میوه های ملال

تو می گریزی و من در غبار رویاها
هزار پنجره را بی شکوه می بندم
به باغ سبز نوید تو می سپارم خویش
هزار وسوسه را در ستوه می بندم
تو می گریزی و پیوند روزهای دراز
مرا چو قافله ی سنگ و سرب می گذرد
درنگ لحظه ی سنگین انتظار چو کوه
به چشم خسته ی من پای درد می فشرد
تو می گریزی چونان که آب از سر سنگ
ز سنگ لال نخیزد نه شکوه نه فریاد
تو می گریزی چونان که از درخت نسیم
درخت بسته نداند گریختن با باد
تو می گریزی و با من نمی گریزی لیک
غم گریز تو بال شکیب می شکند
چو از نیامدنت بیم می کنم با مکن
نگاه سبز تو نقش فریب می شکند
بیا که جلوه ی بیدار هر چه تنهایی ست
به نوشخند گوارای مهر خواب کنیم
به روی تشنگی بی گناه لبهامان
هزار بوسه ی نشکفته را خراب کنیم
تو می گریزی اما دریغ ! می ماند
خیال خسته ی شبها و میوه های ملال
اگر درست بگویم نمی توانم باز
به دست حوصله بسپارم آرزوی وصال