیا تصور می کنید که این چیزهای بی معنی می تواند ارتباطی با دزدی بانک داشته باشد؟
    ون دورن گفت:
    -نه به هیچ وجه.
    دانیل کوپر گفت:
    -بله!
    ***********************
    خانم کارآگاه کنستیبل فاین هوور، تریسی را که لباس پلی استر دو تکه ای به تن داشت تا آن سوی پل " مایر" تعقیب کرد. تریسی وارد یک کیوسک تلفن عمومی شد و برای پنج دقیقه صحبت کرد. فاین هوور با تاسف از پشت کیوسک تلفن او را نگاه می کرد و آرزو داشت که بداند در آن مکالمه چه حرف هایی رد وبدل می شود.
    در آن سر سیم، گونتر هارتوگ در لندن می گفت:
    -ما میتوانیم روی "مارگو" حساب کنیم، ولی او به زمان بیشتری نیاز دارد. حداقل دو هفته بیشتر.
    او لحظه ای مکث کرد و به حرفهای تریسی گوش داد و بعد گفت:
    -میفهمم، وقتی همه چیز آماده شد، با شما تماس می گیرم. احتیاط کن و سلام مرا به جف برسان.
    تریسی گوشی را گذاشت و از کیوسک تلفن عمومی بیرون آمد و به خانمی که منتظر بود تا بعد از او ، از تلفن استفاده کند لبخندی زد و دوستانه برای او دست تکان داد.
    در ساعت یازده صبح روز بعد، یک کاراگاه به بازرس ون دورن گزارش داد:
    -من هم اکنون در مقابل یک شرکت کرایه اتومبیل هستم. جف استیونس همین حالا یک کامیون از اینجا کرایه کرد.
    -چه نوع کامیونی؟
    -یک کامینو خدمات، بازرس.
    -من گوشی را نگه می دارم، تو برو مشخصات آن را بگیر.
    چند دقیقه بعد کاراگاه به پشت خط تلفن برگشت:
    -من مشخصات آن را گرفتم از این قرار است...
    بازرس ون دورن حرف او را قطع کرد و گفت:
    -بیست فوت طول،هفت فوت عرض، شش فوت بلندی؟
    -بله... درست است، شما چطور فهمیدید؟
    -مهم نیست کامیون چه رنگی است؟
    -آبی
    -در حال حاظر چه کسی استیونس را تعقیب می کند؟
    -جاکوب
    -بسیار خوب، گزارش را بفرست اینجا.
    بازرس ون دورن گوشی تلفن را گذاشت و نگاهی به دانیل کوپر انداخت و گفت:
    -شما درست می گفتید، فقط آن کامیون آبی است.
    -او میتواند آن را به جایی ببرد و رنگ کند.
    *******************
    دو مرد در گاراژی مشغول پاشیدن رنگ خاکستری روی اتومبیل بودند و جف در کنار آنها ایستاده بود. از روی پشت بام، یک کاراگاه از آنها عکس گرفت و یک ساعت بعد، آن عکس روی میز بازرس ون دورن قرار داشت. او عکس ها را به دست کوپر داد و گفت:
    -این کامیون را دارند به رنگ کامیون اصلی در می آورند. ما می توانیم همین حالا آنها را دستگیر کنیم.
    - به چه جرمی؟ به خاطر جعل کارت شناسایی و رنگ کردن یک کامیون؟ بی فایده است. ما باید آنها را در موقع برداشتن شمش های طلا توقیف کنیم.
    رفتار او طوری بود که به نظر میرسید آن بخش از اداره پلیس را او دارد اداره می کند.
    -شما فکر میکنید که حرکت بعدی آنها چه باشد؟
    کوپر با دقت بع عکس ها نگاه کرد و گفت:
    -این کامیون نمی تواند همه ی وزن آن طلاها را تحمل کند. آنها مجبورند به زور طلاها را در آن جا بدهند.
    **********************
    جف در یک گاراژ دور افتاده در کنار کامیون خاکستری رنگ کابین دارش ایستاده بود و با یکی از کارگران آنجا صحبت می کرد:
    -صبح بخیر آقا. چه کاری می توانم برایتان انجام بدهم؟
    -من میخواهم با این کامیون مقداری آهن حمل کنم. مطمئن نیستم که کف آن آنقدر مقاوم باشد که بتواند وزن آهن ها را تحمل کند. می خواهم کمی آهنکشی بشود. شما می توانید این کار را بکنید؟
    کارگر مکانیک به طرف کامیون رفت و آن را معاینه کرد و بعد گفت:
    -بله هیچ مشکلی نیست.
    -بسیار خوب.
    -من میتوانم آن را تا روز جمعه برای شما آماده کنم
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #66
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    - من میخواستم که تا فردا آماده شود.
    - فردا؟ نه، نمیشود ...
    - دو برابر پول میدهم.
    - روز سه شنبه.
    - فردا. من میتوانم سه برابر پول بدهم.
    مکانیک متفکرانه چانه اش را خاراند و پرسید:
    - فردا، چه ساعتی؟
    - ظهر.
    به محض این که جف از گاراژ بیرون آمد، کاراگاه مکانیک را به باد سوال بست.

    ***

    همان روز صبح، یک تیم دیگر از مراقبین که وظیفه تعقیب تریسی را بر عهده داشت، او را درحالیکه در حاشیه رودخانه "آودرشان" مشغول گفتگو با یک کرایه دهنده قایق بود، زیر نظر داشتند.
    وقتی تریسی آنجا را ترک کرد، یکی از کاراگاهان به داخل قایق رفت و خودش را به صاحب قایق معرفی کرد.
    - آن زن از شما چه میخواست؟
    - او میخواست قایقی کرایه کند و مدت یک هفته به اتفاق شوهرش با آن کانال را دور بزند ...
    - از چه روزی؟
    - از روز جمعه؛ این یک تفریح زیباست. شما و همسرتان هم اگر علاقه داشته باشید ...
    کاراگاه رفته بود.

    ***

    کبوتری که تریسی از مغازه پرنده فروشی خریده بود. در یک قفس به هتل تحویل داده شد. دانیل کوپر به فروشگاه رفت و شروع به سوال کردن نمود:
    - چه نوع کبوتری برای او فرستادید؟
    - آه ... یک کبوتر معمولی.
    - شما مطمئنید که آن یک کبوتر خانگی نبود؟
    مرد فروشنده خندید:
    - من اطمینان دارم که آن پرنده یک کبوتر خانگی نبود، چون خودم دیشب آن را در پارک "واندل" گرفتم.
    دانیل کوپر فکر کرد:
    - یک هزار پاوند طلا و یک کبوتر معمولی. این دو با هم چه ارتباطی دارند؟

    ***

    پنج روز، قبل از حمل شمش های طلا از بانک آمرو، مجموعه ای از عکس های گرفته شده توسط تیم های مراقبت و تعقیب، روی میز بازرس ون دورن قرار داشت.
    هر یک از آن عکس ها مثل حلقه زنجیری بود که پلیس آمستردام میتوانست با آن آنها را به دام بیندازد. این ایده را دانیل کوپر به آنها داده بود. هرکدام از این عکس ها یک قدم به طرف ارتکاب یک تبهکاری بزرگ به شمار میرفت. به نظر میرسید که هیچ راهی وجود ندارد که تریسی ویتنی بتواند از چنگ عدالت بگریزد.
    روزی که جف کامیون رنگ شده را تحویل گرفت آن را به گاراژ کوچکی که در یکی از قدیمی ترین محلات شهر آمستردام قرار داشت، برد و شش جعبه چوبی که روی آنها علائم چاپ شده ای دیده میشد، به گاراژ تحویل داد.
    بازرس ون دورن، درحالیکه در اتاق شنود به نوار ضبط شده ای گوش میکرد. به عکس آن جعبه ها که روی میز بود نگاه میکرد.
    صدای جف – وقتی تو کامیون را از جلو در بانک تا محل قایق میبری، با سرعت ثابتی حرکت کن. من میخواهم بدانم که این فاصله دقیقاً چقدر طول میکشد. بیا، این هم کرونومتر.
    صدای تریسی – تو با من نمیایی، عزیزم؟
    - نه من گرفتارم.
    - از مونتی چه خبر؟
    - او پنج شنبه شب میرسد.
    بازرس ون دورن پرسید:
    - این مونتی کیست؟
    کوپر جواب داد:
    - به طور قطع او کسی است که به عنوان دومین نگهبان امنیتی عمل خواهد کرد. تریسی، به یک یونیفورم احتیاج خواهد داشت.

    ***

    فزوشگاه لباسی که جف انتخاب کرده بود، در مرکز خرید "پیتر کرملیز هوفت استریت" مثل آن یکی که در ویترین است.
    یک ساعت بعد، بازرس ون دورن، به عکسی که از یونیفورم گرفته شده بود، نگاه میکرد.
    - او دو دست از یکی از این یونیفورم ها را سفارش داده است. او به فروشنده گفته که آنها را روز پنچ شنبه تحویل خواهد گرفت.
    بازرس گفت:
    - یونیفورم دومی اندازه اش بزرگتر از سایز جف استیونس است. این دوست ما مونتی باید درحدود چهار فوت قد و هشتاد کیلو وزن داشته باشد. ما میتوانیم از پلیس بین المللی بخواهیم که نگاهی به کامپیوترشان بیندازند.
    او به کوپر اطمینان داد:
    - ما قطعا مشخصات او را به دست خواهیم آورد.

    ***

    در یک گاراژ خصوصی که جف برای کامیونش اجاره کرده بود، تریسی پشت فرمان نشسته بود. جف گفت:
    - حاضری؟ حالا.
    تریسی تکمه ای را روی داشبرد فشار داد و یک چادر کرباسی لوله شده در دو طرف کامیون ظاهر شد که روی آن نوشته شده بود: آبجو هلندی "هانی کن"
    جف با خوشحالی گفت:
    - درست کار میکند.

    ***

    بازرس ون دورن نگاهی به عکس هایی که به دیوار اتاق زده شده بود، انداخت و گفت:
    - آبجو هانی کن؟
    دانیل کوپر در گوشه ای از اتاق ساکت نشسته بود و در افکار دور و دراز خودش غوطه ور بود. او میدانست که شرکت در مذاکرات چنین جلساتی هیچ نتیجه ای ندارد؛ این بود که ترجیح میداد گوش کند. بازرس ون دورن گفت:
    - هر تکه از این نقشه را ما از گوشه ای جمع کرده ایم، آنها میدانند که کامیون مسلح اصلی، چه وقت در جلو در بانک توقف خواهد کرد. طرح آنها این است که نیم ساعت زودتر به آنجا بیایند و به عنوان نگهبان امنیتی وارد بانک بشوند. وقتی کامیون اصلی برسد، آنها رفته اند.
    ون دورن به عکس کامیون مسلح اشاره کرد:
    - آنها به این شکل از جلوی بانک حرکت خواهند کرد. اما یک بلوک آن طرف تر ...
    او عکس کامیونی را که علامت کارخانه آبجوسازی هانی کن را داشت؛ نشان داد و اضافه داد:
    - ... به این شکل درخواهند آمد.
    یک کاراگاه از انتهای اتاق بلند شد و پرسید:
    - آیا شما میدانید که آنها قصد دارند طلاها را چطور از کشور خارج کنند؟
    ون دورن به تصویر تریسی که قدم به داخل قایق میگذاشت اشاره کرد و گفت:
    - هلند از کانال های آبی مختلفی تشکیل شده است که آنها میتوانند ابتدا خود را با یک قایق در آنها گم کنند.
    او سپس به عکس کامیون در کنار اسکله قایق ها اشاره کرد و افزود:
    - آنها حساب کرده اند که برای رسیدن کامیون از بانک تا اسکله چقدر وقت لازم است. آنها فرصت زیادی دارند که قبل از اینکه کسی به آنان ظنین شود، طلاها را به داخل قایق منتقل کنند.
    ون دورن به طرف آخرین عکس نصب شده در روی دیوار رفت و گفت:
    - این یک کشتی باری است. دو روز قبل جف استیونس در این کشتی که محموله ماشین آلات به مقصد هنگ کنگ حمل میکنند. برای بندر "رتردام" جا رزرو کرده است.
    او برگشت و به چهره مردان حاضر در اتاق نگاه کرد.
    - خوب آقایان؛ ما تغییر کوچکی در نقشه آنها میخواهیم بدهیم. ما اجازه خواهیم داد که آنها شمش های طلا را از بانک خارج کنند و داخل کامیون ببرند.
    او نگاهی به دانیل کوپر انداخت و اضافه داد:
    - دستگیری به هنگام ارتکاب جرم. ما میخواهیم این سارقین زرنگ را در حین ارتکاب جرم توقیف کنیم.

    ***

    یک کاراگاه، تریسی را تا دم باجه مراسلات آمریکا، در اداره پست آمستردام تعقیب کرد، جایی که او یک بسته به اندازه متوسط را دریافت کرد و فوراً به هتل محل اقامتشان برگشت.
    بازرس ون دورن به دانیل کوپر گفت:
    - هیچ راهی وجود ندارد که بشود فهمید در آن بسته چه بوده است. ما وقتی آنها در هتل نبودند، در دو نوبت همه جا را جستجو کردیم؛ ولی هیچ چیز تازه ای پیدا نکردیم.
    پلیس بین المللی، در سوابق کامپیوتری اش، هیچ سابقه ای از آن مونتی هشتاد کیلویی نداشت.
    در آخرین ساعت پنج شنبه شب، دانیل کوپر، بازرس ون دورن و کاراگاه ویتکمپ در اتاق شنود، به مکالمات ضبط شده در هتل گوش میکردند:
    صدای جف – اگر ما بتوانیم نیم ساعت قبل از رسیدن آنها به بانک برسیم، به اندازه کافی وقت خواهیم داشت که طلاها را باز کینم و حرکت کنیم. وقتی کامیون اصلی برسد، ما باید درحال تخلیه طلاها در قایق باشیم.
    صدای تریسی – من کامیون را از نظر سوخت و روغن چک کرده ام، آماده است.
    کاراگاه ویتکمپ گفت:
    - یک نفر باید آنها را تحسین کند. هیچ چیز را از نظر دور نگه نمیدارند.
    صدای جف – تریسی، وقتی این کار تمام شد، دوست داری برای آن حفاری که صحبتش را کرده بودم، برویم؟
    صدای تریسی – تونس؟ عالی است عزیزم.
    - خوب پس من ترتیبش را میدهم. از این به بعد ما هیچ کاری نمیکنیم، جز استراحت و لذت بردن از زندگی.
    بازرس ون دورن گفت:
    - به نظر من آنها بیست و پنج سال تمام وقت برای استراحت خواهند داشت.
    او بلند خمیازه ای کشید و گفت:
    - بسیار خوب. من فکر میکنم که دیگر بهتر است همه ما برویم و بخوابیم. همه چیز برای فردا آماده است. ما میتوانیم امشب خواب راحتی داشته باشیم.
    ولی دانیل کوپر نمیتوانست بخوابد. و میدید که تریسی توسط پلیس دستگیر شده است و دارند به او دستبند میزنند. کوپر وحشت و اضطراب را در چشمهای او میدید و این موضوع او را به شوق می آورد. او به حمام رفت، وان را پر از آب کرد و داخل آن دراز کشید. تقریباً همه چیز تمام شده بود. تریسی به سزای تبهکاری هایش میرسید و او فردا در همین ساعت میتوانست به خانه برگردد. کوپر فکرش را تصحیح کرد:
    - خانه، نه ... آپارتمانم.
    خانه فقط جایی بود که او با مادرش در آن زندگی میکرد. او عاشقانه دانیل را دوست داشت. هنوز صدای او در گوشش بود:
    - تو مرد کوچک این خانه هستی. من نمیدانم بدون تو چکار میتوانم بکنم.
    پدر دانیل، وقتی او چهار سال بیشتر نداشت، ناپدید شده بود. در ابتدا او خودش را مقصر میدانست، ولی مادر توضیح داده بود که به خاطر یک زن دیگر بوده است. او از آن زن نفرت داشت؛ زیرا او باعث شده بود که مادرش گریه کند. او هرگز آن زن را ندیده بود، اما میدانست که یک زن بدکاره بوده است. چون مادرش همیشه از او اینطور یاد میکرد. بعدها از اینکه آن زن پدرش را برده بود، خوشحال بود؛ چون اینک مادرش تماماً متعلق به او بود.
    دانیل همیشه در کلاسش بهترین شاگرد بود و میخواست که مادرش به او افتخار کند. وقتی مادرش به قتل رسید، درست روز جشن دوازده سالگی او بود. آن روز دانیل به علت گوش درد، زودتر از مدرسه به خانه فرستاده شده بود. او بیش از آنکه واقعاً گوشش درد میکرد، تظاهر مینمود، زیرا میخواست هرچه زودتر به خانه برود ... ولی او با جسد خون آلود مادرش که در وان پر از خون غلت میخورد، مواجه شده بود.
    چند دقیقه بعد، پلیس در آن جا بود. آنها دانیل را سوال پیچ کردند و او گفت که بارها فرد زیمر همسایه شان را دیده که به خانه آنها می آمده است.
    سیزده ماه بعد، زیمر اعدام شد. دانیل به نزد یکی از فامیل هایشان در تگزاس فرستاده شد که با آنها زندگی کند.
    عمه ماتی، کسی که تا آن وقت او را ندیده بود، زنی بسیار سخت گیر بود و خانه آنها از هر نوع شور و نوازشی خالی بود. دانیل در چنین محیطی رشد کرد. مدتی بعد مشکل بینایی پیدا کرد و شیشه عینکش هر روز ضخیم تر و ضخیم تر میشد.
    در سن هفده سالگی، دانیل از تگزاس و از خانه عمه ماتی فرار کرد و به نیویورک رفت و به عنوان پادو و نامه بر در کمپانی بیمه استخدام شد و بعد از سه سال به درجه بازرس بیمه ترقی کرد و یکی از بهترین بازرسان شد. او هیچ وقت درخواست مزد بیشتر و یا ترفیع نمیکرد. او نسبت به آن چیزها فراموشکار بود و تنها به یک چیز میندیشید؛ تعقیب تبهکاران و جنایتکاران. همان کسانی که یکی از آنها مادرش را کشته بود. او خود را دست انتقام خداوند و تازیانه مکافات گناهکاران میدانست.
    دانیل کوپر از وان حمام بیرون آمد تا به رختخواب برود. او فکر کرد:
    - فردا، فردا روز سخت کیفر است.
    او آرزو میکرد که کاش مادرش زنده بود و موفقیت فردای او را میدید.





    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #67
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    آمستردام

    جمعه، 22 اوت، ساعت 8 صبح



    دانیل کوپر و دو نفر دیگر از کارآگاهان، در اتاق طبقه بالای هتل، در حالی که ترسی و جف مشغول خوردن صبحانه بودند. به حرفهای آنها گوش میکردند:
    صدای تریسی – رولت شیرینی میخوری جف؟ ... قهوه؟
    صدای جف – نه متشکرم.
    دانیل کوپر فکر کرد که این آخرین صبحانه ای است که آن دو با یکدیگر میخورند.
    - تو میدانی هیجان من بیشتر برای چیست؟ سفر با قایق ...
    - این یک روز بزرگ است و آن وقت تو داری درمورد سفر با قایق فکر میکنی؟
    - یعنی تو فکر میکنی من دیوانه ام؟
    - دقیقاً ...
    - ولی واقعا از اینکه اینجا را ترک میکنیم، متاسفم.
    - اما سفر خاطره انگیزی بود ...
    ساعت 9 صبح بود و هنوز مکالمه آن دو ادامه داشت. در حالی که کوپر فکر میکرد که آنها باید کم کم آماده رفتن بشوند. او از خودش میپرسید: چرا از مونتی خبری نشده؟ آنها کجا او را ملاقات خواهند کرد؟
    صدای جف – تو ممکن است عزیزم ، مواظب دژبان جلوی در باشی. من حتما سرم خیلیشلوغ میشود
    صدای تریسی – حتماً، ولی خیلی جالب است. چرا آنها جلوی در هتل دژبان گذاشته اند؟
    - من فکر میکنم باید یک سنت اروپایی باشد. تو نمیدانی سابقه اش از کجاست؟
    - نه.
    - در فرانسه، در سال 1627، شاه هوگ در پاریس یک زندان ساخت و یک نجیب زاده را مسئول آنجا قرار داد و به او لقب کومنه دو سرز یعنی نگهبان قلعه یا دژبان داد که به روایتی به معنی شمارش شمع ها است. حقوق او دو پاوند به اضافه خاکستر بخاری قصر پادشاه بود. از آن به بعد هرکس مسئول زندان یا قصری میشد به نام کانسرج یا دژبان و نگهبان نامیده میشد. این موضوع شامل هتل ها هم شده است.
    دانیل کوپر با خودش گفت:
    - آنها چه یاوه ای دارند به هم میبافند؟ ساعت نه و نیم است، حالا دیگر باید شروع کنند.
    صدای تریسی – باید به من بگویی که این چیزها را از کجا یاد گرفته ای؟ نکند خود تو یک روز یکی از آن نگهبان ها بوده ای؟
    صدای یک زن ناشناس – صبح بخیر خانم، صبح بخیر آقا.
    صدای جف – نه من هیچ وقت یک نگهبان نبوده ام.
    صدای زن ناشناس در صدای آن دو گم شده بود.
    صدای تریسی – پس حتماً با یکی از آنها دوست بوده ای؟
    صدای جف – نه ...
    صدای نامفهوم زن ناشناس که به زبان هلندی حرف میزد، با صدای او مخلوط میشد.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #68
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    اگر فردا بیاید 542-557
    کوپر پرسید:
    ـ آن جا چه خبر شده؟
    کارآگاهان نگاه گیجی داشتند. یکیاز آنها گفت:
    ـ نمی دانم. نظافتچی دارد با تلفن با مدیر هتل صحبت می کند. او گفت که صداهایی را می شنود، ولی کسی را در اتاق نمی بیند.
    ـ چی؟
    کوپر مثل جرقه از جایش پرید و پله ها را پایین رفت.
    چند دقیه بعد، او و دو نفر کارآگاه دیگر در سوئیت تریسی بودند. زن نظافتچی بهت زده جلوی در ایستاده بود. یک ضبط صوت روی میز کنار تخت کار می کرد:
    صدای جف- با یک قهوه دیگر موافقی؟
    صدای تریسی- هنوز گرم است؟
    صدای جف- آه، بله.
    کوپر و کارآگاهان با ناباوری به یکدیگر نگاه کردند. یکی از آنها گفت:
    ـ من، من نمی فهمم....
    کوپر پرسید:
    ـ شماره تلفن اضطراری پلیس چند است؟
    ـ بیست و دو، بیست و دو، بیست و دو.
    کوپر به طرف تلفن دوید و شروع به شماره گرفتن کرد.
    صدای جف که از ضبط صوت پخش می شد، می گفت:
    ـ من فکر می کنم این یک قهوه خالص است.
    کوپر در تلفن فریاد زد:
    ـ من دانیل کوپر هستم. خیلی زود بازرس ون دورن را پیدا کنید و به او بگویید که تریسی و جف ناپدید شده اند. به او بگویید گاراژ را کنترل کند و ببیند آیا کامیون رفته است یا نه. من دارم به طرف بانک می روم.
    او گوشی را با عجله روی تلفن گذاشت. صدای ترسی در ضبط صوت می گفت:
    ـ آیا تا به حال قهوه دم شده در پوست تخم مرغ خورده ای؟ این واقعا...
    کوپر از در بیرون رفته بود.
    *******
    بازرس ور دورن گفت:
    ـ همه چیز رو به راه است. کامیون از گاراژ بیرون آمده، آنها دارند به اینجا می آیند.
    ون دورن، کوپر و دو نفر از کارآگاهان پلیس، روی پشت بام ساختمان روی بانک آمرو مستقر شده بودند. بازرس گفت:
    ـ آنها حالا که پی برده اند گفتگوهایشان کنترل می شده، ممکن است که تصمیم خودشان را تغییر داده باشند ولی خیالتان آسوده باشد دوستان من، بیایید نگاه کنید. او کوپر را به طرف یک تلسکوپ با زاویه دید زیاد که در گوشه بام کار گذاشته شده بود، برد و گفت:
    ـ آن مردی که در خیابان است و لباس رفتگرها را دارد... آن مردی که دارد تابلوهای بانک را تمیز می کند... روزنامه فروشی که در آن گوشه ایستاده... آن سه نفر تعمیرکار تلفن... همه آنها به دستگاه پیچ مجهز هستند.
    ون دورن دکمه "واکی-تاکی" اش را فشار داد:
    ـ نقطه الف؟
    دربان بانک گفت:
    ـ من صدای شما را دارم، بازرس.
    ـ نقطه ب؟
    ـ صدای شما را شنیدم، رفتگر خیابان صحبت می کند.
    ـ نقطه ج؟
    روزنامه فروش سرش را بلند کرد و به علامت تایید به جایی که آنها ایستاده بودن نگاه کرد.
    ـ نقطه د؟
    یکی از تعمیرکاران کارش را متوقف کرد و گفت:
    ـ همه چیز رو به راه است قربان.
    بازرس به طرف کوپر برگشت:
    ـ نگران نباش. طلاها هنوز در بانک است و جایشان امن است. تنها راهی که امکان دارد آنها بتوانند به آن طلاها دسترسی پیدا کنند این است که به اینجا بیایند. در لحظه ای که آنها وارد خیابان بشوند، دو طرف خیابان بسته می شود. هیچ راه فراری برای آنها وجود نخواهد داشت.
    او به ساعتش نگاه کرد و افزود:
    ـ حالا دیگر هر لحظه ممکن است سر و کله کامیون آنها پیدا شود.
    در داخل بانک نیز اضطراب و هیجان به اوج خود رسیده بود. همه کارکنان از جریان اطلاع داشتند و به نگهبانان دستور داده شده بود که وقتی کامیون وارد بانک شد، طلاها را بار کنند. هرکس می بایست به نوبه ی خودش همکاری کند. کارآگاهان در خارج از بانک منتظر بودند که هر آن کامیون از راه برسد.
    بر روی پشت بام ساختمان رو به روی بانک، بازپسر ون دورن برای دهمین بار سوال کرد:
    ـ آیا اثری از کامیون دیده می شود؟
    ـ نه قربان.
    کارآگاه ویتکمپ به ساعتش نگاه کرد:
    ـ سیزده دقیقه گذشته است. اگر آنها....
    دستگاه پیچی که در دست بازرس بود به صدا در آمد:
    ـ بازرس من کامیون را می بینم... آنها از خیابان "روزنگراخ" گذشتند و به طرف بانک می آیند. شما شاید بتوانید از آنجا که هستید کامیون را ببینید.
    هوا ناگهان متلاطم شد و آسمان برقی زد.
    بازرس ون دورن در واکی-تاکی اش گفت:
    ـ همه واحدها توجه کنند... ماهی در دام افتاده... اجازه بدهید جلو بیاید.
    یک کامیون خاکستری رنگ به طرف در ورودی بانک آمد و متوقف شد. در حالی که کوپر و ون دورن نگاه می کردند، دو نفر مرد یونیفورم پوش از آن پیاده شدند و به داخل بانک رفتند.دانیل کوپر با صدای بلند گفت:
    ـ او کجاست؟ تریسی ویتنی کجاست؟

    بازرس ون دورن به او اطمینان داد:
    ـ این موضوع اصلا مهم نیست. او هرجا باشد زیاد از طلاها دور نیست.
    دانیل کوپر فکر کرد:
    ـ حتی اگر دور باشد، مسئله زیاد فرقی نمی کند. نوارها برای اثبات اتهام او کافی است.
    کارکنان عصبی بانک به آن دو مرد یونیفورم پوش کمک کردند تا آنها شمش های طلا را از گاو صندوق ها بیرون بیاورند و روی چهارچرخه ها بگذارند و در کامیون رو باز کنند. کوپر و ون دورن از فاصله دورتری، از آن سوی خیابان جریان را زیر نظر داشتند. بارگیری هشت دقیقه طول کشید و وقتی که در پشت کامیون قفل شد و آن دو مرد در صندلی هایشان قرار گرفتند، بازرس ون دورن در میکروفون دستگاه واکی-تاکی گفت:
    ـ همه واحدها، به هدف نزدیک شوند!
    محشری به پا شد. دربان جلوی در بانک، روزنامه فروش، جاروکش خیابان، کارگران تعمیرکار تلفن و عده ای از کارآگاهان یکباره به سوی کامیون هجوم آوردند و آن را محاصره کردند. دو سوی خیابان توسط پلیس بسته شد و رفت و آمد قطع گردید.
    بازرس ون دورن به طرف دانیل کوپر برگشت و لبخندی زد و گفت:
    ـ چطور بود؟ آیا این یک توقیف در حین ارتکاب جرم هست یا نه؟
    کوپر فکر کرد که به هر حال هرچه بود تمام شد.
    آنها به سرعت از پله های ساختمان پایین آمدند و وارد خیابان شدند. دو مرد پونیفورم پوش دستهایشان را بالا برده و رو به دیوار ایستاده بودند و کارآگاهان مسلح به دور آنها حلقه زده بودند.
    دانیل کوپر و بازرس ون دورن جمعیت را کنار زدند و راهشان را به طرف آن دو باز کردند.
    ون دورن گفت:
    ـ شما توقیف هستید... حالا می توانید برگردید.
    دو مرد با چهره وحشت زده برگشتند و صورت هایشان را با دست پوشاندند تا مردم آنها را نبینند.
    دانیل کوپر و بازرس ون دورن با حالت شک و تردید به آنها چشم دوختند و کوپر گفت:
    ـ این ها که کاملا غریبه هستند.
    ون دورن پرسید:
    ـ شما کی هستید؟
    یکی از آن دو با لکنت گفت:
    ـ لطفا شلیک نکنید... ما گاردهای شرکت امنیتی هستیم... شلیک نکنید...
    بازرس ون دورن به طرف کوپر برگشت و با صدای عصبی و ناآرامی گفت:
    ـ یک جای قضیه اشتباهی رخ داده... آنها نخواسته اند نقشه را عملی کنند.
    کوپر احساس کرد که ماده ی تلخی از درون معده اش بالا آمد و تمام گلویش را پر کرد و با صدای خفه ای گفت:
    ـ نه، هیچ اشتباهی رخ نداده است.
    ـ شما در مورد چی حرف می زنین؟
    ـ آنها اصلا به دنبال این طلاها نبوده اند... این یک زمینه چینی و تدارک برای کار دیگری بود!
    ـ این غیر ممکن است... منظور من این است که پس آن کامیون، قایق، یونیفورم... این همه عکس...
    ـ چرا نمی فهمید؟ آنها همه چیز را می دانستند... آنها می دانستند که ما در تمام این مدت در تعقیبشان هستیم.
    صورت بازرس ون دورن سفید شده بود:
    ـ آه خدای من! حالا آنها کجا هستند؟
    ******
    در خیابان "پائولوس پوتر" در "کوستر" تریسی و جف به کارخانه الماس بری نیدرلند نزدیک می شدند.
    جف ریش و سبیل داشت، صورتش را گریم کرده بود و ترکیب ظاهری گونه هایش را کاملا تغییر داده بود. او لباس ورزشی چسبانی پوششیده بود و ساکی را با خود حمل می کرد.
    تریسی هم یک کلاه گیس مشکی به سر داشت. او پیراهن گشاد حاملگی به تن کرده و با آرایش تند و عینک آفتابی، یک کیف سفری بزرگ و یک کاغذ قهوه ای لوله شده در دست داشت.
    هر دوی آنها همراه با انبوه بازدیدکنندگاه وارد سالن انتظار کارخانه شده و به صحبت های راهنمای توریست ها گوش می کردند.
    ـ .... و حالا خانم ها و آقایان، لطفا به دنبال من بیایید و الماس برهای ما را در حین کار ببینید. احتمال دارد که شما همین امروز خریدار یکی از الماس های ما باشید.
    همراه با راهنما، جمعیت واارد درگاهی شد که به داخل کارخانه منتهی می شد. ترسی، در جلو حرکت می کرد در حالی که جف کمی عقب مانده بود.
    وقتی همه وارد کارخانه شدند، جف برگشت و با عجله از پله ها پایین رفت و وارد زیرزمین شد و در آنجا ساکش را روی زمین گذاشت و از داخل آن مقداری ابزار و یک لباس کار روغنی بیرون آورد و با عجله آن را پوشید و به طرف جعبه فیوزها رفت و به ساعتش نگاه کرد.
    در طبقه ی بالا، تریسی همراه با گروه بازدیدکنندگان از یک اتاق به اتاق دیگر می رفتند و راهنما مراحل مختلف برش و تراش الماس را برای آنها توضیح میداد.
    هرچند دقیقه یک بار تریسی به ساعتش نگاه می کرد. بازدید از پنج دقیقه قبل آغاز شده بود و آرزو می کرد که راهنما تندتر حرکت کند.
    سرانجام بازدید از کارخانه به اتمام رسید و آنها به سالن نمایشگاه الماس ها رسیدند و راهنما به طرف ویترینی که اطراف آن طناب کشی شده بود رفت و با لحن غرورآمیزی اعلام کرد:
    ـ آن چه در این ویترین می بینید، یکی از گرانبهاترین الماسهای دنیاست. این الماس یک بار توسط یک هنرپیشه، به مبلغ ده میلیون دلار خریداری شد...
    ناگهان چراغ ها خاموش شد. زنگ ها به صدا درآمدند و صفحات آهنی در پشت پنجره ها پایین آمد و تمام درها و راه های خروجی بسته شد.
    چند نفر از زن ها شروع به جیغ کشیدن کردند. راهنما با صدایی بلندتر از همه صداها فریاد زد:
    ـ لطفا، لازم به یادآوری نیست که این فقط یک قطع برق ساده است و تا چند لحظه دیگر ژنراتورهای اضطراری...
    درست در همین موقع چراغ ها روشن شد و راهنما به توریست ها اطمینان داد:
    ـ ملاحظه فرمودید؟ هیچ جایی برای نگرانی نیست.
    یک توریست با اشاره به صفحات آهنی پرسید:
    ـ آنها چیست؟
    راهنما توضیح داد:
    ـ این صفحات آهنی به دلایل امنیتی در اینجا کار گذاشته شده است.
    او کلیدی از جیب خود بیرون آورد و در شکاف یکی از دیوارها فرور برد. ناگهان صفحات فلزی از جلوی درها و پنجره ها کنار رفت.
    تلفن روی میز به صدا درآمد و راهنما گوشی را برداشت:
    ـ هنریک؛ متشکرم کاپیتان... نه، همه چیز مرتب است، فقط یک آژیر تصادفی و گمراه کننده بود... شاید به دلیل کمی جریان برق بوده باشد،من می گویم که یک بار دیگر آن را امتحان کنند... چشم قربان.
    او گوشی را گذاشت و به طرف جمعیت برگشت:
    ـ معذرت ما را بپذیرید خانم ها و آقایان. با وجود چنین سنگ گرانبهایی در اینجا،این اقدامات احتیاطی ضروری است. حالا برای کسانی که ممکن است مایل باشند نمونه هایی از الماس ما را بخرند...
    چراغ ها دوباره خاموش شد. آژیر به صدا درآمد و صفحات فلزی یک بار دیگر از پشت درها و پنجره ها را مسدود کردند.
    یک زن در میان جمعیت به گریه افتاد:
    ـ بیا از این جا برویم بیرون، عجله کن...
    شوهرش با عصبانیت گفت:
    ـ خفه شو "ریان"!
    در پایین پله ها، جف در کنار جعبه ی فیوزها ایستاده بود و به جیغ و داد زن ها گوش می داد. او چند دقیقه صبر کرد و دوباره جریان را وصل نمود. در طبقه بالا چراغ ها روشن شدند.
    راهنما فریاد می زد:
    ـ خانم ها و آقایان این یک اشکال فنی است.
    او کلید را از جیبش بیرون آورد و دوباره آن را در شکاف دیوار فرو کرد. از پشت درها و پنجره ها کنار رفتند. زنگ تلفن به صدا درآمد و راهنما یا عجله گوشی را برداشت.
    ـ هنریک هستم. نه کاپیتان... بله... ما در اولین فرصت آن را درست می کنیم، متشکرم.
    یکی از درهای سالن باز شد و جف در حالی که لبه کلاهش را به عقب برگردانده بود و جعبه ابزاری را با خود حمل می کرد، در آستانه در ظاهر شد و با اشاره ای به راهنما پرسید:
    ـ چه مشکلی هست؟ یک نفر گزارش داد که در مورد برق اشکالی پیش آمده.
    ـ چراغ ها مرتبا روشن و خاموش می شود. لطفا اگر می توانید زودتر آنها را درست کنید.
    راهنما به طرف توریست ها برگشت و به زحمت لبخندی زد و گفت:
    ـ چرا ما یک قدم آن طرف تر نرویم که شما هم بتوانید الماس مورد علاقه خودتان را انتخاب کنید؟
    گروه توریست ها به طرف جعبه الماس های فروشی رفتند...
    جف در میان جمعیت، بدون اینکه کسی به او توجه داشته باشد، یک استوانه ی کوچک از جیبش بیرون آورد و سوزن آن را بیرون کشید و آن را به پشت ویترینی که الماس درشت لوکالان در آن قرار داشت، انداخت. از اطراف ویترین دود و جرقه به هوا متصاعد شد. جف با صدای بلند خطاب به راهنما گفت:
    ـ هی، این جاست... اشکال شما اینجاست. ایراد از سیم زیر کف پوش است.
    یک زن توریست جیف کشید:
    ـ آتش! آتش!
    راهنما فریاد زد:
    ـ خواهش می کنم خانم ها و آفایان، اصلا دستپاچه نشوید... آرام باشید.
    او به طرف جف برگشت و با لحنی عصبی گفت:
    ـ زودباش درستش کن!
    جف با بی خیالی جواب داد:
    ـ مشکلی نیست، الان تمام می شود.
    و به طرف طناب های مخملی که به دور ویترین کشیده شده بود، رفت. نگهبان گفت:
    ـ نه، شما نمی توانید به آن نزدیک بشوید!
    جف شانه هایش را بالا انداخت:
    ـ از نظر من مهم نیست... پس خودت درستش کن!
    و برگشت که آن جا را ترک کند. دود و جرقه حالا بیشتر شده بود و مردم مجددا دستپاچه و مضطرب شده بودند.
    راهنما او را صدا کرد:
    ـ یک لحظه صبر کن ببینم.
    او با عجله به سمت تلفن رفت و شماره ای گرفت:
    ـ هنریک هستم کاپیتان. من باید از شما خواهش کنم که کلید آژیرها را خاموش کنید. ما این جا یک مشکل کوچک داریم... بله قربان...
    او به طرف جف برگشت و پرسید:
    ـ چه مدت باید قطع باشد؟
    ـ پنج دقیقه.
    راهنمادر تلفن تکرار کرد:
    ـ پمج دقیقه... متشکرم.
    او گوشی را گذاشت و خطاب به جف گفت:
    ـ تا ده ثانیه دیگر آژیر ها خاموش می شوند. تو را به خدا عجله کن. ما تا به حال این کار را نکرده ایم.
    جف گفت:
    ـ من سعی خودم را می کنم ولی دو دست بیشتر ندارم.
    او ده ثانیه صبر کرد و بعد از طناب مخملی گذشت و به طرف بالا رفت. هنریک به نگهبان الماس ها اشاره کرد و او به علامت درک موضوع سرش را تکان داد و نگاهش را به جف دوخت.
    جف در پشت پایه ی قفسه ی شیشه ای کار می کرد. راهنما با بی تابی به طرف جمعیت برگشت و گفت:
    ـ همان طور که گفتم ما یک مجموعه کم نظیر از الماس های خالص داریم که شما می توانید با استفاده از این فرصت، تعدادی از آنها را بخرید. ما کارت های اعتباری و چک های مسافرتی هم قبول می کنیم.
    او لبخندی زد و اضافه کرد:
    ـ حتی پول نقد...
    تریسی درست در پشت ویترین ایستاده بود. او با صدای بلند از راهنما پرسید:
    ـ آیا شما الماس هم می خرید؟
    راهنما با تعجب به او نگاه کرد:
    ـ چی؟
    ـ شوهر من در آفریقا بود. او تازه برگشته و اینها را آورده و از من خواسته که آنها را بفروشم.
    او همان طور که صحبت می کرد کیف دستی اش را باز کرد و دانه های درخشان الماس بر روی کف سالن ریخته شد.
    ـ آه... الماس های من!
    تریسی شروع به گریه کرد:
    ـ لطفا به من کمک کنید!
    یک لحظه سکوت و سپس محشری برپا شد. جمعیت محترم و با وقار چند دقیقه قبل، به یک گروه وحشی تبدیل شدند. آنها روی زانوهایشان خم شده و یکدیگر را برای پیدا کردن الماس ها از زیذ دست و پای هم، به این سو و آن سو هل می دادن.
    ـ من چند تا پیدا کردم...
    ـ من یک مشت دارم "جان"كككك
    ـ بیا برویم اینها مال ماست...
    راهنما و نگهبان به کناری رانده شده بودن. زن ها و مردهای حریص، جیب ها و کیف هایشان را از الماس های ریز و درشت پر کرده بودند. یکی از نگهبانان که فریاد می زد:
    ـ بایستید!... بس کنید!...
    بعد از لحظه ای روی زمین پرتاب شد. در همین موقع یک اتوبوس از توریست های ایتالیایی وارد شدند و پس از این که فهمیدند چه اتفاقی افتاده آنها هم به بقیه پیوستند. نگهبان سعی می کرد که روی پاهایش بایستد و به طرف تلفن برود و دستو بدهد آژیر را به صدا دربیاورند، اما حرکت و جنب و جوش جمعیت مانع از این کار او می شد.
    چند دقیقه بعد او زیر دست و پای مردم افتاده بود و از آنها لگد می خورد. همه دیوانه شده بودند. یک کابوس وحشتناک بود که پایان نداشت.
    وقتی نگهبان توانست از زیر دست و پای جمعیت خودش را بیرون بیاورد و به طرف تلفن برود، چشمش به ویترین وسط نمایشگاه افتاد.
    الماس لوکالان ناپدید شده بود.
    ******
    تریسی همه ی گریم و آرایش سر و صورتش را در یکی از دستشویی های پارک "اوستر"، جایی که فاصله ی زیادی تا کارخانه ی الماس بری داشت، پاک کرد. او در حالی که کاغذ قهوه ای لوله شده را در دست حمل می کرد، به طرف یکی از نیمکت های پارک رفت.
    همه چیز به طور کامل انجام شده بود. او در حالی که در دل به آن جمعیتی که در آن جا و به خاطر یک مشت شیشه بی ارزش به جان هم افتاده بودند، می خندید. جف را دید که به او نزدیک می شود. او یک دست کت و شلوار خاکستری به تن داشت و ریش و سبیل بلندش ناپدید شده بود.
    جف به طرف او رفت. تریسی از جایش بلند شد و به او لبخند زد. جف الماس لوکالان را از جیبش بیرون آورد و به تریسی داد و گفت:
    ـ این را برای دوستت بفرست عزیزم. بعدا می بینمت.
    تریسی او را که از وی دور می شد، با نگاهش بدرقه کرد. چشم هایش برق خاصی داشت. آنها دو پرواز جداگانه داشتند، ولی در برزیل یکدیگر را می دیدن و برای تمام عمر با هم زندگی می کردند.
    تریسی به اطراف خود نگاه کرد تا مطمئن شود که هیچ کس او را نمی بیند. بعد بسته ای را که در دست داشت باز کرد و از داخل آن یک قفس کبوتر بیرون آورد.
    سه روز قبل وقتی از اداره پست به هتل برگشت و بسته ای را که از قسمت مرسلات آمریکایی برای او رسیده بود باز کرد، آن کبوتر دیگری را که از فروشگاه حیوانات در آمستردام خریده بود، از پنجره هتل رها کرد و دید که چه ناشینانه پرواز می کرد.
    تریسی یک کیف چرمی کوچک از داخل کیف دستی اش بیرون آورد و الماس را در آن گذاشت و کبوتر را از قفس بیرون آورد و کیف چرمی را به پاک کبوتر بست و گفت:
    ـ دختر خوب، "مارگر" این را به خانه ببر.
    یکی پلیس یونیفورم پوش به او نزدیک شد:
    ـ صبر کن! شما چه کار دارید می کنید؟
    قلب تریسی به تپش افتاد:
    ـ چی شده؟ مشکلی پیش آمده است جناب سروان؟
    چشم های او به قفس دوخته شده بود و عصبانی به نظر می رسید:
    ـ خود شما می دانید که مشکل چیست. غذا دادن به کبوتر ها یک حرفی است ولی این که آنها را بگیرید و در قفس بیندازید، خلاف قانون است. حالا تا تو را جلب نکرده ام آن پرنده را رها کن!
    تریسی آب دهانش را فرو داد و نفس عمیقی کشید و گفت:
    ـ حالا که شما دستور می دهید، چشم!
    او دست هایش را بلند کرد و کبوتر را در هوا پرواز داد و در حالی که پرنده در هوا بالا و بالاتر می رفت،لبخندی بر چهره او نور می پاشید.
    کبوتر، در آسمان یک بار چرخی زد و بعد در جهت لندن، به فاصله 230 مایل به طرف غرب حرکت کرد.
    گونتر به او گفته بود:
    ـ یک کبوتر خانگی، به طور متوسط چهل مایل در ساعت پرواز می کند.
    با این حساب، مارگر شش ساعت بعد به او می رسید.
    پلیس به تریسی تذکر داد:
    ـ دیگر هیچ وقت این کار را نکن.
    تریسی قول داد:
    ـ نه، مطمئن باشید.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  9. #69
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    بعدازظهر همان روز، تریسی در فرودگاه "شیپل" به طرف در ترانزیت که به قسمت سوار شدن هواپیما منتهی می شد، حرکت می کرد. دانیل کوپر دو گوشه ای ایستاده بود و او را تماشا می کرد. نگاه تلخ و تندی داشت. تریسی ویتنی الماس لوکالان را دزدیده بود. کوپر همان لحظه ای که خبر را شنید، باور داشت که این کار اوست. یک کار سحرآمیز و فوق العاده، ولی او هیچ کاری نمی توانست بکند.
    بازرس ون دورن عکس های تریسی و جف را به کارکنان موزه نشان داد:
    ـ نه، هیچ یک از این ها نبودند.
    ـ دزد ریش و سبیل داشت و گونه هایش هم چاق تر بود.
    ـ آن زن حامله موهایش مشکی بود.
    چمدان های تریسی و جف با دقت بسیار تفتیش دش. هیچ اثری از الماس نبود. بازرس ون دورن گفت:
    ـ الماس باید هنوز در آمستردام باشد.
    او قسم خورد:
    ـ کوپر، ما هر طور شده آن را پیدا می کنیم.
    کوپر با عصبانیت جواب داد:
    ـ نه، شما نمی توانید. الماس با یک کبوتر دست آموز از کشور خارج شده است.
    کوپر بدون اینکه حرکتی بکند، تریسی را که به طرف سالن فرودگاه می رفت، نگاه می کرد. او اولین کسی بود که کوپر را شکست داده بود.
    همین که تریسی به مدخل ورود به هواپیما رسید. برگشت و یک لحظه تامل کرد و نگاهی مستقیم به چشم های کوپر انداخت.
    او می دانست که در تمام اروپا توسط این مرد تعقیب شده است. درست مثل یک رب النوع انتقام. یک چیز نامانوس در چشم های او بود که هولناک به نظر می رسید ولی در عین حال تریسی نسبت به او احساس تاثر می کرد.
    تریسی دستش را به عنوان خداحافظی برای او تکان داد و سپس برگشت و وارد هواپیما شد.
    دانیل کوپر استعفایش را در دستش می فشرد.
    *****
    هواپیما، یک جت "پان امریکن" لوکس بود و تریسی در صندلی (ب.4) در کنار راهرو در قسمت درجه یک نشسته بود. او هیجان زده بود. به فاصله زمانی کمتر از چند ساعت، در برزیل به جف می پیوست و انها با هم ازدواج می کردند.
    تریسی فکر کرد:
    ـ دیگر جست و خیز و بازی کافی است. اما من دلم تنگ نمی شود. همین قدر که همسر جف هستم، زندگی برایم زیبا و باشکوه خواهد بود.
    ـ معذرت می خواهم.
    تریسی سرش را بلند کرد. یک کرد میانسال، با صورت چا بالای سر او ایستاده بود و به طرف صندلی کنار پنجره اشاره می کرد:
    ـ آن صندلی من است، عزیزم.
    تریسی در جای خودش کمی چرخید تا او بتواند عبور کند.
    ـ روز بسیار خوبی برای پرواز است. این طور نیست؟
    تریسی رویش را برگرداند. هیچ علاقه ای به وارد شدن در یک گفتگو با یک مرد مسافر غریبه نداشت. موضوعات زیادی برای فکر کردن داشت. یک زندگی جدید. آنها در جایی قرار و آرام خواهند گرفت و یک شهروند قانونی خواهند شد. خانم و آقای استیونس بسیار محترم.
    مسافر پهلویی با آرنج ضربه ی آرامی به او زد و گفت:
    ـ خانم کوچول، چون ما در این پرواز در کنار هم هستیم چرا با هم آشنا نشویم؟ اسم من ماکسیمیلان پیرپونت است!

    پـــــایـــــان
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 7 از 7 نخستنخست ... 34567

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/