و منتظر او بود، برود. در آن جا حدود صد نفر از تماشا گران ایستاده و در انتظار آغاز بازی بودند. وقتی تریسی رو به روی نگولسکو نشست او گفت:
- آه، کوچولوی من، هنوز توریس را شکست نداده ای؟
و با صدای بلند به این شوخی خودش خندید.
تریسی با خونسردی جواب داد:
- من دارم روی او کار میکنم، آقای نگولکو.
بعد روی صفحه شطرنج خم شد و پیاده وزیرش را دو خانه به جلو راند. نگولسکو نگاهی به او انداخت و دندان قروچه ای کرد. آنها بازی را برای مدت یک ساعت ترتیب داده بودند، ولی او تصمیم داشت که قبل از آن تمام شود. نگولسکو مهره وزیرش را چهار خانه به جلو راند. تریسی نگاهی به صحنه بازی انداخت و برخاست سپس به طرف سالن دوم به راه افتاد. تریسی رو به روی ملینکوف نشست و وزیرش را به حرکت در آورد و چهارخانه جلو برد و در همان حال از پشت جمعیت جف را دید که اشاره نا محسوسی به او میکرد. بوریس ملینکوف هم بدون هیچ تردیدی فیل سفیدش را در ستون مورب صفحه به جلو راند.
دو دقیقه بعد، در پشت میز نگولسکو، تریسی فیل سفیدش را در ستون مورب جلو کشید. نگولسکو مهره شاه را حرکت داد. تریسی برخاست و به اتاقی که بوریس ملینکوف منتظر او بود، برگشت. تریسی هم مهره شاهش را حرکت داد. تریسی برخاست و به اتاقی که بوریس ملینکوف منتظر او بود، برگشت. تریسی هم مهره شاهش را حرکت داد. ملینکوف با تعجب فکر کرد:
- خوب، مثل اینکه او خیلی هم غیر حرفه ای نیست. بگذار ببینم او با این بازی چه میخواهد بکند؟
تریسی حرکت او را به دقت نگاه کرد، سری تکان داد و به سر میز نگولسکو، جایی که حرکت ملینکوف را تکرار کرده بود، برگشت. وقتی نگولسکو فیل طرف وزیر را در مسیر خودش حرکت داد، تریسی هم به سوی ملینکوف رفت و همان حرکت را تکرار کرد.
دقایقی بعد، آن دو شطرنج باز چیره دست، با شگفتی دریافتند که در مقابل حریف نابغه ای قرار گرفته اند. مهم نبود که حرکت آنها تا چه حد ماهرانه و حساب شده بود، آنچه اهمیت داشت این بود که این بازیکن غیر حرفه ای توانسته بود ضد آن حرکت را انجام بدهد. هیچ یک از آن دو حتی فکرش را هم نمیکردند که در حقیقت خود آنها بودند که داشتند علیه یکدیگر بازی میکردند. هر حرکتی که ملینکوف انجام میدادف تریسی همان را برای نگولسکو تکرار میکرد و زمانی که نگولسکو ضد حرکتش را انجام میداد، تریسی همان حرکت را علیه ملینکوف به کار میبرد.
وقتی بازی به نیمه های خود رسید، آن دو قهرمان حالت خودبینی و نخوت خود را از دست داده بودند.
اکنون آنها برای حفظ اعتبار و حیثیت خود میجنگیدند. آن دو در طور محوطه بازی با حالت عصبی قدم می زدند و همان طور که به سیگارشان پک میزندند، فکر میکردند. تریسی بین آن سه نفر از همه آرام تر بود.
برای آغاز حملات نهایی و خاتمه دادن به بازی، ملینکوف تصمیم گرفت مهره رخ را قربانی کند تا فیل سفیدش بتواند جبهه شاه حریف را تهدید کند. تریسی هم همین حرکت را در برابر نگولسکو انجام داد. نگولسکو روی این حرکت فکر کرد. او صد ها شگرد از حریفش ملینکوف را به خاطر داشت و اکنون می دید که این هم یکی از آنهاست. این بود که با خودش فکر کرد:
- این بدجنس باید دست پرورده ملینکوف باشد. این بازی را او برای رسوا کردن من ترتیب داده است.
ملینکوف هم وقتی بازی ضد حرکت خود را از تریسی مشاهده کرد آن را با شگرد های نگولسکو تطبیق داد و فکر کرد که تریسی آموزش دیده نگولسکو است.
- آن حرامزاده بازی هایش را به این زن یاد داده است.
هر قدر آن دو برای شکست دادن تریسی بیشتر تلاش می کردند، متوجه میشندند که هیچ راه آسانی برای مغلوب کردن وی وجود ندارد.
بازی شکل پیچیده ای به خود گرفته بود. پس از شش ساعت بازی، در ساعت 4 صبح، وقتی بازیکنان به پایان رسیدند، در هر یک از صفحه ها فقط سه مهره دیده میشد و راهی برای برنده شدن هیچ یک از دو طرف باقی نمانده بود.
ملینکوف مدتی طولانی صحنه شطرنج را مورد مطالعه قرار داد و سپس نفس عمیقی کشید و برخاست و گفت:
- من کنار میروم.
در میان هیاهوی جمعیت، تریسی گفت:
- من هم قبول میکنم.
تماشاگران دیوانه شده بودند و فریاد می کشیدند. تریسی با کمک چند نفر از کارکنان کشتی به زحمت از لابه لای جمعیت گذشت و خود را به سالن دوم رساند و همین که رو به روی نگولسکو نشست او گفت:
- من هم کنار می روم.
ناگهان همان غوغل و هیاهو، در سالن دوم نیز تکرار شد. تماشا گران به هیچ وجه نمی توانستند آن چه را که دیده بودند، باور کنند. یک زن که معلوم نبود از کجا سر و کله اش پیده شده بود، یک جا با دو نفر از قهرمانان جهانی شطرنج، بازی کرده آنها را مغلوب کرده بود.
جف ناگهان در کنار تریسی ظاهر شد:
- بیا، ما هر دو به یک لیوان نوشیدنی خنک نیاز داریم.
وقتی آنها از میان جمعیت خود را بیرون می کشیدند، بوریس ملینکوف و پیتر نگولسکو همچنان روی صندلی هایشان نشسته و مات و مبهوت به تخته شطرنج مقابلشان نگاه می کردند.
تریسی و جف رو به روی هم نشسته بودند. جف خندید و گفت:
- نگاه و حالت صورت ملینکوف را دیدی؟ من فکر میکردم که هر لحظه ممکن است سکته کند.
تریسی جواب داد:
- خود من هم فکر میکردم دارم سکته میکنم. ما چقدر درآمد داشته ایم؟
- در حدود دویست هزار دلار، وقتی به ساوت همپتون رسیدیم پول را از صندوقدار میگیرم. برای صبحانه می بینمت.
- باشد.
- یادت باشد که تو یک قهرمانی! شب بخیر تریسی، برو بخواب.
- شب بخیر جف.
ولی آن شب خواب به چشم تریسی راه نمیافت. این یکی از شب های فوق العاده زندگی او بود. آن دو مرد روس و رومانیایی خیل از خودشان مطمئن بودند، ولی جف گفته بود به من اعتماد کن و او به جف اعتماد کرده بود. تریسی هیچ اطلاعی از اینکه او واقعا کی بود نداشت. او یک هنرپیشه حقه باز بود. بسیار زرنگ و بی نهایت باهوش. با او بودن در انسان احساس امنیت ایجاد میکرد. اما تریسی هیچ علاقه ای جدی و خاصی به وی احساس نمی کرد.
جف در راه رفتن به کابین خودش بود که با یکی از افسران کشتی برخورد کرد:
- نمایش بسیار خوبی بود آقای استیونس. خبر این مسابقه توسط تلکس و تلگراف به بیرون مخابره شده است. من تصور میکنم که خبرنگاران مطبوعات و رسانه های گروهی در " سائوت " منتظر شما دو نفر هستند. آیا شما مدیر برنامه های خانم ویتنی هستید؟
جف به سادگی جواب داد:
نه، ما فقط در کشتی با هم آشنا شده ایم.
ولی در اعماق ذهنش به نحو دیگری فکر میکرد. او و تریسی، وجوه...