و 257
کنراد مورگن بود که هیچ دلیلی برای اینکه جریان را به پلیس اطلاع بدهد،نداشت.شاید یکی از کارکنان دفتر او از این موضوع خبر دار شده و موضوع را به پلیس اطلاع داده بود.اما قضیه به هر شکلی که اتفاق افتاده باشد،مهم نبود.حقیقت این بود که او گرفتار شده بود و از ایستگاه بعدی یکسره می بایست به زندان برود.در آن جا یک باز جویی مقدماتی از وی به عمل می آمد و سپس می بایست به دادگاه برود و محاکمه بشود و از آن جا...
تریسی دیگر نمی خواست در این باره فکر کند.چشم هایش را با فشار بست و اشک هایش بر گونه هایش غلتید.
قطار تدریجا سرعتش را کم کرد. احساس خفگی می کرد و نمی توانست درست نفس بکشد.دو ماتمور اف.بی.آی تا چند دقیقه دیگر سر می رسیدند که او را با خودشان ببرند.قطار به ایستگاه نزدیک شد و لحظاتی بعد توقف کرد.زمان فرا رسیده بود،تریسی چمدانش را بست،کتش را پوشید و آماده نشست و چشم به در دوخت.
یک دقیقه گذشت و ان دو مرد نیامدند.چه می کردند؟ترسی حرف های آنها را در مغزش تکرار کرد:
_ بسیار خوب...ما تو را در ایستگاه بعدی پیاده می کنیم،با رادیو تقاضای یک اتومبیل خواهیم کرد که در انجا منتظر ما باشد...تو نباید این کوچه را ترک کنی.
ترسی صدای مامور قطار را شنید:
_ همه پیاده بشوند.
تریسی شروع کرد به دستپاچه شدن.شاید منظور آنها این بود که در سکوی ایستگاه منتظر او خواهند بود؟بله، قطعا همین طور است.اگر او در قطار بماند،آنها به وی اتهام فرار خواهند زد و ممکن بود کار از آنچه که اینکه هست،بد تر بشود.
تریسی چمدانش را برداشت،در کوپه را باز کرد و قدم به بیرون گذاشت.
بازرس به او نزدیک شد و پرسیدک
_ شما در همین ایستگاه پیاده می شوید خانم؟
_ بله.
_ پس بهتر است عجله کنید.خانمی در وضعیت شما نباید چیز سنگینی بلند کند.اجازه بدهید من به شما کمک کنم.
تریسی پرسید:
_ در وضعیت من؟
_ شما نباید خجالت بکشید،برادر شما به من گفت که شما حامله هستید و خواست مراقبتان باشم.
_ برادر من؟
_ آنها آدم های خوبی بودند،این طور به نظر می رسید که همه چیز را در مورد شما می دانند.
دنیا می چرخد.همه چیز وارونه و بی سر و ته است!بازرس قطار به او کمک کرد که چمدانش را تا روی سکو حمل کند.تریسی پرسید:
_ شما نمی دانید برادر من کجا رفت؟
_ نه خانم، او چیزی به من نگفت.آنها وقتی قطار ایستاد سوار یک تاکسی شدند.
تریسی فکر کرد:
_ با یک میلیون دلار جواهرات سرقت شده!
قطار شروع به حرکت کرد و تریسی به طرف ایستگاه به راه افتاد.آنجا تنها جایی بود که می توانست بنشیند و فکر کند.اگر آن دو مرد تاکسی گرفته بودند،مفهومش این بود که وسیله نقلیه شخصی نداشتند.
آنها به طور قطع تا ساعتی بعد از شهر خارج می شدند.
تریسی یک تاکسی گرفت و با قلبی لبریز از خشم و نفرت درباره آن چه که آنها با او کرده بودند،به صندلی عقب تکیه داد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)