- بله، من به این مسئله رسیدگی می کنم.
****
دفتر رومنو بسیار شیک و مدرن بود. مبلمان آن تماما به رنگ سفید و کرم بود و تزیینات اتاق ها توسط یکی از معروف ترین دکوراتورهای نیواورلئان انجام شده بود. تنها سه تابلوی رنگی بسیار زیبا و دیدنی از آثار نقاشان معروف فرانسوی روی دیوار هانصب شده بود. رومنو، از اینکه سلیقه هنری خوبی داشت، همواره به خود می بالید. او درراه بالا آمدن از محله های کثیف و فقیر نشین نیواورلئان، با تلاش، در گیری و دعوا، تحصیلاتش را هم به پایان رساند. دو چشم تیزبین برای تماشای نقاشی و دو گوش حساس برای شنیدن موسیقی داشت و سر میز نهار میتوانست بحث مفصلی درباره ی انواع مشروبات به راه اندازد و داد سخن بدهد!
رومنو، حق داشت به خود مغرور باشد. در محیطی که رقبا و دوستانش برای ادامه ی حیات از مشتهایشان استفاده می کردند، او توانسته بود از مغزش استفاده کند. اگر این موضوع واقعیت داشت که آنتونی اورسانی مالک نیواورلئان بود، این هم واقعیت داشت که رومنو مغز متفکر این تشکیلات به شمار می رفت.
منشی رومنو قدم به داخل اتاق گذاشت:
-آقای رومنو، یک نفر اینجاست که بلیط هواپیما به نام شما برای ریودوژانیرو آورده است. پرداخت در موقع تحویل است. چکش را بنویسم؟
-ریوژانیرو؟!
رومنو یکه خورد:
- به او بگویید اشتباه شده است.
مردی که بلیط را آورده بود، یونیفورم آژانس هوایی را به تن داشت و جلوی در نیمه باز ایستاده بود.
- به من گفته شده که این بلیط را به این نشانی، به آقای جورف رومنو تحویل دهم.
-خب، به شما اشتباه گفته شده است. نکند این حقه ی جدیدی است که از طرف شرکتهای هواپیمایی باب شده است؟
- نه قربان، من....
-بده ببینم؟
رومنو بلیط را از دست حامل گرفت و نگاهی به آن انداخت و گفت:
-جمعه؟چرا من باید جمعه با ریودوژانیرو برم؟
- این سوال خوبی است!
این صدای آنتونی اورسانی بود. او پشت سر آورنده ی بلیط ایستاده بود.
- تو آنجا چکار داری جوزف؟
-این یک اشتباه مطلق است، آنتونی!
و بلیط را به آورنده داد و گفت:
- این را بردار و به همانجایی که آورده ای،ببر....
- نه به این سرعت....
آنتونی اورساتی بلیط را از دست حامل گرفت و با دقت به آن نگاه کرد.
- اینجا نوشته شده یک بلیط یکسره درجه یک، در سمت راهروف در محل کشیدن سیگار برای روز جمعه!
رومنو خندید:
- یک نفر اشتباه کرده است!
و بعد رو به منشی اش کرد و گفت:
- به آژانش هواپیمایی زنگ بزن و بگو یک بلیط اشتباهی صادر شده و ممکن است کسی از هواپیما جا بماند!
در همین موقع یکی دیگر از منشی ها به اسم جولین وارد اتاق شد و گفت:
-معذرت می خواهم اقای رومنو، چمدان هایی که سفارش داده اید رسیده، آیا می خواهید من رسید را امضا کنم؟
رومنو خیره به او گفت:
-کدام چمدان؟! من هیچ چمدانی سفارش نداده ام!!
آنتونی اورساتی گفت:
-چمدان ها را بیاورید داخل.
رومنو گفت:
-خدای من! همه اینجا دیوانه شده اند!؟
حامل چمدان ها، با سه چمدان در اندازه های مختلف قدم به داخل اتاق گذاشت.
-این ها چیست؟ من آنها را سفارش نداده ام!
حامل چمدان ها، یک بار دیگر به برگه ای که در دست داشت نگاه کرد و گفت:
-اینجا نوشته شده است:آقای جوزف رومنو، شماره ی 217خیابان پوبدارس، سوئیت شماره408.
رومنو کم کم داشت از کوره به در می رفت:
-من اهمیت نمیدم که چه نوشته اند! من سفارش نداده ام! حالا بردار و برو.
اورساتی با دقت چمدان ها را بازرسی کرد و گفت:
-مشخصات تو روی آن نوشته شده است، جوزف!
-چی؟ آه یک دقیقه صبر کنید. این ممکن است یک هدیه باشد.
-سالگرد تولد توست؟
-نه، ولی تو که زن ها را می شناسی؛ آنها دوست دارند به هر مناسبتی هدیه ای بفرستند.
آنتونی اورساتی کنجکاو تر شده بود:
-تو چیزی در برزیل داری؟
- برزیل؟!
رومنو خندید:
- این باید یک شوخی باشد آنتونی.
اورساتی خندید و به آرامی برگشت و به منشی ها و دونفری که بلیط و چمدان ها را آورده بودند، گفت که بیرون بروند. وقتی در پشت سر آنها بسته شد، آنتونی اورساتی شروع به صحبت کرد:
- چقدر پول در حساب بانکی ات داری جوزف؟
رومنو با نگاه گیجی به او نگریست:
- نمیدانم! فکر میکنم یکصد، یا یکصدو پانزده دلار. چطور؟
- چرا یک تلفن نمی زنی که از آنها بپرسی؟
- من... برای چه؟
- از بانک سوال کن، جوزف.
- اگر این کار تو را راضی میکند، همین الان می پرسم.
و بعد منشی اش را صدا کرد:
-قسمت حسابداری بانک را برایم بگیر.
یک دقیقه بعد ارتباط برقرار بود.
-سلام، من جوزف رومنو هستم. ممکن است موجودی را اعلام کنید؟ روز تولد، 14اکتبر.
آنتونی اورساتی یکی دیگر از تلفن ها را که با آن هم خط بود، برداشت.
چند دقیقه بعد حسابدار بانک پشت خط بود:
- متاسفم که شما را منتظر گذاشتم آقای رومنو. تا امروز صبح موجودی شما، سیصدو ده هزار و نهصدو پنجاه دلار و سی و دو سنت بوده است.
رومنو احساس کرد که خون از صورتش سرازیر شد:
-چی؟
- سیصد و ده هزار و نهصد و ...
-خفه شو!!! من چنین پولی در حسابم ندارم!!! تو اشتباه می کنی، بگذار با...
او احساس کرد که یک نفر گوشی را از دستش گرفت.
آنتونی اورساتی در حالی که گوشی را روی تلفن می گذاشت، با خونسردی پرسید:
-آن پول ها را از کجا آورده ای جوزف؟
چهره یرومنو مثل گچ سفید شده بود:
-به خدا قسم می خورم، آنتونی! من هیچ چیز در مورد آن پول ها نمی دانم!!!!
-نمی دانی؟
-نه، تو باید باور کنی! حتما تو می دانی چه اتفاقی افتاده! شاید یک نفر با من شوخی کرده است!
- چنین آدمی باید خیلی تو را دوست داشته باشد! او به تو یک هدیه ی سیصد و ده هزار دلاری داده است!
اورساتی به سنگینی روی صندلی دسته داری که با روکش ابریشمی پوشانده شده بود نشست و نگاهی طولانی به رومنو انداخت و بعد با صدای آرامی شروع به حرف زدن کرد:
-همه چیز خیلی دقیق پیش بینی شده بود، ها؟ یک بلیط یکسره برای ریو، چمدانهای تو... مثل اینکه داشتی تدارک زندگی جدیدی را می دادی!
رومنو فریاد زد:
-نه!!!!!
صدایش مملو از ترس و اضطراب بود! او ادامه داد:
- تو مرا بهتر از خودم میشناسی آنتونی. من همیشه در کنار تو بوده ام. تو مثل پدر من هستی.
او خیس عرق شده بود. در همین لحظه ضربه ای به در خورد و منشی رومنو سرش را داخل کرد و گفت:
-متاسفم آقای رومنو، یک تلگراف دارید. خودتان امضا میکنید؟
-نه، حالا نه، سرم شلوغ است.
آنتونی اورساتی گفت:
-شما امضا کنید و تلگراف را به من بدهید.
سپس از روی صندلی بلند شد و آن را از دست منشی گرفت و با حوصله خواند و بعد چشم هایش را به طرف رومنو برگرداند و با صدای بسیار ضعیفی که رومنو به سختی آن را شنید، گفت:
- گوش کن تا برایت بخوانم جوزف:
(( خوشحالیم که رزرو شما را برای سوییت مورد نظرتان، از روز جمعه اول سپتامبر، به مدت دو ماه تایید نماییم.
امضا مدیر اوتون پالاس، ریودوژانیرو
-این سفارش توست جوزف؟ فکر نمی کنم تو به چنین جایی احتیاج داشته باشی، داری؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)