صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 30

موضوع: اشعار یدالله رویایی

  1. #1
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    اشعار یدالله رویایی

    اگر مرده باشد !

    تکه هائی از سخنرانی یدالله رویائی در مراسم درگذشت احمد شاملو در پاریس

    در کتاب " هفتاد سنگ قبر" سنگی هم بنام " احمد" هست که بر آن می خوانیم :

    با من بنشین
    جمجمه ها بر بالش مهربان ترند
    در زیر تلی از خواب
    تنها با تل خواب

    و روی سنگ ، پنج انگشت به شکل برج دعا بر گور، که از شکاف هاشان
    مدادهائی تراشیده سر زده اند. بر گوشۀ پایین ِسنگ، یک کاسۀ سر که
    حفره های چشم آن را چند پَرِ سفید پر کرده اند. و بالا در سر لوحه، به احمد
    زائر او می گوید :
    - حالا تو را بهتر می خوانم .
    - ومرز های نزدیک قربانی ِ دورهای بی مرز می شوند – می اندیشد احمد در
    حاک . (ص۴۸ چاپ ۱۳۷۰

    حرفی که این زائر به مردۀ خودش می زند به نظرم معنای عجیبی دارد: حالا تورا بهتر
    می خوانم. چون او دارد به مردۀ احمد حرف می زند نه به احمدِ مرده. " حالا" برای او
    امشب است، و هم شبی که یه زیارت اهل قبور رفته بود. هر دو "حالا" هستند. یعنی چی هستند؟ حالائی در کار نیست. "حالا" هنوز حالا نشده گذشته می شود، و به گذشته می پیوندد. "حالا" همین الآن بود. همین الآن حالا بود، رفت! پس "حالا" نمی تواند فرصتی برای خواندن باشد، ما "حالا" نداریم. یعنی این زائر هیچوقت شعر احمد را نمی خواند؟ یا که هر وقت شعر احمد را می خواند وقت اوحالا می شود و حال می شود؟ یا خودش وقتِ خودش می شود که در خودش می گذرد؟ مثل کلمه ها که زیرچشم او ولی در او می گذرند.و در واقع حالای اوست که دارد در او با خوانش احمد می کذرد. او با خوانشی که از احمد می کند وقت خودش را در زبان پیدا می کند، در زبان احمد، که جای مرگ را فردای مرگ می دانست ......
    چه چیزی گور احمد را جائی برای خوانش متن می کند ؟...این زائر هر که هست شاملو را خوانده است ولی حالا می خواهد اورا بهتر بخواند...پل ریکور نیست، مفسر ادبی هم نیست، شاید یک خوانندۀ خبرۀ مسجد سلیمانی، یک جوان گرگانی، یک شاعر مهاجر در کالیفرنیا، یا یک آوانگارد چموش در کرانه های خزر باشد. هرکه هست یک خوانندۀ حرفه ای شعر است که برای خودش ابزاری دارد، توقع هائی و جاه طلبی هائی دارد، و از دوردست می آید. وقتی که شعر می خواند در حاشیۀمتن برای خودش کارگاهی دارد : می شکند، می سازد، می بُرد، جراحی می کند، و اینطور خودش را در شعر سهیم می کند. یعنی در خوانش او یک نویسش پنهان در حال تکوین است. بی جهت نیست که احمد در

    خاک می اندیشد که " مرزهای نزدیک قربانی دورهای بی مرز می شوند" .
    احمد خودش را قربانی می بیند در حالی که زائر، " بهتر خوانی" . بین آن"قربانی" و این بهتر خوانی فاصله بسیار است : فاصله بین غیبت و حضور. ....
    کشف شکل، کشف زیبائی، کشف "زیبا"، و "زیبا" که همیشه راز های خودش را دارد.
    تمام اقامت ما در "شیرگاه" و بعدها در دره های فیروز کوه، با او و آیدا، که هنوز طلیعۀ تازه ای بود، برسر این راز گذشت بر سر اینکه زیبائی چیست و زیبا یعنی چه؟... ودر این گفتگوها شاملو همیشه بر سر این حرف بود، و تا آخر هم بر سر این حرف ماند، که " یک قطعه شعرِ زیبا، اگر فقط زیبا باشد و حرفی برای گفتن نداشته باشد برای سبد خوب است" ( نقل به تقریب) . وهیچ از من قبول نمی کرد که "زیبا" تنها به جهت زیبائی اش همیشه "حرفی برای گفتن" دارد، همیشه چیزی می گوید.
    ... مرگ شاملو امسال، در کنار مرگ های دیگر ِ شعر نو، شعر نو را نمای مرگ می کند. مرگ نام هائی چون نصرت رحمانی، نادر نادرپور، شاپور بنیاد و گلشیریِ قصه( که خود پنجره ای رو به جهان شعر بود)...
    و شاملو در این میان عشق لغت بود، دیوانۀ کلمه ها، که برایشان می مرد. که انگار برای آنها مرده است. اگر مرده باشد!
    * کل متن را می توانید در کتاب "عبارت از چیست" (از سکوی سرخ ۲ ) بخوانید.صفحات ۳۲۰ تا ۳۳۱ ، تهران، انتشارات آهنگ دیگر، .






    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. #2
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    در کوچه های شن بی دیوار
    با نام کوچه های بسیار
    بسیار می دویدم
    فریادم از تأنی تا می شد
    در تای مهربان دفتر ها
    و راهم از عروسک های نور
    جشن درختکاری بود
    کز شعله های گردن هاشان
    از گردن های شعله ای
    دست و پرنده جاری بود
    همواره بود راهم اما من
    همواره شیب می جستم
    با ما پرنده های پر از پژوک
    با ما پرنده های پریدن در خک
    مثل کبوتر شخم
    وقت عبور برکت از خک
    وقتی که گام گل میعان می گیرد
    اینک که دست های ما را به روی فریاد
    بسته اند
    در لحظه ی میان گودال
    بسایر مانده ایم و صدایی
    حتی صدای پر
    دیگر
    نمی کنیم
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  3. #3
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    از ترس بودم
    از شرم بودم
    از سایه ی کنار تو بودم
    دست من از سکوت پهلوهایت بود
    و آن مایع تپنده ی محبوس
    از پله های مردانه بالا می رفت
    وقتی که در فضای عظیم ترس
    در لثه ی کبود تو دندان های دیوانه ام را
    کشف کردم
    چون برج کاه سوختم
    و لثه ی تو احتضاری حیوانی داشت
    ماه برهنه حاشیه ی شن گریست
    و مایع حیات ، مرا برد
    از ترس بودم
    از شرم بودم
    از فرصت تمام شدن
    از حیف ، از نفس بودم
    وقتی که پر
    در ناف نور گذر می کرد
    گفتی تمام منظره هایت را
    پرت کن
    اما من
    باغی در آستان زمستان بودم
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. #4
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    تمام فاجعه از چشم می رود
    و چشم
    میان نام تو
    تالار برگ
    فضای فاجعه است
    فضا فضا هایش را بارید
    و برگ ها که فضا ها را تقسیم می کردند
    سقوط کردند
    و در تمام طول عصب هایم
    فقط صدای گنگی از آن برگ باستانی
    پیچید
    میان نام تو بوی گیاهی صدف تو
    به آبیاری ککتوس
    حساس شد
    و پوستم
    سریع شد
    و پوستم
    از آب های شکسته سریع شد
    در ارتباط های میان توان و تن
    پرنده ای مترکم می شد
    در ارتباط بلند خطاب های دو تن از میان پستی روح
    پرنده ای که با من می رفت
    تمام فریادش در چشمش بود
    و چشم ، آه
    تمام فاجعه از چشم می رود
    ای ناتمام
    وقتی برای بافتن وقت نیست
    وقتی برای دانستن خوردن
    وقتی برای خوردن دانستن
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  5. #5
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    پاره هایی از یک منظومه(غوغا و سکوت)


    ظهر

    آن زمان کز عطش ظهر زمین
    بانگ خاموش به افلک کشد
    روی بارویی کهنه به شتاب
    سوسماری تن بر خک کشد
    از لهیب نفس تابستان
    دشت تف کرده و تب خیز و گران
    سگی آواره دود بر لب جوی
    له له از تشنگی آرد به زبان
    سایه ای تنها در راه کویر
    شیفته جلوه خاموش سراب
    پیش رو موج نمکزار سپید
    پشت سر دوزخ خورشید مذاب
    پای پر آبله بردارد گام
    می گشیاد عرق از چهره پیر
    در سرش نقش یکی کومه تار
    همه رویایش در آن کومه اسیر
    جاده ها جادوی بی طعمه دشت
    مانده تا دور بیابانها مات
    می برد زیر نگاه خورشید
    خک گرمازده را خواب قنات
    برج متروک که در سر می پخت
    بغبغوهای کبوترها را
    اینکش یار همه خلوت کور
    اینک آواش همه مرگ صدا
    برج لالی همه تن شعله گرم
    کاروان گیر زمان های کهن
    اینک همه دل آهن سرد
    مانده رویاگر چاووش و چمن
    همه جا چشمه بیدار سکوت
    در رگ هر چه که پنهان جوشان
    همه جا خیمه خاموش صدا
    در تن هر چه که پیدا ویران
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. #6
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    بیراهه زند خنده به گامی که نه با خویش
    با نقش اطاعت که به هر بوته نشاند
    خویش دگرش باز دگر سوی بخواند
    این چهره که با جلوه هر سنگ شود دور
    در جلد کدامین تن بی جان شود آرام ؟
    با من به گریز است
    و نه پیدایش مقصود
    با من به عتاب است و نه پیدایش پیغام
    تنها نه بر این جاده زند نقش
    در بیراهه های خوابم بندد تصویر
    در رویا های پنهانم دائم پیدا
    در صافی های آب و ایینه زنجیر
    از اوج نگاهش پیوسته در من
    خورشیدی شب ها بر فکرم تابیده ست
    و ز پرواز گامش پیوسته با من
    آژنگ ایامی خکسترگون
    بر سیمای بخت پیرم خوابیده ست
    گامی که نه با خویش ز هر خنده بیراه
    عصیان طلبد دست برون آرد از درد
    تا جلد تهی پر کند از جلوه تصویر
    تا فاصله را نوشد با یک جست
    اما عطش فاصله دیگر را
    می ریزد در پیش چشمش تصویر
    از چهره برخیزد بانگی ویران
    در بیراهه می پیچد چون دودی تار
    اومی بیند خود را با صوتی در اعماق
    او می بیند خود را با بانگی طعن آزار
    برمی دارد فریاد اما فریادی نه
    بردارد آواز اما حلقومش خالیست
    در خالی های آوازش گوید : برگرد
    بانگی گم بر لبهایش سکن : ای من ! ایست
    از چهره اما بانگی ویران باز
    در بیراهه پیچد چون دودی تار
    از سویی پاسخ اید : بگریزم بگذار
    وز سویی دیگر باز این تکرار بگذار
    بگذار که در خلوت تاریکی شب ها
    آواره چو سگ بر لب یک جوی بمیرم
    چون اختر لرزنده سحر رنگ ببازم
    باز از دل یک شام سیه زنگ بگیرم
    بگذار چو موجی که ز طوفا ن خبر آرد
    آشفته سر خویش به هر سنگ بکوبم
    پر گیرم و از پهنه پروا بگریزم
    تا شیشه هر نام به هر ننگ بکوبم
    یا عریانم بگذار از رنگ و از پرده
    تن را بی من کن من را بیگانه با خویت
    یا افشان شو بر خکی که افشاندت چون سرو
    خکستر شو تا چون شعله گردم گیسویت
    هر بوته اطاعت برد از گام
    گامی که نه با خویش
    گامی که فرو در گل تردید
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  7. #7
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    چشم های تو دریچه های دریا را
    پلک چون باز ز هم کنند بگشایند
    سبزگون مزرع بیکرانه رویا را
    صف مژگان چو به هم زنند بزدایند
    بی تو گاهمم به پیاده روی شب تنها
    بی نفس های تو عطر شب فراموشم
    سایه ام تشنه سایه بان اندامت
    به تن راه کشد حریم آغوشم
    بی من آنجا نگهت به سوی که راند
    پیک خاموش همه ملال خاطر را ؟
    واژه ها از لب تو سوی که پر گیرند ؟
    ای نسیم نفست نوازش رویا
    ترک آرام تو با تو توسن نارام
    لحظه ها را چو مذاب سرب در من بست
    جاده در حلقه مات اشک من لرزید
    در نگاهت نگهم چو شاخ تر بشکست
    چشم جوشان تو با کبود خود می ریخت
    از طلایی دل تو فسانه صد راز
    مانده در سینه چو سرزمین نامس***
    دست ناخورده پر از ذخیره ناباز
    رفتی و نام تو را برهنه پوشیده ست
    همه شب ذهن من از گریز تو بی تاب
    بیم عریانی اش آرزوی دیداراست
    پیش یادت غم من ستایش محراب
    باز خواهم که سحر به بالشم ریزد
    ککل کوچک تو طلای آشفته
    بوی خواب شب و عطر صبح بیداری
    سر کند در دل ما سرود ناگفته
    باز گرد از ره باز تا ز سر گیریم
    قصه کهنه کوچه ها و شب ها را
    پلک بگشای به روی من که بگشایند
    چشمهای تو دریچه های دریا را
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. #8
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    در اشاره ها نگاهم آشنا
    رنگ جستجو گرفت و غوطه خورد
    چون پرنده از دلم تپش گریخت
    نقش قوه هام به دوردست برد
    در دیار دور سایهای غریب
    بر قفای رفته دوخته نگاه
    حیرتش چو هول گله ها بهدشت
    مات همچو چشم سنگ ها به راه
    رود سبز چشم ها و پلک ها
    بی تکان و بی طنین و بی گذار
    زرد روی و شعله مرده بی فروغ
    می کشد چراغ چهره احتظار
    جاده ها برهنه تشنه عبور
    خالی از سوارو خالی از غبار
    شاخه های لاغر تهی ز برگ
    باغ های مرده را غم بهار
    یادها اسیر و گام ها اسیر
    کوچه ها غمین و فصل ها غمین
    عقده س*** و حسرت سفر
    بر جبین پیر صخره داد چین
    در نگاه ابر پاره شوق باد
    می طپد به یاد خطه های دور
    آفتاب خسته را غم غروب
    می دهد ز روی بام ها عبور
    طاقه های آبنوس گل نشان
    ساخته حباب ها بر آبها
    وز درخت پر شکوفه سپهر
    می پرد کبوتر شهاب ها
    سرنوشت من جدا ز من برد
    ره ز کهکشان به کهکشان دور
    از ستاره تا ستاره ای دگر
    پر زند میان باغ های نور
    عقل خسته از تلاش ودر گریز
    می برد حدیث خود به زیر خک
    دیگرم زمین نه جای زیستن
    دیده بی فروغ ماند و دل مغک
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  9. #9
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    آفتابش از سر دیریست
    پکشیده در افق دور
    دل تهی ز حوصله تنها
    مانده در غروب غمی کور
    جنبشی نه در همه صحرا
    نه به دود دشت لهیبی
    نه تکانی از نفس باد
    نه گریز عطر غریبی
    روز جز نوازش خورشید
    همدمی به عزلت او نیست
    شب به کنج خلوت تاریک
    جز به خویش خویش فرو نیست
    بادی ار گذشت نیاورد
    ز آب برکه ای نه پیغام
    ابر پاره رفت و نینداخت
    سایه ای به پیکرش آرام
    آمد ار ز دور صدایی
    بی نوید بود و فریبا
    نه حدیث بال کبوتر
    نه ز گام خسته ای آوا
    سالها گذشت و نیامد
    مژده گذشتن عابر
    لحظه ای به سینه ننوشید
    لذت درنگ مسافر
    یاد رفته های فراموش
    تب فشانده در تن بیمار
    سر کشیده در غم خاموش
    کوزه های باده پندار
    یاد آن گوزن فراری
    که کنار او عطشی داشت
    خونچکان و زخمی و رنجور
    صید خسته دل تپشی داشت
    شب غنود سینه به سینه
    صبح پا کشید و به ره راند
    رفت لیک روی تن سنگ
    خون دلمه بسته او ماند
    آن زمان که خارکن پیر
    بر سرش نشست و خسته
    در شکسته آبله پای
    بر گرفت کوله بسته
    آن شبی که زنگ شتر ها
    غرق در ترانه چاووش
    از نوید قافله دور
    جرعه می چکاندش در گوش
    مرغکی از او تنهاتر
    شب به راه ماند و ناشاد
    تا سحر به بستر او خفت
    تا سحر نوازش او داد
    خسته بااشاره منقار
    زد ندا که : برپا برپا
    لابه زد که
    بشکف بشکف
    بال زد که : بگشا بگشا
    خنده زد به حسرت و پر ریخت
    فکر را به زمزمه پر داد
    رفت تا به ژرف دل سنگ
    بر کشید غمزده فریاد
    ای گرفته ای همه درهم
    ای فشرده دل اندر دل
    ای فرو نهفته به خود سنگ
    ای کشیده حسرت ساحل
    باز شو به من برهان خویش
    از ستوه بستگی امشب

    انجماد رابشکن دست
    انفجار را بگشا لب
    باز شو به من چو گل موج
    ای منت یک امشب همدم
    باز شو به من بشکف سنگ
    ای غریق منجمد غم
    او ولی به لالی انبوه
    بی جواب و خامش و سنگین
    غرق در سیاهی و سختی
    سر فرو کشید به بالین
    در غروب دشت کنون مات
    درد ناشکفتن دارد
    دمبدم به شیوه مرغک
    خویش رابه زمزمه آرد
    کای گرفته بشکف بشکف
    وی فشرده بگشا بگشا
    چند پای توست زمین گیر ؟
    ای نشسته برپا برپا
    گر به دل نشانده پشیمان
    حسرت گذشته خود را
    با نوید مرغ دگر لیک
    در شکفتن است به رویا
    غوطه خورده در هوسی گرم
    طاقتش گرفته از او طاق
    در سرش ز بادیه فریاد
    دردلش ز قافله اطراق
    مانده بی رفیق که خورشید
    دیگرش نوازشگر نیست
    پا کشیده در افق دور
    آفتابش از سر دیریست
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. #10
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    اشک شب نشسته به خکستر
    چشم اختران سحر مبهوت
    لحظه ها چو جاده بی عابر
    جاده ها چو مرده بی تابوت
    سایه در س*** سکوت آرام
    منتظر نشسته که روز اید
    شاخه در ستوه ز بی برگی
    مات رفتن شب را پاید
    پهنه دلم همه ناهموار
    دوستی و دشمنی از هم دور
    هر که پا نهاده در این ویران
    هر که دل سپرده بر این رنجور
    زان میان اگر که گلی بشکفت
    دیدمش که خنده خاری بود
    در سرشک من زده راه خون
    بر سپند من شده رقص دود
    خسته ام ز گشت و گذار شب
    از گذار من شده شب ولگرد
    هر چه در من است چو من در تب
    هر چه در شب است چو شب دلسرد
    نه شکفت روشن آغوشی
    که نیاز خویش بیارایم
    نه نوید پاسخ خاموشی
    که ندای بسته گشایم
    روز اگر به خار نگاه من
    گلرخی به مهر نتابد رخ
    شب به جستجوی دو چشمم نیز
    برق چشمم پنجره ها پاسخ
    با رگم گرفته خیابان مهر
    هر دو خامش و تهی از خونند
    گه در این دوانده سگی آواز
    که در آن گرفته غمی پیوند
    بر درخت خشک همه رفته
    خشک مانده شیوه لبخندم
    برگی از دریغ نمی افتد
    تا نسیم فکر بر آن بندم
    گر نوازشم ز خیالی نیست
    بادیه نشین شده پندارم
    گر مرا نیاز به رنگ و بوست
    اینک او بهار طرب زارم
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/