صفحه 6 تا 19 اگر فردا بیاید
- خداحافظ عزیزم.
- شمارا در عروسی می بینم، مادر. به محض تعیین تاریخ به شما تلفن خواهم کرد.
و بعد از همه ابن ها، یک حرف پایانی، برای گفتن وجود داشت:
- دوستت دارم تریسی، خیلی خیلی زیاد.
و بعد دوریس ویتنی به آرامی گوشی را گذاشت و اسلحه را از کنار تلفن برداشت. برای انجام این کار فقط یک راه وجود دارد. او، خیلی سریع اسلحه را بالا آورد و روی پیشانی اش گذاشت و ...
ماشه را کشید!!
فیلادلفیا
جمعه، بیست و یکم فوریه – ساعت 8 صبح.
تریسی وینی، در حالی از مجموعه آپارتمان هایی که در آن زندگی می کرد قدم بیرون گذاشت که باران ریز و خاکستری، هم بر لیموزین های براق، با راننده های یونیفورم پوشی که به طرف پایین خیابان مارکت حرکت می کردند. و هم بر روی خانه های بی قواره و روی هم انباشته آن محله پرجمعیت و شلوغ شمال فیلادلفیا می بارید. باران لیموزین ها را شسته بود و اشغال های توده شده در حاشیه خیابان، در اثر سهل انگاری راننده ها، به اطراف پراکنده میشد.
تریسی ویتنی در راه محل کارش بود. او، همان طور که در جهت شرف خیابان "چست نات" به سوی بانک حرکت می کرد، با حالت بشاش و موزونش قدم بر می داشت. این تنها کاری بود که می توانست او را از آواز خواندن با صدای بلند، باز دارد. او، یک بارانی زرد روشن به تن داشت و چکمه و کلاه زرد پشمی، با کرک های شاه بلوطی رنگ براق، پوشیده بود. در آغاز بیست سالگی بود. با صورتی سرزنده، دهانی هوس انگیز و چشم های درخشان و هوشیاری که می توانست هر لحظه از رنگ ملایم سبز چمنی، به رنگ یشمی تیره تغیر کند. اندامی، آراسته و ورزیده داشت و در مواقع خاص، در حالاتی مثل عصبانیت، خستگی و یا استیاق، رنگ روشن و شفاف پوستش، به سرخ متمایل به کبود، تبدیل می شد. مادرش یک بار به او گفته بود:
- بجه؛ تو همه رنگ های دنیا را یک جا داری.
و امروز، یکی از همان روزها بود. او، در حالی که در جهت پایین خیابان می رفت، رهگذران به او لبخند می زدند. این به خاطر خوشحالی غبطه انگیزی بود که در چهره اش دیده می شد. تریسی ویتنی فکر کرد:
هیچ کس شایستگی این همه خوشحالی را ندارد. من می روم تا با مردی ازدواج کنم که عاشق او هستم. من مالک جسم و روح او خواهم بود. چه چیزی بیشتر از این می تواند توجه مردم را جلب کند؟
وقتی به بانک نزدیک شد، نگاهی به ساعتش انداخت. ساعت هشت و بیست دقیقه بود. تا ده دقیقه دیگر درهای بانک "کارتل فیلادلفیا" به روی کارکنان دیگر باز نمی شد. اما اقای "کلرنس درموند " نایب رئیس ارشد بانک که مسئول بخش امور بین المللی بود، سویچ هشدار دهنده درهای خارجی را خاموش کرده بود و درها باز بودند.
تریسی از این مراسم صبحگاهی لذت می برد. او، زیر باران ایستاد تا آقای درموند وارد بانک شود و در را پشت سر او قفل کنند. اصولاً همه بانک ها، تشریفات حفاظتی خاص خود را دارند و بانک کارتل فیلادلفیا هم از این قاعده مستثنی نبود. روال حفاظتی معمول هیچ وقت عوض نمی شد، مگر به دلایل امنیتی، که هرچندگاه یک بار، تغییراتی در آن می دادند.
علامت رمز، در آن نهفته، پرده کرکره نمی افراشته بود و این نشان دهنده حصول اطمینان کامل از آن بود که هیچ چیز دست نخورده و کسی قبلاً وارد بانک نشده است و خط گروگان گیری وجود ندارد.
آقای "کلرنس درموند "، درحال بازرسی آسانسورها، انبار، زیرزمین و منطقه امن سپرده ها و امانات بود. وقتی او کاملاً اطمینان حاصل می کرد که تنهاست، پرده کرکره تماماً افراشته می شد و این نشان می داد که همه چیز در جای خود قرار دارد.
حسابدار ارشد، همیشه اولین کارمندی بود که وارد بانک می شد. او به محض ورود در کنار زنگ خطر اضطراری قرار می گرفت تا این که کلیه کارکنان وارد بانک شوند و بعد، در را پشت سر آن ها قفل می کردند.
دقیقاً راس ساعت هشت و سی دقیقه، تریسی ویتنی به اتفاق دیگر کارکنان قدم به تالار اجتماعات آراسته بانک گذاشت. بارانی، کلاه و چکمه هایش را بیرون آورد و به همهمه همکارانی که از روز بارانی شکوه می کردند، گوش داد:
- باران لعنتی چتر مرا برد!
یک نفر دیگر گفت:
- خیس آب شدم.
مسئول قسمت صندوق گفت:
- من دو مرغابی را دیدم که به طرف پایین خیابان مارکت در حال شنا بودند! گزارشگر هواشناسی گفت که تا یک هفته دیگر باید انتظار ادامه این هوا را داشته باشیم، کاشکی در فلوریدا بودم.
تریسی خندید و به سمت محل کارش رفت. او مسئول قسمت حواله های بانکی بود. تا مدتی قبل، انتقال پول، از یک بانک به بانکی دیگر، و از یک کشور به کشوری دیگر، بسیار به کندی انجام می شد و مستلزم پر کردن فرم ها و ارسال مراسلات و خدمات بانکی داخلی و خارجی بود. ولی امروز با ظهور کامپیوتر، وضعیت به کلی تغییر کرده است. اکنون ارقام نجومی پول می تواند در یک لحظه جا به جا شود و این کار تریسی بود که از طریق کامپیوتر و کار با آن، این نقل و انتقالات برق اسا را انجام بدهد.
تمام معاملات کدبندی شده است و این کدها دائماً، به منظور جلوگیری از ورود حواله های غیرمجاز به کامپیوترها تغییر می کند. هر روز، میلیون ها دلار الکترونیکی از زیر دست تریسی می گذرد. کار بسیار جالب و هیجان انگیزی است. این خونی است که در شاهرگ حیاتی کار، در سراسر دنیا جریان می یابد.
تا وقتی که آقای چارلز استنهوپ سوم وارد زندگی تریسی شد، کار بانک، پرتحرک ترین برنامه های زندگی تریسی محسوب می شد. بانک کارتل فیلدلفیا یکی از فعال ترین و بزرگ ترین بخش های معاملات بین المللی را داشت. هر روز تریسی به اتفاق همکارانش به هنگام صرف ناهار، فعالیت های آن روز صبح خود را مورد بحث و بررسی قرار می دادند. گفتگوهای بی پروایی جریان داشت. "دبورا"، سرپرست حسابداری اعلام می کرد:
- ما فقط یک رقم صد میلیون دلاری، به عنوان وام به ترکیه پرداخت کرده ایم.
"مای تر نتون "، منشی نایب رئیس بانک با لحن مطمئنی می گفت:
- در جلسه امروز، آن ها تصمیم گرفتند که برای پیوستن به فعالیت های پولی تازه، در "پرو"، مبلغ پیش پرداخت را تا پنج میلیون دلار بالا ببرند.
"جان کریتون"، یکی از منتفذین بانک می گفت:
- من متوجه شدم که برای نجات محموله مکزیک تا پنجام میلیون دلار جلو رفتند، آن محموله ارزش یک سنت را هم ندارد.
و تریسی با قیافه متفکرانه ای می گفت:
- واقعاً جالب است، کشورهایی که آمریکا را مورد حمله قرار می دادند و می گفتند سرمایه های انباشته دارد، همیشه قبل از بقیه، دست برای گرفتن وام دراز می کنند.
و این، همان موضوعاتی بود که او و چارلز، دراولین بحث ها و مجادله هایشان، به آن پرداخته بودند. تریسی، چارلز استنهوپ سوم را نخستین بار، هنگام سخنرانی در ضیافت یک سمپوزیوم اقتصادی، ملاقات کرد. او، یک تشکیلات وسیع سرمایه داری را اداره می کرد که توسط پدربزرگش، بنیانگذاری شده بود. کمپانی او، معاملات بسیار خوبی در زمینه های مختلف، با بانکی که تریسی در آن کار می کرد، انجام داده بود. بعد از سخنرانی چارلز، تریسی به قصد مخالفت با استدلال او، مبنی بر عدم توانای کشورهای جهان سوم در خصوص بازپرداخت ارقام گیج کننده پولی که از بانک های جهانی، و دولت های غربی قرض می کردند، نزد او رفت. در وهله اول، موضوع برای چارلز سرگرم کننده بود، سپس توسط بحث احساسات برانگیز این زن زیبا، فریفته شد و گفتگوی آنها، در تمام طول مدت شام در رستوران قدیمی و معروف «بوک بایندر» ادامه یافت.
از همان آغاز، تریسی، با آگاهی بر این نکته که وی نامزد دریافت جایزه فیلادلفیا است، مجذوب چارلز استنهوپ سوم شد.
چارلز، سیو هفت سال داشت و مردی بود ثروتمند، موفق، از یک خانواده قدیمی فیلادلفیا، با یک و هشتاد سانتی متر قد، موهای حنایی رنگ، چشم های قهوه ای با نگاهی جدی و رفتاری مبادی آداب.
تریسی با خود فکر کرد»
- یکی از آن پولدارهای کسل کننده ...
چارلز، که انگار فکر او را خوانده بود، روی میز خم شد و گفت:
- درمورد من پدرم متقاعد شده است که در بیمارستان یک بچه عوضی به او داده اند!
- چی؟
- من یک آدم امل و سنت گرا هستم. هیچ وقت تا به حال اتفاق نیفتاده که فکر کنم پول، پایان همه چیز است، و زندگی جز پول نیست. ولی لطفاً هیچ وقت به پدرم نگویید که من این حرف را زده ام.
بلاتکلیفی ملیحی در چهره چارلز دیده می شد که نظر تریسی را جلب کرده بود:
- باید ببینم ازدواج کردن با چنین مردی چگونه خواهد بود؟!
تمام زندگی پدر تریسی صرف کاری شده بود که از دیدگاه استنهوپ بی اهمیتی آن مضحک بود.
تریسی فکر کرد:
- استنهوپ ها و ویتنی ها هیچ وقت با هم مخلوط نمی شوند. این مثل ترکیب روغن و آب است. استنهوپ ها روغن هستند. من دارم درمورد چه موضوعی فکر می کنم؟ این دیوانگی نیست؟ ماجرای وهم انگیزی است. یک مرد مرا به شام دعوت می کند و من دارم تصمیم می گیرم که آیا با او ازدواج کنم یا نه؟! درحالی که ممکن است دیگر هیچ وقت یکدیگر را نبینیم.
چارلز گفت:
- امیدوارم برای شام فردا، وقت داشته باشی؟
فیلادلفیا سرشار از دیدنی است و کارهای زیادی می شود انجام داد. شنبه شب، تریسی و چارلز برای دیدن باله با اجرای ارکستر فیلادلفیا رفتند و در طول هفته از یک مرکز خرید جدید دیدن کردند و به تماشای مجموعه فروشگاههای "سنسایتی هیل" رفتند. آنها کیک پنیر را در "جنرز" و شام را در کافه "رویال"، یکی از رستوران های منحصر بفرد فیلادلفیا صرف کردند. سپس از میدان "هه هاوس" خرید کردند و به بازدید از موزه هنر، رفتند. تریسی لحظه ای در برابر یکی از مجسمه ها مکث کرد و با نگاهی خریدار به آن گفت:
- این تویی!
چارلز علاقه ای به ورزش نداشت، ولی تریسی از آن لذت می برد. بنابراین روز یکشنبه صبح، تریسی به تنهایی ساحل رودخانه "وست درایو" را به حالت دو آهسته، پیمود و در اطراف رودخانه "شویلکیل" قدم زد. بعد از ظهر یکشنبه به کلاس "تای، چی، جوان" رفت و حسابی خودش را خسته کرد، ولی خوشحال بود از این که قرار است چارلز را در آپارتمانش ملاقات کند. چارلز یک غذاشناس خبره بود و دوست داشت غذاهای استثنایی، مثل "بستیلا" و "گواهرلی"، "واکشی" و "تاهین دی پائولت" و "سیترون" معروف شمال چین را برای تریسی و خودش سفارش بدهد. او، در عین حال، یکی از دقیق ترین و وقت شناس ترین آدم هایی بود که تریسی تا آن وقت شناخته بود. یک بار تریسی در یکی از قرار ملاقات هایی که او داشت، پانزده دقیقه دیر کرد و نارضایتی و اوقات تلخی چارلز چنان آن شب او را خراب کرد که بعد از آن تصمیم گرفت همیشه به موقع سر قرارهایش حاضر باشد.
تریسی تجربه عشقی زیادی نداشت، اما به نظرش رسید که چارلز همان طور عشق می ورزید که زندگی می کرد. بسیار دقیق و کامل.
حاملگی، یک حادثه غیرمنتظره بود و وقتی که اتفاق افتاد، وجود تریسی از اضطراب و بی اعتمادی، سرشار شد. چارلز تا آن وقت هیچ گونه اشاره ای به موضوع ازدواج نکرده بود. از طرفی هم تریسی دوست نداشت چارلز فکر کند که به خاطر بچه مجبور به ازدواج با اوست. تریسی نمی دانست که آیا باید به فکر سقط جنین باشد یا نه؟ اگر این کار را نمی کرد، شق دوم قضیه هم، یه همان اندازه می توانست ناراحت کننده باشد. او، چگونه می توانست آن بچه را بدون پدر، بزرگ کند؟ آیا این کار از نظر بچه عادلانه بود؟
تریسی تصمیم گرفت که یک شب بعد از شام موضوع را به چارلز بگوید.برای این منظور، یک شام غیر رسمی در آپارتمان خودش تدارک دید و به علت حالت عصبی که داشت، غذا را سوزاند. همان طور که داشت گوشت سوخته و لوبیا را جلوی چارلز می گذاشت، نتوانست طاقت بیاورد و به طرز ناشیانه ای حرف از دهانش بیرون پرید:
- متاسفم چارلز، من حامله ام!
سکوت طولانی و غیرقابل تحملی برقرار شد و درست هنگامی که تریسی می خواست آن را بشکند چارلز گفت:
- ما ازدواج می کنیم!
تمام وجود تریسی سرشاز از احساس و آرامشی عمیق شد.
- می دانی؟ من نمی خواهم فکر کنی که مجبور به ازدواج با من هستی.
او دستش را بالا برد تا تریسی را ساکت کند:
- می خواهم با تو ازدواج کنم تریسی. تو برای من همسر فوق العاده ای خواهی بود.
و به آرامی اضافه کرد :
- البته پدر و مادر من کمی تعجب خواهند کرد
- چرا باید تعجب کنند؟
چارلز آهی کشید و گفت:
- متاسفم عزیزم، تو متوجه نیستی که درگیر چه مسئله ای شده ای. دلم نمی خواهد یک علامت سوال ایجاد کنم، ولی استنهوپ ها، همیشه با هم طرازهای خودشان ازدواج می کنند.
خط اصلی جامعه فیلادلفیا. تریسی حدس زد:
- پس آنها همسر تو را انتخاب کرده اند؟
- اصلاً مهم نیست که چه کسی برای من انتخاب شده است. ما جمعه آینده، با پدر و مادر شام می خوریم. زمان آن رسیده که با آنها آشنا بشوی.
舵
پنج دقیقه به ساعت نه صبح، تریسی متوجه بالا رفتن سطح صدا در بانک شد. کارکنان، باصدای بلند با هم صحبت می مردند. درهای بانک، تا پنج دقیقه دیگر باز می شد و آنها مجبور بودند که آماده باشند. تریسی از پشت شیشه پنجره های جلویی، مشتری ها را می دید که در پیاده رو صف بسته بودند و در هوای سرد بارانی، انتظار می کشیدند. در همان حال که مامور حفاظت بانک کار توزیع فرم های تازه و سفید تعرفه ها و قرار دادن برگه ها در برگهدان های فلزی روی شش میز وسط بانک انجام می داد، تریسی مشغول تماشای بیرون بود.
مشتری های همیشگی بانک معمولاً از تعرفه های حاوی کد شخصی خودشان استفاده می کردند تا سپرده ها به طور خودکار، توسط کامپیوتر به حساب مورد نظر واریز شود. اما گاهی هم اتفاق می افتاد که مشتری ها، بدون در دست داشتن فرم های سپرده کددار مراجعه می کردند و مجبور بودند اوراق سفید را پر کنند.
مامور حفاظتی بان، وقتی کارش را به اتمام رساند، نگاهی به ساعت دیواری انداخت و به محض این که عقربه ها ساعت نه را نشان دادند، به طرف در بزرگ بانک رفت و با تشریفات معمول آن را باز کرد.
یک روز بانکی، شروع شده بود. برای جند ساعت آینده، تریسی آنقدر سرگرم کار با کامپیوتر می شد که مجال فکر کردن به چززی را پیدا نمی کرد. هر یک از مراحل می بایست دو بار کنترل شود، تا اطمینان حاصل گردد که رمزها درست به کار رگفته شده است. وقتی می خواست به حسابی پول واریز کند، اول شماره حساب را وارد می کرد و بعد مبلغ و سپس شماره رمز بانکی که می بایست پول به آن انتقال داده شود. هر بانکی شماره رمز ویژه ای داشت. کتابچه راهنمایی که شماره رمز بانک ها در آن فهرست شده بود. همه بانک های بزرگ دنیا را شامل می شد.
صبح به سرعت می گذشت. تریسی تصمیم گرفت که با استفاده از وقت ناهار به آرایشگاه برود. او می بایست در "لاری استلابوت" از قبل وقت رزرو می کرد. آن جا گران بود، ولی ارزشش را داشت. چون او می خواست پدر و مادر چارلز وی را با سر و وضع خوبی ببینند.
- باید کاری بکنم که آنها از من خوششان بیاید. من اهمیت نمی دهم که آنها چه کسی را برای چارلز در نظر گرفته اند.
تریسی فکر کرد:
- هیچ کس نمی تواند بیشتر از من چارلز را خوشحال کند.
راس ساعت ده، درحالی که تریسی بارانی اش را می پوشید، "کلرنس درموند"، او را به دفتر کارش احضار کرد.
درموند، نمایشی از یک مقام اجرایی مهم بود. اگر بانک یک برنامه تبلیغات تلویزیونی می داشت، او می توانست سخنگوی ایده آلی باشد. او به طور محافظه کارانه ای لباس می پوشید و آن قدر متین و استوار بود که همواره مردی قابل اعتماد جلوه می کرد.
درموند گفت:
- بنشین تریسی.
او، همیشه از این که اسم کوچک همه کارکنان را می داند، به خود می بالید.
- هوای بیرون خیلی بد است، مگر نه؟
- بله.
- ولی مردم می توانند کارهای بانکی شان را انجام بدهند.
درموند، حرف دیگری برای گفتن داشت. او به طرف میزش خم شد و گفت:
- من متوجه شده ام که شما و چارلز استنهوپ قرار است با هم ازدواج کنید.
تریسی با تعجب گفت:
- ولی ما هنوز این موضوع را اعلام نکرده ایم؟
- چطور؟
درموند، لبخندی زد و اضافه کرد:
- هرکاری که استنهوپ ها انجام بدهند، خیر است! من برای شما خیلی خوشحالم و فکر می کنم که بعد از ماه عسل به سرکارتان برگردید. ما نمی خواهیم شما را از دست بدهیم. شما یکی از باارزش ترین اعضای این بانک هستید.
- من و چارلز در این مورد به تولفق رسیده ایم. من خوشحالم از این که می توانم به کارم ادامه بدهم.
درموند لبخند رضایت مندانه ای زد. استنهوپ و پسران، همیشه مهم ترین سرمایه گذارانی بودند که در سالن بورس و اوراق بهادار بانک حضور پیدا می کردند و اگر حساب بانکی اصلی خودش را به این شعبه اختصاص می داد، موقعیت فوق العاده ای برای شعبه آنها به شمار می آمد.
او، به پشتی صندلی اش تکیه داد و گفت:
- خانم تریسی، وقتی از ماه عسل برگشتید، یک ترفیع مقام چشم گیر و یک پست عالی در انتظار شما خواهد بود.
- آه، خیلی متشکرم!
این یک رویا بود که او می دانست ان را به دست آورده است. همه ذرات وجودش سرشار از احساس غرور بود و برای دادن این خبر به چارلز بی تاب شده بود. تریسی تصور می کرد که خداوند همه شرایط را طوری ترتیب که او را غرق در شادی کند.
بزرگان خانواده استنهوپ در خانه مجلل و چشم گیری، در محله قدیمی و معروف میدان "تین هاوس" زندگی می کردند. این جا، منطقه ای از شهر بود که تریسی خیلی به ندرت از آن جا عبور می کرد و حالا آن جا داشت به صورت بخشی از زندگی او درمی آمد.
تریسی، کم و بیش، عصبی و بی طاقت بود. فرم زیبای موهایش، در اثر رطوبت هوا تغییر کرده بود. او، چهار بار لباس هایش را عوض کرده بود. آیا بهتر نبود که یک دست لباس معمولی به تن می کرد؟ یک بار تصمیم گرفت پیراهن گران قیمتی را با مارک "آنت سنت لورن"، که از بوتیک "وتمارکرز" خریده بود، بپوشد ولی با خودش گفت:
- اگر این را بپوشم، انها فکر می کنند که آدم افراط کار و ولخرجی هستم، از طرفی اگر لباس معمولی خودم را که از فروشگاه "پسن هورن" خریده ام به تن کنم، تصور خواهند کرد که پسرشان با دختری از خانواده های پائین ازدواج کرده است. آه ...! به جهنم، بگذار هر فکری که می خواهند بکنند.
نهایتاً تصمیم گرفت یک دامن خاکستری پشمی و یک بلوز سفید ابریشمی بپوشد و گردنبند طلایی را که مادرش به عنوان هدیه کریسمس به او داده بود، به گردنش بیاویزد. سرانجام در این خانه مجلل، توسط یک پیشخدمت خانه زاد باز شد.
- شب به خیر، دوشیزه ویتنی.
تریسی فکر کرد:
- این یک علامت خوب است، یا یک علامت بد> باتلر، اسم مرا می داند.
تریسی خود را مثل یک تکه گوشت، روی فرش گران قیمت ایرانی آن ها، احساس می کرد!
پیشخدمت او را از یک هال مرمرین که به نظر می رسید اندازه آن دو برابر تالار بانک بود، عبور داد. تریسی فکر کرد:
- خدای من! این لباس اصلاً مناسب این جا نیست! من باید همان پیراهن مارک اینت سنت لورن را می پوشیدم. همین که به طرف کتابخانه برگشت، احساس کرد که دررفتگی جورابش از مچ پا شروع شد و درست در همان لحظه خودش را رودرروی پدر و مادر چارلز دید.
پدر آقای چارلز استنهوپ مردی بود شصت ساله با قیافه ای بسیار جدی و به نظر مرد موفقی می آمد. او دقیقاً قیافه سی سال آینده چارلز را داشت با چشم های قهوه ای همرنگ چشم های چارلز، یک چانه محکم و استوار و موهای چتری سفید. تریسی فوراً مجذوب او شد. او می توانست یک پدربزرگ استثنایی برای بچه آنها باشد.
مادر چارلز قیافه ملیحی داشت. او، قدی کوتاه داشت و نسبتاً چاق بود. اما علی رغم این همه خصوصیات اشرافی اش کاملاً مشهود بود. او، قیافه ای کاملاً اطمینان برانگیز داشت و تریسی فکر کرد که او هم می تواند یک مادربزرگ رویایی باشد.
خانم استنهوپ دستش را بالا آورد:
- عزیزم باعث کمال خوشوقتی است که به ما پیوستید. ما از چارلز خواستیم که چند دقیقه ای ما را با تو تنها بگذارد. امیدوارم که از نظر شما مسئله ای نباشد؟
پدر چارلز گفت:
- البته که نه، بنشین تریسی ... این طور نیست؟
- بله قربان.
هردوی آنها، بر روی کاناپه، روبروی تریسی نشستند.
تریسی فکر کرد:
- چرا من احساس می کنم که مورد بازجویی قرار خواهم گرفت؟
او، در آن لحظه صدای مادرش را می شنید که می گفت:
- عزیزم، خداوند هرگز تو را در شرایطی قرار نهواهد داد که از عهده آن برنیایی. فقط با هر چیزی در وقت خودش برخورد کن.
اولین قدم تریسی، لبخند ضعیفی بود که به طرز ناشیانه ای زد، زیرا آن لحظه احساس کرد که دررفتگی جورابش تا زانویش بالا آمد. سعی کرد که با دست آن را بپوشاند. صدای آقای استنهوپ خیلی محکم و رسا شنیده شد که می گفت:
- شما و چارلز می خواهید ازدواج کنید؟
کلمه "می خواهید" تریسی را ناراحت کرد. قطعاً چارلز به آنها گفته بود که می خواهند ازدواج کنند.
تریسی گفت:
- بله.
خانم استنهوپ گفت:
- شما و چارلز مدت زمان زیادی نیست که یکدیگر را می شناسید، این طور نیست؟
تریسی به حالت رنجیدگی چند لحظه قبل خود برگشت و با خود گفت:
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)