70-89
- معذرت میخواهم، میتوانم ...
خانم مدیر برگشت. صورتش پر از عصبانیت بود:
- آن دهن کثیفت را ببند ... ! تو فقط وقتی حق صحبت کردن داری که از تو سوال بشود. این را میفهمی؟ با همه شما هستم.
لحن صدای او به همان اندازه خود کلمات برای تریسی غیرمنتظره بود. خانم مدیر با اشاره دست، به دو نفر از نگهبانان که در انتهای سالن ایستاده بودند اشاره کرد:
- این هرجایی را از اینجا بیرون بیندازید.
تریسی خودش را در وضعیت گله ای احساس میکرد که آن را به چرا میبرند. به این صورت، آنها را از اتاق بیرون میاورند و از یک کوریدور گذراندند و بعد با قدم رو، به اتاق بزرگی که با کاشیهای سفید پوشیده شده بود، بردند. جایی که یک مرد میانسال کوتاه قد، با روپوش کثیف پر از لک، در کنار تخت معاینات پزشکی ایستاده بود.
یکی از زندانبانها فریاد زد:
- صف ببندید.
و آنها را در یک خط طولانی پشت سر هم قطار کردند. مردی که روپوش سفید کثیفی به تن داشت، گفت:
- من دکتر گلاسکو هستم، خانم ها. لباسهایتان را بیرون بیاورید و لخت بشوید!
زنها برگشتند و با ناباوری به هم نگاه کردند. یکی از آنها پرسید:
- تا چه حد؟
- یعنی تو نمیدانی لخت شدن یعنی چه؟ لباسهایتان را دربیاورید، همه را.
زنها به آرامی شروع به بیرون آوردن لباسهایشان کردند. بعضی از آنها خجالت میکشیدند، بعضی ها این کار را با وقاحت، و بعضی دیگر با خونسردی انجام میدادند. در سمت چپ تریسی، زنی در سن اواخر چهل سالگی، به نحو رقت انگیزی میلرزید و در سمت راست او، دختری ایستاده بود که به طور رقت انگیزی لاغر به نظر میرسید و بیشتر از هفده سال نداشت و صورتش پر از جوش بود.
دکتر با اشاره به اولین زن که در صف بود، او را فراخواند و گفت:
- روی میز دراز بکش و پاهایت را روی رکاب ها قرار بده.
آن زن تردید کرد.
- زودباش، تو همه را معطل نگهداشته ای.
زن کاری را که به او دستور داده شده بود انجام داد و دکتر درحالی که مشغول معاینه بود، پرسید:
- بیماری مقاربتی نداری؟
- نه.
- حالا خواهیم فهمید.
زن بعدی روی تخت دراز کشید و به محض این که دکتر خواست او را معاینه کند، تریسی فریاد زد:
- یک دقیقه صبر کنید!
دکتر با تعجب کارش را متوقف کرد و به او چشم دوخت.
- چی شده؟
همه به تریسی خیره شده بودند.
- شما آن دستگاه را ضدعفونی نکردید!
دکتر گلاسکو لبخند سرد و آرامی به تریسی زد.
- خوب، پس اینجا ما یک متخصص مسائل زنان هم داریم؟ تو حتما از بابت انتقال میکروب نگرانی، این طور نیست؟ زود برو ته صف!
- چی؟
- تو زبان انگلیسی نمفهمی؟
تریسی متوجه نشد که چرا به او گفته شد که به آخر صف برود. دکتر گفت:
- حالا اگر از نظر شما مانعی ندارد، ما میخواهیم ادامه بدهیم.
دکتر مشغول معاینه شد و تریسی ناگهان متوجه شدکه چرا به او گفته شد که به آخر صف برود. او میخواست همه آنها را معاینه کند و بعد بدون اینکه دستگاه را ضدعفونی کند، به معاینه او بپردازد. احساس عصبانیت شدیدی میکرد. چرا آنها این کار را میکردند؟ او میتوانست برای جلوگیری از خدشه دار شدن شخصیتشان هر یک از آنان را به طور جداگانه معاینه کند. چرا آنها اجازه میدادند که اینطور با آنان رفتار شود؟ آیا اگر همه مخالفت میکردند چه اتفاقی میفتاد؟
نوبت به تریسی رسید.
- بخواب روی تخت، خانم دکتر!
تریسی تردید کرد، اما چاره دیگری نداشت. از تخت بالا رفت و روی آن دراز کشید و چشمهایش را بست. او متوجه شد که دکتر در حین معاینه تعمداً او را به درد میاورد. تریسی دندانهایش را به هم میفشرد تا بتواند این وضع را تحمل کند.
- تو سفلیس داری یا سوزناک؟
- هیچ کدام.
تریسی نمیخواست چیزی درمورد حامله بودنش به این هیولا بگوید. او باید صبر میکرد و با مددکار در این مورد حرف میزد.
تریسی حس کرد که دستگاه با حرکت خشنی از درونش بیرون کشیده شد. دکتر گلاسکو دستکش های پلاستیکی به دست کرد.
- خوب، حالا برگرد و به رو بخواب.
- چرا؟
دکتر گلاسکو به تریسی خیره شده بود.
- به تو خواهم گفت چرا؛ چون آنجا جای مناسبی برای پنهان کردن خیلی چیزهاست. من کلکسیون متنوعی از ماری جوانا و کوکائین و حشیش، از زنهایی مثل تو کشف کرده ام. حالا برگرد.
تریسی حالش به هم خورد. احساس میکرد مایعی تلخ و زهرآگین از گلویش بالا میاید و دارد خفه میشود.
- اگر اینجا استفراغ کنی، آن را به صورتت میمالم.
و بعد به طرف نگهبان برگشت و گفت:
- اینها را ببرید دوش بگیرند، همه شان بوی گند میدهند.
زندانیان لخت درحالی که لباسهایشان را در دست داشتند، با قدم رو به طرف کوریدور دیگری رفتند که به یک سالن سیمانی منتهی میشد که بیش از دوازده دوش در آن کار گذاشته شده بود. خانم مدیر گفت:
- لباسهایتان را بگذارید و دوش بگیرید، از صابون ضدعفونی کننده استفاده کنید. همه جای تنتان را از سر تا پا خوب بشویید و به موهایتان شامپو بزنید.
تریسی پا به درون وان سیمانی گذاشت و زیر دوش رفت. آب سرد بود. او بدنش را محکم میمالید و فکر میکرد که هیچ وقت تمیز نخواهد شد.
اینها چه مردمی بودند؟ چطور میتوانستند با آن خشونت با دیگران رفتار کنند؟ او هرگز نمیتوانست پانزده سال این وضع را تحمل کند.
صدای نگهبان را شنید:
- آهای! تو! وقت تمام شده، بیا بیرون.
تریسی از زیر دوش قدم بیرون گذاشت و یک زندانی دیگر جای او را گرفت. حوله نازکی به او دادند که فقط میتوانست نصف بدنش را با آن خشک کند.
وقتی همه زندانیان دوش گرفتند، آنها را با قدم دو، به طرف سالن دیگری بردند. جایی که در آن قفسه هایی پر از یونیفرم خاکستری و چیزهایی دیگر چیده شده بود. تریسی و دیگران هر یک دو دست لباس یونیفرم، دو جفت شلوار، یک سینه بند، دو جفت کفش، دو تا ربدشامبر، یک برس مو، یک نوار بهداشتی و یک کیسه صابون لباسشویی گرفتند. خانم مدیر، منتظر ماند تا آنها لباس هایشان را بپوشند. وقتی همه کارشان به پایان رسید، به اتاق دیگری رفتند که یک نفر با یک دوربین برای عکس گرفتن از آنان، در آنجا ایستاده بود.
- پشت به دیوار بایستید.
تریسی به طرف دیوار حرکت کرد.
- تمام رخ.
او به دوربین خیره شد!
- سرت را به طرف راست برگردان.
او اطاعت کرد و سپس عکس گرفته شد.
- به چپ.
مجدداً عکس گرفته شد.
- برو آنجا. به طرف میز.
روی میز از وسایل انگشت نگاری پر بود. انگشتهای تریسی، روی یک صفحه جوهری غلتید. سپس دستش را روی یک صفحه کاغذ سفید گذاشت. دست چپ. دست راست.
- دستهایت را با آن آستری پاک کن. کار شما تمام شد.
او راست میگفت. تریسی با حالت کرختی و بی حسی دردناکی فکر کرد:
- من تمام شدم. من یک شماره هستم. بدون هویت.
یک نگهبان به تریسی اشاره کرد:
- ویتنی؟
- بله!
- سرمددکار میخواهد تو را ببیند، دنبال من بیا.
قلب تریسی ناگهان در سینه اش تکان خورد. بعد از این همه وقت، چارلز حتما کاری انجام داده بود. میدانست که او هیچ وقت وی را ترک نمیکند. آن ضربه اول بسیار ناگهانی بود که او را واردار کرد آن طور رفتار کند. حالا فرصت کافی برای فکر کردن داشت و فهمیده بود که هنوز عاشق تریسی است. او حتما با سرمددکار صحبت کرده و درمورد آن اشتباه وحشتناک به او توضیح داده بود. تریسی میرفت تا آزاد شود.
او با قدم رو، به طرف راهرو دیگری، در سمت پایین، که توسط دو نگهبان زن و مرد از راهروهای دیگر جدا میشد، رفت. به محض این که به در دوم رسید، توسط یک زندانی دیگر تنه ای خورد و به زمین غلتید. او یک غول بود. گنده ترین زنی بود که تریسی تاکنون دیده بود. بیش از شش فوت قد و احتمالا بیش از صد کیلو وزن داشت و صورتش پهن و پر از آبله و رنگ چشمهایش زرد مایل به سبز بود.
او تریسی را از زمین بلند کرد و بازوانش را گرفت تا او را آرام کند و در همان حال خنده کریهی کرد و به نگهبان گفت:
- هی! یک ماهی تازه برای ما رسیده است! چطور است جای او را در سلول من قرار بدهید؟
او لهجه بسیار سنگین سوئدی داشت.
- متاسفم برتا. او جایش تعیین شده است.
آن زن عظیم الجثه، ضربه ای به صورت تریسی زد. تریسی به سرعت از او دور شد و زن تنومند خندید:
- مانعی ندارد کوچولو، برتای بزرگ، تو را بعداً خواهد دید. ما وقت زیادی داریم، حالا حالاها اینجا هستی.
به دفتر سرمددکار رسیدند. تریسی از هیجان انتظار درحال غش بود. آیا خود چارلز آنجا منتظر اوست یا وکیلش را فرستاده است؟
منشی مددکار، به نگهبان اشاره کرد و گفت:
- او منتظر تریسی است.
آنها وارد شدند. سرمددکار جرج برانیگان، پشت میز کثیفی نشسته بود و به کاغذهایی که در جلویش بود، نگاه میکرد. او در حدود چهل سال داشت. مردی لاغر، با قیافه ای مهربان و چشمهایی عمیق و نافذ بود.
برانیگان مدت پنج سال بود که سرپرستی بخش مددکاری ندامتگاه زنان در لوئیزیانا را به عهده داشت. او با تجربیاتی مدرن و تخصصی اش درخصوص جرایم و تنبیهات وارد آنجا شده بود و با شوق وافر و ایده های فراوان، مصمم بود که تغییرات عمده ای در زندان به وجود بیاورد، اما شکست خورده بود. همانطور که قبل از او دیگران هم شکست خورده بودند. زندان دراصل به گونه ای ساخته شده بود که دو نفر در یک سلول باشند و حال در هر سلول بیش از چهار تا شش زندانی وجود داشت. او میدانست که همین شرایط در همه جا هست. زندانهای خارج از شهر همه بیش از گنجایش خود زندانی و کارکنان محدودی داشتند. هزاران زندانی بدون برنامه مشخص و بدون انجام هیچ کاری روز و شب را در آنجاها میگذراندند و نفرت و دشمنی را در قلبشان میپروراندند و طرح های کینه توزانه ای برای وقت خروج از زندان میریختند. این یک سیستم احمقانه و بی رحم بود، ولی هرچه بود، همان بود.
سرمددکار برانیگان، سرش را بلند کرد و زنی که در مقابل او ایستاده بود، نگاه کرد. یونیفرم بدرنگ زندان را به تن داشت و صورتش از فرط خستگی، تکیده به نظر میرسید. با این حال هنوز زیبا بود. تریسی ویتنی قیافه ای دوست داشتنی و زیبا داشت. برانیگان با خودش فکر کرد:
- تا چه وقت به این وضع میماند؟
او به این دلیل توجه داشت که خبر اتهام و دستگیری او را در روزنامه خوانده و آن را پی گیری کرده بود. او اولین مجرمی بود که بدون ارتکاب قتل به پانزده سال زندان محکوم شده بود. این محکومیت سختی بود. واقعیت این بود که او هم میدانست جوزف رومنو به او اتهام زده و خیلی ها به این جریان با سوءظن نگاه میکنند. اما او یک مددکار بود که در مقابل اجتماع و افراد، مسئولیت دوگانه ای داشت. او نمیتوانست مخالف سیستم باشد. خود او جزئی از سیستم بود.
برانیگان گفت:
- لطفا بنشینید.
تریسی خوشحال شد که نشست. زانوانش ضعیف شده و ایستادن برایش مشکل شده بود. او امیدوار بود که وی درمورد چارلز صحبت کند و ترتیبی برای رهایی او بدهد.
سرمددکار گفت:
- من سوابق شما را مطالعه کرده ام.
تریسی فکر کرد که چارلز از او خواسته است که این کار را بکند.
- من میبینم که شما باید مدتی طولانی را با ما باشید. محکومیت شما پانزده سال است.
چند لحظه طول کشید تا او توانست این کلمات را هضم کند. در این قضیه، یک بی ارتباطی وحشتناک وجود داشت. او منتظر شنیدن حرف های دیگری بود.
- آیا ... آیا شما با چارلز صحبت کردید؟
در حالت عصبی به لکنت افتاده بود. برانیگان با نگاهی پوچ و توخالی به او چشم دوخت:
- چارلز؟
تریسی احساس کرد که قلبش، مثل یک تکه سرب داغ در سینه اش درحال ذوب شدن است.
- خواهش میکنم ... خواهش میکنم به حرفهای من گوش کنید ... من بی گناهم. من نباید اینجا باشم. بی گناهم!
برای چندمین بار بود که او این عبارات را میشنید؟ صدمین بار، یا هزارمین بار؟ او گفت:
- دادگاه شما را گناهکار دانسته است. بهترین پیشنهادی که من میتوانم به شما بکنم این است که سعی کنید زمان را به راحتی بگذرانید. اگر این واقعیت را قبول کنید، خواهید دید که میتوانید در اینجا بمانید. در اینجا ساعت نیست. فقط تقویم وجود دارد.
تریسی با عجله فکر کرد:
- من نمیتوانم پانزده سال پشت یک در قفل شده بمانم. من میخواهم بمیرم. خداوندا، بگذار بمیرم. من بچه ام را هم میکشم. من نمیتوانم. آخر چطور میتوانم؟ این بچه توست. بچه تو، چارلز ... چرا اینجا نیستی که به من کمک کنی؟
در این لحظه بود که تریسی برای اولین بار احساس کرد که از چارلز متنفر است.
برانیگان گفت:
- اگر مشکل خاصی داشی ... منظورم این است که هروقت احساس کردی که کاری از دست من ساخته است میتوانی بیایی و مرا ببینی.
و او خودش میدانست که حرفهایش چقدر پوچ و بی معنی است. تریسی، جوان، زیبا و تازه از راه رسیده بود و نمیدانست در زندانها چه خبر است. آنجا وحشی هایی بودند که مثل حیوانات درنده به او حمله میکردند. هیچ سلول امنی وجود نداشت که بتواند تریسی را به آن بفرستند. تقریبا همه سلولها را هم جنس بازها قرق کرده بودند. سرمددکار شایعه هایی شنیده بود که این اتفاقات همه جا، در حمام، در کوریدورها، و شب ها در سلولها میفتد. ولی از نظر مقامات زندان همه آنها فقط یک شایعه بود. چون قربانیان، بعد از ماجرا سکوت میکردند و یا میمردند.
- با یک رفتار خوب شما میتوانید دوازده سال یا ...
- آه، نه!
و به گریه افتاد. این گریه از روی استیصال و دلتنگی و ناامیدی محض بود. برای لحظه ای تریسی احساس کرد که دیوارهای اتاق، از چهار طرف به سوی او در حرکتند. او از روی صندلی اش بلند شده بود و مرتب فریاد میکشید. یکی از نگهبانان به عجله داخل شد و با خشونت بازوان او را چنگ زد. برانیگان خطاب به او گفت:
- آرام ... آرامتر!
و بعد بدون این که هیچ کمکی بکند آنجا نشست و به مامورین که تریسی را کشان کشان میبردند، نگاه کرد. او را از کریدوری عبور دادند که پر از هم سلولهایی از نژادها و گروه های مختلف بود. آنها، سیاه، سفید، قهوه ای و زرد بودند. درحالی که تریسی، از کنار سلولهای آنها میگذشت هریک از آنها چیزی میگفتند که برای تریسی معنایی نداشت.
- ماهی شب ...
- دوستی فرانسوی ...
- دوست تازه ...
- مغز گوشت ...
و هنوز به قسمتی از کریدور که سلول او در آنجا قرار داشت، نرسیده بود که معنی مغز گوشت را که آنها میگفتند، فهمید.
فصل 6
شصت زن در بند 3 زندانی بودند، در هر سلول چهار نفر. تریسی همانطور که کوریدور را پشت سر میگذاشت، به صورتهای زندانیانی که در پشت میله ها ایستاده بودند، نگاه میکرد. در چهره آنها، حالات مختلفی مثل تمسخر، تنفر و کینه دیده میشد. تریسی احساس میکرد که در زیر آب راه میرود و در سرزمین اسرارآمیز و ناشناخته ای گام برمیدارد. این یک رویای عجیب و طولانی بود. گلوی تریسی از فریادهای حبس شده در درونش درحال ترکیدن بود. فراخواندن او به دفتر سرمددکار، آخرین جرقه های امید را در دل او خاموش کرده بود. حالا دیگر هیچ چیز وجود نداشت. جز دورنمایی از یک ذهن از کار افتاده که برای مدت پانزده سال در این قفس محبوس میشد.
خانم مدیر در سلول را باز کرد:
- برو تو!
تریسی پلکهایش را به هم زد و به اطراف نگاه کرد. در داخل سلول سه زن، در سکوت به او نگاه میکردند. خانم مدیر دستور داد:
- تکان بخور!
تریسی تردید کرد. بعد پا به درون سلول گذاشت. لحظه ای بعد صدای در را که پشت سر او بسته میشد، شنید.
او حالا در خانه بزرگ بود.
سلول به هم ریخته و درهم بود و در آن چند تکه اسباب، مثل یک میز کوچک، یک آینه ترک خورده، و یک کمد با چهار کشوی قفل شده دیده میشد. یک توالت بدون درپوش هم در گوشه سلول بود.
هم سلولی های تریسی به او خیره شده بودند. یکی از آنها که یک زن پرتوریکویی بود، سکوت را شکست:
- مثل این که یک هم زنجیر جدید برایمان رسیده است.
صدای او بسیار عمیق و خشن بود. اگر جای زخم چاقوی تیره و قهوه ای رنگی که از شقیقه تا زیر گلویش یک خط زشت کشیده بود، وجود نداشت. میتوانست زن زیبایی باشد. در اولین نگاه به نظر نمیرسید که بیشتر از چهارده سال داشته باشد؛ مگر اینکه کسی به چشمهای او نگاه میکرد.
یک زن چاق، حدود پنجاه ساله که مکزیکی بود، گفت:
- "لیو سوئت ورت". چقدر از دیدنتان خوشحالم. شما را چرا به اینجا آورده اند " کووریدا" ؟
تریسی آنقدر گیج و خسته بود که نمیتوانست جواب بدهد.
زن سوم یک سیاه بود، او حدود شش پا قد، چشمهایی تنگ و باریک و سرد و صورتی ماسک گونه داشت. موهای سرش تراشیده شده بود و جمجمه اش در زیر نور چراغی که از سقف آویزان بود آبی و سیاه مینمود. او گفت:
- جای تو آنجاست، در گوشه سلول.
تریسی به طرف جایی که او نشان داده بود، به راه افتاد. تشک کثیفی آنجا روی تخت بود که فقط خدا میدانست چه تعداد از زندانیان قبل از او، از آن استفاده کرده بودند. او نمیتوانست خودش را راضی کند که حتی به آن دست بزند. بی اختیار و با صدای تغییر یافته ای که هیچ شباهتی به صدای خودش نداشت گفت:
- من ... من نمیتوانم روی این تشک بخوابم.
زن چاق مکزیکی گفت:
- تو مجبور نیستی روی آن بخوابی کوچولو، میتوانی روی تشک من بخوابی.
تریسی ناگهان متوجه شد که در این سلول جریان پنهانی میگذرد. مغز گوشت تازه! او ناگهان به وحشت افتاد. ولی به خودش دلداری داد.
- من اشتباه میکنم، آه. بگذار من اشتباه کرده باشم.
او بار دیگر صدایش را بازیافت:
- چه کسی ... چه کسی را برای تعویض این تشک باید ببینم؟
زن سیاه پوست غرغری کرد:
- یک نفر هست که مدت هاست سروکله اش این طرف ها پیدا نشده است.
تریسی برگشت و دو مرتبه به تشک نگاه کرد. چند سوسک سیاه روی آن درحال خزیدن بودند. او فکر کرد:
- من نمیتوانم اینجا بمانم. دیوانه خواهم شد.
به نشانه خواندن فکرش، زن سیاه به او گفت:
- تو باید به این وضع عادت کنی، کوچولو.
تریسی صدای سرمددکار را میشنید که میگفت:
- سعی کن زمان را به راحتی بگذرانی ...
زن سیاهپوست ادامه داد:
- من ارنستین لیتل چپ هستم.
و با اشاره به زنی که زخم چاقو روی صورتش داشت گفت:
- او لولا است. اهل پورتریکو و آن یکی چاقه، پائولینا، از مکزیک است. حالتان چطور است؟
- من ... من تریسی ویتنی هستم.
لحن صدایش طوری بود که انگار میگفت:
- من تریسی ویتنی بودم.
او احساس کابوس گونه ای داشت که هویتش را به تریج از دست میدهد. یک تشنج تهوع آور از درونش گذشت. لبه تخت را گرفت تا به زمین نیفتد. زن چاق از او سوال کرد:
- از کجا آمده ای کوچولو؟
- من ... متاسفم ... من حال صحبت کردن ندارم.
او ناگهان احساس کرد که در اثر ناتوانی و ضعف قادر به ایستادن نیست. خم شد و در پای تخت کثیف به زمین نشست و عرق سردی را که بر پیشانی و صورتش نشسته بود، با دست پاک کرد. او فکر کرد:
- باید به سرمددکار میگفتم که حامله هستم. او حتما ترتیبی میداد که مرا به سلول تمیزتری بفرستند.
تریسی صدای پایی را شنید که در کوریدور به طرف پایین میرفت. خانم مدیر بود که از مقابل در سلول آنها عبور میکرد. تریسی با عجله به طرف در سلول رفت و با صدای بلند گفت:
- معذرت میخواهم، من باید سرمددکار را ببینم.
او در حال عبور برگشت و گفت:
- من او را میفرستم پایین.
- شما نمیفهمید من ...
خانم مدیر رفته بود. تریسی دستش را جلوی دهانش گرفت تا از جیغ زدن خودش جلوگیری نماید. زن پورتوریکویی پرسید:
- تو حالت به هم میخورد یا چیز دیگری است کوچولو؟
تریسی سرش را تکان داد. قاردر به صحبت کردن نبود. به طرف تخت خودش برگشت. یک لحظه به آن نگاه کرد و بعد به آرامی روی آن دراز کشید. این در واقع یک حرکت نومیدانه بود. یک تسلیم محض. تریسی چشمهایش را بست.
دهمین سالگرد تولدش، پرنشاط ترین و جذاب ترین روز زندگی او بود. پدرش اعلام کرد که ما برای شام به آنتونیز میرویم.
آنتونیز اسمی بود که به دنیای دیگری تعلق داشت. دنیای جادویی زیبایی، فریبندگی و ثروت.
تریسی میدانست که پدرش پول چندانی نداشت. ولی آن روز اعلام کرد:
- ما میتوانیم از عهده مخارج تعطیلات سال آینده برآییم.
ثبات به خانه برگشته بود و حالا آنها به آنتونیز میرفتند. مادر تریسی، فراک بسیار زیبای سبزرنگی به تن او کرد. پدرش با حالت تحسین گفت:
- بگذار نگاهی به تو بیندازم، خدای من! من امشب با خوشگلترین دختر نیواورلئان بیرون میروم. همه به من حسادت خواهند کرد.
آنتونیز همه چیز بود. تمام رویای تریسی کوچک و بسیار بیشتر از آن. آنجا یک سرزمین زیبا و اشرافی و مناسب هر نوع سلیقه ای بود. دستمال سفره های سفید گلدوزی شده و ظروف غذای نقره و طلا نما، روی میزها برق میزد. تریسی فکر کرد:
- اینجا یک قصر است و من و پدرم، شاه و ملکه هستیم.
و اشتهای زیادی برای غذا نداشت. محو تماشای زن ها و مردهایی بود که لباسهای فوق العاده زیبایی به تن داشتند. تریسی به خودش قول داد:
- وقتی بزرگ شدم، هر شب به آنتونیز خواهم آمد و پدر و مادرم را هم همراه خواهم آورد.
مادرش گفت:
- تریسی، چرا غذا نمیخوری؟
برای این که به حرف مادرش گوش کرده باشد، چند لقمه خورد. یک کیک هم برای او سفارش داده شده بود که ده شمع کوچک روی آن بود. سرگارسون، وقتی کیک را آورد، با صدای بلند گفت:
- تولدت مبارک تریسی.
و بقیه کسانی هم که آنجا بودند برگشتند و با او همراهی کردند. تریسی احساس میکرد یک شاهزاده خانم افسانه ای است.
از بیرون صدای بوق و حرکت اتومبیلها را در خیابان میشنید. صدای زنگ با صدای بوق اتومبیلها در هم آمیخت و بعد آنقدر این صدا رسا شد که همه صداهای دیگر را پوشاند.
ارنستین لیتل چپ گفت:
- وقت غذاست.
تریسی، چشمهایش را باز کرد. در سلول که به کوریدور اصلی باز میشد، گشوده شد. تریسی به روی تختش دراز کشیده بود و دلش میخواست که دوباره به رویاهای کودکی اش برگردد.
دختر پورتوریکویی گفت:
- هی! وقت خوردن شام است.
شنیدن اسم غذا و تصور خوردن آن حال تریسی را به هم میزد. سپس گفت:
- من گرسنه نیستم.
پائولینا، زن چاق مکزیکی گفت:
- بجنب بچه! آنها اهمیتی نمیدهند که تو گرسنه بمانی.
همه زندانی ها در کوریدور به صف ایستاده بودند. ارنستین هشدار داد:
- بهتر است از جایت تکان نخوری.
- من نمیتوانم، من همین جا میمانم.
هم سلولی های تریسی همه بیرون رفتند و در بیرون صف دوبله ای ایجاد کردند. یک زن زندانبان قد کوتاه و چاق، با موهای بلوند، تریسی را دید که بر روی تخت دراز کشیده است.
- هی! تو ... صدای زنگ را نشنیدی؟ بیا بیرون.
تریسی گفت:
- متشکرم، من گرسنه نیستم.
چشمهای زن زندانبان، از فرط ناباوری بزرگ شد. با حرکتی طوفانی خودش را به داخل سلول انداخت و فریاد زد:
- تو فکر میکنی چه فلان فلان شده ای هستی؟ منتظری که در سالن غذاخوری از تو پذیرایی کنند؟ یالله بلند شو برو توی صف. اگر یک بار دیگر این کار را بکنی، گزارشت را میدهم و آن وقت دمت در تله گیر میکند، فهمیدی؟
او نمیتوانست بفهمد. او هیچ چیز نمیفهمید. نمیدانست چه اتفاقی دارد میفتد. تریسی، به لبه تخت چنگ زد و بلند شد و خود را به زحمت به طرف صف زنان که در کوریدور تشکیل شده بود، کشاند و در کنار زن سیاهپوست ایستاد.
- چرا من باید ...
ارنستین لیتل چپ از گوشه دهانش نجواکنان گفت:
- خفه شو! کسی توی صف صحبت نمیکند.
زنها زندانی با قدم رو، یک کوریدور نمناک را که دو در حفاظتی داشت، پشت سر گذاشتند و وارد سالن بزرگی شدند. که پر از میزهای چوبی و صندلی بود. یک پیشخوان بلند که دیگ های بزرگی روی آن دیده میشد، جایی بود که زندانبان برای دریافت غذا جلوی آن می ایستادند. برنامه غذایی آن روز، سوپ لوبیا سبز، با چند گرم سیب زمینی و شیر بود، به علاوه حق انتخاب یک فنجان قهوه یا یک آبمیوه.
زندانیان، در حین حرکت، غذا را که در ظرفهای فلزی ریخته میشد، دریافت میکردند. کسانی که غذا گرفته بودند، مرتباً زیر لب میگفتند:
- حرکت کنید ... بروید جلو ... بگذارید صف حرکت کند ...
وقتی تریسی غذایش را گرفت، با بلاتکلیفی همان جا که بود ایستاد. به اطراف نگاه کرد و به دنبال ارنستین لیتل چپ میگشت. اما آن زن سیاهپوست غیبش زده بود. تریسی به طرف میزی که لولا و پائولینا، آن زن چاق مکزیکی نشسته بودند، به راه افتاد. حدود بیست زن دیگر هم در دو طرف آن میز مکزیکی نشسته بودند و با حرص و ولع غذایشان را میبلعیدند. تریسی به بشقابش نگاه کرد تا ببیند چه دارد. ناگهان زهره و زردآب معده اش تا گلویش بالا آمد. ظرف غذایش را با دستش عقب راند. پائولینا خودش را به او رساند و بشقاب غذا را از جلوی دست او برداشت و گفت:
- اگر تو نمیخوری، من برش دارم.
لولا گفت:
- هی! تو باید چیزی بخوری، وگرنه اینجا دوام نمی آوری.
تریسی با خودش فکر کرد:
- من نمیخواهم دوام بیاورم، میخواهم بمیرم. چطور اینها توانسته اند خودشان را با این وضع تطبیق بدهند؟ چه مدت است که آنها اینجا هستند؟ چند ماه؟ چند سال؟
تریسی به یاد آن سلول متعفن و تشک پر از حشرات افتاد و خواست جیغ بزند. دندانهایش را به هم فشرد تا صدایی از دهانش خارج نشود. زن مکزیکی گفت:
- اگر آنها بفهمند تو غذا نمیخوری توی دردسر میفتی.
او نگاه نامفهومی به صورت تریسی انداخت و اضافه کرد:
- تو که این را نمیخواهی؟ ها؟
تریسی با گیجی سر تکان داد.
- بسیار خوب؛ یک چیز دیگر هم باید به تو بگویم، لیتل چپ اینجا را اداره میکند. با او خوش رفتار باش. در غیر این صورت مسئولش خودت هستی، کووریدا.
سی دقیقه بعد، یک زن نگهبان وارد اتاق شد و زنگی را به صدا درآورد. همه بلند شدند و ایستادند. پائولینا، در آخرین لحظه، یک دانه لوبیا سبز از داخل بشقاب بغل دستی اش قاپید. تریسی در صف پشت سر او ایستاد. با اشاره زندانبان ها، زن ها با قدم رو به طرف سلولهایشان به حرکت درآمدند. ساعت چهار بعد از ظهر بود. پنج ساعت دیگر چراغ ها خاموش میشد.
وقتی تریسی به سلولش رسید، ارنستین لیتل چپ در آنجا بود. تریسی به فکر فرو رفت و با کنجکاوی به غیبت لیتل چپ در هنگام غذا خوردن میندیشید. او در عین حال داشت به توالت گوشه سلول نگاه میکرد.می بایست از آن استفاده کند، ولی چگونه میتوانست خود را متقاعد کند که این کار را در حضور دیگران انجام بدهد؟ با خود گفت که صبر میکند تا چراغها خاموش شود. بر روی لبه تخت نشست. ارنستین لیتل چپ گفت:
- من باخبر شدم که تو هیچ چیز از غذایت را نخوردی، این کار خیلی احمقانه است.
او چطور توانسته بود بفهمد؟ و چرا برایش اهمیت داشت که او غذا خورده یا نه؟ تریسی پرسید:
- چطور میشود خانم مدیر را دید؟
- تو باید درخواستت را بنویسی و به نگهبان بدهی، او به جای دستمال توالت از آن استفاده میکند.آنها هرکسی را که بخواهد مددکار را ببیند زیر نظر میگیرند و برایش دردسر درست میکنند.
او به طرف تریسی برگشت:
- چیزی که تو در اینجا به آن احتیاج داری یک رفیق است، کسی که بتواند در مشکلات و ناراحتی ها به تو کمک کند.
او خندید و دندان های طلایش نمایان شد. لحن صدایش نرم و آرام بود و به نظر میرسید که درباره این باغ وحش همه چیز را میداند. تریسی سرش را بلند کرد و به او نگریست. به نظرش رسید که در نزدیکی سقف شناور است.
این قد، بلندترین قدی بود که تاکنون دیده بود.
پدرش گفت:
- این زرافه است.
آنها در پارک اودوین بودند. تریسی عاشق پارک بود. روز یکشنبه آنها به آنجا رفتند تا به کنسرت گوش کنند. بعد از آن قرار بود با پدر و مادرش برای دیدن باغ وحش آکواریوم بروند. آنها به آرامی قدم برمیداشتند و به حیواناتی که در قفس ها و آشیانه هایشان بودند، نگاه میکردند. تریسی پرسید:
- اینها از این که در به رویشان قفل شده، ناراحت نیستند پدر؟
پدرش خندید:
- نه، تریسی! آنها زندگی راحتی دارند، از آنها به خوبی مراقبت میشود. به موقع به آنها غذا میدهند و از خطر دشمنانشان در امان هستند.
ولی تریسی کوچولو احساس میکرد که آنها ناراحتند و با قیافه های غمگینی به او نگاه میکنند. دلش میخواست میتوانست در قفس ها را باز کند و آنها را رها سازد.
- اما من دوست ندارم اینطور در به رویم قفل باشد.
درست سر ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه، صدای زنگ در کوریدورها میپیچید. هم سلولی های تریسی شروع به لخت شدن کردند. تریسی از جایش تکان نخورد. لولا گفت:
- تو پانزده دقیقه وقت داری که برای خوابیدن آماده شوی.
زنها همه یونیفرم ها را بیرون آوردند و لباس خواب پوشیدند. خانم مدیر که موهایش را بلوند کرده بود، قدم زنان از برابر سلول آنها گذشت و به محض این که چشمش به تریسی که هنوز لباسهایش را به تن داشت افتاد، گفت:
- هی! لباسهایت را دربیار.
و بعد به طرف ارنستین برگشت و گفت:
- مگر به او نگفته بودید؟
- چرا ما به او گفته بودیم.
خانم مدیر رو به تریسی کرد و گفت: