صفحات 268 تا 287 ...

برای مدت سه ماه، جف در یک کارگاه کار می کرد و روغن های تقلبی می ساخت و از طریق تلفن می فروخت.
جف عاشق قایق بود. وقتی دوستی به او پیشنهاد کار بر روی یک قایق دو دکله که به مقصد "تاهیتی" می رفت، داد. جف بی درنگ پذیرفت و به عنوان یک ملوان شروع به کار کرد.
این قایق دو دکله، 165 فوت طول داشت و به رنگ سفید بود و در زیر نور خورشید می درخشید و هنگامی که در دریا جلو می رفت. روی سطح آب، مثل یک کشتی کوچک تمام عیار، شیار می انداخت. قایق از چوب صنوبر ساخته شده و تزئیناتی از چوب ساج داشت. سالن اصلی قایق، برای دوازده نفر جای نشستن داشت و در قسمت جلوی آن یک آشپزخانه با اجاق های برقی تعبیه شده بود.
کابین کارکنان و ناخدا، در دماغه قایق بود. علاوه بر کاپیتان، یک مسؤول امور مالی و تدارکاتی، یک آشپز و پنج نفر خدمه در آن کار می کردند. کار جف در آن جا شامل برافراشتن بادبان ها، پولیش زدن به بدنه قایق و پاک کردن پنجره ها، بالا و پایین رفتن از نردبان طنابی و تغییر جهت بادبان ها بود.
در اولین سفر، مسافران قایق هشت نفر بودند که در میان آنها "هولاندر" از همه شاخص تر بود.
"لوئیز هولاندر"، یک زیبای بیست و پنج ساله با موهای طلایی بود که پدرش مالک نصف شرکت های آمریکای لاتین بود. بقیه مسافران هم دوستان او بودند.
آن روز، اولین روز کار کردن جف در زیر آفتاب و در هوای نمناک دریا بود. او مشغول برق انداختن در و دیوار قایق بود که لوئیز هولاندر به او نزدیک شد و گفت:
- تو کارگر جدید قایق هستی؟
جف سرش را بلند کرد و نگاهی به او انداخت و گفت:
- بله.
- حتماً اسمی هم داری؟
- جف استیونس.
- اسم قشنگی است.
جف حرفی نزد.
- اسم من لوئیز هولاندر است، من مالک این قایقم.
- که این طور؟ پس من دارم برای شما کار می کنم؟
لوئیز لبخندی زد:
- بله، همین طور است.
- پس اگر نخواهی پولت هدر برود باید بگذاری من به کارم برسم.
و به دنبال این حرف از کنار او دور شد و به طرف دیگر قایق رفت.
در محل اقامت کارگران، خدمه کشتی شب دور هم جمع شده بودند و درباره مسافران پولدار غیبت می کردند و جوک می گفتند. اما جف فقط نسبت به آنها احساس حسادت می کرد. آنها همه ثروتمند و تحصیل کرده و از خانواده های سرشناسی بودند و تحصیلات بالایی داشتند تنها مدرسه او، کارناوال عمو ویلی بود. در کارناوال، یک پرفسور باستانشناسی بود که زمانی او را به جرم فروش آثار تاریخی از دانشگاه اخراج کرده بودند. او شوق به تاریخ و زندگی مردم گذشته را در وجود او زنده کرده بود. یک بار جف از او پرسید:
- خواندن سرگذشت مردمی که مرده اند، چه فایده ای دارد؟
پرفسور گفته بود:
- فکرش را بکن پسر، هزاران سال پیش از این مردمی بودند که مثل من و تو رؤیاهای آینده را داشتند. خیال بافی می کردند، قصه می گفتند، کار و زندگی می کردند و اجداد و نیاکان ما را به دنیا می آوردند.
پرفسور به نقطه نامعلومی در دوردست چشم انداز خود خیره شده بود:
- "کارتاژ"، آن جا، جایی است که من دوست دارم برای حفاری بروم. آن جا، سال ها قبل از تولد مسیح، شهر بزرگی بود. آن جا پاریس آفریقای قدیم بود. آنها میدان هایی برای ارابه رانی داشتند که حداقل پنج برابر یک زمین فوتبال بود.
او علاقه و اشتیاق را در چشم های پسرک می دید:
- پسر تو هیچ می دانی "کاتوالدر" در پایان سخنرانی هایش در سنای "روم" چه می گفت؟ او می گفت: «دلندا است کارتاژ» یعنی کارتاژ باید از بین برود. آرزوی او برآورده شد. رومی ها آن جا را ویران کردند و بیست و پنج سال بعد برگشتند تا بر خاکسترهای آن، شهر جدید بسازند. ای کاش می توانستم یک روز تو را همراه خودم برای حفاری به آن جا ببرم.
یک سال بعد، پروفسور در اثر زیاده روی در مشروب، جان خود را از دست داد. اما جف به خودش قول داد که یک روز برای حفاری به یاد پروفسور به کارتاژ برود.
آخرین شب سفر، یعنی شبی که صبح آن قایق می بایست در تاهیتی لنگر بیندازد، جف به اتاق خانم هولاندر احضار شد. او پیراهن بلند و گشاد از ابریشم به تن داشت.
لوئیز هولاندر قبلاً دو بار ازدواج کرده بود و وکیل او، اینک در کار حل و فصل دعوای حقوقی وی با شوهر سومش بود. او آن روز رسماً به جف اطلاع داد که قصد ازدواج با او را دارد و اضافه کرد که تصمیم دارد این موضوع را با پدر و مادر هم در میان بگذارد.
جف از شنیدن این حرف، به اندازه والدین لوئیز و دوستانش تعجب کرد.
- چرا ما باید ازدواج کنیم؟
- خیلی ساده است، چون می تو را دوست دارم و می خواهم بقیه زندگی ام را در کنار تو بگذرانم. ازدواج برای جف موضوع غیرعادی و عجیب و غریبی بود؛ ولی او دریافت که در پس ظاهر آراسته لوئیز هولاندر، دخترکی گمشده و بی پناه و آسیب پذیر پنهان شده که به یک تکیه گاه مطمئن مثل او، نیاز دارد.
جف به یک زندگی ثابت و پابرجا فکر کرد؛ به یک خانه بزرگ با بچه ها و یک آینده تأمین نشده و بی دغدغه. برای او، چنین وضعی پایان یک زندگی پرتلاش بود. یک توقف طولانی، پس از سال ها دوندگی.
وقتی آنها به نیویورک رسیدند، جف به دفتر وکیل لوئیز، آقای "اسکات فوگارتی"، احضار شد. او مردی سرد و جدی و کوچک اندام بود.
- یه برگ کاغذ هست که شما باید آن را امضا کنید.
- چه نوع کاغذی هست؟
- آزادی از قید و بند... در صورتی که با لوئیز هولاندر توافق اخلاقی نداشته باشید و بخواهید از هم جدا شوید، هیچ نوع حق و حقوقی نسبت به ثروت و دارایی او نداری.
- واقعاً؟
جف احساس کرد که عضله های اطراف فک و آرواره هایش سفت شده است.
- کجا را باید امضا کنم؟
- نمی خواهید من متن آن را برایتان بخوانم؟
- نه.. فکر می کنم شما متوجه نشده اید که من با او به خاطر پول صاحب مرده اش ازدواج نکرده ام.
- حق با شماست آقای استیونس، من فقط می خواستم...
- آیا شما می خواهید من آن ورقه را امضا کنم یا نه؟
وکیل یک برگ کاغذ ماشین شده را به دست جف داد و او خط کج و معوجی به عنوان امضا زیر آن کشید و مثل برق و باد از دفتر وکیل بیرون آمد. لیموزین لوئیز در جلوی در منتظر او بود. جف سوار شد. او می بایست در دلش به این قضیه بخندد:
- آنها دارند راجع به چی فکر می کنند؟ من در تمام زندگی ام یک شعبده باز بوده ام؛ حالا که برای اولین بار صاف و ساده با موضوع برخورد می کنم، عده ای خیال می کنند که من در پی چیزی هستم. من دارم مثل یک آدم بی شیله پیله لعنتی فکر می کنم!
لوئیز، جف را به یکی از معروف ترین خیاطی های مانهاتان برد.
- تو با این لباس شب، قیافه محشری پیدا کرده ای، جف.
در همان دو ماهه اول ازدواجشان، پنج نفر از بهترین دوستان لوئیز سعی کردند که این شوهر خوش قیافه او را از راه به در کنند، اما جف اعتنایی به آنها نداشت. او سعی می کرد در این ازدواج موفق باشد.
"بوگ هولاندر" برادر لوئیز، جف را به عضویت کلوپ مهاجرین نیویورک درآورد و او پذیرفت. بوگ مردی چاق و میانسال بود و یک وقت لقب بهترین بازیکن فوتبال "هاروارد" را داشت. او در جایی این عنوان را بدست آورده بود که حریفانش نمی توانستند تکان بخورند. او مالک خط کشتی رانی، یک مزرعه پرورش نشای موز، گاوداری، یک کمپانی بسته بندی گوشت، و شرکت های ریز و درشتی بود که جف حتی تعداد آنها را نمی توانست به خاطر بسپارد. بوگ آن قدر زرنگ و ماهر نبود که بتواند لحن تحقیرآمیز را در گفتگو با جف از او پنهان کند:
- شما واقعاً از طبقه خانواده ما دورید، این طور نیست؟ اما چون خواهرم تو را دوست دارد و من هم خواهرم را دوست دارم، ما می توانیم با هم باشیم.
تنها قدرت اراده و تصمیم برای ادامه زندگی مشترک با لوئیز بود که باعث می شد جف بتواند رفتار متکبرانه او را تحمل کند.
بقیه اعضای کلوپ هم به اندازه بوگ نفرت انگیز و ملال آور بودند. آنها تشخیص داده بودند که جف مردی خوش مشرب و اهل معاشرت است. همه آنها وقت ناهار در کلوپ جمع می شدند و سر و صدا و شوخی و خنده به راه می انداختند و از جف می خواستند که برای آنها داستان هایی درباره کارناوال و زن هایی که در آن جا دیده بود برایشان تعریف کند. جف هم در مقابله با رفتار آنها داستان هایی می ساخت که برعکس موجب عصبانیت آنها می شد.
جف و لوئیز در محله شرقی مانهاتان در خانه ای با بیست اتاق و یک قشون خدمه زندگی می کردند. لوئیز املاک و مستغلاتی هم در "لانگ آیلند" و "باهاما" یک ویلا در "ساردینیا" و یک آپارتمان بزرگ در خیابان "فوش" در پاریس داشت. او همچنین صاحب یک اتومبیل "مزداتی" یک "رولزرویس کورنیچه" یک "لامبرگینی" و یک "دایملر" بود
جف فکر کرد، این نوع زندگی، چقدر خارق العاده، چقدر بزرگ، چقدر کسل کننده و در عین حال چقدر کم ارزش و سخیف است.
یک روز صبح، از تختخواب مدل قرن هیجدهم اروپا که چهار تیرک در چهار گوشه آن بود، پایین آمد، روبدشامبر "سولکا"یش را پوشید و به دنبال لوئیز رفت تا او را پیدا کند و سرانجام او را در اتاق صبحانه پیدا کرد و به او گفت:
- من باید کاری برای خودم پیدا کنم.
لوئیز با تعجب به او نگاه کرد و گفت:
- جلّ الاخالق!... چرا؟ ما که به پول احتیاج نداریم.
- این هیچ ارتباطی به پول ندارد. تو فکر می کنی من می توانم تمام عمر دست روی دست بگذارم و ول بگردم و دهنم را باز کنم تا کسی با قاشق به من غذا بدهد؟ من باید کار کنم.
لوئیز لحظه ای فکر کرد و بعد گفت:
- بسیار خوب، من با بوگ در این مورد صحبت می کنم، او یک شرکت سرمایه گذاری اوراق بهادار دارد. دوست داری در آن جا کار کنی؟
جف رفت و برای بوگ شروع به کار کرد. او تاکنون کار تمام وقت اداری انجام نداده بود، ولی با خودش گفت:
- باید سعی کنم این کار را دوست داشته باشم.
او از این کار متنفر بود؛ اما قصد داشت بماند و تحمل کند و درآمد حاصل از کارش را به صورت چک برای همسرش به منزل ببرد.
جف یک بار از لوئیز پرسید:
- ما کی بچه دار خواهیم شد؟
آنها در یک روز بیکار مشغول صرف صبحانه و ناهار توأم بودند.
- خیلی زود عزیزم، من دارم سعی می کنم.
- پس عجله کن.
یک روز جف بر سر میز ناهار رزرو شده ای نشسته بود که برای برادر زنش بوگ و شش نفر از مدیران صنایع عضو کلوپ مهاجران، از قبل در نظر گرفته شده بود.
بوگ اعلام کرد:
- من می خواهم رسماً به اطلاع آقایان برسانم که گزارش سالانه شرکت بسته بندی گوشت حاکی است که سود امسال ما چهل درصد افزایش پیدا کرده است.
یکی از مدیران، خنده ای کرد و گفت:
- چرا نباید افزایش پیدا کرده باشد؟ شما یک بازرس رشوه خوار و متقلب دارید.
او رو به افراد دیگری که دور میز نشسته بودند کرد و گفت:
- بوگ شارلاتان، در این جا گوشت های نامرغوب را می خرد و مهر تقلبی به آنها می زند و در بسته بندی های عوام فریب، به قیمت گران می فروشد.
جف یکه خورد. مردم آن گوشت ها را می خرند و می خورند و به بچه هایشان می دهند.
- او حتماً شوخی می کند، این طور نیست بوگ؟
بوگ دندان قروچه ای کرد و داد و بیداد به راه انداخت که:
- ببینید کی برای ما معلم اخلاق شده است!
سه ماه بعد با وضع معاشرین و هم صحبت هایش در سر میز ضیافت های رسمی آشنا شده بود.
"ادزلر" یک میلیون رشوه داد تا یک کارخانه در لیبی تأسیس کند. "مایک کوئیسنی" یک زدو بند کننده حرفه ای بود. او قبل از انجام معاملات بزرگ توسط افرادش باخبر می شد و به دوستانش اطلاع می داد که چه وقت سهامشان را بفروشند، یا بخرند. "آلن تامپسون" با افتخار اعلام می کرد که ما قبل از اینکه سن قانونی بازنشستگی تقلیل پیدا کند، همه مو خاکستری هایمان را بیرون کردیم و از این طریق مقادیر متنابهی پول عایدمان شد.
تمام آنها در کار مالیات تقلب می کردند. دخل و تصرف در بیمه، تحریف صورت حساب ها، جا زدن معشوقه ها و دوستانشان در لیست مستمری بگیران دولتی، از کارهای معمول و روزمره آنان بود.
جف با خودش گفت:
- یا حضرت مسیح! این ها دست همه شعبده بازی های کارناوال را از پشت بسته اند!
زنان آنها هم دست کمی از شوهرانشان نداشتند. آنها به هر کاری برای گول زدن همسران خود دست می زدند.
جف فکر کرد:
- هنرپیشه های اصلی این ها هستند.
موقعی که جف سعی کرد به لوئیز بگوید که چه احساسی دارد، او خندید.
- این قدر ساده نباش جف؛ تو از این زندگی لذت می بری، مگرنه؟
حقیقت امر این بود که نه.
او با لوئیز به این دلیل ازدواج کرده بود که باور داشت او به وی احتیاج دارد. جف فکر می کرد که یک بچه می تواند وضع را تغییر بدهد.
- من دلم می خواهد که یک دختر و یک پسر داشته باشیم، حالا دیگر زمانش رسیده است. ما حدود یک سال است که ازدواج کرده ایم.
- عزیزم، بهتر اس کمی تحمل داشته باشی. من پیش دکتر بودم. او به من گفت که هیچ مشکلی ندارم. چطور است که تو هم سری به او بزنی و از بابت خودت مطمئن بشوی.
جف به نزد دکتر رفت و دکتر به او اطمینان داد:
- شما برای داشتن بچه هیچ عیب و ایرادی ندارید.
ولی با این وجود، هیچ اتفاقی نیفتاد.
در یک روز دوشنبه سیاه، دنیای جف درهم ریخت.
قضیه از آن جا شروع شد که صبح آن روز، وقتی جف در جستجوی یک قرص آسپرین به سراغ کشو داروهای لوئیز رفت، یک دوجین قرص ضدحاملگی پیدا کرد. یکی از قوطی ها تقریباً خالی شده بود...
جف تصمیمش را گرفت. دو هفته طول کشید تا نقشه اش را تکمیل کرد. یک روز وقت صرف ناهار در کلوپ، اجرای آن را شروع کرد. او پرسید:
- کسی از شما آقایان، چیزی در مورد کلاهبرداری با کامپیوتر می داند؟
ادزلر با کنجکاوی پرسید:
- چرا؟ تو می خواهی این کار را بکنی؟
صدای خنده بقیه، توأم با کلمات نیشدار به هوا برخاست. جف با تأکید گفت:
- نه، من خیلی جدی هستم؛ این یک مشکل بزرگ است. عده ای به کامپیوترها برنامه می دهند و از بانک ها پول سرقت می کنند. کمپانی های بیمه تاکنون میلیون ها دلار از این بابت پرداخته اند و هر روز هم وضع از روز قبل بدتر می شود.
بوگ غرولندکنان گفت:
- برای تو که بد نیست.
- من افرادی را در این مورد می شناسم و با آنها ملاقات کرده ام، ولی نمی شود به آنان رشوه داد.
مایک گوئینسی با تمسخر گفت:
- حالا تو با این قبیل افراد چکار داری؟
- حقیقتش را بخواهید، من در زمینه یک مبلغ بالا، حاضرم از این افراد حمایت کنم، فقط می خواستم ببینم کدام یک از شما در مورد کامپیوتر اطلاعاتی دارید؟
بوگ دندان هایش را به هم سایید و گفت:
- ما همه نوع حقه بازی بلدیم، مگر نه بچه ها؟
و صدای قهقهه آنها به هوا بلند شد.
روز بعد، در کلوپ، جف از کنار میز همیشگی آنها رد شد و به بوگ توضیح داد:
- متأسفم، من نمی توانم امروز با شما باشم. برای ناهار یک میهمان دارم.
وقتی جف به طرف میز بعدی به راه افتاد، آلن تامپسون با عصبانیت و کینه آشکاری به او نگاه می کرد.
چند دقیقه بعد، یک مرد مو خاکستری وارد سالن ناهارخوری شد و یکی از کارکنان کلوپ او را سر میز جف راهنمایی کرد. مایک با دیدن او گفت:
- آه، خدای من! این همان پروفسور "اکرمن" نیست؟
- پروفسور اکرمن دیگر کیست؟
- مگر تو هیچ وقت مجلات اقتصادی را نمی خوانی بورگ؟ عکس "ورنون اکرمن" ماه گذشته پشت جلد مجله تایم چاپ شده بود. او رئیس یک هیئت علمی بین المللی و از دانشمندان بزرگ این کشور است.
- پس این جا سر میز شوهر خواهر من چه غلطی دارد می کند؟
در تمام طول مدت صرف ناهار، جف و پورفسور، مشغول بحث عمیقی بودند و بوگ و دوستانش، لحظه به لحظه نسبت به آنها کنجکاوتر می شدند و وقتی پروفسور آن جا را ترک کرد، بوگ، جف را صدا زد و پرسید:
- هی، جف، او کی بود؟
جف قیافه کسانی را داشت که کار پنهانی انجام داده و از بابت آن شرمنده اند.
- آه،... منظور شما ورنون است؟
- بله، شما درباره چی داشتید حرف می زدید؟
- ما... آه...
همه به جف نگاه می کردند و می دیدند که او سعی می کند از جواب دادن طفره برود.
- من... آه... من می خواهم یک کتاب در مورد او بنویسم، او یک شخصیت جالب توجه است.
- من نمی دانستم که تو یک نویسنده ای.
- خوب، من فکر می کنم که هر کدام از ما باید از جایی شروع کنیم.
سه روز بعد جف مهمان دیگری برای ناهار داشت. این بار بوگ بود که او را شناخت.
- هی بچه ها! این "سیمور جرت"، رئیس کمپانی بین المللی کامپیوترهای جرت است. این جا چکار می کند؟
بار دیگر جف و میهمان عالیرتبه اش، یک صحبت طولانی و ساختگی را ادامه دادند. وقتی ناهار تمام شد، بوگ او را صدا زد:
- ببینم پسر، تو با سیمورجرت چه کاری داشتی؟
جف با عجله گفت:
- هیچ، فقط حرف می زدیم.
و به راه افتاد که از کنار آنها دور بشود؛ ولی بوگ او را متوقف کرد و خیلی جدی گفت:
- کجا با این عجله رفیق؟ سیمور جرت یک آدم گرفتار و پر مشغله است. او این جا و آن جا نمی نشیند که درباره هیچ صحبت کند.
- بسیار خوب، راستش را بخواهید، سیمور کلکسیون گرانبهایی از تمبرهای نایاب دارد. من و او داشتیم در مورد تمبرهایی حرف می زدیم که ممکن است من بتوانم برای او پیدا کنم.
بوگ فکر کرد:
- انگار می خواهد بچه گول بزند.
طی همان هفته، جف با "چارلز بارتلت" رئیس یکی از بزرگترین شرکت های معاملاتی دنیا، در کلوپ مهاجران ناهار صرف کرد. بوگ، ادزلر، آلن تامپسون و مایک کوئیسنی با اشتیاق به صحبت دو نفره و خصوصی آن دو چشم دوخته بودند.
زلر گفت:
- شوهر خواهرت این روزها با بزرگان پیوند پیدا کرده، چه آشی دارد برایت می پزد؟
بوگ با سوءظن گفت:
- نمی دانم، ولی سعی می کنم ته و توی قضیه را دربیاورم، اگر جرت و بارتلت به موضوع علاقه مند هستند، باید پول هنگفتی در میان باشد.
در همین موقع آنها دیدند که بارتلت بلند شد و با گرمی و اشتیاق، دستی به بازوی جف زد و آن جا را ترک کرد.
وقتی جف داشت از کنار میز آنها می گذشت، بوگ بازویش را گرفت و گفت:
- بنشین جف، ما می خواهیم با هم یک صحبت کوتاه داشته باشیم.
- من باید برگردم به دفترم، من...
- یادت باشد جف، تو برای من کار می کنی، بنشین.
جف نشست.
- این کی بود که امروز با او ناهار خوردی؟
جف لحظه ای تأمل کرد و بعد گفت:
- شخص بخصوصی نبود، یکی از دوستان قدیمی من بود.
- چارلز بارتلت از دوستان قدیمی توست؟ چه نوع دوستی ای؟ تو با این دوست قدیمی، در چه موردی صحبت می کردی؟
- آه... اتومبیل، در مورد اتومبیل حرف می زدیم؛ چارلز به اتومبیل های قدیمی خیلی علاقه مند است و من در مورد یک پاکاد 270 چهار در...
بوگ به تندی گفت:
- بس کن! تو نه تمبر جمع کنی، نه ماشین عتیقه می فروشی و نه می توانی هیچ کتاب مزخرفی بنویسی. بگو ببینم، چه نقشه ای تو کلۀ توست؟
- هیچ، من...
ادزلر پرسید:
- تو داری برای یک کار بزرگ سرمایه گذاری می کنی، این طور نیست جف؟
- نه.
بوگ بازوی او را گرفت و گفت:
- ای بابا، من برادر زنت هستم، ما با هم فامیل هستیم، مگر نه؟ ببینم قضیه همان صحبت هایی است که هفته قبل در مورد کامپیوتر می کردی، درست است؟
آنها نشانه هایی از تأیید را در قیافه جف دیدند.
- خوب، بله.
درست مثل این بود که توانسته باشند چیزی از زیر زبان او بیرون کشیده باشند.
- ولی تو به ما نگفته بودی که پرفسور آکرمن هم درگیر این موضوع است.
- من فکر نمی کردم شما مایل باشید این موضوع را بدانید.
- اگر تو به پول احتیاج داری، اشتباه می کنی که به سراغ آنها می روی.
جف گفت:
- من و پورفسور به پول احتیاج نداریم؛ جرت و بارتلت...
آلن تامپسون فریاد زد:
- جرت و بارتلت مثل کوسه اند! تو را زنده زنده می خورند.
اد زلر دنباله حرف او را گرفت:
- ولی اگر تو با دوستان خودت معامله کنی، هیچ وقت لطمه نمی خوری.
جف جواب داد:
- همه چیز رو به راه است. جف و بارتلت...
- تو که هنوز چیزی را امضا نکرده ای؟
- نه، اما من قول داده ام...
- پس هیچ چیز رو به راه نیست، جف. پسر، در کسب و کار مردم هر ساعت نظرشان را عوض می کنند.
جف با ناراحتی گفت:
- من اصلاً نمی بایست در این مورد با شما صحبت می کردم؛ اسم پروفسور آکرمن نباید در این جریان به میان بیاید، او با یک آژانس دولتی طرف قرارداد است.
تامپسون با لحن آرامبخشی گفت:
- ما این را می دانیم؛ آیا پروفسور اطمینان دارد که این موضوع به نتیجه می رسد؟
- آه... او در این مورد تردید ندارد.
- خوب پس اگر این برای آکرمن معامله خوبی است، برای ما هم می تواند خوب باشد، درست است دوستان؟
این در واقع یک توافق گروهی بود.
جف گفت:
- ببینید، من دانشمند نیستم و هیچ تضمینی در این مورد نمی توانم بدهم، تنها چیزی که من می دانم این است که ممکن است کار به درد بخوری باشد.
- البته؛ ما می فهمیم، اما کافی است که تو بگویی چقدر ارزش دارد جف؟
- بازار این کار در سطح جهانی است. من نمی توانم بگویم واقعاً چقدر می ارزد، این چیزی است که هر کس می تواند از آن استفاده کند.
- تو به چقدر پول احتیاج داری؟
- دو میلیون دلار، اما آن چه که ما فعلاً برای شروع نیاز داریم، دویست و پنجاه هزار دلار است. بارتلت قول داده که...
- بارتلت را فراموش کن، بابا! ما خودمان پول می گذاریم، چرا باید از میان بیرون برود؟ درست است بچه ها؟
- درسته!
بوگ اشاره به گارسون کرد. گارسون با عجله به طرف میز آنها رفت.
- قلم و کاغذ بیاور، خیلی فوری.
و بعد رو به جف کرد و گفت:
- ما می توانیم این توافق را همین جا تمام کنیم. تو فقط کافی است که از این کار حقوقی برای ما قائل شوی و قرارداد را امضا کنی و یک چک تضمینی به مبلغ دویست و پنجاه هزار دلار برای فردا تحویل بگیری چطور است؟
جف لب پایینش را گاز گرفت:
- ولی من به بارتلت قول داده ام که...
- گور بابای بارتلت، تو با خواهر من ازدواج کرده ای یا با خواهر او؟ بردار بنویس...
- ولی حق امتیاز این...
- تو که مرا خفه کردی پسر، بنویس!
و قلم در دست جف گذاشت. او قلم و کاغذ را برداشت و با بی میلی شروع به نوشتن کرد:
" به موجب این قرارداد، حقوق مربوط به تولید و فروش کامپیوتر به نام "سوکابا" از سوی اینجانب به خریداران، دونالد بوگ هولاندر، ادزلر، آلن تامپسون و مایک کوئیسنی در قبال مبلغ دو میلیون دلار، با یک پیش پرداخت 250 هزار دلاری واگذار می شود.
کامپیوتر سوکابا با نیروی کمتری نسبت به کامپیوترهای مشابه موجود در بازار کار می کند و به خدمات پس از تولید و قطعات یدکی به مدت ده سال از تاریخ تولید نیاز ندارد.
همه آنها از بالای سر جف به آن چه که می نوشت نگاه می کردند. دزلر گفت:
- خدای من! ده سال؟ هیچ کامپیوتری در بازار وجود ندارد که چنین ادعایی داشته باشد.
جف به نوشتن ادامه داد:
خریداران پذیرفتند که هیچ گونه حقی نسبت به امتیاز اصلی نداشته باشند و این امتیاز برای اینجانب و آقای ورنون آکرمن محفوظ است.
آلن تامپسون گفت:
- این امتیاز مربوط به همه ماست.
جف بدون توجه به حرف او همچنان در حال نوشتن بود.
اینجانب برای خریداران توضیح دادم که کامپیوتر سوکانا ممکن است ارزش های خاص مورد نظر آنان را نداشته باشد. اینجانب و آقای پورفسور آکرمن هیچ گونه تضمینی از این بابت نمی دهیم و این قرارداد جز آن چه که در آن ذکر شده اعتبار دیگری ندارد."
جف کاغذ را امضا کرد و آن را برداشت و گفت:
- به نظر شما این کافیست؟
بوگ پرسید:
- تو مطمئنی که ده سال کار می کند؟
جف گفت:
- ضمانت شده است. من باید یک نسخه دیگر از این قرارداد بنویسم. سپس روی یک برگ کاغذ دیگر آن چه را که قبلاً نوشته بود، نوشت. بوگ کاغذها را از دست او گرفت و آنها را امضا کرد و به دست بقیه داد. همه امضا کردند. بوگ گفت:
- یک نسخه برای شما و یک نسخه برای ما؛ حالا سیمور جرت و چارلی بارتلت باید بروند کشکشان را بسایند! ای کاش قیافه های آنها را وقتی که این خبر را خواهند شنید، می دیدم.
روز بعد، جف چک تضمین شده به مبلغ دویست و پنجاه هزار دلار را دریافت کرد. بوگ پرسید:
- کامپیوتر کجاست؟
- من ترتیبی داده ام که آن را در کلوپ به شما تحویل بدهم؛ فکر کردم بهتر است که وقتی کامپیوتر را تحویل می دهم، همه حضور داشته باشند.
بوگ با دست به شانه جف زد:
- می دانی جف، تو خیلی زرنگ و باهوشی، از تو خوشم می آید. سر ناهار می بینمت. درست وقت ناهار، یک نفر که جعبه ای را حمل می کرد، وارد کلوپ شد و یکی از کارکنان آن جا او را به طرف میزی که آنها نشسته بودند، راهنمایی کرد.
بوگ با فریادی حاکی از تعجب گفت:
- همین است؟ خدای من! قابل حمل و نقل هم هست.
تامپسون پرسید:
- باید صبر کنیم تا جف هم بیاید؟
- گور بابای جف! این کامپیوتر مال ماست.
و بعد بوگ کاغذ دور جعبه را باز کرد و با احتیاط و شاید بشود گفت با احترام پوشال هایی را که روی جعبه بود کنار زد و از داخل آن شیئی عجیب را که از یک چهارچوب با چند میله موازی و مقداری مهره های سیاه و سفید تشکیل شده بود، بیرون آورد.
سکوتی طولانی برقرار شد و بعد گوئیسنی پرسید:
- این چی هست؟
آلن تامپسون گفت:
- اسم این چرتکه است. وسیله ای است برای شمارش که در قدیم در کشورهای آسیایی از آن استفاده می کردند.
بعد حالت صورتش تغییر کرده و تقریباً فریاد زد:
- خدای من! سوکابا در واقع همان "اباکوس" است. یعنی همین چرتکه! فقط حروفش را از راست به چپ نوشته اند.
ناگهان به طرف بوگ برگشت و ادامه داد:
- این یک شوخی است؟
ادزلر با حالتی عصبی گفت:
- بسیار کم مصرف! بدون نیاز به سرویس و خدمات پس از فروش و قطعات یدکی به مدت ده سال!... باید جلوی این حقه بازی را گرفت.
سپس با حرکتی تند برخاست و به طرف تلفن رفت؛ ولی مسؤول حسابداری بانک به او اطمینان داد:
- از بابت آن چک تضمین شده دیگر کاری نمی شود انجام داد، آقای استیونس صبح امروز آن را نقد کردند.
آقای "پی کنز" سرایدار خانه هم خیلی متأسف بود از اینکه آقای استیونس همان روز چمدانش را برداشته و بدون اینکه در مورد تاریخ مراجعتش چیزی بگوید، از آن جا رفته بود.
بعدازظهر آن روز، بوگ در نهایت عصبانیت توانست با پورفسور آکرمن تماس بگیرد. او گفت:
- بله، البنه که می شناسم. آقای جف استیونس. ایشان مرد بسیار جالب و جذابی است. گفتند که شوهر خواهر شماست؟
- بله آقای پورفسور، می توانم بپرسم که در چه موردی با شما مذاکره کردند؟
- فکر می کنم این موضوع زیاد محرمانه نباشد. جف خیلی مشتاق بود که یک کتاب در مورد من بنویسد. او مرا متقاعد کرده بود که مردم دنیا می خواهند بدانند در پشت زندگی علمی من...
و اما سیمور جرت مرد کم حرفی بود و به سادگی حاضر نبود اطلاعات بدهد:
- چرا شما می خواهید بدانید من و آقای استیونس در چه موردی با هم بحث می کردیم، آیا شما هم یک کلکسیونر تمبر هستید؟
- نه، من...
- بسیار خوب، پس فکر نمی کنم تجسس شما در اطراف این موضوع فایده ای برایتان داشته باشد. فقط یک عدد تمبر از این نمونه در دنیا وجود دارد و من و استیونس توافق کردیم که وقنی آن را به دست آورد، به من بفروشد.
تلفن را به شدت بر زمین گذاشت. حالا دیگر بوگ می دانست که چارلی بارتلت در پاسخ او چه خواهد گفت:
- جف استیونس؟ آه، بله، من اتومبیل های قدیمی را جمع می کنم، جف می دانست که یک پاکارد 270 چهار در تمیز را کجا می شود پیدا کرد...
و این بار بوگ بود که با عصبانیت گوشی تلفن را روی دستگاه کوبید و به دوستانش گفت:
- نگران نباشید، ما پولمان را برمی گردانیم و آن حرامزاده را برای همیشه از میان خودمان طرد می کنیم. برای کلاهبرداری قانون وجود دارد.
ملاقات بعدی گروه در دفتر وکالت آقای اسکات فورگاتی بود. بوگ به او گفت:
- من می خواهم او بقیه عمرش را پشت میله ها بگذراند.
- شما یک نسخه از قراردادتان را همراه دارید آقای بوگ؟
- بله همین جاست.
او دستخط جف را از کیف دستی اش بیرون آورد و به وکیل داد. وکیل یک بار آن را به تندی و دو بار دیگر به آرامی خواند و پرسید:
- اسم های شما در این قرارداد اصلی است یا جعلی؟
- البته که اصلی است. همه ما آن را امضا کرده ایم.
- قبلاً آن را خوانده بودید؟
اد زلر با عصبانیت گفت:
- البته که خواندیم. شما فکر می کنید ما احمقیم؟
- قضاوت در این مورد بر عهده خود شماست، آقایان شما قراردادی را امضا کرده اید که در آن گفته شده است چیزی را که می خرید ممکن است هیچ ارزشی نداشته باشد. تمام موارد ذکر شده در این قرارداد هم عیناً با آن چه که تحویل گرفته اید مطابقت می کند. شما نسبت به چی اعتراض دارید؟ در واقع کلاه بسیار مجلل و باشکوهی سر شما گذاشته اند!
* * *
حکم طلاق در رنو به دست جف رسید. او در حال ساختن یک خانه شخصی برای خودش بود که وارد مسائل کنراد مورگن شد. مورگن زمانی برای عمو ویلی کار می کرد. او به جف گفت:
- می توانی کمکی به من بکنی؟ یک خانم جوان که مقدار زیادی