صفحه 5 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 69

موضوع: اگر فردا بیاید | سیدنی شلدون

  1. #41
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض


    جواهرات همراه دارد با قطار از نیویورک به سنت لوئیز می رود...
    جف، در حالی که لبخندی تمام نشدنی روی صورتش بود از پنجره به بیرون می نگریست و به تریسی فکر می کرد.
    ****************
    وقتی تریسی به نیویورک برگشت، یکراست به جواهر فروشی مورگن رفت.
    کنراد مورگن تریسی را به دفتر کارش راهنمایی کرد و در را بست و بعد دست هایش را به هم مالید وگفت:
    _ کم کم داشتم نگران می شدم عزیزم؛ من در سنت لوئیز منتظر تو بودم...
    _ شما در سنت لوئیز نبودید.
    _ چی؟ منظورت چیست؟
    پلک چشم راست او شروع به پریدن کرد.
    _ منظور من این است که شما به سنت لوئیز نرفته بودید. شما اصلاً قصد نداشتید در آن جا مرا ببینید.
    _ ولی به هر حال من فعلاً این جا هستم! آیا شما جواهرات را همراه دارید؟
    _ شما دو نفر را فرستاده بودید که آنها را از من بگیرند.
    در چهره مورگن یک نوع حالت گیجی و سر در گمی دیده می شد:
    _ نمی فهمم؟
    _ در وهله اول من فکر کردم کسی حرف های ما را شنیده و خبر به بیرون درز کرده است، ولی این طور نبود. مگر نه؟ کار خود شما بود. شما به من گفتید که شخصاً برایم بلیط تهیه کرده اید؛ در نتیجه، این تنها شما بودید که شماره کوپه مرا می دانستید. من از اسم عوضی استفاده کرده بودم و تغییر قیافه داده بودم، اما آنها اسم مرا هم می دانستند.
    _ یعنی شما می خواهید بگویید کسانی آن جواهرات را از شما دزدیدند؟
    تریسی لبخندی زد و گفت:
    _ باید به اطلاع شما برسانم که آنها این کار را نکردند.
    حالت تعجب در چهره مورگن این بار فوق العاده بود.
    _ یعنی هنوز جواهرات نزد شماست؟
    _ بله، دوستان شما عجله زیادی داشتند که به هواپیما برسند، این بود که جواهرات را جا گذاشتند.
    مورگن برای چند لحظه بدون اینکه حرفی بزند به تریسی نگاه کرد و بعد گفت:
    _ معذرت می خواهم.
    و از در عقب دفتر کارش بیرون رفت. تریسی با آرامش روی مبل لمید و منتظر او ماند. کنراد مورگن تقریباً پانزده دقیقه بعد برگشت. این بار چهره اش وحشت زده می نمود:
    _ متأسفم، اشتباهی روی داده است؛ یک اشتباه بزرگ. شما واقعاً دختر جوان باهوشی هستید خانم ویتنی. شما بیست و پنج هزار دلار کار کرده اید.
    و بعد لبخند تحسین آمیزی به او زد و اضافه کرد:
    _ لطفاً جواهرات را به من بدهید.
    _ پنجاه هزارتا!
    _ ببخشید؟
    _ من دوبار آنها را دزدیدم آقای مورگن، بنابر این حساب ما می شود پنجاه هزار دلار.
    _ نه! متأسفم، من نمی توانم بابت آنها این مبلغ پول بدهم.
    صدای او آرام بود. گوشه پلک چشمش دیگر نمی پرید. تریسی از جایش بلند شد.
    _ بسیار خوب، هیچ اشکالی ندارد. من سعی می کنم یک نفر دیگر را در لاس و گاس پیدا کنم. کسی که فکر کند آنها این ارزش را دارد.
    سپس به طرف در راه افتاد.
    کنراد مورگن پرسید:
    _ پنجاه هزار؟
    تریسی سرش را به علامت تأیید تکان داد.
    _ جواهرات کجاست؟
    _ در ایستگاه پن، در یک صندوق امانات قفل دار. به محض اینکه پول را بگیرم و سوار یک تاکسی بشوم، کلید آن را به شما خواهم داد.
    کنراد مورگن آه شکست را کشید:
    _ تو بنده شدی!
    تریسی با خوشرویی گفت:
    _ متشکرم، باعث خوشحالی من است که با شما معامله می کنم.
    *************************
    فصل 19
    دانیل کوپر می دانست که آن روز صبح که چه ملاقاتی در دفتر آقای " جی_ جی_ رینولدز" صورت می گیرد. کارآگاه ها و بازپرس ها، نتایج تحقیقات و گزارش هایشان را دربارهء سرقت از خانه خانم بلامی روز قبل برای او فرستاده بودند. دزدی ، هفتهء گذشته انجام شده بود. دانیل کوپر از شرکت در جلسات بیزار بود. او بی طاقت تر و کم حوصله تر از آن بود که این جا و آن جا بنشیند و ساعت ها به حرف های ابلهانه این و آن گوش کند. او با چهل و پنج دقیقه وارد دفتر رینولدز شد. جی. جی رینولدز که در حال سخنرانی بود با کنایه گفت:
    _ خیلی خوش آمدید.
    کوپر حرفی نزد. به نظر جواب دادن، وقت تلف کردن بود. رینولدز هم ادامه داد. تا آن جایی که می دانست، کوپر طعنه و کنایه را در ک نمی کرد. او کاری جز به دام انداختن تبهکاران نداشت. آنچه برای رینولدز اهمیت داشت، نبوغ و زیرکی کوپر بود.
    سه نفر از معروف ترین کارآگاهان، " دیوید سویفت "، " رابرت شیفر " و " جری دیوید " در جلسه حضور داشتند. رینولدز گفت:
    _ همه گزارش های مربوطه به سرقت از منزل خانم بلامی را خوانده اید، ولی چیزی که شاید ندانید این است که معلوم شده لوئیز بلامی دختر عموی کمیسر پلیس است. او قشقرق به راه انداخته است.
    دیوید پرسید:
    _ پلیس حالا دارد چه کار می کند؟
    _ از دست مطبوعات و رادیو و تلویزیون ها فرار می کند. حق هم دارند، چون آنها با دزدی که در خانه بوده ملاقات کرده وسپس اجازه داده اند که فرار کند.
    سویفت گفت:
    _ پس باید اطلاعات خوبی در مورد او داشته باشند.
    رینولدز با تمسخر گفت:
    _ آنها اطلاعات خوبی در مورد روبدشامبر او دارند، آنها چنان تحت تأثیر نبوغ و زیبایی اندام او قرار گرفته اند که مغزشان آب شده است. آنها حتی نمی دانند موهای او چه رنگ بوده است، او ظاهراً یک کلاه فر به سر داشته و صورتش پوشیده از کرم های آرایشی یا در واقع یک نوع ماسک مخصوص بوده. تنها مشخصاتی که آنها از او دارند، بجز یک اندام زیبا چیز دیگری نیست. هیچ سر نخ یا اطلاعاتی که بتوان با آن شروع کرد، وجود ندارد. هیچ چیز.
    دانیل کوپر، برای اولین بار لب باز کرد و حرف زد:
    _ ولی ما داریم.
    همه به طرف او برگشتند و با حالت های متفاوت، ولی غیر دوستانه ای به او نگاه کردند. رینولدز پرسید:
    _ شما درباره چی دارید صحبت می کنید؟
    _ من این زن را می شناسم.
    روز قبل، وقتی کوپر گزارش را خواند. به عنوان اولین قدم منطقی و یک اقدام کاملاً مقدماتی و ابتدایی تصمیم گرفت که از خانه خانم بلامی بازدید کند. از نظر کوپر منطق یک موهبت خدایی بود. یک راه حل ثابت برای همه مسائل و به نظر او این وسیله می بایست از اولین قدم مورد استفاده قرار بگیرد.
    کوپر به لانگ ایلند، محلی که خانه بلامی در آن جا بود، رفت و نگاهی به دور و بر انداخت و بدون اینکه از اتومبیل پیاده شود، برگشت. او درهمین بازید کوتاه، آن چه را که می خواست بفهمد، فهمیده بود. خانه در نقطه کاملاً خلوت و دور افتاده ای واقع شده بود و هیچ گونه تردد وسایل نقلیه در آن منطقه دیده نمی شد و این به آن معنی بود که دزد می بایست فقط با تومبیل خود به آن جا آمده باشد.
    کوپر تمام دلایل خود را برای مردانی که در دفتر رینولدز جمع شده بودند، توضیح داد و گفت:
    _ چون او قطعاً میل نداشته از اتومبیل خودش برای این کار استفاده کند، ناگزیر بوده که از یک اتومبیل دزدی یا کرایه ای برای این کار استفاده کند. به همین دلیل تصمیم گرفتم که سری به آژانس های کرایه اتومبیل بزنم. من فرض را بر این قرار دادم که او اتومبیل را در مانهاتان کرایه کرده باشد، یعنی جایی که هیچ ردی از خود باقی نمی گذاشت.
    جری دیوید از این استدلال راضی نبود. او گفت:
    _ تو داری سر به سر ما می گذاری کوپر، درمانهاتان در روز هزاران اتومبیل کرایه داده می شود.
    کوپر به اعتراض او توجهی نکرد وادامه داد:
    _ تمام آژانس های کرایه اتومبیل به صورت کامپیوتر کار می کنند، تعداد اتومبیل هایی که در روز به خانم ها کرایه داده می شود معمولاً بسیار محدود است. من همه موارد ممکن را بررسی کردم. زن مورد نظر ما به آژانس بوگت، واقع در شماره 61 خیابان 23 غربی مراجعه کرده و یک شورلت کاپری را در ساعت هشت شبی که دزدی صورت گرفته کرایه کرده و سپس در ساعت دو صبح آن را برگردانده است.
    رینولدز پرسید:
    _ چطور فهمیدی این همان اتومبیلی است که او کرایه کرده است؟
    کوپر با بی حوصلگی گفت:
    _ من کیلومتر استفاده شده از اتومبیل را بررسی کردم. سی و دو کیلومتر برای رفتن سی و دو کیلومتر برای برگشتن به لانگ ایلند از این اتومبیل استفاده شده بود. آژانس های کرایه اتومبیل موقع تحویل وسیله نقلیه شماره کیلومتر آن را یادداشت می کنند. این اتومبیل به اسم خانم الن برانچ کرایه شده بود.
    دیوید سویفت حدس زد:
    _ یک اسم دروغین و قلابی.
    بله، ولی اسم اصلی او، تریسی ویتنی است.
    همه آنها به او خیره شدند:
    _ تو لعنتی از کجا این را می دانی؟!
    _ او اسم و آدرس جعلی داده بود، ولی او می بایست برگ تحویل گرفتن اتومبیل را امضا می کرد. من کپی اصلی او را برداشتم و با همکاری پلیس " پلازا"، آن را برای انگشت نگاری فرستادم. دقیقاً با امضای تریسی ویتنی منطبق است. این زن مدتی در زندان زنان در جنوب لوئیزیانا بوده. اگر یادتان مانده باشد، حدود یک سال قبل من با او در مورد دزدیده شدن تابلوی نقاشی رنوار صحبت کرده بودم.
    رینولدز سرش را تکان داد:
    _ بله، یادم هست؛ شما گفته بودید که در آن موقع بی گناه بود.
    _ همین طور هم بود، ولی بیش از آن چه که گفتم گناهکار نیست.
    _ پس آن حرامزاده کوچولو دوباره این کار را کرد؟
    رینولدرز سعی کرد لحنش خالی از حسادت باشد:
    _ کار قشنگی بود کوپر، خیلی قشنگ. باید توقیفش کنیم ...
    _ به چه جرمی؟
    کوپر به آرامی ادامه داد:
    _ کرایه اتومبیل؟ ما کوچک ترین مدرکی علیه او نداریم.
    شیفر پرسید:
    _ پس چکار باید بکنیم؟ باید بگذارییم برای خودش آسوده و آزاد بگردد؟
    کوپر جواب داد:
    _ فعلاً بله، ولی حالا دیگر ما می دانیم که او کیست و چه کرده است. حدس من این است که او باز هم دست به این کار خواهد زد و وقتی بخواهد شروع کند دستگیرش می کنیم.
    جلسه، عملاً پایان یافته بود. کوپر احتیاج به یک دوش داشت. او دفترچ هکوچک سیاه رنگش را باز کرد و با دقت، روی یکی از صفحات آن نوشت: تریسی ویتنی.
    *****************************
    فصل 20
    تریسی فکر کرد:
    _ حالا وقت آن رسیده است که زندگی جدیدم را شروع کنم، اما چه نوع زندگی؟ من از بیگناهی و یک قربانی ساده بودن رها شدم و به یک ...
    _ حالا دنبال چه نوع زندگی باید باشم؟
    تریسی به یاد جوزف رومئو، آنتونی اورساتی، پری پوپ و قاضی لاورنس افتاد و با خود گفت:
    _ نه، دیگر من یک انتقامجو نیستم. من حالا چیز دیگری شده ام، یک زن ماجراجو و جسور.
    او پلیس را گول زده بود، دو شارلاتان حقه باز را دست به سر کرده بود و به جواهر فروش دزد نارو زده بود.
    تریسی یه ارنستین و آمی فکر کرد و در دلش احساس درد و اضطراب کرد. به فروشگاه شوارز رفت و یک سری کامل عروسک خیمه شب بازی با شش شخصیت مختلف خرید و برای آمی فرستاد. روی کارت این هدیه نوشته بود: دلم برایت تنگ شده است، با عشق، تریسی.
    بعد به فروشگاه پوست در خیابان " مادیسون " سر زد و یک پوست روباه برای ارنستین خرید و روی کارت آن خیلی ساده نوشت: متشکرم، ارنی. تریسی. و با مبلغ دویست دلار پول آن را برای ارنی پست کرد.
    تریسی احساس می کرد که با این کارها، تمام بدهی اش را پرداخته است. چه احساس زیبایی بود. او آزاد بود که به هر جا می خواهد برود و هر کاری که دوست دارد، بکند. او به هتل " پالاس هلمسلی " رفت و آزادی اش را جشن گرفت. از اتاقش در طبقه چهل و هفتم برج هتل می توانست به پایین نگاه کند و کلیسای " پاتریک" و پل " جرج واشینگتن" را ببیند. جایی که تا چند وقت پیش در آن زندگی می کرد، کمی دورتر از آن جا دیده می شد. تریسی فکر کرد:
    _ دیگر هرگز!
    او به طرف شامپانی که روی میز بود رفت و آن را باز کرد و یک جرعه نوشید. آفتاب بر فراز آسمان خراش های مانهاتان در حال غروب بود. تا دقایقی دیگر ماه بالا می آمد. تریسی تصمیم خود را گرفت. او به لندن می رفت. او اینک آمادهء پذیرش رویایی ترین چیزهایی بود که زندگی می توانست به او بدهد. تریسی فکر کرد:
    _ من استحقاق خوشبخت شدن را دارم.
    روی تخت دراز کشید و تلویزیون را روشن کرد تا خبرهای شامگاهی را ببیند. با دو نفر مصاحبه می شد. " بوریس ملینکوف " و " پیتر نگولسکو ". اولی مردی کوتاه قد، چهار شانه و روسی بود که کت و شلوار قهوه ای به تن داشت و دیگری قدی بلند، باریک و قیافه ای برازنده و آراسته داشت.
    تریسی فکر کرد:
    _این دو نفر احتمالاً چه وجه مشترکی می توانند داشته باشند؟
    خبرگزار تلویزیون پرسید:
    _ مسابقه شطرنج در کجا برگزار خواهد شد؟
    ملینکوف پاسخ داد:
    _ در سوچی، نزدیک دریای سیاه.
    _ شما دو نفر قهرمانان جهانی شطرنج هستید، در بازی قبلی، هر دوی شما مساوی کردید. اکنون آقای ملینکوف دارای عنوان قهرمانی است. شما آقای نگولسکو آیا تصور می کنید که بتوانید این عنوان را از وی
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #42
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    اگر فردا بیاید
    298 و299

    بگیرید؟
    مرد رومانیایی جواب داد:
    - به طور قطع.
    ومرد سوم متقابلا گفت:
    - او، چنین شانسی ندارد.
    تریسی چیزی در مورد شطرنج نمی دانست. ولی آن دو مرد یک نوع غرور و خودخواهی خاصی داشتند که به نظر او خوشایند نمی آمد. او دکمه تلویزیون را فشار داد و آن را خاموش کرد و خوابید.
    صبح روز بعد،تریسی به یک آژانس مسافرتی رفت یک جا در کشتی سگینال دک کوئین الیزابت دوم رزرو کرد. او مثل یک بچه در مورد اولین سفرش به خارج از کشور ذوق زده شده بود و سه روز بعد را تماما صرف خرید لباس وچمدان کرد. صبح روز مسافرتش یک لیموزین با راننده کرایه کرد تا او را به بندرگاه برساند. اسکله ای که کوئین الیزابت در آن لنگر انداخته بود ،بسیار شلوغ بود. عکاسان و گزارشگران مطبوعات و تلویزیون نیز آمده بودند. تریسی برایچند لحظه دستپاچه شد.ولی خیلی زود فهمید که آنها برای مصاحبه وتهیه گزارش از ملینکوف و نگولسکو دو قهرمان بین المللی شطرنج در آن جا اجتماع کرده اند.تریسی از کنار آنها گذشت وگذرنامه اش را به یکی از کارکنان کشتی که جلوی اسکله ایستاده بود داد و از پله ها بالا رفت. در روی عرشه، یکی از راهنمایان مسافرین، نگاهی به بلیط تریسی انداخت و او را به محل اقامتش راهنمایی کرد. جایی که او اجاره کرده بود، یک سوئیت بسیار مجلل، با یک تراس اختصاصی بود. او مبلغ سرگیجه آوری برای اجاره این محل پرداخته بود، اما به خود قبولانده بود که ارزشش را خواهد داشت.
    تریسی وسایلش را جابه جا کرد و بعد به طرف کریدور به راه افتاد.تقریبا در تمام کابین ها مراسم وداع و خداحافظی مسافران با بدرقه کنندگان در جریان بود. آنها می خندیدند، حرف می زدند و شامپاین می خوردند. او ناگهان غم تنهایی را احساس کرد. کسی به بدرقه او نیامده بود.هیچ کس به او اهمیت نمی داد.
    تریسی بدون اینکه توجهی به نگاه های تحسین کننده مردان وچشم های لبریز از حسادت زنان داشته باشد به طرف بالا وبه روی عرشه کشتی رفت. صدای سوت کشتی که مسافران تاخیر کرده را فرا می خواند وآغاز سفر را اعلام می کرد، برخاست.قلب تریسی سرشار از هیجان واضطراب سفر بود. او داشت به سوی آینده ناشناخته می رفت.
    در حالی که کشتی غول پیکر می لرزید و از کناره لنگرگاه جدا می شد، او در میان مسافران ایستاده بود و به مجسمه آزادی نگاه می کرد. او می رفت که سیاحت کند.
    کشتی کوئین الیزابت دوم یک شهر بود. بیش از نهصد فوت درازا داشت و علاوه بر محل استقرار مسافران و خدمه وانبارها ،چهار رستوران، شش بار، دو سالن رقص، دو کلوپ تفریحات شبانه ، چهار استخر ،چندین فروشگاه وسالن های ورزش متعدد را در سیزده طبقه ی خود جای داده بود. تریسی احساس کرد که دلش می خواهد برای همیشه در این کشتی. او جایی در رستوران "پرنس گربل" رزرو کرد، آنجا محلی کوچک، ولی جذاب و دلچسب بود. هنوز چند دقیقه ای از نشستنش در آن جا نگذشته بود که صدای آشنایی گفت:
    - خب، سلام!
    سرش را بلند کرد و مامور قلابی اف. بی .آی، تام پا در حقیقت جف استیونس را در کنار خود دید. آهی کشید و در دل گفت:
    - آه... نه ،هیچ کس نباید این سفر را خراب کند. این خیلی ناعادلانه است!
    جف گفت:
    - چه تصادف جالبی !مانعی ندارد که به شما ملحق شوم؟
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #43
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    صفحات 303-300
    -خیلی زیاد!
    ولی او بدون اینکه منتظر تعارف تریسی باشد،روی صندلی نشست و گفت:
    -ما می توانیم باهم دوست باشیم چون به هر حال، هر دوی ما به دلیل مشترکی این جا هستیم.
    تریسی با نگاه کینه توزی به او چشم دوخت.او هیچ تصوری درمورد آن چه وی میگفت نداشت. او ادامه داد:
    -اسم من استیونس است.جف استیونس.
    -هر چه که خواهد باشد.
    سپس حرکتی کرد که از جایش بلند شود،ولی او گفت:
    -صبر کنید،من می خواهم توضیحی درمورد آخرین باری که یکدیگر را دیدیم به شما بدهم.
    تریسی با تأکید گفت:
    -هیچ موردی برای توضیح وجود نداردهر احمقی می توانست آن موضوع را بفهمد.
    جف سرش را پایین انداخت و گفت:
    -من می بایست کاری برای کنراد مورگن انجام می دادم.ولی همه چیز خراب شد.او از دست من عصبانی است.
    تریسی با لحن غیر دوستانه ای گفت:
    -من از حضور شما در این جا به هیچ وجه خوشحال نیستم.اصلاً شما در این کشتی چه می کنید؟آیا بهتر نبود با قایق خصوصی او سفر می کردید؟
    او خندید:
    -این هم در ئاقع یک قایق خصوصی استچون"ماکسمیلین پیتر پونت" خیلی ثروتمند است.
    -منظورتان چیست؟
    -یعنی شما این را نمیدانید؟
    -چه چیزی را؟
    -ماکس پیتر پونت یکی از ثروتمندان دنیاست.سرگرمی او این است که کمپانی های بزرگ و قابل رقابت را به زور از صحنه خارج کند.او عاشق اسب های رام و زن های سرکش است وتعداد زیادی از هردوی این ها را هم دارد.او درعین حال بزرگترین ولخرج دنیا نیز هست و او با این کشتی سفر می کند.
    -ولابد شما می خواهید او را از شر ثروت اضافی اش راحت کنید؟
    -در واقع مقدار زیادی از آن را.
    و اضافه کرد:
    -و میدانید من و شما چکار باید بکنیم؟
    -من قطعاً می دانم آقای استیونس،باید فوراً از شما خداحافظی کنم.
    در حالی که تریسی برخاست و کیفش را برداشت از سالن رستوران بیرون رفت.جف همچنان نشسته بود و با نگاهش وی را بدرقه می کرد.
    تریسی ناهارش را در اتاق خودش صرف کرد و تمام مدت به این فکر می کرد که دیدار دوباره جف استیونس چه حادثه بد و شومی بوده است.او سعی می کرد که اولین برخوردش را با آن ها ، که در آن قطار افتاد ، فراموش کند.تریسی با خودش می گفت:
    -من اجازه نخواهم داد که او این سفر را برای من خراب کند، من هیچ اعتنایی به او نخواهم کرد.بعد از شام تریسی روی عرشه رفت، شب خارق العاده ای بود.ستاره ها به مشتی الماس شبیه بود که روی پهنه ای از مخمل سیاه پاشیده شده باشد.او در زیر نور مهتاب ایستاده بود و به امواج فسفری و نرمی که ماه بر سطح دریا می پاشید،نگاه می کرد و به صدای وزش ملایم باد گوش می کرد.در همین هنگام او در کنارش ظاهر شد.
    -حتی نمی توانی فکرش را بکنی که چقدر زیبا شده ای؛تو به عشق سغر های دریایی اعتقاد داری؟
    -بله،به تنها چیزی که اعتقاد ندارم تو هستی.
    وبه راه افتاد که از او دور بشود.جف استیونس گفت:
    -صبر کن،خبری برایت دارم.تازه متوجه شدم که آقای ماکس پیترپونت در کشتی نیست.او در آخرین دقایق ،سفرش را لغو کرده است.
    -حیف تو پول بلیط را تلف کرده ای.
    -الزاماً این طور نیست.
    جف با نگاهی متفکرانه به تریسی نگاه کرد و ادامه داد:
    -دوست داری در این مسافرت یک پول کوچک گیرت بیفتد؟
    -این کار فقط وقتی ممکن است که یک زیر دریایی و یا یک هلیکوپتر در جیبت داشته باشی،چون بعد از دزدی فرار از این کشتی امکان پذیر نیست.
    - کی درمورد دزدی حرف زد؟آیا درمورد بوریس ملینکو یا پیتر بگولسکو چیزی شنیده ای؟
    -خوب،فرض کن که شنیده ام.
    -آن دو در راه رفتن به روسیه برای انجام مسابقات قهرمانی هستند؛اگر من ترتیبی بدهم که تو با هردوی آن ها بازی کنی، ما می توانیم پول زیادی به دست بیاوریم.این یک کار از پیش برنامه ریزی شده است.
    تریسی با تعجب به او خیره شد:
    -یعنی چی! تو ترتیبی بدهی که من با هردوی آن ها بازی کنم؟برنامه از پیش تدارک دیده شده فقط همین است؟
    -آه بله، چه طور است، می پسندی؟
    -بله، فقط یک اشکال کوچک وجود دارد.
    -چی؟
    -من شطرنج بلد نیستم!
    جف به آرامی خندید:
    -این که مشکلی نیست.من به تو یاد می دهم.
    تریسی گفت:
    -تو دیوانه ای؛اگر به حرف من گوش کنی برای خودت از یک روان شناس وقت ملاقات بگیر،شب بخیر.
    صبح روز بعد تریسی سینه به سینه ملینکوف برخورد کرد.او روی عرشه کشتی مشغول آهسته دویدن بود و وقتی از کنار تریسی می گذشت؛تنه اش به او خورد و او را روی زمین انداخت:
    -هی!جلو چشمت رو نگاه کن!
    و بعد غر غر کنان به راهش ادامه داد.تریسی روی عرشه نشست و به او که با قدم دو دور می شد نگاه کرد و گفت:
    -بر پدر هر چه آدم خشن است....
    و بلند شد و خودش را تکاند.یکی از خدمه کشتی سررسید و پرسید:
    -طوری نشدید خانم؟من او را دیدم که....
    تریسی حرف او را قطع کرد:
    -نه عزیزم، متشکرم
    او نمیخواست در هر شرایطی این سفر را خراب کند.
    وقتی تریسی به کابینش برگشت،شش پیغام از جف روی میزش بود،ولی او به آن ها اعتنایی نکرد.بعد از ظهر به شنا رفت و بعد کمی مطالعه کرد و سپس به سالن ماساژ رفت.نزدیک غروب یک بار رفت تا یک نوشیدنی برای خودش سفارش بدهد.او احساس بسیار خوبی داشت؛ ولی این سکوت و آرامش دیری نپایید.پیتر نگولسکو همان شطرنج باز رومانیایی در آن جا نشسته بود و به محض دیدن تریسی جلو آمد و گفت:
    -اجازه می دهید شما را به یک نوشیدنی دعوت کنم خانم زیبا؟
    -تریسی لحظه ای درنگ کرد و بعد خندید:
    چرا نه،بله،خیلی متشکرم
    نگولسکو برای سفارش نوشیدنی نزد مسئول بار رفت و وقتی برگشت گفت:
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #44
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    _ من پیتر نگولسکو هستم.
    _ می دانم.
    _ بله، خیلی ها مرا می شناسند، من یکی از معروف ترین شطرنج بازهای دنیا هستم. در کشور خودم، من یک قهرمان ملی به شمار می روم.
    بعد با نگاهی به تریسی خیره شد که او ترجیح داد فوراً بگوید:
    _ معذرت می خواهم، من باید یکی از دوستانم را ببینم!
    سپس برخاست تا به دنبال جف استیونس بگردد. جف با یک زن زیبای بلوند مشغول شام خوردن بود. به محض اینکه چشمش به او افتاد، خواست بر گردد، ولی جف به سزعت خود را به او رساند.
    _ هی! تریسی ... تو می خواستی مرا ببینی؟
    _ من نمی خواستم تو را از شام خوردن با ...
    جف گفت:
    _ او دارد سالاد می خورد، چه کاری می توانم برایت انجام بدهم؟
    _ در مورد ملینکوف و نگولسکو تصمیمت جدی است؟
    _ دقیقاً، چطور؟
    _ من می خواهم هر دوی آنها را ادب کنم.
    _ من هم همینطور. در حالی که پولی گیرمان می افتد. آنها را هم ادب می کنیم.
    _ بسیار خوب، نقشه تو چیست؟
    _ تو باید در بازی شطرنج ار آن دو نفر ببری.
    _ من جدی هستم.
    _ همین طور من.
    _ من که به تو گفتم، من شطرنج باز نیستم. سرباز پیاده را از شاه تشخیص نمی دهم، ...
    _ نگران نباش، من به تو یاد می دهم و تو هر دوی آنها را مات می کنی؟
    _ هر دو؟
    _ بله، من به تو نگفته بودم. تو با هر دوی آنها هم زمان بازی می کنی!
    ****************
    جف در سالن تفریحات کشتی در کنار بوریس ملینکوف نشسته بود و خیلی خصوصی به او می گفت:
    _ زنی است که هیچ کس در بازی شطرنج حریف او نیست. او به طور ناشناس با همین کشتی سفر می کند.
    مرد روسی غرولندی کرد و گفت:
    _ زن ها چیزی در مورد شطرنج نمی دانند؛ آنها نمی توانند فکر کنند.
    _ این یکی می تواند، او گفته است که خیلی راحت تو را شکست می دهد.
    بوریس ملینکوف با صدای بلند خندید:
    _ هیچ کس نمی تواند مرا شکست بدهد. نه راحت و نه ناراحت.
    _ او حاضر است روی ده هزار دلار شرط ببندد که می تواند با شما و پیتر نگولسکو همزمان بازی کند و هر دوی شما را شکست بدهد.
    _ چی ؟ این احمقانه است؟ با هر دوی ما همزمان بازی کند؟ این دختر غیر حرفه ایست!
    _ بله، ده هزار دلار برای هر کدام.
    _ من باید درس خوبی به این آدم پر مدعا بدهم.
    _ پس اگر برنده شدید، پول در هر کشور که شما تعیین کنید پرداخت خواهد شد.
    علائم حرص و آز در چشم های مرد روسی ظاهر شد:
    _ من تا به حال اسم او را نشنیده ام. گفتید با هر دوی ما همزمان می خواهد بازی کند؟ خدای من! او باید دیوانه باشد.
    _ پولش هم نقد است.
    _ اهل کجاست؟
    _ آمریکایی است.
    _ خوب معلوم است، همه ثروتمندان آمریکایی دیوانه اند، بخصوص زن های آنها.
    جف برخاست که برود:
    _ پس به نظر من او فقط پیتر نگولسکو بازی می کند.
    _ نگولسکو حاضر شده با او بازی کند؟
    _ بله، البته او ترجیح می داد که با هر دوی شما بازی کند، ولی حالا که شما می ترسید...
    _ می ترسم؟! بوریس ملینکوف بترسد؟
    صدای او رنگ عصبانیت گرفته بود:
    _ من او را نابود می کنم، چه وقت این مسابقه احمقانه برگزار می شود؟
    _ او فکر می کند شاید جمعه شب یعنی آخرین شب سفر.
    _ دو از سه بازی.
    _ نه، فقط یک بازی.
    _ برای ده هزار دلار؟
    _ بله.
    مرد روسی آهی کشید:
    _ متأسفانه من این مقدار پول همراه ندارم.
    جف گفت:
    _ اصلاً مهم نیست. آن چه خانم ویتنی در پی آن است در حقیقت ارزش و اعتبار خود بازی است. اگر تو باختی، فقط امضاء و دست خط خودت را بده، ولی اگر بردی ده هزار دلار بگیر.
    ملینکوف با لحن پر از سوءظنی گفت:
    _ چه کسی پول ها را نگه می دارد؟
    _ صندوقدار کشتی.
    ملینکوف تصمیم گرفت:
    _ بسیار خوب، ما رأس ساعت ده جمعه شب شروع می کنیم.
    و جف به او اطمینان داد:
    _ او مطمئناً خوشحال خواهد شد.
    صبح روز بعد، جف با پیتر نگولسکو در سالن ورزش، جایی که هر دوی آنها برای ژیمناستیک آمده بودند صحبت می کرد. پیتر نگولسکو پرسید:
    _ او یک آمریکایی است؟ من باید می دانستم که همه آمریکایی ها دیوانه اند.
    _ او یک شطرنج باز بزرگ است.
    پیتر نگولسکو با لحن تحقیر آمیزی گفت:
    _ بزرگ ، کلمه مناسبی برای توصیف یک شطرنج باز نیست. کسی به حساب می آید که بهترین باشد و من بهترین هستم.
    _ به همین دلیل هم هست که او این همه اشتیاق بازی با شما را دارد. اگر شما باختید، فقط امضا و دست خط خودتان را به او بدهید و اگر برنده شدید، ده هزار دلار بگیرید، نقد ...
    _ نگولسکو با غیر حرفه ای ها بازی نمی کند.
    _ پرداخت در هر کشوری که شما مایل باشید.
    _ سؤال دیگری ندارید؟
    _ بسیار خوب، پس به نظر من او فقط باید با بوریس ملینکوف بازی کند.
    _ چی؟ یعنی می خواهی بگویی که ملینکوف موافقت کرده است با آن زن بازی کند؟
    _ البته، ولی خانم ویتنی دوست دارد با هر دو شما بازی کند.
    _ من در عمرم چنین ...
    نگولسکو با خشم و کینه حرف می زد و از شدت عصبانیت کلمات را گم می کرد:
    _ ... چنین موجود خودخواه و متکبری ندیده ام. او فکر می کند کیست؟ واقعاً خیال می کند می تواند دو نفر از بزرگترین شطرنج بازان دنیا را شکست بدهد؟ او باید یک دیوانه فراری از تیمارستان باشد.
    جف سرش را به علامت تأیید تکان داد:
    _ البته رفتار او کمی غیر عادی است، ولی پولش نقد است.
    _ تو گفتی ده هزار دلار؟
    _ بله.
    _ و بوریس ملینکوف هم همین مبلغ را خواهد گرفت؟
    _ اگر او را شکست بدهد.
    پیتر نگولسکو دندان هایش را به هم سایید و گفت:
    _ آه، او حتماً این زن را شکست می دهد، من هم همین طور...
    _ که البته چندان عجیب هم نخواهد بود.
    _ پول را به دست چه کسی می سپارند؟
    _ صندوقدار کشتی.
    پیتر نگولسکو فکر کرد که چرا ملینکوف به تنهایی صاحب چنین پول بادآورده ای بشود. لحظه ای درنگ کرد و بعد تصمیم گرفت:
    _ معامله انجام شد دوست من، کجا و کی؟
    _ جمعه شب، رأس ساعت ده، در سالن کوئینز.
    پیتر نگولسکو لبخند موذیانه ای زد و گفت:
    _ من در آن جا خواهم بود.
    **************
    تریسی فریاد زد:
    _ منظورت این است که آنها موافقت کردند؟
    _ بله همین طور است.
    _ حالم داره به هم می خورد!
    _ الان برات یک حوله خیس می آورم.
    جف به حمام سوئیت تریسی دوید و حوله ای را با آب سرد خیس کرد و به دست او داد. تریسی روی تخت دراز کشید و حوله خیس را روی پیشانی اش گذاشت.
    _ حالت چطور است؟
    _ فکر می کنم میگرن دارم. سرم درد می کند و حالم به هم می خورد.
    _ قبلاً هم میگرن داشته ای؟
    _ نه.
    _ پس حالا هم نداری، این طبیعی است که عصبی باشی آن هم قبل از چنین چیزی.
    تریسی از جایش پرید و حوله را به وسط اتاق پرتاب کرد و فریاد زد:
    _ یک چنین چیزی؟ چنین جریانی برای هیچ کس در دنیا اتفاق نیفتاده است. من می خواهم با دو قهرمان جهانی شطرنج بازی کنم، آن هم فقط با آن چه که تو به من یاد داده ای.
    جف گفت:
    _ به اضافه استعداد طبیعی تو برای شطرنج.
    _ خدای من! چرا اجازه دادم که تو این بلا را به سرم بیاوری؟
    _ چون ما می خواهیم پول زیادی به دست بیاوریم.
    تریسی ناله کرد:
    _ من نمی خواهم پول زیادی به دست بیاورم. من فقط می خواهم این کشتی غرق و نابود بشود! چرا باید این کشتی جهنمی این قدر بزرگ و غول آسا باشد؟!
    جف با ملایمت گفت:
    _ حالا دیگر آرام بگیر، همه چیز داره ...
    _ همه چیز داره به یک فاجعه تبدیل میشه و همه مسافران این کشتی شاهد این فاجعه خواهند بود.
    چهره جف گشوده شد:
    _ و این درست نقطه اوج ماجراست، مگر نه؟
    **************
    جف استیونس قبلاً ترتیب همه کارها را با صندوق دار کشتی داده بود.
    او پول سپرده شرط بندی به مبلغ 20 هزار دلار را به صورت چک مسافرتی به او داد تا نزد خود نگه دارد و از او خواست که دو میز شطرنج را برای جمعه شب آماده کند. خبر این بازی به تدریج میان مسافران پخش شد و آنها مرتباً به جف مراجعه می کردند و از او می پرسیدند که آیا بازی انجام خواهد شد یا خیر؟
    و جف با اطمینان به آنها جواب می داد:
    _ به طور قطع.
    و به این ترتیب بازار شرط بندی رواج پیدا کرد. تقریباً همه مسافران به اضافه خدمه و افسران کشتی در حال شرط بندی بودند. مبلغ شرط بندی از پنج هزار دلار شروع شد و به پنجاه هزار دلار رسید. همه آن شرط ها روی آن مرد روسی و رومانیایی بود. صندوقدار با سوء ظن به کاپیتان گزارش داد:
    _ من هرگز چنین چیزی در زندگی ام ندیده ام قربان. تقریباً همه مسافران شرط بندی کرده اند. مبلغی در حدود دویست هزار دلار نزد من جمع شده است.
    کاپیتان به چهره او متفکرانه نگاه کرد و گفت:
    _ تو گفتی دوشیزه ویتنی همزمان با نگولسکو و ملینکوف بازی می کند؟
    _ بله کاپیتان.
    _ آیا شما مطمئنید که آن دو مرد همان نگولسکو و ملینکوف واقعی هستند؟
    _ آه، بله، البته قربان.
    _ پس هیچ شکی نیست که آنها تعمداً به آن زن خواهند باخت. این طور نیست؟
    _ ولی اگر آنها این کار را بکنند پایان زندگی شان خواهد بود.
    کاپیتان متفکرانه چنگی به موهایش زد و اخم سردرگمی در چهره اش ظاهر شد و پرسید:
    _ تو چیزی در مورد این دوشیزه ویتنی و آقای استیونس می دانی؟
    _ نه، فقط همین را می دانم که آن دو نفر یه طور جداگانه سفر می کنند.
    کاپیتان گفت:
    _ به هر حال این جریان بوی یک حقه بازی و نیرنگ می دهد و قاعدتاً من باید جلوی آن را بگیرم. ولی خود من یک متخصص این نوع قضایا هستم. آن چه مسلم است این است که در بازی شطرنج امکان تقلب وجود ندارد. بگذار این مسابقه انجام بشود.
    بعد به طرف میزش رفت و کیف چرمی سیاهرنگ کوچکی را از کشوی آن برداشت و پنجاه پوند از آن بیرون آورد و به دست صندوقدار داد و گفت:
    _ این را هم به حساب من در شرط بندی بگذار!
    **************
    در ساعت 9 جمعه شب، سالن کوئینز از مسافران درجه یک کشتی پر شده و جای خالی وجود نداشت. تعدادی از مسافران درجه دو و سه کشتی به آن جا راه پیدا کرده بودند؛ چون هیچ یک از نگهبانان و خدمه کشتی سر پست خودشان نبودند. به درخواست جف هر دو اتاق برای مسابقه در نظر گرفته شده بود. یکی از میزها در سالن کوئینز قرار داشت و میز دوم در سالن مجاور که توسط یک پرده از هم جدا شده بودند.
    جف توضیح داد:
    _ تفکیک میزها به این دلیل بوده که بازیکنان نتوانند باعث حواس پرتی یکدیگر شوند و تماشاگران نیز بتوانند در سالن مورد علاقه خود بمانند.
    یک طناب مخملی در اطراف میزها کشیده شده بود تا جمعیت را در فاصله مشخص از میزها نگهدارد. همه چیز مرتب بود. تماشاگران تا لحظاتی بعد شاهد مسابقه بی سابقه ای می شدند که نظیر آن را در زندگی خود ندیده بودند. آنها هیچ چیز در مورد آن دختر زیبای آمریکایی نمی دانستند، جز اینکه غیر ممکن است او بتواند با آن دو قهرمان شطرنج یا حتی یکی از آنها بازی کند و برنده شود.
    قبل از اینکه بازی شروع شود، جف، تریسی را به آن دو قهرمان جهانی معرفی کرد. تریسی در آن لباس سبز رنگی که یک طرف شانه اش عریان بود، به تابلوی نقاشی های یونانی شبیه شده بود. نگاه او شگفت زده و صورتش کمی رنگ پریده می نمود.
    پیتر نگولسکو نگاه محتاطانه ای به او انداخت و گفت:
    _ شما در تمام بازی ها و تورنومنت های ملی خودتان تاکنون برنده شده اید؟
    تریسی جواب داد:
    _ بله.
    او شانه هایش را بالا انداخت:
    _ به هر حال، من تاکنون اسم شما را نشنیده ام.
    بوریس ملینکوف با همان لحن خشن همیشگی گفت:
    _ شما آمریکایی ها نمی دانید با پولتان چکار کنید. من می خواه پیشاپیش از این بابت از شما تشکر کنم. نتیجه این بازی باعث خوشحالی خانواده من خواهد شد.
    تریسی با چشمهایی که به رنگ سبز تیره بود به او نگاه کرد و گفت:
    _ ولی شما هنوز برنده نشده اید، آقای ملینکوف.
    خنده ملینکوف همه سالن را پر کرد
    _ بانوی عزیز، من نمی دانم شما کی هستید. ولی می دانم که خود من کی هستم.
    ساعت 10 بود. جف به اطراف نگاه کرد. هر دو سالن لبریز از جمعیت بود. وقت شروع بازی فرا رسیده بود.
    تریسی رو به روی ملینکوف نشست و برای صدمین بار فکر کرد چرا او خودش را در این قضیه درگیر کرده است. جف به او قوت قلب داد:
    _ هیچ اتفاقی نمی افتد، به من اطمینان داشته باش.
    و تریسی که مثل یک احمق به او اعتماد کرده بود با خودش فکر کرد:
    _ من باید از مخ آزاد باشم که دارم این کار را می کنم!
    او با دو نفر از بزرگترین شطرنج بازان دنیا بازی می کرد؛ در حالی که چیزی جز آن چه جف در مدت چهار ساعت به او آموخته بود نمی دانست.
    سر انجام لحظه بزرگ فرا رسید. تریسی احساس کرد که تمام بدنش می لرزد. ملینکوف به طرف جمعیت برگشت و دندان قروچه ای کرد و با اشاره به خدمتکار از او خواست که یک لیوان آب برای وی بیاورد.
    جف پیشنهاد کرد:
    _ برای اینکه برای همه منصفانه باشد، شما با مهره سفید بازی می کنید و بازی را شروع کنید و در بازی بعدی با آقای نگولسکو دوشیزه ویتنی با سفید بازی می کند.
    هر دو قهرمان موافقت کردند.
    در حالی که تماشاگران سکوت کرده و خاموش ایستاده بودند. بوریس ملینکوف مهره جلوی وزیر را باز کرد و در حرکت بعد وزیر را به صورت اریب تا اواسط صفحه جلو راند و در مقابل از دست دادن یک پیاده، دو خانه جلو رفت و با خود فکر کرد:
    _ من این بازی را به سادگی از او نخواهم برد. من او را خواهم بلعید!
    او نگاهی به تریسی انداخت. تریسی سری تکان داد و بدون اینکه مهره ای را تکان بدهد برخاست. یک خدمتکار برای او از میان جمعیت راه باز کرد تا بتواند به سالن دوم جایی که نگولسکو پشت میزی نشسته
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #45
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض


    و منتظر او بود، برود. در آن جا حدود صد نفر از تماشا گران ایستاده و در انتظار آغاز بازی بودند. وقتی تریسی رو به روی نگولسکو نشست او گفت:
    - آه، کوچولوی من، هنوز توریس را شکست نداده ای؟
    و با صدای بلند به این شوخی خودش خندید.
    تریسی با خونسردی جواب داد:
    - من دارم روی او کار میکنم، آقای نگولکو.
    بعد روی صفحه شطرنج خم شد و پیاده وزیرش را دو خانه به جلو راند. نگولسکو نگاهی به او انداخت و دندان قروچه ای کرد. آنها بازی را برای مدت یک ساعت ترتیب داده بودند، ولی او تصمیم داشت که قبل از آن تمام شود. نگولسکو مهره وزیرش را چهار خانه به جلو راند. تریسی نگاهی به صحنه بازی انداخت و برخاست سپس به طرف سالن دوم به راه افتاد. تریسی رو به روی ملینکوف نشست و وزیرش را به حرکت در آورد و چهارخانه جلو برد و در همان حال از پشت جمعیت جف را دید که اشاره نا محسوسی به او میکرد. بوریس ملینکوف هم بدون هیچ تردیدی فیل سفیدش را در ستون مورب صفحه به جلو راند.
    دو دقیقه بعد، در پشت میز نگولسکو، تریسی فیل سفیدش را در ستون مورب جلو کشید. نگولسکو مهره شاه را حرکت داد. تریسی برخاست و به اتاقی که بوریس ملینکوف منتظر او بود، برگشت. تریسی هم مهره شاهش را حرکت داد. تریسی برخاست و به اتاقی که بوریس ملینکوف منتظر او بود، برگشت. تریسی هم مهره شاهش را حرکت داد. ملینکوف با تعجب فکر کرد:
    - خوب، مثل اینکه او خیلی هم غیر حرفه ای نیست. بگذار ببینم او با این بازی چه میخواهد بکند؟
    تریسی حرکت او را به دقت نگاه کرد، سری تکان داد و به سر میز نگولسکو، جایی که حرکت ملینکوف را تکرار کرده بود، برگشت. وقتی نگولسکو فیل طرف وزیر را در مسیر خودش حرکت داد، تریسی هم به سوی ملینکوف رفت و همان حرکت را تکرار کرد.
    دقایقی بعد، آن دو شطرنج باز چیره دست، با شگفتی دریافتند که در مقابل حریف نابغه ای قرار گرفته اند. مهم نبود که حرکت آنها تا چه حد ماهرانه و حساب شده بود، آنچه اهمیت داشت این بود که این بازیکن غیر حرفه ای توانسته بود ضد آن حرکت را انجام بدهد. هیچ یک از آن دو حتی فکرش را هم نمیکردند که در حقیقت خود آنها بودند که داشتند علیه یکدیگر بازی میکردند. هر حرکتی که ملینکوف انجام میدادف تریسی همان را برای نگولسکو تکرار میکرد و زمانی که نگولسکو ضد حرکتش را انجام میداد، تریسی همان حرکت را علیه ملینکوف به کار میبرد.
    وقتی بازی به نیمه های خود رسید، آن دو قهرمان حالت خودبینی و نخوت خود را از دست داده بودند.
    اکنون آنها برای حفظ اعتبار و حیثیت خود میجنگیدند. آن دو در طور محوطه بازی با حالت عصبی قدم می زدند و همان طور که به سیگارشان پک میزندند، فکر میکردند. تریسی بین آن سه نفر از همه آرام تر بود.
    برای آغاز حملات نهایی و خاتمه دادن به بازی، ملینکوف تصمیم گرفت مهره رخ را قربانی کند تا فیل سفیدش بتواند جبهه شاه حریف را تهدید کند. تریسی هم همین حرکت را در برابر نگولسکو انجام داد. نگولسکو روی این حرکت فکر کرد. او صد ها شگرد از حریفش ملینکوف را به خاطر داشت و اکنون می دید که این هم یکی از آنهاست. این بود که با خودش فکر کرد:
    - این بدجنس باید دست پرورده ملینکوف باشد. این بازی را او برای رسوا کردن من ترتیب داده است.
    ملینکوف هم وقتی بازی ضد حرکت خود را از تریسی مشاهده کرد آن را با شگرد های نگولسکو تطبیق داد و فکر کرد که تریسی آموزش دیده نگولسکو است.
    - آن حرامزاده بازی هایش را به این زن یاد داده است.
    هر قدر آن دو برای شکست دادن تریسی بیشتر تلاش می کردند، متوجه میشندند که هیچ راه آسانی برای مغلوب کردن وی وجود ندارد.
    بازی شکل پیچیده ای به خود گرفته بود. پس از شش ساعت بازی، در ساعت 4 صبح، وقتی بازیکنان به پایان رسیدند، در هر یک از صفحه ها فقط سه مهره دیده میشد و راهی برای برنده شدن هیچ یک از دو طرف باقی نمانده بود.
    ملینکوف مدتی طولانی صحنه شطرنج را مورد مطالعه قرار داد و سپس نفس عمیقی کشید و برخاست و گفت:
    - من کنار میروم.
    در میان هیاهوی جمعیت، تریسی گفت:
    - من هم قبول میکنم.
    تماشاگران دیوانه شده بودند و فریاد می کشیدند. تریسی با کمک چند نفر از کارکنان کشتی به زحمت از لابه لای جمعیت گذشت و خود را به سالن دوم رساند و همین که رو به روی نگولسکو نشست او گفت:
    - من هم کنار می روم.
    ناگهان همان غوغل و هیاهو، در سالن دوم نیز تکرار شد. تماشا گران به هیچ وجه نمی توانستند آن چه را که دیده بودند، باور کنند. یک زن که معلوم نبود از کجا سر و کله اش پیده شده بود، یک جا با دو نفر از قهرمانان جهانی شطرنج، بازی کرده آنها را مغلوب کرده بود.
    جف ناگهان در کنار تریسی ظاهر شد:
    - بیا، ما هر دو به یک لیوان نوشیدنی خنک نیاز داریم.
    وقتی آنها از میان جمعیت خود را بیرون می کشیدند، بوریس ملینکوف و پیتر نگولسکو همچنان روی صندلی هایشان نشسته و مات و مبهوت به تخته شطرنج مقابلشان نگاه می کردند.
    تریسی و جف رو به روی هم نشسته بودند. جف خندید و گفت:
    - نگاه و حالت صورت ملینکوف را دیدی؟ من فکر میکردم که هر لحظه ممکن است سکته کند.
    تریسی جواب داد:
    - خود من هم فکر میکردم دارم سکته میکنم. ما چقدر درآمد داشته ایم؟
    - در حدود دویست هزار دلار، وقتی به ساوت همپتون رسیدیم پول را از صندوقدار میگیرم. برای صبحانه می بینمت.
    - باشد.
    - یادت باشد که تو یک قهرمانی! شب بخیر تریسی، برو بخواب.
    - شب بخیر جف.
    ولی آن شب خواب به چشم تریسی راه نمیافت. این یکی از شب های فوق العاده زندگی او بود. آن دو مرد روس و رومانیایی خیل از خودشان مطمئن بودند، ولی جف گفته بود به من اعتماد کن و او به جف اعتماد کرده بود. تریسی هیچ اطلاعی از اینکه او واقعا کی بود نداشت. او یک هنرپیشه حقه باز بود. بسیار زرنگ و بی نهایت باهوش. با او بودن در انسان احساس امنیت ایجاد میکرد. اما تریسی هیچ علاقه ای جدی و خاصی به وی احساس نمی کرد.
    جف در راه رفتن به کابین خودش بود که با یکی از افسران کشتی برخورد کرد:
    - نمایش بسیار خوبی بود آقای استیونس. خبر این مسابقه توسط تلکس و تلگراف به بیرون مخابره شده است. من تصور میکنم که خبرنگاران مطبوعات و رسانه های گروهی در " سائوت " منتظر شما دو نفر هستند. آیا شما مدیر برنامه های خانم ویتنی هستید؟
    جف به سادگی جواب داد:
    نه، ما فقط در کشتی با هم آشنا شده ایم.
    ولی در اعماق ذهنش به نحو دیگری فکر میکرد. او و تریسی، وجوه...
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #46
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    مشترک زیادی داشتند. خیلی با هم جور بودند. این همکاری می توانست ادامه پیدا کند.
    جف تصمیم گرفت، قبل از اینکه مشکلی پیش بیاید برود و پول ها را از صندوقدار بگیرد. جف یادداشتی برای تریسی فرستاد:
    «پول را گرفتم، برای جشن در وقت صبحانه در هتل ساووی تو را خواهم دید. تو واقعاً فوق العاده بودی»
    جف یادداشت را در پاکتی گذاشت و به دست خدمتکار داد و گفت:
    - لطفاً ترتیبی بدهید که خانم ویتنی این یادداشت را تا صبح فردا دریافت کنند.
    - چشم قربان.
    جف به طرف دفتر کار صندوقدار به اه افتاد.
    متاسفم که مزاحم شما شدم. ما تا چند ساعت دیگر به مقصد می رسیم، می دانم که شما خیلی گرفتارید، این بود که فکر کردم شاید بهتر باشد پول را به من بدهید.
    - هیچ مشکلی نیست، خانم شما واقعاً یک نابغه است، اینطور نیست؟
    - بله، همین طور است.
    - اگر برای شما اشکال ندارد، می توانید بگوئید او شطرنج را کجا یاد گرفته است؟
    جف سرش را نزدیکتر آورد و گفت:
    - بین خودمان بماند، من شنیده ام او استاد بابی فیشر بوده است.
    صندوقدار، دو پاکت بزرگ از صندوقش بیرون آوردو گفت:
    - حجم این پول های نقد خیلی زیاد است، دوست دارید در مقابل آن به شما چک بدهیم؟
    جف خیال او را راحت کرد:
    - نه زحمت نکشید، نقد بهتر است، من می خواستم لطفی در مورد من بکنید. قایق پست قبل از اینکه ما به بندر برسیم، خواهد رسید همین طور است؟
    - بله قربان، ما حدود ساعت شش صبح منتظر آن هستیم.
    - واقعاً متشکر خواهم شد اگر ترتیبی بدهید که من با قایق پست کشتی را ترک ککنم. مادر من به طرز بدی بیمار است و من می خواهم قبل از اینکه ....
    صندوقدار حرف او را ادامه داد:
    - قبل از اینکه خیلی دیر بشود. آه، خیلی متأسفم آقای استیونس. می توانم این کار را برای شما انجام بدهم؛ من ترتیب ان را از طریق گمرک خواهم داد.
    رأس ساعت شش و پانزده دقیقه جف استیونس با دو پاکت بزرگ و چمدانش، با احتیاط از نردبان کشتی پایین رفت و قدم به قایق گذاشت. او برگشت و برای آخرین بار به کشتی غول پیکر که همه مسافران آن در خواب بودند، نگاه کرد. قبل از اینکه (q.e.2) به ساحل برسد، او از آن خارج شده بود. در بندرگاه جف به یکی از کارکنان قایق پستی گفت:
    - خیلی متشکرم، سفر خوبی بود.
    صدای زنی حرف او را تائید کرد.
    - بله، همین طور است.
    جف برگشت و تریسی را که با طناب به قایق تکیه داده و موهایش را به دست باد سپرده بود، دید:
    - تریسی، اینجا چکار می کنی؟
    - تو اینجا چکار می کنی؟
    حالت سرزنش آمیزی در چهره اش بود.
    - صبر کن ببینم! تو که فکر نمی کنی من تصمیم داشتم پول ها را بردارم و فرار کنم؟
    صفحه 320 و 321:
    تریسی با لحن تلخی جواب داد:
    - چرا باید اینطور فکر می کردم؟
    - من برایت یک یادداشت فرستادم. می خواستم تو را در هتل ساووی ملاقات کنم.
    تریسی با زیرکی جواب داد:
    - البته همین طور است. تو هیچوقت از من دست بردار نیستی.
    جف نگاهی به او انداخت. او دیگر هیچ حرفی برای گفتن نداشت. در سوئیت هتل ساووی وقتی جف پول ها را می شمرد، تریسی با دقت به او نگاه می کرد.
    - سهم تو صد و یک هزار دلار شد.
    تریسی با سردی جواب داد:
    - متشکرم.
    - ببین تریسی، تو در مورد من اشتباه می کنی، ای کاش فرصتی برای توضیح دادن به من دادی. آیا حاضری امشب شام را با هم بخوریم؟
    تریسی لحظه ای درنگ کرد و بعد گفت:
    - بسیار خوب.
    - خوب، پس من تورا در ساعت هشت می بینم.
    عصر آن روز، وقتی جف وارد سالن شد و سراغ تریسی را گرفتف یکی از کارکنان هتل به او گفت:
    - متأسفم قربان، دوشیزه ویتنی چند ساعت قبل از هتل رفتند و هیچ ادرسی هم از خودشان باقی نگذاشتند.

    21

    تریسی پس از آنکه سهم پولش را از جف گرفت، چمدانهایش را برداشت و حساب هتل را پرداخت کرد و از هتل ساووی بیرون آمد و در شماره 47 خسابان پارک، به یک هتل آرام، با اتاق های دلباز و سرویس عالی وارد شد.
    در روز دوم اقامتش در لندن دعوت نامه ای توسط یکی از خدمتکاران هتل دریافت کرد که به شیوه ای هنری، روی یک بشقاب مسی حک شده بود. یک دوست، پیشنهاد کرده بود که بعدازظهر آن روز، رأس ساعت 4 بعد از ظهر برای صرف چای در هتل «ریتز» ملاقات کند. در دعوت نامه اضافه شده بود: این می تواند فرصتی برای تحکیم دوستی ها باشد و اگر از نظر شما اشکالی ندارد، من لباسی با یقه ای به رنگ میخک صد پر قرمز به تن خواهم کرد. این دعوت نامه به نام «گونترهارتوگ» امضا شده بود.
    تریسی به یاد نداشت که این نام را قبلاً شنیده باشد. تمایل اولیه اش این بود که نسبت به آن بی اعتنان بماند، اما حس کنجکاوی، وی را بر آن داشت که در ساعت چهار و پانزده دقیقه در مدخل سالن رستوران هتل ریتز حاضر باشد.
    با اولین نگاه تریسی او را شناخت. مردی شصت ساله به نظر می رسید که صورتی لاغر و باهوش و قیافه بسار جالبی داشت. کت و شلواری به
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #47
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    رنگ خاکستری و بسیار گرانقیمت پوشیده بود که یقه برگردان قرمز رنگی داشت. همین که تریسی به طرف میز او به حرکت در آمد او برخاست و به محض رسیدن او تعظیم کوتاهی کرد و با لحن مودبانه ای گفت:
    - متشکرم از اینکه دعوت مرا پذیرفتید.
    بعد به شیوه ای دون ژوان مابانه، به تریسی تعارف کرد که بنشیند. رفتار او طوری بود که تریسی احساس کرد متعلق به دنیای دیگری است. او هرگز نمی توانست تصور کند که این مرد چه ارتباطی با او می توانست داشته باشد.
    تریسی گفت:
    - من فقط به یک دلیل آمدم که کنجکاو بودم؛ شما مطمئنید که مرا با یک نفر دیگر عوضی نگرفته اید؟
    گونتر هارتوگ لبخندی زد و جواب داد:
    - تا آنجا که من میدانم فقط یک ترسی ویتنی وجود دارد.
    - شما در مورد من چه شنیده اید؟
    - ممکن است در وقت صرف عصرانه در این مورد صحبت کنیم؟
    عصرانه از یک ساندویچ پر از تخم مرغ، کالباس، خیارشور ریز، مقداری گوشت مرغ و سبزی به اضافه چند بیسکویت خامه ای و مارمالاد و یک قوری چای تشکیل شده بود.
    تریسی در حالی که مشغول خوردن بود پرسید:
    در یادداشت شما به تحکیم دوستی اشاره شده بود.
    - کنراد مورگن. من هر چند وقت یک بار با او معاملاتی دارم.
    - بله من یک بار با او وارد معامله ای شدم.
    و با خود گفت:و او به من نارو زد.
    گونتر هارتوگ گفت:
    - او یکی از بزرگترین تحسین کنندگان شماست.
    تریسی در صورت میزبانش دقیق شد و فکر کرد:
    - این مرد به نظر ثروت و مکنت و موقعیت اجتماعی خوبی دارد. پس از من چه می خواهد؟
    او تصمیم گرفت که اچازه بدهد که خود او آن موضوع را مطرح کند، اما دیگر حرفی از کنراد به میان نیامد.
    حتی به مسئله منافع متقابل بین تریسی و کنراد هم اشاره ای نشد. تریسی احساس می کرد که این دیدار بسیار جذاب و دلنشین است. گونتر از گذشته اش صحبت کرد و گفت:
    - من در مونیخ متولد شدم. پدر من یک بانکدار ثروتمند بود و من متاسفانه به صورت کودک نازپرورده ای بزرگ شدم. دور و بر من پر از اشیا عتیقه و تابلوهای نقاشی نفیس بود. مادر من یک یهودی بود و وقتی هیتلر در آلمان به قدرت رسید به پدرم تکلیف شد که او را طلاق بدهد؛ ولی او نپذیرفت و آنها هم همه چیز او را گرفتند. پدر و مادرم هر دو در بمباران کشته شدند. دوستان پدرم مرا مخفیانه به سوئیس بردند و وقتی جنگ تمام شد من تصمیم گرفتم که دیگر به آلمان برنگردم. به لندن آمدم و یک مغازه عتیقه فروشی در خیابان مونت باز کردم. دلم می خواهد یک بار بیایی و آنجا را ببینی.
    تریسی با تعجب فکر کرد:
    - آیا او قصد دارد چیزی به من بفروشد؟ او از چیزی که بین آن ها رد و بدل شده بود بسیار شگفت زده شده بود.
    گونتر در حالی که مشغول پرداخت صورت حساب بود با لحنی غیر رسمی گفت:
    - من خانه کوچکی در خارج از شهر در هامپشیر دارم. ذر تعطیلات آخر هفته قرار است در آنجا از میهمانانم پذیرایی کنم. خیلی خوشحال می شوم که شما هم با ما باشید.
    تریسی در پاسخ دادن لحظه ای درنگ کرد. او مرد غریبه ای بود و تریسی هیچ ایده ای درباره آنچه در مغز وی می گذشت نداشت.با این حال خیلی زود تصمیم گرفت. او با خود فکر کرد که چیزی برای از دست دادن ندارد.
    - سعی خودم را خواهم کرد.
    تعطیلات آخر هفته به صورت جالب و جذابی در آمد. خانه گونتر در حومه شهر و با معماری قرن هفدهم بنا شده بود. زن آقای گونتر مرده بود و او به تنهایی در آنجا زندگی می کرد و چند خدمتکار کارهای خانه را امجام می دادند. او از تریسی دعوت کرد که قسمت های مختلف حیاط خانه را، که مساحتی حدود سی جریب داشت از نزدیک ببیند. گونتر او را به تماشای اصطبل که در آن شش راس اسب نگهداری می شد و محوطه ای که در آن مرغ و خوک نگه می داشتند برد و گفت:
    - آن قدر در اینجا مواد اولیه غذا وجود دارد که انسان هیچ وقت گرسنه نمی ماند. حالا بگذار سرگرمی واقعی ام را به تو نشان بدهم.
    گونتر او را به محلی برد که پر از کبوترهای دست آموز بود. وقتی درباره آنها توضیح میداد صدایش پر از هیجان و شادی بود:
    - این کوچولو را ببین، اسمش مارگو است.
    بعد آن کبوتر را گرفت و نوازش کرد و با لحن کودکانه ای گفت:
    - تو واقعا بچه بدی هستی! میدانی چرا؟ چون قلدری می کنی!
    و خطاب به تریسی اضافه کرد:
    - ولی این باهوش ترین آنهاست.
    سپس پرهای نرم او را نوازش کرد و به آرامی او را بر زمین گذاشت.
    رنگ های آن پرندگان باورنکردنی بود. طیف گسترده ای بود از رنگ های آبی، سیاه، خاکستری و نقره ای. تریسی متوجه شد که حتی یک پرنده سفید هم در میان آنان نیست. وقتی در این باره پرسید گونتر توضیح داد:
    - هیچ کبوتر خانگی یک دست سفید نیست. چون پرهای سفید زود می ریزند. این ها هر ساعت حدود چهل مایل پرواز می کنند.
    تریسی به گونتر که با اشتیاق به کبوتر ها دانه میداد و حرف می زد نگاه می کرد:
    - کبوتر ها موجودات خارق العاده ای هستند. آیا میدانید که آنها قادرند از فاصله بیش از پانصد مایل راهشان را پیدا کنند و به خانه برگردند؟
    - خیلی جالب است.
    بقیه میهمانان تعطیلات آخر هفته خانه گونتر هارتوگ به همان نسبت جالب بودند. یکی از وزرای کابینه به اتفاق همسرش، یک کنت، یک ژنرال با دوست دخترش و ماهارانی که رفتاری بسیار جذاب و دوستانه داشت. او به تریسی گفت:
    - لطفا مرا وی جی صدا کنید!
    وقتی حرف میزد لهجه داشت و یک ساری به رنگ قرمز تند پوشیده بود که یراق های زردوزی داشت و جواهرات زیادی به خودش آویخته بود. او توضیح داد:
    - من بیشتر اوقات جواهراتم را در گاو صندوق نگهداری می کنم این روزها دزدی زیاد شده است.
    عصر روز یکشنبه قبل از اینکه به لندن برگردد گونتر او را به کتابخانه اش دعوت کرد. آنها پشت میز چای نشستند و تریسی در حالی که چای را به فنجان می ریخت پرسید:
    - نمیدانم چرا مرا یه اینجا دعوت کردید آقای گونتر، ولی به هر دلیلی بوده باشد من در اینجا ساعات رویایی و جالبی داشتم.
    - خوشحالم که این را می شنوم.
    و بعد از لحظاتی ادامه داد:
    - من هم داشتم شما را تماشا می کردم.
    - که اینطور...
    - آیا نقشه و برنامه یی برای آینده دارید؟
    تریسی درنگ کوتاهی کرد و بعد گفت:
    - نه من هنوز تصمیم نگرفته ام که چکار می خواهم بکنم.
    - پس فکر می کنی ما می توانیم با هم کار کنیم؟
    - منظور شما این است که در عتیقه فروشی شما...
    او با صدای بلند خندید:
    - نه عزیز من! حیف است که استعداد تو در چنین کارهایی به هدر برود. میدانی؟ من خبر فرار شما از چنگ کنراد مورگن را شنیده ام. تو به نحو معجزه آسایی این کار را انجام دادی.
    - ولی آقای گونتر من همه آنها را پشت سر گذاشته ام.
    - به نظر خودتان چه چیزی پیش روی شماست؟ شما گفتید که هیچ نقشه ای ندارید. ولی به هر حال باید برای آینده خودتان فکری بکنید. هر قدر پول داشته باشید بالاخره یک روز تمام می شود. من پیشنهاد همکاری می کنم. من با مجالس و مجامع بین المللی در ارتباطم. در ضیافت های خیریه و شکار و قایقرانی و سایر تفریحات آنها شرکت می کنم. من اطلاعات زیادی راجع به زندگی و رفت و آمد ثروتمندان اینجا دارم.
    - می توانم بپرسم اینها چه ارتباطی با من دارد؟
    - من نمی توانم تو را وارد این این حلقه طلایی بکنم. منظورم طلایی به معنی واقعی کلمه است. تریسی.من می توانم اطلاعات کافی درباره جواهرات بی نظیر و تابلوهای نقاشی استثنایی و اینکه چگونه می توان آنها را بدست آورد به تو بدهم. من می توانم خیلی خصوصی و محرمانه این اطلاعات را به تو بدهم و تو می توانی بین مردمی که از پول دیگران ثروتمند شده اند و خودمان موازنه برقرار کنی. همه چیز بین ما دو نفر تقسیم می شود. خب..حالا چه می گویی؟
    - من می گویم نه!
    او متفکرانه به تریسی نگاه کرد:
    - که اینطور، پس...اگر تصمیمت را تغییر دادی به من زنگ بزن.
    - من تصمیمم را تغییر نمیدهم گونتر.
    آن شب تریسی دیروقت به لندن برگشت. او عاشق لندن بود. او در "لی گاورروشه" و "بیل بتلی" و "کوئین 2"چند نوشیدنی خورد و برای خورد یک همبرگر واقعی آمریکایی به درنز رفت. او به اپرا و سیرک رفت و به حراج "کربیستیز" و "سانتربی" رفت. از هادورز و ناسون خرید کرد. یک اتومبیل و راننده کرایه کرد و پایان هفته خاطره انگیزی را در هتل چوتون در هامپشیر، در حاشیه جنگلی نیوفورست گذراند.
    اما همه اینها بسیار گران بود. او به یاد حرف های آقای گونتر هارتوگ افتاد:
    - هر قدر پول داشته باشی بالاخره یک روز تمام می شود.
    پول او هیچ دوامی نداشت. تریسی کاملا این موضوع را فهمیده بود. او باید نقشه ای برای آینده اش می کشید.
    تریسی اغلب تعطیلات آخر هفته را به خانه آقای هارتوگ دعوت میشد و از مصاحبت او و میزبانانش واقعا لذت می برد.
    در یک شب یکشنبه، به هنگام صرف شام یک عضو پارلمان به تریسی گفت:
    من هیچ وقت یک تکسان واقعی را ملاقات نکرده ام خانم ویتنی.
    تریسی شروع به تقلید رفتار بیوه زن های ثروتمند و بدخلق و تازه به دوران رسیده کرد. میهمان ها از خنده ریسه می رفتند. وقتی گونتر و تریسی تنها شدند او گفت:
    - آیا حاضری با همان تیپ مدتی در نقش یک بیوه ثروتمند ظاهر بشوی و یک پول جزئی به دست بیاوری؟
    - من هنرپیشه نیستم آقای گونتر.
    - تو خودت را دست کم گرفته ای تریسی. یک جواهرفروشی بزرگ در لندن هست به اسم پارکر و پارکر...
    گونتر ایده خودش را برای تریسی توضیح داد. تریسی بلافاصله گفت:
    - نه.
    اما هرچه می گذشت بیشتر درباره آن وسوسه می شد. او هیجان های حاصل از فریفتن پلیس در لانگ آیلند ، بوریس ملینکوف ، پیتر بیگولسکو و جف استیونس را به خاطر آورد و قلبش از لذت و غرور پر شد. ولی همه این ها جزو گذشته از یاد رفته او به شمار می رفت.
    - نه گونتر.
    تریسی دوباره گفت:
    - نه.
    اما اینبار در لحنش اطمینان کمتری بود.
    هوای لندن برای ماه اکتبر چندان گرم نبود. انگلیسی ها و توریست ها به یک نسبت از آفتاب درخشان بهره می بردند.
    در ترافیک ظهر یک اتومبیل دایلمر سفید، از خیابان اکسفورد گذشت و به خیابان نیوباند پیچید و راه خود را از میان انبوه اتومبیل هایی که در رولاند کارتیر می رانندند باز کرد و از میان رودبانک اسکاتلند عبور کرد و چند قدم پایین تر به طرف یک مغازه جواهر فروشی که روی شیشه در آن با خط طلایی نوشته شده بود پارکر و پارکر توقف کرد.
    یک راننده خوش لباس و مودب از اتومبیل پیاده شد و با عجله به طرف دیگر دوید تا در را برای مسافرش باز کند. زن جوان و بلوندی که لباس کشباف چسبان مدل ایتالیایی به تن داشت و آرایش غلیظی کرده و یک پالتوی پوست سمور که روی شانه هایش انداخته بود که با وضع هوا مغایرت چشم گیری داشت از اتومبیل پیاده شد و پرسید:
    - از کدام طرف باید وارد جواهر فروشی شد؟
    صدایش بلند و با لهجه خشن تگزاسی همراه بود. راننده در ورودی مغازه را به او نشان داد:
    - آنجاست مادام.
    - بسیار خب عزیزم. همین دور و برها باش زیاد طول نمی کشد.
    - من باید ساختمان را دور بزنم مادام. اینجا جای مناسبی برای پارک کردن نیست.
    آن زن دستی به پشت راننده زد و گفت:
    - تو هر کاری را که باید انجام بدهی انجام بده الکی خوش!
    راننده خود را عقب کشید. راننده اتومبیل کرایه برای او کار عذاب آوری بود. او از همه آمریکایی ها به خصوص تگزاسی ها متنفر بود.
    او تصویر خود را در آینه در مغازه دید و خودش را مرتب کرد. لبخندی به لب آورد و به طرف دری که توسط دربان یونیفرم پوش باز شده حرکت کرد:
    - عصر بخیر مادام.
    - عصر بخیر الکی خوش! شما غیر از جواهرات محلی چیز دیگری هم در آنجا می فروشید؟
    و خودش از حرفی که زده بود خنده اش گرفت و با دهان بسته خندید. رنگ صورت دربان تغییر کرد. زن بلوند در حالی که موجی از بوی عطر خود را بر جا می گذاشت به داخل مغازه رفت.
    آرتور چیلتون یکی از فروشنده ها به طرف او آمد:
    - چه خدمتی می توانم برایتان انجام بدهم مادام؟
    - پی جی پیر به من گفته که برای تولد خودم چیزی بخرم؛ به همین دلیل است که من اینا هستم. چی دارید؟
    - چیز به خصوصی مورد نظر شماست؟
    - هی یارو! شما انگلیسی ها خیلی تند کار می کنید. اینطور نیست؟
    او خندید و با دست به شانه او زد. مرد انگلیسی به خودش فشار آورد که همچنان خونسرد باقی بماند و عکس العملی نشان ندهد. زن
    ادامه داد:
    - شاید چیزی که مقداری زمرد در آن به کار رفته باشد. پی جی پیر عاشق این است که برای من زمرد بخرد.
    - لطفا از این طرف.
    چیلتون او را به طرف ویترینی که چند سینی پر از زینت آلات زمردین در آن به نمایش گذاشته شده بود برد.
    زن مو طلایی با حرکت ناخوشایندی حاکی از تحقیر به آنها نگاهی انداخت و گفت:
    - این ها بچه ها هستند. پدر و مادرشان کجاست؟
    چیلتون با لحن محکمی گفت:
    - قیمت هر کدام از اینها بیش از سی هزار دلار است.
    - به جهنم! این پولی است که من به عنوان انعام به آرایشگرم میدهم.
    و بعد با صدای بلند خندید.
    - اگر من با این جواهرات برگردم پی جی پیر آن را نوعی توهین به خودش تلقی خواهد کرد.
    چیلتون پی جی پیر را در نظرش مجسم کرد. یک مرد چاق و شکم گنده و به اندازه همین زن پرسر و صدا و بی ملاحظه. آن ها خوب باهم جور شده بودند. او فکر کرد:
    - چرا پول همیشه به سمت کسی می رود که استحقاقش را ندارد؟
    - مایلید قیمتش چه مقدار باشد مادام؟
    - چرا با چیزی در حدود یکصد هزار تا شروع نکنیم؟
    او آب دهانش را قورت داد و گفت:
    - پس شاید بهتر باشد که با خود میر فروشگاه صحبت کنید. آقای گریگوری هالستون میل دارند شخصا کار فروش جواهرات بزرگ و گران قیمت را انجام بدهند.
    چیلتون چون هیچ نوع کمسیونی بابت فروش دریافت نمی کرد، در هر حال ترجیح میداد که این مشتری پر دردسر را به خود آقای هالستون واگذار کند. او زنگی را در زیر پیشخوان فشار داد و چند لحظه بعد یک مرد رنگ پریده در مقابل آنها ظاهر شد و نگاهی عصبی به آن زن انداخت و در دل دعا کرد قبل از اینکه او مغازه را ترک کند هیچ یک از مشتریان اصلی اش سر نرسند.
    چیلتون گفت:
    - آقای هالستون ایشان خانوم...
    او حرفش را قطع کرد:
    - "بنکه" عزیزم. "ماری لو بنکه" ، همسر پی جی پیر. شما حتما چیزی در مورد پی جی پیر شنیده اید؟
    گریگوری هالستون لبخندی زد که به زحمت روی لب هایش قابل تشخیص بود.
    - البته.
    چیلتون ادامه داد:
    - خانوم بنکه مایلند زمرد خریداری کنند آقای هالستون.
    گریگوری هالستون به سینی های زمرد درون ویترین اشاره کرد و گفت:
    - ما زمردهای زیبایی در اینجا داریم که...
    چیلتون توضیح داد:
    - ایشان چیزی می خواهند که در حدود یکصد هزار دلار قیمت داشته باشد.
    اینبار لبخند روشن گریگوری هالستون کاملا واضح و مشخص بود. این می توانست آغاز خوبی برای فروش بعد از ظهر باشد.
    او گفت:
    - می دانید؟ امروز روز تولد من است و پی جی پیر از من خواسته که چیز قشنگی برای خودم بخرم.
    هالستون گفت:
    - که اینطور...ممکن است دنبال من بیایید؟
    زن موطلایی به دنبال هالستون با راه افتاد. او دری را در انتهای سالن فروشگاه باز کرد و آنها وارد یک اتاق کوچک شدند و هالستون با احتیاط در را پشت سرشان قفل کرد و گفت:
    - ما در اینجا جواهرات با ارزش خودمان را برای مشتریان با ارزشمان نگه داری می کنیم.
    در وسط اتاق یک جعبه آینه پر از جواهر بود که به طرز خیره کننده ای آرایش داده شده بود. او نگاهی به زمردهخا و الماس ها و یاقوت ها کرد و گفت:
    - این شد! پی جی پیر اگر اینها را ببیند دیوانه می شود.
    - آیا چیز موردعلاقه تان را در اینجا می بینید مادام؟
    - خب بگذار ببینم اینجا چی داریم.
    او به سمت جعبه ای که زمردها در آن چیده شده بود رفت.
    - ممکن است این مجموعه را از نزدیک ببینیم؟
    هالستون کلید کوچکی از جیبش بیرون آورد و در جعبه را باز کرد و سینی را از آن بیرون آورد و روی میز گذاشت. روی یک سطح مخملی بیش از ده قطعه زمرد خیره کننده می درخشید.
    در حالی که هالستون با دقت نگاه می کرد آن زن سنجاق سینه ای را که از طلایی سفید ساخته شده و یک قطعه زمرد درشت روی آن کار گذاشته بودند برداشت و گفت:
    - اگر این را بخرم پی جی پیر دستور خواهد داد که اسمم را روی آن حک کنند.
    - شما سلیقه ای بسیار عالی دارید مادام. این یک زمرد ده قیراطی کلمبیایی به رنگ سبز چمنی است که هیچ ترک و خراشی ندارد و...
    زمرد هیچ وقت ترک برنمی دارد.
    هالستون خودش را عقب کشید:
    - حق با شماست خانم. منظور من این بود که..
    و برای اولین بار هالستون تشخیص داد که آن زن چشم هایی سبز به رنگ همان سنگ قیمتی دارد. او زمرد را برگرداند و پشت آن را هم بررسی کرد. هالستون گفت:
    - ما یک مجموعه بزرگتر داریم که...
    - نه عزیزم من همین را برمی دارم.
    معامله بیش از چند دقیقه طول نکشید.
    هالستون گفت:
    - عالی است.
    و بعد به آرامی پرسید:
    - به دلار، یکصد هزار دلار می شود. مادام به چه صورتی پول را خواهند پرداخت؟
    - نگران نباش الکی خوش! من یک حساب ارزی در بانک همین جا در لندن دارم. من یک چک کوچولو می نویسم بعد پی جی پیر می تواند پول را به حساب من بریزد.
    - عالی است. من سنگ را میدهم صیقل بزنند و تمیز کنند و بعد آن را به نشانی شما می فرستم.
    آن سنگ به هیچ وجه نیازی به تمیزکردن نداشت. ولی هالستون تصمیم نداشت که تا وقتی اعتبار چک مشخص نشده، اجازه خروجش را از آنجا صادر کند. او می دانست که جواهر فروش های زیادی توسط عده ای کلاهبردار و شارلاتان فریب خورده اند. هالستون از جمله کسانی بود که از این بابت به خود می بالید. زیرا تاکنون یک پوند هم کلاه به سرش نرفته بود. او پرسید:
    - من کجا باید زمرد را تحویل بدهم؟
    - ما در سوییت اولیورزل در دوچه هستیم.
    هالستون یادداشت کرد:"دوچستر"
    - من اولیور را جای نامرتبی می دانند. خیلی ها مثل من اقامت در هتل را دوست ندارند.ولی پی جی پیر آنجا کسانی را پیدا می کنند که معاملات زیادی را با آنها انجام می دهند.
    در حالی که هالستون زیرچشمی نگاه می کرد زن بلوند دسته چکش را بیرون آورد، یک برگ از آن را کند و شروع به نوشتن کرد. هالستون متوجه شد که دسته چک مربوط به بانک برکلی است. او خوشحال شد. در آن بانک دوستی داشت که می توانست در مورد حصول اطمینان از اعتبار چک به او کمک کند.
    هالستون چک را برداشت:
    - من خودم فردا زمرد را برای شما می آورم.
    آن زن بلوند و درخشان گفت:
    پی جی پیر عاشق این جواهر خواهد شد.
    هالستون مودبانه جواب داد:
    - مطمئنا ایشان سلیقه شما را خواهند پسندید.
    و بعد او را تا دم در خروجی راهنمایی کرد.
    - رالستون...
    هالستون خواست اشتباه تلفظ او را صحیح کند. ولی بعد منصرف شد و با خود گفت:
    - چه اهمیتی دارد؟
    -...یک روز بعداز ظهر بیا بالا با هم چای بخوریم. تو عاشق پی جی پیر خواهی شد.
    - قطعا یک روز خواهم آمد. متاسفانه من بعداز ظهرها سخت درگیر کار هستم.
    هالستون مشتری اش را تا وقتی که به طرف یک دایملر سفید رفت و راننده در را برای او باز کرد با نگاه بدرقه کرد. زن بلوند در آخرین لحظه برگشت و انگشست شستش را به علامت اینکه آماده رفتن است برای هالستون بلند کرد.
    به محض اینکه هالستون به دفترش برگشت بلافاصله تلفن را برداشت و به دوستش در بانک برکلی تلفن کرد.
    - پیتر عزیزم، من چک صد هزار دلاری دارم که توسط خانم ماری لو بنکه کشیده شده. می خواستم ببینم چه وضعی داره؟
    - یک دقیقه صبر کن ببینم پیرمرد.
    هالستون گوشی در دست منتظر ماند. او آرزو کرد که چک محل داشته باشد چون اخیرا معاملات راکد شده و وضع بازار فروش کساد بود. لحظاتی بعد پیتر به پشت تلفن برگشت:
    - هیچ مشکلی ندارد گریگوری. در این حساب خیلی بیشتر از مبلغ آن چک پول است.
    هالستون احساس لرزش خفیف و آرامش بخشی کرد و گفت:
    - متشکرم پیتر.
    - کاری نبود گریگوری.
    - ناهار هفته آینده با من.
    چک صبح روز بعد نقد شد و زمرد کلمبیایی توسط یک پیک مخصوص به خانم پی جی بنکه در هتل دوچستر تحویل شد.
    بعد از ظهر همان روز پیش از بسته شدن فروشگاه منشی آقای گریگوری هالستون گفت:
    - خانم بنکه در اینجا هستند و می خواهند شما را ببینند آقای هالستون.
    قلب او فرو ریخت. حتما آن زن برگشته بود که آن جواهر را پس بدهد. ولی او تصمیم گرفت که در مقابل پس گرفتن آن مقاومت کند.
    - آمریکایی های لعنتی!
    هالستون لبخندی مصنوعی بر لب آورد که به او خوش آمد بگوید:
    - عصر بخیر خانم بنکه...فکر میکنم شوهر شما جواهر را نپسندید.
    - شما اشتباه می کنید. پی جی پیر دیوانه آن جواهر شده است.
    قلب هالستون شروع یه تپیدن کرد. زن ادامه داد:
    - در واقع او مرا به زور به اینجا فرستاده که یکی دیگر از آن را تهیه کنم. او می خواهد یک جفت گوشواره از آن داشته باشم.
    اخم کوچکی بر پیشانی گرگوری هالستون ظاهر شد:
    - متاسفانه ما ممکن است مشکلی داشته باشیم خانم بنکه.
    - چه مشکلی عزیزم؟
    - آن جواهری که شما دارید بی همتاست. یکی دیگر مثل آن به هیچ وجه نمی توان پیدا کرد. ولی من چند سری زمردهای دوست داشتنی با فرم های مختلف دارم که...
    - من چیز دیگری نمی خواهم. من فقط یکی دیگر درست مثل همان که خریده ام می خواهم.
    - خیلی صادقانه بگویم خانم بنکه. ما تعداد زیادی سنگ ده قیراطی بدون خراش و ترک نداریم. البته سنگ های رگه دار وجود دارد ولی...
    - بیا بالاخره ممکن است یکی از آن ها را در جایی پیدا کنیم...
    - باور کنید خانم من تعداد زیادی جواهر از این نوع دیده ام. اینکه شما بتوانید یکی شبیه به آن پیدا کنید تقریبا غیرممکن است.
    - ما یک ضرب المثل داریم که می گوید غیرممکن غیرممکن است. روز شنبه جشن تولد من است. پی جی می خواهد که من آن گوشواره ها را داشته باشم. او معمولا هرچه را که بخواهد به دست می آورد.
    - من فکر نمی کنمکه بتوانم...
    - چقدر من بابت آن سنجاق سینه پول دادم؟یکصد هزار؟ من قول میدهم که پی جی پیر برای جفت آن دویست هزار یا سیصد هزار هم می پردازد.
    فکر سریعی از مغز هالستون گذشت. یک نمونه دیگر از این جواهر ممکن بود در جایی پیدا بشود. اگر آقای پی جی تصمیم به پرداخت مبلغ اضافی مثلا دویست هزار دلار را داشته باشد به این ترتیب معامله خوبی در پیش است.
    هالستون به منافع احتمالی این معامله فکر کرد و گفت:
    - من در این مورد پرس و جو خواهم کرد خانم بنکه. من تقریبا اطمینان دارم که هیچ جواهر فروشی در بنکه چنین چیزی ندارد. اما گاهی اوقات در کلکسیون های خصوصی که به معرض فروش گذاشته می شود نمونه های استثنایی پیدا می شود. من به چند جا زنگ میزنم و منتظر نتیجه می مانم تا ببینم چه اتفاقی می افتد. امیدوارم تا آخرهفته بتوانم آن را برای شما تهیه کنم.
    آن زن بلوند گفت:
    - فقط بین خودمان باشد. پی جیپیر ممکن است تا سیصد و پنجاه هزار هم در این معامله بالا برود.
    و خانم بنکه رفت و موجی از عطرش را پشت سر گذاشت.
    گریگوری هالستون در دفترش نشست و در رویای دور و درازی فرو رفت. سرنوشت در انتظار او بود. یک پیرمرد خرفت با آن زن بلوند ترشیده اش تصمیم داشتند مبلغ 350 هزار دلار بابت یک زمرد یکصد هزار دلاری بپردازند. سود این معامله رقم مشخصی در حدود 250 هزار دلار بود. گریگوری هالستون فکر کرد که هیچ ضرورتی ندارد که آقای براور پارکه صاحب مغازه را در جریان قرار بدهد. این یک مسئله ساده بود که می توانست بین او و مشتری اش محدود بماند. مبلغ 250 هزار دلار اضافی برای بقیه عمر او کفایت می کرد.
    تنها کاری که آقای هالستون باید انجام میداد این بود که جفت آن زمردی را که به خانم بنکه فروخته بود پیدا کند. خیلی زود مشخص شد که این کار مشکل تر از آن بود که هالستون پیش بینی می کرد. هیچ کدام از جواهر فروش هایی که وی به آن ها تلفن زده بود چیزی را که او
    می خواست نداشتند. او در چند روزنامه معتبر لندن آگهی داد و با تعدادی از واسطه ها و دلال های کلکسیون های خصوصی تماس گرفت. و طی روز های بعد از آن با سیلی از واسطه ها و دلال های پست و نامرغوب و چندتایی هم با کیفیت و خوب مواجه شد اما هیچ کدام از آنها شباهتی به جواهر مورد نظر او نداشت.
    روز چهارشنبه خانم بنکه تلفن کرد:
    - پی جی کم کم دارد بی طاقت می شود آیا چیزی را که قول داده بودید پیدا کردید؟
    - هنوز نه خانم بنکه ولی نگران نباشید. ما پیدا می کنیم.
    روز جمعه او دوباره تماس گرفت و یادآور شد:
    - فردا روز تولد من است.
    - میدانم خانم بنکه. اگر من چند روز بیشتر وقت داشتم می توانستم...
    - خب مهم نیست اگر تا فردا آن زمرد پیدا نشد این یکی را هم که خریده بودم برمی گردانم. پی جی پیر قول داده که به جای زمرد ملکی در خارج از شهر برای من بخرد. شما جایی به نام "ساسکس" را می شناسید؟
    - خانم بنکه من اطمینان دارم که شما از زندگی در ساسکس بیزار خواهید شد. زندگی خارج از شهر مصیبت است. خانه های آنجا در وضع مخروبه است و حرارت مرکزی ندارد...
    زن موطلایی حرف او را قطع کرد:
    - بین خودمان باشد خود من هم گوشواره های زمرد را ترجیح میدهم. پی جی پیر حاضر شده تا چهارصد هزار دلار هم بپردازد. نمیدانید او چه آدم کله شق و یک دنده ای است.
    چهارصد هزار! هالستون حجم پول را در میان دست هایش احساس می کرد. او با لحن تقریبا تضرغ آمیزی گفت:
    - باور کنید خانم من هر کاری از دستم بر بیاید انجام می دهم. من فقط به مقداری وقت بیشتر نیاز دارم.
    - این دیگر به من مربوط نیست عزیزم. به پی جی پیر مربوط است.
    و تلفن قطع شد.
    هالستون روی صندلی اش نشست و به سرنوشت خود بد و بیراه گفت. از کجا می توانست یک زمرد ده قیراطی مشابه آن سنگ لعنتی پیدا کند؟ او آن قدر در افکار دور و درازش غوطه ور بود که صدای انترفون را که برای بار سوم بوق می زد نشنیده بود. هالستون دکمه را فشار داد و پرسید:
    - چه خبر است؟
    - خانم کنتس ماریسا پشت خط تلفن هستند آقای هالستون. ایشان می خواهند در مورد آگهی امروز صبح ما در روزنامه با شما صحبت کنند.
    یک مورد بی فایده دیگر! از صبح تا حالا بیش از ده تلفن در این خصوص داشت که همه آن ها وقت تلف کردن بود. او تلفن را برداشت و با لحن نامطبوعی گفت:
    - بله؟
    یک صدای نرم زنانه با لهجه ایتالیایی گفت:
    - روز بخیر سینیور. من در روزنامه خواندم که شما مایلید احتمالا یک زمرد بخرید.
    - اگر دارای مشخصات موردنظر ما باشد بله.
    هالستون نمی توانست احساس بی صبری را از لحن صدایش دور کند.
    - من یک زمرد دارم که سال های طولانی در خانواده ما بوده است. آن جواهر یک پکاتو است. افسوس که در شرایطی هستم که باید آن را بفروشم.
    او این داستان را قبلا هم شنیده بود. هالستون در حالی که به صدای تلفن کننده گوش می کرد فکرکرد که باید دوباره به چند جواهر فروشی بزرگ لندن زنگ بزند و از آن ها بخواهد که به ا کمک کنند.
    - سینیور اگر اشتباه نکنم شما به دنبال یک جواهر ده قیراطی می گردید بله؟
    - بله.
    - آنچه که من دارم یک زمرد کلمبیایی ده قیراطی است.
    هالستون احساس کرد نفسش بند آمده است.
    - شما چی گفتید؟
    - من یک زمرد سبز چمنی کلمبیایی ده قیراطی دارم. آیا شما طالب آن هستید؟
    او با احتیاط گفت:
    - من...من فکر میکنم که شاید شما بتوانید برای چند دقیقه به اینجا تشریف بیاورید تا ما بتوانیم نگاهی به آن بیاندازیم.
    - نه متاسفانه من الان خیلی گرفتارم؛ ما داریم تدارک یک میهمانی را می بینیم. شاید برای هفته آینده بتوانم...
    - نه هفته آینده برای ما خیلی دیر است...ممکن است من به دیدن شما بیایم؟
    هالستون در حالی که سعی می کرد حالت اشتیاقی را که در صدایش بود پنهان کند اضافه کرد:
    - اگر بخواهید من می توانم همین حالا بیایم.
    - آه نه من دارم برای خرید بیرون می روم.
    - ببخشید شما الان کجا هستید؟
    - در"ساووی"
    - من می توانم در مدت پانزده دقیقه آنجا باشم.
    صدای او تب دار بود. کنتس پرسید:
    - اسم شما لطفا؟
    -هالستون، گریگوری هالستون.
    - سوئیت 26...
    فاصله بین جواهر فروشی پارکر و پارکر تا هتل ساووی پایان ناپذیر به نظر می رسید. هالستون احساس می کرد که در هر توقف پشت چراغ قرمز می میرد و زنده می شود. اگر آن زمرد مشابه زمرد خانم بنکه باشد او به یکی از ثروتمندان لندن تبدیل می شد. آن پیرمرد ابله حاضر بود 400 هزار دلار در این معامله بپردازد که 300 هزار دلار آن سود خالص بود. او می توانست با این پول جایی در ریویرا بخرد، شاید هم یک کشتی یا یک ویلای ساحلی و قایق.
    هالستون یک لائوی و ضدمذهب بود ولی وقتی داشت از پله های هتل ساووی به طرف سوئیت 26 می رفت متوجه شد که دارد دعا می کند.
    - خدای من کاری کن که این سنگه با آن یکی جور باشد و پی جی پیر را راضی کند.
    او به مقابل در اتاق کنتس رسید و ایستاد و نفس عمیقی کشید. سپس ضربه ای به در زد. هیچ جوابی شنیده نشد.
    - آه خدای من او رفته است...حتما من دیر کرده ام.
    در باز شد و هالستون خود را در برابر یک بانوی جذاب و میان سال با چشم های سیاه و صورت کشیده و موهای پیچیده شده در توری دید. او به نظر پنجاه ساله می آمد و وقتی شروع به صحبت نمود هالستون لهجه ایتالیایی آشنای او را شناخت:
    - بله؟
    - من گریگوری هالستون هستم. شما به من تلفن کرده بودید؟
    او در حالت عصبی اش کمی لکنت داشت:
    - اوه بله...من کنتس ماریسا هستم. بیاید تو سینیور.
    - متشکرم.
    وارد اتاق شد. زانوانش می لرزید و نمی توانست از لرزش آنها جلوگیری کند. چیزی نمانده بود که بی اختیار بپرسد:
    - زمرد کجاست؟
    ولی او می دانست که باید خودش را کنترل کند. نمی بایست هیچ احساس هیجان و اشتیاقی را از خود نشان می داد. اگر آن سنگ چیز موردنظرش باشد فرصت چانه زدن هم باید باقی می گذاشت. در هر حال او یک متخصص بود و آن زن یک غیر حرفه ای.
    کنتس گفت:
    - بفرمایید بنشینید.
    هالستون نشست.
    - زبان انگلیسی من خیلی ضعیف است سینیور.
    - اه نه نه بسیار ملیح و خوشایند است.
    - متشکرم. چای میل دارید یا قهوه؟
    - هیچ کدام کنتس خیلی متشکرم.
    او احساس می کرد که معده اش از دردی عصبی به هم می خورد. آیا هنوز برای شروع صحبت زود بود؟ لحظه ای بعد طاقتش را از دست داد. او دیگر نمی توانست صبر کند.
    - زمرد...
    - آن بله این زمرد از مادربزرگم به من رسیده است. من آرزو داشتم آن را وقتی دخترم بیست و پنج ساله شد به او بدهم. اما شوهرم در میلان وارد یک معامله سنگین شده و به پول احتیاج دارد و من...
    این حرف ها برای هالستون هیچ جذابیتی نداشت. برای او هیچ فرقی نمی کرد که این جواهر از کجا آمده است. او در اشتیاق دیدن او می سوخت و تاب تحمل این تعلیق و انتظار را نداشت. کنتس ادامه داد:
    - ...مجبورم آن را بفروشم تا بتوانم در این موقعیت از شوهرم حمایت کنم. آیا به نظر شما اشتباه می کنم؟
    - آه نه نه. اصلا چنین چیزی نیست. وظیفه زن است که در هر شرایطی در کنار شوهرش باشد. حالا زمرد کجاست؟
    کنتس جواب داد:
    - من آن را آورده ام همین جاست.
    سپس دست در جیبش کرد و یک تکه دستمال کاغذی مچاله شده را بیرون آورد و به دست او داد.
    روح هلستون به در آمد. او یک زمرد ده قیراطی شگفت انگیز و بی نظیر در دست داشت. به رنگ سبز چمنی و کلمبیایی. در نظر اول شباهت عجیبی با آن جواهر که به خانم بنکه فروخته بود داشت. اندازه و رنگ هر دو یکی بود. تقریبا غیر ممکن بود که بتوان تفاوتی بین آن ها پیدا کرد. هالستون با خودش فکر کرد:
    - این دقیقا شبیه به آن یکی نیست. اگر هم باشد به این آسانی نمی توان فهمید. تنها یک متخصص می تواند این فرق را تشخیص بدهد.
    دست هایش به نحو محسوسی می لرزید و او نهایت تلاشش را می کرد تا به نحوی این ارزش را مهار کند. سنگ را برگرداند تا نور سطح آن را بپوشاند. کنتس با سادگی گفت:
    - این یک سنگ نسبتا کوچک زیباست. خیلی جالب است. من در تمام این سال ها عاشقش بودم و جداشدن از آن برایم سخت است.
    - شما دارید کار درستی انجام می دهید. وقتی معاملات و کار شوهرتان رونق بگیرد، می توانید هر تعداد از اینها که بخواهید بخرید.
    - من هم همین احساس را دارم. حرف شما به من قوت قلب می دهد.
    - من همیشه سعی می کنم خدمتی برای دوستانم انجام بدهم. ما تعداد زیادی از این سنگ ها در مغازه داریم. وقتی یکی از دوستانم سفارش زمردی را داده که با آنچه قبلا خریده منطبق و قرینه باشد، او حاضر است برای یک چنین چیزی تا شصت هزار دلار هم بپردازد.
    کنتس آهی کشید:
    - اگر من این را به شصت هزار دلار بفروشم مادربزرگم مرا در قبر نفرین خواهد کرد.
    هالستون لب هایش را جمع کرد و لبخندی زد و گفت:
    - شاید بتوانم دوستم را قانع کنم که تا حدود صد هزار دلار بالا برود. این قیمت خوبی است. بسیار بیش از ارزش واقعی آن است. ولی دوستم مشتاق است هر طور شده آن را بدست بیاورد.
    کنتس سرش را تکان داد:
    - حالا کمی بهتر شد.
    قلب هالستون در حال ترکیدن بود.
    - من دسته چکم را همراه دارم می توانم همین حالا چک آن را بنویسم.
    قیافه کنتس در هم رفت:
    - آه نه متاسفم...این مشکل مرا حل نمی کند.
    هالستون به او خیره شد:
    - مشکل شما؟
    - بله همان طور که توضیح دادم شوهر من وارد یک معامله حساس شده است. او به سیصد و پنجاه هزار دلار نقد احتیاج دارد. من یکصد هزار دلار دارم که به او بدهم. ولی دویست و پنجاه هزار دلار کم دارم. من امیدوار بودم که با این زمرد بتوانم این مبلغ را تهیه کنم.
    - ولی کنتس عزیز هیچ زمردی در دنیا وجود ندارد که این مقدار ارزش داشته باشد. یکصد هزار دلاری هم که من پیشنهاد کردم بیش از قیمت واقعی است.
    - من حرف شما را باور می کنم آقای هالستون اما این مبلغ هیچ کمکی به شوهر من نمی کند.
    بعد از روی صندلی برخاست و اضافه کرد:
    - من این سنگ را نگه می دارم و آن را به دخترم می دهم.
    او دستش را جلو آورد و به آرامی گفت:
    - به خاطر آمدنتان به اینجا از شما متشکرم سینیور.
    هالستون با حالت بلاتکلیفی ایستاده بود. یک لحظه مکث کرد. حرص او با منطقش در حال جدال بود. ولی می دانست که به هیچ قیمت نباید این موقعیت را از دست بدهد.
    - لطفا بنشینید کنتس عزیز. من فکر می کنم که ما بتوانیم به یک راه حل میانه برسیم. شاید من بتوانم دوستم را قانع کنم که از این بابت یکصد و پنجاه هزار دلار بپردازد.
    کنتس گفت:
    - دویست و پنجاه هزار دلار.
    - بگذار بگویم دویست هزار.
    - دویست و پنجاه هزار.
    هالستون تصمیم خود را گرفت. 150 هزار دلار بهتر از هیچ است. با این پول حداقل یک ویلای کوچک و یک قایق می توان خرید.
    - بسیار خب قبول.
    - آه خیلی خوشحالم.
    هالستون با عصبانیت در دل گفت:
    - تو بایدم خوشحال باشی!
    ولی او تقصیری نداشت. این یک معامله بود. هالستون برای آخرین بار نگاهی به زمرد انداخت و آن را در جیبش گذاشت.
    - من یک چک را از حساب مغازه می نویسم.
    - بسیار خب سینیور.
    هالستون چک را نوشت و به او داد. در ازای این چک چکی به مبلغ چهارصد هزار دلار از خانم بنکه می گرفت و دوستش پیتر آن را برای او نقد می کرد و او چک کنتس را با چک مغازه عوض می کرد و تفاوت بین آن را به جیب می ریخت. پیتر می توانست ترتیبی بدهد که چک 250 هزار دلاری در گزارش حسابداری مغازه وارد نشود.
    یکصد و پنجاه هزار دلار! او از هم اکنون آفتاب گرم سواحل فرانسه را روی صورتش احساس می کرد. طول مدت رانندگی برای برگشتن به مفازه به نظرش یک ثانیه رسید. او می توانست خوشحالی خانم بنکه از دیدن این جاهر را به خوبی حدس بزند. علاوه بر این همه، او خانم بنکه را از داشتن خانه ای درخارج شهر آسوده کرده بود.
    وقتی هالستون قدم به داخل مغازه گذاشت چیلتون به او گفت:
    - قربان یک مشتری مشتاق است که...
    هالستون با خوشرویی دستی برای او تکان داد و از کنارش گذشت:
    - بعدا.
    او برای هیچ مشتری دیگری نه حالا و نه هیچ وقت دیگری وقت نداشت. از این لحظه به بعد این فروشندگان دیگر بودند که باید در انتظار او می ماندند. او از این پس فقط از گوچی و لاستون خرید می کرد. هالستون به داخل دفتر کارش پرید و در را پشت سرش بست. زمرد را روی میز گذاشت و شماره تلفن را گرفت و لحظه ای بعد صدای تلفنچی را شنید:
    - هتل دورچستر.
    - سوئیت الیورلوسل لطفا.
    - میل دارید با چه کسی حرف بزنید؟
    - خانم پی جی بنکه.
    - یک لحظه صبر کنید لطفا.
    هالستون در حالی که منتظر بود شروع به سوت زدن کرد. چند لحظه بعد تلفنچی دوباره ری خط برگشت:
    -متاسفم خانم بنکه از اینجا رفته اند. من به همه سوئیت ها تلفن زده ام. ایشان با هتل تسویه حساب کرده اند.
    - این غیرممکن است...
    - برای گرفتن اطلاعات بیشتر می توانید با پذیرش صحبت کنید.
    صدای مردی روی خط آمد:
    - پذیرش، چه کمکی می توانم به شما بکنم؟
    - می خواستم ببینم خانم بنکه را در کدام اتاق می توانم پیدا کنم؟
    - خانم بنکه امروز صبح بعد از تسویه حساب با هتل اینجا را ترک کردند.
    هالستون فکر کرد: حتما وضع غیر منتظره ای پیش آمده است.
    - ممکن است بپرسم که ایشان هیچ نشانی یا پیغامی از خودشان باقی نگذاشته اند؟
    - متاسفم ایشان هیچ چیز باقی نگذاشته اند.
    - ولی او باید یک یادداشت آنجا گذاشته باشد.
    - من خودم ایشان را تا جلوی در بدرقه کردم. هیچ پیغامی ازخودشان باقی نگذاشته اند.
    هالستون احساس کرد چیزی مثل سنگ در معده اش سنگینی می کند. او گوشی را به آرامی روی تلفن گذاشت و به صندلی اش تکیه داد. نمی دانست چکار باید بکند. هر طور شده بود او می بایست خانم بنکه را پیدا کند و به او اطلاع بدهد که جواهر را پیدا کرده است. او می بایست هر طور شده چک دویست و پنجاه هزار دلاری را از کنتس پس می گرفت. با عجله شماره هتل ساووی را گرفت:
    - سوئیت 26 لطفا.
    - با چه کسی می خواهید صحبت کنید؟
    - کنتس ماریسا.
    - یک لحظه صبر کنید لطفا.
    اما قبل از اینکه تلفنچی پشت خط برگردد یک احساس درونی وقوع حادثه مصیبت باری را به او خبر داد و لحظاتی بعد این حادثه اتفاق افتاد:
    - متاسفم، کنتس ماریسا تسویه حساب کرده و هتل را ترک کرده اند.
    انگشتان او چنان می لرزید که به دشواری می توانست شماره تلفن بانک را بگیرد. او در حالی که آرزو می کرد حداقل بتواند جلوی نقد شدن چک را بگیرد گفت:
    - سرپرست حسابداری را به من وصل کنید خیلی سریع!
    ولی باز هم دیر شده بود. او زمردی را به مبلغ یکصد هزار دلار به تریسی فروخته و بعد همان را به مبلغ دویست و پنجاه هزار دلار از او خریده بود!
    گریگوری هالستون در حالی که فکر می کرد که چگونه باید این جریان را به برادران پارکر خبر دهد از روی صندلی اش به زمین غلتید.

    فصل 22
    تریسی زندگی تازه ای را آغاز کرده بود. او یک خانه قدیمی ویلایی در شماره 45 میدان الن خرید که برای تعطیلات و میهمانی ها جای بسیار زیبا و دلگشایی بود.
    گونتر به تریسی کمک کرد که اطراف خانه را نرده گذاری کند. او تریسی را همه جا به عنوان یک بیوه ثروتمند که شوهرش در کار واردات و صادرات بوده معرفی می کرد. در فرصت های مناسب تریسی سفر های کوتاهی به فرانسه، سوئیس، بلژیک و ایتالیا کرد که همه آنها منافع قابل توجهی برای گونتر در پی داشت.
    با آموزش های گونتر تریسی اطلاعات زیادی درباره خانواده های اشرافی اروپا از آلما و از ایتالیا تا اسپانیا بدست آورده بود. او به یک زن هزار چهره متخصص در آرایش و گریم و تغییر قیافه و تقلید لهجه ها و زبان های مختلف مبدل شده بود. تریسی بیش از شش پاسپورت داشت و در کشورهای مختلف به عنوان دوشس انگلیسی، میهماندار خطوط هوایی فرانسه و یک بیوه پولدار از مردم آمریکای جنوبی ظاهر می شد. او طی مدت یک سال پول بسیار زیادی بیش از آنچه به آن نیاز داشت ذخیره کرد. او سرمایه ثابتی ایجاد کرد که از محل بهره آن، اعانات و کمک های بزرگی به ارگان ها و تشکیلات بزرگ خیریه می کرد که از جمله آنها انجمن حمایت از زنان زندانی سابق بود. این کمک ها به
    صورت كاملا پنهانى و گمنام انجام مى گرفت.تريسى همچنين ترتيبى داده بود كه روزانه مبلغى از درآمدش به عنوان پس انداز بازنشستگى به بيمه پرداخت شود.او از اينكه كارش را متوقف كند،بيزار بود.او شيفته گول زدن آدم هاى زرنگ و موفق بود.هيجان و اضطراب هر يك از آن جسارت ها و بى باكى ها،براى او مانند مواد مخدر عمل مى كرد.
    تريسى به تدريج متوجه شده بود كه هربار به عمليات بزرگترى نياز دارد.او اين كار را با يك نوع اعتقاد و باور قلبى انجام مى داد.تريسى سعى مى كرد كه از ايجاد مزاحمت براى افراد ضعيف خوددارى كند.او در پى كسانى بود كه آنها را تيپ دشمنان خود مى دانست.كسانى كه از راه حرص و آز و يا هرزگى و فساد و يا هر دوى اينها،مال اندوزى مى كردند.كارهاى او يك كين خواهى و انتقام جويى پايان ناپذير بود.او به خودش مى گفت:
    -هيچ كس به خاطر كارهايى كه من با آنها مى كنم،خودكشى نمى كند.ولى مادرم اين كار را كرد.
    روزنامه ها شروع به انتشار اخبار و گزارش هايى درباره فرار و اختفاى دزدان جسور و متهورى كردند كه سراسر اروپا را عرصه تاخت و تاز خود قرار داده بودند؛زيرا تريسى از قيافه هاى مختلفى استفاده مى كرد.پليس متقاعد شده بود كه بسيارى از اين سرقت ها،نتيجه قدرت ابتكار و خلاقيت يك گروه از زنان تبهكار است.پليس بين الملل،اينترپول وارد عمل شده بود.
    در دفتر مركزى اتحاديه بيمه بين المللى جي.جى.رينولدز در مانهاتان به دنبال دانيل كوپر فرستاده شد.
    رينولدز گفت:
    -ما مشكلي داريم.تعداد زيادى ازمشتريان بزرگ ما در اروپا ضربه خورده اند.ظاهرا سرقت ها كار يك گروه از زنان تبهكار است.همه عصبانى هستند و مى خواهند كه اين گروه زودتر دستگير شود.اينترپول پذيرفته است كه با ما همكارى كند.اين كار به تو واگذار مى شود،دن.تو فردا بايد به فرانسه بروى.
    تريسى و گونتر در رستورانى در خيابان"مونت" شام مى خوردند.
    -آيا تا به حال اسم "ما كسيميلان پيتر پوينت"به گوشت خورده است،تريسى؟
    اين اسم به گوشش آشنا بود؛ولى به خاطر نمى آورد كه قبلا آن را در كجا شنيده است.او به ياد آورد كه جف در كشتى به او گفته بود،ما به يك دليل مشترك در اين جا هستيم...ماكسيميلان پيتر پوينت خيلى ثروتمند است.جف گفته بود:
    -سرگرمى او اين است كه كمپانى هاى بزرگ و قابل رقابت را به زور از صحنه خارج كند.
    تريسى به ياد روزهاى دورترى افتاد:
    ...وقتى رومنو قدرت را در كارخانه به دست گرفت،همه كارگران قديمى را بيرون كرد و افراد خودش را به جاى آنها به كار گماشت.بعد شروع كرد به تخريب كمپانى...آنها همه چيز را بردند،كارخانه،اين خانه،اتومبيل مادر شرا...
    گونتر با نگاه عجيبى به تريسى خيره شد و پرسيد:
    -تريسى تو حالت خوب است؟
    -آه بله بله،من خوبم.
    او فكر كرد:
    -گاهى زندگى مى تواند فوق العاده غير عادلانه باشد؛اين بر عهده خود ماست كه چگونه با آن برخورد كنيم.
    بعد گفت:
    -خوب،در مورد ماكسيميلان پيتر پوينت برايم بگو.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #48
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    -او اخیرا"سومین زنش را هم طلاق داده است و تنها زندگی می کند.من فکر می کنم اگر بتوانی با او باب آشنایی را باز کنی،بد نباشد.او برای روز جمعه همین هفته می خواهد سفری به آسیا برود.او یک جا درقطارلندن به استانبول برای خودش رزرو کرده است.
    تریسی لبخندی زد:
    -من تا به حال به شرق سفرنکرده ام.فکر می کنم ازآن لذت ببرم.
    گونتربا لبخند متقابلی پاسخ داد:
    -خوب است.پونیت به جز موزه "آرمیتاژ"در روسیه تنها کسی است که یک مجموعه ی نفیس ازفیروزه دارد که چیزی حدود بیست میلیون دلار می ارزد.
    تریسی با کنجکاوی پرسید:
    -اگرمن بتوانم تعدادی ازآن تخم مرغ های کوچک را برای شما بیاورم،با آنها چه می کنید؟آیا می شود آنها را فروخت؟
    -کلکسیونرهای خصوصی عزیزم.تو آن تخم مرغ های کوچولو برایم بیاور،من لانه ای برای آنها پیدا می کنم.خوب ببینم چه می کنی.ماکسیمیلان آدمی نیست که به سادگی بتوان به او دسترسی پیدا کرد.اما دو شکاردیگر هم برای سفر به ونیز درروزجمعه درقطارجا رزرو کرده اند.آن دو می خواهند به یک فستیوال سینمایی بروند.من فکر می کنم آنها کاملا"برای لخت کردن آماده اند .تواسم "سیلوانا لاری"هنرپیشه ایتالیایی را شنیده ای؟
    -البته
    -او با "آلبرتو فورناتی"ازدواج کرده است.همان کسی که فیلم های حماسی بد تهیه میکرد.معروف است که او هنرپیشه ها و کارگردان ها را با دستمزد ناچیزی به کار می گیرد و به آنها قول پورسانت های بزرگ ازمحل فروش فیلم می دهد،ولی هیچ وقت ازاین بابت پولی به کسی نمی پردازد.او ازاین راه آنقدر پول به دست آورده که توانسته برای همسرش جواهرات گران قیمتی بخرد.هرقدر آن زن بیشتربه او بی اعتنایی و بی وفایی می کند،او برایش جواهرات بیشتری می خرد. او درحال حاضر آنقدر جواهردارد که می تواند یک جواهر فروشی باز کند.من مطمئنم که تو ازمصاحبت وهمسفرشدن با آنها لذت خواهی برد.
    ترسی گفت:
    -من مشتاق دیدارآنها هستم.
    قطار"ونیزسیمپلون اورینت اکسپرس"درساعت یازده و چهل و چهاردقیقه پیش ازظهرروزجمعه،ایستگاه "ویکتوریا"ی لندن را به مقصد استانبول ازطریق توقف در"بلون"،پاریس،"لوزان"،میلا ن و ونیز ترک کرد.
    سی دقیقه قبل ازحرکت قطار،یک دروازه ی متحرک کنترل مسافران به جلو درورودی سکوی ترمینال مستقرشده بود و دو مرد یونیفرم پوش وتنومند،درحالی که به میزپیشخوان آن تکیه داده بودند.منتظرورود مسافران بودند.
    مالک جدید اورینت اکسپرس سعی می کرد،سبک و طرح سالن های قطار را که به فرم سال های اواخر قرن نوزدهم بود،حفظ نماید.بازسازی قطاراز روی نمونه اصلی آن صورت گرفته بود و خدمه قطار با یونیفرم آبی و رنگ و یراق های طلایی، به سبک سال های دهه 1920،چمدان و دیگروسایل تریسی را به داخل کوپه اش حمل کردند.
    کوپه قطار برخلاف انتظاراو کوچک بود.درآن جا یک صندلی تکی با روکش موهرگلدار،یک قالیچه ویک نردبان برای دسترسی به طبقه ی بالای کوپه،دیده می شد.همه جا با مخمل سبزرنگی پوشیده شده بود وانسان احساس میکرد که داخل یک جعبه ی شکلات قراردارد.
    تریسی امضاءکارتی را که درپای یک بطری کوچک شامپاین،دریک سینی نقره ای روی میزبود،خواند:
    -"الیورآیرت،مدیرقطار"
    ترسی تصمیم گرفت این هدیه را نگه دارد و با آن جشن کوچکی بگیرد.او سپس لباس هایش را ازچمدان بیرون آورد و به جالباسی آویخت.ترسی ترجیح می داد که با خطوط هوایی سفرکند تا با قطار،ولی او بنا داشت یکی ازهیجان انگیزترین سفرهایش را بگذراند.
    قطاردقیقا"براساس ساعت ازقبل تعیین شده به حرکت درآمد و ازایستگاه خارج شد.تریسی به صندلی اش تکیه داد و به تماشای مناظرحومه ای لندن ازپنجره کوپه اش پرداخت.
    درساعت یک و پانزده دقیقه همان روز،قطاروارد بندر"فولکستون"شد.آنجا،جایی بود که مسافران قطاربه کشتی انتقال داده می شدند تا ازطریق کانال "مانش"به بلون بروند و ازآنجا مجددا"با قطاراورینت اکسپرس سفرشان را به جنوب ادامه بدهند.
    تریسی خودش را به یکی ازکارکنان قطاررساند و گفت:
    -من شنیده ام که آقای ماکسیمیلان پیترپوینت با این قطارسفرمی کنند،آیا شما می توانید ایشان را به من نشان بدهید؟
    -من آرزو داشتم که می توانستم این کار را برای شما انجام بدهم خانم.ایشان کابینی برای خودشان رزرو کرده وحتی پول آن را هم پرداخت کرده اند،اما برای سفرنیامده اند.البته جای تعجب نبود.چون قبلا"به ما گفته شده بود که ایشان مرد کاملا"غیرقابل پیش بینی هستند.
    حالا فقط مانده بودند سیلوانا لاری و شوهرش،تهیه کننده فیلم های حماسی فراموش شده.
    دربلون،مسافران به قطاردیگری راهنمایی شدند.بدبختانه کوپه تریسی درقطاردومی هم،دقیقا"منطبق با همان کوپه قبلی بود و راه آهن ناهموار،سفررا دشوارترمیکرد.او تمام روز را درکوپه اش ماند تا برنامه کارش را تدارک ببیند و درساعت هشت شب شروع به لباس پوشیدن کرد.
    ازمحاسن قطارسریع السیرشرق یکی هم این بود که می توانست لباس شب بپوشد.تریسی یک پیراهن گیج کننده با تورنامرئی یه رنگ خاکستری فاخته ای با جوراب خاکستری و کفش براق پوشید و تنها یک گردنبند مروارید به گردنش آویخت.او نگاهی هب آینه انداخت و خود را براندازکرد.چشمهای سبزش حالت معصومیت داشت و قیافه اش بسیاربی ریا و آسیب پذیرمی نمود.تریسی با خود گفت:
    -آینه دروغ می گوید.من دیگرآن زن قبلی نیستم،من با یک نقاب زندگی می کنم.
    وقتی که داشت کوپه اش را ترک میکرد،کیف دستی اش روی زمین افتاد.درحالی که برای برداشتن آن خم شده بود متوجه شد که درهای کوپه دارای دو نوع قفل است،یکی ساخت کارخانه"یل"ودیگری ساخت"یونیورسال".تریسی فکرکرد:
    -مشکلی نیست!
    وبه طرف سالن غذاخوری به راه افتاد.درترن،سه سالن غذاخوری وجود داشت.دیوارها روکش چوب با تزئینات برنجی داشت و نو ملایمی اززیرحباب های شیشه ای که به طرز ماهرانه ای دردیوارها تعبیه شده بود،سالن را روشن میکرد.
    تریسی متوجه شد که بسیاری ازمیزها خالی است.مدیررستوران به او خوشامد گفت و پرسید:
    -یک میز برای یک نفر،مادموازل؟
    تریسی نگاهی به اطراف سالن انداخت و گفت:
    -متشکرم،من فعلا"قصد شام خوردن ندارم.
    تریسی به سالن دوم رفت.این یکی کمی بیشترازاولی مشتری داشت.ولی هنوز تعدادزیادی ازمیزها خالی بود.مدیرسالن گفت:
    -شب بخیرمادموازل،آیا شما تنها غذا میل می کنید؟
    -نه متشکرم،من دارم دنبال بعضی ازدوستانم میگردم.
    تریسی به سالن غذاخوری سوم رفت.جایی که تقریبا"تمام میزها اشغال شده بود.
    مدیررستوران،تریسی را درجلوی درمتوقف کرد:
    -متاسفم مادموازل برای میزچند دقیقه ای باید منتظربمانید.البته اگرمایل باشید درسالن های دیگرمیزخالی وجود دارد.
    تریسی نگاهای به اطراف انداخت و درگوشه ای ازسالن آن چه را که درپی آن می گشت،پیدا کرد.
    -مسئله ای نیست،من دوستم را پیدا کردم.
    او ازجلو مدیررستوران گذشت و به طرف میزمورد نظرش رفت و با حالت عذرخواهانه ای گفت:
    -ببخشید،تمام میزها اشغال شده،آیا اجازه می دهید کنارشما بنشینم؟
    مرد به تندی روی پاهایش بلند شد و نگاه خریداری به تریسی انداخت و گفت:
    -آه...خواهش می کنم.من آلبرتو فورناتی هستم و این همسرمن سیلواناست.
    -تریسی ویتنی
    او ازاسم اصلی اش استفاده کرد.
    -آه...یک آمریکایی!من خیلی خوب انگلیسی صحبت می کنم.
    آلبرتو فورناتی،چاق،طاس و قدکوتاه بود.چرا سیلوانا با او زندگی می کرد؟این مسئله ای بود که طی دوازده سال گذشته، مردم "رم"درباره ی آن حرف می زدند.سیلوانا،اندامی کشیده و جذاب و زیبایی کلاسیک و خیره کننده ای داشت.او هنرمندی بود که با استعداد طبیعی اش برنده جایزه اسکارونخل نقره ای شده بود.تریسی با یک نگاه متوجه شد که لباس شب او دوخت"والنتینو"است و حداقل پنج هزاردلاربابت آن پول پرداخت شده است.تریسی به یاد حرف های گونترهارتوگ درباره ی آنها افتاد:
    -هروقت آن زن بیشتربه او بی اعتنایی کند،آلبرتو برای او پول بیشتری خرج می کند و جواهرات بیشتری می خرد.
    حالا وقت آن رسیده بود که سیلوانا جواهراتش را بازکند!
    فورناتی،چندلحظه پس ازنشستن تریسی سرصحبت را بازکرد:
    -این اولین باری است که شما با قطارسریع السیرشرق سفرمی کنید،سینوریتا؟
    -بله
    -آه...این ترن خیلی رمانتیک است.پرازافسانه و داستان است.
    چشم های او حالت غمناکی داشت:
    -قصه های عجیب و غریب درمورد این قطارزیاد است.عالی جناب"باسیل زاهارف"فرمانده ارتش همیشه ازاین قطار استفاده میکرد.درکوپه ی هفم،او یک شب صدای جیغی می شنود و ازخواب بیدارمی شود و می بیند یک نفربه شدت به درکوپه ی او می کوبد.در را که باز می کند،یک دوشس جوان خود را جلوی پای او می اندازد.
    فورناتی چندلحظه مکث کرد تا کره روی نانش بمالد و بعدازاینکه گازی ازآن زد،ادامه داد:
    -شوهرش با کارد برهنه درپی او می آمد تا دوشس را بکشد.بعدا"معلوم شد که شوهرش یک دیوانه است واین ازدواج ازسوی پدر و مادرش به او تحمیل شده است.زاهارف شوهردیوانه دوشس را مهارکرد و همین باعث به وجود آمدن یک عشق رویایی بین آن دوشد که تا چهارسال طول کشید.
    تریسی درحالی که چشمهایش ازاشتیاق درشت ترشده بود با هیجان گفت:
    -آه...چقدرهیجان انگیز!
    -بله،بعدازآن هرسال زاهارف درکوپه شماره هفت قطارسریع السیرشرق و دوشس درکوپه ی شماره هشت این قطار سفر می کردند.وقتی شوهردیوانه دوشس مرد،او با زاهارف ازدواج کرد و ژنرال برای او به عنوان هدیه ازدواج،یک کازینو درمونت کارلو خرید.
    -داستان بسیارجالبی بود آقای فورناتی.
    سیلوانا لاری،مثل سنگ ساکت نشسته بود.فورناتی به تریسی تعارف کرد غذا بخورد.شامی که آنها سفارش داده بودند شامل شش نوع غذای مختلف بود.تریسی متوجه شد که فورناتی هرشش نوع غذای خودش و همچنین سهم همسرش را خورد.او درحالی که غذا را می جوید با تریسی صحبت می کرد:
    -شما هنرپیشه هستید؟
    تریسی خندید:
    -آه،نه من فقط یک توریست هستم.
    او با گشاده رویی به تریسی نگاه کرد:
    -شما آن قدرزیبا هستید که می توانید یک هنرپیشه باشید.
    سیلوانا با لحن تاکید آمیزی گفت:
    -او گفت که هنرپیشه نیست.
    آلبرتو فورناتی بدون توجه به او ادامه داد:
    -من تهیه کننده فیلم های سینمایی هستم.حتما"درمورد فیلم هایی که من تهیه کرده ام،چیزی شنیده اید؟فیلم هایی مثل وحشی رام نشدنی،غول ها و زن استثنایی.
    تریسی عذرخواهی کرد و گفت:
    -من متاسفانه فیلم های زیادی نمی بینم.
    -شاید بتوانم ترتیبی بدهم که بعضی ازکارهایم را ببینید.شما هیچ وقت دررم بوده اید؟
    -اتفاقا"من تصمیم دارم بعدازونیزبه رم بروم.
    -عالی است!ما م یتوانیم یک شب برای شام دور هم باشیم.
    قبل ازاینکه حرفش را ادامه بدهد،نگاهی به سیلوانا انداخت:
    -ما یک ویلای کوچک دوست داشتنی درآن جا داریم.حدود ده هکتاروسعت دارد...
    درهمان حال دست هایش به حرکت درآمدو ظرف سس گوجه فرنگی را با لبه دیس به طرف همسرش لغزاند و دریک لحظه سس دردامن سیلوانا افتاد.تریسی درباره ی اینکه این حرکت عمدی بود یا تصادفی تردید داشت.سیلوانا لاری ازجایش بلند شد و جیغ کوتاهی کشید و با عصبانیت به زبان ایتالیایی زیرلب چیزهایی گفت و با شتاب ازسالن بیرون رفت.
    تریسی زیرلب گفت:
    -آه،چقدرحیف شد.واقعا"لباس زیبایی بود.
    او دلش م یخواست آن مرد را به خاطر کاری که با همسرش کرد،بزند.وقتی سیلوانا دورترمی شد،تریسی او را نگاه می کرد. او استحقاق هریک ازجواهراتی را که آلبرتو فورناتی برایش می خرید،داشت.شاید هم بیشتر.فورنات یهیچ عکس العملی نسبت به رفتار همسرش نشان نداد.تریسی فکرکرد:
    -او قطعا"پیراهن دیگری برای او خواهد خرید.
    تریسی برای اینکه احساس های درونی اش را پنهان کند،لبخندی زد.فورناتی خیلی زود شروع کرد:
    -به نظرشما واقعیت دارد که زنان معتقدند فورناتی مردجذابی است؟!
    تریسی فقط توانست تمام قدرتش را به کار بگیرد تا ازانفجارخنده اش جلوگیری کند.
    -من دراین مورد نظری ندارم.
    او دستش را ازآن طرف میزدرازکرد و دست های تریسی را گرفت و گفت:
    -فورناتی شما را دوست دارد و...شما زندگی تان را چطورمی گذرانید؟
    -من یک منشی دادگاه هستم.تمام پول هاسم را برای این سفرجمع کرده بودم.امیدوارم که بتوانم موقعیت کاری خوبی دراروپا پیدا کنم.
    -شما هیچ مشکلی نخواهید داشت.این قول را فورناتی به شما می دهد.او با کسانی که با وی مهربان باشند،با مهربانی رفتارمی کند.
    تریسی گفت:
    -آه،شما خیلی رویایی فکرمی کنید.
    فورناتی با صدای آرام تری گفت:
    -شاید امشب بعدازشام درکوپه ی شما بتوانیم دراین باره بیشترحرف بزنیم.
    -ولی این غیرممکن است.
    -چرا؟
    -شما خیلی معروف اید،دراین قطارتقریبا"همه شما را می شناسند.
    -خوب،طبیعی است.
    -اگرآنها شما را ببیند که به کوپه من وارد شدید...خوب،می دانید،شاید برای آنها سوءتفاهمی ایجاد بشود.البته اگرکوپه شما نزدیک کوپه ما باشد...راستی شماره کوپه شما چند است؟
    -هفتاد
    تریسی آهی کشید:
    -متاسفانه کوپه ی من درواگن دیگری است.اصلا"چرا ما ملاقاتمان را به ونیز موکول نکنیم؟
    فورناتی با خوشحالی گفت:
    -این خیلی خوب است.درونیز من وقت ازاد زیادی خواهم داشت.سیلوانا چون ازاثرآفتاب روی پوستش می ترسد،اغلب اوقات دراتاقش می ماند.آیا شما تا به حال درونیز بوده اید؟
    -نه.
    -آه،ما می توانیم با هم به توسلو برویم.آن جا یک جزیزه ی زیباست.که یک رستوران رویایی و هتل کوچولوی دنجی به نام" لوکاندا سیپریانی"دارد.
    چشم های او می درخشید.تریسی لبخند آرام و رندانه ای زد و گفت:
    -این خیلی هیجان انگیزاست.
    فورناتی هب جلو خم شد و دست های تریسی را فشارداد و گفت:
    -ازآنچه فکر می کنید می تواند هیجان انگیزترباشد.
    نیم ساعت بعد،تریسی به کوپه اش رفت.
    قطارسریع السیرشرق،دردل تاریکی شب به سرعت به جلو می رفت.ترن درحالی که مسافرانش درخواب بودند از پاریس،دیجرن و والارب گذشت.آنها پاسپورت هایشان را قبلا"به مامورین تحویل داده بودند و تشریفات گمرکی عبور ازمرزها،توسط خود کارکنان قطارانجام می شد.درساعت سه و نیم صبح،تریسی به آرامی کوپه اش را ترک کرد.لحظات بحرانی و حساسی بود. قطار ازمرز سوئیس می گذشت و لوزان می رفت و درساعت نه و پانزده دقیقه قرار بود وارد میلان ایتالیا بشود.تریسی درحالی که لباس خواب به تن داشت،کیف اسنفجی اش را به دست گرفت و به طرف قسمت پایین کریدوربه راه افتاد.هرلحظه ازاحساسش یک هشداربود.ره رفتنش با دلهره و تپش قلب توام بود.درکوپه های ترن دستشویی و توالت نبود،اما درپایان هریک ازقسمت های ترن،یک مجموعه دستشویی وجود داشت واگرکسی ازاو سوال می کرد می توانست بگوید درپی دستشویی خانم ها می گردد.اما او با کسی روبه رو نشد.رهنماها و خدمه قطاراز مزیت ساعات صبحگاهی استفاده کرده و به خواب رفته بودند.
    تریسی بدون هیچ حادثه ای به مقابل کابین شماره e70 رسید و به آرامی دستگیره در را امتحان کرد.درقفل بود.تریسی کیف اسفنجی اش را باز کرد و یک شی ء فلزی را همراه با یک بطری کوچک و سرنگ بیرون اورد و شروع به کارکرد.ده دقیقه بعد،تریسی به کوپه اش برگشت سپس بعداز دقایقی،با لبخند بر روی لب هایش به خواب رفت.
    درساعت7صبح،تقریبا"دوساعت قبل ازاینکه قطاراکسپرس شرق وارد میلان شود،صدای جیغی ازکوپه ی شماره ی 70شنیده شد که همه ی مسافران کوپه های مجاور را بیدارکرد.آن ها با چشمانی خواب آلود،سرشان را ازکوپه هایشان بیرون آورده بودند که ببینند چه اتفاقی روی داده است.ماموران قطاربا عجله راه افتادند و وارد کوپه ی شماره 70شدند.
    سیلوانا لاری درحالی که دچارحالت عصبی شده بود،جیغ می کشید:
    -همه ی جواهرات مرا دزدیده اند.این قطارلعنتی وخسته کننده پرازیک مشت دزد است!
    یکی ازراهنماها سعی کرد او را آرام کند:
    -لطفا"خونسرد باشید خانم.
    صدای او لحظه به لحظه بیشتراوج می گرفت:
    -خونسرد باشم؟تو چطور جزات می کنی این حرف را به من بزنی.چطور می توانم خونسرد باشم احمق؟!یک نفرجواهرات مرا که بیش ازیک میلیون ارزش دارد را دزدیده است.
    آلبرتو فورناتی پرسید:
    -چطور ممکن است این اتفاق افتاده باشد؟درقفل بوده است.من خیلی خوابم سبک است،اگرکسی وارد کوپه شده بود،من بیدار می شدم.
    مامورقطارآهی کشید.او تنها کسی بود که می دانست چه اتفاقی افتاده است،زیرا قبلا"نیزنظیراین اتفاق افتاده بود.دریکی ازساعات شب،یک نفربه کریدورآمده،و یک سرنگ پراز اترازسوراخ قفل به داخل پاشیده و بازکردن قفل درهم برای او حکم بازی را داشته است.دزد در را پشت سرش بسته واتاق را زیرورو کرده و آن چه را که می خواسته به تاراج برده درحالی که قربانیانش هنوز بیهوش بوده اند و به کوپه خودش برگشته است.
    اما این باریک چیزاین دزدی با سرقت های قبل تفاوت داشت.درگذشته وقتی که قطاربه مقصد نمی رسید،دزدی فاش نمی شد و دزد فرصت داشت،ولی این باراین اتفاق قبل ازرسیدن قطاربه مقصد صورت گرفته و هنوز هیچ کس ازقطارخارج نشده بود.این می توانست به آن مفهوم باشد که جواهرات هنوز درقطاراست.
    مامورقطاربه آقای فورناتی اطمینان داد:
    -ناراحت نباشید آقای فورناتی.جواهرات شما پیدا می شود،دزد هنوز دراین قطاراست.
    وبعد به سرعت ازآنجا دورشد که به پلیس میلان جریان را گزارش بدهد و ازآنها بخواهد که درایستگاه حضورداشته باشند.
    هنگامی که قطارسریع السیرلندن-استانبول،درسکوی ایستگاه میلان توقف کرد،بیست مامور پلیس یونیفورم پوش وچند کارآگاه با لباس شخصی درکنارسکوی ایستگاه به صف ایستاده بودند.آنها ماموریت داشتند که اجازه ندهند هیچ کس و هیچ چمدان یا باری ازقطارخارج بشود.
    "لوئیجی ریچی"بازرس مسئول پیگیری این قضیه را مستقیما" به کوپه ی فورناتی راهنمایی کردند.حمله و حالت ناشی ازهیجانات دزدی جواهرات درخانم سیلوانا تجدید شد.او جیغ زد:
    -همه خرده جواهراتی که داشتم دراین چمدان بود و هیچ کدام ازآنها بیمه نبود.
    بازرس چمدان را بررسی کرد و پرسید:
    -شما مطمئن هستید دیشب جواهراتتان را دراین چمدان گذاشته بودید؟
    -البته که من آنها را آن جا گذاشتم.من هرشب آن ها را همان جا می گذاشتم.
    چشم های درخشان سیلوانا غرق اشک بود.بازرس ریچی آن چنان تحت تاثیرقرار گرفته بود که حاضربود یک اژدها را با دست خود به خاطراو بکشد!
    او به طرف در ورودی کوپه رفت،خم شد و بو کشید و آثار بوی تند اتر را تشخیص داد.ریچی اینک دیگراطمینان داشت که یک سرقت اتفاق افتاده است.او تصمیم گرفت این دزد راهزن را به هرنحو شده است دستگیرکند.
    بازرس ریچی به طرف سیلوانا برگشت:
    -هیچ ناراحت نباشید،سینیوریتا،هیچ راهی برای بیرون رفتن این جواهرات ازقطاروجود ندارد.ما دزد را دستگیر می کنیم و جواهرات قیمتی شما را برمی گردانیم.
    بازرس ریچی ازحرفی که می زد کاملا" اطمینان داشت.او دلایل کافی برای این اطمینان داشت.تمام درها و روزنه های قطاربسته بود و هیچ راهی برای خروج کسی یا چیزی ازآن قطاروجود نداشت.
    بازرس،مسافران را یکی یکی به سالن انتظارایستگاه هدایت می کرد و آنها درآن جا به صورت بسیاردقیق و ماهرانه مورد بازرسی بدنی قرار می گرفتند.مسافران عموما" افراد با شخصیتی بودند که این رفتاررابسیارزشت و توهین آمیزتلقی می کردند و نسبت به آن معترض بودند.
    بازرس ریچی به یکا یک آنها توضیح می داد:
    -ازاین بابت متاسفم،ولی یک میلیون دلار،یک پول جدی است.
    به محض اینکه مسافری ازقطارخارج می شد بازرس ریچی پشت سراو کوپه اش را زیرو رو می کرد.هراینچ مربع ازفضای کوپه به دقت مورد بررسی قرار می گرفت.این یک موقعیت تجسس عالی برا یبازرس محسوب می شد و او قصد داشت که ازآن به نحو احسن استفاده کند.اگراو می توانست جواهرات را پیدا کند،روزنامه ها درموردش سروصدای زیادی به راه می انداختند.
    ضربه ای به درکوپه ی تریسی خورد و لحظاتی بعد بازرس وارد شد:
    -معذرت می خوام سینیوریتا،یک سرقت درقطاراتفاق افتاده است.لازم است که ما مسافران را تفتیش کنیم.لطفا"با من تشریف بیارید.
    تریسی با تعجب و تردید پرسید:
    -یک سرقت؟آن هم دراین قطار؟
    -من هم مثل شما تعجب کرده ام،سینیوریتا.
    به مجرد اینکه تریسی از کوپه اش پا بیرون گذاشت،دونفرازمامورین وارد کوپه شدند و چمدان های او را بازکردند و با دقت شروع به بازرسی نمودند.
    درپایان چهارساعت جستجودرقطارسریع السیرشرق،مامورین آقای ریچی مقادیرزیادی سیگارماری جوانا،یک کارد شکاری،یک اسلحه ی بدون مجوز،و پنج اونس کوکائین کشف کرده بودند،ولی ازجواهرات گمشده خبری نبود.
    بازرس ریچی نمی توانست باور کند.او ازرسروان خواست یک باردیگر همه ی قطار را تفتیش کند.سروان گفت:
    -ماهراینچ ازقطار را به دقت بازرسی کردیم.ما حتی موتور قطار را هم مورد بازبینی قرار دادیم،سالن غذاخوری،رستوران ها، دستشویی ها و کریدورها...همه جا را گشتیم.ما تک تک مسافران را تفتیش بدنی کرده ایم،حتی خدمه مامورین،بازرسان قطار،چمدان ها و وسایلشان مورد بازرسی قرارگرفته است.من می توانم قسم بخورم که جواهرات دراین قطارنیست.شاید آن خانم درمورد دزدی جواهراتش دچارتوهم شده و اساسا"چنین اتفاقی نیفتاده است؟
    اما بازرس به خوبی می دانست که خانم سیلوانا راست می گوید.گارسون قطارتایید کرده بود که وی شب قبل ازجواهراتش در هنگام صرف شام استفاده کرده بود.
    مدیردفتر قطارسریع السیرشرق درمیلان به بازرس اعتراض کرد:
    -شما نباید این قطار را بیش ازاین دراینجا متوقف کنید.ما خیلی ازبرنامه ی سفرخود عقب افتاده ایم.مسافران همه ناراحت اند.
    بازرس ریچی مغلوب شده بود،او هیچ بهانه ای برای نگه داشتن قطار بیش ازاین درآن جا نداشت.بیش ازاین هم کاری ازدستش بر نمی آمد.تنها حدسی که او میزد این بود که دزد،جواهرات را نیمه شب ازپنجره ی قطاربرای یکی ازهمدستان خود به بیرون پرتاب کرده است.ولی آیا واقعا"چنین اتفاقی روی داده بود؟
    این رازی بود فراتر ازحوزه اقتداربازرس که می بایست کشف شود.
    ریچی دستور داد:
    -بگذارید قطاربرود.
    او روی سکو ایستاد و بدون اینکه بتواند کاری انجام دهد،ترن را که درحال دور شدن ازایستگاه بود،نگاه کرد.قطار سریع السیر شرق می رفت و ترفیع شغلی و تحسین خانم سیلوانا را هم همراه با خود می برد!
    تنها موضوع مورد بحث دررستوران قطار سریع السیر شرق سرقت جواهرات خانم سیلوانا بود.یک خانم معلم،که گردنبند الماس کوچکی هب گردن داشت می گفت:
    -این،یکی ازهیجان انگیزترین اتفاقاتی است که درتمام طول مدت خدمتم به عنوان معلم مدرسه دخترانه برای من رخ داده است.
    تریسی حرف او را تایید کرد:
    -بله واقعا"هیجان انگیزبود.
    وقتی آلبرتو فورناتی وارد سالن رستوران شد،چشمش به تریسی افتاد و با عجله به طرف او رفت:
    -خبردارید چه اتفاقی افتاد؟آیا می دانید که جواهرات همسر فورناتی را دزدیدند؟
    -نه!
    -بله،زندگی من درخطربزرگی بود.یک گروه سارق مسلح وارد کوپه ی ما شدند و وقتی من درخواب بودم با کلروفرم مرا بیهوش کردند،فورناتی می توانست درخواب کشته شده باشد.
    -آه،چه بد!
    -حالا من دوباره باید برای سیلوانا جواهرات بخرم.این برای من خیلی گران تمام می شود.
    -پلیس نتوانست جواهرات را پیدا کند؟
    -نه اما فورناتی می داند که دزدها چطور توانستند ازچنگ پلیس فرار کنند.
    -واقعا"،چطور؟
    او نگاهی به اطراف کرد،صدایش پایین آورد و گفت:
    -همدستان دزدان دریکی ازایستگاهای بین راه منتظربودند و به محض اینکه قطارازآنجا گذشت دزدان جواهرات را ازپنجره برای آنها به بیرون پرتاب کردند!
    تریسی با حن تحسین آمیزی گفت:
    -شما فوق العاده باهوشید که توانستید این را بفهمید.چطور پلیس نتوانست بفهمد؟
    فورناتی ابروانش را به طرز خاصی بالا انداخت و گفت:
    -بله،خوب،شما که قرار ملاقات درونیز را فراموش نکرده اید؟
    تریسی لبخندی زد و جواب داد:
    -چطور می توانم فراموش کنم؟
    او بازوی تریسی را گرفت و گفت:
    -فورناتی چشم انتظارآن ملاقات است.حالا من باید بروم و سیلوانا را تسلی بدهم او دروضع روحی خیلی بدی است.
    هنگامی که قطار اکسپرس شرق وارد ایستگاه"سانتالوسیا"در ونیزشد،تریسی جزء اولین مسافرینی بود که قطار را ترک کرد. چمدان و وسایل او که جواهرات هم درمیان آنها بود،مستقیما"به فرودگاه انتقال داده شد تا با اولین پرواز به لندن برگردد.
    گونترهارتوگ ازدیدار او بسیارخوشحال می شد
    فصل 23
    ساختمان اداره ی جنایی پلیس بین المللی،"اینترپول"درشش مایلی غرب پاریس،درشماره 36خیابان "آرامنگو"دربالای تپه"سنت کلو"واقع شده بود.ساختمان به طرز محتاطانه ای درپشت فضای سبز و دیوارهای سفید بلند پنهان بود.درورودی که به خیابان باز می شد درتمام مدت بیست و چهارساعت قفل بود و مراجعین قبل ازورود ازطریق تلویزیون مداربسته ای مورد بررسی قرار می گرفتند.
    درداخل ساختمان،درمقابل هرراه پله ای که به طبقه ی بعدی می رفت،میله های سفید رنگی تعبیه شده بود که درساعات شب قفل می شد و همه طبقات به سیستم تلویزیون مداربسته داخلی وسیستم های هشداردهنده مجهزبود و اقدامات امنیتی فوق العاده ای برای حفظ بیش ازپانصد هزارپرونده مربوط به جنایتکاران بین المللی دیده شده بود.
    "اینترپول"محل تبادلات وتغذیه اطلاعات برای 126واحد پلیسی مستقردر78کشورجهان می باشد و هماهنگی های وسیعی در زمینه فعالیت های پلیسی و تعقیب جنایتکاران درزمینه کلاهبرداری،جعل اسناد،قاچاق مواد مخدر،سرقت،قتل و جنایت،درسطح جهانی انجام می دهد.
    این سازمان با استفاده ازاولین ماهواره مخابراتی که به فضا پرتاب شده،اطلاعات خود را درمورد پرونده های جاری به اطلاعات روز تبدیل می کند و آنها را دربولتن بسیارمحرمانه ای درسراسرجهان توزیع می شود،دراختیارسازمان های مرتبط قرار می گیرد.
    دفترمرکزی اینترپول درپاریس توسط یکی ازبازرسان سابق دستگاه قضایی فرانسه اداره می شد.
    پیش ازظهریکی ازروزهای ماه می،جلسه ای دردفترکاربازرس"آندره تریگنانت"مسئوا دفترمرکزی اینترپول برگزارشده بود.این دفتر کاربه طرزساده و زیبایی مبلمان شده و منظره چشم گیری داشت.درفاصله ای دور،درسمت شرق،برج ایفل دیده می شد. بازرس درسن حدود چهل سالگی بود.او قدی بلند،هیکلی تنومند،صورتی خوشایند و باهوش،موهای مشکی و چشمهای زیرک قهوه ای رنگی داشت که درپشت شیشه های عینکی با قاب مشکی دائما"درحرکت بود.دراین جلسه بازرسانی ازکشورهای انگلیس،بلژیک،فرانسه و ایتالیا نیز حضور داشتند.
    بازرس تریگنانت گفت:
    -آقایان؛من اخیرا"ازیکایک کشورهای شما درخواست های فوری برای مقابله با یک سری دزدی و کلاهبرداری که دربیش از شش کشور اروپایی جریان دارد،دریافت کرده ام.دربسیاری ازاین موارد،کاملا"مشابه عمل شده است.وجوه مشترک این تبهکاری ها این است که درهیچ یک ازآنها خشونت به کار نرفته و تماما"توسط زن ها انجام شده است.درتمام این موارد به اعتبار وشهرت قربانیان لطمات شدیدی وارد شده و با توجه به قراین ما حدس میزنیم که با یک باند بین المللی اززنان تبهکارمواجه هستیم.مادراین جا تصویر ذهنی ازعاملین این تبهکاری ها داریم که با استفاده ازنظریات و پیشنهادات شهور پراکنده درگوشه و کناراروپا تهیه شده است.همان طور که ملاحظه خواهید کرد هیچ یک ازاین تصاویر شباهتی به دیگری ندارد.بعضی ازآنها بلوند و بعضی سبزه هستند و برطبق گزارش هایی که دردست داریم،تبهکاران ازملیت های مختلف انگلیسی،اسپانیایی،ایتالیا یی و آمریکایی معرفی شده اند.
    بازرس تریگنانت،تکمه ای را فشارداد و تصویری روی پرده ای که پشت سر او بود ظاهرگردید.وی گفت:
    -دراین جا شما می توانید این نقاشی ها را ملاحظه کنید.این یکی سبزه با موهای کوتاه...
    او مجددا"تکمه ای را فشار داد:
    -...و این یک زن جوان با موهای بلوند...و این یکی زنی بلوند با موهای بلند...این جا زنی مسن با خصوصیات فرانسوی...و این جا زنی با قیافه ی زن های دورگه...و این یکی زنی مسن تربا وضعیت متفاوت دیگری است.
    بازرس پروژکتور را خاموش کرد و ادامه داد:
    -ماهیچ اطلاعی درمورد اینکه رهبر این گروه کیست و محل اصلی فعالیت آنها درکدام کشورمستقراست،نداریم.آنها هیچ گونه برگه جرم و نشانه ای ازخود باقی نمی گذارند و پس ازارتکاب سرقت یا کلاهبرداری،مثل یه حلقه دود سیگار ناپدید می شوند.
    آن چه مسلم است،دیریا زود یکی ازآنها به دام خواهد افتاد و آن وقت ما خواهیم توانست با کمک او بقیه را هم دستگیرکنیم. درخلال این مدت هراطلاعی ازسوی هریک ازشما آقایان می تواند برا یما سودمند باشد.ما متاسفانه درحال حاضر دستمان بسته است...
    *
    هنگامی که هواپیمای دانیل کوپردرپاریس به زمین نشست،وی توسط یکی ازافراد تریگنانت درفرودگاه"شارل دوگل"مورد استقبال قرارگرفت و به وسیله دستیار وی به یکی ازمشهورترین هتل ها راهنمایی شد.راهنمای کوپربه وی گفت:
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  9. #49
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    _ فردا صبح یک ملاقات با آقای تریگانت برای شما پیش بینی شده است. من ساعت هشت و پانزده دقیقه به سراغ شما خواهم آمد.
    کوپر هیچ انتظار و توقعی برای اینکه به او در اروپا خوش بگذرد، نداشت. او عجله داشت که هر چه زودتر وظیفه ای را که به وی واگذار شده بود، انجام بدهد و به خانه برگردد. او چیزهای زیادی درباره شب های پاریس شنیده بود، ولی اصلاً دلش نمی خواست خودش را درگیر کند.
    کوپر به محض ورود به اتاقش در هتل به حمام رفت. برخلاف انتظارش حمام کاملاً رضایت بخش بود. او قبول کرد که از حمام آپارتمان خودش در آمریکا، بزرگتر بود. او وان را پر از آب کرد و به اتاق خواب برگشت تا لوازمش را بر دارد. در قسمت زیرین چمدان یک جعبه کوچک قفل دار بود. آن را برداشت و به دست گرفت و به آن خیره شد. به نظر می رسید که با دست زدن به آن، ضربان قلبش هم بالا می رفت. جعبه را با خود به حمام برد و در کنار آینه دستشویی گذاشت و یک کلید کوچک از دسته کلیدش جدا کرد و آن را باز کرد.
    کوپر بریده روزنامه زردرنگی را از میان جعبه بیرون آورد و به آن نگاه کرد. گویی کلمات آن بر سر او فریاد می زدند:
    شهادت یک پسر بچه در دادگاه جنایی
    امروز دانیل کوپر دوازده ساله در جریان محاکمه "فرد زیمر" به عنوان شاهد حضور یافت. فرد زیمر متهم است که مادر دانیل کوپر را کشته است. او گفت، وقتی که از مدرسه برمی گشت، فرد را دید که با دست های خون آلود از خانه آنها بیرون می آید. زیمر اقرار کرد که دوست پسر خانم کوپر است، ولی کشتن او را تکذیب نمود. پسربچه بنا به تصمیم دادگاه، تحت سرپرستی عمه اش قرار گرفته است.
    دست های لرزان دانیل کوپر تکه روزنامه کهنه را در درون جعبه انداخت. او با دقت به اطرافش نگاه کرد. به نظرش رسید که دیوارها و سقف حمام غرق در خون است. او جنازه مادرش را که در وان پر از خون غوطه می خورد؛ دید. کوپر احساس سرگیجه کرد و به دستشویی حمام چنگ زد و فریاد درونش به صورت ناله ای ضعیف از گلویش خارج شد. او با حالتی عصبی زیر پوشش را از هم درید و در وان پر از خون گرم فرو رفت!
    ***
    بازرس تریگنانت گفت:
    _ من باید به اطلاع شما برسانم که حضور شما در این جا کاملاً غیرعادی است. شما عضو هیچ یک از سازمان های مرتبط و وابسته به پلیس بین الملل نیستید و بودن شما در این مکان در واقع یک ملاقات و دیدار غیر رسمی است. به هر حال، از سوی چند کشور اروپایی از ما در خواست شده که در مورد پرونده مورد علاقه شما با آنها همکاری کنیم.
    دانیل کوپر جوابی نداد و بازرس اضافه کرد:
    _ به طوری که من فهمیده ام، شما بازرس اتحادیه حمایت از بیمه بین الملل، یعنی در واقع نماینده ائتلاف کمپانی های بیمه هستید؟
    کوپر گفت:
    _ همین طور است؛ بعضی از مشتریان اروپایی ما اخیراً لطمات زیادی خورده اند و من شنیده ام که هیچ گونه سرنخی هم در دست نیست.
    بازرس تریگنانت آهی کشید و گفت:
    _ متأسفانه همین طور است. تنها چیزی که ما می دانیم این است که با یک باند زرنگ زنان مواجه هستیم.
    _ جز این هیچ اطلاعی از کسانی که مرتکب این اعمال شده اند، نیست؟
    _ به هیچ وجه.
    _ این موضوع از نظر شما عجیب نیست؟
    _ منظورت چیست؟
    کوپر متوجه شد که بازرس به خودش زحمت نداد که بی صبری اش را از او پنهان کند.
    _ وقتی یک گروه درگیر ماجرایی هستند، همیشه یک نفر هست که زیاد حرف می زند، مشروب زیاد می خورد، و زیاد خرج می کند. برای یک گروه بزرگ نگهداری اسرار کار معمولاً بسیار دشوار است. ممکن است از شما خواهش کنم که پرونده و سوابق سرقت های مورد نظرتان را به من نشان بدهید؟
    بازرس سعی کرد به نحوی از این کار طفره برود. از نظر ظاهر و قیافه، دانیل کوپر یکی از زشت ترین مردانی بود که به عمر خود دیده بود، از نظر اخلاقی نیز، بسیار نخوت آمیز و متکبر می نمود.
    بازرس فکر کرد:
    _ او برای ما یک موی دماغ خواهد بود. در حالی که گفته بودند نهایت همکاری را با ما خواهد کرد.
    بازرس گفت:
    _ اتفاقاً ما یک کپی برای شما تهیه کرده ایم.
    سپس با اینترفون، به منشی اش دستوراتی داد و خطاب به کوپر اضافه کرد:
    _ همین حالا یک گزارش جالب به دست من رسیده، مقداری جواهرات گران قیمت از قطار اکسپرس شرق، دزدیده شده است.
    _ من در این مورد چیزهایی خوانده ام، دزده پلیس ایتالیا را مضحکه کرده است.
    _ هیچکس تاکنون نتوانسته حدسی در مورد نحوه این سرقت بزند.
    دانیل کوپر با لحن تندی گفت:
    _ ولی قضیه خیلی واضح است و منطق ساده ای دارد!
    بازرس تریگنانت از بالای عینکش نگاهی به او انداخت و با خود فکر کرد:
    _ او دارد مثل یک خوک رفتار می کند.
    و با لحن سردی گفت:
    _ در این موارد منطق هیچ کمکی نمی کند، هر اینچ از آن ترن مورد بازرسی و تفتیش کامل قرار گرفته است. علاوه بر آن تمام مسافران حتی کارکنان، خدمه و راهنمایان قطار بازرسی بدنی شده اند.
    دانیل کوپر با لجبازی گفت:
    _ نه!
    بازرس تریگنانت فکر کرد که این مرد دیوانه است.
    _ نه، چی؟
    _ آنها همه چمدان ها را بازرسی نکردند.
    بازرس با تأکید گفت:
    _ من به شما اطمینان می دهم که این کار را کردند. من گزارش پلیس ایتالیا را دیده ام.
    _ زنی که جواهرات از او دیده شده کی بوده؟ سیلوانا لاری؟
    _ جواهرات او در کیف وسایل شبانه بود که دزدیده شد؟
    _ بله، همین طور است.
    آیا پلیس چمدان و وسایل خانم لاری را هم تفتیش کرد؟
    _ فقط همان کیفی که جواهرات در آن بود. او یک قربانی بوده. چرا می بایست وسایل و چمدان های او را هم بگردند؟
    _ زیرا منطق حکم می کند، تنها جایی که دزد می توانست جواهرات سرقت شده را پنهان کند، در ته یکی از چمدان های خود او بوده است. سارق به طور قطع یک چمدان مشابه چمدان قربانی داشته، وقتی تمام چمدان ها روی سکوی ایستگاه منتقل شد، تنها کاری که او می بایست بکند این بود که چمدانش را با آن یکی عوض کند و ناپدید بشود.
    دانیل کوپر بلند شد و اضافه کرد:
    _ اگر آن گزارش ها آماده هستند، من می توانم کارم را شروع کنم.
    نیم ساعت بعد، بازرس تریگنانت با آلبرتو فورناتی در ونیز صحبت می کرد. او پرسید:
    _ می خواستم بدانم وقتی وارد ونیز شدید، مشکلی برای چمدان شما به وجود آمده یا نه؟
    او سر شکایتش باز شد:
    _ بله، بله، پیشخدمت ابله، چمدان ما را عوض کرده بود. وقتی همسرم در هتل چمدانش را باز کرد هیچ چیز جز مقداری روزنامه و مجلات قدیمی در آن نبود. من این موضوع را به مدیر قطار اکسپرس شرق اعلام کرده ام.
    و بعد با اشتیاق پرسید:
    _ آیا آنها چمدان همسر مرا پیدا کرده اند؟
    _ نه، آقا.
    بازرس به آرامی اضافه کرد:
    _ و اگر من به جای شما بودم، انتظار آن را نمی کشیدم.
    وقتی تریگنانت تلفن را قطع کرد، به پشتی صندلی اش تکیه داد و فکر کرد:
    _ این دانیل کوپر وحشتناک است؛ خیلی وحشتناک.


    فصل24
    خانه تریسی در میدان "ایتن" یکی از زیباترین مناطق حومه لندن، به زیبایی بهشت بود. آن جا یک خانه قدیمی ویلایی بود که در مقابل محلی پوشیده از درخت، در یک پارک خصوصی واقع شده بود. "نانی" در یونیفورم آهارزده و سفتش، عروسکی را در کالسکه بچه خوابانده بود، در حاشیه پارک می گرداند و بچه ها در اطراف او بازی می کردند.
    تریسی فکر کرد:
    _ دلم برای آمی تنگ شده است.
    او قدم زنان در خیابان قدیمی جلو رفت و از گل فروشی خیابان "الیزابت" که گل های گوناگون و شگفت انگیزی پشت ویترین مغازه اش می فروخت، گل خرید.
    گونتر هارتوگ مراقب بود که تریسی با افراد مناسبی معاشرت داشته باشد. او با دوستان ثروتمندش قرار می گذاشت و از چند نفر آنها پیشنهادش ازدواج دریافت کرده بود. او زیبا و ثروتمند بود و به نظر بسیار آسیب پذیر می آمد.
    گونترهارتوگ گفت:
    _ همه فکر می کنند تو یک هدف عالی هستی. تو واقعاً باشکوه شده ای، تریسی. چیزی وجود ندارد که بخواهی و به آن دسترسی پیدا نکنی.
    این یک واقعیت بود. تریسی پول زیادی به صورت سپرده در اکثر بانک های اروپایی داشت. خانه ای در لندن و یک ویلا در " سنت موریس" خریده بود. او همه چیز داشت، جز یک شریک زندگی که بتواند آنها را با او تقسیم کند. تریسی به زندگی زناشویی و به یک شوهر و یک بچه فکر کرد. آیا ممکن بود روزی این اتفاق برای او بیفتد؟ او نمی توانست راز زندگی اش را برای کسی بازگو کند و نمی توانست تمام عمرش را نیز با دروغ بگذراند و گذشته اش را برای همیشه پنهان کند. او تاکنون نقش های مختلفی در زندگی بازی کرده و دیگر فراموش کرده بود کیست. اما یک چیز را به خوبی می دانست و آن اینکه هرگز نمی تواند به آن زندگی که یک روز داشت، بازگردد. تریسی با خود فکر می کرد:
    _ چه اشکالی دارد؟ خیلی ها تنها زندگی می کنند. گونتر معتقد است من همه چیز دارم.
    گونتر در شب بعد از بازگشت تریسی از ونیز، یک کوکتل پارتی به افتخار او به راه انداخته بود. در آن میهمانی تقریباً همه حضور داشتند. همه به اضافه میهمانی که تریسی دیگر انتظار دیدن او را نداشت. وقتی " بارونس هورات" یک زن ثروتمند بسیار زیبا وارد شد، تریسی به طرف او رفت که به وی خوش آمد بگوید؛ ولی کلمات روی لبانش یخ زد، همراه او جف استیونس بود. جف به محض دیدن تریسی با خوشحالی گفت:
    _ تریسی عزیزم؛ اصلاً باور نمی کنم.
    و بعد رو به بارونس زیبای همراه خود کرد و افزود:
    _ این خانم تریسی ویتنی میزبان شماست.
    تریسی با لحن محکمی گفت:
    _ حال شما چطور است آقای استیونس؟
    جف دست های تریسی را گرفت و بیش از آن چه لازم بود، نگه داشت. بارونس گفت:
    _ خانم تریسی ویتنی؟
    تریسی توضیح داد:
    _ بله، من از آشنایان قدیم شوهر شما هستم؛ ما با هم در هندوستان بودیم!
    بارونس فریاد زد:
    _ چقدر هیجان انگیز!
    تریسی گفت:
    _ او هرگز اشاره ای به شما نکرده بود.
    _ آه، واقعاً؟
    _ بله، او مرد جالبی بود و حیف شد که خیلی زود راهش را از دوستانش جدا کرد.
    _ مگر چه اتفاقی افتاد؟
    تریسی نگاه خیره ای به جف انداخت و گفت:
    _ در واقع چیز مهمی نبود. راستی حال خانم شما چطور است جف؟!
    بارونس هورات نگاهی به جف انداخت و گفت:
    _ تو به من نگفته بودی که ازدواج کرده ای، جف؟
    جف با عجله جواب داد:
    _ آه، من و سیسیلی مدت هاست که از هم طلاق گرفته ایم.
    تریسی لبخند شیرینی زد و گفت:
    _ منظور من "رزماری" بود!
    _ آه آن زن ...
    بارونس با عصبانیت پرسید:
    _ تو دوبار ازدواج کرده ای؟
    _ نه، فقط یک بار. روابط من و رز به ازدواج نرسید. ما خیلی جوان بودیم، او به زودی از من جدا شد و به راه خودش رفت.
    تریسی گفت:
    _ ولی گویا آنها دوقلو بودند!
    بارونس فریاد زد:
    _ دو قلو؟!
    جف گفت:
    _ آنها با مادرشان زندگی می کردند.
    و بعد نگاهی به تریسی انداخت و گفت:
    _ نمی دانید چقدر از مصاحبت شما لذت می برم خانم ویتنی، اما فعلاً باید به بقیه مهمان ها هم برسیم.
    و دست بارونس را گرفت و او را از تریسی دور کردو
    صبح روز بعد، تریسی در فروشگاه "هاروتز" سینه به سینه جف برخورد. فروشگاه پر از مشتری بود. تریسی در طبقه دوم از آسانسور بیرون آمد و در لحظه ای که داشت آسانسور را ترک می کرد، برگشت و با صدای بلند و رسایی به جف گفت:
    _ راستی چطور توانستی از آن مخمصه اخلاقی بیرون بیایی؟
    در بسته شد و جف در آسانسور ماند.
    آن شب تریسی همان طور که در رختخوابش دراز کشیده بود به جف فکر می کرد:
    _ او واقعاً جالب است. یک لات حقه باز، اما مجذوب کننده؛ راستی رابطه او با بارونس هورات چگونه است؟ من و جف وجوه مشترک فراوانی داریم. هیچ یک از ما حتی یک لحظه آرام نمی گیرد. زندگی ما بسیار هیجان انگیز و پرتحرک و پرجاذبه و در عین حال پر در آمد است.
    سپس تریسی به کار تازه ای که قرار بود در جنوب فرانسه انجام بدهد فکر کرد. گونتر به او گفته بود که پلیس بین الملل دارد به دنبال یک باند می گردد.
    تریسی در حالی که لبخندی بر لب داشت، به خواب رفت.
    ***
    در اتاق هتل، در پاریس، دانیل کوپر گزارشی را که بازرس تریگنانت به او داده بود، می خواند. ساعت چهار صبح بود و کوپر از آغاز شب تا به آن هنگام اوراق فراوانی را مطالعه کرده و حدس ها و ایده های زیادی را درباره این سرقت ها و کلاهبرداری های ماهرانه در مغزش تجزیه و تحلیل کرده بود. بعضی از شیوه هایی که به کار رفته بود، برای دانیل تازگی داشت و با برخی از آنها نیز از قبل آشنا بود. همان طور که بازرس تریگنانت به او گفته بود، قربانی ها اکثراً افراد کم مایه ای بودند که خود را آدم های مهمی فرض می کردند.
    دانیل تقریباً به آخرین برگ های پرونده رسیده بود. تنها چند برگ دیگر باقی بود. بالای یکی از آنها نوشته شده بود "بروکسل". کوپر گزارش را باز کرد و نظری به داخل آن انداخت. دو میلیون دلار ارزش جواهراتی بود که از صندوق امانات دزدیده شده بود. جواهرات متعلق به آقای "ون رویسن" یک دلال بزرگ شرکت های بلژیکی بود که درگیر بعضی سوءظن ها در مورد نوع معاملاتی که انجام می داد، شده بود. او برای گذراندن تعطیلات، خانه اش را ترک کرده بود ...
    کوپر ناگهان متوجه نکته ای شد که قلبش را به تپش درآورد. او به اول جمله برگشت و مجدداً شروع به خواندن گزارش کرد و هر کلمه آن را به دقت چندبار خواند. این مورد با یک مورد دیگر کاملاً منطبق و یکسان بود. دزد، آژیر هشداردهنده را شخصاً خاموش کرده و وقتی پلیس سررسیده، یک زن در لباس خانه به آنها خوشامد گفته بود. در هر دو مورد، موهای زن در زیر کلاه جمع شده و صورتش زیر یک لایه ضخیم از کرم مرطوب کننده، پنهان بود. او ادعا کرده بود که میهمان خانه آقای "ون رویسن" است و پلیس داستان او را قبول کرده بود و وقتی آنها توانسته بودند موضوع را با مالک چک کنند، آن زن با جواهرات غیبش زده بود. کوپر گزارش را روی میز گذاشت:
    _ منطق، منطق!
    بازرس تریگنانت صبر و حوصله اش را از دست داده بود:
    _ تو اشتباه می کنی. من به تو می گویم که غیرممکن است یک زن مسؤول تمام این جنایات باشد.
    دانیل کوپر گفت:
    _ راهی برای فهمیدن این موضوع وجود دارد.
    _ چه راهی؟
    _ من می خواهم اطلاعات مربوط به تاریخ و محل دزدی هایی از این نوع را روی کامپیوتر ببینم.
    _ این کار ساده ای است؛ اما ...
    _ بعد می خواهم گزارشی از اداره مهاجرت درباره تمام زن های توریست آمریکایی که در مدت وقوع این سرقت ها در آن چند شهر بوده اند، داشته باشم. البته احتمال دارد که سارق از اسم و پاسپورت جعلی استفاده کرد باشد؛ ولی احتمال دارد که سارق از اسم و پاسپورت جعلی استفاده کرده باشد؛ ولی احتمال هم دارد که در مواردی از پاسپورت خودش استفاده کرد باشد.
    بازرس تریگنانت به فکر فرو رفت و گفت:
    _ من حالا متوجه خطوط فکری و دلایل شما شدم، آقا.
    ولی او در مورد این مرد یک پیشداوری بد داشت و آرزو می کرد که او اشتباه کرده باشد. او بیش از حد از خودش مطمئن بود.
    تریگنانت با خودش گفت:
    _ بسیار خوب، من چرخ ها را به حرکت در می آورم.
    اولین دزدی مورد نظر کوپر، در شهر استکهلم اتفاق افتاده و شعبه پلیس بین الملل در سوئد گزارش آن را فرستاده بود. لیست توریست هایی که آن هفته از استکهلم بازدید کرده بودند، به کامپیوتر داده شده و اسامی زن ها استخراج شد.
    مورد دوم در میلان روی داده بود، وقتی اسامی توریست های آمریکایی زن در میلان در زمان وقوع سرقت با نام زنانی که در استکهلم بودند، تطبیق داده شد، حدود پنجاه اسم مشترک وجود داشت.
    مورد سوم در ایرلند بود و وقتی لیست اسامی زنان آمریکایی که به هنگام وقوع آن کلاهبرداری در آن جا بودند بررسی شد. لیست به پانزده نفر تقلیل پیدا کرد.
    بازرس تریگنانت یک نسخه از اطلاعات استخراج شده از کامپیوتر را به دست کوپر داد:
    _ اگر بخواهید من می توانم این اسامی را با موردی که در برلن اتفاق افتاده نیز تطبیق کنم.
    دانیل کوپر سرش را بلند کرد و گفت:
    _ زحمت نکشید.
    اولین اسم لیستی که در دست داشت؛ تریسی ویتنی بود.
    اینترپول، وارد عمل شد. گزارش های قرمز، به عنوان حق تقدم و اولویت بررسی، برای تمام شعبه های پلیس بین الملل، در سراسر جهان فرستاده شد و از آنها درخواست شد که به دنبال تریسی ویتنی بگردند.
    بازرس تریگنانت به کوپر گفت:
    _ ما حتی دستورالعمل های سبز را هم تایپ کرده ایم.
    _ دستورالعمل های سبز؟
    _ ما یک سیستم کدبندی رنگی داریم. گزارش های قرمز در اولویت هستند. آبی برای پرس و جو و کسب اطلاعات در مورد افراد مظنون است. دستورالعمل های سبز به این معنی است که شخص یا باند مورد نظر باید تحت نظر قرار گرفته شود. یادداشت های با سر تیتر سیاه در مورد افراد ناشناخته و مجهول الهویه و علامت d-x در روی نامه ها، به مفهوم خیلی فوری بودن پیام است و d، به معنی فوریت همزمان است. اکنون مهم نیست که تریسی ویتنی در کجای دنیا زندگی می کند، او به محض ورود به گمرک هر کشوری تحت نظر قرار خواهد گرفت.
    روز بعد عکس تریسی که در زندان زنان در جنوب لوئیزیانا از او گرفته شده بود، در دست پلیس بین الملل بود. کوپر به منزل جی.جی.رینولدز تلفن زد، قبل از اینکه کسی گوشی را بردارد، تلفن مدت ها زنگ زد:
    _ الو؟
    _ من به اطلاعاتی نیاز دارم.
    _ این تویی کوپر؟ تو را به خدا ساعت چهار صبح، این جا در منزل ...
    _ من می خواهم هر چه که آن جا در مورد تریسی ویتنی دارید فوراً برای من بفرستید، بریده روزنامه، نوار ویدیو ... هر چه که هست.
    _ آن جا چه خبر است؟
    کوپر تلفن را قطع کرد.
    رینولدز قسم خورد:
    _ به خدا من یک روز این حرامزاده را می کشم!
    تا آن زمان کوپر خیلی سطحی نسبت به وضعیت تریسی علاقه نشان می داد؛ ولی حالا این کار برای او به صورت یک وظیفه در آمده بود. او عکس تریسی را روی دیوار اتاقش در هتل نصب کرده و تمام روزنامه هایی که مطلبی درباره او نوشته بودند خوانده و نوار ویدیویی محاکمه تریسی و همچنین نوارهای ضبط شده از اخبار و گزارش های تلویزیونی درباره او را چندین و چندبار دیده بود. او در حالی که در اتاق تاریک خود نشسته و به فیلم نگاه می کرد، شک و تردید او به تدریج به اطمینان بدل می شد.
    دانیل کوپر در حالی که نوار را بر می گرداند که یک بار دیگر آن را ببیند، با صدای بلند گفت:
    _ تو همان باند زنان هستی؛ تریسی ویتنی!

    فصل 25
    اولین شنبه ماه ژوئن هر سال در پاریس، ضیافت و جشنواره ای به نفع کودکان بیمار بستری در بیمارستان ها ترتیب داده می شد که بلیط ردیف های اول آن برای هر نفر هزار دلار بود و افراد سرشناس فرانسه، از گوشه و کنار کشور برای شرکت در این برنامه می آمدند.
    ترتیب دهنده این مراسم " کنت دوماتیگنی " بود. تالار قصر دوماتیگنی در " کپ دو آنتیبس "؛ یکی از مراکز نمایش و اجتماعات در فرانسه بود که تاریخ بنای آن به قرن پانزدهم برمی گشت و باغچه های پیرامون آن، به طرز بسیار زیبا و باشکوهی تزیین و آرایش شده بود.
    در شب برگزاری ضیافت هر دو سالن های رقص از میهمانان متشخصی که با لباس های گرانقیمت و چشم گیر به میهمانی آمده بودند، لبریز بود و خدمتکاران با یونیفورم های مرتب و شیک، از مدعوین پذیرایی می کردند.
    تریسی در لباس شب توری براقش، قیاقه ای خیره کننده داشت. او در حالی که موهایش را به طرز زیبایی رو به بالا جمع مرده بود و با نیم تاج الماسی زینت داده بود، با میزبانش می رقصید.
    کنت دوماتیگنی مردی کوچک اندام با حدود شصت سال سن بود که جدا از زنش زندگی می کرد. او قیافه ای رنگ پریده و هیکلی ظریف داشت. او هر سال در چنین روزی این مراسم پرشکوه را برای کمک به کودکان بیمار برپا می کرد. گونتر هارتوگ به تریسی گفته بود تنها ده درصد از درآمد این ضیافت به مصرف امور خیریه می رسید و نود درصد آن به جیب کنت سرازیز می شد.
    کنت دوماتیگنی در حالی که با تریسی می رقصید، گفت:
    _ شما خیلی خوب و زیبا می رقصید، دوشس.
    تریسی لبخندی زد و جواب داد:
    _ به خاطر این است که با شما می رقصم.
    _ چطور من و شما تاکنون یکدیگر را ملاقات نکرده ایم؟
    _ برای اینکه من در آمریکای جنوبی، در جنگل زندگی می کنم!
    _ چرا آن جا؟
    _ شوهر من چندین معدن در برزیل دارد.
    _ آه، شوهر شما هم امشب این جاست؟
    _ نه، متاسفانه او در برزیل ماند تا به کار و کسبش بپردازد.
    کنت گفت:
    _ متاسفانه برای او و خوشبختانه برای من.
    او دو دستش را به دور کمر تریسی حلقه کرد و افزود:
    _ من چشم انتظار دوستی قریب الوقوعی با شما هستم.
    تریسی زیر لب گفت:
    _ من هم همین طور.
    از بالای شانه کنت، چشم تریسی ناگهان به جف استیونس افتاد. او قیافه ای افتاب سوخته و بیمارگونه داشت و با دختر سبزه روی بسیار زیبایی که پیراهنی از ابریشم نازک به رنگ قرمز به تن کرده بود. می رقصید. جف به محض اینکه چشمش به تریسی افتاد. لبخندی زد.
    تریسی فکر کرد:
    _ آن حرامزاده حق دارد که لبخند بزند.
    در طول دو هفته گذشته تریسی در دو فقره سرقت ناکام مانده بود. او به یک خانه دستبرد زده و در گاوصندوق آن چیزی پیدا نکرده بود، چون جف قبل از او به آن جا رسیده بود. در مورد دوم تریسی از حیاط خانه به طرف ساختمان می رفت که صدای به کار افتادن موتور اتومبیل را به طور ناگهانی شنید و با یک نظر اجمالی جف را که مشغول فرار بود، دید. و حالا او این جا بود؛ جایی که تریسی می خواست نقشه بعدی اش را پیاده کند. جف در حالی که می رقصید خودش را به آنها رساند و گفت:
    _ شب بخیر کنت!
    کنت دوماتیگنی خندید و جواب داد:
    _ آه " جف " شب بخیر، خوشحالم که تو را می بینم.
    جف به دختری که با او می رقصید اشاره کرد و گفت:
    _ من ممکن نبود این را از دست بدهم، ایشان خانم " والاس " هستند.
    بعد خطاب به زن گفت:
    _ ایشان هم کنت دوماتیگنی هستند.
    کنت رو به تریسی کرد و گفت:
    _ دوشیزه والاس و آقای جف استیونس را معرفی می کنم.
    تریسی سرش را بری آنها تکان داد:
    _ دوشس دی لاروسا.
    ابروهای جف به علامت سؤال بالا رفت:
    _ متاسفم، متوجه نشدم؟
    تریسی گفت:
    _ دی لاروسا؟ ... دی لاروسا
    جف با دقت به تریسی خیره شد و اضافه کرد:
    _ این اسم به نظرم خیلی آشناست .. آه، بله، من شوهر شما را می شناسم؛ ایشان الان این جا هستند؟
    _ نه، او در برزیل است.
    جف خندید.
    _ خیلی بد شد، یک وقت ما با هم شکار می رفتیم، قبل از اینکه آن اتفاق برایش بیفتد.
    و بعد با لحن غمگین، از تریسی پرسید:
    _ آیا هیچ امیدی به بهبود کامل ایشان هست؟
    تریسی بدون اینکه لحن صدایش را تغییر بدهد، گفت:
    _ من مطمئنم که یک روز او حالش از شما هم بهتر خواهد شد، آقای استیونس.
    _ آه، خیلی خوشحالم. لطفاً هر وقت ایشان را دیدید، سلام مرا برسانید.
    موزیک قطع شد و کنت دوماتیگنی از تریسی عذرخواهی کرد و گفت:
    _ من چند نفر مهمان دارم که باید آنها را ببینم.
    او دست تریسی را فشار داد. گفت:
    _ فراموش نکن که وقت شام حتماً سر میز ما بنشینید.
    همین که کنت از تریسی دور شد، جف رو به زن همراهش کرد و گفت:
    _ عزیزم، فکر می کنم تو چند تا آسپرین در کیفت داشتی، می توانم خواهش کنم که یکی از آنها را برای من بیاروی؟ سردرد شدیدی دارم.
    _ آه چه بد، من همین الان برمی گردم عزیزم.
    تریسی با نگاهش او را که از در سالن بیرون می رفت تعقیب کرد و بعد خطاب به جف گفت:
    _ نمی ترسی مرض قند بگیری؟ او احتمالاً خیلی شیرین است، مگر نه؟
    _ شما این روزها حالتان چطور است، دوشس؟
    تریسی به خاطر کسانی که در آن اطراف بودند، خندید و گفت:
    _ این واقعاً هیچ ربطی به شما ندارد، دارد؟
    _ آه، چرا، در واقع من چیزهایی می دانم که می توان توصیه دوستانه ای به شما بکنم، سعی نکن به این کنت حقه بزنی.
    _ چرا؟ خودت قصد داری این کار را بکنی؟
    جف بازوی تریسی را گرفت و او را به طرف میز دسر که کنار پیانو قرار داشت برد. در آن جا یک خواننده سیاه چشم با حالتی احساساتی مشغول اجرای یک شوی آمریکایی بود و چنان سروصدایی به راه انداخته بود که فقط تریسی می توانست در آن موزیک کر کننده صدای جف را بشنود:
    _ راستش را بخواهی من هم قصد داشتم یک کار کوچولو در این جا انجام بدهم، ولی خیلی خطرناک است.
    _ واقعاً؟
    تریسی داشت از ه صحبتی با جف لذت می برد. اکنون که او خودش بود و دیگر رل بازی نمی کرد با او راحت تر می توانست صحبت کند. لحن جف جدی بود:
    _ به من گوش بده تریسی، سعی نکن به این کار دست بزنی. اول اینکه هیچ وقت نخواهی توانست از این جا جان سالم به در ببری، در تمام طول شب، سگ های نگهبان درنده ای در اطراف رها هستند.
    تریسی متوجه شد که جف هم قصد و نقشه سرقت از آن جا را دارد.
    _ تمام درها و پنجره ها سیم کشی شده و دستگاه هشدار دهنده به ایستگاه پلیس وصل است. حتی اگر بتوانی وارد آن جا بشوی، همه آن مکان و تمام منطقه و داخل ساختمان با اشعه مادون قرمز، به طور نامرئی روشن است.
    تریسی با لحن خودخواهانه ای گفت:
    _ من همه این چیزها را می دانم.
    _ پس تو باید حتماً این را هم بدانی که اشعه، وقتی وارد آن شوی عکس العمل نشان نمی دهد، وقتی بخواهی از آن خارج شوی آژیرها به صدا در می آید و هیچ راهی هم جز خاموش کردن آن وجود ندارد.
    تریسی هیچ چیز در این مورد نمی دانست. جف چگونه این اطلاعات را به دست آورده بود؟
    _ چرا تو این ها را به من می گویی؟
    جف خندید، و تریسی فکر کرد که او دیگر آن جذابیت سابق را ندارد.
    _ من من واقعاً نمی خواهم که تو گرفتار بشوی. دوست دارم تو را هر چند وقت یک بار ببینم. من و تو می توانیم دوستان خوبی باشیم، تریسی.
    تریسی در حالی که به دختر همراه جف که به سرعت به طرف آنها می آمد، گفت:
    _ تو داری اشتباه می کنی، دختر مرض قندی ات دارد می آید، خوش بگذرد.
    وقتی تریسی از آن جا دور می شد، شنید که جف به همراهش می گوید:
    _ من آمده بودم برایت مقداری نوشیدنی بیاورم.
    شام بسیار پرخرج و مجللی بود. هر یک از غذاها با یک نوع نوشیدنی سرو می شد و گارسون های یونیفورم پوشی که دستکش های سفید به دست داشتند، سینی ها را روی دست حمل می کردند. اولین غذا، مارچوبه محلی با سس مخصوص بود. بعد از آن سوپ بسیار خوشمزه ای با گوشت و قارچ، سرو شد و بعد کباب گوسفند که با سبزیجات تازه باغ کنت و سالاد آندیو تزیین شده بود و سپس انواع دسرها سرو گردید و در پایان نیز قهوه و سیگار برگ به میهمانان تعارف شد.
    بعد از شام، کنت به طرف تریسی برگشت و گفت:
    _ یادم می آید شما اشاره کردید که علاقه مند هستید از تابلوهای نقاشی من دیدن کنید، چطور است نگاهی به آنها بیندازید؟
    _ من عاشق نقاشی هستم.
    گالری تابلوها، یک موزه شخصی منحصر به فرد بود. ده ها اثر استثنایی از هنرمندان ایتالیایی و فرانسوی و طرح هایی از پیکاسو و دیگر نقاشان بزرگ معاصر در آنجا در کنار هم دیده می شد.
    تالار طولانی موزه، از رنگ های افسونگر و نقش های جاودانی شاهکارهای هنری لبریز بود. هیچ رقمی که قیمت و ارزش واقعی این آثار را بتواند مشخص کند، وجود نداشت. تریسی برای مدتی طولانی به نقاشی ها خیره شد و از تماشای آنها لذت برد.
    _ امیدوارم که از اینها خوب مراقبت بشود.
    کنت لبخندی زد و گفت:
    _ دو سه نوبت تا به حال دزدها سعی کرده اند به این گنجینه دستبرد بزنند. اولی توسط یکی از سگ های من تکه تکه شد، دومی برای همیشه معلول و زمین گیر شد و سومی برای همیشه به زندان افتاد. "شاتو" یک دژ محکم است، دوشس.
    _ حالا کاملاً خیالم آسوده شد.
    در بیرون تلالو نورهای رنگارنگ به چشم می خورد. کنت گفت:
    _ نمایش آتشبازی شروع شده است. من فکر می کنم برای شما سرگرم کننده باشد.
    او دست تریسی را گرفت و از گالری بیرون برد و در همان حال گفت:
    _ من فردا به " دئوویل " می روم. من آن جا یک ویلا در کنار دریا دارم و چند نفر از دوستانم را برای تعطیلات آخر هفته دعوت کرده ام. شما حتماً از آن خوشتان خواهد آمد.
    تریسی جواب داد:
    _ به طور قطع همین طور خواهد بود. اما متاسفانه شوهرم ناراحت است. او می خواهد که من هر چه زودتر برگردم.
    برنامه آتشبازی تقریباً یک ساعت به طول انجامید و تریسی در این مدت از فرصت استفاده کرد تا با دقت گوشه و کنار خانه را بازدید کند.
    آن چه که جف گفته بود، واقعیت داشت. وضعیت استثنایی این قصر، دزدی از آن را خطرناک می کرد.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  10. #50
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    از صفحه ی 392 تا 401
    تریسی میدانست که درطبقه ی بالای قصرشاتودر اتاق خواب کنت،بالغ بر دومیلیون دلار جواهرات وشش قطعه عتیقه فوقالعاده باارزش به اضافه یک تابلوازآثارلئوناردو داوینچی وجود دارد.یک گنجینه بود.گونتر هارتوگ به تریسی گفته بود:
    ـ هیچ خانه ای دردنیا اینطور حفاظت نمی شود.تا وقتی که طرح ونقشه حساب شده و مطمئنی نداشته باشی، هیچ حرکتی نکن.
    تریسی فکرکرد:
    ـ من یک نقشه دارم ولی اینکه حساب شده و مطمئن است ،فردا معلوم خواهد شد.
    شب بعد، هوا سرد وبری بود ودیوارهای اطراف شاتو هولناک ومرموز به نظر می رسید .تریسی یک بالا پوش بلند سیاه به تن داشت. درسایه ی دیوار ایستاده بود.کفش های لاستیکی ودستکش های نرم وانعطاف پذیر مشکی پوشیده وکیفی را بر دوش خود حمل می کرد.برای یک لحظه تریسی به یاد دیارهای بلند زندان زنان در لوئیزیانا افتاد و بی اختیار لرزید.او با یک وانت کرایه ای که درکنار دیوار قرار داشت،به آنجا آمده بود.از آن سوی دیوار،غرش کوتاه و خشم آلود یک سگ ،که بعدا به عوعوی دیوانه واری تبدیل شد،شنیده شد.همانطور که سگ به هوا می پرید وبه سنگ های آنسوی دیوار چنگ می زد،تریسی دندان های مرگبار وهیکل تنومند سگی از نژاد "روبرمن " در نظرش مجسم می کرد.اوبا صدای ضعیفی مردی راکه دروانت بود ،صدازد:
    ـ حالا
    یک مرد کوچک اندام میانسال که اوهم لباس سیاهی به تن ویک کوله پشتی بردوش داشت از وانت بیرون آمد.او قلاده یک سگ ماده از نژاد روبرمن را دردست داشت.صدای عوعوی سگ از آن سوی دیوار، ناگهان به ناله ضعیفی تبدیل شد.تریسی کمک کرد تا آن مرد سگ ماده رابه بالای وانت که تقریبا هم سطح دیوار بود،برد و بایکی حرکت به آنسوی دیوار،به داخل محوطه انداخت.عوعوی سگ ها برای چند لحظه در هم آمیخت و در پی آن صدای سگ هایی که می دویدند واز آنجا دور میشدند،شنیده شد و دقایقی بعد ،سکوت همه جا سایه انداخت.تریسی رو به مرد همراهش کرد وگفت:
    ـ برویم
    "جان لوئیس "سرش را به علامت توافق تکان داد.
    تریسی ،جان را در "آنتیبس" پیدا کرده بود.او یک دزد بود که تقریبا بیشتر عمرش را در زندان گذرانده بود.جان لودیس خیلی باهوش نبود،ولی با سیستم ها ی دزدگیر وهشدار دهنده وقفل های ایمنی آشنایی کامل داشت ودر این مورد تخصص پیدا کرده بود.
    تریسی از سقف وانت روی دیوار قدم گذاشت و نردبان طنابی را باز کرد و آنرا روی لبه دیوار قرار داد وبعدهردوی آنها از آن پایین رفتند و قدم روی چممن ها گذاشتند.
    محیط قصر با آنچه که تریسی شب قبل دیده بود.کاملا فرق می کرد آنشب همه جا فرق می کرد.آنشب همه جا غرق نور وروشنایی بود وپرازقهقهه وسروصدای میهمانان بود و حالا ،همه چیز به نحو غم انگیزی تاریک ومتروک به نظر می رسید.جان لوئیس درحالی که چشم هایش نگران سررسیدن سگ های روبرمن بود،در پشت سر تریسی راه می رفت.دیوارهای قصر ازپیچک های قدیمی که تانزدیکی پشت بام بالا رفته بودند پوشیده شده بود.تریسی آزمایشی درمورد مقاومت ساقه این پیچک ها در شب قبل کرده بودواینک می دید که به خوبی وزن اورا تحمل می کنند.اوبه سرعت از دیوار شروع به بالا رفتن کرد.هیچ اثری ازسگ ها نبود.تریسی دعاکرد ه آنها به این زودی برنگردند.
    وقتی تریسی به پشت بام رسید.به جان لوئیس علامت داد وصبرکرد تا او هم به وی ملحق شود.تریسی چراغ قوه ی کم نوری راروشن کرد وآنها پنجره ی سقفی را که از زیر با قفل های ایمنی مطمئنی بسته شده بود،دیدند. جان لوئیس،بلافاصله یک الماس شیشه بر ازکوله پشتی اش بیرون آورد ودرمدتی کمتر از یک دقیقه شیشه را برید وکنارگذاشت.تریسی نگاهی به پایین انداخت و دید که سراسر سقف باسیم های هشدار دهنده سد شده است.اوباصدایی نجوامانندی از جان پرسید:
    ـ می توانی کاری بکنی؟
    ـ مشکلی نیست.
    او دست به داخل کوله پشتی اش کردویک سیم به بلندی یک فوت که دو سرآن به صورت گیره سوسماری بود،بیرون آورد و به آرامی آن را جلو برد وعلامتی در سر سیم هشدار دهنده گذاشت وسرآنرا لخت کردوگیره سوسماری را به انتهای سیستم دزدگیر وصل کرد.اوسپس یک انبردست ازکوله پشتی اش بیرون آوردوبا احتیاط سیم را قطع کرد.قلب تریسی به شدت می تپیدوهرلحظه منتظرشنیدن جیغ آژیرهشدار دهنده بود،اما هیچ اتفاقی نیفتاد جان لوئیس سرش رابلند کرد ونیشخندی زد وگفت:
    ـ تمام شد.
    تریسی فکرکرد:
    ـ اشتباه می کنی این تازه آغازکاراست.
    آنها ازدومین نردبان طنابی برای پایین رفتن از پنجره سقفی استفاده کردند.تاکنون همه چیز به خوبی پیش رفته بودن وتوانسته بودند بدون روبه رو شدن با خطری به اتاق زیر شیروانی راه پیداکنند.اما تریسی وقتی فکرکرد چه اتفاقی پیش خواهد آمد،قلبش به لرزه افتاد.اودوجفت لنز چشمی قرمز بیرون آوردویکی ازآنها را به جان داد ودیگری را به چشم خودش گذاشت.تریسی توناسته بود سگ روبرمن را گیج کند،اما اشعه ی مادون قرمز وسیستم های دزدگیر مشکل بزرگتری بود.جف راست میگفت آنجا بایک نورقرمز نامرئی روشن بود.تریسی نفس عمیقی کشیدویکی ازتمرین های یوگایی رابه یاد آورد:
    مرکز قدرت...آرامش.
    وقدم در کریستالووضوح و روشنی گذاشت.
    این سیستم به نحوی طراحی شده که وقتی کسی قدم به داخل آن بگذارد،گیرنده حساس درجه حرارت های مختلف را می گیردزنگ هشداردهنده به صدا درمی آید.سیستم طوری تنظیم شده که فقط وقتی سارق،قفل صندوق را باز می کند،آژیربه کار می افتد وبه این ترتیب دزد تا سررسیدن پلیس کمترین فرصت را برای فرار دارد.تریسی فکر کرد:
    ـ این ضعف سیستم است که تا بازشدن در صندوق به کار نمی افتد.
    نزدیک ساعت شش ونیم صبح تریسی یک راه حل پیدا کرد.دزدی امکان پذیر بود.اکنون همان احساس ناشناخته و هیجان انگیز همیشگی قبل از شروع کار راداشت.تریسی به درون اشعه ی مادون قرمز لغزید.ناگهان همه چیز دربرابر چشم او حالت قرمز رنگ وهم آمیزی به خود گرفت.درکف اتاق زیر شیروانی ،تریسی نوری رادید که چنانچه عینک به چشم نداشت،برای او نامرئی بود.تریسی و جان به حالت خزیده روی کف اتا جلو رفتند تا آنکه خودرا دریک حال تالریک دیدند که به اتاق کنت منتهی می شد.تریسی با استفاده از چذاغ قوه اش را ه را روشن کرد.او از پشت شیشه عینکش یک نوردیگر را دید.این یکی در سطح خیلی پایین تر ازآستانه دراتاق خواب می گذشت.او به سرعت از روی آن پریدوجان هم در پی او همان کار را کرد.تریسی نورچراغش را در اطراف چرخاند.دیوارها پراز آثار نقاشی بود،آنها بسیار پرهیبت ومرعوب کننده به نظرمیرسید.تریسی به یاد حرف گونتر افتاد:
    ـ قول بده لئوناردو داوینچی رابرایم بیاوری والبته جواهرات را.
    تریسی تابلو را ازروی دیوار برداشت وکف زمین گذاشت و بااحتیاط آنرا ازقاب بیرون آورد وپیچید و داخل کیفی که بر شانه اش آویزان بود قرار داد.آنچه باقی مانده بود این بود که به طرف صندوق که در قسمت بالای اتاق خواب قرار داشت بروند.تریسی پرده ای را که روی دیوار قرار داشت کنار زد.چهاراشعه مادون قرمز به صورت متقاطع از کف اتاق تا سقف را صد کرده بود که بدون قطع کردن یکی ازآنها دسترسی به صندوق جواهرات امکان پذیر نبود.جان لوئیس با نگاه وحشت زده ای به نورهای قرمز خیره شده بود او گفت:
    ـ ما نمیتوانیم از آنها عبور کنیم ،نه اززیرآنها می شود عبور کرد ونه از بالای آنها می توان گذشت.
    تریسی گفت:
    ـ تو هما ن کاری را انجام بده که من می گویم.
    بعد در پشت سر او قرار گرفت وبازوهای او را محکم گرفت وگفت:
    ـحالا با من راه برو ،پای چپ اول...
    آن دو همزمان با هم اولین قدم را به طرف نور برداشتند وبعد قدم دوم را ...
    جان لوئیس نفس نفس میزد:
    ـ ماداریم وارد آن می شویم!
    ـ خوب.
    آنها مستقیم وارد مرکز نور شدندووقتی نور قرمز دورتا دور آنها را پوشاند،تریسی ایستاد وگفت:
    ـ گوش کن ببین چه می گویم، میخواهم یک راست به طرف صندوق بروی .
    ـ اما نور...
    ـ نگران نباش هیچ اتفاقی نمیافتد،همه چی روبه راه است.
    تریسی با حالت التهاب و شوریدگی آرزو می کرد که حدسش درست باشد.جان لوئیس با احتیاط و تردید، پا از اشعه بیرون گذاشت.همه چیز آرام بود.او برگشت و باوحشت نگاهی به تریسی انداخت.او درست وسط نور ایستاده بود.حرارت بدن او باعث میشدکه آژیر به صدا درنیاید.جان لوئیس با عجله به طرف صندوق دوید.تریسی هم چنان بی حرکت ایستاده بود.او میدانست اگر کوچکترین تکانی بخورد آژیر به صدا درخواهد آمد.
    تریسی از گوشه چشمش می دید که جان لوئیس مقداری ابزار ازکیفش بیرون آوردوشروع به چرخاند وباز کردن قفل صندوق نمود.تریسی آرام و ساکت ایستاده بود وبه آهستگی نفس می کشید.به نظراو زمان متوقف شده بود.گوئی جان لوئیس می خواست تا ابد کار کند.پای چپ تریسی شروع به دردکردن نمود ولحظاتی بعد درد آن به تشنج تبدیل شد.تریسی دندانهای خود را به هم میسایید و جرأت تکان خوردن نداشت.او نجواکنان پرسید:
    ـ چقدردیگر کار دارد؟
    ـ ده ،پانزده دقیقه .
    تریسی به نظرش می آمد که تمام مدت عمرش را در آجا ایستاده است.عضلات پایش منقبض شده بود.دلش می خواست از شدت درد جیغ بکشد.او در داخل کریستالی از نور منجمد شده بود.
    تریسی صدای ضعیفی شنید.صندوق باز شد.جان لوئیس پرسید:
    ـ همه چیزهایی را که این جاست می خواهی؟
    ـ اسکناس نه ،فقط جواهرات.هرقدرپول آنجاهست برای خودت.
    ـ متشکرم.
    تریسی چند لحظه به صدای به هم خوردن وسایل داخل صندوق با دست جان لوئیس گوش کرد وبعد اورا دید که به طرف نور می آید.
    جان با صدای وحشت زده ای پرسید:
    ـ حالا چه طور می توانیم بدون شکسته شدن نور ازا ینجا بیرون برویم.
    تریسی گفت :
    ـ ما نمیتوانیم!
    او به تریسی خیره شد :
    ـ چی ؟
    ـ بیا درمقابل من بایستد

    ـ اما...
    ـ فقط کاری را بکن که من به تو می گویم.
    جان لوئیس با اضطراب قدم به داخل نور گذاشت.تریسی نفسش را در سینه حفظ کرد.هیچ اتفاقی نیفتاد.
    ـ بسیار خوب ،حالا خیلی آرام ما باهم از اتاق بیرون می رویم.
    چشم های جان لوئیس ازپشت شیشه ی لنز درشت تر شده بود:
    ـپس ما از خطر گذشتیم.
    آن دو اینچ اینچ از میان نور به طرف در ،جایی که نور شروع میشد.به حرکت در آمدند.وقتی به آنجا رسیدند .تریسی نفس عمیقی کشید:
    ـ خوب ، وقتی من اشاره کردم، به همان طریقی که آمدیم برمی گردیم.
    جان لوئیس آب دهن فروبردوسرش را به علامت توافقق تکان داد.تریسی احساس کرد که تمام بدنش می لرزد.
    ـ حالا!
    تریسی مثل خمیر شییشه،تاب خورد به خود پیچید وبه سرعت به طرف در رفت ودر یک لحظه بعد،جان لوئیس نیز همان کار را کرد.درست در لحظه ای که آنها پا به بیرون گذاشتند،صدای آژیر به هوا برخاست.صدا کر کننده و اعصاب خرد کن بود.
    تریسی به اتاق زیر شیروانی رسید وسراسیمه به نردبان طنابی آویزان شد.جان چشبیده به او حرکت می کرد.آنها برای عبور از پشت بام از یکدیگر سبقت گرفتند واز ساقه وتنه پیچک ها آویزان شدند ومحوطه قصر را به سرعت پشت سرگذاشتند وبه دیوار نزدیک شدند .دومین نردبان طنابی در کنار دیوار در انتظار آنها بود.لحظاتی بعد آنها پا به سقف وانت گذاشتند وسراسیمه وارد ان شدند..تریسی پشت فرمان نشست و جان لوئیس درکنار او قرار گرفت.همانطور که وانت به سرعت روبه پایین جاده در حرکت بود،تریسی اتومبیل سیاهرنگی را دید که در زیر درختی پارک شده بود.برای یک لحظه ،نور بالای او قسمت جلوی آن اتومبیل را روشن کرد.پشت فرمان جف استیونس نشته بود ودر کنارش یک سگ غول پیکر روبرمن دیده می شد.تریسی خنده بلندی کرد وبه سرعت ازکنار اتومبیل سیاهرنگ گذشت.ازراه دور صدای آژیر پلیس به گوش می رسید.

    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 5 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/