20 تا 29
- بله ، مطمئن بودم که مورد بازجویی قرار خواهم گرفت.
سپس گفت:
- ما در حد کفایت دوست داشتن همدیگر را می شناسیم. خانم استنهوپ.
خانم استنهوپ زیر لب زمزمه وار گفت:
- عشق؟
و اضافه کرد:
- خیلی صادقانه بگویم دوشیزه ویتنی، خبر ازدواج شما و چارلز باعث تعجب ما شد.
و با لبخند بردبارانه ای ادامه داد:
- حتما چارلز در مورد شارلوت با شما صحبت کرده است؟
و به تغییر حالت چهره تریسی چشم دوخت. داشت فکر می کرد:
- که اینطور؟
خانم استنهوپ گفت:
- چارلز و شارلوت تقریبا با هم بزرگ شده اند، آنها خیلی به هم نزدیکند. روابط خوبی دارند. در واقع همه انتظار داشتند که امسال نامزدیشان را اعلام کنند.
تریسی لازم ندید که شارلوت را در نظر مجسم کند. برای اینکه حدس میزد که دارای چه خصوصیاتی است. احتمالا در خانه همجوار آنها زندگی می کند ، از خاندانی ثروتمند است و زمینه اجتماعی مشابه چارلز دارد. به مدرسه های خیلی خوب رفته، عاشق اسب سواری است و تا کنون تعداد زیادی جایزه برده است.
خانم استنهوپ پیشنهاد کرد:
- در مورد خانواده خودت برایمان بگو.
تریسی با خود فکر کرد:
- خدای من ، این درست مثل صحنه ای از فیلم های سینمایی آخر شب تلویزیون است. من " ریتا هیورث " هستم که پدر و مادر " کاری گرانت " را برای اولین بار ملاقات می کنم. من به یک نوشیدنی احتیاج دارم. در فیلم های قدیمی ، پیشخدمت همیشه در لحظات حساس برای نجات قهرمان داستان با یک سینی پر از نوشیدنی وارد می شد.
خانم استنهوپ پرسید:
- شما کجا متولد شده اید، عزیزم؟
- در لوئیزیانا، پدرم یک مکانیک بود.
نیازی نداشت این را اضافه کند، ولی تریسی قادر به پنهان کردن چیزی نبود، به جهنم! به پدرش افتخار می کرد.
- یک مکانیک؟
- بله، او کارش را با یک کارخانه کوچک در نیواورلئان شروع کرد و در همین زمینه آن را به یک کمپانی بزرگ تبدیل کرد. وقتی پنج سال قبل، پدرم فوت کرد، مادرم مسئولیت آنجا را به عهده گرفت.
- در این کمپانی چه چیزی می سازند؟
- لوله اگزوز و قطعات دیگر برای اتومبیل.
خانم و آقای استنهوپ نگاهی با هم مبادله کردند و هر دو تقریبا هم زمان گفتند:
- که این طور؟
لحن صدای آنها ، تریسی را عصبی کرد و از خودش پرسید:
- می دانم چقدر طول خواهد کشید تا آنها را دوست داشته باشم؟
و سپس نگاهی به قیافه نامهربانانه آنها که در مقابلش نشسته بودند انداخت و ترس و وحشت در دلش شروع به جوشیدن کرد.
- شما خیلی شبیه مادر من هستید. او هم بسیار زیبا و باهوش و ملیح است. اصلا اهل جنوب است. زن کوچک اندامی و تقریبا هم قد شماست ، خانم استنهوپ.
آخرین کلمات این جمله را ، تریسی به طرز دنباله داری کشید و طنین صدایش در سکوت آزار دهنده ای محو شد. تریسی خنده بی رنگی کرد که با نگاه تند وتیز خانم استنهوپ در دهانش خشک شد. سرانجام، این آقای استنهوپ بود که با لحنی بی تفاوت گفت:
- چارلز به ما اطلاع داد که شما حامله اید!
آه! تریسی چقدر آرزو می کرد که ای کاش چارلز این را به آنها نگفته بود. رفتار آنها به طور کاملا محسوسی ناخوشایند بود. طوری حرف می زدند که انگار پسرشان هیچ ارتباطی با این قضیه ندارد. آنها، این احساس را در تریسی به وجود می آوردند که این کار یک لکه ننگ است. تریسی فکر کرد:
- حالا می فهمم که چه لباسی باید می پوشیدم.
خانم استنهوپ شروع کرد:
- نمی دانم چرا امروز...
ولی نتوانست جمله اش را تمام کند، زیرا همان وقت چارلز وارد اتاق شد. تریسی هرگز از دیدن کسی در زندگی اش، تا این حد خوشحال نشده بود.
چارلز با بشاشت خاصی گفت:
- چکار دارید می کنید؟ حالت چطور است عزیزم؟
تریسی بلند شد و با دستپاچگی خودش را در میان بازوان چارلز انداخت.
- خیلی خوب.
تریسی او را به افکار خودش نزدیک کرد. خدا را شکر کرد که چارلز، مثل پدر و مادرش نیست. او هرگز نمی تواند مثل آنها باشد. آنها رفتاری بسیار سرد و خشک و متکبرانه داشتند. پیشخدمتی با یک سینی پر از نوشیدنی وارد شد. تریسی به خودش گفت:
- کارها رو به راه خواهد شد. این فیلم پایان خوبی دارد.
شام آن شب استثنایی بود؛ اما تریسی عصبی تر از آن بود که بتواند چیزی بخورد. آنها در خصوص مسائل بانکی و سیاسی و حکومت های بحرانی در دنیا، بحث و گفتگو کردند. در واقعا همه چیز بسیار غیر شخصی و مودبانه برگزار شد و هیچ کس با صدای بلند صحبت نکرد. تریسی فکر کرد:
- آنها تصور می کنند که من پسرشان را به دام انداخته ام، پس حق دارند که همه چیز را در مورد من بدانند. یک روز چارلز صاحب کمپانی خواهد شد و این مهم است که همسر منلسبی داشته باشد.
و تریسی به خودش قول داد:
- او، حتما چنین زنی خواهد داشت.
چارلز به آرامی دست تریسی را که در زیر میز به دور دستمال سفره پیچیده شده بود گرفت و لبخندی زد. قلب تریسی به لرزه افتاد. چارلز گفت:
- من و تریسی ترجیح می دهیم که عروسی کوچکی داشته باشیم و بعد از آن...
خانم اشتنهوپ حرف او را قطع کرد و گفت:
- این حرف چرندی است! خانواده ما نمی تواند یک عروسی کوچک داشته باشد. چارلز، چون ما دوستان و آشنایان زیادی داریم که مایلند در عروسی تو شرکت کنند.
و بعد به تریسی نگاه کرد تا او را ورانداز کند و در همان حال اضافه کرد:
- بهتر است کارت های دعوت یکباره فرستاده شود. تو با این نظر موافقی؟
چارلز با عجله گفت:
- بله، بله، البته ما عروسی خواهیم داشت، اصلا من چرا در این مورد تردید کردم؟
خانم استنهوپ گفت:
- بعضی میهمانان از خارج کشور خواهند آمد، من ترتیبی می دهم که آنها در همین جا اقامت کنند.
آقای استنهوپ گفت:
- برای ماه عسل تصمیم دارید به کجا بروید؟
چارلز لبخندی زد و گفت:
- این یک خبر خصوصی است پدر.
و در همان حال دست تریسی را به آرامی فشرد. خانم استنهوپ پرسید:
- برای ماه عسل تان چه مدت را در نظر گرفته اید؟
چارلز پاسخ داد:
- در حدود پنجاه سال!
و تریسی ، احساس کرد که به خاطر این حرفش او را تا حد پرستش دوست دارد.
بعد از شام آنها به کتابخانه رفتند و تریسی ، نگاهی به اطراف انداخت.
در آنجا همه چیز از چوب بلوط قدیمی ساخته شده بود و قفسه ها حاشیه های تزئینی از جنس چرم داشت. دو تابلو از کارهای " کاپلی " نقاش قرن هجدهم امریکا، و یک اثر از " رینولدز " نقاش معروف انگلیسی همزمان او، به دیوارها آویزان بود.
برای تریسی واقعا فرقی نمی کرد که چارلز ثروتمند باشد یا نه، ولی اعتراف کرد که این نوع زندگی واقعا جذاب است.
تقریبا حدود نیمه های شب بود که چارلز، تریسی را به آپارتمان کوچکش ، واقع در خیابان " پارک فرونت " رساند و گفت:
- تریسی ، امیدوارم شب خیلی بدی برای تو نبوده باشد، مادر و پدر من، گاهی اوقات خیلی سفت و سخت هستند.
تریسی دروغ گفت:
- آه، نه، انها خیلی دوست داشتنی بودند.
او تمام آن شب را به خاطر حالت های عصبی که داشت ، خیلی خسته بود. با این حال وقتی به در ورودی آپارتمان نزدیک شدند از چارلز پرسید:
چند دقیقه ای داخل می آیی؟
و می خواست بگوید:
- عاشقت هستم چارلز، هیچ کس در دنیا نمی تواند مرا از تو جدا کند.
چارلز گفت:
- نه، امشب نه. چون فردا روز سنگینی خواهم داشت.
این جمله برای تریسی نا امید کننده بود ، اما گفت:
- البته عزیزم، کاملا می فهمم.
- فردا به تو زنگ می زنم.
و بوسه کوچکی بر گونه های او زد و از پله ها سرازیر شد. تریسی، با نگاهش او را تا پایین پله ها تعقیب کرد.
***
ساختمان اتش گرفته بود و صدای یکنواخت و بی انقطاع و بلند زنگ اتومبیل های آتش نشانی ، سکوت را شکست.
تریسی به کندی متوجه شد که در خواب بوده و آن صدا ، صدای زنگ تلفن است.
ساعت شماطه دار روی میر کنار تخت خواب او، دو و سی دقیقه را نشان می داد. برای یک لحظه، دل در سینه تریسی فروریخت. نکند برای چارلز اتفاقی افتاده باشد؟ گوشی تلفن را به سرعت برداشت:
- الو؟
صدای مردی از راه دور شنیده شد که می پرسید:
- تریسی ویتنی؟
تریسی تردید کرد، باز هم یکی از آن مزاحم های تلفنی است؟ با این حال پرسید:
- شما کی هستید؟
- من کارآگاه میلر از اداره پلیس نیواورلئان هستم. شما تریسی ویتنی هستید؟
- بله.
قلبش در سینه شروع به کوبیدن کرد.
- متاسفم، خبر بدی برای شما دارم...
دست های تریسی ، به دور گوشی گره خورد. صدا ادامه داد:
- در مورد مادرتان است.
- اتفاق بدی برای او افتاده؟
- او فوت کرده است خانم ویتنی...
- نه!
و جیغ کشید. او همچنان حرف میزد، ولی تریسی نمی شنید، یا می شنید و نمی فهمید. نه، این حقیقت نداشت، فقط یک مزاحمت تلفنی خیلی زشت بود. یک آدم بد ذات می خواست تریسی را بترساند. مادرش در وضعیت خوبی بود. او زنده بود. اما... مبادا واقعا چنین اتفاقی افتاده باشد؟ تریسی نمی توانست حرف بزند. دهان و زبانش یخ زده بود. صدای افسر پلیس را دوباره شنید که می گفت:
- الو؟...خانم ویتنی؟...الو....
- من با اولین پرواز در آن جا خواهم بود.
تریسی ، در آشپرخانه کوچک آپارتمانش نشست و به مادرش فکر کرد. این غیر ممکن بود که او مرده باشد. مادرش همیشه سرحال و سرزنده بود. آنها، رابطه بسیار نزدیک و دوستانه ای داشتند. از وقتی که تریسی دختر کوچولویی بود، می توانست مشکلاتش را با او در میان بگذارد و در مورد همه چیز، مدرسه،پسرها و مردها با او حرف بزند.
وقتی که پدر تریسی مرد، پیشنهادهای زیادی در خصوص خرید کارخانه به وی داده شد. مبالغی را به دوریس ویتنی پیشنهاد کردند که با ان می توانست تا پایان عمرش به آسودگی زندگی کند، اما او همیشه سرسختانه، تمام پیشنهادات فروش را رد رد می کرد و می گفت:
- پدر تو این کمپانی را ساخت. من نمی توانم حاصل تمام زحماتش را دور بریزم.
و به این ترتیب کمپانی را فعال نگه داشت.
تریسی فکر کرد:
-آه ، مادر، خیلی دوستت دارم. تو هیچ وقت چارلز را ملاقات نمی کنی و نوه ات را هم هرگز نخواهی دید.
و شروع به گریستن کرد. بعد برخاست و یک فنجان قهوه برای خودش دم کرد و در تاریکی نشست تا قهوه اش سرد بشود.
تریسی دلش می خواست که چارلز را هرچه زودتر در جریان این خبر قرار دهد و او را در کنار خودش احساس بکند. به ساعت آشپزخانه نگاه کرد. سه و سی دقیقه صبح بود. تریسی نمی خواست او را بیدار کند. می توانست بعدا از نیواورلئان به او تلفن کند.
تریسی فکر کرد که این موضوع تا چه حد می تواند عروسی آنها را تحت الشعاع قرار بدهد؟ و ناگهان احساس گناه کرد. او چطور می توانست در چنین شرایطی به خودش فکر کند؟ آقای میلر افسر پلیس به او گفته بود:
- به محض اینکه رسیدی، یک تاکسی بگیر و خود را به قرارگاه پلیس برسان.
ولی چرا قرارگاه پلیس؟ چرا؟ مر چه اتفاقی افتاده بود؟
تریسی در حالی که در سالن پر رفت و آمد فرودگاه نیواورلئان ، منتظر چمدانش بود، در ازدحام مسافران محاصره شده و بی وقفه ار آنها تنه می خورد و احساس خفگی می کرد. او سعی داشت که خودش را به محل تحویل چمدان ها برساند ، ولی کسی به او اجازه جلو رفتن نمی داد. ترس از اینکه تا دقایق دیگر شاهد چه چیزی خواهد بود، او را عصبی می کرد.
مرتبا به خودش می گفت که همه این ها چیزی جز یک شوخی زشت نیست. اما کلماتی که میلر گفته بود، هنوز در مغزش طنین داشت:
- متاسفم، خبر بدی برای شما دارم...او فوت کرده است خانم ویتنی...هیچ دلم نمی خواست این خبر را این طور به شما بدهم.
سرانجام تریسی چمدانش را از روی تسمه متحرک برداشت ، یک تاکسی گرفت و آدرسی را که افسر پلیس به او داده بود، برای راننده تکرار کرد:
- شماره 715، خیابان ساوت برود.
راننده، از توی آیینه، نگاهی به عقب انداخت و نیشش باز شد:
- " فیوزویل " بله؟
او حوصله هیچ صحبتی را نداشت. ذهنش از آشوب و اضطراب پر بود. تاکسی به طرف شرق می رفت. راننده سر صحبت را باز کرد:
- برای شرکت در مراسم به اینجا آمده اید خانم؟
تریسی، اصلا نمی دانست او در مورد چه صحبت می کند، اما در ذهنش جواب داد:
- نه، من برای مردن به اینجا آمده ام.
تریسی، صدای یکنواخت راننده را که همچنان حرف می زد، می شنید، ولی کلمات را نمی فهمید. خودش را روی صندلی جا به جا کرد. مناظر اطراف کاملا برایش اشنا بود. همان طور که به بخش فرانسوی نشین منطقه نزدیک می شد، ازدحام و شلوغی رو به افزایش، او را هوشیار کرد. یک گروه مردم به هیجان آمده و با فریادهای هراس انگیز و رقص و پایکوبی، راه را بسته بودند. راننده گفت:
- از این جلوتر نمی توانم بروم.
تریسی سرش را بلند کرد و به جلو نگاه کرد. صحنه ای که دید باورنکردنی بود. هزاران نفر با هم فریاد می زدند. آنها ماسک هایی از اژدها،غول،تمساح و حیوانات دیگر به صورت خود زده و همه سطح خیابان ، حتی پیاده رو ها را اشغال کرده بودند و صدایشان، فضا را می لرزاند. یک انفجار دیوانه کننده از موسیقی و رقص و فریاد آدم ها بود. راننده گفت:
- قبل از اینکه تاکسی را واژگون کنند باید از اینجا بروم.
هر سال، در این روز از ماه فوریه، در این شهر، مراسمی به مناسبت آغاز ماه روزه و پرهیز برگزار می شد.
تریسی از تاکسی پیاده شد و چمدان به دست در گوشه ای ایستاد و لحظاتی بعد، در حلقه تنگ رقص و پایکوبی جمعیت، محاصره شد.
مناسک دیوانه واری بود. یک جادوگر سیاه، هزاران دیوانه عصبی، مراسم مرگ مادرش را برگزار می کردند. چمدان تریسی از دستش خارج و ناپدید شده بود. مرد چاقی با ماسک شیطان ، تریسی را بغل کرد و بوسید. یک گوزن به او تنه زد و یک خرس غول پیکر از عقب او را چنگ زد و به هوا بلنذ کرد. تریسی سعی کرد خودش را رها سازد و فرار کند، اما غیرممکن بود. او، در حلقه مراسم رقص و سرودخوانی محاصره شد و به دام افتاده بود و با سیل جمعیت ، ناخواسته جلو می رفت و به پهنای صورتش اشک می ریخت.
هیچ راه گریزی نبود. وقتی که نهایتا توانست راه فراری پیدا کند و بگریزد و خود را به خیابان خلوتی برساند،نزدیک بود غش کند.
برای مدتی ساکت ایستاد ، به یک تیر چراغ برق تکیه زدو نفس عمیقی کشید و به تدریج کنترل و آرامش خود را بازیافت و به طرف قرارگاه پلیس به راه افتاد.
افسر پلیس، مردی میان سال بود، با قیافه ای به ستوه آمده و صورتی خسته و کوفته که به نظر می رسید در حرفه اش راحت نیست. او گفت:
- متاسفم که نتوانستم شما را در فرودگاه استقبال کنم. شهر ما به طور کلی دیوانه شده بود. ما با بررسی وسایل مادرتان متوجه شدیم که شما تنها کسی هستید که می توانیم با او تماس بگیریم.
- لطفا جناب سروان! به من بگویید، چه اتفاقی برای مادرم افتاده
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)