صفحه ی 30 تا 49

است؟
_او خودکشی کرده است.
جریان سردی از وجود تریسی گذشت وصدایش ناهموار شد:
_این.............غیر ممکن است.چرا می بایست خودکشی کند؟او همه چیز در زندگی داشت.
_یک یادداشت برای شما جا گذاشته است.
محل نگهداری اجساد، جای بسیار سرد و ترسناکی بود.آنها،ترسی را ازیک دالان سفید به یک اتاق استریل هدایت کردند؛ولی تریسی ناگهان متوجه شد که اتاق خالی نیست.آن جا پر از جسد بود.جسد مادر او هم همان جا بود.روپوش سفید مخصوص بازدیدگنندگان را که روی دیوار آویزان بود پوشید و مامور همراه او،دستگیره ای را گرفت وکشوی بسیار بزرگ فلزی را بیرون کشید:
_بیایید نگاه کنید.
نه اونمی خواست بدن خالی از روحی را که در آن کشو بود ببیند.می خواست هرچه زودتر از آن جا بیرون برود.او ترجبح می داد وقتی زنگ آتش نشانی راشنید،صدا،صدای واقعی زنگ آتش نشانی بود نه تلفن،نه خبر مرگ مادرش.
تریسی با آرامی جلو رفت،فریادی در درونش متراکم شده بود.خیره به طرف پایین و به جسد نگاه کرد که او را در خود پرورانده و به او غذا داده و دوستش داشته بود.خم شد و گونه مادرش را بوسید.سرد بود.
_آه،مادر،چرا این کار را کردی؟
مامور همراهش گفت:
_کالبد شکافی هم انجام شده است.
خودکشی،در قانون،ضوابط و تشریفات خاص خودش را دارد.
یادداشت دوریس ویتنی پاسخی نداشت.او نوشته بود:
"تریسی عزیزم
خواهش می کنم مراببخش.نمی توانستم خودم را به تو تحمیل کنم،این،بهترین راه بود.

خیلی دوستت دارم.مادر"

یادداشت هم به اندازه همان جسد خفته در کشوی فلزی،بی روح وعاری از معنی بود.بعد از ظهر آن روز،تریسی مراسم تشیع جنازه را تدارک دید و بعد با تاکسی خودش را به منزل خانوادگی رساند.از فاصله دور می توانست خروش طبل و شیپور "مارس گراس"را که در مراسم نواخته می شد و آوای غریبی داشت،بشنود.
محل زندگی ویتنی در "ویکنزرین هاوس"واقع در منطقه مسکونی حومه گاردن،که "آپ تاون"نامیده می شد،بود.این خانه،مثل همه خانه های نیواورلئان از چوب ساخته شده و فاقد زیر زمین بود.معمولا در مناطقی که از سطح دریا پایین تر می باشد،این چنین است.تریسی در این خانه بزرگ شده بود.آن جا برای او پر از گرمی و آسایش و خاطره ها بود.از یک سال قبل تا کنون،به این خانه نیامده بود.به محض توقف تاکسی در مقابل منزل،چشمش به تابلویی افتاد که در آن نوشته شده بود:"برای فروش."
خشکش زد.این غیر ممکنن بود:
_من هیچ وقت این خانه را نمی فروشم .همه ما در این جا راحتیم.
مادر او بارها این حرف راگفته بود.
تریسی با کلیدی که از سال ها قبل داشت، در را باز کرد و قدم به داخل خانه گذاشت و مثل یک مجسمه سنگی جلوی در ایستاد.اتاق ها همه خالی بود.هیچ مبلمانی در آن جا دیده نمی شد.همه وسایل قیمتی و آنتیک و استثنایی را برده بودند.خانه،درست مثل یک جای غارت شده بود.تریسی از این اتاق به آن اتاق می دوید و باورش نمی شد.آن چه می دید بیشتر به یک کابوس شبیه بود.با عجله به طبقه بالا رفت و در مقابل اتاق خوابش که بیشتر عمر خود را در آن گذرانده بود،ایستاد.آن جا نیز سرد و خالی بود.
_آه خدای من!چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد.
تریسی صدای زنگ ورودی را شنید و به سرعت به طرف در دوید."اتواشمیت"در مقابل در ایستاده بود.او،سرکارگر کارخانه قطعات سازی کمپانی ویتنی بود. مردی مسن با صورتی چروکیده و اندامی باریک که جز برآمدگی شکمش که بیشتر شده بود و موهای خاکستری نامرتب که طاسی سرش را نمایان می کرد،تغییر نکرده بود.اوبا لهجه غلیظ آلمانی گفت:
_تریسی من تازه خبر را شنیدم.من......من نمی توانم بگویم که چقدر متاسفم.
تریسی دست های او را در دست گرفت و گفت:
_آه اتو،خیلی از دیدنت خوشحالم،بیا تو.
و او را به اتاق خالی نشیمن هدایت کرد و گفت:
_خیلی متاسفم که جایی برای نشستن نیست.شما که اهمیت نمی دهید روی زمین بنشینید؟
_نه،نه.
آنها مقابل هم نشستند.چشم هایشان سرشار از غم و افسردگی بود.اتو اشمیت،تا آنجا که تریسی به خاطر می آورد،یکی از کازکنان خوب کمپانی بود.او به یاد داشت که پدر ش چقدر روی او حساب کی می کرد.
زمانی که مادر تریسی وارث کارخانه شد،اشمیت در کنار او ماند و پا به پای او کار کرد و تشکیلات را دوباره راه انداخت.
_اتو من هنوز نفهمیده ام که چه اتفاقی افتاده است.پلیس گفته که مادر خودکشی کرده؛اما تو می دانی که او هیچ دلیلی برای این کار نداشته.
یک فکر ناگهانی به ذهنش رسید و ادامه داد:
_او که بیمار نبود.بود؟شاید مشکل خاصی.......
_نه این طور نیست.این چیزها نبود.
اشمیت تگاهش را با ناراحتی برگرداند.یک حرف ناگفته در دهانش بود.
تریسی به آرامی پرسید:
_تو می دانی قضیه چه بوده است؟
اشمیت به دقت به چشم های آبی و مرطوب تریسی نگاه کرد:
_مادر شما نگفته بود که اخیرا چه اتفاقی افتاده بود.او نمی خواست باعث نگرانی شما بشود.
تریسی به جلو خم شد و گفت:
_مرا نگران می کنی.در چه موردی؟خواهش می کنم ادامه بده............
دست های کار کرده و زمخت اتو باز و بسته شد:
_تا کنون اسم مردی به نام "رومنو"را شنیده ای؟
_رومنو؟نه.چطور؟
اشمیت پلک هایش را به هم زد:
_شش ماه قبل رومنو با مادر شما تماس گرفت و گفت که می خواهد کمپانی را بخرد.مادر شما جواب داد که علاقه ای برای فروش آن جا ندارد.اما او مبلغی را پیشنهاد کرد که ده برابر قیمت واقعی بود.مادرتان نتوانست پیشنهاد او را نپذیرد.او خیلی هیجان زده شده بود.می خواست تمام آن پول را به بانک بسپارد و از محل در آمد سرشار آن،هر دوی شما تا آخر عمر زندگی راحتی داشته باشید.او می خواست با این خبر شما را غافلگیر کند.من هم برای او خیلی خوشحال بودم.من می توانستم سه سال قبل بازنشسته شوم؛ولی نمی خواستم خانوم دوریس را تنها بگذارم.چطور می توانستم این کار را بکنم؟این رومنو...............
اتو دنباله حرفش را خورد.
_این رومنو مبلغ ناچیزی یه عنوان بیعانه به مادر شما پرداخت و قرار بر این شد که پول اصلی و پرداخت سنگین نهایی یک ماه بعد انجام شود
صفحه34_45؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
فصل 3
تریسی به وقت نیاز داشت.وقتی برای فکر کردن و تدارک دیدن حرکت بعدی .او تحمل نداشت که به آن خانه غارت شده برگردد.به همبن جهت به یک هتل کوچک واقع در خیابان "مگزین"رفت که کمی از بخش فرانسوی نشین،جایی که آن دیوانگی و هیاهو،هنوز ادامه داشت،دور بود.تریسی چمدانش را همراه نداشت، به همین جهت کارمند بد گمان پشت میز اطلاعات هتل گفت که باید،بابت هر شب اقامت،بیست دلار بیعانه بپرداز.
تریسی،از اتاقش به کلرنس درموند،تلفن کرد تا به او بگوید قادر نیست تا چند روز دیگر سر کارش بیاید.او در حالی که سعی می کرد ناراحتی اش را از تریسی پنهان کند،گفت:
_نگران نباش،ایرادی ندارد.من کسی را پیدا می کنم کهموقتا کارها را انجام بدهد تا تو برگردی.
درموند ارزو کرد که تریسی وقتی به چالز استنهوپ تلفن می کند،به خاطر داشته باشد که بگوید او چه لطفی در حق وی کرده است.
دومین تلفن تریسی به چالز بود.
_چالز عزیزم،کدام جهنمی هستی؟
_تریسی تویی؟مادر تمام امروز صبح سعی می کرد تو را پیدا کند،او می خواست با تو برای ناهار قرار بگذارد.شمل دو نفر کارهای زیادی دارید که بایذ انجام بدهید.
_خیلی متاسفم عزیزم،من در نیوارولئان هستم.
_تو کجا هستی؟در نیواورلئان چه کار می کنی؟
_مادر من مرد.
کلمات در گلویش گیر کرده بود.
_آه!
لحن صدای چارلز فورا تغییر کرد.
_متاسفم تریسی،این باید خیلی ناگهانی اتفاق افتاده باشد.او،خیلی جوان بود؛نبود؟
تریسی با افسردگی فکرد کرد:
_بله او خیلی جوان بود.
سپس گفت:
_بله،بله او جوان بود..
_چطور این اتفاق افتاد؟تو حالت خوب است؟
در هر حال تریسی نمی توانست به خود بقبولاند که آن ماجرا،یک خودکشی بوده است.او می خواست با عجله تمام آن بلاهایی را که به سر مادرش آمده بود،برای چالز بازگو کند؛ولی خودش را کنترل کرد.او فکر کرد:
_این مشکل من است.نباید غم و درد خودم را بر سر چالز بریزم.
سپس گفت:
_نگران نباش،من خوبم عزیزم.
_تریسی،می خواهی پیش تو بیایم؟
_نه،متشکرم.خودم می توانم کارها را انجام بدهم.فردا،مادر را به خاک می سپاریم.روز دوشنبه بر می گردم فیلادلفیا.
بعد از این که گوشی را گذاشت،روی تختخواب هتل دراز کشید.ذهن آشفته و مغشوشی داشت.اگوستیک های کثیف سقف را می شمرد:
صفحه 38_39؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_آدرس؟
_خیابان رومن.شماره 320
او،بدون این که سرش را بلند کند گفت:
خیابان رومن،باید درست وسط رودخانه باشد.
_بسیار خوب،بنویسید؛520
او،کارت را به طرف تریسی برگرداند و تریسی به اسم جوئن اسمیت آن را امضا کرد.
_فقط همین؟
_فقط همین.
او با احتیاط رولور را به طرف جلو لغزاند. تریسی خیره به آن نگاه کرد،بعد آن را برداشت و در کیف دستی اش گذاشت و برگشت و با عجله از فروشگاه بیرون آمد.فروشنده از پشت سر تریسی فریاد زد:
_خانوم،فراموس نکنید آن اسلحه پر است.
**********************************
میدان"جکسن"در قلب محله فرانسوی نشین بود.برج بلند و بسیار زیبا کلیسای سنت لوئیز، به این میدان جلوه ی خاصی داده بود. خانه های قدیمی و دوست داشتنی در این میدان با حصاری از درخت های تنومند و زیبا مگنولیا که آنها را در بر گرفته بود از هیاهو و ترافیک سرگیجه آور خیابان،دور نگه داشته می شد.رومنو،در یکی از این خانه ها زندگی می کرد.
قبل از هر کاری،تریسی صبر کرد تا هوا تاریک شود.اجتماع گسترده مردم به طرف خیابان چارنر در حرکت بود و از آن فاصله تریسی می توانست بازتاب صدای آن جهنمی را که چند لحظه قبل از آن نجات پیدا کرده بود،بشنود.او در سایه ایستاد و خانه را در نظر گرفت.وزن اسلحه در کیف دستی اش احساس می کرد.
نقشه ای که تریسی در ذهن داشت،خیلی ساده بود.او دلایل کافی داشت که با رومنو مواجه بشود و از او بخواهد که موضوع مرگ مادرش را روشن کند.اگر از این کار سرباز می زد،او را با اسلحه تهدید می کرد و هم از او یک اقرار کتبی می گرفت و آن را به آقای میلر،افسر پلیس نیواورلئان می داد.و هم رومنو را دستگیر می کرد و به این ترتیب انتقام مرگ مادرش گرفته می شد.
تریسی،دلش می خواست که چالز هم آن جا بود.اما نه.بهتر بود که او این کار را به تنهایی انجام می داد و چالز از این ماجرا دور می ماند.او این داستان را وقتی برای چالز تعریف می کرد که همه چیز به پابان رسیده باشد و رومنو پشت میله های زندان،جایی که به او تعلق دارد،برود.
عابرین،از هر سو در حرکت بودند.تریسی صبر کرد تا مردی که از رو به رو می آید بگذرد و خیابان کاملا خلوت شود.بعد به طرف خانه مورد نظر رفت و زنگ در را به صدادر آورد،ولی پاسخی شنیده نشد .تریسی فکر کرد:
_ممکن است به یک مجلس رقص خصوصی که به مناسبت این مراسم بر پا شده است،رفته باشد؛ولی من می توانم تا وقتی به خانه بر می گردد همین جا منتظر بمانم.
ناگهان،چراغ سر در خانه روشن شد و مردی در آستانه در ظاهر گردید.دیدن او برای تریسی کاملا غیر منتظره بود.او،انتظار دیدار مردی با قیافه ناخوشایند و چهره ای شرارت بار داشت.حال آن که اکنون خودرا با مردی جذاب و بسیار خوش قیافه مواجه می دید.کسی که خیلی راحت می شد او را با یک استاد دانشگاه اشتباه گرفت.صدای او بسیار آرام و دوستانه بود.
_سلام،می تونم کمکی به شما بکنم؟
_شما جوزف رومنو هستید؟
صدای تریسی مرتعش بود.
_بله،چه کاری می توانم برای شما انجام بدهم؟
رفتارش ساده و جذاب بود تریسی اندیشید:تعجبی ندارد که مادرم اسیر حیله های این مرد شد.
_آقای رامنو،می خواهم با شما صحبت کنم.
رمانو اندکی سرپای مهمانش را نگریست و گفت:"البته،بفرمایید داخل."
تریسی وارد نشیمن شد که پر اسباب و اثاث زیبا و عتیقه بود.
جوزف رمانو زندگی خوبی داشت.تریسی اندیشید:البته با پول مادر من.
_می خواستم برای خودم نوشیدنی بیاورم .شما چه میل دارید؟
_هیچ چیز؟
رمانو با کنجکاوی به او نگریست و پرسید :"راچع به چه موضوعی می خواستید با من صحبت کنید،خانم........؟"
_تریسی ویتنی.من دختر دوریس ویتنی هستم.
رمانو چند لحظه با سردرگمی به وختر زل زد و بعد نشانه ای آشنایی بر چهره اش آشکار شد و گفت:"اوه بله.ماجرای مادرتان را شنیدم .خیلی بد شد."
_آقای رمانو،دادستان مادرم را به کلاهبرداری متهم کرده است. شما می دانید که چنین چیزی حقیقت ندارد.از شما می خواهم به من کمک کنید تا از او اعاده حیثیت کنم.
رمانو شانه ای بالا انداخت وگفت:"من در روزهای جشن درباره ی مسائل کاری صحبت نمی کنم.این بر ضد مذهب من است."بعد به سمت میز رفت و برای خودش نوشابه ای آماده کرد و ادامه داد:"فکر می کنم اگر چیزی بنوشید حالتان بهتر خواهد شد."
این مرد هیچ راهه برای تریسی باقی نگذاشت.او در کیفش را باز کرد و اسلحه را بیرون آورد و به سمت رمانو نشانه گرفت و گفت:"آقای رومانو،بگذارید به شما بگویم چه چیزی مرا آرام می کند.وادار کردن شما به اعتراف به بلایی که بر سر مادرم آوردید."
جوزف رمانو برگشت و اسلحه را دید و گفت:"خانوم ویتنی،بهتر است آن را کنار بگذارید.ممکن است ناخواسته شلیک شود."
_اگر کاری را که می گویم انجام ندهید،شلیک می شود.شما باید بر روی کاغذی بنویسید که چگونه کمپانی ئیتنی را چپاول و ورشکسته و مادرم را به خودکشی وادار کردید.
مرد حالا که با چشمان تیزش با دقت به او نگاه می کرد و زیر نظر داشت گفت :فهمیدم.اگر قبول نکنم چه می شود؟"
ترسی پاسخ داد :"شمارا می کشم."احساس می کرد اسلحه در دستش لرزید.
رومانو که لیوان به دست سمت او حرکت کرد با صدای نرم و صادقی گفت :"خانوم ویتنی،شما زن تبهکاری به نظر نمی رسید.من هیچ ارتباطی با قتل مادرتان نداشتم باور کنید که........."در همین هنگام نوشیدنی لیوان را که مایع الکلی بود به صورت تریسی پاچید.
چشمان تریسی در اثر الکل به شدت سوخت و لحظه ای بعد در اثر ضربه ای اسلحه از دستش رها شد.
جو رمانو گفت:"مادرت واقعیت را از من پنهان کرده بود. او نگفته گه دختر قشنگی مثل تو دارد."
رمنو بازوان تریسی را محکم گرفته بود و تریسی هم کور هم وحشت زده .سعی کرد از او دور شود،ولی او تریسی را از پشت به دیوار فشار می داد و سنگینی خود را روی او انداخته بود.
_تو واقعا دل و جرات داری،کوچولو،از تو خوشم آمد..........این طور کارها مرا به هیجان می آورد.
صدایش حالت وحشی و خشنی داشت.تریسی،،تحت فشار تنه او به نفس نفس افتاده بود و سعی می کرد خودش را از دست او خلاص کند؛اما تلاش و تقلایش بی فایده،در برابرفشار دست های پر قدرت او بی فایده بود.
_تو آمده بودی که مرا بکشی؟
_ولم کن.......بگذار بروم.
تریسی سعی کرد جیغ بکشد،اما صدایش در گلو خفه شده بود.
_ولم کن....دارم کور می شوم......
او قهقهه ای زد و بلوز تریسی را به تنش درید .تریسی احساس کرد که زیرتنه سنگین او بر کف اتاق دارد خفه می شود و دست هایش کور مال کورمال،حرکت کرد و ناگهان انگشتانش به اسلحه برخورد کرد.آن را چنگ زد و برداشت.ناگهان صدای انفجار شدیدی شنیده شد.رومنو ناله کنان گفت:
_آه خدای من!
به تدریج از فشاری که بر تن تریسی می آورد،کاسته شد.
در هاله ای از مه قرمز،تریسی با نگاه ترسناکی رومنو را که در حال سقوط به کف اتاق بود،دنبال کرد.او در حالی که دستش را روی بازویش می فشرد نالید:
_تو مرا کشتی!
تریسی سر جای خودش خشک شده بود و قادر به حرکت نبود.حالش به هم می خورد و احساس می کردچشم هایش از شدت درد و سوزش،در حال کور شدن است.برگشت و خودش را به طرف دری که در انتهای اتاق بود،کشاند و با ضربه شانه اش در را باز کزد.آن جا دستشویی بود.او تلو تلو خوران خودش را به دستشویی رساند وآن را از آب سرد پر کرد و آن قدر با آب چشم هایش را شست تا درد و سوزش آن ساکت شد.حالا می توانست اطرافش را ببیند.به آینه نگاه کرد،چشم هایش مثل دو کاسه خون شده و از او قیافه وحشی و ترسناکی ساخته بود.
_خدای من!........من یک نفر را کشتم.
برگشت و به داخل نشیمن دوید.رومنو روی کف زمین افتاده و خون از پهلویش بر روی فرش سفید روان بود.تریسی،بالای سرش ایستاد.صورتش مثل گچ سفید بود.
_متاسفم،من چنین منظوری نداشتم.....
ناگهان متوجه شد که سینه او تکان می خورد.او داشت نفس می کشید.پس هنوز زنده بود.بایدفورا یک آمبولانس خبر می کرد.
تریسی با عجله به طرف تلفنی که روی میز بود دوید و شماره اورژانس را گرفت.وقتی که می خواست صحبت کند،صدایش به سختی از گلویش بیرون می آمد.
_لطفا یک آمبولانس بفرستید....همین حالا.....آدرس،میدان جکسون شماره420.مردی این جا تیر خورده است.....
تریسی گوشی را گذاشت و نگاهی به رومنو انداخت و شروع به دعا کرد:
_آه،خدای من!خواهش می کنم نگذار او بمیرد.تو دانی که من قصد کشتن او را نداشتم.
و در کنار جسد او،روی زمین زانو زد تا ببیند که آیا او زنده است یا
صفحه ی 46_47؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نماینده آژانس به کامپیوترش مراجعه کرد:
_یک پرواز به شماره 304 هست.شما خیلی شانس آوردید خانوم.یک صندلی خالی بیشتر باقی نمانده.
_پرواز چه ساعتی است؟
_بیست دقیقه دیگر،شما وقت دارید که خودتان را برای سوار شدن به هواپیما آماده کنید.
در حالی که تریسی،در کیف دستی اش دنبال چیزی می گشت.احساس کرد که دو نفر پلیس به او گذاشتند و یکی از آنها پرسید:
_تریسی ویتنی؟
قلب تریسی برای لحظه ای از تپیدن باز ماند.خیلی احمقانه بود که اگر هویتش را تکذیب می کرد:
_بله؟
_شما توقیف هستید!
و لحظه ای بعد تریسی، دسبند سردی را روی مچ دستش احساس کرد.همه این چیزها،بسیار کند و آرام اتفاق افتاد.
تریسی وارد اتومبیل سیاه و سفید پلیس،که صندلی های جلو و عقب آن با حفاظ توری از هم جدا شده بود،گردید و در صندلی عقب نشست.اتومبیل به راه افتاد و به سرعت در حالی که چراغ های چشمک زن آن روشن و خاموش می شد و آژیر آن جیغ می کشید.در خیابان به حرکت در آمد.او در صندلی فرو رفته بود.سعی می کرد نامرئی بشود.او یک قاتل بود.رومنو مرده بود.ولی همه یک تصادف بود.او هیچ قصد قبلی برای این کارنداشت،در این مورد می توانست به پلیس توضیح بدهد.آن ها مجبور بودند حرف های او را که عین حقیقت بود ،بپذیرند.
اداره پلیس که تریسی را به آن جا بردند،در حاشیه غربی نیواورلئان و در ساختمان قدیمی و کثیف.با منظره ای نومید کننده.واقع شده بود.اتاق افسر نگهبان،پر بود از آدم های پست؛فاحشه ها،جیب برها،دزدها و قربانیانشان........
تریسی به دنبال ماموری که او را می برد،به طرف میز افسر نگهبان کشیده شد.یکی از دو ماموری که او را آورده بودند،گزارش داد:
_ما او را در حالی که می خواست از فرودگاه فرار کند،دستگیر کردیم،جناب سروان.
_من نمی خواستم...
تریسی می خواست توضیح بدهد اما صدایش شنیده نشد.افسر نگهبان گفت:
_دستبندهایش را باز کنید.
دستبندها را از دستش باز کردند.احساس سبکی کرد و صدای گمشده اش را بازیافت:
_این یک تصادف بود!.....من قصد کشتن او را نداشتم...او می خواست به من تجاوز کند....
ولی بیش از آن نتوانست ادامه بدهد.افسر نگهبان با صدای ناهمواری پرسید:
_آیا شما تریسی ویتنی هستید؟
_بله،خودم هستم.
او به تریسی نگاه کرد تریسی وحشت زده گفت:
_صبر کنید...یک دقیقه صبر کنید.
او به حق خودش برای مشاوره با وکیل و تماس،قبل از شروع بازجویی،واقف بود.
_من....من حق یک تماس تلفنی دارم.
افسر نگهبان با غرولند گفت:
_قانون و مقررات را هم که خوب بلدی؟چند بار تا به حال به هلفدونی افتاده ای؟