صفحه 254و255
- بله.
توماس بوورز گفت:
- من به خاطر آن چه که اتفاق افتاده است، متأسفم. منظورم این است
که من ... من در مورد سوابق شما اطلاع دارم و خیلی متأسفم.
مرد مسن تر گفت:
- تو را به خدا بس کن توماس، این یک دیدار تشریفاتی نیست.
- می دانم، اما او هنوز...
مرد مسن تر، دستبندی از جیبش بیرون آورد و به تریسی گفت:
- لطفاً مچت را بالا بگیر.
تریسی احساس کرد که قلبش در سکرات مرگ به خود می پیچد. او
فرودگاه نیواورلئان را به یاد آورد که برای اولین بار به دست او دستبند
زدند:
- خواهش می کنم ... آیا ... آیا شما مجبورید که این کار را بکنید؟
- بله، خانم.
مرد جوان تر رو به دوستش کرد و گفت:
- می توانم چند لحظه با تو تنها صحبت کنم، دنیس.
دنیس تروور غرولندکنان گفت:
- بله.
دو مرد پا به کریدور گذاشتند. تریسی آنجا نشسته بود و با قلبی پر از
یأس و نومیدی، مات و مبهوت به آنها نگاه می کرد و می شنید که با هم
حرف می زدند:
- ترا به خدا دنیس... این واجب نیست که به او دستبند بزنیم ... او که
نمی خواهد فرار کند ...
- تو کی می خواهی دست از این کارهای نیک پیشاهنگی ات برداری؟
تا وقتی که با من در حین انجام وظیفه هستی ...
- بیا و لطفی در حق او بکن، او به اندازه کافی شرمنده است.
- این کار در مقابل آن چه که او باید از این به بعد در ...
تریسی دیگر صدای آنها را نشنید. او نمی خواست بشنود.
لحظه ای بعد، آن دو به کوپه برگشتند و مرد مسن تر با قیافه ای عصبانی
گفت:
- بسیار خوب، ما به تو دستبند نمی زنیم ... ما در ایستگاه بعدی پیاده
می شویم. با رادیو تقاضای یک اتومبیل خواهیم کرد که در آن جا منتظر
ما باشد. تو نباید این کوپه را ترک کنی، روشن شد؟ تریسی سرش را تکان
داد. او غمگین تر از آن بود که بتواند حرف بزند.
مرد جوان تر گفت:
- ای کاش می توانستم کمک بیشتری به او بکنم.
ولی این چیزی نبود که او بتواند کمکی بکند. دیگر خیلی دیر شده
بود. او گرفتار شده بود، پلیس به نحوی خبردار شده و موضوع را به
اف. بی.آی اطلاع داده بود. مأمورین، در کریدور با بازرس قطار صحبت
می کردند. بوورز، حرف هایی به او می زد که تریسی نمی شنید و او سرش
را تکان می داد. بوورز در را بست و تریسی احساس کرد که این در زندان
بود که بر روی او بسته شد.
قطار به سرعت از صحرا می گذشت و مناظر اطراف برای یک لحظه
کوتاه در چارچوب کوپه قطار، کادربندی می شد. تریسی، هیچ چیز را در
اطرافش نمی دید. او آن جا نشسته بود و در غم و اندوه عمیقش دست و پا
می زد. در گوشش یک صدای ممتد غرش می شنید که هیچ ارتباطی با
صدای حرکت قطار نداشت. او دیگر هیچ شانسی نداشت. متهم به دزدی
بود و با توجه به سابقه اش آنه اشد مجازات را در مورد او منظور
می کردند. دیگر بچه سر مددکار هم نبود که باعث نجات او بشود. تنها
چیزی که چیش رویش بود، افق سیاه اسارت و تنهایی بود که وی
می بایست با آن روبه رو شود. و ... برتای بزرگ.
چگونه او را دستگیر کردند؟ تنها کسی که از این قضیه اطلاع داشت