صفحه 6 از 7 نخستنخست ... 234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 69

موضوع: اگر فردا بیاید | سیدنی شلدون

  1. #51
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    26
    با آنکه ناحیه "بیارتیس"در سواحل جنوب غربی ،با گذشت قرن ها ،مقدار زیادی از جاذبه و فریبندگی خود را ازدست داده بود،ولی هنوز،درفصول مناسب سال از ماه ژونیه تا سپتامبر،ثروتمندان واعیان واشراف اروپا ،برای تفریح وخوشگذرانی و استفاده از آفتاب درخشان به بیاتریس می آمدند وآنهایی که دارای ویلای خصوصی نبودند .در هتل بسیار لوکس "دی پالاس" در خیابان "آمپراتیک" که زمانی محل اقامت تابستانی ناپلئون سوم بود،اقامت می کردند.
    هتل در انتهای دماغه و مشرف به دریای آنتلانتیک واقع شده ودارای چشم انداز طبیعی وبسیار زیبایی بود.دریک طرف آن،برج و چراغ دریاییی در کنارصخره های غول آسای ساحل ودر میان هاله ای از مه ودرسوی دیگر پلاژوتفریحگاهی زیبا قرار داشت. دربعدازظهریکی از روزهای ماه اوت،"بارونس مارگریت دوشانتلی" درحالی که اندامش پیچ وتاب می خورد،وارد سالن پذیرش هتل دی پلاس شد.اوزنی جوان وبسیار شیک پوش ،باموهای صاف وبراق وبلوند بود که پیراهنی به رنگ سبز از پارچه کریشه چنان جلوه ای به اندام وی می داد که زنان با رشک وحسد ومردان با نگاه خیره اورا بدرقه می کردند.بارونس با آرامی به اطراف میزاطلاعات هتل رفت وبا لهجه محسور کننده فرانسوی گفت:
    ـ ممکن است خواهش کنم کلید سوئیت مرا بدهید؟
    ـ حتما.
    مسؤول اطلاعات کلید را به اضافه چند پیغام تلفنی به دست تریسی داد.وقتی نریسی به طرف آسانسور می رفت،یک مرد عینکی کوچک اندام،درسر راه او از مقابل یک ویترین به عقب برگشت وسینه به سینه او برخورد کرد وباعث شد که کیف دستی اش بر روی زمین بیفتد.
    ـ آه ،من واقعا متاسفم خانم.
    او بلافاصله خم شد وکیف دستی تریسی را برداشت وبه او داد وگفت:
    ـ لطفا مرا ببخشید.
    او بالهجهی مردم اروپای مرکزی صحبت می کرد.
    بارونس مارگریت دوشانتلی با اوقات تلخی سرش را تکان داد وبه راه خود ادامه داد.راهنمای هتل،تریسی را ازطریق آسانسور تا طبقهی سوم راهنمایی کرد.او سوئیت شماره 312 را انتخا ب کرده بود.اوبه تجربه دریافته بود که انتخاب طبقه واتاق وسوئیت دریک هتل به همان اندازه انتخاب خود هتل مهم است.
    سوئیت 312درهتل دی پلاس ،چشم انداز وسیعی به طرف دریا وشهرداشت.کسی که در آنجا اقامت می کرد،می توانس از پنجره ،برخورد امواج را بر سینه ی صخره های ساحلی تماشا کند.
    درست درزیر پنجره سوئیت تریسی ،یک استخر بزرگ وجود داشت که تریسی می توانست ساعت ها بدون هراس از آزار نور خورشید ،در زیر آن بنشیند و اقیانوس را تا دور دست های آن تماشا کند.دیوار های اتاق ،تماما با پارچه های حریر آبی و سفید تزیین شده بود وفرش وپرده های به رنگ سرخ بود.


    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #52
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    402-441
    موقعی که تریسی در را پشت سرش بست و قفل کرد، کلاه گیسش را که خیلی سخت و سفت به سرش چسبیده بود برداشت و شروع به ماساژ دادن پوست سرش کرد.
    از میان عنوان های اشرافی زنان اروپا، بارونس عنوانی بود که او آن را واقعاً دوست داشت.
    در ساعت 8 شب، بارونس مارگریت دی شانتلی در بار هتل نشسته بود که آن مردی که چند ساعت قبل، با او برخورد کرده بود، به طرف وی آمد. او با لحنی حاکی از اعتماد به نفس گفت:
    _ ببخشید خانم، من می خواستم مجدداً به خاطر حادثه بعد از ظهر امروز از شما عذر خواهی کنم.
    تریسی لبخند صمیمانه ای به او زد و گفت:
    _ هیچ مهم نیست، فقط یک تصادف بود.
    او با تأمل گفت:
    _ شما خیلی با محبت هستید، باعث خوشحالی من خواهد شد اگر اجازه بدهید یک نوشیدنی برای شما بگیرم.
    _ اگر شما دوست دارید، مانعی ندارد.
    او روی صندلی مقابل تریسی نشست و گفت:
    _ اجازه بدهید خودم را معرفی کنم؛ من پرفسور آدلف زاکرمن هستم.
    _ اسم من مارگریت دی شانتلی است.
    زاکرمن اشاره ای به گارسون کرد و از تریسی پرسید:
    _ چه نوشیدنی میل دارید؟
    _ شامپاین، البته اگر زیاد برای شما ...
    او دستش را به علامت اطمینان بیشتر بالا برد و گفت:
    _ من از عهده اش بر میایم، در حقیقت در شرایطی هستم که می توانم از عهده هر خرجی در دنیا برآیم.
    تریسی لبخند کوچکی زد و گفت:
    _ واقعاً؟
    _ بله.
    زاکرمن سفارش یک بطری شامپاین " سولینگر " داد و سپس به طرف تریسی برگشت:
    _ راستش را بخواهید اخیراً یک اتفاق کاملاً استثنایی و عجیب برای من افتاد که وضع زندگی ام را تغییر داد. البته شاید من نمی باید درباره آن با کسی صحبت کنم، اما این قضیه بسیار هیجان انگیزتر از آن است که من بتوانم آن را نزد خودم نگهدارم.
    او سرش را نزدیکتر آورد و گفت:
    _ واقعیت را به شما بگویم، من یک معلم ساده مدرسه هستم، یا در واقع تا همین اواخر بودم، من تاریخ درس می دادم، خیلی لذت بخش است، نمی دانم شما احساس مرا درک می کنید یا نه؟
    تریسی مشتاقانه پرسید:
    _ ممکن است از شما سؤال کنم که چند ماه قبل چه اتفاقی برای شما افتاد، پرفسور زاکرمن؟
    _ من مطالعاتی دربارهء نیروی دریایی اسپانیا انجام می دادم و در جستجوی خرده ریزه هایی بودم که موضوع را برای دانشجویانم جالب تر کند. در آرشیو موزه محلی من متوجه یک سند قدیمی شدم که در لابلای اوراق دیگر از نظر دور مانده بود. این سند، در واقع نامه ای بود که اطلاعاتی در مورد اردوشکی محرمانه "پرنس فیلیپ" در سال 1588 در آن آمده بود. یکی از آن کشتی ها پر از شمش های طلا بوده که در دریا غرق شد و هیچ گونه اثری از آن به دست نیامد.
    تریسی خیلی متفکرانه به او نگاه کرد و پرسید:
    _شما فکر می کنید واقعاً آن کشتی غرق شد؟
    _ دقیقاً، اما نه آن طور که در این سند گفته شده، بلکه کاپیتان و خدمه کشتی تعمداً آن را در یک خلیج کوچک و دور افتاده غرق کردند و در صدد نقشه ای بودند که برگردند و آن طلاها را بیرون بیاورند؛ اما قبل از اینکه بتوانند برگردند، توسط دزدان دریایی کشته شدند. این مدرک تنها به این دلیل باقی مانده که هیچ یک از افراد کشتی دزدان سواد خواندن و نوشتن نداشتند و آنها نمی دانستند آن نامه چقدر ارزش دارد.
    صدای او از شدت هیجان می لرزید، او نگاهی به اطراف انداخت تا مطمئن شود که کسی گفت و گوی آنها را نمی شنود و بعد با صدای آهسته تری گفت:
    _ من مدارک و اطلاعاتی دارم که نشان می دهد چطور می توان به آن گنجینه دست پیدا کرد.
    تریسی با تحسین و تعجب گفت:
    _ چه کشف جالبی برای شما بوده پرفسور.
    زاکرمن جواب داد:
    _ ان شمش های طلا ممکن است که بیش از پنجاه میلیون دلار ارزش داشته باشد. کاری که من باید بکنم این است که آنها را بیرون بیاورم.
    _ پس چرا این کار را نمی کنید؟
    او با حالتی از شرمساری شانه هایش را بالا انداحت و گفت:
    _ پول، مشکل من پول است. من باید تجهیزات و ساز و برگ و کشتی داشته باشم تا بتوان آن گنجینه را به سطح آب بیاورم.
    _ حالا متوجه شدم؛ این کار چقدر خرج دارد؟
    _ صد هزار دلار.
    زاکرمن لحظه ای تأمل کرد و گفت:
    _ باید اعتراف کنم کار احمقانه ای انجام داده ام. من همه پس انداز زندگی ام را که بیست هزار دلار بود برداشتم و به کازینوی این جا آمدم تا قمار بازی کنم، به امید اینکه برنده شوم و به قدر کافی پول ...
    صدای او قطع شد. تریسی گفت:
    _ و شما همه آن پول را از دست دادید؟
    او سرش را تکان داد. تریسی درخشش اشک را از پشت شیشه عینک او دید.
    گارسون شامپاین را آورد و آن را باز کرد و آن دو در سکوت اندیشمندانه ای از آن نوشیدند و بعد زاکرمن گفت:
    _ لطفاً مرا ببخشید که با عنوان این موضوع شما را ناراحت کردم. من نمی بایست به خانم زیبایی مثل شما این نوع مشکلات را مطرح می کردم.
    تریسی به او اطمینان داد:
    _ اما به نظر من داستان شما بسیار هم جالب و جذاب بود. شما مطمئنید که طلاها آن جاست؟
    _ بله، آن جاست؛ در " وراسایدترید" من سند اصلی و نقشه ای را که توسط کاپیتان کشتی کشیده شده است در اختیار دارم. من دقیقاً جای این گنجینه را می دانم.
    تریسی با دقت و حالت خاصی به چهره او نگاه کرد و گفت:
    _ و حالا شما به یکصد هزار دلار پول نیاز دارید؟
    زاکرمن با دهان بسته خندید و گفت:
    _بله، البته برای گنجینه ای که بیش از پنجاه میلیون ارزش دارد.
    _ آیا تا به حال فکر کرده اید که در این کار یک شریک داشته باشید؟
    او نگاهی با تعجب به تریسی انداخت و پرسید:
    _ یک شریک؟ نه، من نقشه کشیده ام که این کار را به تنهایی انجام بدهم. ولی من که پولم را از دست داده ام ...
    صدای او مجدداً قطع شد. تریسی گفت:
    _ پرفسور زاکرمن، فرض کنیم که من یکصد هزار دلار به شما بدهم. آن وقت چه اتفاقی می افتد؟
    او سرش را تکان داد:
    _ نه، به هیچ وجه بارونس؛ من چنین پیشنهادی را قبول نمی کنم، چون ممکن است شما پولتان را از دست بدهید.
    _ ولی اگر شما مطمئنید که گنجینه آن جاست ...
    زاکرمن با عجله حرف او را قطع کرد:
    _ آه، بله ... من مطمئنم، ولی همه چیز ممکن است غلط از آب در بیاید. هیچ ضمانتی برای این کار وجود ندارد.
    _ در زندگی برای هیچ کاری ضمانت وجود ندارد. مسأله شما خیلی جالب است. اگر من بتوان کمکی به حل آن بکنم ممکن است برای هر دوی ما مفید باشد.
    _ ولی اگر شما به هر دلیلی پولتان را از دست بدهید، من نمی توانم خودم را ببخشم. گذشته از آن من به هیچ وجه نمی توانم از عهده خسارت آن برآیم.
    تریسی به او اطمینان داد:
    _ من روی پول خودم می توانم به عنوان یک سرمایه گذاری حساب کنم.
    زاکرمن قبول کرد:
    _ از این جهت کار شما درست است؛ اگر این طور باشد شما پنجاه پنجاه شریک هستید.
    تریسی خندید:
    _ من قبول می کنم.
    پرفسور بلافاصله اضافه کرد:
    _ البته بعد از حذف هزینه ها.
    _ کی می توانیم شروع کنیم؟
    پرفسور با حرارت و زنده دلی گفت:
    _ من قایق را پیدا کرده ام، تجهیزات مدرن و چهار نفر خدمه دارد. البته ما وقتی گنجینه را بیرون آوردیم باید درصدی از آن را به عنوان پورسانت به آنها بدهیم.
    _ ما باید هر چه زودتر شروع کنیم چون ممکن است قایقی را که شما پیدا کرده اید از دستمان خارج شود. من می توانم ظرف مدت پنج روز پول را به شما بدهم.
    _ عالی است! ما در این مدت وقت کافی برای تدارک کارها خواهیم داشت. آه این دیدار اتفاقی به کجا رسید!
    تریسی نگاهی به اطراف سالن انداخت و خشکش زد. جف استیونس پشت میزی در گوشه ای نشسته بود و به او نگاه می کرد و لبخندی روی صورتش بود. همراه او زنی بود که از کثرت جواهراتش می درخشید.
    جف سرش را برای تریسی تکان داد و او خندید. به خاطر آورد آخرین بار چطور او را در کنار سگ احمقش در بیرون خانه ماتینگی دیده بود.
    زاکرمن گفت:
    _ اگر به من اجازه بدهید باید بروم و به کارهای زیادی که در پیش داریم برسم. من مجدداً با شما تماس خواهم گرفت.
    تریس دستش را جلو آورد و با زاکرمن دست داد و او رفت.
    لحظاتی بعد، جف آمد و سرجای زاکرمن نشست:
    _ تبریک می گویم تریسی کار دیماتیگنی خیلی شسته و رفته و مرتب بود.
    _ اگر تو این را بگویی برای من مثل یک جایزه است، جف.
    _ تو برای من خیلی خرج بر میداری تریسی.
    _ ولی تو به این وضع عادت کرده ای.
    جف سرش را پایین انداخت و پرسید:
    _ پرفسور زاکرمن چه می خواست؟
    _ آه، تو او را می شناسی؟
    _ ممکن است جواب سؤال مرا بدهی؟
    _ آه ... او ... فقط آمده بود از من عذرخواهی کند و یک نوشیدنی با هم بخوریم.
    _ و لابد درباره گنجینه غرق شده اش هم صحبت می کرد.
    تریسی یکه خورد:
    _ تو از کجا این موضوع را می دانی؟
    جف با تعجب نگاهی به او انداخت:
    _ امیدوارم به من نگویی که گول حرف های او را خورده ای؟ او بزرگترین حقه باز دنیاست.
    _ ولی نه در این جا.
    _ یعنی می خواهی بگویی که حرف هایش را باور کرده ای؟
    تریسی با لحن محکمی گفت:
    _ من اجازه ندارم در این مورد صحبت کنم. او بعضی از اطلاعات خصوصی خودش را در اختیار من گذاشته است.
    جف با ناباوری سرش را تکان داد:
    _ او می خواهد تو را شریک کند، چقدر برای بیرون کشیدن کشتی غرق شده اش از تو پول خواست؟
    تریسی گفت:
    _ مهم نیست، این پول خودم است.
    جف آخرین تلاشش را کرد:
    _ بسیارخوب، فقط نگویی که جف پیر می دانست و به من هشدار نداد.
    _ امیدوارم منظورت این نباشد که بخواهی این کلاه بر سر تو برود؟
    _ تو چرا همیشه به من بدگمان هستی؟
    تریسی جواب داد:
    _ خیلی ساده است، چون به تو اعتماد ندارم. آن زنی که با تو بود، کی بود؟
    و ناگهان آرزو کرد که ای کاش می توانست سؤالش را پس بگیرد؟
    _ سوزان، یک دوست.
    _ و البته یک دوست ثروتمند؟
    _ خوب، به عنوان یک واقعیت باید بگویم که او مقداری پول دارد. فردا آشپز او روی قایق دویست و پنجاه فوتی او، نزدیک لنگرگاه قرار است یک غذای استثنایی بپزد، اگر مایل باشی می توانی به ما بپیوندی؟
    _ نه متشکرم، من حتی تصورش را هم نمی توانم بکنم که برای ناهار مزاحم شما بشوم. راستی تو به او چه می فروشی؟
    _ این دیگر خیلی خصوصی است.
    _ مطمئناً همین طور باید باشد.
    تریسی از بالای عینکش به جف نگاه کرد. او با چشم های خاکستری و مژه های بلند و ظاهر تمیز، واقعاً جذاب بود.
    تریسی فکر کرد:
    _ و با قلبی مثل یک مار، یک مار باهوش.
    _ هیچوقت به فکر یک کسب و کار قانونی افتاده ای؟حتماً موفق هم خواهی شد.
    جف قیافه شک آلودی به خود گرفت و گفت:
    _ چی؟ یعنی همه این ها را ترک کنم؟ تو حتماً شوخی می کنی؟
    _ می خواهی هم عمرت یک کلاهبردار باقی بمانی؟
    _ کلاهبردار؟ من یک کارگشا هستم.
    _ چطور شد که به یک کارگشا تبدیل شدی؟
    _ من وقتی چهارده سالم بود از منزل فرار کردم و به یک کارناوال رفتم.
    _ در چهارده سالگی؟
    این اولین نگاه تریسی به شخصیت پشت نقاب جف بود.
    _ من در آن جا خیلی چیزها یاد گرفتم، وقتی آن جنگ عجیب در ویتنام شروع شد،من جزء سربازان کلاه سبز ، به آن جا رفتم و اولین تجربیاتم را کسب کردم. من فکر می کنم اولین چیزی که آن جا آموختم این بود که جنگ ویتنام بزرگترین حقه بازی تاریخ بود. در مقایسه با آن، من و تو غیر حرفه ای هستیم.
    جف ناگهان صحبت را عوض کرد:
    _ تو بازی تنیس اسپانیایی را دوست داری؟
    _ اگر تو آن را پیشنهاد کنی، نه.
    _ بازی سرگرم کننده و متنوعی است. من دو تا بلیط برای امشب دارم. سوزان نمی تواند بیاید؛ دوست داری بیایی؟
    تریسی احساس کرد مایل است بگوید؛ بله و گفت.
    آنها شام را در یک رستوران شیک در میدان شهر خوردند و در زمینه سیاست، کتاب و مسافرت بحث و گفت و گو کردند و تریسی متوجه شد که او اطلاعات عمومی زیادی دارد.
    جف به تریسی گفت:
    _ من وقتی چهارده ساله بودم همه چیز را به سرعت یاد می گرفتم. اولین چیزی که یاد گرفتم این بود که در حقه بازی و شعبده بازی، مثل ورزش های ژاپنی تو از نیروی خود تماشاگران علیه آنها استفاده می کنی. آن چه باعث می شود حریف تو گول بخورد، حرص زیاد خود اوست. تو فقط باید حرص و آز او را تحریک کنی، بقیه کارها را خود او انجام می دهد.
    تریس گفت:
    _ عجب!
    و با خودش گفت:
    _ آیا جف می داند که آنها چقدر به هم شبیهند؟
    تریسی از اینکه با او بود لذت می برد، ولی مطمئن بود که اگر فرصتی به دست بیاورد برای خیانت کردن به او تأمل نخواهد کرد. او مردی بود که باید خیلی مواظبش بود و این همان کاری بود که تریسی می کرد.
    جایی که بازی تنیس اسپانیایی اجرا می شد، یک فضای باز بزگ بود، به اندازه یک زمین بازی فوتبال که در ارتفاعات "بیارتیز" واقع شده بود. دو تخته سیاه بزرگ، از جنس سیمان در دو طرف میدان قرار داشت و محوطه بازی در میان چهار ردیف سکوی سنگی محصور شده بود. بعد از تاریک شدن هوا، نور افکن ها روشن شد و وقتی تریسی و جف وارد شدند، تقریباً همه جایگاه پر از تماشاچی بود و چند دقیقه بعد بازی شروع شد و اعضای دو تیم ضربه زدن با توپ به دیواره های سیاه سیمانی را آغاز کردند.
    تنیس اسپانیایی یک بازی تند و خطرناک بود و وقتی یکی از بازیکنان توپ را از دست می دادند، جمعیت جیغ می کشیدند.
    تریسی گفت:
    _ آنها واقعاً این بازی را جدی تلقی می کنند.
    _ همین طور است، مقدار زادی پول در این بازی شرط بندی می شود.
    در حالی که تماشاچیان احساسات خود را ابراز می کردند، سکوی تماشاچیان شلوغ تر می شدو احساس می کرد که به طرف جلو رانده می شود. تنه زدن ها و خشونت های بازیکنان به نظر بیشتر و خطرناک تر شده بود و جیغ و فریاد تماشاچیان، هر لحظه شدیدتر می شد.
    تریسی پرسید:
    _ این بازی به همین اندازه خطرناک است که به نظر می رسد؟
    _ بارونس، آن توپ با سرعت صد و پنجاه کیلومتر در ساعت در هوا حرکت می کند. به سر هر کس اصابت کند، جا به جا می میرد، اما برای بازیکنان کم اتفاق می افتد که چنین اشتباهی بکنند.
    تریسی چشم از بازی بر نمی داشت.
    بازیکنان همه خبره و کار کشته بودند و حرکات آنها بسیار دلپذیر بود و با مهارت بی نقصی بازی را کنترل می کردند؛ اما در اواسط بازی، ناگهان یکی از بازیکنان توپ را، بدون قصد قبلی به طرف جایگاه تماشاچیان
    پرتاب کرد. توپ با زاویه کجی زوزه کشان از بالای سر تریسی و جف گذشت. جف به محض دیدن توپ، با یک حرکت تند، تریسی را روی زمین خواباند و خودش را حایل او قرار داد.
    بعد از عبور توپ، تریسی با حالتی عصبی گفت:
    _ فکر می کنم همین قدر هیجان برای امشب کافی است. من دوست دارم که به هتل برگردم.
    آنها در سالن انتظار هتل از یکدیگر خداحافظی کردند تریسی به جف گفت:
    _ برنامه های امشب برای من خیلی لذت بخش بود.
    او راست می گفت.
    _ تریسی، تو که واقعاً نمی خواهی در جریان گنجینه غرق شده با زاکرمن شریک بشوی؟
    _ چرا می خواهم.
    جف برای یک لحظه طولانی به تریسی چشم دوخت و بعد گفت:
    _ تو واقعاً فکر می کنی من به دنبال طلاها هستم؟
    تریسی متقابلاً به چشم های او نگاه کرد:
    _ واقعاً نیستی؟
    نگاه جف سخت و بی حالت بود:
    _ موفق باشی.
    _ شب بخیر جف.
    تریسی با نگاهش او را که از در هتل بیرون می رفت، بدرقه کرد و فکر کرد او دارد به سراغ سوزان می رود.
    مسئوول اطلاعات هتل گفت:
    _ شب بخیر بارونس، یک پیام برای شما این جا هست.
    پیام از طرف پرفسور زاکرمن بود.
    آدلف زاکرمن مشکل داشت. یک مشکل بزرگ.
    او در دفتر " آرماند گرینجر " نشسته بود و بسیار هراسان و مضطرب به نظر می رسید. گرینجر صاحب یک کازینوی غیر قانونی بود که در یک ویلای خصوصی آن منطقه به شماره123 دایر بود. در این کازینو، برخلاف قمارخانه های دیگر که دولت بر کار آنها نظارت می کرد، شرط بندی ها حد و مرزی نداشت. مشتریان این کازینو، علاوه بر ثروتمندان منطقه، شاهزاده های عرب، نجبای انگلیسی، دلال های آسیایی و رهبران کشورهای آفریقایی بودند. یک زن جوان، با لباس شیک، در اطراف میزها می گشت و سفارش نوشیدنی ها را از مشتریان می گرفت. درآمد گرینجر بسیار بیشتر از درآمد واقعی بود. اغلب وسایل بازی رولت و ورق ها علایم و امکانات خاص نیرنگ و تقلب بود.
    کازینوی گرینجر اغلب پر بود از زن های جوانی که به وسیله مردان ثروتمند اسکورت می شدند. خود او مردی بود با قیافه ای بی نقص، چشم های قهوه ای جذاب و قدی معادل پنج فوت و چهار اینچ داشت. او، یکایک مهمانانش را به طرز مبالغه آمیزی تحسین و احترام می کرد.
    ارتباط گرینجر با افراد بانفوذ و پلیس محلی بسیار قوی بود، به طوری که به راحتی میتوانست کازینویش را اداره کند. او کارش را از فروش مواد مخدر شروع کرده و به تدریج تمام " بیارتس " را تحت نفوذ خود درآورده بود، به نحوی که هیچ کار خلافی جز با اطلاع و موافقت او در آن منطقه انجام نمی شد. اکنون آدلف زاکرمن توسط آرماند گرینجر تحت بازجویی و استنطاق قرار گرفته بود.
    _ خوب، حالا برای من در مورد آن بارونس که با هم قصد بیرون آوردن گنجینه غرق شده را دارید، بیشتر توضیح بده.
    از لحن صدای او، زاکرمن احساس کرد که اتفاق بدی افتاده است. او آب دهانش را قورت داد و گفت:
    _ خوب، این یک زن بیوه است که پول زیادی از شوهرش به او ارث رسیده است. او فعلاً یکصد هزار دلار برای ما کنار گذاشته، به محض گرفتن پول، به او خواهیم گفت که قایق دچار سانحه ای شده و ما نیاز به پنجاه هزار دلار دیگر داریم و بعد یکصد هزار دلار دیگر و خوب می دانی ...
    زاکرمن حرفش را قطع کرد. او حالت تحقیر و توهین را در چهره رئیس می دید، پرسید:
    _ چی شده؟ مشکلی پیش آمده؟
    _ مشکل که نه، من چند دقیقه قبل تلفنی از یکی از پسرهایم در پاریس داشتم. اسم این بارونس تو تریسی ویتنی است. او امریکایی است.
    دهان زاکرمن ناگهان خشک شد. لب هایش را با زبانش تر کرد و گفت:
    _ ولی او خیلی مشتاق بود، رئیس.
    _ او خودش یکی از بزرگترین حقه بازهای دنیاست، تو می خواهی او را گول بزنی؟!
    _ پس چرا گفت قبول دارد؟ چرا دستش را رو نکرد؟
    _ من نمی دانم پرفسور، ولی قصد دارم که بفهمم. و وقتی که فهمیدم او را برای شنا به خلیج می فرستم. هیچ کس نمی تواند مرا دست بیندازد. حالا آن تلفن را بردار و به او بگو که دوست تو حاضر نیست نصف پول را بدهد. من هم دارم می روم که او را ببینم. فکر می کنی بتوانی این کار را بکنی؟
    زاکرمن با اشتیاق گفت:
    _ مطمئناً رئیس، اصلاً نگران نباشید.
    آرماند گرینجر با لحن آرامی گفت:
    _من واقعاً نگرانم، من برای تو خیلی نگرانم پروفسور.
    آرماند گرینجر از طولانی شدن پاسخ سووالاتش خوشش نمی آمد. گنجینه غرق شده یک حقه بازی قدیمی بود که می شد قرن ها با آن کار کرد؛ اما قربانیان باید افراد ساده لوحی باشند. در این مورد اصلاً منطقی به نظر نمی رسید که یک حقه باز حرفه ای به دنبال موضوع باشد. معمایی که گرینجر در پی آن بود، همین بود وتصمیم داشت که سریعاً ان را حل کند.
    آرماند گرینجر از لیموزینش پا بیرون گذاشت و وارد سالن انتظار دی پالاس شد و به دنبال" جولیس برگریس" خدمتکار مو سفید اهل باسک که از سیزده سالگی در آن جا کار می کرد، فرستاد.
    _ شماره سوئیت بارونس مارگریت دی شانتلی چند است؟
    فاش کردن شماره اطاق میهمانان هتل از سوی یکی از کارکنان، کاری خلاف قانون بود اما برای آرماند گرینجر
    در آن منطقه قانونی وجود نداشت.
    _ شماره 320، آقای گرینجر.
    _ متشکرم.
    _ و اتاق شماره 311.
    گرینجر ایستاد:
    _ چی؟
    _ یکی از اطاق های مجاور سوئیت هم در اجاره بارونس است.
    _ آه، چه کسی آن جا را اشغال کرده ؟
    _ هیچ کس!
    _ هیچ کس، تو مطمئنی؟
    _ بله، آقا او همیشه این در را قفل می کند.
    اخمی حاکی از گیجی بر چهره آرماند ظاهر شد.
    _ شما کلید مادر را دارید؟
    _ البته.
    و بدون هیچ معطلی و تأملی دستش رب به زیر پیشخوان برد و شاه کلید را بیرون آورد و به دست گرینجر داد.
    جولیس در حالی که آرماند به سوی آسانسور می رفت او را نگاه می کرد. او هیچ وقت با آرماند بحث و گفتگو نمی کرد.
    وقتی گرینجر به در سوئیت بارونس رسید، دید که در باز است، داخل شد و در را پشت سرش بست. هیچ کس در اطاق نشیمن دیده نمی شد. با صدای بلند گفت:
    _ سلام، این جا کسی نیست؟
    صدایی از داخل حمام شنیده شد که گفت:
    _ من تا چند دقیقه دیگر از حمام بیرون می آیم، لطفاً از خودتان پذیرایی کنید.
    گرینجر به اطراف سوئیت نگاهکرد. مبلمان آن جا کاملاً برایش آشنا بود. طی سال های طولانی او در سوئیت های این هتل از دوستانش پذیرایی کرده بود. گرینجر به داخل اطاق خواب سرک کشید؛ جواهرات گرانقیمتی با بی مبالاتی در گوشه و کنار پراکنده بود.
    صدای بارونس بار دیگر شنیده شد:
    _ من بیش از یک دقیقه شما را معطل نمی کنم.
    _ نه، عجله نکنید بارونس.
    و با خودش فکر کرد:
    _ بارونس! هر حقه ای که بزنی به خودت بر می گردد.
    آرماند به طرف در اطاق مجاور رفت. قفل بود. گرینجر با شاه کلیدی که در دست داشت آن را باز کرد، اتاقی که او در آن وارد شده بود، بوی نا و ماندگی می داد و هوای سنگین داخل اتاق نشان می داد که هیچ کس از آن استفاده نمی کند. پس چرا او آن را اجاره کرده بود؟
    چشم های گرینجر ناگهان به چیزی غیر عادی برخورد. یک کابل سیاه برق به دیوار وصل بود که سر دیگر آن تا روی کف زمین ادامه داشت و در داخل کمد روبه رو، از نظر ناپدید می شد. در کمد به اندازه کافی باز بود که آن سیم بتواند وارد آن بشود. گرینجر کنجکاوانه به طرف کمد رفت و در آن را باز کرد. یک ردیف اسکناس های صد دلاری خیس به وسیله گیره در داخل کمد برای خشک شدن آویخته شده بود. بر روی میزی در وسط اتاق یک ماشین تایپ که بر روی آن لباس های مختلف بود. گرینجر لباس ها و پوشش ماشین تحریر را برداشت. دستگاه چاپ که هنوز اسکناس های خیس صد دلاری به آن وصل بود، پدیدار شد. در کنار دستگاه، مقدار زیادی کاغذ به اندازه اسکناس صد دلاری و یک دستگاه برش کاغذ دیده می شد. چند اسکناس صد دلاری که به طور نامرتبی برش خورده بود، روی زمین ریخته بود.
    یک صدای عصبانی از پشت سر گرینجر شنیده شد:
    _ این جا چکار می کنید؟
    گرینجر مثل برق از جا پرید. تریسی ویتنی، با موهای خیس پیچیده شده در حوله وارد اطاق شد. گرینجر به نرمی گفت:
    _ جعل اسکناس، من باید برای این کار تمیز و بی عیب به شما تبریک بگویم، ولی همه این ها باید معدوم شود.
    _ چرا؟ اینها به اندازه طلا ارزش دارد.
    _ واقعاً؟
    لحن گرینجر تحقیرآمیز بود. او یکی از اسکناس های خیس را برداشت و نگاهی به آن انداخت و آن را از نزدیک و با دقت امتحان کرد و گفت:
    _ واقعاً عالی است. چه کسی آنها را برش داده است.
    _ چه فرقی می کند؟ من می توان تا روز جمعه یکصد هزار تا از اینها درست کنم.
    گرینجر خیره به تریسی نگاه کرد و بعد ناگهان منظور او را فهمید و با صدای بلند شروع به خندیدن کرد:
    _ خدای من؟ تو احمقی! در آن جا هیچ گنجی وجو ندارد.
    تریسی گیج و سر درگم به نظر می رسید:
    _ منظورت چیست؟
    _ همین که گفتم.
    _ ولی پرفسور زاکرمن به من گفت ...
    گرینجر حرف او را قطع کرد:
    _ و تو هم باور کردی؟ مسخره است بارونس.
    او مجدداً نگاهی به اسکناس ها انداخت.
    _ من اینها را بر می دارم.
    تریسی شانه هایش را بالا انداخت:
    _ هر قدر می خواهی بردار، فقط یک مشت کاغذ است.
    گرینجر تعدادی از اسکناس ها را برداشت و گفت:
    _ اگر یکی از مستخدمین وارد این جا بشود چه اتفاقی می افتد؟
    _ من به آنها پول می دهم که سر و کله شان این طرف ها پیدا نشود و وقتی بیرون می روم در کمد را قفل می کنم.
    آرماند فکر کرد:
    _ ولی این کارها تو را زنده نگه نمی دارد.
    _ از هتل بیرون نرو، من دوستی دارم که می خواهم او را ببینی.
    لحن صدای گرینجر آمرانه بود. او یکی از اسکناس ها را مجدداً بررسی کرد. وی تا آن زمان، موارد زیادی از جعل اسکناس دیده بود، اما هیچ کدام از آنها به این خوبی انجام نشده بود. هر کس آن را طراحی کرده بود، یک متخصص بود. کاغذ درست و قابل اعتمادی داشت و خطوط بسیار تمیز و موجدار و رنگ ها واضح بود. حتی با آن وضع خیس، تصویر " بنجامین فرانکلین" بسیار بی نقص به نظر می رسید.
    گرینجر فکر کرد:
    _ این بدجنس درست می گوید. تشخیص آن از یک اسکناس واقعی بسیار دشوار است. آیا واقعاً می شود آن را به جای یک صد دلاری واقعی خرج کرد؟
    این یک ایده وسوسه کننده بود.
    صبح روز بعد، آرماند گرینجر به دنبال زاکرمن فرستاد و یکی از آن صد دلاری ها را به او داد:
    _ به بانک برو و این اسکناس را به فرانک تبدیل کن.
    _ بله قربان.
    در حالی که زاکرمن از در اتاق بیرون می رفت، آرماند گرینجر او را نگاه می کرد. این تنبیهی برای حماقت او بود. اگر او توقیف می شد هرگز نمی گفت که اسکناس را چگونه و از چه کسی گرفته است. اما اگر می توانست با موفقیت او را تبدیل کند ...
    زاکرمن با خودش گفت:
    _ حالا متوجه شدم.
    پانزده دقیقه بعد زاکرمن برگشت و پول های تبدیل شده به ارز فرانسه را شمرد و به گرینجر تحویل داد.
    _ کار دیگری هم هست، رئیس؟
    گرینجر به فرانک ها خیره شد و پرسید:
    _ تو مشکلی نداشتی؟
    _ مشکل؟ نه، چرا؟
    _ من می خواهم دوباره به همان بانک برگردی و به آنها بگویی ...
    آدلف زاکرمن به آرامی وارد سالن انتظار بانک شد و به طرف میزی که رئیس بانک پشت آن نشسته بود، رفت.
    این بار او به موقعیت خطرناکش کاملاً آگاهی داشت، ولی ترجیح می داد که ان را تحمل کند، ولی گرفتار خشم و عصبانیت گرینجر نشود.
    رئیس بانک پرسید:
    _ چه خدمتی می توانم برایتان انجام بدهم؟
    زاکرمن در حالی که سعی می کرد حالت عصبانیتش را پنهان کند، گفت:
    _ می دانید، من دیشب با چند نفر آمریکایی پوکر بازی می کردم ...
    او ساکت شد. مدیر بانک سری به علامت درک موضوع تکان داد و گفت:
    _ شما پولتان را گم کردید و یا اینکه تمام آن را باختید، احتمالاً آن پول تمام سرمایه شما را تشکیل می داد؟
    _ نه، راستش را بخواهید من در بازی دیشب بردم. تنها چیزی که هست این است که آنها با من چندان رو راست نبودند. او دو قطعه از اسکناس های صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و ادامه داد:
    _ آنها این پول ها را به من دادند. نگرانم که مبادا جعلی باشند.
    زاکرمن نفسش را در سینه حبس کرد. در همین موقع رئیس بانک سرش را جلو آورد و نگاهی به اسکناس هایی که در دست او بود انداخت. او با دقت آنها را معاینه کرد. ابتدا یک طرف و بعد طرف دیگر آنها را جلوی نور گرفت و بعد نگاهی به زاکرمن انداخت و خندید و گفت:
    _ شما شانس آورده اید آقا، این اسکناس ها هیچ اشکالی ندارد.
    زاکرمن نفسی به نشانه آرامش خاطر کشید و گفت:
    _ شکر خدا که همه چیز به خوبی و خوشی گذشت.
    زاکرمن نزد گرینجر برگشت:
    _ هیچ اشکالی ندارد رئیس، او گفت همه اینها اصل است.
    گرینجر برای لحظاتی طولانی همان طور که نشسته بود به فکر فرو رفت و بعد گفت:
    _ برو، برو پیش تریسی و او را به این جا بیاور.
    ساعتی بعد، تریسی در دفتر آرماند در مقر امپراتوری او نشسته بود و گرینجر به او می گفت:
    _ من و شما، با هم شریک می شویم.
    تریسی برخاست و گفت:
    _ من نیازی به شریک ندارم و ...
    _ بنشین.
    تریسی به چشمان گرینجر نگاه کرد و نشست.
    _ بیارتیس شهر من است. تو باید سعی کنی که تا آخرین دانه این اسکناس ها را به من بدهی، در غیر این صورت نخواهی توانست آنها را در جایی خرج کنی. ضربه بدی خواهی خورد و اتفاقات ناگواری در زندان برای تو خواهد افتاد تو این جا بدون من نمی توانی تکان بخوری.
    تریسی با دقت به او نگاه کرد:
    _ در عوض چه خواهم داشت؟ حمایت تو؟
    _ نه، در عوض زندگی خودت را خواهی داشت.
    تریسی حرف او را باور کرد.
    _ حالا به من بگو که دستگاه چاپ را از کجا آورده ای؟
    تریسی لحظه ای درنگ کرد. گرینجر از بی تابی و بی قراری او لذت می برد. تریسی با بی میلی گفت:
    _ من آن را از یک آمریکایی که در سوئیس زندگی می کرد، خریدم. او یک حکاک و قلم زن بود. بیست و پنج سال با آمریکایی ها کار می کرد. وقتی باز نشسته شد مشکلاتی در کار پرداخت حقوق بازنشستگی اش پیش آمد. او احساس می کرد سرش کلاه گذاشته اند. تصمیم گرفت که تلافی کند. در نتیجه یک لوحه اسکناس صد دلاری حکاکی کرد که قرار بود بعد از استفاده آن را از بین ببرد. از ارتباطش با منابع بانکی استفاده کرد و در واقع توانست قطعاتی از همان نوع کاغذی که خزانه داری آمریکا برای چاپ اسکناس از آن استفاده می کرد به دست بیاورد.
    این حالا توضیح قانع کننده ای بود. گرینجر احساس پیروزی می کرد. برای همین بود که اسکناس ها کاملاً واقعی به نظر می رسید. توقعات او افزایش یافت و بزرگ و بزرگتر شد. گرینجر پرسید:
    _ با این دستگاه روزی چقدر پول می شود چاپ کرد؟
    _ فقط یک اسکناس در یک ساعت. هر دو طرف اسکناس باید به دقت پرس بشود و ...
    او حرف تریسی را قطع کرد و پرسید:
    _ دستگاه بزرگتری از این نوع وجود ندارد؟
    _ چرا او دستگاهی دارد که می تواند ساعتی پنجاه قطعه اسکناس را چاپ کند. یعنی پنج هزار دلار در روز، ولی او پانصد هزار دلار برای آن دستگاه می خواهد.
    گرینجر گفت:
    _ آن را بخر.
    _ من پانصد هزار دلار ندارم.
    _ من دارم. کی می توانی به آن دسترسی پیدا کنی.
    تریسی با بی میلی گفت:
    _ شاید همین حالا، ولی فکر نمی کنم ...
    گرینجر تلفن را برداشت و به یک نفر زنگ زد:
    _ من معادل پانصد هزار دلار، فرانک فرانسه می خواهم. هر چه داخل صندوق هست بردار و بقیه را از بانک بگیر و به دفتر من بیاور.
    تریسی با حالت عصبی برخاست و گفت:
    _ من بهتر است بروم و ...
    _ تو هیچ جا نمی روی!
    _ من باید حتماً ...
    _ فقط همان جا بنشین و ساکت باش.
    گرینجر فکر کرد که دستگاه چاپ بزرگ را می خرد و با پول هایی که به کمک تریسی چاپ می کند قرض هایش را که بابت دایر کردن کازینو از بانک گرفته است، می پردازد و سپس به برونو دستور می دهد که ترتیب این زن را بدهد. او به هیچ شریکی احتیاج نداشت.
    دو ساعت بعد، پول در یک ساک بزرگ رسید. گرینجر به تریسی گفت:
    _ تو از هتل پالاس بیرون می آیی. من در بالای تپه یک خانه خیلی خصوصی دارم. تو در آن جا می مانی تا ما کارمان را شروع کنیم.
    و بعد دستگاه تلفن را به طرف تریسی لغزاند و گفت:
    _ حالا به دوستت در سوئیس تلفن بزن و بگو که می خواهی آن دستگاه را بخری.
    _ من شماره تلفن او را همراه ندارم. از هتل به او زنگ می زنم، تو آدرس خانه را به من بده، به او خواهم گفت که دستگاه را به آن جا بفرستد.
    _نه! من نمی خواهم پشت سر خودم قافله به راه بیندازم. من رد فرودگاه آن را تحویل می گیرم. وقت شام در این مورد صحبت می کنیم. امشب ساعت هشت تو را می بینم.
    وقت رفتن بود. تریسی برخاست. گرینجر با سرش به ساک پول ها اشاره کرد:
    _ مواظب پول ها باش. من نمی خواهم برای آنها یا برای تو ... اتفاقی بیفتد.
    تریسی به او اطمینان داد:
    _ هیچ اتفاقی نمی افتد.
    او لبخند بی رمقی زد و گفت:
    _ زاکرمن تو را تا هتل اسکورت می کند.
    هر دوی آنها در یک لیموزین نشستند و ساکت بودند. ساک پر از پول در بین آنها بود. هر یک از آنها با افکار خودش مشغول بود. زاکرمن واقعاً نمی دانست چه اتفاقی خواهد افتاد، اما احساس کرد نتیجه به نفع او خواهد بود. گرینجر به او گفته بود:
    _ این زن کلید است. چشمت را از او برندار.
    و زاکرمن تصمیم داشت این کار را بکند.
    آرماند گرینجر آن شب حالت خوشی داشت. به زودی یک دستگاه بزرگ از راه می رسید. تریسی گفته بود که روزی پنج هزار دلار می توان با آن چاپ کرد. اما گرینجر فکر بهتری داشت. او می توانست بیست و چهار ساعته با آن دستگاه کار کند. او حساب کرده بود که به این ترتیب می تواند پانزده هزار در روز، یکصد هزار در هفته و یک میلیون دلار در هر هفته( منظورش ماه بوده) چاپ کند. تازه این اول کار بود. امشب او می فهمید آن مرد حکاک بازنشسته کیست. او قصد داشت با وی وارد معامله شود و تعداد بیشتری از این دستگاه ها به او سفارش بدهد. او به این ترتیب به ثروتی می رسید که حد و اندازه ای برای آن وجود نداشت.
    دقیقاً رأس ساعت هشت لیموزین گرینجر در مقابل در ورودی هتل پالاس ایستاد و او از اتومبیل پیاده شد. همین که به طرف سالن انتظار قدم برداشت، متوجه شد که زاکرمن درست رو به روی در ورودی نشسته است و ورود و خروج را زیر نظر دارد.
    آرماند گرینجر به طرف میز اطلاعات هتل رفت:
    _ جولیس، به خانم بارونس دی شانتلی اطلاع بده که من این جا هستم. به او بگو بیاید پایین.
    مسئوول اطلاعات سرش را بلند کرد و گفت:
    _ ولی بارونس تسویه حساب کرد و رفت، آقای گرینجر!
    _ اشتباه می کنی. برو او را صدا کن.
    جولیس مضطرب شده بود. مخالفت با گرینجر به هیچ وجه کار درستی نبود. با این حال گفت:
    _ ولی من خودم او را به خارج از هتل بدرقه کردم.
    _ غیر ممکن است، کی؟
    _ خیلی وقت است، چند دقیقه بعد از اینکه به هتل برگشت. او به من گفت که صورتحساب را برایش به اتاق خودش ببرم تا نقداً آن را پرداخت کند.
    آرماند گیج شده بود:
    _ نقد؟ فرانک فرانسه نبود؟
    _ در واقع بله.
    گرینجر با عصبانیت پرسید:
    _ او چیزی از وسایلش را جا نگذاشت؟ چمدان، یا یک جعبه؟
    _ نه، ولی او چیز زیادی را با خودش به همراه نبرد.
    گرینجر فکر کرد:
    _ او آن پول ها را به سوئیس برده که آن ماشین را برای خودش معامله کند.
    _ مرا به اتاق او ببرید، خیلی سریع!
    _ بله، آقای گرینجر.
    جولیس برگراس کلید را از روی پیشخوان برداشت و به دنبال گرینجر به طرف آسانسور به راه افتادند.
    همین که گرینجر از کنار زاکرمن گذشت، گفت:
    _ چرا این جا نشسته ای احمق، او رفته است!
    زاکرمن سرش را بلند کرد و چیزی نفهمید:
    _ او نمی تواند رفته باشد. او حتی پا به این سالن نگذاشت. من تمام این مدت مراقب او بودم.
    گرینجر با تمسخر گفت:
    _ تو مراقب تریسی ویتنی بودی و او را زیر نظر داشتی، نه یک پیر زن با موهای سفید ...
    زاکرمن گیج و مات بود:
    _ چرا من باید این کار را می کردم؟
    گرینجر با دست به او اشاره کرد:
    _ برگرد به کازینو، بعداً خودم حسابت را می رسم.
    سوئیت دقیقاً همان وضعیتی را داشت که قبلاً دیده بود. در بین آن جا و اتاق مجاور باز بود. گرینجر پا به درون گذاشت و با عجله به طرف کمد رفت و در آن را باز کرد. دستگاه چاپ هنوز آن جا بود. گرینجر فکر کرد:
    _ خدا را شکر! او به دلیل عجله ای که برای رفتن داشت آن را جا گذاشت. ولی این اشتباه او بود. او مرا گول زد و پانصد هزار دلار مرا دزدید، حالا باید تاوان آن را پس بدهد. من به پلیس اطلاع خواهم داد که او را پیدا کند و به زندان بیندازد. آن جا افرا من به او دسترسی خواهند داشت و او را وادار خواهند کرد که اسم آن قلم زن بازنشسته را بگوید و بعد ترتیبش را خواهند داد.
    آرماند گرینجر شماره اداره پلیس را گرفت و با بازرس دومونت صحبت کرد و بعد گفت:
    _من این جا منتظر می مانم.
    پانزده دقیقه بعد، دوست بازرس او به اتفاق مردی که قیافه خشن و بسیار زشتی داشت و گرینجر تا آن وقت او را ندیده بود ، وارد شدند. او پیشانی کوتاه و چشم های قهوه ای داشت که پشت عینکی با شیشه ضخیم پنهان بود. بازرس دومونت گفت:
    _ ایشان آقای دانیل کوپر هستند. آقای کوپر هم مایلند در مورد زنی که شما تلفن کردید...
    کوپر با صدای بلند گفت:
    _ شما به بازرس دو مونت اشاره کرده بودید که او در حال جعل اسکناس است.
    _ او در حال حاضر در راه سوئیس است. شما می توانید او را در فرودگاه دستگیر کنید. من در این جا تمام مدارک و شواهد لازم را علیه او دارم.
    سپس او آنها را به طرف کمد برد. دانیل کوپر و بازرس دومونت به داخل آن نگاه کردند و گرینجر گفت:
    _این دستگاهی است که او با آن اسکناس تقلبی جعل می کرد.
    دانیل کوپر به طرف دستگاه رفت و آن را مورد بازرسی دقیق قرار داد و پرسید:
    _ او پول را با این دستگاه چاپ می کرد؟
    گرینجر گفت:
    _ من که همین الان به شما گفتم.
    و بعد یک اسکناس صد دلاری از جیبش بیرون آورد و اضافه کرد:
    _ به این نگاه کنید. این یکی از آن اسکناس های جعلی است. این صد دلاری را او به من داد.
    کوپر به طرف پنجره رفت و اسکناس را در مقابل نور نگه داشت:
    _ این یک اسکناس واقعی است.
    _ این فقط شبیه به یک اسکناس واقعی است. این دستگاه را او از یک قلم زن و حکاک آمریکایی که در فیلادلفیا کار می کرده، دزدیده و اسکناس ها را با آن چاپ کرده است.
    کوپر با لحن ناهنجاری گفت:
    _ شما واقعاً احمقید. این یک اسکناس واقعی و معمولی است. تنها چیزی که با این دستگاه می شود چاپ کرد، سرنامه و عنوان است.
    _ سرنامه؟
    _ اتاق دور سر گرینجر شروع به چرخیدن کرد. کوپر با خشونت ادامه داد:
    _ شما این افسانه را واقعاً باور کرده بودید که با این دستگاه می شود کاغذ را تبدیل به اسکناس صد دلاری کرد؟
    گرینجر فریاد زد:
    _ ولی من دارم به شما می گویم که با چشم خودم دیدم ...
    او مکث کرد و به یاد آورد که هیچ چیز را با چشم خودش ندیده بود. او تنها مقداری اسکناس خیس را که در کمد آویزان کرده بودند که خشک شود، به اضافه مقداری کاغذ و یک دستگاه برش را دیده بود.
    گرینجر احساس کرد که دارد مثل یک آدم برفی ذوب می شود. پس جعل اسکناس در کار نبود. به این ترتیب حکاک و قلم زنی وجود نداشت و کسی در سوئیس انتظار او را نمی کشید.
    تریسی ویتنی هرگز فریب گنجینه غرق شده را نخورده بود. آن زن موذی از حرص و آز او استفاده کرد و به اندازه پانصد هزار دلار گوش او را بریده بود. اگر این خبر به بیرون درز می کرد ؟ دو مرد دیگر او را نگاه می کردند. بازرس دومونت پرسید:
    _ تو دوست داری یکی از این دستگاه ها را داشته باشی، آرماند؟
    او چه می توانست بگوید؟ او گول خورده بود. اگر سایر شرکا او از این معامله وی باخبر می شدند و می فهمیدند که پانصد هزار دلار آنها را به باد داده است، چه می گفتند؟ سراسر وجود گرینجر ناگهان از خشم و اضطراب پر شد.
    _ نه، من ... اصلاً دلم نمی خواهد چنین چیزی داشته باشم.
    یک حالت دستپاچگی در لحن او مشهود بود.
    _ آفریقا!
    آرماند گرینجر فکر کرد:
    _ باید به آفریقا بروم! آنها در آن جا نخواهند توانست مرا پیدا کنند.
    و دانیل کوپر فکر کرد:
    _ دفعه بعد! دفعه بعد او را خواهم گرفت.

    فصل27
    این تریسی بود که به گونتر هارتوگ پیشنهاد کرد که در " ماجورکا " یکدیگر را ملاقات کنند. تریسی عاشق آن جزیره بود. او گفته بود:
    _ یکی از بدیع ترین و زیباترین جاهای دنیاست.
    گذشته از این، گونتر به تریسی گفته بود ان جا می تواند یک پناهگاه محسوب شود.
    _ ما در آن جا احساس خواهیم کرد که در خانه خودمان هستیم. ولی بهتر است که با هم نرویم من تدارک لازم را خواهم دید.
    ماجرا با تلفن از لندن شروع شد:
    _ من یک چیز تازه و غیر عادی برای تو دارم تریسی، مطمئنم که تو به آن به چشم یک مبارزه نگاه خواهی کرد.
    صبح روز بعد تریسی به " پالما " مرکز جزیره ماجورکا در اسپانیا پرواز کرد.
    چون بخشنامه پلیس بین الملل در مورد تریسی به همه جا رسیده بود، خروج او از بیارتس و ورودش به ماجورکا به اطلاع پلیس محلی رسید و وقتی تریسی در هتل " سون ویدا " وارد سوئیت رویال خود شد، یک تیم مراقبت، در تمام مدت شبانه روز برای مواظبت از وی به حال آماده باش بودند.
    رئیس پلیس پالما، " ارنستو مارزه " با بازرس تریگنانت در مرکز پلیس بین الملل تماس گرفت و ورود وی را خبر داد. تریگنانت گفت:
    _ ما به این نتیجه رسیده ایم که تریسی ویتنی زنی با موجی از تبهکاری هاست. او مستحق هر نوع مجازاتی است. اگر او در ماجورکا دست از پا خطا کند، خواهد دید که عدالت ما، چقدر تند و سریع و چابک عمل می کند.
    بازرس تریگنانت به رئیس پلیس محلی گفت:
    _ من یک چیز دیگر را هم باید اضافه کنم. شما یک میهمان آمریکایی به اسم دانیل کوپر خواهید داشت.
    دیدن تریسی ویتنی برای کارآگاهان خیلی جالب بود. آنها او را پس از ورود به جزیره، همه جا تعقیب کردند. او از صومعه"سان فرانسیسکو" و قصر " بلور" دیدن کرد، در مراسم گاوبازی در پالما شرکت نمود. در " رازادولا روم" شام خورد و در تمام این مدت تنها بود.
    کارآگاه " نادا " به ارنستو مارزه گزارش داد که در این جا مانند یک توریست رفتار می کند.
    مارزه دوستان آمریکایی زیادی داشت و احساس می کرد که علی رغم آن چه تریگنانت گفته بود، او از دیدن دانیل کوپر خوشحال خواهد شد. ولی مارزه اشتباه می کرد. کوپر به محض خواندن گزارش کارآگاهان بشکنی زد و گفت:
    _ شما احمقید، همه شما! او قطعاً به عنوان یک توریست و برای سیر و سیاحت به این جا نیامده است، بدون شک نقشه ای دارد.
    فرمانده مارزه به سختی توانست جلوی عصبانیت خود را بگیرد.
    _ ولی خود شما گفته بودید که او از چیزهای غیر عادی لذت می برد؛ در ماجورکا هیچ چیز غیرعادی که برای سینیوریتا قابل توجه باشد، وجود ندارد.
    _ آیا او کسی را در این جا دیده یا با کسی ملاقات کرده است؟
    مارزه با لحن قاطعی گفت:
    _ نه، نه. به هیچ وجه.
    _ خودم این را می دانستم!
    در ماجورکا تعداد زیادی غار وجود دارد که معروفترین آنها غار اژدها است که تا پالما حدود یک ساعت راه فاصله دارد. این مغاک های قدیمی تا عمق زیادی در زمین فرو رفته و طاق ها و کتیبه های بسیار بزرگی دارد که از گلسنگ های انبوه پوشیده شده است. در کف غارها، نهر ها و جوهایی جاری است که به رنگ های آبی و سبز یا سفید آب نمایانگر عمق متفاوت آنهاست. مجموعه این مغاره ها ، به شهر پریان دریایی که از عاج سفید بنا شده باشد، شبیه است و ستون های آهکی داخل غار منظره ای بدیع و تماشایی به آنها می بخشند.
    سراسر مسیر غار با مشعل های الکتریکی روشن شده، ولی هیچ کس بدون راهنما حق ورود به آن جا را ندارد. هر روز صبح از لحظه ایی که درهای غار برای بازدید عموم باز می شد، جمع انبوهی از توریست ها برای تماشای شگفتی های آن هجوم می آوردند.
    تریسی روز شنبه را که از روزهای دیگر هفته شلوغ تر بود، برای بازدید از غار انتخاب کرد. غار پر از بازدید کنندگانی بود که از نقاط مختلف جهان به آن جا آمده بودند. او بلیطی از یکی از گیشه ها خرید و در ازدحام جمعیت گم شد. دانیل کوپر و دو نفر از افراد مارزه با فاصله کمی، پشت سر او بودند. یک راهنما بازدید کنندگانی را به دنبال خود در یکی از دالان های غار هدایت می کرد. کف غار، بر اثر ریزش آب از سقف، لیز و لغزنده شده بود. در این دالان آلاچیقی ساخته شده بود که تماشاگران می توانستند در آن توقف کنند و مناظر بدیع و شگفت انگیزی را که بر اثر چکیدن مواد آهکی بر در و دیوار غار به وجود آمده و نقش های عجیبی شبیه به پرندگان و حیوانات و درختان ایجاد کرده بود، تحسین نمایند. در حاشیه این دالان های باریک ، حوضچه های تاریکی از آب دیده می شد که نور ضعیف چراغ ها فقط قسمتی از سطح آنها را
    روشن کرده بود. در یکی از همین دالان ها بود که تریسی غیبش زد.
    دانیل کوپر با عجله به طرف جلو رفت، ولی هیچ اثری از او نبود. فشار جمعیت به طرف پایین پله ها هر حرکتی را غیر ممکن می کرد. تشخیص اینکه تریسی در پشت سر آنهاست یا در جلوی آنها، مشکل بود. کوپر می دانست که او در پی اجرای نقشه ای است، اما چطور و کجا؟
    در انتهای غار محوطه ای بود که شباهت زیادی به یک آمفی تئاتر قدیم یونان داشت. در وسط محوطه دریاچه ای بود و در اطراف آن نیمکت های سنگی گذاشته بودند که بازدید کنندگان می توانستند بر روی آنها بنشینند و نمایشی را که روی دریاچه انجام می شد، ببینند.
    تریسی از لابلای صندلی های سنگی گذشت و در ردیف دهم روی صندلی شماره بیست نشست. مردی که بر روی صندلی شماره بیست و یکم نشسته بود برگشت و به تریسی گفت:
    _ مشکلی پیش آمده؟
    _ نه.
    گونتر به طرف او خم شد و از میان هیاهویی که در غار منعکس می شد، آهسته گفت:
    _ من فکر کردم که بهتر است با هم دیده نشویم، بخصوص که ممکن است تو را تعقیب کنند.
    تریسی نگاهی به اطراف انداخت چشمش به حفره سیاه و بزرگی افتاد.
    _ این جا امن است.
    و بعد با کنجکاوی به او نگاه کرد و گفت:
    _ باید مهم باشد.
    _ همین طور است.
    گونتر به طرف تریسی خم شد:
    _ مشتری های ثروتمندی مشتاق به دست آوردن آن تابلو هستند. اثری از نقاش معروف اسپانیایی " گویا " است به اسم " پوئرتو ". یک نفر هست آن را پانصد هزار دلار نقد می خرد.
    تریسی متفکر به نظر می رسید:
    _ آیا افراد دیگری هم در پی آن هستند؟
    دروغ چرا، بله؛ به نظر من شانس موفقیت کم است.
    _ تابلو کجاست؟
    _ در موزه " پرادو " در مادرید.
    پرادو، تریسی فکر کرد که غیر ممکن است.
    گونتر سرش را نزدیک گوش تریسی آورده بود و بدون توجه به همهمه مردم، حرف می زد:
    _ این یک کار کاملاً تخصصی و بزرگ است، به همین دلیل بود که من به یاد تو افتادم تریسی عزیزم.
    _ پانصد هزار تا؟
    _ خالص و بدون مالیات!
    نمایش شروع شد و همه سکوت کردند.
    ساعتی بعد، دانیل کوپر که در دهانه غار ایستاده بود، تریسی را دید که به تنهایی از غار بیرون آمد.

    فصل 28
    هتل " ریتز " در مادرید، یکی از بهترین هتل های اسپانیا محسوب می شود و بیشتر از یک قرن، محل اقامت پادشاهان و فرمانروایان بیش از دوازده کشور اروپایی بوده است. رؤسای جمهور، دیکتاتورها و میلیونرهای بسیاری در آن جا خوابیده بودند.
    تریسی زیاد درباره این هتل شنیده بود، ولی واقعیت آن یأس آور بود. سالن انتظار رنگ و رو رفته و محقر و کهنه به نظر می رسید. دستیار مدیر، تریسی را تا سوئیت مورد نظرش به شماره 411 و 412 که در ضلع جنوبی هتل قرار داشت، همراهی کرد و گفت:
    _ امیدوارم که مورد رضایت شما باشد، خانم ویتنی.
    تریسی به طرف پنجره رفت و به بیرون نگاه کرد. درست روبه روی او، در آن طرف خیابان موزه پرادو واقع شده بود.
    _ حتماً همین طور است، متشکرم.
    سوئیت تریسی پر از سر و صدای ترافیک خیابان بود؛ ولی این دقیقاً همان چیزی بود که او می خواست.
    تریسی یک شام سبک در اتاقش خورد و سپس آماده خوابیدن شد. وقتی به رختخواب رفت و تصمیم گرفت که بخوابد، فهمید که این کار تقریباً یک نوع جدید از شکنجه های قرون وسطایی است. در نیمه های شب کارآگاهی که در سالن انتظار هتل مستقر بود، گزارش داد:
    _ او هنوز از اتاقش بیرون نیامده، من فکر می کنم تمام شب را در هتل خواهد ماند.
    در مادرید دفتر مرکزی پلیس در " پورتادوسول " واقع شده و مجموعه ای از ساختمان های شهر زا در برگرفته است. ساختمان مرکزی به رنگ خاکستری با دیوارهای سیمانی و یک برج ساعت بزرگ در قسمت فوقانی است و بر سر در آن پرچم قرمز و زرد اسپانیا همواره در اهتزاز است. یک مأمور پلیس، در یونیفرم قهوه ای تیره، و کلاه کاسکت گرد، مجهز به مسلسل و باتوم و دستبند، در جلوی ساختمان پاس می دهد.
    دو روز قبل یک پیام فوری از طریق بیسیم برای " سانتیاگو رامیرو " فرمانده پلیس مادرید رسید که در آن گفته شده بود که، تریسی ویتنی وارد شده است. او دوباره جمله آخر را خواند و بعد به آندره تریگنانت در مرکز پلیس بین الملل پاریس تلفن کرد. رامیرو گفت:
    _ من پیام شما را درک نمی کنم، آیا منظور شما این است که من در این مورد باید با یک آمریکایی که حتی پلیس نیست، همکاری کنم؟ به چه دلیل؟
    _ من فکر می کنم شما حضور کوپر را بسیار مغتنم تشخیص بدهید، او کسی است که تریسی را می فهمد.
    فرمانده رامیرو پرسید:
    _ در این زن چه چیزی برای فهمیدن وجود دارد؟ او ممکن است که یک تبهکار نابغه باشد؛ ولی زندان های اسپانیا پر است از تبهکاران نابغه، این یکی هم نمی تواند از چنگ ما برای همیشه فرار کند.
    _ پس شما با آقای کوپر همکاری می کنید؟
    فرمانده با لحن ناراضی گفت:
    _ اگر شما معتقدید که مفید است، من هم مخالفتی ندارم.
    _ متشکرم سینیور.
    فرمانده رامیرو،مانند همتای خودش در پاریس از آمریکایی ها خوشش نمی آمد. او آنها را خشن می دید. رامیرو فکر کرد:
    _ شاید این یکی با بقیه تفاوت داشته باشد.
    ولی او از دیدن کوپر احساس انزجار کرد. او به محض ورود به دفتر فرمانده پلیس مادرید گفت:
    _ او بیش از نیمی از نیروهای پلیس اروپا را گول زده است، ممکن است چنین کاری را هم با شما بکند.
    رامیرو هم همان کاری را کرد که بقیه فرمانده هان پلیس کرده بودند، او خودش را کنترل کرد و جواب داد:
    _ ما نیاز ندارم که کسی به ما بگوید چکار باید بکنیم، خانم ویتنی درست از لحظه ای که وارد فرودگاه " باراجاز " شده، تحت مراقبت شدید ما قرار دارد. من به شما اطمینان می دهم که اگر کسی یک سوزن در خیابان بیندازد و دوشیزه ویتنی شما آن را بردارد، فوراً به زندان خواهد افتاد. او تاکنون سر و کارش با پلیس اسپانیا نیفتاده است.
    _ او به اینجا نیامده که سوزنی را از خیابان بردارد.
    _ چرا فکر می کنید او در این جا برنامه ای دارد؟
    _ من مطمئن نیستم، فقط همین را می دانم که یک قضیه مهم در جریان است.
    فرمانده رامیرو با غرور و تکبر بسیار گفت:
    _ مهم یا غیرمهم، ما کوچکترین حرکت او را تحت نظر داریم.
    صبح روز بعد وقتی تریسی از خواب بیدار شد، خرد و خسته از شکنجه خواب شب قبل روی آن تختخواب مدل قدیمی، یک صبحانه مختصر و یک قهوه سیاه گرم سفارش داد و به طرف پنجره رفت و به تماشای مناظر بیرون پرداخت.
    پرادو یک قلعه با ابهت بود که از سنگ و بلوک های قرمز از خاک رس محلی ساخته شده گرداگرد آن را درخت های بلند و یک علفزار انبوه فرا گرفته بود. در جلو در ورودی اصلی دو ستون بلند در مدخل یک پلکان وسیع دیده می شد. قلعه، در سطح خیابان از دو سوی، دو در ورودی دیگر داشت. تعدادی بچه های دانش آموز و چند توریست از ملیت های مختلف، در خیابان ایستاده بودند. درست در ساعت ده صبح، دو در ورودی بزرگ توسط نگهبان ها باز شد و دیدارکنندگان از موزه از یک در چرخان در وسط و دو در دیگر در دو سوی آن قرار داشت وارد موزه شدند.
    ناگهان تلفن زنگ زد و تریسی با دلهره و اضطراب به طرف آن برگشت. هیچ کس بجز گونتر هارتوگ نمی دانست که او در مادرید است.
    تریسی تلفن را برداشت:
    _ الو؟
    صدای آشنایی بود:
    _ من از طرف اتاق بازرگانی مادرید تلفن می کنم سینیوریتا، آنها از من خواسته اند که به شما خوشامد بگویم و ببینم چه کاری می توانم برای شما انجام بدهم که اوقات خوب و خوشی در شهر ما داشته باشید؟
    _ چطور فهمیدی که من در مادرید هستم، جف؟!
    _ سینیوریتا اتاق بازرگانی همه چیز را می داند، این اولین باری است که شما به مادرید می آیید؟
    _ بله.
    _ من می توانم چند جای دیدنی شهر را به شما نشان بدهم، چه مدتی تصمیم داری در این جا بمانی تریسی؟
    سؤال عجیبی بود. تریسی به نرمی گفت:
    _ دقیقاً نمی دانم. فقط به اندازه ای که خرید بکنم و چند جای دیدنی را ببینم. تو این جا در مادرید چکار می کنی؟
    صدای او هم درست مثل تریسی بود:
    _ من هم همین طور، خرید و تماشا.
    تریسی نمی توانست باور کند که این دیدار تصادفی باشد. به طور قطع، جف هم به دلیل مشابهی در این جا بود. دزدیدن تابلوی نقاشی پوئرتو. او پرسید:
    _ برای شام با کسی قرار نداری؟
    _ نه
    _ پس من در " جاکی " میز رزرو می کنم.
    تریسی واقعاً هیچ فکر و خیالی درمورد جف نداشت، ولی موقعی که از آسانسور پا به سالن انتظار هتل گذاشت و او را دید که آن جا ایستاده و منتظر اوست، بی اختیار از دیدنش احساس خوشحالی کرد. جف دست او را در دست گرفت و با تحسین گفت:
    _ عالی! شگرف!
    تریسی با دقت و حوصله لباس پوشیده بود. او یک پیراهن آبی به تن داشت و یک قطعه پوست سمور روسی در اطراف گردن خود آویخته و یک کیف دستی با مارک" هرمس- اچ" در دست داشت.
    دانیل کوپر در گوشه سالن انتظار هتل نشسته بود و او را که به میهمانش می پیوست، تماشا می کرد. او احساس قدرت زیادی می کرد:
    _ قانون من هستم، من شمشیر انتقام خداوندم، من تو را تنبیه خواهم کرد!
    کوپر می دانست که هیچ پلیسی در دنیا آن قدر زرنگ نیست که بتواند او را بگیرد. کوپر فکر کرد:
    _ اما من هستم او مال من است!
    دستگیری تریسی برای دانیل کوپر چیزی فراتر از وظیفه بود. برای کوپر، او یک عقده روحی شده بود. او عکس ها، پرونده ها و سوابق تریسی را همه جا با خودش حمل می کرد و شب قبل، پیش از اینکه به خواب برود، او در دریای تفکر پیرامون آن اوراق غرق شده بود. او برای دستگیری تریسی، دیر به بیارتس رسیده و در ماجورکا شانس خود را از دست داده بود ولی اکنون که پای پلیس بین الملل در میان بود، دیگر نمی خواست اشتباه کند.
    جاکی یک رستوران کوچک و شیک بود. جف قول داد:
    _ غذای این جا استثنایی است.
    جف خیلی خوش قیافه شده بود و تریسی در کنار او احساس هیجان می کرد. او دلیلش را می دانست. رقابت. آنها با هم در این مرحله برابر بودند. ولی تریسی فکر کرد:
    _ من برنده خواهم شد. من باید راهی پیدا کنم که آن نقاشی را قبل از او بدزدم.
    جف گفت:
    _ شایعاتی در این طرف ها هست.
    تریسی با دقت به او نگاه کرد و پرسید:
    _ چه شایعاتی؟
    _ آیا تاکنون اسم دانیل کوپر را شنیده ای؟ او یک کارآگاه کمپانی های بیمه است. او خیلی زرنگ و باهوش است.
    _ نه، درباره او چه می دانی؟
    _ او خطرناک است، خیلی احتیاط کن، نمی خواهم برایت اتفاقی بیفتد.
    _ نگران نباش.
    _ اما من هستم تریسی.
    تریسی خندید:
    _ در مورد من؟ چرا؟
    او دست تریسی را گرفت و به آرامی گفت:
    _ تو خیلی استثنایی هستی. زندگی در کنار تو لذت بخش است، عزیزم!
    تریسی فکر کرد:
    _ او خوب می داند چطور طرف را متقاعد کند. اگر او را نمی شناختم، حرف هایش را باور می کردم.
    _ بیا سفارش غذا بدهیم تریسی؛ من خیلی گرسنه ام.
    روزهای بعد، جف و تریسی، مادرید را دیدند. آنها دیگر تنها نبودند. هر جا که می رفتند، یک آمریکایی و دو مامورین رامیرو آنها را تعقیب می کردند. رامیرو صرفاً به خاطر اینکه کوپر را از خود دور نگهدارد، اجازه داده بود که او همراه تیم مراقبت باشد. او به همه می گفت:
    _ آن آمریکایی معتقد است که تریسی هر طور شده، یک چیز باارزش را در این سفر از زیر گوش پلیس خواهد دزدید، واقعاً احمقانه است.
    تریسی و جف شام را در یک رستوران قدیمی صرف کردند ولی جف برای روزهای بعد جاهای دیدنی بهتر را می شناخت که توریست ها از آن خبر نداشتند. آنها به هر جا که قدم می گذاشتند، دانیل کوپر به اتفاق دو تن از کارآگاهان پلیس مادرید به فاصله کمی از آنها حضور داشتند.
    کوپر از نقش جف در این ماجرا سر در نمی آورد. آیا او قربانی بعدی تریسی نبود؟ و در کجا او بالاخره دچار اشتباه می شد؟
    کوپر با فرمانده رامیرو صحبت کرد و از او پرسید که چه اطلاعاتی درمورد جف دارد؟
    _ او هیچ نوع سابقه جنایی ندارد و به عنوان توریست به این جا آمده. من فکر می کنم که او فقط یک مصاحب برای خانم تریسی است.
    کوپر طور دیگری فکر می کرد، ولی به هر حال کسی که کوپر در پی او بود، جف استیونس نبود.
    وقتی در پایان شب، جف و تریسی برگشتند، جف او را تا دم در اتاقش همراهی و در همان جا از او خداحافظی کرد.
    چند دقیقه بعد جف از اتاقش به او تلفن کرد:
    _ دوست داری فردا با هم به " سگوویا" برویم؟ این یک شهر قدیمی است که تا این جا چند ساعت راه بیشتر فاصله ندارد.
    _ پیشنهاد خوبی است، متشکرم. شب بخیر جف.
    وقتی تریسی برای خوابیدن روی تختش دراز کشید، تا ساعت ها خواب به چشم هایش راه نیافت. ذهن او پر از مسائلی بود که نباید به آنها فکر می کرد یا اساساً حق فکر کردن درباره آنها را نداشت. او از مدت ها پیش هیچ احساسی نسبت به هیچ مردی نداشت. چارلز به سختی او را رنجانده بود و جف استیونس فقط یک همراه و مصاحب سرگرم کننده بود که تریسی می دانست که نباید به او اجازه بیشتر از آن را بدهد. او فکر می کرد:
    _ خیلی راحت است که عاشق او بشوم، ولی احمقانه است! خانمان برانداز است! مسخره است!
    تریسی به دشواری خوابش برد.
    سفر به سگوویا بی نظیر بود. جف یک اتومبیل کوچک کرایه کرد و آنها با آن به یکی از زیباترین شهرهای شراب در اسپانیا سفر کردند.
    در تمام طول راه، یک نوع اتومبیل که هیچ نوع علامت و مشخصه ای نداشت، از پی آنها می آمد. ولی آن یک اتومبیل عادی و معمولی نبود.
    " سیت" یک کارخانه اتومبیل سازی در اسپانیا است که برای پلیس آن کشور اتومبیل های مخصوصی می سازد. نوع عادی این اتومبیل فقط 100 قوه اسب بخار قدرت دارد، ولی آن مدلی که به سفارش پلیس تولید می شود، 150 قوه اسب، نیرو دارد. به این ترتیب خطر اینکه جف و تریسی بتوانند از چشم دانیل کوپر و دو کارآگاه دیگر دور شوند، وجود نداشت.
    تریسی و جف درست وقت ناهار بود که به سگوویا رسیدند و به رستورانی که در میدان اصلی شهر و در مجاورت یک بنای تاریخی دو هزار ساله، از آثار باستانی روم، واقع شده بود، وارد شدند. بعد از صرف ناهار به تماشای یک شهر قرون وسطایی رفتند و از کلیسای قدیمی " سنت ماریا " دیدن کردند و بعد از ارتفاعت " آلکاتراز " بالا رفتند و از ویرانه دژهای نظامی رومی و آشیانه های پرندگان بازدید کردند که منظره
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #53
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    صفحات 447-442
    بسیار بدیع و زیبایی داشت
    جف گفت:
    -شرط می بندم اگر کمی بیشتر اینجا بمانیم می توانیم "دون کیشوت" و "سانچو پانزا" را هم ببینیم.
    تریسی نگاهی به او کگرد و گفت:
    -تو دوست داری از آسیاب بادی سر بخوریم؟
    جف گفت:
    -بستگی به وضعیت آن دارد.
    تریسی از لبه صخره ای که روی آن ایستاده بود کمی جلوتر آمد و گفت:
    -خوب راجع به این شهر دیگهچه اطلاعاتی داری؟
    جف یک راهنمای توریست مشتاق و علاقه مند بود.او اطلاعات زیادی درباره تاریخ و بناهای قدیمی و معماری باستانی داشت وتریسی هر بار به خودش می گفت:
    -او حقه باز هنرمند و باسوادی است.
    آن روز یکی از روزهای دلپذیر زندگی تریسی بود.
    یکی از کارآگاهان اسپانیایی یه اسم "ژوزه پر پیرا" غر و لند کنان به کوپر گفت:
    -تنها چیزی که آن ها می دزدند ، وقت ماست.تو مطمئنی که آن ها نقشه ای دارند؟
    کوپر گفت:
    -من مطمئنم
    ولی او با ایده های خودش گیج شده بود.تنها چیزی که کوپر در پی آن بود،این بود که تریسی را دستگیر و او را به قانون بسپارد.او حق داشت.تریسی یک تبهکار بود و او وظیفه اش مبارزه با تبهکاران بود.
    وقتی جف و تریسی به مادرید برگشتند؛جف گفت:
    -اگر تو خسته نیستی من یک جای استثنایی برای شام خوردن سراغ دارم.
    -عالی است.
    تریسی دلش نمیخواست روز به پایان برسد:
    -این یک روز متعلق به خود من است، روزی که در آن من می توانم زنی مثل دیگران باشم .
    در "مادریلینوس" ، آن ساعت برای شام زود بود.تنها چند رستوران قبل از ساعت 9 برای شام باز هستند.جف جایی در رستوران "زالاسین" که یک رستوران بسیار شیک با غذای خوشمزه و استثنایی بود،رزور کرد.تریسی سفارش دسر نداد ولی گارسون یک شیرینی برفکی بسیار لذیذ برای او آورد که تا آن هنگام نظیر آن را نخورده بود.او بر صندلی اش تکیه داد و با خوشحالی گفت:
    -شام بسیار دلپذیری بود،متشکرم.
    -خوشحالم که از آن خوشت آمد.این جا جایی است که هر کسی را که بخواهی تحت تأثیر قرار دهی باید او را به آن جا بیاوری.
    او نگاهی به جف انداخت و با خنده گفت:
    -تو تصمیم داری مرا تحت تأثیر قرار دهی،جف؟
    -مطمئنناً همین طور است.صبر کن تا بعداً نتیجه اش را ببینی.
    یک برنامه پیش بینی نشده رفتن به "بودگا" بود که در سر راه آن ها قرار داشت.آن جا یک کافه پر دود بود که پر از کارگران کت چرمی اسپانیایی بود که آبجو میخوردند و به موسیقی اسپانیولی که توسط دو مرد با گیتار نواخته می شد،گوش می کردند.
    جف و تریسی در کنار سکویی که "نوبلادو" نامیده می شد و سطح آن کمی از سطح کافه بلند تر بود نشسته بودند.
    جف درحالی که سعی می کرد از میان هیاهوی رستوران صدایش را به گوش تریسی برساند گفت:
    -تو چیزی درباره "فلامینگو" شنیده ای؟
    -این باید یک رقص اسپانیولی باشد؟
    -در واقع یک رقص مخصوص کولی هاست.تو می توانی به هر کدام از کلوپ های شبانه مادرید بروی و تقلیدی از این رقص ها را ببینی، اما آن چه امشب خواهی دید،یک چیز واقعی است.
    تریسی با اشتیاق به حرف های جف گوش می کرد.
    -یک گروه از خوانندگان و گیتار نواز ها و رقاصان را خواهی دید که اجرای اصیلی از رقص قدیمی فلامینگو را عرضه می کنند.اول آن ها به صورت اتفاق و بعد به صورت انفرادی برنامه اجرا خواهند کرد.
    دانیل کوپر که پشت میزی در نزدیکی آشپزخانه نشسته بود، در این اندیشه بود که آن دو درباره چه موضوعی صحبت می کنند و به هیچ وجه نمی توانست حدس بزند.
    رقص،بسیار ماهرانه و جذاب اجرا شد و همه چیز بسیار موزون و هماهنگ بود.حرکات رقصنده ها،موسیقی،لباس و آوازهایی که خوانده می شد...
    تریسی پرسید تو این چیزها را از کجا می دانی؟
    -من با یک رقصنده فلامینگو دوست بودم.
    تریسی فکر کرد:
    این بسیار طبیعی است.
    یادگا؛سکوی محل اجرای برنامه با نور قرمز کمرنگی روشن شده بود.برنامه خیلی طبیعی و آرام شروع شد.اجرا کنندگان به طور غیر رسمی و ساده ای به روی سکو رفتند.زن ها دامن های پرچین بلند و رنگین و نیم تنه های چسبان،جلیقه و نیم چکمه چرمی به تن داشتند و گیتاریست ها ملودی دلنوازی را می نواختند و یکی از زن ها که روی زمینن نشسته بود آوازی را به زبانی اسپانیولی می خواند.
    تریسی به آرامی پرسید:
    -تو می فهمی چه می گوید؟
    -بله،او می گوید که من می خواستم عشقم را رها کنم و بروم، اما قبل از این که بتوانم این کار را بکنم،او مرا تنها گذاشت و رفت وقلبم را شکست.
    یکی از رقصنده ها به وسط سالن آمد.او با یک "زاپاتادو"ی ساده رقصش را شروع کرد.پا زدن های بر روی زمین،به تدریج با ریتم آهنگ تند و تند تر می شد.رقصندگان دیگری به او پیوستند و همراه با او حالتی دگرگون شده و خشن رقص را ادامه دادند.در این حالت به کولی های هزاران سال قبل شبیه بودند که در غارها می رقصیدند.
    همراه با اوج گرفتن موسیقی و آواز و تند شدن حرکات رقصندگان،هیجان آن ها کم کم به تماشاگران نیز انتقال یافت،به طوری که بی اختیار هم صدا با اجرا کنندگان برنامه،آواز می خواندند و فریاد می زدند.وقتی موزیک و رقص ناگهان قطع شد، سکوت عمیقی همه جارا فرا گرفت و بعد صدای کف زدن های ممتد و سر و صدای تماشاگران،فضا را پر کرد.
    تریسی با صدای بلندی گفت:
    -حیرت آور است.
    جف گفت:هنوز ادامه دارد.
    دومین زن،پا به روی سکو گذاشت،او زیبایی شرقی کلاسیک داشت ونسبت به تماشاگران بسیار بی اعتنا به نظر می رسید و گویی که وجود آن ها را اصلاً احساس نمیکرد.گیتار شروع به نواختن یک "بلورو" با کوک پایین کرد ولحظاتی بعد صدای شرقی خواننده و رقاص به او پیوست و به دنبال آن قاشقک ها به آرامی به صدا در آمد و با ریتم رقص و آواز هماهنگ شد.
    جایگاه اجرا کنندگان ، به محل نشستن تماشاگران وصل بود و دست زدن های موزون آن ها فلامینگو را همراهی می کرد.
    کف زدن ها و موزیک و رقص کم کم اوج گرفت تا آن جا که همه سالن را به حرکت درآورد.جمعیت جیغ می کشیدند.چراغ ها برای چند لحظه خاموش شد و تریسی ناگهان متوجه شد که او هم همراه جمعیت جیغ می کشد.
    در راه بازگشت به هتل،آنها با یکدیگر صحبت نکردند.در مقابل در ورودی هتل،تریسی به طرف جف برگشت و گفت:
    -واقعاً متشکرم،فکر می کنم فردا باید تا دیر وقت در رختخواب بمانم و استراحت کنم.
    جف جواب داد:
    -فکر خوبی است.من هم ممکن است همین کار را بکنم.
    ولی هیچ یک از آن دو حرف دیگری را باور نکرد.
    29
    صبح روز بعد، تریسی در مقابل در ورودی موزه در صف طولانی بازدیدکنندگان ایستاده بود.نگهبان یونیفورم پوش،دیدارکنندگان از موزه را یکی یکی می پذیرفت و به داخل راهنمایی می کرد.تریسی بلیط گرفت و همراه جمعیت وارد ساختمان مدور شد.
    دانیل کوپر و کارآگاه"پیریرا" درست پشت سر او بودند.کوپر احساس دلشوره و هیجان می کرد.او مطمئن بود که تریسی به عنوان یک توریست به آن جا نیامده است.او فکر می کرد که نقشه او هر چه که باشد،تازه شروع شده است.تریسی از یک اتاق به اتاق دیگر می رفت.او به آرامی از جلو غرفه هایی که آثار نقاشان بزرگی مثل "روبنس" و "تیتانس"، "تینتو روتوس" ،"بوشه" و تابلوهای "دومنیکوس تئوتو کوپولوس"معروف به "آل گریکو" در آن جا به تماشا گذاشته شده بود،عبور کرد.آثار نقاشی "گویا" در غرفه مخصوصی در طبقه پایین در یک گالری هم کف،به نمایش گذارده شده بود.
    تریسی متوجه شد که در جلوی هریک از غرفه ها،نگهبان یونیفورم پوشی ایستاده که روی آرنج لباس او،تکمه قرمز رنگ یک آژیر هشداردهنده قرار دارد.او می دانست درست درلحظه ای که آژیر خطر به صدا درآید، تمامی در های ورودی و خروجی موزه بسته خواهد شد و هیچ شانسی برای فرار وجود نخواهد داشت.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #54
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض



    تریسی روی نیمکتی در یکی از اتاق ها که پر از اثار استثنایی از قرن هیجدهم بود،نشست.او نظری به کف اتاق انداخت و دو جسم ثابت مدور را در دو سوی در ورودی دید و متوجه شد که انها چراغ های نور مادون قرمز است که شب ها موزه را روشن می کند.
    در موزه های دیگری که تریسی از ان ها باز دید کرده بود،نگهبانان اغلب خسته و خواب الود به نظر می رسیدند و توجهی به صحبت ها و رفت و امد های توریست ها نداشتند؛اما این جا نگهبان هابسیار هوشیار و مراقب بودند.توجه به اثار قدیمی،در موزه های مختلف دنیا از رونق افتاده است و موزه پرادو نیز از این قضیه مستثنی نیست.
    در دوازده سال مختلف موزه،هنرمندان،سه پایه های نقاشی خود را بر افراشته و مشغول کپی کردن از روی نقاشی های اصلی بودند.قوانین موزه این اجازه را می داد و تریسی متوجه شد که نگهبان ها،چشم خود را حتی از روی تابلو های کپی شده بر نمی دارند.
    وقتی تریسی به دیدار خود از سالن اصلی پایان داد،راه پله هارا پیش گرفت و به قسمت هم کف رفت.به جایی که تابلو های نقاشی"فرانیسکو دو گویا"به نمایش گذاشته شده بود.
    کاراگاه پریا به کوپر گفت:
    -ببین،او هیچ کاری انجام نمی دهد،فقط نگاه می کند.
    -تو اشتباه می کنی.
    و شروع کرد به دویدن به طرف پله هایی که به طبقه ی پایین می رفت.به نطر تریسی رسید که کار های گویا با دقت بیشتری محافظت می شود. و واقعا هم جای ان را داشت.تمام دیوار ها پر بود از اثار زیبا واستثنایی که بی پایان به نظر می رسید.تریسی از یک تابلو به تابلوی دیگری رفت تا به پرتره خود نقاش نابغه رسید که او را به صورت مرد میان سالی نشان می داد...و بعد تصویر نیم تنه چارلز چهارم..."مایا"ی پوشیده و سرانجام مایای برهنه.
    در کنار تابلوی "ساباط جادوگر"،تابلوی پوئر تو قرار داشت.تریسی ایستادو به ان خیره شد و قلبش شروع به تپیدن کرد.
    در قسمت جلوی نقاشی ،دوازده زن و مرد با لباس های بسیار زیبا،در مقابل دیواری سنگی ایستاده بودند و پشت سر ان ها،هوای مه الود لنگرگاه که یک قایق ماهی گیری در ان لنگر انداخته بود،با نور یک مشعل دریایی از فاصله دور روشن شده بود.در قسمت پایین تابلو،در گوشه سمت چپ،امضای گویا دیده می شد.
    این بزرگ ترین تابلوی گویا بود که نیم میلیون دلار ارزش داشت.
    تریسی نگاهی به اطراف انداخت،یک نگهبان در مقابل در ورودی ایستاده بود،و از پشت سر او در،در طول کریدور که به سالن بعدی منتهی می شد،تریسی نگهبانان دیگری را می دید.او برای مدتی نسبتا طولانی در انجا ایستاد و به پوئرتو چشم دوخت.هیمن که برگشت،یک گروه از توریست ها را دید که از پله ها پایین می امدند.تریسی خودش را کنار کشید و قبل از اینکه جف بتواند او را ببیند،از گوشه دیوار به طرف در خروجی رفت. او با خودش گفت:
    -این یک مسابقه است،اقای استیونس؛من می روم که برنده شوم.
    +++++++++++++++++++++++++++++
    تریسی می خواهد یک تابلوی نقاشی را از پرادو بدزدد.
    فرمانده رامیرو با ناباوری نگاهی به کوپر انداخت.
    -هیچ کس نمی تواند تابلویی را از پرادو بدزدد.
    کوپر با تاکید گفت:
    -تریسی تمام امروز صبح را در انجا بود.
    -تاکنون هیچگاه سرقتی در موزه پرادو اتفاق نیفتاده است و بعد از این هم اتفاق نخواهد افتاد.می دانید چرا؟به خاطر این که این کار غیر ممکن است.
    -او از هیچ کدام از روش های معمولی برای این کار استفاده نخواهد
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #55
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض


    کرد. شما باید موزه را از همه راه ها و منافذ آن مراقبت کنید و مواظب حمله ای با گلوله های اشک آور باشید. اگر نگهبان ها خواستند در موقع نگهبانی قهوه ای بنوشند مطمئن شوید که داروی خواب آور در آن نریخته باشند. آب آشامیدنی را هم چک کنید.
    صبر و تحمل فرمانده رامیر در برابر خیالبافی ها و رفتار خشن این آمریکایی زشت به پایان رسیده بود. در تمام طول هفته ی گذشته وقت و نیروی با ارزش عده ای از افراد او را برای تعقیب بی حاصل تریسی در تمام مدت شبانه روز به هدر داده بود و این در حالی بود که پلیس محلی برای انجام دادن وظایف عادی خویش با کمبود بودجه مواجه بود. حالا این غریبه آمده بود و به او می گفت که چطور باید حوزه ی معموریتش را اداره کند. واقعاً غیر قابل تحمل بود.
    _به نظر من آن خانم دارد در مادرید تعطیلاتش را می گذراند. من تیم مراقب از او را مرخص می کنم.
    کوپر در جای خود یخ زد:
    _نه , شما نمی توانید این کار را بکنید , تریسی و یتنی....
    فرمانده رابرو از روی صندلی اش بلند شد و تمام قد در برابر کویر ایستاد و گفت:
    _شما هم خواهش می کنم در این خصوص که به من بگویید چکار باید بکنم تجدید نظر کنید؛ سینیور.. و حالا هم اگر چیز دیگری برای گفتن ندارید من خیلی گرفتارم.
    کوپر لبریز از ناکامی لحظه ای درنگ کرد و بعد گفت:
    _در این صورت , من به تنهایی ادامه می دهم.
    _برای محافظت موزه پرادو از خطری که از جانب این زن آن جا را تهدید می کند؟ البته سینیور کوپر. و من هم می توانم شب را با خیال راحت بخوابم.
    فصل 30
    گونتر هارتوگ به تریسی گفته بود:
    این کار نیاز به نبوغ و استعداد زیاد دارد , شانس موفقیت بسیار کم است.
    تریسی فکر کرد این یک نوع تجاهل است.
    او از پنجره به بیرون نگاه می کرد و از پشت بام نور گرفته پراد و تصاویر ذهنی آنچه را که در طول روز دیده بود , در پیش چشم مجسم می کرد.
    آن جا , از ساعت 10 صبح باز و تا ساعت 6 بعد از ظهر بسته می شود. و در تمام این مدت آژیر هشدار دهنده خاموش است , اما نگهبان ها در مقابل درهای ورودی و در جلوی هر یک از اتاق ها ایستاده اند. تریسی فکر کرد که حتی کسی بتواند نقاشی را از روی دیوار بردارد , بیرون رفتنش از اتاق غیر ممکن است. تمام وسایل بازدیدکنندگان موقع خارج شدن از موزه , کنترل و بازرسی می شود.
    تریسی به پشت بام پرادو نگاه می کرد و به شب غارت و تاراج موزه فکر می کرد. چند مانع و اشکال عمده وجود داشت که مهمترین آنها موضوع دیده شدن بود.. تریسی متوجه شد نور متمرکزی که شب ها ساختمان موزه را روشن می کرد , تمام پشت بام را می پوشاند و آن را از فاصله ی بسیار دور قابل رویت می کرد. حتی اگر کسی موفق می شد , بدون آنکه دیده شود , وارد موزه بشود , در آنجا فائق شدن بر نور مادون قرمز و مردان مسلحی که از موزه مواظبت می کردند , غیر ممکن بود.
    پرادو , یک دژ تسخیر ناپذیر بود.
    جف چه نقشه ای داشت؟ تریسی مطمئن بود که او سعی خواهد کرد به هر قیمتی که شده آن اثر گرانبهای گویا را به دست بیاورد. او حاضر بود هرچه دارد بدهد تا بداند در مغز کوچک جف اینک چه می گذرد؟ ولی تریسی از یک چیز مطمئن بود و آن اینکه اجازه نخواهد داد که جف قبل از او وارد آنجا بشود. او باید هر طور شده راهی پیدا کند.
    تریسی مجداً صبح روز بعد به پرادو رفت.
    هیچ چیز جز قیافه های بازدید کنندگان از موزه تغییر نکرده بود. تریسی در عین حال مواظب بود و به دنبال جف می گشت , ولی او را ندید. تریسی فکر کرد که او حتماً نقشه اش را کشیده است و می داند چه کار می خواهد بکند.
    حرامزاده! تمام زبان بازی ها و خوش رفتاری های او برای این بود که حواس مرا پرت کند , چون می داند که من پیش از او آن را به دست خواهم آورد!
    تریسی عصبانیت خود را فرو نشاند و سعی کرد آن را به منطقی صاف و روشن تبدیل کند. تریسی دوباره به طرف پوئرتو رفت و نگاهش به نقطه ای در نزدیکی تابلو ثابت ماند.
    یک نقاش غیر حرفه ای. بر روی چهار پایه ای در مقابل سه پایه نقاشی اش نشسته بود. جمعیت گروه گروه وارد و خارج می شدند. همین که تریسی نگاهی به اطراف انداخت , ضربان قلبش تندتر شد و با خود گفت:
    _می دانم چطور باید این کار را انجام بدهم!
    تریسی از موزه بیرون آمد و پیاده به طرف یک تلفن عمومی رفت. دانیل کوپر که جلوی در یک فرودگاه ایستاده بود , او را نگاه می کرد و حاضر بود حقوق یک سال خودش را بدهد و بفهمد که او با چه کسی تلفنی صحبت می کند. او مطمئن بود که این یک تلفن راه دور و مکالمه با خارج از کشور است و به همین جهت هیچ گونه اثر و سابقه ای از آن باقی نمی ماند. تریسی پیراهن لیمویی راه راهی به تن کرده بود که کوپر قبلاً آن را ندیده بود که او را زیباتر از همیشه نشان می داد و کوپر در دل با عصبانیت به او ناسزا می گفت.
    تریسی مکالمه اش را با این جمله به پایان رساند:
    _گونتر , فقط مطمئن بشو که می تواند سریع عمل کند. او فقط دو دقیقه وقت خواهد داشت. همه چیز به سرعت بستگی دارد.
    از: دانیل کوپر
    به: جی.جی.رینولدز
    پرونده شماره:412/830/7
    محرمانه
    "به نظر من موضوع پرونده در مادرید مشغول بررسی برای انجام یک تبهکاری است. ظاهراً هدف , مزه پرادو است.پلیس اسپانیا همکاری نمی کند ؛ اما من شخصاً موضوع را تحت نظر دارم و او را در یک فرصت مناسب بازداشت خواهم کرد."
    دو روز بعد. در ساعت 9 صبح , تریسی بر روی نیمکتی در پارک |رتیرو" در مرکز شهر مادرید به کبوتر ها غذا می داد. رتیرو , با دریاچه و درختان زیبا و چمنزارهای مرتب و سبز و خرم , یک تابلوی مینیاتور , با جاذبه هایی برای مردم مادرید , به خصوص کودکان محسوب می شد. "سزار پورتا" مردی مسن با موهای خاکستری و کمی گوز در پشت. در راهرو پارک قدم می زد و وقتی به نیمکت تریسی رسید , در کنار او نشست و یک پاکت کاغذی از جیبش بیرون آورد و شروع به پاشیدن خرده های نان برای کبوتر ها کرد.
    _روز بخیر سینیوریتا.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #56
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    - روز بخیر ، آیا شما اشکالی در این کار می بینید ؟
    - نه سینیوریتا ، چیزی که من نیاز دارم ، زمان و تاریخ است .
    - ولی من ندارم ، به زودی !
    تریسی با دهان بسته لبخندی زد و اضافه کرد :
    - پلیس دیوانه می شود ، هیچ کس تا کنون سعی نکرده است این کار را بکند . به زودی درباره من خواهید شنید .
    تریسی آخرین خرده نان ها را برای پرندگان ریخت و برخاست و به راه افتاد .

    وقتی تریسی در پارک با سزار پورتا بود . دانیل کوپر اتاق او را در هتل زیر و رو کرد . او تریسی را دیده بود که هتل را به مقصد پارک ترک کرده بود . تریسی آن روز هیچگونه صبحانه ای سفارش نداده بود و کوپر حدس می زد که او برای صرف غذا بیرون رفته باشد . او سی دقیقه وقت برای خودش در نظر گرفته بود . وارد شدن به سوئیت تریسی و گمراه کردن خدمه و استفاده از ابزار مخصوص برای باز کردن در ، کار ساده ای بود .
    کوپر می دانست که به دنبال چه می گردد . یک نسخه از تابلوی نقاشی . او هیچ حدسی در مورد اینکه تریسی آن نسخه ی بدلی را چگونه با تابلوی اصلی عوض می کند ، نمی توانست بزند ، ولی مطمئن بود که یکی از ایده های او همان خواهد بود .
    کوپر خیلی تند و سریع سوئیت تریسی را جستجو کرد . و این کار را با آرامش تمام انجام داد و هیچ چیز را نادیده نگرفت . تنها جایی که مانده بود ، اتاق خواب بود . او کمد لباس را دقیقا تفتیش کرد و بعد کشوی لباس های زیر و میز توالت را گشت . همه کشو ها را دید . هیچ اثری از تابلوی نقاشی بدلی وجود نداشت .
    چند دقیقه بعد ، کوپر اتاق تریسی را ترک کرد .
    صبح روز بعد وقتی تریسی هتل ریتز را ترک کرد ، دانیال کوپر در تعقیب او بود . او به یک فروشگاه بزرگ رفت و به نظر می رسید که احتیاط می کرد دیده نشود . کوپر دید که تریسی با یکی از فروشنده ها صحبت کرد و بعد به اتاق پرو مخصوص خانم ها وارد شد . کوپر عصبی و ناکام جلوی در ایستاد . این تنها جایی بود که او نمی توانست به آن جا وارد شود .
    اگر کوپر توانسته بود به آنجا برود ، می دید که تریسی با یک زن چاق و میانسال صحبت می کند . تریس در حالی که روژلبش را در مقابل آینه تجدید می کرد ، گفت :
    - فردا صبح ، ساعت یازده !
    آن زن سرش را به علامت مخالفت تکان داد :
    - نه سینیوریتا ، او خوشش نمی آید . شما نباید بدترین روز را انتخاب کنید . فردا پرنس « لوگزامبورک » برای دیداری از این ایالت وارد می شود و روزنامه ها نوشته اند که او بازدیدی هم از پرادو خواهد داشت . قطعا اقدامات امنیتی اضافی و ویژه ای تدارک دیده خواهد شد .
    - هر چه بیشتر ، بهتر . فردا .
    و در حالی که آن زن زیر لب غرولند می کرد ، تریسی از در بیرون رفت .

    ***
    بازدید رسمی پرنس لوگزامبورک از پرادو برای قبل از ساعت یازده صبح پیش بینی شده بود . خیابان ها و معابر اطراف موزه توسط مأمورین پلیس که لباس های شخصی به تن داشتند ، طناب کشی شده بود . به علت تأخیر در کاخ ریاست جمهوری ، برنامه بازدید به تعویق افتاد و بازدیدکنندگان تا نزدیکی های ظهر وارد نشدند .
    سرانجام ، صدای آژیر پلیس های موتور سوار از دور به گوش رسید و اسکورت رسمی نمایان گردید . آنها شش لیموزین را همراهی می کردند که چند لحظه بعد در مقابل پلکان ورودی پرادو متوقف شد .
    در مقابل در ورودی ، مدیر موزه ، « کریستین ماچادا » با حالتی عصبی در انتظار ورود پرنس بود . ماچادا صبح خیلی زود از موزه بازدید کرده بود تا مطمئن شود همه چیز مرتب است . او به نگهبانان توصیه کرد که به طور اضطراری هوشیار باشند .
    ماچادا به خاطر داشتن مسئولیت موزه احساس غرور می کرد . او در نظر داشت که پرنس را کاملا تحت تأثیر قرار بدهد ، او فکر کرد :
    - داشتن یک دوست بزرگ همیشه خوشایند است . کسی چه می داند ، شاید همین امشب من شام را در کاخ ریاست جمهوری میهمان باشم .
    تنها ناراحتی و مشکل ماچادا این بود که نمی دانست با ازدحام توریست ها چکار کند . اما مأمورین حفاظتی موزه و پلیس ویژه اسپانیا و گارد محافظ ریاست جمهوری به او اطمینان داده بودند که از جان پرنس نهایت مراقبت و مواظبت به عمل خواهد آمد .
    همه چیز حاضر و آماده بود . دیدار میهمانان سلطنتی از طبقه بالا شروع شد . در جلو در ورودی طبقه اصلی مدیر موزه به آنان خیر مقدم گفت و گارد ویژه ، احترامات نظام را به عمل آورد . اسکورت محافظین در تمام مسیر بازدید انجام گرفت . میهمانان از ساختمان مدور گذشتند و به اتاق هایی که نقاشی های قرن شانزدهم اسپانیا در آنجا نگهداری می شد ، وارد شدند . پرنس به آرامی حرکت می کرد و از نقاشی هایی که در برابر دیدگانش قرار می گرفت ، لذت می برد . او عاشق هنر و کار نقاشانی بود که می توانستند گذشته را زنده کنند و ابدی سازند . پرنس خود استعداد نقاشی نداشت . او همانطور که از غرفه ای به غرفه ی دیگر می رفت و به اطراف نگاه می کرد ، کم و بیش نسبت به کسانی که با سه پایه های نقاشی شان در گوشه و کنار موزه ایستاده بودند از آثار هنری نسخه برداری می کردند ؛ احساس حسادت می کرد .
    وقتی بازدید رسمی از طبقه ی بالا به پایان رسید ، کریستین ماچادا با غرور خاصی گفت :
    - حالا ، اگر اعلیحضرت اجازه بدهند ، من شما را به طبقه ی پایین ، جایی که تابلوهای گویا به نمایش گذاشته شده است ، می برم .

    ***
    تریسی صبح اعصاب خردکنی را گذرانده بود . وقتی در ساعت یازده ، پرنس وارد پرادو شد ، او سخت هیجانزده شده بود . همه تدارکات و مقدمات کار آماده بود و فقط برای تکمیل شدن نقشه اش به وجود پرنس نیاز داشت .
    تریسی همراه با انبوه جمعیت از این اتاق به آن اتاق می رفت و سعی می کرد که حتی الامکان از نظرها دور بماند . او سرانجام فکر کرد :
    - او نمی آید ؛ من باید این قضیه را فراموش کنم .
    درست در همین لحظه ، صدای آژیر پلیس شنیده شد .

    دانیل کوپر ، از نقطه ای در اتاق مجاور ، تریسی را زیر نظر داشت . او نیز صدای آژیر را شنید . دلایلش به او می گفت که دزدیدن تابلوی نقاشی از این جا غیر ممکن است ؛ اما غریزه اش به او هشدار می داد که تریسی سعی خواهد کرد که این کار را بکند و کوپر به غریزه اش ، بیش از منطق خود اعتماد داشت .
    کوپر به تریسی نزدیکتر شد . او تصمیم داشت کوچکترین حرکات تریسی را تحت نظر داشته باشد . ازدحام جمعیت مانع از این بود که دیده شود .
    تریسی در اتاق مجاور جایی بود که تابلوی پوثرتو به نمایش گذاشته شده بود . او از شکاف در سزار پورتا را می دید که در مقابل سه پایه اش نشسته و از روی تابلوی معروف مایا اثر معروف گویا که در کنار تابلوی پوثرتو نصب شده بود ، کپی برداری می کند . کمی دورتر از او ، یک نگهبان ایستاده بود . او با دقت و اشتیاق خاصی زن شیر فروش «بوردوکس » را کپی می کرد و سعی داشت که رنگ های درخشان قهوه ای و سیر تابلوی گویا را عینا بازآفرینی کند .
    یک گروه از توریست های ژاپنی که مثل یک گله از پرندگان جیک جیک می کردند ، وارد سالن شدند .
    تریسی به خودش گفت :
    - حالا آن لحظه ای است که انتظارش را داشتم .
    قلبش چنان به شدت می زد که می ترسید نگهبان هم صدای آن را بشنود .
    تریسی از سر راه ژاپنی ها کنار رفت و پشت به زنی که نقاشی می کرد ، قرار گرفت . یک مرد ژاپنی چسبیده به او از مقابلش گذشت ، تریسی خودش را باز هم عقب تر کشید و درست مثل اینکه کسی او را هل داده باشد ، به سه پایه نقاشی آن زن برخورد کرد و آن را به زمین انداخت .
    تریسی با دستپاچگی گفت :
    - آه ، خیلی متأسفم ، بگذارید کمکتان کنم .
    در حالی که مشغول کمک کردن به زن نقاش بود ، پاشنه کفش او در میان جعبه رنگ ها فرو رفت و آن را روی کف سالن واژگون کرد . دانیل کوپر که تمام ماجرا را دیده بود ، جلو رفت . او کاملا هوشیار بود و اطمینان داشت که تریسی ویتنی اولین حرکتش را شروع کرده است .
    این حادثه ، نظر همه توریست ها را جلب کرد . نگهبان به طرف دیگر سالن دوید تا یکی از مستخدمین را برای پاک کردن کف سالن صدا کند . بازدیدکنندگان از موزه به دور محل ریخته شدن رنگ ها بر روی کف زمین که لکه بزرگ و غریبی ایجاد کرده بود ، جمع شده بودند و درباره آن صحبت می کردند . افتضاح بزرگی بود . هر لحظه امکان داشت پرنس و میهمانان رسمی از راه برسند . نگهبانان همه دستپاچه شده و به این سو و آن سو می دویدند .
    تریسی در میان ازدحام و هیاهوی مردم غرق شده بود ، دو نفر از نگهبانان سعی می کردند که توریست ها را هل بدهند و آنها را از محلی که رنگ بر روی زمین ریخته شده بود ، دور کنند .
    یکی از نگهبانان ، به اسم « سرجیو » که از اتاق مجاور آمده بود خطاب به نگهبان دیگری گفت :
    - برو مدیر را خبر کن !
    نگهبان با عجله به طرف پله ها دوید . او زیر لب می گفت :
    - چه کثافت کاری !
    دو دقیقه بعد کریستین ماچادا در محل حادثه بود . او نگاه وحشت زده اش را به آن لکه بزرگ دوخت و خطاب به یکی از زن های نظافت چی فریاد زد :
    - زود باش !
    چند نفر برای آوردن پارچه و تینر رفتند و ماچادا به طرف سرجیو برگشت و با عصبانیت گفت :
    - برو سر پستت !
    - بله قربان .
    تریسی به نگهبان که جمعیت را هل می داد تا راهش را باز کند و به اتاقی که « کسپر پورتا » در آن جا کار می کرد برود ، نگاه می کرد .
    کوپر چشم از تریسی برنمی داشت . او منتظر حرکت بعدی وی بود ، اما او هیچ کار دیگری نکرد . تریسی به هیچ یک از تابلوهای نقاشی نزدیک نشد و با هیچ کس هم تماس نگرفت . تنها کاری که کرد این بود که یک سه پایه نقاشی را بر زمین انداخت و رنگ ها را به روی کف سالن ریخت . اما کوپر مطمئن بود که کار تریسی عمدی بوده است . اما چرا ؟
    در هر حال کوپر احساس می کرد که یک نقشه از پیش طراحی شده ، اجرا شده است . او نگاهی به اطراف سالن انداخت و دیوارها را بررسی کرد . جای هیچ تابلویی خالی نبود و به نظر نمی رسید که چیزی گم شده باشد .
    کوپر با عجله خودش را به اتاق مجاور سالن رساند ، هیچکس به جز نگهبان و آن مرد مسن که در مقابل سه پایه اش ایستاده و تابلوی مایا را کپی می کرد ، در آنجا دیده نمی شد . تمام نقاشی ها سر جای خودشان بود اما یک چیز غیر عادی وجود داشت که کوپر آن را احساس می کرد ، ولی نمی فهمید .
    کوپر با عجله خودش را به مدیر موزه که قبلا نیز وی را ملاقات کرده بود رساند :
    - من دلایلی برای این اعتقاد خود دارم که طی چند دقیقه گذشته ، یک تابلوی نقاشی از این جا دزدیده شده است .
    کریستین ماچادا ، به چشم های وحشی مرد آمریکایی خیره شد و گفت :
    - تو در مورد چی صحبت می کنی ؟ اگر چنین اتفاقی افتاده بود ، آژیرهای خطر به صدا در می آمد .
    - من فکر می کنم یک نقاشی بدلی به جای یک نقاشی اصل گذاشته شده است .
    مدیر موزه ، لبخند معنی داری زد و گفت :
    - فقط یک اشکال کوچک در مورد ایده شما وجود دارد و آن اینکه یک فرستنده کوچک در پشت هر تابلو کار گذاشته شده که بسیار حساس و است و به محض اینکه تابلو از روی دیوار برداشته شود آژیر هشدار دهنده به صدا در می آید .
    دانیل کوپر با این توضیح نیز متقاعد نشده بود .
    - آیا این امکان وجود ندارد که بتوان فرستنده مذکور را قطع کرد ؟
    - نه ، چون اگر کسی حتی قصد قطع کردن آن فرستنده را داشته باشد ، باز هم آژیر خطر به صدا در می آید ، سینیور . غیر ممکن است که کسی بتواند تابلویی از این موزه بدزدد . آیا شما استقرار نیروی امنیتی داخلی موزه را یک کار احمقانه می دانید ؟
    سراپای کوپر از شدت عصبانیت می لرزید ، آن چه را که مدیر موزه می گفت به نظر قانع کننده می آمد . ولی چرا تریسی ویتنی عمدا رنگ ها را به زمین ریخته بود ؟ این سوالی بود که کوپر می خواست پاسخ آن را بداند . او ول کن این قضیه نبود :
    - ممکن است از شما خواهش کنم که به کارکنان موزه دستور بدهید همه جا را دقیقا مورد بازرسی قرار بدهند ؟ من در هتل منتظر تلفن شما خواهم بود .
    دانیل کوپر در آن شرایط ، کاری بیشتر از این نمی توانست انجام بدهد .
    در ساعت هفت شب ، کریستین ماچادا به کوپر تلفن زد و گفت :
    - من شخصا از تمام موزه بازدید کردم ، سینیور . تمام تابلوها سر جایشان قرار دارند و هیچ چیز از موزه کم نشده است .
    بنابراین ، وضع همانطور بود که بود . ظاهرا آن حادثه یک تصادف معمولی بیشتر نبود ؛ ولی کوپر با شم جستجوگر خود احساس می کرد که شکار از دام گریخته است .
    ***
    جف در حالی که تریسی را به طرف سالن غذاخوری هتل ریتز می برد ، زیر گوش او زمزمه کرد :
    - قیافه تو امشب ، درخشان و پرشکوه شده است .
    - متشکرم ، آن چه مسلم است ، احساس بسیار خوبی دارم .
    - بیا هفته آینده با هم به بارسلون برویم ، آن جا شهر رویایی محشری است ، عاشقش خواهی شد .
    - متاسفم جف ، نمی توانم . من باید از اسپانیا بروم .
    - واقعا ؟
    صدای او پرا ز تأسف و اندوه بود :
    - کی ؟
    - چند روز دیگر .
    - آه ، متأسفم .
    تریسی فکر کرد :
    - وقتی بیشتر متأسف خواهی شد که بفهمی من پولرتو را دزدیدم .
    اینکه جف چه نقشه ای برای دزدیدن تابلو کشیده بود ، دیگر برایش مهم نبود . او توانسته بود سر جف استیونس را کلاه بگذارد .
    ***
    کریستین ماچادا در دفتر خود نشسته و مشغول نوشیدن یک فنجان قهوه سیاه بود و از اینکه علیرغم ریخته شدن مقداری رنگ بر روی زمین ، توسط یک بازدید کننده ی بی احتیاط ، بقیه ی برنامه های بازدید از موزه ، با موفقیت و طبق برنامه پیش رفته بود ، بسیار خوشحال به نظر می رسید . او به خصوص از اینکه بازدید پرنس از آن قسمت از موزه کمی با تأخیر افتاده و موفق به تمیز کردن کف زمین شده بودند ، احساس شادی می کرد .
    مدیر موزه هر وقت به یاد آن مرد احمق آمریکایی می افتاد که می خواست او را متقاعد کند که یک نفر تابلویی از موزه پرادو دزدیده است ، لبخند می زد . او با غرور بسیار فکر کرد :
    - این کار نه امروز امکان پذیر است ، نه دیروز مقدور بوده و نه فردا ممکن خواهد بود .
    منشی او وارد دفتر کار ماچادا شد و گفت :
    - قربان یک نفر می خواهد شما را ببیند . او از من خواست که این را به شما بدهم .
    و بعد نامه ای را به دست مدیر موزه داد . متن نامه چنین بود :
    از موزه کانستوس ، زوریخ
    همکار ارجمند ؛
    این نامه متضمن معرفی آقای « هنری رندل » یکی از هنرشناسان بزرگ ماست . آقای رندل ، دیداری از همه موزه های دنیا انجام می دهد و بخصوص بسیار مشتاق است که از مجموعه غیرقابل مقایسه و استثنایی شما نیز دیدن کند .
    باعث کمال خوشبختی خواهد بود که چنانچه الطاف جنابعالی شامل حال ایشان گردد .
    نامه توسط متصدی موزه امضا شده بود .
    مدیر فکر کرد :
    - دیر یا زود ، گذر همه به این موزه خواهد افتاد .
    - او را بفرستید تو .
    هنری رندل مردی بلند قد با قیافه ای محترم ، سر طاس و لهجه تند سوئیسی بود . وقتی آن دو با هم دست دادند ، ماچادا متوجه شد که او فاقد انگشت سباسه دست راست است .
    هنری رندل گفت :
    - این دیدار برای من ارزش زیادی دارد . چون اولین باری است که از مادرید بازدید می کنم ، من مشتاق تماشای آثار هنری معروف شما هستم .
    کریستین ماچادا با تواضع گفت :
    - فکر نمی کنم شما از این دیدار متأسف شوید . آقای رندل ، لطفا همراه من بیایید . من شخصا در خدمت شما هستم .
    آن دو به آرامی حرکی می کردند ، از ساختمان مدور موزه گذشتند و از آثار استثنایی « فلامرز » و « روبنس » و شاگردانش در مرکز گالری دیدن کردند . هنری رندل یک به یک تابلوها را به دقت تماشا می کرد و از نقطه نظرهای تخصصی با ماچادا درباره آنها حرف می زد . آنها درباره سبک های هنری متفاوت و فرم و محتوا و مفاهیم رنگ ها و نقش ها با یکدیگر بحث می کردند .
    سرانجام ، مدیر موزه برای نمایش مظاهر غرور و افتخار اسپانیا ، کارشناس میهمان خود را به طبقه پایین ، جایی که آثار گویا در آنجا بود ، راهنمایی کرد .
    رندل با هیجان بسیار گفت :
    - این جشن بزرگی برای چشم هاست ! لطفا بگذارید بایستیم و نگاه کنیم .
    كريستين ماچادا ايستاد. او از هيجان آن مرد لذت مي برد. رندل گفت:
    - اين همه شكوه و زيبايي را تاكنون در جايي نديده ام.
    او به آرامي در طول سالن به راه افتاد و از برابر تابلوهاي استثنايي و بي نظير عبور كرد:
    يكشنبه جادوگران؛ رندل گفت:
    - يك اثر درخشان!
    جلوتر رفتند، پرتره گويا.
    - خارق العاده است.
    كريستين ماچادا از غرور لبريز شده بود.
    رندان در مقابل پوئرتو لحظه اي مكث كرد و بعد گفت:
    - يك كپي قشنگ.
    و به راه افتاد.
    مدير موزه بازوي او را گرفت.
    - چي؟ شما چي گفتيد سينيور؟
    - من گفتم يك كپي قشنگ از تابلوي اصلي است
    - ولي شما كاملاً اشتباه مي كنيد.
    صداي او پر از خشم بود.
    - ولي فكر نمي كنم اينطور باشد.
    ماچادا با قاطعيت گفت:
    - شما حتماً اشتباه مي كنيد. من به شما اطمينان مي دهم. اين يك تابلوي اصل است. من اين را به شما ثابت مي كنم.
    هنري رندل يك پله بالاتر رفت و از نزديك تصوير را معاينه كرد. باز هم جلوتر و دقيق تر شد.
    - ثابت شد كه كپي است. اين اثر از يكي از شاگردان و پيراوان مكتب گويا، به اسم "اوجنيو لوكاس پاديلا" است. بد نيست بدانيد كه لوكاس بيش از صد كپي از نقاشي هاي گويا كشيده است.
    ماچادا با عجله گفت:
    - بله، من كاملاً اين موضوع را مي دانم، اما اين يكي از آنها نيست.
    رندل شانه اش را بالا انداخت.
    - من در برابر قضاوت شما تسليم هستم.
    و شروع به حركت كرد. مدير موزه گفت:
    - خود من شخصاً اين تابلو را خريده ام. همه آزمايش هاي طف نگاري و رنگشناسي بر روي آن انجام شده است. من در مورد اصل بودن اين اثر هيچ ترديدي ندارم. البته لوكاس هم كارهاي هنري اش مال همان دوراني است كه گويا كارهايش را خلق كرده و طبعاً از موارد مشابهي استفاده كرده است.
    هنري رندل خم شد كه امضاي روي تابلو را ببيند.
    - خيلي ساده است، شما اگر ميل داشته باشيد مي توانيد آن را دوباره امتحان كنيد.
    او با دهان بسته خنديد.
    - كارهاي لوكاس امضاي او را فرياد مي زند، ولي خود او گاهي به خاطر مسائل مادي مجبور بود آثارش را به اسم استادش، فرانسيسكو گويا، امضا كند. اين كار نهايتاً قيمت را به نحو قابل ملاحظه اي بالا مي برد.
    رندل به ساعتش نگاه كرد:
    - آه، بايد مرا ببخشيد؛ متأسفم من با كسي قرار دارم كه كمي هم دير شده است. از لطف شما خيلي متشكرم.
    مدير موزه با لحن سردي جواب داد:
    - مهم نيست.
    و فكر كرد:
    - اين مرد واقعاً احمق است.
    - من در "ويلا ماگنا" هستم. اگر خدمتي از من برآيد مي توانيد به من زنگ بزنيد. مجدداً به خاطر همه چيز متشكرم.
    درحالي كه هنري رندل از در خارج مي شد، كريستين ماچادا او را نگاه مي كرد و با خود مي گفت:
    - چطور اين سوئيسي احمق جرأت كرد بگويد اين اثر فوق العاده گويا كپي است!
    او برگشت و يك بار ديگر به تابلو نگاه كرد. خيلي زيبا بود. يك شاهكار واقعي بود. او به طرف تابلو خم شد تا امضاي گويا را از نزديك ببيند.
    همه چيز بسيار عادي و طبيعي مي نمود. آيا هنوز ممكن بود كه واقعاً اصل نباشد؟
    اين فكر آزاردهنده از ذهنش دور نمي شد. همه اين را مي دانستند كه لوكاس شاگرد و پيرو مكتب نقاشي گويا، صدها اثر از آن نقاش بزرگ را كپي كرده است. اما ماچادا مبلغ 5/3 ميليون دلار براي آن پول پرداخت كرده بود. اگر چنين چيزي صحت داشته باشد، اين موضوع سابقه بسيار بد و تاريكي براي خود او خواهد بود. چيزي كه ماچادا حتي حاضر نبود درباره آن فكر كند.
    هنري رندل مسأله اي را عنوان كرد كه به نظر منطقي مي آمد. يك راه ساده براي مشخص كردن اصالت تابلو وجود داشت. او مي توانست امضاي تابلو را امتحان كند.
    مدير موزه، دستيارش را فراخواند و دستور داد كه پوئرتو را به اتاق بررسي ببرند.
    آزمايش يك شاهكار هنري، كار بسيار ظريف و حساسي است كه چنانچه با دقت و مهارت كافي صورت نگيرد، مي تواند از ارزش آن بكاهد و يا آن را از بين ببرد.
    تيم كاركنان اتاق بررسي آثار، از يك گروه نقاشان ناموفق تشكيل شده بود كه دلخوشي آنها اين بود كه هميشه سر و كارشان با آثار ارزشمند هنري است. آنها كارشان را به عنوان كارآموز، زير نظر استاداني كه در آن مكان بودند، شروع كرده و سال ها در آن جا كار كرده بودند تا بتوانند به عنوان دستيار انجام وظيفه كنند و از عهده تشخيص آثار برجسته و استثنايي، تحت نظر اساتيد خود برآيند.
    "خوان دلگادو" سرپرست و مسؤول اتاق بررسي آثار بود. او درحالي كه ماچادا ايستاده و نگاه مي كرد، پوئرتو را روي سه پايه چوبي مخصوصي قرار داد. ماچادا گفت:
    - مي خواهم اول امضا را بررسي كنيد.
    دلگادو درحالي كه تعجب خود را از اين درخواست مدير موزه، مخفي نگه داشته بود، مقداري مواد محلول در الكل روي يك قطعه پنبه ريخت و روي پنبه گلوله شده ديگري چند قطره بنزين چكاند و آنها را در كنار تابلو گذاشت و گفت:
    - من حاضرم، سينيور.
    - شروع كن اما خيلي مواظب باش.
    ماچادا ناگهان متوجه شد كه نفس كشيدن برايش دشوار شده است. درحالي كه به دقت نگاه مي كرد، دلگادو پنبه آغشته به مواد را برداشت و روي محل امضا كشيد و بعد بلافاصله با پنبه ديگري كه حاوي مواد خنثي كننده بود، آن را پاك كرد و بعد آن دو مرد به دقت محل آزمايش را بررسي كردند.
    دلگادو چند لحظه تأمل كرد و بعد گفت:
    -متأسفانه چيزي نمي شود فهميد؛ من بايد از مواد قوي تري استفاده كنم.
    مدير فرياد زد:
    - خوب، استفاده كن.
    دلگادو در بطري ديگري را باز كرد و مقداري ماده شيميايي روي پنبه ديگري ريخت و اولين حرف امضا را با آن محلول آغشته كرد و بلافاصله با پنبه ديگر آن را پاك كرد.
    فضاي اتاق از بوي تند و آزاردهنده مواد شيميايي پر شده بود. كريستين ماچادا آن جا ايستاده و به تابلو خيره شده بود. او نمي توانست آن چه را كه مي ديد باور كند. اولين حرف امضاي گويا كاملاً محو شده و در جاي آن حرف "ل" ظاهر شده بود.
    دلگادو به طرف او برگشت. صورتش رنگ نداشت. با صداي مرتعش پرسيد:
    - باز هم ادامه بدهم؟
    ماچادا گفت:
    - بله، ادامه بده.
    دلگادو كار را ادامه داد و به تدريج تمام امضاي گويا از روي تابلو محو شد و امضاي لوكاس پديدار گرديد. هر حرف از آن كلمه، مثل ضربه اي بود كه بر سر ماچادا فرود مي آمد. او كه سرپرست يكي از بزرگ ترين موزه هاي دنيا بود، گول خورده بود. به زودي هيئت مديره موزه مي فهميدند. پادشاه اسپانيا مي فهميد. او نابود شده بود.
    مدير با عجله به اتاق كارش برگشت و به هنري رندل تلفن زد.

    ****

    دو مرد، در دفتر كار ماچادا نشسته بودند. مدير با لحن سنگيني گفت:
    - شما حق داشتيد، آن تابلو مال لوكاس است. وقتي اين خبر به بيرون درز كند، همه مرا مسخره خواهند كرد.
    رندل با اطمينان گفت:
    - لوكاس تاكنون متخصصين بسياري را فريب داده است. مسأله تشخيص آثار جعلي او يكي از سرگرمي هاي من شده است.
    - ولي من 5/3 ميليون دلار بابت آن پول داده ام.
    رندل شانه هايش را بالا انداخت:
    - مي توانيد پولتان را پس بگيريد و تابلو را برگردانيد؟
    مدير با عجله سرش را تكان داد:
    - من آن را از پيرزني خريدم كه مي گفت براي سه نسل پي در پي، اين تابلو در خانواده آنها بوده است. اگر من بخواهم عليه او اقدامي كنم، دعوي بايد از طريق دادگاه انجام بشود و همه موضوع را خواهند فهميد و هرچه در اين موزه هست، مورد ترديد و بدگماني قرار خواهد گرفت.
    هنري رندل به سختي مشغول فكر كردن بود:
    بله، واقعاً هيچ دليلي براي اعلام اين موضوع به افكار عمومي نيست، ولي چرا اين قضيه را براي مقامات بالاتر توضيح نمي دهيد و خودتان را يكباره از شر آن راحت نمي كنيد؟ آنها مي توانند اين تابلو را در حراج به قيمت خوبي بفروشند.
    - نه، نمي توانم اين كار را بكنم، چون آن وقت تمام دنيا اين داستان را خواهند فهميد.
    برقي در چشمان رندل درخشيد:
    - يك شانس ديگر هم براي شما هست. من يك نفر را مي شناسم كه
    آثار لوكاس را جمع آوري مي كند. او يك كلكسيون دارد. او مردي صاحب نظر است.
    -خيلي دلم مي خواهد از شرش خلاص بشوم. من ديگر نمي خواهم آن را ببينم. يك اثر جعلي در ميان گنجينه من... اين خيلي بد است. حاضرم آن را مفت بدهم برود.
    - نيازي به اين كار نيست. مشتري من ممكن است براي آن پول خوبي هم بپردازد. مثلاً چيزي حدود پنجاه هزار دلار. اگر بخواهيد مي توانم يك تلفن بزنم.
    - اين نهايت لطف شماست. سينيور رندل.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #57
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    هيئت مديره موزه، در يك جلسه فوق العاده به پيشنهاد مدير تصميم گرفتند كه براي جلوگيري از آشكار شدن موضوع جعلي بودن يكي از تابلوهاي معروف پرادو، با يك عمل آرام و محتاطانه هر چه زودتر از شر
    آن خلاص شودن.
    اعضاى هيئت مديره،در كت و شلوارهاى مشكى،اتاق جلسه را به آرامى ترك گفتند.هيچ كس با ماچادا كه در گوشه اى ايستاده و در غم و اندوه عميقى فرو رفته بود،حتى خداحافظى هم نكرد.
    معامله بعد از ظهر همان روز انجام شد.هنرى رندل به بانك اسپانيا رفت و با يك چك تضمينى به مبلغ پنجاه هزار دلار برگشت و اثر لوكاس را كه به صورت نامشخصى در يك قطعه پارچه كرباس پيچيده شده بود،از دفتر موزه برداشت.ماچادا كه آن را به دست او مى داد،گفت:
    -هيئت مديره خيلى ناراحت خواهد شد اگر موضوع افشا بشود.من به آنها قول داده ام كه مشترى شما مردى صاحب نظر و موقعيت شناس است.رندل قول داد.
    -شما مى توانيد روى حرفى كه زده ايد حساب كنيد.
    وقتى هنرى رندل موزه را ترك كرد،يك تاكسى گرفت و به يك منطقه مسكونى در قسمت شمال مادريد رفت.
    او در مقابل يك ساختمان ايستاد و بسته اى را كه در دست داشت به طبقه سوم برد و جلو در آپارتمان ايستاد و ضربه اى به در زد.
    تريسى در را باز كرد.در پشت سر او سزار پورتا ايستاده بود.تريسى با نگاه پرسشگرانه اى به رندل خيره شد و او نيشش به لبخندى باز شد و گفت:
    -آنها براى اينكه زودتر از شرش خلاص بشوند .صبر و قرار نداشتند!
    تريسى محكم او را بغل كرد و گفت:
    -بيا تو.
    پورتا پارچه كرباس را باز كرد و تابلو را از ميان آن بيرون آورد و روى ميز گذاشت.نقاش قوزى گفت:
    -حالا شما شاهد معجزه اى خواهيد بود كه نام گويا را به اين تابلو برمى گرداند.
    او يك بطرى را برداشت و در آن را باز كرد.بوى تند يك ماده شيميايى در اتاق پيچيد.
    در حالى كه تريسى و رندل به او نگاه مى كردند،پورتا مقدارى از آن محلول را روى يك گلوله پنبه اى ريخت و به آرامى آن را به قسمت پايين تابلو،جايى كه امضاى لوكاس ديده مى شد،نزديك كرد.نام لوكاس به تدريج شروع به محو شدن كرد و به جاى آن امضاى گويا ظاهر شد.
    رندل با هيجان گفت:
    -با شكوه است!
    نقاش گوژپشت گفت:
    -اين ايده خانم تريسى بود.او از من پرسيد كه آيا امكان پوشاندن امضاى اصلى يك هنرمند با يك امضاى جعلى و سپس پوشاندن آن با نام اصلى وجود دارد يا خير.
    پورتا سپس نحوه كار را به دقت توضيح داد.
    تريسى لبخندى زد.پورتا اضافه كرد:
    -اين كار به نحو احمقانه اى ساده بود.فقط كمتر از دو دقيقه وقت لازم داشت.راز كار در رنگهايى بود كه من از آنها استفاده كردم.اول،امضاى گويا را با لايه اى از پوليش فرانسوى پوشاندم كه محفوظ بماند.پسپ بر روى آن امضاى لوكاس را با رنگ هاى آركليكى كه خيلى سريع خشك مى شود،نوشتم و سپس با رنگ و روغن و لعاب پوليش نام گويا را نقاشى كردم.وقتى امضاى اولى از بين رفت،نام لوكاس آشكار شد.البته اگر آنها كار را ادامه مى دادند،اسم اصلى گويا هم ظاهر مى شد،ولى اين كار را نكردند.
    تريسى به هريك از آنها پاكت ضخيمى داد و گفت:
    -اين فقط به خاطر تشكر از شماست.
    هنرى رندل لبخندى زد و گفت:
    -هر وقت به يك كارشناس هنرى احتياج داشتيد مرا خبر كنيد!
    پورتا پرسيد:
    -حالا چطور مى خواهيد اين تابلو را از كشور خارج كنيد؟
    -من يك پيك دارم كه آن را از اين جا بيرون مى برد.منتظرش باش،او را مى فرستم.
    بعد با هر دوى آنها دست داد و از آن جا بيرون رفت.
    در راه برگشتن به هتل ريتز،تريسى سرشار از غرور بود.او فكر كرد:
    -همه چيز بر مبناى اصول روان شناسى استوار بود.
    واقعيت او نيز همين بود.از همان آغاز تريسى دريافت كه دزديدن تابلو از پرادو يك كار غير ممكن است.بنابراين او مى بايست با حيله و نيرنگ بر آنها فائق شود.يعنى آنها را در شرايطى قرار بدهد كه بخواهند هرچه زودتر از شر آن تابلو خودشان را خلاص كنند.
    وقتى جف مى فهميد كه تريسى چطور آن كار را انجام داده است.به صورت او نگاه مى كرد و با صداى بلند مى خنديد.
    تريسى در اتاق هتل ريتز در انتظار پيك ايستاده بود.وقتى او وارد شد،تريسى به پورتا تلفن كرد و گفت:
    -پيك اين جاست.من تا چند دقيقه ديگر او را مى فرستم كه نقاشى را بر دارد.مواظب باش كه...
    پورتا فرياد زد:
    -چى؟ در مورد چى صحبت مى كنى؟ پيك شما تابلو را نيم ساعت قبل برد!

    پاريس
    چهارشنبه،نهم جولاى_ظهر

    گونتر هارتوگ كه در دفتر خصوصى "رومانيگنون" نشسته بود،گفت:
    -من مى فهمم در مورد آن چه كه در مادريد اتفاق افتاد،چه احساسى دارى، ولى جف استيونس زودتر از تو آن جا بود.
    تريسى با لحن تلخى حرف او را تصحيح كرد:
    -نه،من پيش از او آن جا بودم،او بعدا آمد.
    -اما جف آن را تحويل داد.پوئرتو هم اكنون در راه تحويل به مشترى من است.
    بعد از آن همه طرح ها و نقشه ها،جف استيونس سر او كلاه گذاشته بود.او در كنارى نشسته و گذاشته بود كه تريسى همه كارها را انجام بدهد و ريسك ها را بكند.حالا او داشت به تريسى مىخنديد.او به هيچ وجه تاب تحمل آن موج حقارتى را كه وجودش را پوشانده بود،نداشت.وقتى به ياد آن شب و تماشاى رقص فلامينگو افتاد با خود گفت:
    -خداىمن،چه موجود مسخره اى از خودم ساخته بودم.
    او به گونئر گفت:
    -من فكر نمى كردم بتوانم روزى كسى را بكشم؛ولى خوشحالم كه
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #58
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    میتوانم جف استیونس را قطعه قطعه کنم.


    گونتر با ملایمت گفت:


    -اه عزیزمن در این اتاق نه او دارد به این جا می اید.
    تریسی از جایش پرید:
    -او دارد چه کار میکند؟
    -من که به تو گفتم برایت یک پیشنهاد تازه دارم ولی اینکار نیاز به یک همدست دارد.از نظر من او تنها کسی است که...
    تریسی بشکنی زد و گفت:
    -من ترجیح میدهم از گرسنگی بمیرم و با او کار نکنم.جف استیونس یک مرد پست و قابل تحقیر...
    ناگهان جف در استانه در ظاهر شد:
    اه تریسی عزیزم!قیافه تو درخشان تر از همیشه است...گونتر دوست من حالت چطور است؟
    دو مرد با یکدیگر دست دادند.تریسی لبریز از عصبانیت ایستاده بود و انها را نگاه می کرد.
    جف نگاهی به او انداخت اهی کشید و گفت:
    -تو شاید از دست من ناراختی؟
    -ناراحت؟من...
    او کلمه ای برای بیان میزان نفرت و عصبانیت خودش پیدا نکرد.
    -تریسی اجازه بده بگویم که نقشه تو واقعا اعجاز امیز بود.تو فقط یک اشتباه کوچک مرتکب شدی.از این به بعد هیچ وقت به یک نفر سوئیسی که انگشت سبابه دست راستش قطع شده باشد.اطمینان نکن.
    تریسی نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش را کنترل کند.او به طرف گونتر بر گشت و گفت:
    -من بعدا با شما صحبت میکنم گونتر.
    -تریسی...
    -نه هر چه هست من نمی خواهم در ان سهیم باشم با حضور او نه.
    گونتر گفت:
    -فقط چند دقیقه گوش کن.
    -هیچ دلیلی ندارد که من...
    -در سه روز اینده "دوبرس" چهار میلیون دلار الماس را با هواپیمای باری"ارفرانس" از پاریس به امستردام حمل می کند.من یک مشتری دارم که شدیدا مشتاق ان سنگ هاست.
    تریسی در حالی که نمی توانست تلخی کلامش را پنهان کند.گفت:
    -چرا ان را در راه فرودگاه نمی دزدید؟این دوست تو که این جاست متخصص دزدیدن وسایل نقلیه است.
    جف فکر کرد:
    -خدای من او وقتی عصبانی می شود چقدر جذاب تر است!
    گونتر گفت:
    -از الماس ها به شدت مراقبت می شود ولی ما انها را در حال پرواز خواهیم ربود.
    تریسی با تعجب به او نگاه کرد و پرسید:
    -در حال پرواز؟ان هم در یک هواپیمای باری؟
    -ما احتیاج به یک نفر ادم کوچک اندام داریم که در یک صندوق پنهان بشود.وقتی هواپیما در اسمان است.تنها کاری که این شخص باید بکند این است که از صندوق بیرون بیاید در دوبرس را باز کند بسته الماس ها را بیرون بیاورد و انها را در جعبه مشابهی که قبلا تدارک دیده شده است جا به جا کند و به صندوق خودش برگردد.
    -و شما فکر میکنید که من انقدر کوچک هستم که در ان صندوق جا بگیرم؟
    گونتر گفت:
    -بیش از ان به کسی نیاز داریم که بسیار باهوش باشد و اعصاب قوی داشته باشد.
    تریسی لحظه ای فکر کرد و بعد جواب داد:
    -من این نقشه را دوست دارم گونتر.تنها چیزی که دوست ندارم کار کردن با جف است.این شخص یک شارلاتان است.
    جف پوزخندی زد و گفت:
    -گونتر قرار است اگر ما بتوانیم این این کار را بکنیم یک میلیون دلار به ما بدهد.
    تریسی به گونتر خیره شد:
    -یک میلیون دلار؟
    او سرش را تکان داد:
    -نیم میلیون دلار به هر کدامتان.
    جف توضیح داد:
    -دلیل این که این کار امکان پذیر است.این است که من با یکی از افرادی که درقسمت بارگیری کار می کنند ارتباط دارم.او در فرودگاه می تواند برای فراهم شدن مقدمات کار به ما کمک کند.او ادم قابل اعتمادی است.
    تریسی جواب داد:
    -بر خلاف تو.
    و اضافه کرد:
    -خداحافظ گونتر.
    و از اتاق بیرون رفت.
    گونتر در حالی که او را با نگاهش بدرقه می کرد گفت:
    -متاسفم جف فکر نمی کنم تریسی این کار را بکند.او در مورد مساله مادرید از دست تو واقعا ناراحت است.
    جف با خنده گفت:
    -شما اشتباه می کنید من تریسی را می شناسم.او نمی تواند از این کار بگذرد.

    ***

    "رامون"گفت:
    -جعبه ها قبل از بارگیری و انتقال به هواپیما مهر و موم می شوند.
    او یک مود جوان فرانسوی بود که چشم های بی فروغ و صورت پر چین و چروکش هیچ ارتباطی با سن او نداشت.رامون یک گسیل دهنده هواپیماهای ارفرانس بودو در قسمت ترافیک هوایی فرودگاه کار می کرد.
    رامون ووبان.تریسی.جف و گونتر در یک قایق تفریحی نشسته بودند و پاریس را دور می زدند.
    تریسی پرسید:
    -اگر جعبه مهر وموم می شود چطور من می توانم وارد انها بشوم؟
    رامون ووبان جواب داد:
    -در اخرین دقایق بارگیری معلولا از جعبه هایی استفاده میشود که ما اصطلاحا به انها جعبه های نرم می گوییم.اینها جعبه هایی بزرگ چوبی است که یک طرف انها با پارچه کرباس پوشانده شده و معمولا فقط با یک طناب بسته می شود و انها را در روی بقیه بارها قرار می دهند.به دلیل تدابیر امنیتی محموله های گرانبها مثل الماس همیشه در اخرین دقایق وارد هواپیما می شود.این نوع بار از نظر بارگیری اخرین و از نظر تخلیه اولین محموله ها هستند.
    تریسی پرسید:
    -پس الماس ها در جعبه های نرم هستند؟
    -بله و من می توانم ترتیبی بدهم که شما در داخل جعبه ای قرار بگیرید که دقیقا در مجاورت جعبه الماس ها خواهد بود.تنها کاری که شما باید بکنید این است که وقتی هواپیما در اسمان است طناب ها را
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  9. #59
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    _479 / سیدنی شلدون
    پاره کنید و جعبه محتوی الماس ها را باز کنید و آنها را در بسته دیگری که کاملا مشابه آن است قرار بدهید و در جعبه اول را مجددا ببندید.
    گونتر اضافه کرد:
    _ وقتی هواپیما در آمستردام به زمین نشست،نگهبانان جعبه عوضی را برمی دارند و به الماس بر ها تحویل می دهند.موقعی که آنها موضوع را بفهمند،شما در هواپیمای دیگری آماده خروج از کشور هستید.باور کنید که هیچ اتفاقی نخواهد افتاد.
    تریسی پرسید:
    _ در آن بالا من از سرما نمی میرم؟
    ووبان خندید:
    _ نه مادموازل،این روز ها هواپیماهای باری به اندازه کافی گرم هستند.به ندرت اتفاق می افتد که مواد خوراکی یا گوشت حمل کنند.شما کاملا راحت خواهید بود.البته ممکن است کمی جایتانن تنگ باشد،ولی راحت خواهید بود.
    تریسی نسبتا حاضر بود پیشنهاد آنها را بپذیرد.نیم میلیون دلار برای چند ساعت کار پول کمی نبود.او نقشه را از هر جهت مورد بررسی قرار داد و به این نتیجه رسید که عملی است.او فکر کرد:
    _ البته اگر جف در این کار دخالتی نداشته باشد.
    احساس او نسبت به جف آمیزه ای از عصبانیت و یک احساس لطیف و خوشایند بود که باعث حیرت تریسی شده بود.کاری که او در مادرید انجام داده بود،تنها به قصد گول زدن او بود،او به تریسی خیانت کرده و سر او کلاه گذاشته بود و حالا داشت در دل خودش می خندید.
    هر سه مرد منتظر جواب او بودند.قایق از زیر پل"پونت نتو"می گذشت.یک زوج جوان در آن طرف رودخانه در کنار هم نشسته بودند.تریسی شور و شوق و خوشحالی را در چهره ی دخترک می دید.یا خودش گفت:
    _ او احمق است!
    سرانجام تریسی تصمیم خودش را گرفت و در حالی که مستقیما در چشم های جف نگاه یم کرد،گفت:
    _ بسیار خب،من حاضرم.
    و از همان لحظه احساس کرد تنش و بحران آغاز شده است.
    ووبان گفت:
    _ ما فرصت زیادی نداریم.
    چشم های بی فروغ او به طرف تریسی برگشت:
    _ برادر من در آژانش حمل و نقل کار می کند،او به من اجازه خواهد داد که شما را در آن جعبه نرم،در کنار سایر وسایل داخل آن قرار بدهم.
    امیدوارم که شما هراسی از جای تنگ نداشته باشید؟
    _ نگران من نباشید...پرواز چقدر طول می کشد؟
    _ پرواز تا آمستر دام،یک ساعت طول می کشد؛علاوه بر آن شما چند دقیقه ای هم در محوطه بارگیری معطل خواهید شد.
    _ اندازه ی این جعبه چقدر است؟
    _ آن قدر بزرگ هست که شما بتوانید در آن جا بگیرید.البته در آنجا چیزهای دیگری هم برای مخفی کردن شما خواهد بود،فقط از باب احتیاط.
    گونتر گفت:
    _ هیچ اشکالی پیش نمی آید،این کار ها همه محض احتیاط است.
    و جف اضافه کرد:
    _ من لیست بعضی از چیزهایی را که احتمالا شما به آنها احتیاج خواهید داشت قبلا آماده کرده ام.
    تریسی فکر کرد:
    _ حرامزاده خودخواه!او آنقدر از جواب مثبت من اطمینان داشته که تدارکات کار را هم دیده است.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  10. #60
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    ـ ووبان کاری می کند که پاسپورت های شما مهر ورود و خروج قانونی داشته باشند، در نتیجه شما می توانید بدون هیچ مشکلی، هلند را ترک کنید.
    ـ قایق، ه دیوار ساحلی رودخانه آرام آرام نزدیک شد. رامون وونان گفت:
    ـ ما ازفردا صبح کار را شروع می کنیم، چرا امشب را جشن نگیریم و با هم شام نخوریم؟
    گونتر معذرت خواهی کرد:
    ـ متاسانه من یک قرار قبلی دارم.
    جف به طرف تریسی برگشت:
    ـ آیا شما...
    او به آرامی حرش را قطع کرد:
    ـ نه، متشکرم، من خسته ام.
    این حرف البته یک بهانه بود که با جف نباشد، ولی علی رغم آن، او کاملاً احساس دلتنگی می کرد. شاید به خاطر هیجان . فشار روحی بود که در تمام این مدت تحمل کرده بود.
    ـ وقتی این کار تمام شد، برای یک استراحت طولانی به لندن برمی گدیم.
    جف گفت:
    ـ من یک هدیه برایت آورده ام.
    و جعبه پر زرق و برقی را به دست ترسی داد. درون داد. آن یک روسری ابریشمی بود که گوشه ای مارک «تی ـ دبیلو» دیده می شد.
    تریسی گفت:
    ـ متشکرم.
    و عصبانیت فکر کرد:
    ـ او حالا می تواند چنین هدیه های گرانی از سهم نیم میلون دلاری من بخرد.
    جف پرسید:
    ـ مطمننی که تصمیمت برای شام نخواهد کرد؟
    ـ به هیچ وجه.
    ***
    تریسی در پاریس در یک در یک هتل قدیمی به اسم «پلازاآتنیه»، در یک سوئیت که چشم انداز شیک در خود هتل وجود داشت که دارای برنامه موزک ملایم با اجرای پیانو نیز بود، ولی او آن شب خسته تر از آن بود. که لباسش را عوض کند و به تریا برود. او به طرف میز«ریلیز» رفت و رفت و وارد یک کافه کوچک شد و یک ظرف سوپ سقارش داد. ولی غذایش را نیم خورده رها کرد و برخاست و به هتلش برگشت.
    دانیل کوپر مشکلی داشت. در راه بازگشت به سفارش به پاریس او از بازرس تریگتانت تقاضای ملاقات کرد. سر پرست پلیس بین المللی رفتارش از دفعات قبل کمتر صمیمانه می نمود. او در حدود یک ساعت به مکالمه تلفنی فرمانده رامبروز که از آن مرد آمریکایی شکایت می کرد گوش کرده بود.
    فرمانده پلیس مادرید فریاد زده بود:
    ـ این مرد دیوانه است! من مقدار زیادی پول وقت مامورینم را فقط برای تعجب بی فایده و بی هدف آن زن به هدر دادم. زنی که او اصرار داشت به من بقبولاند که قصد دارد موزه پرادو را غارت کند و بعد معلوم شد همان طور که خود من از اول حدس می زدم، یک توریست بی آزار است.
    در گفتگوی تلفنی ی ساعته اش فرمانده تریگنانت را متقاعد کرده بود که تریسی ویتنی از همان آغاز کار هم فرد بی گناهی بود و همه در مورد او اشتباه می کردند.
    واقعیت این بود که در شهرهایی که تریسی در آن جا بوده حوادثی اتفاق افتاده و او را متهم کرده بودند، تریسی ویتنی در پاریس بود، او گفت:
    ـ من می خواهم برای مدت بیست و چهار ساعت او تحت مراقبت پلیس باشد.
    بازرس جواب داد:
    ـ مگر اینکه دلایلی بتوانید ارائه بدهید که او می خواهد یک کار خلاف و غیر قانونی انجام بدهد، درغیر این صورت من هیچ کاری نمی توانم بکنم.
    کوپر با چشم های قهوه ای اش به او خیره شده و گفت:
    ـ شما احمق هستید!
    و لحظه ای بعد خودش را دید که بدون هیچ تشریفاتی او را به خارج از دفتر راهنمایی کردند.
    دانیل کوپر تصمیم گرفت که خودش مراقبت را شروع کند. او تریسی را همه جا تعجب کرد. در فروشگاه، در رستوران، در خیابان های پاریس،شب و روز ... بدون غذا و استراحت. دانیل نمی توانست اجازه بدهد تریسی را به زندان انداخته باشد.
    ****
    آن شب تریسی در رختخوابش دراز کشیده و نقشه روز بعد را در ذهنش مرور می کرد. سر دردش که از ساعت ها قبل شروع شده بود، بهتر شدهبود. او چند قرض آسپرین خوابیده بود، ولی هنوز ضربان شقیقه هایش را احساس می کرد.
    گرمای اتاق غیر قابل تحمل بود. تمام تنش از عرق خیس شده بود. با خودش فر کرد:
    ـ فردای روزی که کار تمام شد به سوئیس می روم. به مناطق خشک و کوهستانی سوئیس به «شاتئو» ...
    تریسی ساعت شماطه دار روی میز کنار تختش را برای کوک کرده بود.
    وقتی ساعت زنگ زد، او خواب زندان را می دید. «ایرون پنتس» پیر فریاد می زد:
    وقت لباس پوشیده است.
    وقتی زنگ در کریدور زندان می پیچید.
    تریسی بیدار شد. قفسه سینه اش فشرده می شد و نور چراغ چشم هایش را آزاد می داد. به زحمت خودش را به حمام رساند. صورتش گل انداخته و تب زده بود. او خودش را در آینه نگاه کرد:
    ـ من نباید مریض بشوم. امروز نه. من کارهای زیادی دارم که باید انجام بدهم.
    او به آرامی لباس پوشید. سعی کرد نپش شقیقه هایش را راموش کند و اهمیتی ندهد. یک پیراهن گشائ مشکی پوشید و کفش های لاستیکی به پاکرد. احساس ضعیف و سرگیجه می کرد، گلویش می خراشید و نمی توانست به راحتی آب دهانش را فرو بدهد، نمی دانست این حالت ها نتیجه همان هیجان است یا بیماری؟ روی میز نگاهش به روسری ابریشمی که جف به او هدیه داده بود افتاد. آن را برداشت وبه دور گردنش بست.
    ****
    در ورودی هتل پلازاآتنیه در خیابان «مون تایته » قرار داشت، ولی در ورودی خدمات، در « ریودوبا کادور» و در سر پیچ خیابان واقع بود. کنار این در تابلویی دیده می شد که روی آن نوشته شده بود: ورود سرویس هاي خدماتي؛ و از پشت آن راهي وجود داشت كه به سالن هتل منتهي مي شد و از آن جا معمولاً آشغال را به سالن هتل منتهي مي شد و از آن جا معمولاً ظرف هاي آشغال را به بيرون منتقل م كردند.
    دانيل كوپر كه محل ديده باني اش زا جلوي در ورودي اصلي انتخاب كرده بود، تريسي را نديد كه از هتل بيرون برود ولي به طور گنگ و مبهمي خروج او را احساس كرد.
    او با عجله به طرف خيابان دويد و به بالا و پايين نگاه كرد، ولي تريسي را نديد.
    در آن هنگام، تريسي در يك اتومبيل رنوي خاكستري رنگ كه او را مقابل در خروجي پش هتل سوار كرده بود، به اطرف «اتوال» مي رفت.
    در آن ساعت ترافيك چنداني در خيابان ها نبود و راننده آبله رو، كه تصادفاً انگليسي هم نمي دانست، خيلي زود به خيابان دوازدهم كه نزديكي اتوال بود، رسيد.
    تريسي آرزو مي كرد كه اي كاش او كمي آهسته تر مي راند. حركت اتومبيل حالش را به هم مي زد. نيم ساعت بعد، اتومبيل در مقابل در ورودي يك انبار ايستاد.
    روي در تابلويي كه روي آن عبارت« بروسر.ات.سي» نوشته بود، به چشم مي خورد. به ياد آورد كه اين همان جايي است كه برادر رامون ووبان كار مي كند.
    راننده در اتومبيل را باز كرد و زير لب گفت:
    ـ عجله كنيد!
    يك مرد ميانسال، كه حركاتي تند و پنهانكارانه داشت. ظاهر شد و به محض اينكه تريسي قدم از اتومبيل بيرون گذاشت. گفت:
    ـ دنبال من بيايد، زود باشيد.
    تريسي او را تعقيب مرد تا به يك انبار لوازم منزل كه شش عدد جعبه در آن جا ديده مي شد، رسيدند. همه جعبه ها، به جز يكي از آنها بسته و مهر و موم شده بود.جعبه آخري تا نيمه پر از وسايل خانگي بود و يك طرف آن با پارچه كرباس پوشانده شده بود.
    ـ برو داخل جعبه، زودباش! م وقت چنداني نداريم.
    تريسي احساس ضعف مي كرد. او نگاهي به جعبه انداخت و فكر كرد:
    ـ من نمي تونم داخل اين جعبه دوم بيارم، مي ميرم. كافي است همه چيز را متوقف كنم و برگردم.
    آن مرد با نگاهي خشك و بي طاقتي به او چشم دوخته بود.
    تريسي با خود گفت:
    ـ من حالم خوب است.. خيلي زود تمام مي شود... تا چند ساعت ديگر در راه سوئيس خواهم بود. او يك چاقوي دو لبه، يك طناب محكم. يك چراغ قوه و يك جعبه جواهرات كه روبان قرمزی به دور آن بسته بود به تريسي داد:
    ـ اين شبيه همان بسته اي است كه بايد آن را عوض كني.
    تريسي نفس عميقي كشيد و قدم به داخل جعيه گذاشت و درون آن نشست. يك لحظه بعد، يك تكه مقوا و يك قطعه كرباس در جعبه را پوشاند وو تريسي صداي بسته شدن طناب را به دور جعبه شنيد. صداي آن مرد به سختي به گوش مي رسيد:
    ـ از حالا به بعد، حرف نمي زني حركت نمي كني و سيگار نمي كشي. تريسي سعي كرد بگويد؛ من سيگاري نيستم، اما ديگر رمق نداشت.
    ـ من يك سوراخ در پهلوي جعبه ايجادر ميكنم كه بتواني نفس بكشي. يادت باشد كه حتماً اين كار را بكني!
    و بعد به لطيفه خودش ختديد.
    چند لحظه بعد تريسي صداي پاي او را شنيد كه از كنار جعبه ها دور مي شد.
    جعبه تنگ و تاريك بود. ميز و صندلي غذل خوري تمام فضاي داخل جعبه را پر كرده بود. تريسي احساس مي كرد كه تمام بدنش داغ شده است. گرم بود و به سختی می توانست نفس بکشد. او فکر کرد:
    ـ حتماً به یک نوع بیماری میکروبی مبتلا شده ام، ولی باید تحمل کنم. من کارهای زیادی دارم که باید انجام بدهم.
    اصلاً نگران نباش، وقتی بارهار را در آمستردام خالی کردند، جعبه تو به یک انبار خصوصی در نزدیکی فرودگاه برده می شود. جف در آنجا به ملاقات تو خواهد آمد. جواهرات را به بده و فرودگاه برگرد. یک بلیط برای ژنو و دفتر سوئیس ایر به اسم تو رزرو شده است. باید خیلی زود وقبل از اینکه پلیس متوجه سرقت بشود، از آمستردام بیرون بیایی. آنها سعی خوهند کرد شهر را محاصره کنند. هیچ چیز غلط از آب در نمی آید؛ ولی محض احتیط این آدرس و کلید خانه امن در آمستردام است. آن جا خالی است.
    او داشت چرت می زد، ولی ناگهان بیدار شد. جمعه او در هوا معلق بود. تریسی احساس می کرد که در هوا تاب می خورد. دستش را به اطراف گرفته بود. جعبه روی سطح محکمی قرار گرفت و لحظاتی بعد، صدای بسته شدن در کامیون و روشن شدن موتور را شنید.
    آنها در راه فرودگاه بودند. راننده کامیونی که تریسی را حمل می کرد، برنامه کار خودش را داشت. او با سرعت پمجاه مایل در ساعت می رفت. آن روز صبح، ترافیک جاده فرودگاه ظاهراً سنگین تر از معمول بود، ولی راننده نگران نبود. محموله به موقع به هواپیما می رسید و او پنجاه هزار فرانک فرانسه را به دست می آورد. این مبلغ برای بردن زن و بچه هایش به یک مسارت تفریحی کافی بود. او کر کرد:
    ـ می ویم آمریکا و سری به دنیای «والت دیزنی» می زنیم.
    هیچ مشکلی وجود نداشت. فرودگاه در فاصلهسه مایلی او بود. ده دقیقه وقت داشت که به آنجا برسد.
    دقیقاً سر وقت به قسمت بار آژانس هوایی ایرفرانس رسید. از جلوی دفتر مرکزی که یک ساختمان خاکستری بود که با سیم خاردار از محوطه فرودگاه«شارل دوگل» جدا می شد، عبور کرد و داشت به طرف محل مورد نظرش که محل تخلیه بار بود و مقداری جعبه و اثاثیه مختلف در آن جا قرار داشت، می رفت که ناگهان صدای انفجاری به گوشش رسید و فرمان از دستش خارج شد و کامیون شروع به لرزیدن کرد. او فکر کرد:
    ـ یک پنچری کثیف!
    در محوطه فرودگاه، هواپیمای غول پیکر 747 هواپیمای فرانسه در حال بارگیری بود. نوکه هواپیما به طرف پایین بوده، یک پل فلزی از قسمت عقب هواپیما تا جلو سکوهای باز کشیده شده و نقاله حمل بارآماده انتقال جعبه ها به داخل هواپیما بود.
    حدود سی و هشت جعبه در آن جا بود که بیست و هشت تای آنها در قسمت بالای هواپیکا و ده تای دیگر در شکم آن جای می گرفت.سیم ها و کابل هایی که حمل و نقل را کنترل می کرد، در اطرا هواپیما دیده می شد و هیچ گونه تزئینی در آن وجود نداشت، بارگیری در هواپیما تقریباً به پایان رسیده بود. رامون ووبان به ساعتش نگاه کرد. کامیون دیر کرده بود. محوطه دوبرس بر روی تخت پهن انتقال بارها به داخل هواپیما قرار گرفته بود. قسمت پارچه ای هواپیما قرار گرفته بود. قسمت پارچه ای جعبه به صورت چپ و راست، محکم طناب پیچی شده بود. این جعبه می بایست دقیقاً در کنار جعبه حامل تریسی قرار بگیرد. ووبان آن را با رنگ قرمز علامتگذاری کرده بود که تریسی مشکلی برای آن نداشته باشد. در حالی که جعبه روی ریل چرخدار جلو می رفت، رامون به آن نگاه می کرد. جعبه وارد هواپبما شدو در جای خود مستقر گردید. در کنار آن یک جای خالی برای جعبه دیگری به همان اندازه وجود داشت. حدود سی محوله روی سکوها آماده بارگیری بود.
    رامون فکر کرد:
    ـ خدایا، چه بر سر آن زن آمده است؟
    مسئوول بارگیری هواپیما فریاد زد:
    ـ حرکت کنیم منتظر چی هستیم رامون؟
    ـ یک لحظه بر کن.
    ووبان این را گفت. به طرف در ورودی دوید هیچ اثری از کامیون دیده نمی شد. سرپرست بارگیری ناگهان سروکله اش پیدا شد:
    ـ ووبان چه مشکلی هست؟ زودتر بارگیری را تمام کنید و هواپیما رابفرستید بالا.
    ـ بله قربان، من فقط منتظرم که...
    درست در همین لحظه، کامیون وارد محوطه بارگیری شد و وقتی به مقابل سکو رسید، چرخ هایش ازشدت ترمز ناگهانی جیغ کشیدند و متوقف شد.
    ووبان اعلام کرد:
    ـ این محموله آخر است.
    سرپرست گفت:
    ـ خوب، بیندازش بالا.
    ووبان تا وقتی که جعبه از روی نقاله گذشت و وارد هواپیما شد، آن را با نگاه تعقیب کرد و خطاب به سرپرست بارگیری گفت:
    ـ کار ما تمام شد.
    چندلحظه بعد، پل متحرک از هواپیما جدا شد و نوک آن پایین آمد و درها یکی پس از دیگری بسته شد.
    ووبان ایستاد و به هواپیما که موتورهایش را روشن کرد و آرام آرام به سوی باند به حرکت در آمد، نگاه کرد و با خود گفت:
    از حالا به بعد دیگر به آن زن مربو است.
    ***
    یک توفان تند، یک موج غول پیکر کشتی را در هم شکست. تریسی فکر کرد:
    ـ من دارم غرق می شوم. باید از اینجا بیرون بروم.
    او دستش را دراز کرد و به چیزی در نزدیکی اش چنگ انداخت. یک قایق نجات بود. تکان می خورد و به این طرف و آن طرف و آن طرف می رفت. او سعی می کرد که برخیزد و بایستد. سرش به پایه میز خورد و ناگهان به خاطر آورد که در چه موقعیتی قرار دارد.
    صورت و موهایش عرق کرده بود. سرش گیج می خورد و تمام تنش می سوخت. برای چه مدتی بیهوش بود؟ او فکر کرد:
    ـ پرواز فقط یک ساعت طول می کشد. آیا هواپیما در حال نشستن است؟ نه... چیزی نیست. من حالم خوب است. این فقط یک خواب وحشتناک است. من در رختخواب خودم هستم و دارم خواب می بینم... من باید به دکتر تلفن کنم...
    او نمی توانست نفس بکشد. گلویش فشرده می شد. به سختی خودش را بالا کشید که دستش را بع تلفن برساند، بلافاصله به زمین غلتید. هواپیما تکان شدیدی خوردو تریسی به طر جعبه دیگر پرت شد و به پهلو افتاد. گیج شده بود. با عجله سعی کرد تمرکز پیدا کند:
    ـ چقدر وقت دارم؟
    او بین یک واقعین دردناک و یک کابوس ناشی از تب در نوسان بود:
    ـالماس ها... باید هر طور شده الماس ها را به دست بیاورد.
    اما اول...لول می بایست خودش از آنجا بیرون بیاید. او چاقو را که در جیب بالاپوشش بود لمس کرد و احساس کرد که برای آوردن آن به نبروی زیادی احتیاج دارد.
    هوا به اندازه کافی نبود و تریسی به دشواری نفس می کشید:
    ـ من به هوا احتیاج دارم.
    دستش را دراز کردو پارچه کرباس را احساس نمود. به دنبال طناب روی آن گشت. آن را هم پیدا کرد و برید. این کار به نظرش تا ابد تمام نشدنی می آمد. ارچه کرباس به طور وسیعی باز شد. تریسی طناب را هم برید. حالا شکاف به اندازه ای بود که بتواند از جعبه بیرون بیاید و به داخل شکن هواپیما لیز بخورد. هوای بیرون سرد و یخ زده بود. تریسی شروع به لرزیدن کردو یک تکان شدید حالت تهوع او را افزایش داد. او فکر کرد:
    ـ باید هر طور شده تحمل کنم.
    نیروی خودش را جمع کرد که تمرکز کند:
    ـ من اینجا چه می کنم؟... من یک کار مهم دارم... الماس ها ... بله ... الماسها.
    قدرت دید تریسی مختل شده بود همه چیز درهم و برهم بود و وضوح نداشت:
    ـ نمیتوانم... متاسفانه نمیتوانم.
    ناگهان هواپیما شروع به پایین رفتن کرد. تریسی روی کف هواپیما افتاد و دستش با یک تکه آهن تیز برخورد کرد. سعی کرد خودش را کنترل کند و بردرد خود فائق آید. وقتی کمی آرام گرفت دوباره برخاست. خروش موتورهای جت، با صداهايی كه در سرش مي پيچيد. به هم آميخته بود:
    ـ الماس ها... من بايد الماس ها را پيدا كنم.
    او در ميان بارها تلوتلو مي خوردو با چشم هاي نيمه باز به آنها نگاه مي كردو به دنبال علامت قرمز مي كرد و به دنبال علامت قرمز مي گشت:
    خدايا، متشكرم! پيدا شد.
    علامت قرمز، روي جعبه سوم بود. او در كنار آن ايستاد و سعي كرد به خاطر بيارد كه چكار بايد بكند:
    ـ اگر مي توانستم دراز بكشم دراز بكشم و براي چند بخوابم، حالم بهتر مي شد. آن چه كه فعلاً به آن احتياج دارم، خواب است.
    اما وقتي براي اين كار نبود ممكن بود هر لحظه هواپيما در آمستردام به زمين بنشيند. چاقو را بيرون آورد كه طناب جعبه را پاره كند. آنها به او گفته بودند:
    ـ يك بريدن خوب، كار را آسان مي كند.
    ولي او، نيروي كمي براي نگاه داشتن چاقو در دست هايش داشت. تريسي فكر كرد:
    ـ من نبايد شكست بخورم.
    شروع به لرزيدن كرد. آن قدر به شدت مي لرزيد كه چاقو از دستش افتاد:
    ـ اين طور نمي شود. آنها مرا دوباره دستگير مي كنند و به زندان مي اندازند.
    او به طناب چنگ زد و ايستاد. مي خواست با عجله به جعبه خودش برگردد و در آن بخوابد تا كار به پايان برسد. اين ساده اي بود. اما نه. او اين جا ماموريت ديگري داشت.
    دوباره چاقو را برداشت و شروع به بريدن طناب كرد. نهايتاً موفق شد. پارچه روي جعبه را كنار زد و چراغ قوه اش را به داخل آن انداخت.
    در همين هنگام تريسي متوجه كه فشار هواي داخل گوشش تغيير كرد. هواپيما به ظرف پايين ميرفت كه بنشيند. تريسي فكر كرد:
    ـ بايد عجله كنم.
    اما بدنش توان نداشت، گيج و منگ ايستاده بود. ذهنش به او مي گفت:
    ـ حركت كن.
    تريسي نور چراغ قوه را به داخل جعبه انداخت. مقدار زيادي بسته و پاكت و كيف هاي كوچك و بزرگ درون جعبه ديده مي شد و بسته هاي آبي رنگ با روبان قرمز، روي همه آنها بود. هردوي آنها!
    تريسي پلك هايش را به هم زد. دو جعبه به يكي تبديل شد. همه چيز در اطراف او تشعشع خاصي داست. او جعبه را برداشت و جعبه مشابه آن را از جیبش بیرون آوردو هر دوی آنها را در دست گرفت. یک حالت دل به هم خوردگی شدید به او دست داد. چشک هایش را به هم فشرد و سعی کرد حالت تهوع اش را کنترل کند. شروع به قرار دادن در داخل جعبه کرد ولی ناگهان دچار تردید شد. نمی دانست کدام یک از دو جعبه محتوای الماس ها است و کدام یک خالی است؟ او به دو جعبه هم شکل خیره شد:
    ـ این که در دست راست، یا آن که در دست چپ است؟!
    هواپیما زاویه پروازش را تغییر داده و در حال فرو آمدن بود و هر لحظه امکان داشت که با سطح زمین تماس بگیرد. او می بایست تصمیم بگیرد. یکی از بسته ها را داخل جیبش گذاشت و دعا کرد که اشتباه نکرده باشد و از کنار صندوق دور شد. او حالا در جستجوی طناب سالم در جیب بالاپوشش بود. می دانست که باید با آن کاری انجام بدهد، ولی ضربان سرش مانع از آن می شد که بتواند فکر کند، سرانجام به خاطر آورد:
    ـ وقتی طناب را پاره کردی آن را در جیبت بگذار.
    ولی دیگر غیر ممکن بود که بتواند این کار را بکند. هیچ نیرویی برایش باقی نمانده بود. مامورین همه جا را مورد بازرسی قرار می دادند و طناب های پاره شده را پیدا می کردند و او گرفتار می شد.
    صدایی که عمق وجودش فریاد می زد:نه، نه، نه!
    تریسی با تلاش و تقلای زیادی طناب را به دور صندوق پیچید. وقتی هواپیما با زمین تماس گرفت، تکان شدیدی را در زیر پایش احساس کرد و بعد یک تکان دیگر. وقتی ترمزهای هواپیما به کار افتاد و یکباره نیروی موتورهای جت را خنثی کرد، با حرکت شدیدی به عقب پرتاب شد و بر ک زمین غلتید و از هوش رفت.
    هواپیمای غول پیکر از سرعت خود می کاست و روی باند به طرف ترمینال پیش می رفت. تریسی بی حس و بی رمق روی کف هواپیما افتاده و موهایش، صورت بی رنگش را پوشانده بود.
    خاموش شده ناگهانی موتورها، او را به حال عادی برگرداند. هواپیما توقف کرد. تریسی به آرنجش تکیه داد و با زحمت زيادي و به آهستگي از جايش بلند شد و سر پا ايستاد. گيج بود. دستش را به يكي از جعبه ها گرفت كه به زمين نيفتد. طناب نو به دور جعبه پيچيده شده بود و بسته الماس ها در دستش بود. آنها را به سينه فشرد و به داخل صندوق خودش برگشت. نفس نفس مي زد و خيس عرق شده بود. او فكر كرد:
    ـ من موفق شدم!
    ولي هنوز كار ديگري باقي بود كه مي بايست انجام بدهد. ولي چه كاري؟ به يادش آمد. او بايد طناب را به دور جعبه خودش مي پيچيد.
    تريسي در جيب بالاپوش بلندش به دنبال نوار چسب گشت، ولي آن را پيدا نكرد. نفس هايش كوتاه و مقطع شده بود. احساس كرد كه صداهايي را مي شنود. نفسش را در سينه حبس كرد كه بتواند صداها را بشنود. يك نفر مي خنديد. هر لحظه امكان داشت مرداني درهاي هواپيما را باز كنند و تخليه بارها آغاز شود.
    آنها بارها آغاز شود. آنها حتماً طناب هاي بريده شده را مي ديدند و به سر وقت او مي آمدند. بايد به سرعت راهي پيدا مي كرد كه طناب را به هم ببندد. روي زانوهايش خم شد و ناگهان روي كف صندق دستش به نوار چسب كه از جيبش بيرون افتاده بود. برخورد كرد.
    تريسي نوارچسب را برداشت و باز كرد و قطعه كرباس را روي جعبه كشيد و دست هايش را از شكاف آن بيرون برد و سعي كرد دو سر بريده طناب را پيدا كند و به هم وصل كند جايي را نمي ديد. عرق از پيشاني اش سرازير شده و قطرات آن چشم هايش را پاك كرد. حالا كمي بهتر شده بود. پيچيدن نوار را تمام كرد و پارچه كرباس را سر جايش برگرداند. ديگر كاري نداشت جز اينكه منتظر بماند. يك بار ديگر با دست پيشاني اش را لمس كرد. به نظر گرم تر از قبل بود. چشم هايش را بست و فكر كرد.
    ـ من بايد از زير آفتاب كنار بروم. آفتاب منطقه گرمسيري خطرناك است. او در تعطيلات بود. در سواحل دريايي « كارائيب». جف به آنجا آمده بود كه مقداري الماس برايش بياورد،ولی او به وسط دریا پرید و در آب فرو رفت. جف در پی او وارد آب شد تا تریسی را نجات بدهد. او در آب غوطه می خورد و نزدیک به غرق شدن بود.
    تریسی صدای کارگران را که به هواپیما نزدیک می شدند، می شنید. شروع به جیغ کشیدن کرد:
    ـ کمک! لطفاً به من کمک کنید!
    اما جیغ های او بی صدا بود و به گوش کسی نمی رسید.
    صندوق های بزرگ شروع به حرکت به طرف در خروجی هواپیما کرد. وقتی جرثقیل جعبه را برداشت که بر روی ریل قرار بدهد، تریسی بیهوش بود. او دستمال گردنی را که جف به او داده بود، روی کف زمین جا گذاشته بود.
    تریسی از نور چراغی که بعد از برداشتن پارچه کرباس، توسط کسی به داخل جعبه انذلخته شده بود، به هوش آمد و چشم هایش را باز کرد صندوق در محل انبار کالا قرار داشت. جف در آنجا ایستاده بود و به او بخند می زد.
    ـ تو موق شدی! تو وق العاده و عجیبی تریسی، بسته را به من بده در حالی که جف بسته را از کنار او برمیداشت، نگاهش می کرد.
    ـ در لیسبون می بینمت.
    او برگشت که برود. سپس ایستاد و نگاهی به پایین انداخت:
    ـ قیاه ات خیلی درهم است، تو حالت خوب است، تریسی؟ تریسی به سختی می توانست حرف بزند:
    ـ جف، من...
    اما او رفته بود.
    تریسی نگانی مبهمی از آن چه ممکن بود بعداً اتفاق بیفتد احساس می کرد.
    در پشت محل بارگیری، جايي براي تعويض لباس تريسي تدارك ديده شده بود.
    زني كه در آنجا بود، گفت:
    ـ بنظر مي رسد شما حالتان خوب نيست، مادموازل؛ مي خواهيد يك دكتر خبر كنم؟
    تريسي زير لب گفن:
    ـ نه ... دكتر، نه...
    و صداي گونتر رابه ياد آورد كه به او گفته بود:
    آ يك بليط در دفتر سوئيس اير براي ژنو به اسم تو رزرو شده است. بايد خيلي زود قبل از اينكه پليس موجه سرقت شود؛ از آمستردام بيرون بيايي.آنها سعي خواهند كرد شهر را محاصره كنند. هيچ چيز غلط از آب در نمي آيد؛ ولي نحض احتياط اين آدرس و كليد خانه امن در آمستردام است. آن جا خالي است.
    تريسي فكر كرد:
    ـ فرودگاه ... من بايد به فرودگاه برسم.
    و زير لب زمزمه وار گفت:
    ـ تاكسي!
    آن زن براي لحظه اي مكث كرد و بعد شانه اش را بالا انداخت و گفت:
    بسيار خوب. يك دقيقه همين جا صبر كن تا من يك تاكسي خبر كنم.
    حالا او در فضاي داغي، نزديك خورشيد شناور بود.
    صداي مردي را شنيد.
    ـ تاكسي منتظر شماست.
    شنيدن هر صدايي برايش آزار دهنده بود. او فقط دلش ميخاست بخوابد.
    راننده پرسيد:
    ـ كجا مي خواهيد برويد،مادموزل؟
    صداي كونتر در گوشش بود:
    ـ يك بليط در دفتر سوئيس اير به اسم تو رزرو شده است.
    او بيمارتر از آن بود كه بتواند خودش را به هواپيما برساند. آنها فقط او را متوقف مي كردند و يك دكتر خبر مي كردند و بعد مورد پرس و جو قرار مي گرفت.
    تريسي احساس مي كرد تنها چيزي كه به آن نياز داد، چند ساعت خواب بود. بعد از آن او حالش خوب مي شد.
    صداي راننده لحن عصبي و بيصبرانه اي داشت:
    ـ شما كجا مي خواهيد برويد خانوم؟
    تريسي جايي را نمي شناخت. تكه كاغذ را از جيبش بيرون آورد و به دست رانندهداد.
    پليس او را در مورد الماس ها استنطاق مي كرد... تريسي ازپاسخ دادن سرباز مي زد... آنها عصباني شده بودند. او را در اتاق كوچكي انداختند و بخاري را روشن كردند تا جايي كه هواي اتاق به حد جوشيدن رسيده و به بخار تبديل شد... و بعد آنها ناگهان درجه حرارت را پايين آوردند. به طوري كه شيشه پنجره ها از سرما يخ بست...!
    تريسي در ميان سرمايي كه تنش را مي لرزاند. از جايش بلند شد. او در رختخواب بود و به طور غيرقابل كنترلي يم لرزيد. يك در پايين پايش بود.، ولي او قدرت اينكه آن را بردارد و روي خودش بكشد نداشت. لباسش خيس خيس بود. عرق ار صورت و گردنش مي تراويد.او فكر كرد:
    ـ من ايجا خواهم مرد... اين جا كجاست؟ خانه امن؟... من در خانه امن هستم.
    و بعد عباراتي به ذهنش خطور كرد كه بسيار خنده دار بود:
    ـ هيچ چيز غلط از آب در نمي آيد!
    تريسي شروع كرد به خنديدن و خنده اش به سرفه شديدی تبدیل شد.
    همه چیز غلط از آب در آمده بود. او نمی توانست از این مخمصه جان سالم بدر ببرد. ÷لیس آمستردام، تمام شهر را زیر و رو میکند تا او را پیدا کند.
    مادموازل تریسی یک بلیط برای ژنو داشت و از آن استفاده مرکد، پس او می بایست در آمستردام باشد.
    تریسی نمیدانست برای چه مدت در این رتختخواب بوده است. مچش را بلند کرد تا ببیند ساعت چند است. اما شماره ها واضح نبود. او همه چیز را مضاعف می دید. در آن اتاق دو تا تختخواب، دو تاکشو و چهارتا صندلی بود.
    لرز متوقف شده بود و حالا بدنش می سوخت. احتیاج داشت که پنجره را باز کند؛ اما او ضعیف تر و بیرمقتر از آن بود که بتواند از جایش تکان بخورد. اتاق دوباره یخ زده بود.
    او به داخل هواپیما برگشته و داخل صندوق طناب پیچی شده بود و داشت برای کمک خواستن جیغ می کشید؛ ولی جیغ هایش صدا نداشت....
    جف در کنار او بود:
    ـ جف در کنار او بود:
    ـ تو موفق شدی! تو فوق العاده ای!... بسته را بده به من...
    جف الماس ها را برداشت و رفت.
    تریسی فکر کرد: او می تواند حالا با پول های سهم اوريال در راه برزیل باشد. جف یک بار قبلاً سر او کلاه گذاشته بود. تریسی از او متنفر بود... نه، نبود!... او متنفر بود!
    تریسی در تبوهزیان غوطه می خورد.
    یک توپ سفت تنیس اسپانیولی به سرعت به طرف او می آمد. جف او را چنگ زد و در میان بازوانش گرفت و روی زمین خواباند... بعد آنها با هم شام خوردند... بدن او دوباره شروع به لرزیدن کرد. لرزش قابل کنترل نبود.
    تریسی احساس کرد در یک قطار سریع السیر نشسته و از تونل تاریک عبور میکند. او می دانست که وقتی قطار به پایان تونل برسد، او خواهد مرد... همه مسافرین پیاده شدند، به جز آلبرتو فورناتی... او از دست تریسی عصبانی بود ... شانه های او را تکان می داد و سرش جیغ می کشید. او فریاد میزد:
    ـ تو را به خدا چشم هایت را باز کن! ... به من نگاه کن!
    تریسی با تقلای فوق قدرت انسان، چشم هایش را باز کرد و جف را که بالای سرش ایستاده بود، دید. صورت او سفید بود و صدایش از عصبانیت میلرزید. تریسی احساس می کرد که همه اینها را در خواب می بیند.
    ـ چه مدت در این وضع بودی؟
    تریسی نجوا کنان گفت:
    ـ تو در برزیل هستس!
    و بعد دیگر چیزی ندید و هیچ صدایی را نشنید...
    ***
    وقتی بازرس تریگنانت دستمال گردن ابریشمی با مارک تی ـ دبلیو را روی کف هواپیما پیدا کرد، برای لحظاتی طولانی به آن نگاه کرد و بعد گفت:
    ـ دانیل کوپر را برای من بگیرید.

    32

    دهکده «آلکمار»، با مناظر بدیعش در سواحل شمال غربی هلند رو به دریای شمال قرار داشت. آن جا یک منطقه باصفای مورد علاقه توریست ها بود؛ اما بخش شرقی این دهکده به ندرت مورد بازدید توریست ها قرار می گرفت.
    جف استیونس قبلاً چندبار برای گذراندن تعطیلات با یک مهماندارهواپیما، که به او زبان می آموخت، به آنجا رفته بود و آن منطقه را به خوبی می شناخت. جف می دانست که مردم آن جا، به هیچ وجه آدم های کنجکاوی نیستند و کاری به کار کسی ندارند و از این لحاظ جای مناسبی برای مخفی شدن است.
    مهم ترین کاری که جف می بایست انجام بدهد این بود که ترسی را به یک بیمارستان برساند، ولی این کار بسیار خطرناک بود. برای تریسی هم توقف بیش از یک هفته در آمستردام ریسک بزرگی بود.
    جف تریسی را در میان پتویی پیچید. او را تا داخل اتومبیل حمل کرد. در تمام طول راه تا رسیدن به «آلکمار»، تریسی بیهوش بود و نبضش به تندی می زد و به سختی نفس می کشید.
    در آلکمار، جف به یک مهمانسرای کوچک رفت. مدیر مهمانسرا با کنجکاوی به جف که تریسی را روی دوشش حمل می کرد، چشم دوخته بود. او توضیح داد:
    ـ ما در ماه عسل هستیم، همسرم مریض شدع . او کمی مشکل تنفسی داردو باید مئتی استراحت کند.
    ـ می خواهید یک دکتر خیر کنم؟
    جف نمیدانست چه جوابی بدهد، این بود که گفت:
    ـ بعداً به شما اطلاع خواهم داد.
    اولین کاری که می بایست بکند، این بود که تب او را پایین بیاورد. جف او را روی تختخواب نشاند و لباس هایش را از شدت عرق به تنش چسبیده، بود، بیرون آورد. بدنش به حد غیر قابل تصوری داغ بود. جف حوله ای را در مام خیس کردو روی دست و پا و سینه ی او گذاشت و بعد او را به ملافه پیچید و در تخت خواباند و کنارش نشست و فکر کرد:
    ـ اگر تا صبح حالش بهتر نشد، حتماً یک دکتر خبر خواهم کرد.
    صبح شد. ملافه ای که بدور تن تریسی پیچیده شده بود، خیس عرق بود. او هنوز در حال بیهوشی بود، ولی به نظر جف وضع تنفسش بهتر شده بود.
    جف از اینکه خدمه و نظافتچی های مهمانسرا، تریسیرا در آن حال ببیند، نگران بود. به همین جهتر از آنها خواست که ملافه ها و رو تختی و حوله های تازه را به او بدهند تا خودشآنها ا عوض کند.
    جف مجدداً بدن تریسی را با حوله خیس و نمدار شست و ملافه ها را عوض کرد و او را پوشاند وبعد تابلوی«مزاحم نشوید» را درپشت اتاق آویزان کرد و بیرون رفت تا به دنبال داروخانه بگردد. او مقداری آسپرین و یک دماسنج طبی و مقداریاسفنج و الکل مخصوص ماساژ خرید و به هتل برگشت.
    تب تریسی 104 درجه فارنهایت رود. او با اسفنج و الکل پاهای او را شست و همین کار باعث شد که تب او پایین بیاید، ولی یک ساعت بعد مجدداً تب او بالا رفت. جف تصمیم گرفت دکتر خبرکند.
    اشکال کار این بود که دکتر اصرار می کرد مه تریسی را به بیمارستان منتقل کنند و در آن جا سوالات شروع می شد. جف هیچ اطلاعی درباره اینکه آیا پلیس به دنبال آنهاست یا نه، نداشت. اما اگر چنین می بو، هردوی آنها به زندان می افتادند. او باید کاری می کرد که نیازی به دکتر نباشد.
    جف چهار قرص آسپرین را خرد کرد و پورد آن را با قاشقی بین لب های تریسی قرار داد وبه آرامی، قطره قطره آب به آن اضافه کرد تا اینکه او توانست آنها را ببلعد. سپس یک بار دیگر بدن او را با حوله خیس ماساپ داد. بعد از اینکه تن او را خشک کرد که پوستش دیگر مثل قبل داغ نیست. نبضش ر امتحان کرد به نظر متعادل می آمد و وضع تنفس او هم کمی بهتر شده بود، ولی او نمیتوانست مطمئن باشد.
    جف فقط یک چیزیمی دانست. او می بایست خوب می شد.
    ـ خوب حالت خوب می شود.
    او آنقدر این جمله را با خودش تکرار کرده بود که به دعا تبدیل شده بود.
    جف چهل و هشت ساعت نخوابیده و کاملاً خسته بود. او به خودش قول داد:
    ـ من بعداً می خوابم... حالا فقط چند لحظه چشم هایم را می بندم.
    او به خواب رفت.
    وقتی تریسی چشم هایش را باز کرد و سقف را نگاه کرد. نمیدانست کجاست. دقایقی طولانی گذشت تا توانست آگاهی خود را بازیابد.بدنش خسته و کوفته بود و درد می کرد. احساس می کرد از یک سفر طولانی برگشته است. با حالت خوااب آلودی به در و دیوار آن اتاق ناآشنا نگاه کرد. ضربان قلبش شدت یافت. او جف را دید که روی صندلی سته دار، نزدیک پنجره افتاده و به خواب رفته بود.
    ـ این غیر ممکن است.
    آخرین باری که تریسیاو را دید، وقتی بود که الماس ها را از او گرفت و رفت. حالا او اینجا چکار می کرد؟
    تریسی ناگهان به فکرش رسید که بسته عوضی را به او داده است و جف فکر کرده او سرش کلاه گذاشته است. حالا او در خانه امن ، در آمستردام او را پیدا کرده و آمده که الماس ها را از او بگیرد.
    به محض اینکه تریسی برخاست و روی تخت نشست، جف از خواب پرید و چشم هایش را باز کرد و وقتی دید تریسی به او نگاه می کند، برق شادیچهره اش را روشن کرد.
    ـ خوش آمدی!
    در لحن صدایش اثری از آرامش وجود داشت که تریسی را متعجب کرد.
    ـ متاسفم جف!
    صدایش گرفته و خش دار بود. سپس ادامه داد:
    ـ من بسته عوضی را به تو دادم.
    ـ چی؟
    ـ من گیج شده بودم... نمی توانستم بسته ها را از هم تشخیص بدهم...
    جف به طرف تریسی رفت و به آرامی گفت:
    ـ نه تریسی، تو الماس های واقعی را به من دادی... آنها در راهند تا به دست گونتر برسند.
    تریسی با گیجی و سردرگمی نگاهش را به او انداخت و پرسید:
    ـ پس چرا... چرا تو این جایی؟
    جف روی لبه ی تخت در کنار او نشست و گفت:
    ـوقتی تو الماس ها را به من دادی، قیافه ی مرده ها را داشتی. فکر کردم شاید بهتر باشد منتظر بمانم و مطمئن بشوم که تو به پروازت می رسی. اما تو نیامدی و من فهمیدم مشکلی داری این بود که به خانه امن رفتم و تو را پیدا کردم. تو حالت خیلی بد بود. نمی توانستم تو را آن جا بگذارم که بمیری.
    او به طور ضمنی می خواست بگوید: این می توانست برگه ای به دست پلیس بدهد.
    تریسی به او نگاه می کرد، گیج بود. جف گفت:
    ـ ـ حالا وقت گرفتن درجه حرارت بدن توست.
    چند دقیقه بعد او گفت:
    ـ اصلاً بد نیست. کمی بالاتر از صددرجه فارنهایت است . تو بیمار فوق العلده هستی.
    ـ جف...
    ـ به من اعتماد کن تریسی. گرسنه ای؟
    تریسی ناگهان احساس گرسنگی شدیدی کرد.
    ـ پس من می روم کمی غذا تهیه کنم.
    کمی بعد، او با یک کیسه پر از آب پرتغال، شیر ، میوه تازه، مقداری پنیرهلندی، گوشت و ماهی کنسرو شده برگشت.
    جف گفت:
    ـ وقتی بیرون بودم به گونتر تلفن کردم. او الماس ها را دریافت کرده و پول سهم تو را به حساب بانکی تو در سوئیس گذاشته است.
    تریسی نتوانست از او نپرسد که: چرت تو همه آنها را برنداشتی؟
    وقتی جف جواب داد، لحن صدایش جدی بود:
    ـ حالا دیگر وقت آن رسیده است که ما دون نفر با هم بازی نکنیم؟ باشد؟
    تریسی فکر کرد که این هم یکی دیگر از شگردهای اوست. ولی او خسته تر از آن بود که بخواهد به آن فکر کند، این بود که گفت:
    ـ باشد.
    جف گفت:
    ـ اگر تو اندازه هایت را به من بدهی می توانم بروم و تعدادی لباس برایت بخرم. البته هلندی ها مردمان لیبرالی هستند، ولی اگر تو به این صورت بیرون بروی ممکن است شوکه بشوند!
    چند ساعت بعد، جف با دو چمدان پر از لباس، كفش، لوازم آرايش، شانه، برس،خميردندان و مسواك براي تريسي و مقداري هم لباس و لوازم شخصي براي خودش برگشت.
    او يك شماره روزنامه «نرالد تريبون» هم با خودش آورده بود. در صفحه ال عكس و مطلبي در مورد سرقت الماس چاپ شده بود. پليس در تعقيب موضوع بود ولي بنا به اظهار خبرنگار روزنامه، هيچ ردپايي از سارقين برجاي نمانده بود.
    جف با خوشحالي گفت:
    ـ خيالمان راحت شد. حالا تنها كاري كه تو بايد بكنب اين است كه حالت بهتر بشود.
    ***
    اين پيشنهاد دانيل كوپربود پيدا شدن روسري ابريشمي با مارك تي ـ دبيلو از خبرنگاران و مطبوعات مخفي نگهداشته شود. او به من بازرس تريگنانت گفته بود كه اطمينان دارد اين روسري به تريسي تعلق دارد، ولي آن بع تنهايي مدركي عليه ا محسوب نمي شد. وكيل تريسي مي توانست ادعا كند كه هر زني در اروپا ممكن است يكي هر زني در اروپا ممكن است يكي از اين روسري ها داشته باشد.
    وقتي تريسي بيدار شد، هوا تاريك. او برخاست و در تختخوابش نشست و چراغ را روشن كرد. جف رفته بود و تريسي تنها بود. او از اينكه اجلزه داده بود تحت حمايت جف قرار بگيرد، احساس نگراني و اضطراب ميكرد. به نظر او اين يك اشتباه احمقانه بود، ولي تريسي ي دانست كه در آن شرايط، مناسب ترين كاري كه مي توانست بكند همان است.
    جف به او گفته بود:
    ـ به من اعتماد كن.
    تريسي اين كار را كرده بود. او در واقع از تريسي حمايت مي كرد كه خودش را محفوظ نگه دارد. جز اين هيچ دليل ديگري نسبت به او مي داشت.
    دوباره روي تخت دراز كشيد و چشم هايش را بست و فكر كرد:
    ـ دلم براي او تنگ مي شود... و اين يك شوخي احمقانه است! ... چرا؟ چرا؟ به خاطر او.
    پاسخ اين سوال ها هر چه كه بود؛ اهميتي نداشت. او مي بايست نقشه اي بريزد و ر جه زودتر آن جا را ترك كند. بايد جايي پيدا ميكرد كه بتواند تا وقتي كه حالش خوب بشود، در آن جا استراحا كند. جايي كه احساس امنيت بيشتري داشته باشد.
    صداي باز شدن در و بعد صداي جف را شنيد:
    ـ تو بيداري تريسي؟ من برايت كمي مجله و روزنامه و كتاب آوردم، فكر كردم كه شايد...
    ولي وقتي چشمش به قيافه تريسي افتاد، ناگهان ساكت شد:
    ـ مشكلي پيش آمده؟
    ـ نه، نه.
    صبح روز بعد تب تريسي كاملاً قطع شد. او گفت:
    ـ دلم ميخواهد بيرون بروم. تو فكر ميكني بتوانم بروم بيرون و كمي قدم بزنم، جف؟
    زن و شوهر جواني كه صاحبمهمانسرا بودند، از اينكه تريسي سلامت خود را بازيافته بود، خوشحال به نظر مي رسيدند:
    ـ شوهر شما واقعاً فوق العاده است. او اصرار داشت كه كارهاي شما را به تنهايي خودش انجام بدهد. او شديداً نگران شما بود يك زن بايد خيلي خوشبخت باشدكه مردي او را اين همه دوست داشته باشد.
    تريسي به جف نگاه كرد. او احساس مي كرد صورتش قرمز شده است.
    بيرون از مهمانسرا تريسي گفت:
    ـ آنها خيلي بامزه اند.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 6 از 7 نخستنخست ... 234567 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/