نام:اگر فردا بیاید.
نویسنده : سیدنی شلدون
صفحات:574
نام:اگر فردا بیاید.
نویسنده : سیدنی شلدون
صفحات:574
[دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]غافل از آنیم که کج میرویم
[SIGPIC][/SIGPIC]
1
پنجشنبه،بیستم فوریه-ساعت 23.
دوریس ویتنی،لباس هایش را،آهسته و ارام،مانند حرکتی در رویا،از تن بیرون آورد و سپس ربدوشامبری به رنگ قرمز از میان لباس ها انتخاب کرد که بپوشد،تا با رنگ خون هماهنگ باشد.او نگاهی به اطراف اتاق خواب خود انداخت تا برای اخرین بار اطمینان حاصل کند که این اتاق دلپذیر،پس از گذشت سی سال،همچنانم رتب باشد.انگاه به ارامی،کشوی کمد کنار تختخواب را باز کرد و تپانچه را بیرون آورد.اسلحه،براق و سیاه و به طرز وحشتناکی سرد بود.او آن را کنار تلفن گذاشت و شماره دخترش را در فیلادلفیا گرفت.بازتاب زنگ تلفن از آن سوی خط شنیده شد و سپس صدای نرمی گفت:
الو؟
تریسی،من فقط می خواستم صدایت را بشنوم عزیزم.
چه مژده ی قشنگی،مادر.
امیدوارم بیدارت نکرده باشم؟
نه،داشتم مطالعه می کردم و آماده می شدم که بخوابم.من و چارلز می خواستیم بیرون برویم،ولی هوا خیلی بد است.اینجا برف سنگینی می بارد،آن جا چطور؟
دوریس فکر کرد:آه خدای من!ما داریم در مورد وضع هوا صحبت می کنیم،در حالی که خیلی حرف ها برای گفتن داریم.
مادر،شما انجا هستید؟
دوریس ویتنی از پنجره به بیرون نگاه کرد.باران می بارید.چه ملودرام جالبی،درست مثل فیلم های الفرد هیچکاک!
تریسی سوال کرد:
چه صدایی بود؟
رعد و برق،افکارش به طرز عمیقی در هم بود.نیو اورلئان هم هوای طوفانی داشت،ولی دوریس این را نمی دانست.باران یکریز می بارید.گوینده اخبار هواشناسی رادیو اعلام کرده بود:
در نیو اورلئان،هوا 66 درجه فارنهایت واست و شب هنگام باران به رگبار همراه با رعد و برق تبدیل خواهد شد.حتما چترتان را همراه بردارید.
او نیازی به چتر نداشت.
صدای رعد و برق بود تریسی.
او به صدایش آهنگ بشاشی داد و اضافه کرد:
بگو ببینم،در فیلادلفیا چه خبر؟
من احساس می کنم یک شاهزاده خانم افسانه ای هستم،مادر.نمی توانم باور کنم که کسی ممکن است این قدر خوشحال باشد.فردا شب قرار است با پدر و مادر چارلز ملاقات کنم.
صدای او حالتی داشت که انگار می خواست اعلامیه ای را بخواند.با آه و افسوس اضافه کرد:
ما با یک کالسکه سبک که یک اسب کرند آن را می کشد به انجا خواهیم رفت.رسم انها همین است.برای من یک پروانه زینتی به اندازه یک دایناسور خریده اند.
نگران نباش عزیزم،انها عاشق تو هستند.
چارلز هم همین را می گوید.او عاشق من است.من او را تحسین می کنم،ای کاش می توانستی زودتر او را ببینی،فوق العاده است.
مطمئنم که همینطور است.
او هیچ وقت چارلز را ملاقات نمی کرد.هیچ وقت نوه اش را روی زانویش نمی نشاند.او نمی بایست به این مسائل فکر کند.
آیا او می داند که چقدر خوشبخت است که تو را دارد عزیزم؟
تریسی خندید:
خودم هم همیشه همین را به او می گویم.خوب در مورد من دیگر کافی است،بگو ببینم انجا چه خبر است؟چه می کنی؟حالت کاملا خوب است؟مطمئنم که همینطور است.این حرف دکتر که می گفت تو صد سال عمر می کنی درست است.
حالا که دارم با تو صحبت می کنم حالم خوب است.
تریسی با لحن شیطنت باری گفت:
سرت جایی گرم است؟
علی رغم تصور تریسی،در پنج سال گذشته که پدر تریسی مرده بود،تقریبا هیچ مردی را ملاقات نکرده بود و توجهی به کسی نداشت.
خبری نیست تریسی.
او موضوع صحبت را عوض کرد.
وضع کارت چطور است،هنوز راضی هستی؟
عاشق این کارم.چارلز هم هیچ مخالفتی ندارد که بعد از ازدواجمان کار کنم.
این خیلی خوب است،عزیزم.به نظرم مرد فهمیده ایست.
واقعا همین طور است.باید او را از نزدیک ببینی.
صدای رعد سهمگینی شنیده شد.این صدایی از ماوراء بود.پیامی از خارج صحنه.زمان،فرا رسیده بود.دیگر چیزی برای گفتن،جز خداحافظی نهایی باقی نمانده بود.او،سعی کرد صدایش را عادی نگه دارد:
[دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]غافل از آنیم که کج میرویم
[SIGPIC][/SIGPIC]
صفحه 6 تا 19 اگر فردا بیاید
- خداحافظ عزیزم.
- شمارا در عروسی می بینم، مادر. به محض تعیین تاریخ به شما تلفن خواهم کرد.
و بعد از همه ابن ها، یک حرف پایانی، برای گفتن وجود داشت:
- دوستت دارم تریسی، خیلی خیلی زیاد.
و بعد دوریس ویتنی به آرامی گوشی را گذاشت و اسلحه را از کنار تلفن برداشت. برای انجام این کار فقط یک راه وجود دارد. او، خیلی سریع اسلحه را بالا آورد و روی پیشانی اش گذاشت و ...
ماشه را کشید!!
فیلادلفیا
جمعه، بیست و یکم فوریه – ساعت 8 صبح.
تریسی وینی، در حالی از مجموعه آپارتمان هایی که در آن زندگی می کرد قدم بیرون گذاشت که باران ریز و خاکستری، هم بر لیموزین های براق، با راننده های یونیفورم پوشی که به طرف پایین خیابان مارکت حرکت می کردند. و هم بر روی خانه های بی قواره و روی هم انباشته آن محله پرجمعیت و شلوغ شمال فیلادلفیا می بارید. باران لیموزین ها را شسته بود و اشغال های توده شده در حاشیه خیابان، در اثر سهل انگاری راننده ها، به اطراف پراکنده میشد.
تریسی ویتنی در راه محل کارش بود. او، همان طور که در جهت شرف خیابان "چست نات" به سوی بانک حرکت می کرد، با حالت بشاش و موزونش قدم بر می داشت. این تنها کاری بود که می توانست او را از آواز خواندن با صدای بلند، باز دارد. او، یک بارانی زرد روشن به تن داشت و چکمه و کلاه زرد پشمی، با کرک های شاه بلوطی رنگ براق، پوشیده بود. در آغاز بیست سالگی بود. با صورتی سرزنده، دهانی هوس انگیز و چشم های درخشان و هوشیاری که می توانست هر لحظه از رنگ ملایم سبز چمنی، به رنگ یشمی تیره تغیر کند. اندامی، آراسته و ورزیده داشت و در مواقع خاص، در حالاتی مثل عصبانیت، خستگی و یا استیاق، رنگ روشن و شفاف پوستش، به سرخ متمایل به کبود، تبدیل می شد. مادرش یک بار به او گفته بود:
- بجه؛ تو همه رنگ های دنیا را یک جا داری.
و امروز، یکی از همان روزها بود. او، در حالی که در جهت پایین خیابان می رفت، رهگذران به او لبخند می زدند. این به خاطر خوشحالی غبطه انگیزی بود که در چهره اش دیده می شد. تریسی ویتنی فکر کرد:
هیچ کس شایستگی این همه خوشحالی را ندارد. من می روم تا با مردی ازدواج کنم که عاشق او هستم. من مالک جسم و روح او خواهم بود. چه چیزی بیشتر از این می تواند توجه مردم را جلب کند؟
وقتی به بانک نزدیک شد، نگاهی به ساعتش انداخت. ساعت هشت و بیست دقیقه بود. تا ده دقیقه دیگر درهای بانک "کارتل فیلادلفیا" به روی کارکنان دیگر باز نمی شد. اما اقای "کلرنس درموند " نایب رئیس ارشد بانک که مسئول بخش امور بین المللی بود، سویچ هشدار دهنده درهای خارجی را خاموش کرده بود و درها باز بودند.
تریسی از این مراسم صبحگاهی لذت می برد. او، زیر باران ایستاد تا آقای درموند وارد بانک شود و در را پشت سر او قفل کنند. اصولاً همه بانک ها، تشریفات حفاظتی خاص خود را دارند و بانک کارتل فیلادلفیا هم از این قاعده مستثنی نبود. روال حفاظتی معمول هیچ وقت عوض نمی شد، مگر به دلایل امنیتی، که هرچندگاه یک بار، تغییراتی در آن می دادند.
علامت رمز، در آن نهفته، پرده کرکره نمی افراشته بود و این نشان دهنده حصول اطمینان کامل از آن بود که هیچ چیز دست نخورده و کسی قبلاً وارد بانک نشده است و خط گروگان گیری وجود ندارد.
آقای "کلرنس درموند "، درحال بازرسی آسانسورها، انبار، زیرزمین و منطقه امن سپرده ها و امانات بود. وقتی او کاملاً اطمینان حاصل می کرد که تنهاست، پرده کرکره تماماً افراشته می شد و این نشان می داد که همه چیز در جای خود قرار دارد.
حسابدار ارشد، همیشه اولین کارمندی بود که وارد بانک می شد. او به محض ورود در کنار زنگ خطر اضطراری قرار می گرفت تا این که کلیه کارکنان وارد بانک شوند و بعد، در را پشت سر آن ها قفل می کردند.
دقیقاً راس ساعت هشت و سی دقیقه، تریسی ویتنی به اتفاق دیگر کارکنان قدم به تالار اجتماعات آراسته بانک گذاشت. بارانی، کلاه و چکمه هایش را بیرون آورد و به همهمه همکارانی که از روز بارانی شکوه می کردند، گوش داد:
- باران لعنتی چتر مرا برد!
یک نفر دیگر گفت:
- خیس آب شدم.
مسئول قسمت صندوق گفت:
- من دو مرغابی را دیدم که به طرف پایین خیابان مارکت در حال شنا بودند! گزارشگر هواشناسی گفت که تا یک هفته دیگر باید انتظار ادامه این هوا را داشته باشیم، کاشکی در فلوریدا بودم.
تریسی خندید و به سمت محل کارش رفت. او مسئول قسمت حواله های بانکی بود. تا مدتی قبل، انتقال پول، از یک بانک به بانکی دیگر، و از یک کشور به کشوری دیگر، بسیار به کندی انجام می شد و مستلزم پر کردن فرم ها و ارسال مراسلات و خدمات بانکی داخلی و خارجی بود. ولی امروز با ظهور کامپیوتر، وضعیت به کلی تغییر کرده است. اکنون ارقام نجومی پول می تواند در یک لحظه جا به جا شود و این کار تریسی بود که از طریق کامپیوتر و کار با آن، این نقل و انتقالات برق اسا را انجام بدهد.
تمام معاملات کدبندی شده است و این کدها دائماً، به منظور جلوگیری از ورود حواله های غیرمجاز به کامپیوترها تغییر می کند. هر روز، میلیون ها دلار الکترونیکی از زیر دست تریسی می گذرد. کار بسیار جالب و هیجان انگیزی است. این خونی است که در شاهرگ حیاتی کار، در سراسر دنیا جریان می یابد.
تا وقتی که آقای چارلز استنهوپ سوم وارد زندگی تریسی شد، کار بانک، پرتحرک ترین برنامه های زندگی تریسی محسوب می شد. بانک کارتل فیلدلفیا یکی از فعال ترین و بزرگ ترین بخش های معاملات بین المللی را داشت. هر روز تریسی به اتفاق همکارانش به هنگام صرف ناهار، فعالیت های آن روز صبح خود را مورد بحث و بررسی قرار می دادند. گفتگوهای بی پروایی جریان داشت. "دبورا"، سرپرست حسابداری اعلام می کرد:
- ما فقط یک رقم صد میلیون دلاری، به عنوان وام به ترکیه پرداخت کرده ایم.
"مای تر نتون "، منشی نایب رئیس بانک با لحن مطمئنی می گفت:
- در جلسه امروز، آن ها تصمیم گرفتند که برای پیوستن به فعالیت های پولی تازه، در "پرو"، مبلغ پیش پرداخت را تا پنج میلیون دلار بالا ببرند.
"جان کریتون"، یکی از منتفذین بانک می گفت:
- من متوجه شدم که برای نجات محموله مکزیک تا پنجام میلیون دلار جلو رفتند، آن محموله ارزش یک سنت را هم ندارد.
و تریسی با قیافه متفکرانه ای می گفت:
- واقعاً جالب است، کشورهایی که آمریکا را مورد حمله قرار می دادند و می گفتند سرمایه های انباشته دارد، همیشه قبل از بقیه، دست برای گرفتن وام دراز می کنند.
و این، همان موضوعاتی بود که او و چارلز، دراولین بحث ها و مجادله هایشان، به آن پرداخته بودند. تریسی، چارلز استنهوپ سوم را نخستین بار، هنگام سخنرانی در ضیافت یک سمپوزیوم اقتصادی، ملاقات کرد. او، یک تشکیلات وسیع سرمایه داری را اداره می کرد که توسط پدربزرگش، بنیانگذاری شده بود. کمپانی او، معاملات بسیار خوبی در زمینه های مختلف، با بانکی که تریسی در آن کار می کرد، انجام داده بود. بعد از سخنرانی چارلز، تریسی به قصد مخالفت با استدلال او، مبنی بر عدم توانای کشورهای جهان سوم در خصوص بازپرداخت ارقام گیج کننده پولی که از بانک های جهانی، و دولت های غربی قرض می کردند، نزد او رفت. در وهله اول، موضوع برای چارلز سرگرم کننده بود، سپس توسط بحث احساسات برانگیز این زن زیبا، فریفته شد و گفتگوی آنها، در تمام طول مدت شام در رستوران قدیمی و معروف «بوک بایندر» ادامه یافت.
از همان آغاز، تریسی، با آگاهی بر این نکته که وی نامزد دریافت جایزه فیلادلفیا است، مجذوب چارلز استنهوپ سوم شد.
چارلز، سیو هفت سال داشت و مردی بود ثروتمند، موفق، از یک خانواده قدیمی فیلادلفیا، با یک و هشتاد سانتی متر قد، موهای حنایی رنگ، چشم های قهوه ای با نگاهی جدی و رفتاری مبادی آداب.
تریسی با خود فکر کرد»
- یکی از آن پولدارهای کسل کننده ...
چارلز، که انگار فکر او را خوانده بود، روی میز خم شد و گفت:
- درمورد من پدرم متقاعد شده است که در بیمارستان یک بچه عوضی به او داده اند!
- چی؟
- من یک آدم امل و سنت گرا هستم. هیچ وقت تا به حال اتفاق نیفتاده که فکر کنم پول، پایان همه چیز است، و زندگی جز پول نیست. ولی لطفاً هیچ وقت به پدرم نگویید که من این حرف را زده ام.
بلاتکلیفی ملیحی در چهره چارلز دیده می شد که نظر تریسی را جلب کرده بود:
- باید ببینم ازدواج کردن با چنین مردی چگونه خواهد بود؟!
تمام زندگی پدر تریسی صرف کاری شده بود که از دیدگاه استنهوپ بی اهمیتی آن مضحک بود.
تریسی فکر کرد:
- استنهوپ ها و ویتنی ها هیچ وقت با هم مخلوط نمی شوند. این مثل ترکیب روغن و آب است. استنهوپ ها روغن هستند. من دارم درمورد چه موضوعی فکر می کنم؟ این دیوانگی نیست؟ ماجرای وهم انگیزی است. یک مرد مرا به شام دعوت می کند و من دارم تصمیم می گیرم که آیا با او ازدواج کنم یا نه؟! درحالی که ممکن است دیگر هیچ وقت یکدیگر را نبینیم.
چارلز گفت:
- امیدوارم برای شام فردا، وقت داشته باشی؟
فیلادلفیا سرشار از دیدنی است و کارهای زیادی می شود انجام داد. شنبه شب، تریسی و چارلز برای دیدن باله با اجرای ارکستر فیلادلفیا رفتند و در طول هفته از یک مرکز خرید جدید دیدن کردند و به تماشای مجموعه فروشگاههای "سنسایتی هیل" رفتند. آنها کیک پنیر را در "جنرز" و شام را در کافه "رویال"، یکی از رستوران های منحصر بفرد فیلادلفیا صرف کردند. سپس از میدان "هه هاوس" خرید کردند و به بازدید از موزه هنر، رفتند. تریسی لحظه ای در برابر یکی از مجسمه ها مکث کرد و با نگاهی خریدار به آن گفت:
- این تویی!
چارلز علاقه ای به ورزش نداشت، ولی تریسی از آن لذت می برد. بنابراین روز یکشنبه صبح، تریسی به تنهایی ساحل رودخانه "وست درایو" را به حالت دو آهسته، پیمود و در اطراف رودخانه "شویلکیل" قدم زد. بعد از ظهر یکشنبه به کلاس "تای، چی، جوان" رفت و حسابی خودش را خسته کرد، ولی خوشحال بود از این که قرار است چارلز را در آپارتمانش ملاقات کند. چارلز یک غذاشناس خبره بود و دوست داشت غذاهای استثنایی، مثل "بستیلا" و "گواهرلی"، "واکشی" و "تاهین دی پائولت" و "سیترون" معروف شمال چین را برای تریسی و خودش سفارش بدهد. او، در عین حال، یکی از دقیق ترین و وقت شناس ترین آدم هایی بود که تریسی تا آن وقت شناخته بود. یک بار تریسی در یکی از قرار ملاقات هایی که او داشت، پانزده دقیقه دیر کرد و نارضایتی و اوقات تلخی چارلز چنان آن شب او را خراب کرد که بعد از آن تصمیم گرفت همیشه به موقع سر قرارهایش حاضر باشد.
تریسی تجربه عشقی زیادی نداشت، اما به نظرش رسید که چارلز همان طور عشق می ورزید که زندگی می کرد. بسیار دقیق و کامل.
حاملگی، یک حادثه غیرمنتظره بود و وقتی که اتفاق افتاد، وجود تریسی از اضطراب و بی اعتمادی، سرشار شد. چارلز تا آن وقت هیچ گونه اشاره ای به موضوع ازدواج نکرده بود. از طرفی هم تریسی دوست نداشت چارلز فکر کند که به خاطر بچه مجبور به ازدواج با اوست. تریسی نمی دانست که آیا باید به فکر سقط جنین باشد یا نه؟ اگر این کار را نمی کرد، شق دوم قضیه هم، یه همان اندازه می توانست ناراحت کننده باشد. او، چگونه می توانست آن بچه را بدون پدر، بزرگ کند؟ آیا این کار از نظر بچه عادلانه بود؟
تریسی تصمیم گرفت که یک شب بعد از شام موضوع را به چارلز بگوید.برای این منظور، یک شام غیر رسمی در آپارتمان خودش تدارک دید و به علت حالت عصبی که داشت، غذا را سوزاند. همان طور که داشت گوشت سوخته و لوبیا را جلوی چارلز می گذاشت، نتوانست طاقت بیاورد و به طرز ناشیانه ای حرف از دهانش بیرون پرید:
- متاسفم چارلز، من حامله ام!
سکوت طولانی و غیرقابل تحملی برقرار شد و درست هنگامی که تریسی می خواست آن را بشکند چارلز گفت:
- ما ازدواج می کنیم!
تمام وجود تریسی سرشاز از احساس و آرامشی عمیق شد.
- می دانی؟ من نمی خواهم فکر کنی که مجبور به ازدواج با من هستی.
او دستش را بالا برد تا تریسی را ساکت کند:
- می خواهم با تو ازدواج کنم تریسی. تو برای من همسر فوق العاده ای خواهی بود.
و به آرامی اضافه کرد :
- البته پدر و مادر من کمی تعجب خواهند کرد
- چرا باید تعجب کنند؟
چارلز آهی کشید و گفت:
- متاسفم عزیزم، تو متوجه نیستی که درگیر چه مسئله ای شده ای. دلم نمی خواهد یک علامت سوال ایجاد کنم، ولی استنهوپ ها، همیشه با هم طرازهای خودشان ازدواج می کنند.
خط اصلی جامعه فیلادلفیا. تریسی حدس زد:
- پس آنها همسر تو را انتخاب کرده اند؟
- اصلاً مهم نیست که چه کسی برای من انتخاب شده است. ما جمعه آینده، با پدر و مادر شام می خوریم. زمان آن رسیده که با آنها آشنا بشوی.
舵
پنج دقیقه به ساعت نه صبح، تریسی متوجه بالا رفتن سطح صدا در بانک شد. کارکنان، باصدای بلند با هم صحبت می مردند. درهای بانک، تا پنج دقیقه دیگر باز می شد و آنها مجبور بودند که آماده باشند. تریسی از پشت شیشه پنجره های جلویی، مشتری ها را می دید که در پیاده رو صف بسته بودند و در هوای سرد بارانی، انتظار می کشیدند. در همان حال که مامور حفاظت بانک کار توزیع فرم های تازه و سفید تعرفه ها و قرار دادن برگه ها در برگهدان های فلزی روی شش میز وسط بانک انجام می داد، تریسی مشغول تماشای بیرون بود.
مشتری های همیشگی بانک معمولاً از تعرفه های حاوی کد شخصی خودشان استفاده می کردند تا سپرده ها به طور خودکار، توسط کامپیوتر به حساب مورد نظر واریز شود. اما گاهی هم اتفاق می افتاد که مشتری ها، بدون در دست داشتن فرم های سپرده کددار مراجعه می کردند و مجبور بودند اوراق سفید را پر کنند.
مامور حفاظتی بان، وقتی کارش را به اتمام رساند، نگاهی به ساعت دیواری انداخت و به محض این که عقربه ها ساعت نه را نشان دادند، به طرف در بزرگ بانک رفت و با تشریفات معمول آن را باز کرد.
یک روز بانکی، شروع شده بود. برای جند ساعت آینده، تریسی آنقدر سرگرم کار با کامپیوتر می شد که مجال فکر کردن به چززی را پیدا نمی کرد. هر یک از مراحل می بایست دو بار کنترل شود، تا اطمینان حاصل گردد که رمزها درست به کار رگفته شده است. وقتی می خواست به حسابی پول واریز کند، اول شماره حساب را وارد می کرد و بعد مبلغ و سپس شماره رمز بانکی که می بایست پول به آن انتقال داده شود. هر بانکی شماره رمز ویژه ای داشت. کتابچه راهنمایی که شماره رمز بانک ها در آن فهرست شده بود. همه بانک های بزرگ دنیا را شامل می شد.
صبح به سرعت می گذشت. تریسی تصمیم گرفت که با استفاده از وقت ناهار به آرایشگاه برود. او می بایست در "لاری استلابوت" از قبل وقت رزرو می کرد. آن جا گران بود، ولی ارزشش را داشت. چون او می خواست پدر و مادر چارلز وی را با سر و وضع خوبی ببینند.
- باید کاری بکنم که آنها از من خوششان بیاید. من اهمیت نمی دهم که آنها چه کسی را برای چارلز در نظر گرفته اند.
تریسی فکر کرد:
- هیچ کس نمی تواند بیشتر از من چارلز را خوشحال کند.
راس ساعت ده، درحالی که تریسی بارانی اش را می پوشید، "کلرنس درموند"، او را به دفتر کارش احضار کرد.
درموند، نمایشی از یک مقام اجرایی مهم بود. اگر بانک یک برنامه تبلیغات تلویزیونی می داشت، او می توانست سخنگوی ایده آلی باشد. او به طور محافظه کارانه ای لباس می پوشید و آن قدر متین و استوار بود که همواره مردی قابل اعتماد جلوه می کرد.
درموند گفت:
- بنشین تریسی.
او، همیشه از این که اسم کوچک همه کارکنان را می داند، به خود می بالید.
- هوای بیرون خیلی بد است، مگر نه؟
- بله.
- ولی مردم می توانند کارهای بانکی شان را انجام بدهند.
درموند، حرف دیگری برای گفتن داشت. او به طرف میزش خم شد و گفت:
- من متوجه شده ام که شما و چارلز استنهوپ قرار است با هم ازدواج کنید.
تریسی با تعجب گفت:
- ولی ما هنوز این موضوع را اعلام نکرده ایم؟
- چطور؟
درموند، لبخندی زد و اضافه کرد:
- هرکاری که استنهوپ ها انجام بدهند، خیر است! من برای شما خیلی خوشحالم و فکر می کنم که بعد از ماه عسل به سرکارتان برگردید. ما نمی خواهیم شما را از دست بدهیم. شما یکی از باارزش ترین اعضای این بانک هستید.
- من و چارلز در این مورد به تولفق رسیده ایم. من خوشحالم از این که می توانم به کارم ادامه بدهم.
درموند لبخند رضایت مندانه ای زد. استنهوپ و پسران، همیشه مهم ترین سرمایه گذارانی بودند که در سالن بورس و اوراق بهادار بانک حضور پیدا می کردند و اگر حساب بانکی اصلی خودش را به این شعبه اختصاص می داد، موقعیت فوق العاده ای برای شعبه آنها به شمار می آمد.
او، به پشتی صندلی اش تکیه داد و گفت:
- خانم تریسی، وقتی از ماه عسل برگشتید، یک ترفیع مقام چشم گیر و یک پست عالی در انتظار شما خواهد بود.
- آه، خیلی متشکرم!
این یک رویا بود که او می دانست ان را به دست آورده است. همه ذرات وجودش سرشار از احساس غرور بود و برای دادن این خبر به چارلز بی تاب شده بود. تریسی تصور می کرد که خداوند همه شرایط را طوری ترتیب که او را غرق در شادی کند.
بزرگان خانواده استنهوپ در خانه مجلل و چشم گیری، در محله قدیمی و معروف میدان "تین هاوس" زندگی می کردند. این جا، منطقه ای از شهر بود که تریسی خیلی به ندرت از آن جا عبور می کرد و حالا آن جا داشت به صورت بخشی از زندگی او درمی آمد.
تریسی، کم و بیش، عصبی و بی طاقت بود. فرم زیبای موهایش، در اثر رطوبت هوا تغییر کرده بود. او، چهار بار لباس هایش را عوض کرده بود. آیا بهتر نبود که یک دست لباس معمولی به تن می کرد؟ یک بار تصمیم گرفت پیراهن گران قیمتی را با مارک "آنت سنت لورن"، که از بوتیک "وتمارکرز" خریده بود، بپوشد ولی با خودش گفت:
- اگر این را بپوشم، انها فکر می کنند که آدم افراط کار و ولخرجی هستم، از طرفی اگر لباس معمولی خودم را که از فروشگاه "پسن هورن" خریده ام به تن کنم، تصور خواهند کرد که پسرشان با دختری از خانواده های پائین ازدواج کرده است. آه ...! به جهنم، بگذار هر فکری که می خواهند بکنند.
نهایتاً تصمیم گرفت یک دامن خاکستری پشمی و یک بلوز سفید ابریشمی بپوشد و گردنبند طلایی را که مادرش به عنوان هدیه کریسمس به او داده بود، به گردنش بیاویزد. سرانجام در این خانه مجلل، توسط یک پیشخدمت خانه زاد باز شد.
- شب به خیر، دوشیزه ویتنی.
تریسی فکر کرد:
- این یک علامت خوب است، یا یک علامت بد> باتلر، اسم مرا می داند.
تریسی خود را مثل یک تکه گوشت، روی فرش گران قیمت ایرانی آن ها، احساس می کرد!
پیشخدمت او را از یک هال مرمرین که به نظر می رسید اندازه آن دو برابر تالار بانک بود، عبور داد. تریسی فکر کرد:
- خدای من! این لباس اصلاً مناسب این جا نیست! من باید همان پیراهن مارک اینت سنت لورن را می پوشیدم. همین که به طرف کتابخانه برگشت، احساس کرد که دررفتگی جورابش از مچ پا شروع شد و درست در همان لحظه خودش را رودرروی پدر و مادر چارلز دید.
پدر آقای چارلز استنهوپ مردی بود شصت ساله با قیافه ای بسیار جدی و به نظر مرد موفقی می آمد. او دقیقاً قیافه سی سال آینده چارلز را داشت با چشم های قهوه ای همرنگ چشم های چارلز، یک چانه محکم و استوار و موهای چتری سفید. تریسی فوراً مجذوب او شد. او می توانست یک پدربزرگ استثنایی برای بچه آنها باشد.
مادر چارلز قیافه ملیحی داشت. او، قدی کوتاه داشت و نسبتاً چاق بود. اما علی رغم این همه خصوصیات اشرافی اش کاملاً مشهود بود. او، قیافه ای کاملاً اطمینان برانگیز داشت و تریسی فکر کرد که او هم می تواند یک مادربزرگ رویایی باشد.
خانم استنهوپ دستش را بالا آورد:
- عزیزم باعث کمال خوشوقتی است که به ما پیوستید. ما از چارلز خواستیم که چند دقیقه ای ما را با تو تنها بگذارد. امیدوارم که از نظر شما مسئله ای نباشد؟
پدر چارلز گفت:
- البته که نه، بنشین تریسی ... این طور نیست؟
- بله قربان.
هردوی آنها، بر روی کاناپه، روبروی تریسی نشستند.
تریسی فکر کرد:
- چرا من احساس می کنم که مورد بازجویی قرار خواهم گرفت؟
او، در آن لحظه صدای مادرش را می شنید که می گفت:
- عزیزم، خداوند هرگز تو را در شرایطی قرار نهواهد داد که از عهده آن برنیایی. فقط با هر چیزی در وقت خودش برخورد کن.
اولین قدم تریسی، لبخند ضعیفی بود که به طرز ناشیانه ای زد، زیرا آن لحظه احساس کرد که دررفتگی جورابش تا زانویش بالا آمد. سعی کرد که با دست آن را بپوشاند. صدای آقای استنهوپ خیلی محکم و رسا شنیده شد که می گفت:
- شما و چارلز می خواهید ازدواج کنید؟
کلمه "می خواهید" تریسی را ناراحت کرد. قطعاً چارلز به آنها گفته بود که می خواهند ازدواج کنند.
تریسی گفت:
- بله.
خانم استنهوپ گفت:
- شما و چارلز مدت زمان زیادی نیست که یکدیگر را می شناسید، این طور نیست؟
تریسی به حالت رنجیدگی چند لحظه قبل خود برگشت و با خود گفت:
[دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]غافل از آنیم که کج میرویم
[SIGPIC][/SIGPIC]
20 تا 29
- بله ، مطمئن بودم که مورد بازجویی قرار خواهم گرفت.
سپس گفت:
- ما در حد کفایت دوست داشتن همدیگر را می شناسیم. خانم استنهوپ.
خانم استنهوپ زیر لب زمزمه وار گفت:
- عشق؟
و اضافه کرد:
- خیلی صادقانه بگویم دوشیزه ویتنی، خبر ازدواج شما و چارلز باعث تعجب ما شد.
و با لبخند بردبارانه ای ادامه داد:
- حتما چارلز در مورد شارلوت با شما صحبت کرده است؟
و به تغییر حالت چهره تریسی چشم دوخت. داشت فکر می کرد:
- که اینطور؟
خانم استنهوپ گفت:
- چارلز و شارلوت تقریبا با هم بزرگ شده اند، آنها خیلی به هم نزدیکند. روابط خوبی دارند. در واقع همه انتظار داشتند که امسال نامزدیشان را اعلام کنند.
تریسی لازم ندید که شارلوت را در نظر مجسم کند. برای اینکه حدس میزد که دارای چه خصوصیاتی است. احتمالا در خانه همجوار آنها زندگی می کند ، از خاندانی ثروتمند است و زمینه اجتماعی مشابه چارلز دارد. به مدرسه های خیلی خوب رفته، عاشق اسب سواری است و تا کنون تعداد زیادی جایزه برده است.
خانم استنهوپ پیشنهاد کرد:
- در مورد خانواده خودت برایمان بگو.
تریسی با خود فکر کرد:
- خدای من ، این درست مثل صحنه ای از فیلم های سینمایی آخر شب تلویزیون است. من " ریتا هیورث " هستم که پدر و مادر " کاری گرانت " را برای اولین بار ملاقات می کنم. من به یک نوشیدنی احتیاج دارم. در فیلم های قدیمی ، پیشخدمت همیشه در لحظات حساس برای نجات قهرمان داستان با یک سینی پر از نوشیدنی وارد می شد.
خانم استنهوپ پرسید:
- شما کجا متولد شده اید، عزیزم؟
- در لوئیزیانا، پدرم یک مکانیک بود.
نیازی نداشت این را اضافه کند، ولی تریسی قادر به پنهان کردن چیزی نبود، به جهنم! به پدرش افتخار می کرد.
- یک مکانیک؟
- بله، او کارش را با یک کارخانه کوچک در نیواورلئان شروع کرد و در همین زمینه آن را به یک کمپانی بزرگ تبدیل کرد. وقتی پنج سال قبل، پدرم فوت کرد، مادرم مسئولیت آنجا را به عهده گرفت.
- در این کمپانی چه چیزی می سازند؟
- لوله اگزوز و قطعات دیگر برای اتومبیل.
خانم و آقای استنهوپ نگاهی با هم مبادله کردند و هر دو تقریبا هم زمان گفتند:
- که این طور؟
لحن صدای آنها ، تریسی را عصبی کرد و از خودش پرسید:
- می دانم چقدر طول خواهد کشید تا آنها را دوست داشته باشم؟
و سپس نگاهی به قیافه نامهربانانه آنها که در مقابلش نشسته بودند انداخت و ترس و وحشت در دلش شروع به جوشیدن کرد.
- شما خیلی شبیه مادر من هستید. او هم بسیار زیبا و باهوش و ملیح است. اصلا اهل جنوب است. زن کوچک اندامی و تقریبا هم قد شماست ، خانم استنهوپ.
آخرین کلمات این جمله را ، تریسی به طرز دنباله داری کشید و طنین صدایش در سکوت آزار دهنده ای محو شد. تریسی خنده بی رنگی کرد که با نگاه تند وتیز خانم استنهوپ در دهانش خشک شد. سرانجام، این آقای استنهوپ بود که با لحنی بی تفاوت گفت:
- چارلز به ما اطلاع داد که شما حامله اید!
آه! تریسی چقدر آرزو می کرد که ای کاش چارلز این را به آنها نگفته بود. رفتار آنها به طور کاملا محسوسی ناخوشایند بود. طوری حرف می زدند که انگار پسرشان هیچ ارتباطی با این قضیه ندارد. آنها، این احساس را در تریسی به وجود می آوردند که این کار یک لکه ننگ است. تریسی فکر کرد:
- حالا می فهمم که چه لباسی باید می پوشیدم.
خانم استنهوپ شروع کرد:
- نمی دانم چرا امروز...
ولی نتوانست جمله اش را تمام کند، زیرا همان وقت چارلز وارد اتاق شد. تریسی هرگز از دیدن کسی در زندگی اش، تا این حد خوشحال نشده بود.
چارلز با بشاشت خاصی گفت:
- چکار دارید می کنید؟ حالت چطور است عزیزم؟
تریسی بلند شد و با دستپاچگی خودش را در میان بازوان چارلز انداخت.
- خیلی خوب.
تریسی او را به افکار خودش نزدیک کرد. خدا را شکر کرد که چارلز، مثل پدر و مادرش نیست. او هرگز نمی تواند مثل آنها باشد. آنها رفتاری بسیار سرد و خشک و متکبرانه داشتند. پیشخدمتی با یک سینی پر از نوشیدنی وارد شد. تریسی به خودش گفت:
- کارها رو به راه خواهد شد. این فیلم پایان خوبی دارد.
شام آن شب استثنایی بود؛ اما تریسی عصبی تر از آن بود که بتواند چیزی بخورد. آنها در خصوص مسائل بانکی و سیاسی و حکومت های بحرانی در دنیا، بحث و گفتگو کردند. در واقعا همه چیز بسیار غیر شخصی و مودبانه برگزار شد و هیچ کس با صدای بلند صحبت نکرد. تریسی فکر کرد:
- آنها تصور می کنند که من پسرشان را به دام انداخته ام، پس حق دارند که همه چیز را در مورد من بدانند. یک روز چارلز صاحب کمپانی خواهد شد و این مهم است که همسر منلسبی داشته باشد.
و تریسی به خودش قول داد:
- او، حتما چنین زنی خواهد داشت.
چارلز به آرامی دست تریسی را که در زیر میز به دور دستمال سفره پیچیده شده بود گرفت و لبخندی زد. قلب تریسی به لرزه افتاد. چارلز گفت:
- من و تریسی ترجیح می دهیم که عروسی کوچکی داشته باشیم و بعد از آن...
خانم اشتنهوپ حرف او را قطع کرد و گفت:
- این حرف چرندی است! خانواده ما نمی تواند یک عروسی کوچک داشته باشد. چارلز، چون ما دوستان و آشنایان زیادی داریم که مایلند در عروسی تو شرکت کنند.
و بعد به تریسی نگاه کرد تا او را ورانداز کند و در همان حال اضافه کرد:
- بهتر است کارت های دعوت یکباره فرستاده شود. تو با این نظر موافقی؟
چارلز با عجله گفت:
- بله، بله، البته ما عروسی خواهیم داشت، اصلا من چرا در این مورد تردید کردم؟
خانم استنهوپ گفت:
- بعضی میهمانان از خارج کشور خواهند آمد، من ترتیبی می دهم که آنها در همین جا اقامت کنند.
آقای استنهوپ گفت:
- برای ماه عسل تصمیم دارید به کجا بروید؟
چارلز لبخندی زد و گفت:
- این یک خبر خصوصی است پدر.
و در همان حال دست تریسی را به آرامی فشرد. خانم استنهوپ پرسید:
- برای ماه عسل تان چه مدت را در نظر گرفته اید؟
چارلز پاسخ داد:
- در حدود پنجاه سال!
و تریسی ، احساس کرد که به خاطر این حرفش او را تا حد پرستش دوست دارد.
بعد از شام آنها به کتابخانه رفتند و تریسی ، نگاهی به اطراف انداخت.
در آنجا همه چیز از چوب بلوط قدیمی ساخته شده بود و قفسه ها حاشیه های تزئینی از جنس چرم داشت. دو تابلو از کارهای " کاپلی " نقاش قرن هجدهم امریکا، و یک اثر از " رینولدز " نقاش معروف انگلیسی همزمان او، به دیوارها آویزان بود.
برای تریسی واقعا فرقی نمی کرد که چارلز ثروتمند باشد یا نه، ولی اعتراف کرد که این نوع زندگی واقعا جذاب است.
تقریبا حدود نیمه های شب بود که چارلز، تریسی را به آپارتمان کوچکش ، واقع در خیابان " پارک فرونت " رساند و گفت:
- تریسی ، امیدوارم شب خیلی بدی برای تو نبوده باشد، مادر و پدر من، گاهی اوقات خیلی سفت و سخت هستند.
تریسی دروغ گفت:
- آه، نه، انها خیلی دوست داشتنی بودند.
او تمام آن شب را به خاطر حالت های عصبی که داشت ، خیلی خسته بود. با این حال وقتی به در ورودی آپارتمان نزدیک شدند از چارلز پرسید:
چند دقیقه ای داخل می آیی؟
و می خواست بگوید:
- عاشقت هستم چارلز، هیچ کس در دنیا نمی تواند مرا از تو جدا کند.
چارلز گفت:
- نه، امشب نه. چون فردا روز سنگینی خواهم داشت.
این جمله برای تریسی نا امید کننده بود ، اما گفت:
- البته عزیزم، کاملا می فهمم.
- فردا به تو زنگ می زنم.
و بوسه کوچکی بر گونه های او زد و از پله ها سرازیر شد. تریسی، با نگاهش او را تا پایین پله ها تعقیب کرد.
***
ساختمان اتش گرفته بود و صدای یکنواخت و بی انقطاع و بلند زنگ اتومبیل های آتش نشانی ، سکوت را شکست.
تریسی به کندی متوجه شد که در خواب بوده و آن صدا ، صدای زنگ تلفن است.
ساعت شماطه دار روی میر کنار تخت خواب او، دو و سی دقیقه را نشان می داد. برای یک لحظه، دل در سینه تریسی فروریخت. نکند برای چارلز اتفاقی افتاده باشد؟ گوشی تلفن را به سرعت برداشت:
- الو؟
صدای مردی از راه دور شنیده شد که می پرسید:
- تریسی ویتنی؟
تریسی تردید کرد، باز هم یکی از آن مزاحم های تلفنی است؟ با این حال پرسید:
- شما کی هستید؟
- من کارآگاه میلر از اداره پلیس نیواورلئان هستم. شما تریسی ویتنی هستید؟
- بله.
قلبش در سینه شروع به کوبیدن کرد.
- متاسفم، خبر بدی برای شما دارم...
دست های تریسی ، به دور گوشی گره خورد. صدا ادامه داد:
- در مورد مادرتان است.
- اتفاق بدی برای او افتاده؟
- او فوت کرده است خانم ویتنی...
- نه!
و جیغ کشید. او همچنان حرف میزد، ولی تریسی نمی شنید، یا می شنید و نمی فهمید. نه، این حقیقت نداشت، فقط یک مزاحمت تلفنی خیلی زشت بود. یک آدم بد ذات می خواست تریسی را بترساند. مادرش در وضعیت خوبی بود. او زنده بود. اما... مبادا واقعا چنین اتفاقی افتاده باشد؟ تریسی نمی توانست حرف بزند. دهان و زبانش یخ زده بود. صدای افسر پلیس را دوباره شنید که می گفت:
- الو؟...خانم ویتنی؟...الو....
- من با اولین پرواز در آن جا خواهم بود.
تریسی ، در آشپرخانه کوچک آپارتمانش نشست و به مادرش فکر کرد. این غیر ممکن بود که او مرده باشد. مادرش همیشه سرحال و سرزنده بود. آنها، رابطه بسیار نزدیک و دوستانه ای داشتند. از وقتی که تریسی دختر کوچولویی بود، می توانست مشکلاتش را با او در میان بگذارد و در مورد همه چیز، مدرسه،پسرها و مردها با او حرف بزند.
وقتی که پدر تریسی مرد، پیشنهادهای زیادی در خصوص خرید کارخانه به وی داده شد. مبالغی را به دوریس ویتنی پیشنهاد کردند که با ان می توانست تا پایان عمرش به آسودگی زندگی کند، اما او همیشه سرسختانه، تمام پیشنهادات فروش را رد رد می کرد و می گفت:
- پدر تو این کمپانی را ساخت. من نمی توانم حاصل تمام زحماتش را دور بریزم.
و به این ترتیب کمپانی را فعال نگه داشت.
تریسی فکر کرد:
-آه ، مادر، خیلی دوستت دارم. تو هیچ وقت چارلز را ملاقات نمی کنی و نوه ات را هم هرگز نخواهی دید.
و شروع به گریستن کرد. بعد برخاست و یک فنجان قهوه برای خودش دم کرد و در تاریکی نشست تا قهوه اش سرد بشود.
تریسی دلش می خواست که چارلز را هرچه زودتر در جریان این خبر قرار دهد و او را در کنار خودش احساس بکند. به ساعت آشپزخانه نگاه کرد. سه و سی دقیقه صبح بود. تریسی نمی خواست او را بیدار کند. می توانست بعدا از نیواورلئان به او تلفن کند.
تریسی فکر کرد که این موضوع تا چه حد می تواند عروسی آنها را تحت الشعاع قرار بدهد؟ و ناگهان احساس گناه کرد. او چطور می توانست در چنین شرایطی به خودش فکر کند؟ آقای میلر افسر پلیس به او گفته بود:
- به محض اینکه رسیدی، یک تاکسی بگیر و خود را به قرارگاه پلیس برسان.
ولی چرا قرارگاه پلیس؟ چرا؟ مر چه اتفاقی افتاده بود؟
تریسی در حالی که در سالن پر رفت و آمد فرودگاه نیواورلئان ، منتظر چمدانش بود، در ازدحام مسافران محاصره شده و بی وقفه ار آنها تنه می خورد و احساس خفگی می کرد. او سعی داشت که خودش را به محل تحویل چمدان ها برساند ، ولی کسی به او اجازه جلو رفتن نمی داد. ترس از اینکه تا دقایق دیگر شاهد چه چیزی خواهد بود، او را عصبی می کرد.
مرتبا به خودش می گفت که همه این ها چیزی جز یک شوخی زشت نیست. اما کلماتی که میلر گفته بود، هنوز در مغزش طنین داشت:
- متاسفم، خبر بدی برای شما دارم...او فوت کرده است خانم ویتنی...هیچ دلم نمی خواست این خبر را این طور به شما بدهم.
سرانجام تریسی چمدانش را از روی تسمه متحرک برداشت ، یک تاکسی گرفت و آدرسی را که افسر پلیس به او داده بود، برای راننده تکرار کرد:
- شماره 715، خیابان ساوت برود.
راننده، از توی آیینه، نگاهی به عقب انداخت و نیشش باز شد:
- " فیوزویل " بله؟
او حوصله هیچ صحبتی را نداشت. ذهنش از آشوب و اضطراب پر بود. تاکسی به طرف شرق می رفت. راننده سر صحبت را باز کرد:
- برای شرکت در مراسم به اینجا آمده اید خانم؟
تریسی، اصلا نمی دانست او در مورد چه صحبت می کند، اما در ذهنش جواب داد:
- نه، من برای مردن به اینجا آمده ام.
تریسی، صدای یکنواخت راننده را که همچنان حرف می زد، می شنید، ولی کلمات را نمی فهمید. خودش را روی صندلی جا به جا کرد. مناظر اطراف کاملا برایش اشنا بود. همان طور که به بخش فرانسوی نشین منطقه نزدیک می شد، ازدحام و شلوغی رو به افزایش، او را هوشیار کرد. یک گروه مردم به هیجان آمده و با فریادهای هراس انگیز و رقص و پایکوبی، راه را بسته بودند. راننده گفت:
- از این جلوتر نمی توانم بروم.
تریسی سرش را بلند کرد و به جلو نگاه کرد. صحنه ای که دید باورنکردنی بود. هزاران نفر با هم فریاد می زدند. آنها ماسک هایی از اژدها،غول،تمساح و حیوانات دیگر به صورت خود زده و همه سطح خیابان ، حتی پیاده رو ها را اشغال کرده بودند و صدایشان، فضا را می لرزاند. یک انفجار دیوانه کننده از موسیقی و رقص و فریاد آدم ها بود. راننده گفت:
- قبل از اینکه تاکسی را واژگون کنند باید از اینجا بروم.
هر سال، در این روز از ماه فوریه، در این شهر، مراسمی به مناسبت آغاز ماه روزه و پرهیز برگزار می شد.
تریسی از تاکسی پیاده شد و چمدان به دست در گوشه ای ایستاد و لحظاتی بعد، در حلقه تنگ رقص و پایکوبی جمعیت، محاصره شد.
مناسک دیوانه واری بود. یک جادوگر سیاه، هزاران دیوانه عصبی، مراسم مرگ مادرش را برگزار می کردند. چمدان تریسی از دستش خارج و ناپدید شده بود. مرد چاقی با ماسک شیطان ، تریسی را بغل کرد و بوسید. یک گوزن به او تنه زد و یک خرس غول پیکر از عقب او را چنگ زد و به هوا بلنذ کرد. تریسی سعی کرد خودش را رها سازد و فرار کند، اما غیرممکن بود. او، در حلقه مراسم رقص و سرودخوانی محاصره شد و به دام افتاده بود و با سیل جمعیت ، ناخواسته جلو می رفت و به پهنای صورتش اشک می ریخت.
هیچ راه گریزی نبود. وقتی که نهایتا توانست راه فراری پیدا کند و بگریزد و خود را به خیابان خلوتی برساند،نزدیک بود غش کند.
برای مدتی ساکت ایستاد ، به یک تیر چراغ برق تکیه زدو نفس عمیقی کشید و به تدریج کنترل و آرامش خود را بازیافت و به طرف قرارگاه پلیس به راه افتاد.
افسر پلیس، مردی میان سال بود، با قیافه ای به ستوه آمده و صورتی خسته و کوفته که به نظر می رسید در حرفه اش راحت نیست. او گفت:
- متاسفم که نتوانستم شما را در فرودگاه استقبال کنم. شهر ما به طور کلی دیوانه شده بود. ما با بررسی وسایل مادرتان متوجه شدیم که شما تنها کسی هستید که می توانیم با او تماس بگیریم.
- لطفا جناب سروان! به من بگویید، چه اتفاقی برای مادرم افتاده
[دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]غافل از آنیم که کج میرویم
[SIGPIC][/SIGPIC]
صفحه ی 30 تا 49
است؟
_او خودکشی کرده است.
جریان سردی از وجود تریسی گذشت وصدایش ناهموار شد:
_این.............غیر ممکن است.چرا می بایست خودکشی کند؟او همه چیز در زندگی داشت.
_یک یادداشت برای شما جا گذاشته است.
محل نگهداری اجساد، جای بسیار سرد و ترسناکی بود.آنها،ترسی را ازیک دالان سفید به یک اتاق استریل هدایت کردند؛ولی تریسی ناگهان متوجه شد که اتاق خالی نیست.آن جا پر از جسد بود.جسد مادر او هم همان جا بود.روپوش سفید مخصوص بازدیدگنندگان را که روی دیوار آویزان بود پوشید و مامور همراه او،دستگیره ای را گرفت وکشوی بسیار بزرگ فلزی را بیرون کشید:
_بیایید نگاه کنید.
نه اونمی خواست بدن خالی از روحی را که در آن کشو بود ببیند.می خواست هرچه زودتر از آن جا بیرون برود.او ترجبح می داد وقتی زنگ آتش نشانی راشنید،صدا،صدای واقعی زنگ آتش نشانی بود نه تلفن،نه خبر مرگ مادرش.
تریسی با آرامی جلو رفت،فریادی در درونش متراکم شده بود.خیره به طرف پایین و به جسد نگاه کرد که او را در خود پرورانده و به او غذا داده و دوستش داشته بود.خم شد و گونه مادرش را بوسید.سرد بود.
_آه،مادر،چرا این کار را کردی؟
مامور همراهش گفت:
_کالبد شکافی هم انجام شده است.
خودکشی،در قانون،ضوابط و تشریفات خاص خودش را دارد.
یادداشت دوریس ویتنی پاسخی نداشت.او نوشته بود:
"تریسی عزیزم
خواهش می کنم مراببخش.نمی توانستم خودم را به تو تحمیل کنم،این،بهترین راه بود.
خیلی دوستت دارم.مادر"
یادداشت هم به اندازه همان جسد خفته در کشوی فلزی،بی روح وعاری از معنی بود.بعد از ظهر آن روز،تریسی مراسم تشیع جنازه را تدارک دید و بعد با تاکسی خودش را به منزل خانوادگی رساند.از فاصله دور می توانست خروش طبل و شیپور "مارس گراس"را که در مراسم نواخته می شد و آوای غریبی داشت،بشنود.
محل زندگی ویتنی در "ویکنزرین هاوس"واقع در منطقه مسکونی حومه گاردن،که "آپ تاون"نامیده می شد،بود.این خانه،مثل همه خانه های نیواورلئان از چوب ساخته شده و فاقد زیر زمین بود.معمولا در مناطقی که از سطح دریا پایین تر می باشد،این چنین است.تریسی در این خانه بزرگ شده بود.آن جا برای او پر از گرمی و آسایش و خاطره ها بود.از یک سال قبل تا کنون،به این خانه نیامده بود.به محض توقف تاکسی در مقابل منزل،چشمش به تابلویی افتاد که در آن نوشته شده بود:"برای فروش."
خشکش زد.این غیر ممکنن بود:
_من هیچ وقت این خانه را نمی فروشم .همه ما در این جا راحتیم.
مادر او بارها این حرف راگفته بود.
تریسی با کلیدی که از سال ها قبل داشت، در را باز کرد و قدم به داخل خانه گذاشت و مثل یک مجسمه سنگی جلوی در ایستاد.اتاق ها همه خالی بود.هیچ مبلمانی در آن جا دیده نمی شد.همه وسایل قیمتی و آنتیک و استثنایی را برده بودند.خانه،درست مثل یک جای غارت شده بود.تریسی از این اتاق به آن اتاق می دوید و باورش نمی شد.آن چه می دید بیشتر به یک کابوس شبیه بود.با عجله به طبقه بالا رفت و در مقابل اتاق خوابش که بیشتر عمر خود را در آن گذرانده بود،ایستاد.آن جا نیز سرد و خالی بود.
_آه خدای من!چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد.
تریسی صدای زنگ ورودی را شنید و به سرعت به طرف در دوید."اتواشمیت"در مقابل در ایستاده بود.او،سرکارگر کارخانه قطعات سازی کمپانی ویتنی بود. مردی مسن با صورتی چروکیده و اندامی باریک که جز برآمدگی شکمش که بیشتر شده بود و موهای خاکستری نامرتب که طاسی سرش را نمایان می کرد،تغییر نکرده بود.اوبا لهجه غلیظ آلمانی گفت:
_تریسی من تازه خبر را شنیدم.من......من نمی توانم بگویم که چقدر متاسفم.
تریسی دست های او را در دست گرفت و گفت:
_آه اتو،خیلی از دیدنت خوشحالم،بیا تو.
و او را به اتاق خالی نشیمن هدایت کرد و گفت:
_خیلی متاسفم که جایی برای نشستن نیست.شما که اهمیت نمی دهید روی زمین بنشینید؟
_نه،نه.
آنها مقابل هم نشستند.چشم هایشان سرشار از غم و افسردگی بود.اتو اشمیت،تا آنجا که تریسی به خاطر می آورد،یکی از کازکنان خوب کمپانی بود.او به یاد داشت که پدر ش چقدر روی او حساب کی می کرد.
زمانی که مادر تریسی وارث کارخانه شد،اشمیت در کنار او ماند و پا به پای او کار کرد و تشکیلات را دوباره راه انداخت.
_اتو من هنوز نفهمیده ام که چه اتفاقی افتاده است.پلیس گفته که مادر خودکشی کرده؛اما تو می دانی که او هیچ دلیلی برای این کار نداشته.
یک فکر ناگهانی به ذهنش رسید و ادامه داد:
_او که بیمار نبود.بود؟شاید مشکل خاصی.......
_نه این طور نیست.این چیزها نبود.
اشمیت تگاهش را با ناراحتی برگرداند.یک حرف ناگفته در دهانش بود.
تریسی به آرامی پرسید:
_تو می دانی قضیه چه بوده است؟
اشمیت به دقت به چشم های آبی و مرطوب تریسی نگاه کرد:
_مادر شما نگفته بود که اخیرا چه اتفاقی افتاده بود.او نمی خواست باعث نگرانی شما بشود.
تریسی به جلو خم شد و گفت:
_مرا نگران می کنی.در چه موردی؟خواهش می کنم ادامه بده............
دست های کار کرده و زمخت اتو باز و بسته شد:
_تا کنون اسم مردی به نام "رومنو"را شنیده ای؟
_رومنو؟نه.چطور؟
اشمیت پلک هایش را به هم زد:
_شش ماه قبل رومنو با مادر شما تماس گرفت و گفت که می خواهد کمپانی را بخرد.مادر شما جواب داد که علاقه ای برای فروش آن جا ندارد.اما او مبلغی را پیشنهاد کرد که ده برابر قیمت واقعی بود.مادرتان نتوانست پیشنهاد او را نپذیرد.او خیلی هیجان زده شده بود.می خواست تمام آن پول را به بانک بسپارد و از محل در آمد سرشار آن،هر دوی شما تا آخر عمر زندگی راحتی داشته باشید.او می خواست با این خبر شما را غافلگیر کند.من هم برای او خیلی خوشحال بودم.من می توانستم سه سال قبل بازنشسته شوم؛ولی نمی خواستم خانوم دوریس را تنها بگذارم.چطور می توانستم این کار را بکنم؟این رومنو...............
اتو دنباله حرفش را خورد.
_این رومنو مبلغ ناچیزی یه عنوان بیعانه به مادر شما پرداخت و قرار بر این شد که پول اصلی و پرداخت سنگین نهایی یک ماه بعد انجام شود
صفحه34_45؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
فصل 3
تریسی به وقت نیاز داشت.وقتی برای فکر کردن و تدارک دیدن حرکت بعدی .او تحمل نداشت که به آن خانه غارت شده برگردد.به همبن جهت به یک هتل کوچک واقع در خیابان "مگزین"رفت که کمی از بخش فرانسوی نشین،جایی که آن دیوانگی و هیاهو،هنوز ادامه داشت،دور بود.تریسی چمدانش را همراه نداشت، به همین جهت کارمند بد گمان پشت میز اطلاعات هتل گفت که باید،بابت هر شب اقامت،بیست دلار بیعانه بپرداز.
تریسی،از اتاقش به کلرنس درموند،تلفن کرد تا به او بگوید قادر نیست تا چند روز دیگر سر کارش بیاید.او در حالی که سعی می کرد ناراحتی اش را از تریسی پنهان کند،گفت:
_نگران نباش،ایرادی ندارد.من کسی را پیدا می کنم کهموقتا کارها را انجام بدهد تا تو برگردی.
درموند ارزو کرد که تریسی وقتی به چالز استنهوپ تلفن می کند،به خاطر داشته باشد که بگوید او چه لطفی در حق وی کرده است.
دومین تلفن تریسی به چالز بود.
_چالز عزیزم،کدام جهنمی هستی؟
_تریسی تویی؟مادر تمام امروز صبح سعی می کرد تو را پیدا کند،او می خواست با تو برای ناهار قرار بگذارد.شمل دو نفر کارهای زیادی دارید که بایذ انجام بدهید.
_خیلی متاسفم عزیزم،من در نیوارولئان هستم.
_تو کجا هستی؟در نیواورلئان چه کار می کنی؟
_مادر من مرد.
کلمات در گلویش گیر کرده بود.
_آه!
لحن صدای چارلز فورا تغییر کرد.
_متاسفم تریسی،این باید خیلی ناگهانی اتفاق افتاده باشد.او،خیلی جوان بود؛نبود؟
تریسی با افسردگی فکرد کرد:
_بله او خیلی جوان بود.
سپس گفت:
_بله،بله او جوان بود..
_چطور این اتفاق افتاد؟تو حالت خوب است؟
در هر حال تریسی نمی توانست به خود بقبولاند که آن ماجرا،یک خودکشی بوده است.او می خواست با عجله تمام آن بلاهایی را که به سر مادرش آمده بود،برای چالز بازگو کند؛ولی خودش را کنترل کرد.او فکر کرد:
_این مشکل من است.نباید غم و درد خودم را بر سر چالز بریزم.
سپس گفت:
_نگران نباش،من خوبم عزیزم.
_تریسی،می خواهی پیش تو بیایم؟
_نه،متشکرم.خودم می توانم کارها را انجام بدهم.فردا،مادر را به خاک می سپاریم.روز دوشنبه بر می گردم فیلادلفیا.
بعد از این که گوشی را گذاشت،روی تختخواب هتل دراز کشید.ذهن آشفته و مغشوشی داشت.اگوستیک های کثیف سقف را می شمرد:
صفحه 38_39؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_آدرس؟
_خیابان رومن.شماره 320
او،بدون این که سرش را بلند کند گفت:
خیابان رومن،باید درست وسط رودخانه باشد.
_بسیار خوب،بنویسید؛520
او،کارت را به طرف تریسی برگرداند و تریسی به اسم جوئن اسمیت آن را امضا کرد.
_فقط همین؟
_فقط همین.
او با احتیاط رولور را به طرف جلو لغزاند. تریسی خیره به آن نگاه کرد،بعد آن را برداشت و در کیف دستی اش گذاشت و برگشت و با عجله از فروشگاه بیرون آمد.فروشنده از پشت سر تریسی فریاد زد:
_خانوم،فراموس نکنید آن اسلحه پر است.
**********************************
میدان"جکسن"در قلب محله فرانسوی نشین بود.برج بلند و بسیار زیبا کلیسای سنت لوئیز، به این میدان جلوه ی خاصی داده بود. خانه های قدیمی و دوست داشتنی در این میدان با حصاری از درخت های تنومند و زیبا مگنولیا که آنها را در بر گرفته بود از هیاهو و ترافیک سرگیجه آور خیابان،دور نگه داشته می شد.رومنو،در یکی از این خانه ها زندگی می کرد.
قبل از هر کاری،تریسی صبر کرد تا هوا تاریک شود.اجتماع گسترده مردم به طرف خیابان چارنر در حرکت بود و از آن فاصله تریسی می توانست بازتاب صدای آن جهنمی را که چند لحظه قبل از آن نجات پیدا کرده بود،بشنود.او در سایه ایستاد و خانه را در نظر گرفت.وزن اسلحه در کیف دستی اش احساس می کرد.
نقشه ای که تریسی در ذهن داشت،خیلی ساده بود.او دلایل کافی داشت که با رومنو مواجه بشود و از او بخواهد که موضوع مرگ مادرش را روشن کند.اگر از این کار سرباز می زد،او را با اسلحه تهدید می کرد و هم از او یک اقرار کتبی می گرفت و آن را به آقای میلر،افسر پلیس نیواورلئان می داد.و هم رومنو را دستگیر می کرد و به این ترتیب انتقام مرگ مادرش گرفته می شد.
تریسی،دلش می خواست که چالز هم آن جا بود.اما نه.بهتر بود که او این کار را به تنهایی انجام می داد و چالز از این ماجرا دور می ماند.او این داستان را وقتی برای چالز تعریف می کرد که همه چیز به پابان رسیده باشد و رومنو پشت میله های زندان،جایی که به او تعلق دارد،برود.
عابرین،از هر سو در حرکت بودند.تریسی صبر کرد تا مردی که از رو به رو می آید بگذرد و خیابان کاملا خلوت شود.بعد به طرف خانه مورد نظر رفت و زنگ در را به صدادر آورد،ولی پاسخی شنیده نشد .تریسی فکر کرد:
_ممکن است به یک مجلس رقص خصوصی که به مناسبت این مراسم بر پا شده است،رفته باشد؛ولی من می توانم تا وقتی به خانه بر می گردد همین جا منتظر بمانم.
ناگهان،چراغ سر در خانه روشن شد و مردی در آستانه در ظاهر گردید.دیدن او برای تریسی کاملا غیر منتظره بود.او،انتظار دیدار مردی با قیافه ناخوشایند و چهره ای شرارت بار داشت.حال آن که اکنون خودرا با مردی جذاب و بسیار خوش قیافه مواجه می دید.کسی که خیلی راحت می شد او را با یک استاد دانشگاه اشتباه گرفت.صدای او بسیار آرام و دوستانه بود.
_سلام،می تونم کمکی به شما بکنم؟
_شما جوزف رومنو هستید؟
صدای تریسی مرتعش بود.
_بله،چه کاری می توانم برای شما انجام بدهم؟
رفتارش ساده و جذاب بود تریسی اندیشید:تعجبی ندارد که مادرم اسیر حیله های این مرد شد.
_آقای رامنو،می خواهم با شما صحبت کنم.
رمانو اندکی سرپای مهمانش را نگریست و گفت:"البته،بفرمایید داخل."
تریسی وارد نشیمن شد که پر اسباب و اثاث زیبا و عتیقه بود.
جوزف رمانو زندگی خوبی داشت.تریسی اندیشید:البته با پول مادر من.
_می خواستم برای خودم نوشیدنی بیاورم .شما چه میل دارید؟
_هیچ چیز؟
رمانو با کنجکاوی به او نگریست و پرسید :"راچع به چه موضوعی می خواستید با من صحبت کنید،خانم........؟"
_تریسی ویتنی.من دختر دوریس ویتنی هستم.
رمانو چند لحظه با سردرگمی به وختر زل زد و بعد نشانه ای آشنایی بر چهره اش آشکار شد و گفت:"اوه بله.ماجرای مادرتان را شنیدم .خیلی بد شد."
_آقای رمانو،دادستان مادرم را به کلاهبرداری متهم کرده است. شما می دانید که چنین چیزی حقیقت ندارد.از شما می خواهم به من کمک کنید تا از او اعاده حیثیت کنم.
رمانو شانه ای بالا انداخت وگفت:"من در روزهای جشن درباره ی مسائل کاری صحبت نمی کنم.این بر ضد مذهب من است."بعد به سمت میز رفت و برای خودش نوشابه ای آماده کرد و ادامه داد:"فکر می کنم اگر چیزی بنوشید حالتان بهتر خواهد شد."
این مرد هیچ راهه برای تریسی باقی نگذاشت.او در کیفش را باز کرد و اسلحه را بیرون آورد و به سمت رمانو نشانه گرفت و گفت:"آقای رومانو،بگذارید به شما بگویم چه چیزی مرا آرام می کند.وادار کردن شما به اعتراف به بلایی که بر سر مادرم آوردید."
جوزف رمانو برگشت و اسلحه را دید و گفت:"خانوم ویتنی،بهتر است آن را کنار بگذارید.ممکن است ناخواسته شلیک شود."
_اگر کاری را که می گویم انجام ندهید،شلیک می شود.شما باید بر روی کاغذی بنویسید که چگونه کمپانی ئیتنی را چپاول و ورشکسته و مادرم را به خودکشی وادار کردید.
مرد حالا که با چشمان تیزش با دقت به او نگاه می کرد و زیر نظر داشت گفت :فهمیدم.اگر قبول نکنم چه می شود؟"
ترسی پاسخ داد :"شمارا می کشم."احساس می کرد اسلحه در دستش لرزید.
رومانو که لیوان به دست سمت او حرکت کرد با صدای نرم و صادقی گفت :"خانوم ویتنی،شما زن تبهکاری به نظر نمی رسید.من هیچ ارتباطی با قتل مادرتان نداشتم باور کنید که........."در همین هنگام نوشیدنی لیوان را که مایع الکلی بود به صورت تریسی پاچید.
چشمان تریسی در اثر الکل به شدت سوخت و لحظه ای بعد در اثر ضربه ای اسلحه از دستش رها شد.
جو رمانو گفت:"مادرت واقعیت را از من پنهان کرده بود. او نگفته گه دختر قشنگی مثل تو دارد."
رمنو بازوان تریسی را محکم گرفته بود و تریسی هم کور هم وحشت زده .سعی کرد از او دور شود،ولی او تریسی را از پشت به دیوار فشار می داد و سنگینی خود را روی او انداخته بود.
_تو واقعا دل و جرات داری،کوچولو،از تو خوشم آمد..........این طور کارها مرا به هیجان می آورد.
صدایش حالت وحشی و خشنی داشت.تریسی،،تحت فشار تنه او به نفس نفس افتاده بود و سعی می کرد خودش را از دست او خلاص کند؛اما تلاش و تقلایش بی فایده،در برابرفشار دست های پر قدرت او بی فایده بود.
_تو آمده بودی که مرا بکشی؟
_ولم کن.......بگذار بروم.
تریسی سعی کرد جیغ بکشد،اما صدایش در گلو خفه شده بود.
_ولم کن....دارم کور می شوم......
او قهقهه ای زد و بلوز تریسی را به تنش درید .تریسی احساس کرد که زیرتنه سنگین او بر کف اتاق دارد خفه می شود و دست هایش کور مال کورمال،حرکت کرد و ناگهان انگشتانش به اسلحه برخورد کرد.آن را چنگ زد و برداشت.ناگهان صدای انفجار شدیدی شنیده شد.رومنو ناله کنان گفت:
_آه خدای من!
به تدریج از فشاری که بر تن تریسی می آورد،کاسته شد.
در هاله ای از مه قرمز،تریسی با نگاه ترسناکی رومنو را که در حال سقوط به کف اتاق بود،دنبال کرد.او در حالی که دستش را روی بازویش می فشرد نالید:
_تو مرا کشتی!
تریسی سر جای خودش خشک شده بود و قادر به حرکت نبود.حالش به هم می خورد و احساس می کردچشم هایش از شدت درد و سوزش،در حال کور شدن است.برگشت و خودش را به طرف دری که در انتهای اتاق بود،کشاند و با ضربه شانه اش در را باز کزد.آن جا دستشویی بود.او تلو تلو خوران خودش را به دستشویی رساند وآن را از آب سرد پر کرد و آن قدر با آب چشم هایش را شست تا درد و سوزش آن ساکت شد.حالا می توانست اطرافش را ببیند.به آینه نگاه کرد،چشم هایش مثل دو کاسه خون شده و از او قیافه وحشی و ترسناکی ساخته بود.
_خدای من!........من یک نفر را کشتم.
برگشت و به داخل نشیمن دوید.رومنو روی کف زمین افتاده و خون از پهلویش بر روی فرش سفید روان بود.تریسی،بالای سرش ایستاد.صورتش مثل گچ سفید بود.
_متاسفم،من چنین منظوری نداشتم.....
ناگهان متوجه شد که سینه او تکان می خورد.او داشت نفس می کشید.پس هنوز زنده بود.بایدفورا یک آمبولانس خبر می کرد.
تریسی با عجله به طرف تلفنی که روی میز بود دوید و شماره اورژانس را گرفت.وقتی که می خواست صحبت کند،صدایش به سختی از گلویش بیرون می آمد.
_لطفا یک آمبولانس بفرستید....همین حالا.....آدرس،میدان جکسون شماره420.مردی این جا تیر خورده است.....
تریسی گوشی را گذاشت و نگاهی به رومنو انداخت و شروع به دعا کرد:
_آه،خدای من!خواهش می کنم نگذار او بمیرد.تو دانی که من قصد کشتن او را نداشتم.
و در کنار جسد او،روی زمین زانو زد تا ببیند که آیا او زنده است یا
صفحه ی 46_47؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نماینده آژانس به کامپیوترش مراجعه کرد:
_یک پرواز به شماره 304 هست.شما خیلی شانس آوردید خانوم.یک صندلی خالی بیشتر باقی نمانده.
_پرواز چه ساعتی است؟
_بیست دقیقه دیگر،شما وقت دارید که خودتان را برای سوار شدن به هواپیما آماده کنید.
در حالی که تریسی،در کیف دستی اش دنبال چیزی می گشت.احساس کرد که دو نفر پلیس به او گذاشتند و یکی از آنها پرسید:
_تریسی ویتنی؟
قلب تریسی برای لحظه ای از تپیدن باز ماند.خیلی احمقانه بود که اگر هویتش را تکذیب می کرد:
_بله؟
_شما توقیف هستید!
و لحظه ای بعد تریسی، دسبند سردی را روی مچ دستش احساس کرد.همه این چیزها،بسیار کند و آرام اتفاق افتاد.
تریسی وارد اتومبیل سیاه و سفید پلیس،که صندلی های جلو و عقب آن با حفاظ توری از هم جدا شده بود،گردید و در صندلی عقب نشست.اتومبیل به راه افتاد و به سرعت در حالی که چراغ های چشمک زن آن روشن و خاموش می شد و آژیر آن جیغ می کشید.در خیابان به حرکت در آمد.او در صندلی فرو رفته بود.سعی می کرد نامرئی بشود.او یک قاتل بود.رومنو مرده بود.ولی همه یک تصادف بود.او هیچ قصد قبلی برای این کارنداشت،در این مورد می توانست به پلیس توضیح بدهد.آن ها مجبور بودند حرف های او را که عین حقیقت بود ،بپذیرند.
اداره پلیس که تریسی را به آن جا بردند،در حاشیه غربی نیواورلئان و در ساختمان قدیمی و کثیف.با منظره ای نومید کننده.واقع شده بود.اتاق افسر نگهبان،پر بود از آدم های پست؛فاحشه ها،جیب برها،دزدها و قربانیانشان........
تریسی به دنبال ماموری که او را می برد،به طرف میز افسر نگهبان کشیده شد.یکی از دو ماموری که او را آورده بودند،گزارش داد:
_ما او را در حالی که می خواست از فرودگاه فرار کند،دستگیر کردیم،جناب سروان.
_من نمی خواستم...
تریسی می خواست توضیح بدهد اما صدایش شنیده نشد.افسر نگهبان گفت:
_دستبندهایش را باز کنید.
دستبندها را از دستش باز کردند.احساس سبکی کرد و صدای گمشده اش را بازیافت:
_این یک تصادف بود!.....من قصد کشتن او را نداشتم...او می خواست به من تجاوز کند....
ولی بیش از آن نتوانست ادامه بدهد.افسر نگهبان با صدای ناهمواری پرسید:
_آیا شما تریسی ویتنی هستید؟
_بله،خودم هستم.
او به تریسی نگاه کرد تریسی وحشت زده گفت:
_صبر کنید...یک دقیقه صبر کنید.
او به حق خودش برای مشاوره با وکیل و تماس،قبل از شروع بازجویی،واقف بود.
_من....من حق یک تماس تلفنی دارم.
افسر نگهبان با غرولند گفت:
_قانون و مقررات را هم که خوب بلدی؟چند بار تا به حال به هلفدونی افتاده ای؟
[دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]غافل از آنیم که کج میرویم
[SIGPIC][/SIGPIC]
50-59
ـ این اولین بار است...
ـ حق داری یک تلفن بزنی.چه شماره ای رامی خواهی؟
او آنقدر عصبی بودکه شماره تلفن چارلز رابه خاطر نمی اورد.او حتی نمی توانست پیش شماره فیلا دلفیا را بگیرد.
ـ دو،پنج،یک بود؟نه این بود.
تمام تنش می لرزید.
ـ زود باش من نمی توانم تمام شب رابه خاطر یک تلفن تو منتظر بمانم.
ـ دو،یک،پنج،همین بود.!دو،یک،پنج،پنج،نه،سه،ص فر،یک.
افسر نگهبان شمار را گرفت وتلفن رابه دست تریسی داد.تریسی صدای زنگ تلفن را از ان سر خط می شنید که مدام زنگ می زد ولی کسی گوشی رابرنمی داشت.چارلز در ان ساعت از شب می بایست حتما در خانه می بود.
افسر نگهبان گفت:
ـ وقت تمام شد.
ودستش را دراز کرد تا گوشی تلفن را از تریسی بگیرد.تریسی با صدای بغض آلودی گفت:
ـ لطفا صبرکنید.
وناگهان به خاطر اورد که در طول مدت شب چارلز گوشی تلفن رامی کشد تا برایش مزاحمتی ایجاد نکند.او در حالی که به زنگ بدون جواب تلفن گوش می کرد احساس کردکه هیچ راهی برای دست یافتن به چارلز وجود ندارد.
افسرپلیس پرسید:
ـ می خواهی دوباره امتحان کنید؟
ـ نه متشکرم.
یک مامور او را به اتاق انگشت نگاری وثبت هویت برد واو در انجا اوراقی را امضا کرد.بعد او رابه طرف کریدور پایین بردند وبه داخل زندان موقت انداختند ودر را پشت سرش قفل کردند.
ماموری که او را زندانی کرده بود از پشت میله ها گفت:
ـ فردا صبح از شما بازجویی می کنند.
وبرگشت ورفت وتریسی را تنها گذاشت.تریسی فکر کرد:
ـ هیچکدام از این صحنه ها واقعی نیست.اینها همه کابوس است.اه خدای من!خواهش می کنم نگذار هیچ کدام از اینها واقعیت داشته باشد!
اما آن تختخواب شکسته فلزی در ان اتاق متعفن وان توالن بدون سرپوش گوشه سلول واقعیت داشتند.میله های سیاه زندان هم واقعی بود.
ساعات شب به نظر تمام نشدنی وابدب می امد.کاش می توانست به چارلز دسترسی پیدا کند.هیچ وقت در زندگی به هیچ کس تا این حد احساس نیاز نکرده بود وبا خود گفت:
ـ من می بایست از همان آغاز به او اطمینان می کردم وموضوع را می گفتم.اگر می گفتم هیچ یک از این اتفاقات نمی افتاد.
در ساعت 6صبح یک نگهبان برای تریسی یک ظرف غذای سرد وقهوه اورد.او نتوانست به هیچ کدام از انها دست بزند.حس می کرد که یک گلوله سفت وسخت.در معده اش دارد.راس ساعت 9 یک خانم موقر نزد او آمد وگفت:
ـ وقت رفتن است.
ـ من باید یک تماس تلفنی بگیرم.این خیلی...
ـ بعدا تو که نمی خواهی قاضی را منتظر بگذاری واو را عصبانی کنی؟ها؟او یک حرامزاده است.
سپس تریسی رابه طرف کریدور پایین برد وبه اتاق دادگاه راهنمایی کرد.
قاضی پیر روی نیمکتینشسته بود.دستهایش به طرز محسوس می لرزید وسرش به جلو وعقب تکان می خورد.در جلوی او وکیل ناحیه آقای"اِدتاپر"ایستاده بود.او مردی بود با حدود چهل سال سن که موهای جوگندمی برس کشیده وچشمهای سرد وسیاهی داشت.
تریسی به طرف صندلی کشیده شد ولحظاتی بعد منشی دادگاه گزارش پلیس را علیه تریسی ویتنی خواند.بازپرس به دفتری که جلوی رویش بود نگاه می کرد وسرش را تکان می داد.
حالا نوبت تریسی بودکه به یک مقام مسوول توضیح بدهد که چه اتفاقی افتاد است.او دستهایش رابه هم گره زد تا از لرزیدن آنها جلوگیری کند:
ـ من او را با کلوله ردم.ولی این فقط یک اتفاق بود.من می خواستم او را بترسانم....او قصد داشت به من تجاوز کند...
بازپرس ایالتی حرف تریسی را قطع کردوگفت:
ـ عالیجناب به نظر من بهتر است که بیشتر از این وقت دادگاه را نگیریم.این زن با اسلحه کالیبرسی ودو از راه پنجره پشت منزل آقای رومنو وارد خانه او شده وتبلوی معروفی از آثار«رنوار»راکه حدود پانصد هزار دلار ارزش داشته ربوده ووقتی اقای رومنو او را در حال فرار دیده خواسته متوقف کند به قصد کشتن به طرف او شلیک کرده وبعد وی رابه حال مرگ رها کرده وگریخته است.
تریسی احساس کرد که رنگ چهره اش در حال پریدن است:
ـ چی؟شما درباره چی دارید صحبت می کنید؟همه این حرفها بی معنی است.
بازپرس ادامه داد:
ـ ما اسلحه ای که او آقای رومنو رابا آن مجروح کرده است در این جا داریم که اثر انگشت هم روی ان به جا مانده است.
تریسی به حرفهای چند لحظه قبل دادستان برگشت:«در حال مرگ؟»بنابراین رومنو هنوز زنده است.پس کسی را نکشته است؟
بازپرس گفت:
ـ عالیجناب تریسی ویتنی بلافاصله با تابلوی گرانبها فرار کرد.این تابلو هم اکنون ممکن است در دست خریداران اموال مسروقه باشد.به همین دلیل ایالت در خواست می کند که تریسی ویتنی به جرم شروع به قتل وسرقت مسلحانه با قراری به مبلغ پانصد هزار دلار بازداشت شود.
قاضی به طرف تریسی که بهت زده به او نگاه می کرد برگشت وگفت:
ـ شما وکیل دارید؟
او صدایش را بلندتر کرد وپرسید:
ـ شما خودتان وکیل هستید یا می خواهید وکیل مدافع داشته باشید؟
تریسی سرش را تکان داد:
ـ نه...من...چی....حرفهایی که این مرد گفت واقعیت ندارد.من هرگز....
قاضی حرف او را قطع کرد:
ـ آیا برای وکیل پول کافی دارید؟
ـ من...نه عالیجناب....اما نمی فهمم...
ـ پس دادگاه برای شما یک وکیل مدافع تسخیری تعیین می کند.برای شما قرار بازداشت صادر می شود.به جای آن تضمین نامه پانصد هزار دلاری باید داده شود.نفر بعد؟
ـ صبر کنید!تمام اینها اشتباه است!من دزد نیستم...
***
تریسی به خاطر نداشت که چطور او را از اتاق دادگاه بیرون آورده بودند.اسم وکیل مدافع تسخیری او آقای پری پاپ بود.او در حدود سی سال سن وصورتی باهوش وچشمهایی ابی داشت.تریسی در همان برخورد اول از او خوشش امد.او وارد سلول تریسی شد وروی تخت شکسته نشست وگفت:
ـ بسیار خوب.شما به عنوان یک خانم در بیست وچهار ساعت گذشته سروصدای زیادی در این شهر به راه انداخته اید ولی خیلی شانس اوردید که تیرانداز خوبی نبودید.او فقط یک جراحت سطحی برداشته است.رومنو زنده می ماند.
وبعد پیپش را بیرون آورد وگفت:
ـ شما که از دود ناراحت نمی شوید؟
ـ نه.
پیپش را از توتون پر کرد وان را روشن کرد ودر حالی که به آن پک می زد تریسی را برانداز کرد.او هیچ شباهتی به یک قاتل نداشت.
ـ شما اصلا شبیه تبهکارها نیستید.
ـ نه نیستم.قسم می خورم که نیستم.
او سرش را تکان داد:
ـ قبول دارم.حالا به من بگو چه اتفاقی افتاد؟از شروع داستان بگو.عجله هم نکن.
تریسی همه ماجرا را تعریف کرد.پری پاپ ساکت نشسته بودو پیپ می کشید وبه داستان او گوش می داد وهیچ حرفی نمی زد.او انقدر صبر کرد که تریسی همه حرفهایش را زد وبعد به دیوار سلول تکیه زد.آثار نگرانی در چهره اش قابل تشخیص بود.به نرمی گفت:
ـ آن حرامزاده.
ـ من نمی دانم انها درچه موردی صحبت می کردند.
چشمهای تریسی حالت گنگی داشت:
ـ من هیچ چیز در مورد تابلوی نقاشی نمی دانم.
ـ این خیلی ساده است.رومنو از شما به عنوان طعمه ای برای یک کلاه برداری استفاده کرده است.همان طور که از مادرتان استفاده کرد.شما در دام یک حقه بازی افتاده اید.
ـ من هنوز نمی فهمم.
ـ پس اجازه بدهید من برای شما توضیح بدهم.رومنو تابلویی که آن را در جایی مخفی کرده از شرکت بیمه پانصد هزار دلار مطالبه خواهد کرد وآن را خواهد گرفت.بعد از این سروکار شما با شرکت بیمه است.نه با او.وقتی ابها از اسیاب افتاد او تابلو رابه طور پنهانی می فروشد وپانصد هزار لار دیگر هم از انجا به دست می اورد واز شما که این همه پول ندانسته به دامن او ریخته اید سپاسگزار خواهد بود!حالا متوجه شده اید که استفاده از اسلحه برای گرفتن اقرارنامه از کسی کار بی فایده ایست؟
ـ من...من این طور فکر می کنم.فکر می کردم اگر یک اقرارنامه از او در دست داشته باشم بالاخره یک نفر تحقیقات را شروع می کند.
پیپ خاموش شد.او مجددا ان را روشن کرد وپرسید:
ـ چطور وارد خانه شدید؟
ـ زنگ در را زدم وخوم رومنو در را باز کرد.
ـ اما داستانی که او تعریف می کند طور دیگری است.یک پنجره شکسته پشت ساختمان وجود دارد.او می گوید تو از انجا وادر خانه او شده ای.رومنو به پلیس گفته است که او شما را در حال سرقت تابلو دیده وخواسته شما را متوقف کند که شما به طرف او تیراندازی کرده اید.
ـ این دروغ است.من...
ـ بله ولی اسلحه شما در خانه او پیدا شده است.آیا شما می دانید باچه کسی طرف هستید؟
تریسی سرش رابه علامت گنگی تکان داد.
ـ پس بگذارید واقعیتهایی را برای شما تعریف کنم.این شهر توسط خانواده«اورسانی»به هم دوخته شده است.هیچ اتفاقی در این جا نمی افتد.مگر با رضایت انتونی اورسانی.اگر بخواهید جواز ساختمان بگیرید.عملیات ایجاد یک بزرگراه را شروع کنید.سروکارتان با اداره اماکن یا مواد مخدر افتاده باشد باید اورسانی را ببیند.رومنو کارش رابا اوبه عنوان کتکت خور شروع کرد حالا یکی از بزرگترین ادمهای تشکیلات اورسانی به حساب می اید.
او با نگاهی سرشار از ترس تریسی را ورانداز کرد وگفت:
ـ آن وقت شما وارد خانه این مرد شدید وبه او اسلحه کشیدید؟
تریسی خسته وبی حوصله روبه روی او نشسته بود.بالاخره پرسید:
ـ شما داستان مرا باور می کنید؟
اوخندید:
ـ شما درست می گویید به طور قطع این عین واقعیت است.
ـ می توانید کمکی به من بکنید؟
او با صدای ارامی گفت:
ـ سعی خودم را می کنم.من حاضرم همه چیزم را بدهم وانها را پشت میله های زندان ببینم.انها مالک این شهر وهمه قضات وبازپرسها هستند.اگر پایت به محاکمه کشیده شود انها طوری تو را دفن می کنند که دیگر نتوانی سر بلند کنی.
تریسی با نگاه گیج وسرگشته ای به چوب خیره شد:
آگر به محاکمه بروم؟
پوپ بلند شد وشروع به قدم زدن در سلول کرد:
ـ من نمی خواهم تو با هیئت منصفه مواجه بشوی چون همه اعضای هیئت منصفه را او خریده است فقط یک بازپرس وجود دارد که اورسانی هنوز نتوانسته او را بخرد.اسم او«هنری لاورنس»است.اگر من بتوانم ترتیبی بدهم که پرونده تو زیر دست او برود توانسته ام کاری برایت انجام بدهم.البته این تعهد اخلاقی نیست ولی من با او به طور خصوصی صحبت می کنم.اوبه همان اندازه از اورسانی ورومنو متنفر است که من هستم پس تنها کاری که ما می توانیم انجام بدهیم این است که قاضی لاورنس را پیدا کنم.
پری پوپ ترتیبی دادکه تریسی بتواند تلفنی با پارلز تماس بگیرد.او صدای آشنای چارلز را شنید:ـ دفتر اقای استنهوپ
ـ هاریت؟من تریسی هستم.آیا...
ـ آه!او تمام روز را سعی داشت تماس بگیرد ولی شماره تلفنی از شما نداشت.خانم استنهوپ هم تمایل زیادی داشتند که با شما در مورد تدارک عروسی صحبت کنند.اگر می توانید با او تماس بگیرید.
ـ هاریت.آیا می توانم با اقای استنهوپ صحبت کنم؟
ـ متاسفم دوشیزه تریسی او برای شرکت در جلسه ای در راه هوستون است اگر شماره تان رابه من بدهید مطمئنم که او حتما به شما تلفن خواهد کرد.
ـ من...
او نمی خواست چارلز در زندان با او تماس بگیرد.حداقل تا وقتی که موضوع را برای او توضیح نداده بود نمی خواست او این کار را بکند.
ـ من...من خودم به آقای استنهوپ تلفن می کنم.
وبه آرامی گوشی را گذاشت وبا خستگی تمام فکر کرد:
ـ فردا همه چیز را برای چارلز تعریف می کنم.
بعد از ظهر ان روز او را به سلول بزرگتری انتقال دادند.یک غذای گرم بسیار گوارا«گالاتور»برای او امد وکمی بعد یک دسته گل که یادداشتی در پایین ان دیده می شد.تریسی پاکت را باز کرد وکارت را بیرون اورد وخواند:
«ما به زودی خدمت ان پوپ حرامزاده خواهیم رسید.»
روز بعد پوپ به دین تریسی امد.یا دیدن لبخندی بر روی لبهایش تریسی احساس کرد که خبر خوبی برای او دارد وبا حالتی غیر منتظره فریاد زد:
ـ ما خیلی خوش شانس هستیم.من همین حالا دارم از نزد بازپرس قضایی وتاپر وکیل مدفع ناحیه می آیم.تاپر اول مثل دیوانه ها فریاد زد ولی بالاخره قبول کرد وما قرارمان را گذاشتیم.
ـ چزور؟
ـ من داستان رابه طور کامل برای بازپرس قشایی تعریف کردم او قبول کردکه یکبار دیگر جلسه دادگاه تشکیل بشود وانها اقرار به گناه را از تو بپذیرند.
تریسی با حالت بهت زده ای به او خیره شد:
ـ اقرار به گناه؟اما من...
او دستش را بلند کرد:
ـ به من گوش کن تو باعث می شوی که هزینه محاکمه برای ایالت پس انداز بشود.من بازپرس را متقاعد کرده ام که تو تابلو را ندزدیده ای. او رومنو رامی شناسد.حرفت را باور کرد.
تریسی به آرامی پرسید:
ـ اما...اگر من اقرار کنم انها با من چه خواند کرد؟
ـ قاضی شما را به زندان محکوم خواهد کرد یا...
ـ زندان؟
ـ یک دقیقه صبر کن او رای دادگاه رابه تعویق می اندازد وشما به قید التزام از ایالت خارج می شوید.
ـ اما ان وقت من...من بدنام می شوم.
پری پوپ با آه وافسوس گفت:
ـ ولی اگر آنها تو را به جرم دزدی مسلحانه وشروع به قتل در دادگاه ایالتی محاکمه کنند ممکن است به ده سال زندان محکوم بشوی.
پری پوپ صبورانه لحظاتی طولانی به تریسی نگریست وبعد گفت:
ـ این دیگر بستگی به تصمیم خود شما دارد.من فقط می خواستم بهترین توصیه ها را کرده باشم.اگر من بتوانم این دعوی را برنده بشوم یک معجزه است.آنها منتظر جواب هستند.تو می توانی این پیشنهاد را قبول نکنی تو می توانی وکیل دیگری انتخاب کنی...
ـ نه.
تریسی باور داشت که این مرد صادق است.در این شرایط وباتوجه به دیوانگی هایی که تریسی کرده بود او آنچه راکه می توانست برای وی انجام داده بود.اه!چه خوب بوداگر می توانست با چارلز صحبت کند.اما انها همین حالا پاسخ می خواستند.شاید تریسی خیلی خوش شانس بود اگر می توانست با قید التزام خلاص بشود.
ـ من....من حتما این پیشنهاد را قبول می کنم.
این کلمات یه سختی از دهانش بیرون امد.
پری پوپ نجوا کنان گفت:
ـ دختر زرنگ!
تریسی نمی توانست قبل از برگشتن به دادگاه تماس تلفنی بگیرد.ادی تاپر در یک طرف وپری پوپ در طرف دیگر او ایستادند.کسی که بر روی نیمکت نشسته بود مردی پنجاه ساله با صورتی احترام برانگیز وبدون چروک وموهای صاف وپرپشت بود.
بازپرس قضایی آقای هنری لاورنس به تریسی گفت:
ـ به دادگاه اطلاع داده شده که مدعی علیها تصمیم گرفته است که ادعایش را از بی گناهی به گناهکاری تغییر بدهد.این موضوع حقیقت دارد؟
ـ بله عالی جناب.
ـ آیا همه طرفها به توافق رسیده اند؟
پری پوپ گفت:
ـ بله عالی جناب.
بازپرس ایالتی گفت:
ـ ایالت موافق است.عالی جناب.
قاضی لاورنس برای لحظه ای طولانی ساکت ماند وسپس به طرف
[دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]غافل از آنیم که کج میرویم
[SIGPIC][/SIGPIC]
جلو خم شد و به چشم های تریسی چشم دوخت و گفت:
ـ یکی از عواملی که مملکت بزرگ ما را به این وضع رقت انگیز دچار کرده ، همین است که حیواناتی موذی و شریر به آزادی در خیابان ها می لولند و فکر می کنند که هر کاری دلشان بخواهد می توانند بکنند و بعد هم بگریزند .آدم هایی که به ریش دادگاه و قوانین می خندند و متأسفانه بعضی از سیستم های قضایی در این کشور حامی آنهاست. ما در " لوئیزیانا" ، نمی توانیم ببینیم یک نفر این طور با خونسردی مرتکب قتل شود و بدون بیم وهراس از مکافات، به آن اقرار کند. ما عقیده داریم که چنین افرادی باید به سختی مجازات شوند . تریسی احساس می کرد که وجودش از وحشت لبریز شده است. او برگشت که به پری پوپ نگاه کند،ولی او چشم هایش را به بازپرس دوخته بود.
ـ مدعی علیها اعتراف کرد که قصد کشتن یکی از شهروندان محترم این ایالت را داشته است. مردی که به انساندوستی و خیرخواهی معروف شده است. مدعی علیها ، هنگام سرقت یک تابلوی گرانبها ،به ارزش پانصد هزار دلار این مرد شریف را به ضرب گلوله از پای درآورد و گریخته است.
صدای او بلند تر و خشن تر شد:
ـ خوب، دادگاه به این جرم رسیدگی خواهد کرد و نخواهد گذاشت که مجرم حداقل برای پانزده سال آینده ،از آن پول استفاده کند؛ زیرا او در این مدت پانزده سال در زندان خواهد بود . زندان زنان در جنوب لوئیزیانا.
تریسی احساس کرد که سالن دادگاه دور سرش می چرخد.شوخی زشت و وحشتناکی در جریان بود.بازپرس در جهت اجرای نقش خود ،یک هنرپیشه کامل بود. اما داشت زیادی حرف می زد. او شاید نمی بایست هیچ یک از این حرف ها را می زد.
تریسی برگشت تا پری پوپ توضیحی بدهد؛اما چشم های او به طرف دیگری برگشت. او با تریسی ،در کیف دستی اش به دنبال چیز نا معلومی می گشت و کاغذهایی را بهم می ریخت.تریسی برای اولین بار متوجه شد که ناخن دستش را تا روی گوشت جویده است.
قاضی لاورنس بلند شد و یادداشت هایش را جمع کرد. تریسی ، هنوز در جایی که بود، ایستاده بود.او، هیچ احساسی نداشت و قادر نبود بفهمد چه بلایی به سرش آمده است. یک مأمور اجرای دادگاه،به او نزدیک شد و بازویش را گرفت و گفت:
ـ همرا من بیایید.
تریسی به گریه افتاد .
ـ نه ... خواهش می کنم، نه!
تریسی به قاضی نگاه کرد:
ـ اشتباهی پیش آمده است عالی جناب ، من...
ولی همین که تریسی، فشار بیشتری را روی بازویش احساس کرد، متوجه شد اشتباهی صورت نگرفته است. او اغفال شده بود.آنها خیلی موذیانه تدارک نابودی او را دیده بودند . همان طور که مادرش را نابود کرده بودند.
***
4
خبر جنایت و محکومیت تریسی ،در صفحه اول روزنامه ی نیواورلئان،به اسم "کوی یر" به همراه عکس او به چاپ رسید و خطوط تلکس و تلفن مراکز خبری،این گزارش را به تمامی خبرنگاران جراید و رادیو تلوزیون ها، در سراسر کشور مخابره کردند.
زمانی که تریسی ،سالن دادگاه را ترک کرد تا منتظر وسیله نقلیه ای بشود که قرار بود او را به زندان منتقل کند،با عده ای از خبرنگاران و فیلمبرداران روبه رو شد. او برای این که تحقیر نشود ، صورتش را پوشاند،ولی راه گریزی در برابر دوربین ها وجود نداشت. رومنو،یک خبر مهم بود.علی الخصوص که یک دختر زیبا قصد کشتن و دزدی از خانه او را داشته باشد.
تریسی احساس می کرد که توسط دشمنانی وحشی محاصره شده است:
ـ چارلز حتماً مرا از این وضع نجات خواهد داد:
او این جمله را مرتباً با خودش تکرار می کرد.
ـ آه ، خدای من! خواهش می کنم کاری کن که چارلز زودتر باخبر بشود و مرا از این وضع نجات بدهد . من نمی توانم بچه ام را در زندان به دنیا بیاورم.
تا بعدازظهر روز بعد،افسر نگهبان اجازه نداد که او از تلفن استفاده کند.وقتی ارتباط برقرار شد ، هاریت جواب داد:
ـ دفتر آقای استنهوپ.
ـ هاریت،من هستم، تریسی؛ می خواهم با آقای استنهوپ صحبت کنم .
ـ یک لحظه صبر کنید خانم ویتنی.
تریسی حالت تردید را در صدای هاریت احساس کرد:
ـ من ... من باید ببینم ایشان هستند یا نه.
بعد از انتظاری دلخراش ، تریسی صدای چارلز را شنید و احساس آرامش کرد:
ـ چارلز؟
ـ تریسی ؟ این تو هستی؟
ـ بله عزیزم؛چارلز،من سعی کردم که به تو دست ...
ـ من دیوانه شدم. روزنامه ها از خبرهای تو پر است، من نمی توانم این ها را باور کنم.
ـ هیچ کدام از آنها واقعیت ندارد، عزیزم؛هیچ کدام،من ...
ـ چرا به من تلفن نکردی؟
ـ من سعی کردم تو را پیدا کنم ، ولی ...
ـ حالا کجا هستی؟
ـ من در زندان نیواورلئان هستم ، چارلز. آنها می خواهند به خاطر کاری که نکرده ام من را به زندان بیندازند.
و از ترس به گریه افتاد.
ـ صبر کن ، به من گوش بده . روزنامه ها نوشته اند که تو مردی را با گلوله زده ای، این که صحت ندارد؟
ـ من او را زدم، من ...
ـ تریسی یعنی تو به جرم دزدی و شروع به قتل اعتراف کرده ای؟
ـ بله چارلز ؛ اما فقط به خاطر ...
ـ آه خدای من! اگر تو به پول احتیاج داشتی،چرا به من نگفتی و ... سعی کردی کسی را بکشی ... نه من و نه پدر و مادرم، نمی توانیم این مورد را باور کنیم. تو تیتر اول روزنامه های امروز صبح فیلادلفیا بودی. این اولین باری است که نسیم و نفس یک شایعه ی رسوا کننده ،خانواده استنهوپ را لمس می کند.
تلخی صدای چارلز بود که سرانجام تریسی را واداشت که به عمق فاجعه پی ببرد. او، روی چارلز خیلی حساب کرده بود و حالا چارلز داشت جانب آنها را می گرفت. تریسی به سختی خودش را کنترل کرد که جیغ نزند:
ـ عزیزم،من به تو احتیاج دارم،خواهش می کنم بیا این جا،اگر بیایی همه چیز را خواهی فهمید.
ـ اگر تو اقرار به این کار نکرده بودی، شاید می شد کاری کرد. خانواده ما تحمل قاطی شدن با این ماجرا را ندارد.مطمئناً تو این را می فهمی؟
این برای تریسی ضربه ی ویرانگری بود.
هر یک از این کلمات برای تریسی حکم یک ضربه ی چکش را داشت.انگار دنیا روی سرش خراب شده بود. هیچ وقت در زندگی تا به این حد احساس تنهایی و بی پناهی نکرده بود . دیگر هیچ کس وجود نداشت که به او رو بیاورد.هیچ کس.
ـ تکلیف بچه چه می شود؟
ـ تو باید هر کاری که فکر می کنی به نفع بچه است انجام بدهی.
و اضافه کرد:
ـ متأسفم، تریسی.
و ارتباط قطع شد.
تریسی همان جا که بود، ایستاده .گوشی تلفن در دستش بود. یک زندانی دیگر که پشت سر او در نوبت ایستاده بود گفت:
ـ عزیزم اگه تلفنت تمام شده من باید به وکیلم زنگ بزنم.
وقتی تریسی به سلولش برگشت،خانم موقر نزد او آمد و گفت:
ـ برای فردا صبح آماده باش که از این جا بروی،صبح زود باید حرکت کنی.
بعد از آن تریسی یک ملاقاتی داشت.
قیافه اتو اشمیت درست یک سال پیرتر از چند ساعت قبل شده بود.چهره اش تکیده و رنگ پریده بود:
ـ من فقط آمده ام به تو بگویم که خودم و زنم چقدر از بابت این موضوع متأسفیم. ما کاملاً می دانیم که در آن جا چه اتفاقی افتاده ،شما مقصر نبودید.
تریسی فکر کرد:
ای کاش چارلز این حرف ها را زده بود!
ـ من و همسرم ،فردا در مراسم تشییع جنازه خانم دوریس شرکت خواهیم کرد.
ـ خیلی متشکرم ، اتو.
تریسی، دردمندانه فکر کرد:
ـآنها فردا ،هر دوی ما را دفن می کنند.
***
تریسی تمام آن شب را چشم بر هم نگذاشت. بر روی تخت باریک زندان دراز کشیده بود و خیره به سقف نگاه می کرد . در ذهنش بارها گفتگوی تلفنی با چارلز را تکرار کرد . او حتی به تریسی فرصتی نداد تا توضیحی بدهد. او حالا می بایست به بچه فکر می کرد . سال ها قبل در کتابی خوانده بود که زنی در زندان یک بچه به دنیا آورد،اما در آن روزگار، این ماجرا، چنان از زندگی تریسی دور بود که او فکر می کرد که این داستان باید در سیاره ای دیگر اتفاق افتاده باشد.حالا همه چیز برای خود او رخ داده بود، چارلز گفته بود:
ـ هر کاری که فکر می کنی به نفع بچه است ، انجام بده ...
تریسی بچه اش را می خواست،ولی فکر می کرد که آنها ممکن است نگذارند بچه نزد او بماند در این صورت با خود گفت:
ـ آنها او را خواهند برد ،چون من پانزده سال در زندان خواهم بود.چه بهتر که او چیزی درباره مادرش نداند.
سپس شروع به گریه کرد.
رأس ساعت پنج صبح،یک نگهبان مرد، به اتفاق آن خانم موقر، وارد سلول تریسی شدند.
ـ تریسی ویتنی؟
ـ بله.
او احساس کرد که صدایش به نحو دلهره آوری تغییر کرده است.
ـ بنا به رأی دادگاه ایالتی لوئیزیانا،تو باید به زندان زنان در جنوب ایالت منتقل بشوی کوچولو...
تریسی به طرف انتهای راهرو به راه افتاد و از کنار سلول هایی که پر از زنان زندانی دیگر بود ،عبور کرد. او ، به وضوح صدای گریه را از بعضی سلول ها شنید.مأمور همراهش گفت:
ـ سفر خوبی داشته باشی عزیزم. بگو ببینم آن تابلوی نقاشی را کجا پنهان کرده ای ؟ من حاضرم پول فروش آن را با تو شریک بشوم . اگر داری به " خانه بزرگ" می روی، سراغ "ارنستین" کوچولو را بگیر. او از تو به خوبی مواظبت خواهد کرد.
تریسی از کنار همان تلفنی گذشت که از آن با چارلز صحبت کرده بود:
ـ خداحافظ چارلز.
تریسی ، در کنار جدول خیابان ایستاد . یک اتومبیل زرد رنگ،با پنجره های میله ای در آن جا توقف کرده بود و موتورش روشن بود.حدود شش نفر زندانی بر روی صندلی های آن نشسته بودند و دو نفر نگهبان مسلح از آن ها مراقبت می کردند.تریسی ،نگاهی به چهره مسافران اتوبوس انداخت. یکی از آن ها جسور می نمود ،یکی قیافه ای بی حوصله و دیگری قیافه ای نا امید داشت. زندگی آنها تقریباً رو به اتمام بود . آنها طردشدگانی بودند که مثل حیوانات باغ وحش به طرف قفس هایشان انتقال داده می شدند تا در آن جا از آن ها مراقبت شود.
تریسی فکر می کرد آنها چه جرایمی دارند ؟ آیا ممکن بود که آنها هم مثل او بی گناه باشند ؟ و دوست داشت که بداند آنها در مورد او چه فکری می کنند ؟
سفر با اتوبوس زندان ، به نظر بی انتها و تمام نشدنی می آمد .اتوبوس گرم و بد بو بود ،ولی تریسی توجهی به این موضوع نداشت . او از شخصیت خودش عقب نشینی کرده بود . تا مدت ها متوجه دیگر مسافران یا علف های بلند و پر پشت و سبز دو سوی جاده که اوتوبوس از میان آنها می گذشت نشد . او جایی دیگر و در زمان هایی دیگر سیر می کرد:
او ، دختر کوچکی بود و با پدر و مادرش به ساحل دریا رفته بود.پدرش او را روی شانه هایش سوار کرده بود و به طرف دریا می برد. وقتی که گریه می کرد ، پدرش می گفت:
ـ گریه نکن، تو که بچه نیستی!
و بعد او را به داخل آب هل می داد و سرش را زیر آب می کرد ؛ولی به محض این که احساس خفگی می کرد ،پدرش او را بالا می کشید و دوباره و دوباره این کار را تکرار می کرد . از همان زمان تاکنون تریسی از آب می ترسید.
تالار اجتماعات کالج از دانشجویان ،پدر و مادر ها و آشنایان آنها پر بود.مراسم فارق التحصیلی بود . تریسی یک سخنرانی پانزده دقیقه ای کرد . حرف های او از سوابق تیزهوشی ، ذکاوت وی در گذشته و ایده های بلند پروازانه و رؤیاهای درخشانش برای آینده پر بود . مدیر کالج هدیه ای به او داد. تریسی آن را به مادرش داد و گفت که دلش می خواهد او آن را برایش نگه دارد و در میان دوستانش، به خاطر صورت زیبا و جذاب
مادرش به خود می بالید.
-من به فیلادلفیا می روم ،در آن جا کاری پیدا کرده ام.
"انی ماهلر" دوست بسیار خوب او بود که به تریسی تلفن کرد.
-تریسی ،تو حتماً عاشق فیلادلفیا می شوی . آنجا پر از آثار و اماکن فرهنگی است.علاوه بر آن تعداد زن های آن جا خیلی کمتر از مردهاست.یعنی مردها برای زن ها سر و دست می شکنند.
-من می توانم کاری برای تو در بانک ، جایی که خودم کار می کنم،پیدا کنم.
او و چارلز با هم دوست بودند و تریسی فکر می کرد که حالا چند نفر دیگر از دخترها دوست داشتند که به جای او می بودند؟تریسی فکر کرد که چارلز لقمه چرب و نرمی است . ولی بلافاصله از این فکر احساس گناه کرد. او عاشق چارلز بود.
-تو! با تو هستم،مگر کری؟ خدا به دور؟ بلند شو برو پایین.
تریسی سرش را بلند کرد و متوجه شد که در اتوبوس زردرنگ زندان است. اتوبوس در محوطه ای ایستاده بود که با تیرهای چوبی سیمانی شده و سیم خاردار محاصره شده بود . این تیرک با ردیف های به هم فشرده سیم خاردار ،پانصد جریب از مراتع و جنگل ها را در بر گرفته و مجموعاً زندان زنان را در ایالت جنوب ایالت لوئیزیانا تشکیل داده بود.
نگهبان گفت:
-بروید بیرون،ما این جا هستیم.
آن جا یک جهنم بود.
5
یک خانم مدیر کوتاه قد،با چهره ای سنگی و موهایی سمور مانند که رنگ آن به قهوه ای می زد،تازه واردان رامورد خطاب قرار داد و گفت:
-بعضی از شما، برای مدت بسیار بسیار طولانی در اینجا خواهید ماند. فقط یک راه وجود دارد که بتوانید این کار را انجام بدهید؛ و آن این است که دنیای خارج را فراموش کنید.شما می توانید در اینجا زندگی راحت و ساده و یا سخت و غیر قابل تحملی داشته باشید. ما این جا قوانینی داریم و شما آن قوانین و مقررات را رعایت می کنید. ما به شما می گوییم که چه وقت بیدار بشوید،چه وقت کار کنید، چه وقت غذا بخورید و چه وقت به دستشویی بروید.شکستن هر یک از این قوانین و مقررات ،نتیجه اش این خواهد بود که آرزو کنید ای کاش مرده بودید. ما دوست داریم در این جا همه چیز به آرامی بگذرد. ما می دانیم که شرارت را چطور باید مهار کنیم.
نگاه او با تریسی تلاقی کرد.
-اول،شما را برای آزمایش های بدنی می برند. بعد از آن دوش خواهید گرفت و سپس به سلولتان خواهید رفت. فردا صبح آقای "کاریت"،با شما در مورد مسئولیت های خودش صحبت می کند،تمام . او برگشت و رفت.یک دختر جوان رنگ پریده که کنار تریسی ایستاده بود ،گفت:
[دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]غافل از آنیم که کج میرویم
[SIGPIC][/SIGPIC]
70-89
- معذرت میخواهم، میتوانم ...
خانم مدیر برگشت. صورتش پر از عصبانیت بود:
- آن دهن کثیفت را ببند ... ! تو فقط وقتی حق صحبت کردن داری که از تو سوال بشود. این را میفهمی؟ با همه شما هستم.
لحن صدای او به همان اندازه خود کلمات برای تریسی غیرمنتظره بود. خانم مدیر با اشاره دست، به دو نفر از نگهبانان که در انتهای سالن ایستاده بودند اشاره کرد:
- این هرجایی را از اینجا بیرون بیندازید.
تریسی خودش را در وضعیت گله ای احساس میکرد که آن را به چرا میبرند. به این صورت، آنها را از اتاق بیرون میاورند و از یک کوریدور گذراندند و بعد با قدم رو، به اتاق بزرگی که با کاشیهای سفید پوشیده شده بود، بردند. جایی که یک مرد میانسال کوتاه قد، با روپوش کثیف پر از لک، در کنار تخت معاینات پزشکی ایستاده بود.
یکی از زندانبانها فریاد زد:
- صف ببندید.
و آنها را در یک خط طولانی پشت سر هم قطار کردند. مردی که روپوش سفید کثیفی به تن داشت، گفت:
- من دکتر گلاسکو هستم، خانم ها. لباسهایتان را بیرون بیاورید و لخت بشوید!
زنها برگشتند و با ناباوری به هم نگاه کردند. یکی از آنها پرسید:
- تا چه حد؟
- یعنی تو نمیدانی لخت شدن یعنی چه؟ لباسهایتان را دربیاورید، همه را.
زنها به آرامی شروع به بیرون آوردن لباسهایشان کردند. بعضی از آنها خجالت میکشیدند، بعضی ها این کار را با وقاحت، و بعضی دیگر با خونسردی انجام میدادند. در سمت چپ تریسی، زنی در سن اواخر چهل سالگی، به نحو رقت انگیزی میلرزید و در سمت راست او، دختری ایستاده بود که به طور رقت انگیزی لاغر به نظر میرسید و بیشتر از هفده سال نداشت و صورتش پر از جوش بود.
دکتر با اشاره به اولین زن که در صف بود، او را فراخواند و گفت:
- روی میز دراز بکش و پاهایت را روی رکاب ها قرار بده.
آن زن تردید کرد.
- زودباش، تو همه را معطل نگهداشته ای.
زن کاری را که به او دستور داده شده بود انجام داد و دکتر درحالی که مشغول معاینه بود، پرسید:
- بیماری مقاربتی نداری؟
- نه.
- حالا خواهیم فهمید.
زن بعدی روی تخت دراز کشید و به محض این که دکتر خواست او را معاینه کند، تریسی فریاد زد:
- یک دقیقه صبر کنید!
دکتر با تعجب کارش را متوقف کرد و به او چشم دوخت.
- چی شده؟
همه به تریسی خیره شده بودند.
- شما آن دستگاه را ضدعفونی نکردید!
دکتر گلاسکو لبخند سرد و آرامی به تریسی زد.
- خوب، پس اینجا ما یک متخصص مسائل زنان هم داریم؟ تو حتما از بابت انتقال میکروب نگرانی، این طور نیست؟ زود برو ته صف!
- چی؟
- تو زبان انگلیسی نمفهمی؟
تریسی متوجه نشد که چرا به او گفته شد که به آخر صف برود. دکتر گفت:
- حالا اگر از نظر شما مانعی ندارد، ما میخواهیم ادامه بدهیم.
دکتر مشغول معاینه شد و تریسی ناگهان متوجه شدکه چرا به او گفته شد که به آخر صف برود. او میخواست همه آنها را معاینه کند و بعد بدون اینکه دستگاه را ضدعفونی کند، به معاینه او بپردازد. احساس عصبانیت شدیدی میکرد. چرا آنها این کار را میکردند؟ او میتوانست برای جلوگیری از خدشه دار شدن شخصیتشان هر یک از آنان را به طور جداگانه معاینه کند. چرا آنها اجازه میدادند که اینطور با آنان رفتار شود؟ آیا اگر همه مخالفت میکردند چه اتفاقی میفتاد؟
نوبت به تریسی رسید.
- بخواب روی تخت، خانم دکتر!
تریسی تردید کرد، اما چاره دیگری نداشت. از تخت بالا رفت و روی آن دراز کشید و چشمهایش را بست. او متوجه شد که دکتر در حین معاینه تعمداً او را به درد میاورد. تریسی دندانهایش را به هم میفشرد تا بتواند این وضع را تحمل کند.
- تو سفلیس داری یا سوزناک؟
- هیچ کدام.
تریسی نمیخواست چیزی درمورد حامله بودنش به این هیولا بگوید. او باید صبر میکرد و با مددکار در این مورد حرف میزد.
تریسی حس کرد که دستگاه با حرکت خشنی از درونش بیرون کشیده شد. دکتر گلاسکو دستکش های پلاستیکی به دست کرد.
- خوب، حالا برگرد و به رو بخواب.
- چرا؟
دکتر گلاسکو به تریسی خیره شده بود.
- به تو خواهم گفت چرا؛ چون آنجا جای مناسبی برای پنهان کردن خیلی چیزهاست. من کلکسیون متنوعی از ماری جوانا و کوکائین و حشیش، از زنهایی مثل تو کشف کرده ام. حالا برگرد.
تریسی حالش به هم خورد. احساس میکرد مایعی تلخ و زهرآگین از گلویش بالا میاید و دارد خفه میشود.
- اگر اینجا استفراغ کنی، آن را به صورتت میمالم.
و بعد به طرف نگهبان برگشت و گفت:
- اینها را ببرید دوش بگیرند، همه شان بوی گند میدهند.
زندانیان لخت درحالی که لباسهایشان را در دست داشتند، با قدم رو به طرف کوریدور دیگری رفتند که به یک سالن سیمانی منتهی میشد که بیش از دوازده دوش در آن کار گذاشته شده بود. خانم مدیر گفت:
- لباسهایتان را بگذارید و دوش بگیرید، از صابون ضدعفونی کننده استفاده کنید. همه جای تنتان را از سر تا پا خوب بشویید و به موهایتان شامپو بزنید.
تریسی پا به درون وان سیمانی گذاشت و زیر دوش رفت. آب سرد بود. او بدنش را محکم میمالید و فکر میکرد که هیچ وقت تمیز نخواهد شد.
اینها چه مردمی بودند؟ چطور میتوانستند با آن خشونت با دیگران رفتار کنند؟ او هرگز نمیتوانست پانزده سال این وضع را تحمل کند.
صدای نگهبان را شنید:
- آهای! تو! وقت تمام شده، بیا بیرون.
تریسی از زیر دوش قدم بیرون گذاشت و یک زندانی دیگر جای او را گرفت. حوله نازکی به او دادند که فقط میتوانست نصف بدنش را با آن خشک کند.
وقتی همه زندانیان دوش گرفتند، آنها را با قدم دو، به طرف سالن دیگری بردند. جایی که در آن قفسه هایی پر از یونیفرم خاکستری و چیزهایی دیگر چیده شده بود. تریسی و دیگران هر یک دو دست لباس یونیفرم، دو جفت شلوار، یک سینه بند، دو جفت کفش، دو تا ربدشامبر، یک برس مو، یک نوار بهداشتی و یک کیسه صابون لباسشویی گرفتند. خانم مدیر، منتظر ماند تا آنها لباس هایشان را بپوشند. وقتی همه کارشان به پایان رسید، به اتاق دیگری رفتند که یک نفر با یک دوربین برای عکس گرفتن از آنان، در آنجا ایستاده بود.
- پشت به دیوار بایستید.
تریسی به طرف دیوار حرکت کرد.
- تمام رخ.
او به دوربین خیره شد!
- سرت را به طرف راست برگردان.
او اطاعت کرد و سپس عکس گرفته شد.
- به چپ.
مجدداً عکس گرفته شد.
- برو آنجا. به طرف میز.
روی میز از وسایل انگشت نگاری پر بود. انگشتهای تریسی، روی یک صفحه جوهری غلتید. سپس دستش را روی یک صفحه کاغذ سفید گذاشت. دست چپ. دست راست.
- دستهایت را با آن آستری پاک کن. کار شما تمام شد.
او راست میگفت. تریسی با حالت کرختی و بی حسی دردناکی فکر کرد:
- من تمام شدم. من یک شماره هستم. بدون هویت.
یک نگهبان به تریسی اشاره کرد:
- ویتنی؟
- بله!
- سرمددکار میخواهد تو را ببیند، دنبال من بیا.
قلب تریسی ناگهان در سینه اش تکان خورد. بعد از این همه وقت، چارلز حتما کاری انجام داده بود. میدانست که او هیچ وقت وی را ترک نمیکند. آن ضربه اول بسیار ناگهانی بود که او را واردار کرد آن طور رفتار کند. حالا فرصت کافی برای فکر کردن داشت و فهمیده بود که هنوز عاشق تریسی است. او حتما با سرمددکار صحبت کرده و درمورد آن اشتباه وحشتناک به او توضیح داده بود. تریسی میرفت تا آزاد شود.
او با قدم رو، به طرف راهرو دیگری، در سمت پایین، که توسط دو نگهبان زن و مرد از راهروهای دیگر جدا میشد، رفت. به محض این که به در دوم رسید، توسط یک زندانی دیگر تنه ای خورد و به زمین غلتید. او یک غول بود. گنده ترین زنی بود که تریسی تاکنون دیده بود. بیش از شش فوت قد و احتمالا بیش از صد کیلو وزن داشت و صورتش پهن و پر از آبله و رنگ چشمهایش زرد مایل به سبز بود.
او تریسی را از زمین بلند کرد و بازوانش را گرفت تا او را آرام کند و در همان حال خنده کریهی کرد و به نگهبان گفت:
- هی! یک ماهی تازه برای ما رسیده است! چطور است جای او را در سلول من قرار بدهید؟
او لهجه بسیار سنگین سوئدی داشت.
- متاسفم برتا. او جایش تعیین شده است.
آن زن عظیم الجثه، ضربه ای به صورت تریسی زد. تریسی به سرعت از او دور شد و زن تنومند خندید:
- مانعی ندارد کوچولو، برتای بزرگ، تو را بعداً خواهد دید. ما وقت زیادی داریم، حالا حالاها اینجا هستی.
به دفتر سرمددکار رسیدند. تریسی از هیجان انتظار درحال غش بود. آیا خود چارلز آنجا منتظر اوست یا وکیلش را فرستاده است؟
منشی مددکار، به نگهبان اشاره کرد و گفت:
- او منتظر تریسی است.
آنها وارد شدند. سرمددکار جرج برانیگان، پشت میز کثیفی نشسته بود و به کاغذهایی که در جلویش بود، نگاه میکرد. او در حدود چهل سال داشت. مردی لاغر، با قیافه ای مهربان و چشمهایی عمیق و نافذ بود.
برانیگان مدت پنج سال بود که سرپرستی بخش مددکاری ندامتگاه زنان در لوئیزیانا را به عهده داشت. او با تجربیاتی مدرن و تخصصی اش درخصوص جرایم و تنبیهات وارد آنجا شده بود و با شوق وافر و ایده های فراوان، مصمم بود که تغییرات عمده ای در زندان به وجود بیاورد، اما شکست خورده بود. همانطور که قبل از او دیگران هم شکست خورده بودند. زندان دراصل به گونه ای ساخته شده بود که دو نفر در یک سلول باشند و حال در هر سلول بیش از چهار تا شش زندانی وجود داشت. او میدانست که همین شرایط در همه جا هست. زندانهای خارج از شهر همه بیش از گنجایش خود زندانی و کارکنان محدودی داشتند. هزاران زندانی بدون برنامه مشخص و بدون انجام هیچ کاری روز و شب را در آنجاها میگذراندند و نفرت و دشمنی را در قلبشان میپروراندند و طرح های کینه توزانه ای برای وقت خروج از زندان میریختند. این یک سیستم احمقانه و بی رحم بود، ولی هرچه بود، همان بود.
سرمددکار برانیگان، سرش را بلند کرد و زنی که در مقابل او ایستاده بود، نگاه کرد. یونیفرم بدرنگ زندان را به تن داشت و صورتش از فرط خستگی، تکیده به نظر میرسید. با این حال هنوز زیبا بود. تریسی ویتنی قیافه ای دوست داشتنی و زیبا داشت. برانیگان با خودش فکر کرد:
- تا چه وقت به این وضع میماند؟
او به این دلیل توجه داشت که خبر اتهام و دستگیری او را در روزنامه خوانده و آن را پی گیری کرده بود. او اولین مجرمی بود که بدون ارتکاب قتل به پانزده سال زندان محکوم شده بود. این محکومیت سختی بود. واقعیت این بود که او هم میدانست جوزف رومنو به او اتهام زده و خیلی ها به این جریان با سوءظن نگاه میکنند. اما او یک مددکار بود که در مقابل اجتماع و افراد، مسئولیت دوگانه ای داشت. او نمیتوانست مخالف سیستم باشد. خود او جزئی از سیستم بود.
برانیگان گفت:
- لطفا بنشینید.
تریسی خوشحال شد که نشست. زانوانش ضعیف شده و ایستادن برایش مشکل شده بود. او امیدوار بود که وی درمورد چارلز صحبت کند و ترتیبی برای رهایی او بدهد.
سرمددکار گفت:
- من سوابق شما را مطالعه کرده ام.
تریسی فکر کرد که چارلز از او خواسته است که این کار را بکند.
- من میبینم که شما باید مدتی طولانی را با ما باشید. محکومیت شما پانزده سال است.
چند لحظه طول کشید تا او توانست این کلمات را هضم کند. در این قضیه، یک بی ارتباطی وحشتناک وجود داشت. او منتظر شنیدن حرف های دیگری بود.
- آیا ... آیا شما با چارلز صحبت کردید؟
در حالت عصبی به لکنت افتاده بود. برانیگان با نگاهی پوچ و توخالی به او چشم دوخت:
- چارلز؟
تریسی احساس کرد که قلبش، مثل یک تکه سرب داغ در سینه اش درحال ذوب شدن است.
- خواهش میکنم ... خواهش میکنم به حرفهای من گوش کنید ... من بی گناهم. من نباید اینجا باشم. بی گناهم!
برای چندمین بار بود که او این عبارات را میشنید؟ صدمین بار، یا هزارمین بار؟ او گفت:
- دادگاه شما را گناهکار دانسته است. بهترین پیشنهادی که من میتوانم به شما بکنم این است که سعی کنید زمان را به راحتی بگذرانید. اگر این واقعیت را قبول کنید، خواهید دید که میتوانید در اینجا بمانید. در اینجا ساعت نیست. فقط تقویم وجود دارد.
تریسی با عجله فکر کرد:
- من نمیتوانم پانزده سال پشت یک در قفل شده بمانم. من میخواهم بمیرم. خداوندا، بگذار بمیرم. من بچه ام را هم میکشم. من نمیتوانم. آخر چطور میتوانم؟ این بچه توست. بچه تو، چارلز ... چرا اینجا نیستی که به من کمک کنی؟
در این لحظه بود که تریسی برای اولین بار احساس کرد که از چارلز متنفر است.
برانیگان گفت:
- اگر مشکل خاصی داشی ... منظورم این است که هروقت احساس کردی که کاری از دست من ساخته است میتوانی بیایی و مرا ببینی.
و او خودش میدانست که حرفهایش چقدر پوچ و بی معنی است. تریسی، جوان، زیبا و تازه از راه رسیده بود و نمیدانست در زندانها چه خبر است. آنجا وحشی هایی بودند که مثل حیوانات درنده به او حمله میکردند. هیچ سلول امنی وجود نداشت که بتواند تریسی را به آن بفرستند. تقریبا همه سلولها را هم جنس بازها قرق کرده بودند. سرمددکار شایعه هایی شنیده بود که این اتفاقات همه جا، در حمام، در کوریدورها، و شب ها در سلولها میفتد. ولی از نظر مقامات زندان همه آنها فقط یک شایعه بود. چون قربانیان، بعد از ماجرا سکوت میکردند و یا میمردند.
- با یک رفتار خوب شما میتوانید دوازده سال یا ...
- آه، نه!
و به گریه افتاد. این گریه از روی استیصال و دلتنگی و ناامیدی محض بود. برای لحظه ای تریسی احساس کرد که دیوارهای اتاق، از چهار طرف به سوی او در حرکتند. او از روی صندلی اش بلند شده بود و مرتب فریاد میکشید. یکی از نگهبانان به عجله داخل شد و با خشونت بازوان او را چنگ زد. برانیگان خطاب به او گفت:
- آرام ... آرامتر!
و بعد بدون این که هیچ کمکی بکند آنجا نشست و به مامورین که تریسی را کشان کشان میبردند، نگاه کرد. او را از کریدوری عبور دادند که پر از هم سلولهایی از نژادها و گروه های مختلف بود. آنها، سیاه، سفید، قهوه ای و زرد بودند. درحالی که تریسی، از کنار سلولهای آنها میگذشت هریک از آنها چیزی میگفتند که برای تریسی معنایی نداشت.
- ماهی شب ...
- دوستی فرانسوی ...
- دوست تازه ...
- مغز گوشت ...
و هنوز به قسمتی از کریدور که سلول او در آنجا قرار داشت، نرسیده بود که معنی مغز گوشت را که آنها میگفتند، فهمید.
فصل 6
شصت زن در بند 3 زندانی بودند، در هر سلول چهار نفر. تریسی همانطور که کوریدور را پشت سر میگذاشت، به صورتهای زندانیانی که در پشت میله ها ایستاده بودند، نگاه میکرد. در چهره آنها، حالات مختلفی مثل تمسخر، تنفر و کینه دیده میشد. تریسی احساس میکرد که در زیر آب راه میرود و در سرزمین اسرارآمیز و ناشناخته ای گام برمیدارد. این یک رویای عجیب و طولانی بود. گلوی تریسی از فریادهای حبس شده در درونش درحال ترکیدن بود. فراخواندن او به دفتر سرمددکار، آخرین جرقه های امید را در دل او خاموش کرده بود. حالا دیگر هیچ چیز وجود نداشت. جز دورنمایی از یک ذهن از کار افتاده که برای مدت پانزده سال در این قفس محبوس میشد.
خانم مدیر در سلول را باز کرد:
- برو تو!
تریسی پلکهایش را به هم زد و به اطراف نگاه کرد. در داخل سلول سه زن، در سکوت به او نگاه میکردند. خانم مدیر دستور داد:
- تکان بخور!
تریسی تردید کرد. بعد پا به درون سلول گذاشت. لحظه ای بعد صدای در را که پشت سر او بسته میشد، شنید.
او حالا در خانه بزرگ بود.
سلول به هم ریخته و درهم بود و در آن چند تکه اسباب، مثل یک میز کوچک، یک آینه ترک خورده، و یک کمد با چهار کشوی قفل شده دیده میشد. یک توالت بدون درپوش هم در گوشه سلول بود.
هم سلولی های تریسی به او خیره شده بودند. یکی از آنها که یک زن پرتوریکویی بود، سکوت را شکست:
- مثل این که یک هم زنجیر جدید برایمان رسیده است.
صدای او بسیار عمیق و خشن بود. اگر جای زخم چاقوی تیره و قهوه ای رنگی که از شقیقه تا زیر گلویش یک خط زشت کشیده بود، وجود نداشت. میتوانست زن زیبایی باشد. در اولین نگاه به نظر نمیرسید که بیشتر از چهارده سال داشته باشد؛ مگر اینکه کسی به چشمهای او نگاه میکرد.
یک زن چاق، حدود پنجاه ساله که مکزیکی بود، گفت:
- "لیو سوئت ورت". چقدر از دیدنتان خوشحالم. شما را چرا به اینجا آورده اند " کووریدا" ؟
تریسی آنقدر گیج و خسته بود که نمیتوانست جواب بدهد.
زن سوم یک سیاه بود، او حدود شش پا قد، چشمهایی تنگ و باریک و سرد و صورتی ماسک گونه داشت. موهای سرش تراشیده شده بود و جمجمه اش در زیر نور چراغی که از سقف آویزان بود آبی و سیاه مینمود. او گفت:
- جای تو آنجاست، در گوشه سلول.
تریسی به طرف جایی که او نشان داده بود، به راه افتاد. تشک کثیفی آنجا روی تخت بود که فقط خدا میدانست چه تعداد از زندانیان قبل از او، از آن استفاده کرده بودند. او نمیتوانست خودش را راضی کند که حتی به آن دست بزند. بی اختیار و با صدای تغییر یافته ای که هیچ شباهتی به صدای خودش نداشت گفت:
- من ... من نمیتوانم روی این تشک بخوابم.
زن چاق مکزیکی گفت:
- تو مجبور نیستی روی آن بخوابی کوچولو، میتوانی روی تشک من بخوابی.
تریسی ناگهان متوجه شد که در این سلول جریان پنهانی میگذرد. مغز گوشت تازه! او ناگهان به وحشت افتاد. ولی به خودش دلداری داد.
- من اشتباه میکنم، آه. بگذار من اشتباه کرده باشم.
او بار دیگر صدایش را بازیافت:
- چه کسی ... چه کسی را برای تعویض این تشک باید ببینم؟
زن سیاه پوست غرغری کرد:
- یک نفر هست که مدت هاست سروکله اش این طرف ها پیدا نشده است.
تریسی برگشت و دو مرتبه به تشک نگاه کرد. چند سوسک سیاه روی آن درحال خزیدن بودند. او فکر کرد:
- من نمیتوانم اینجا بمانم. دیوانه خواهم شد.
به نشانه خواندن فکرش، زن سیاه به او گفت:
- تو باید به این وضع عادت کنی، کوچولو.
تریسی صدای سرمددکار را میشنید که میگفت:
- سعی کن زمان را به راحتی بگذرانی ...
زن سیاهپوست ادامه داد:
- من ارنستین لیتل چپ هستم.
و با اشاره به زنی که زخم چاقو روی صورتش داشت گفت:
- او لولا است. اهل پورتریکو و آن یکی چاقه، پائولینا، از مکزیک است. حالتان چطور است؟
- من ... من تریسی ویتنی هستم.
لحن صدایش طوری بود که انگار میگفت:
- من تریسی ویتنی بودم.
او احساس کابوس گونه ای داشت که هویتش را به تریج از دست میدهد. یک تشنج تهوع آور از درونش گذشت. لبه تخت را گرفت تا به زمین نیفتد. زن چاق از او سوال کرد:
- از کجا آمده ای کوچولو؟
- من ... متاسفم ... من حال صحبت کردن ندارم.
او ناگهان احساس کرد که در اثر ناتوانی و ضعف قادر به ایستادن نیست. خم شد و در پای تخت کثیف به زمین نشست و عرق سردی را که بر پیشانی و صورتش نشسته بود، با دست پاک کرد. او فکر کرد:
- باید به سرمددکار میگفتم که حامله هستم. او حتما ترتیبی میداد که مرا به سلول تمیزتری بفرستند.
تریسی صدای پایی را شنید که در کوریدور به طرف پایین میرفت. خانم مدیر بود که از مقابل در سلول آنها عبور میکرد. تریسی با عجله به طرف در سلول رفت و با صدای بلند گفت:
- معذرت میخواهم، من باید سرمددکار را ببینم.
او در حال عبور برگشت و گفت:
- من او را میفرستم پایین.
- شما نمیفهمید من ...
خانم مدیر رفته بود. تریسی دستش را جلوی دهانش گرفت تا از جیغ زدن خودش جلوگیری نماید. زن پورتوریکویی پرسید:
- تو حالت به هم میخورد یا چیز دیگری است کوچولو؟
تریسی سرش را تکان داد. قاردر به صحبت کردن نبود. به طرف تخت خودش برگشت. یک لحظه به آن نگاه کرد و بعد به آرامی روی آن دراز کشید. این در واقع یک حرکت نومیدانه بود. یک تسلیم محض. تریسی چشمهایش را بست.
دهمین سالگرد تولدش، پرنشاط ترین و جذاب ترین روز زندگی او بود. پدرش اعلام کرد که ما برای شام به آنتونیز میرویم.
آنتونیز اسمی بود که به دنیای دیگری تعلق داشت. دنیای جادویی زیبایی، فریبندگی و ثروت.
تریسی میدانست که پدرش پول چندانی نداشت. ولی آن روز اعلام کرد:
- ما میتوانیم از عهده مخارج تعطیلات سال آینده برآییم.
ثبات به خانه برگشته بود و حالا آنها به آنتونیز میرفتند. مادر تریسی، فراک بسیار زیبای سبزرنگی به تن او کرد. پدرش با حالت تحسین گفت:
- بگذار نگاهی به تو بیندازم، خدای من! من امشب با خوشگلترین دختر نیواورلئان بیرون میروم. همه به من حسادت خواهند کرد.
آنتونیز همه چیز بود. تمام رویای تریسی کوچک و بسیار بیشتر از آن. آنجا یک سرزمین زیبا و اشرافی و مناسب هر نوع سلیقه ای بود. دستمال سفره های سفید گلدوزی شده و ظروف غذای نقره و طلا نما، روی میزها برق میزد. تریسی فکر کرد:
- اینجا یک قصر است و من و پدرم، شاه و ملکه هستیم.
و اشتهای زیادی برای غذا نداشت. محو تماشای زن ها و مردهایی بود که لباسهای فوق العاده زیبایی به تن داشتند. تریسی به خودش قول داد:
- وقتی بزرگ شدم، هر شب به آنتونیز خواهم آمد و پدر و مادرم را هم همراه خواهم آورد.
مادرش گفت:
- تریسی، چرا غذا نمیخوری؟
برای این که به حرف مادرش گوش کرده باشد، چند لقمه خورد. یک کیک هم برای او سفارش داده شده بود که ده شمع کوچک روی آن بود. سرگارسون، وقتی کیک را آورد، با صدای بلند گفت:
- تولدت مبارک تریسی.
و بقیه کسانی هم که آنجا بودند برگشتند و با او همراهی کردند. تریسی احساس میکرد یک شاهزاده خانم افسانه ای است.
از بیرون صدای بوق و حرکت اتومبیلها را در خیابان میشنید. صدای زنگ با صدای بوق اتومبیلها در هم آمیخت و بعد آنقدر این صدا رسا شد که همه صداهای دیگر را پوشاند.
ارنستین لیتل چپ گفت:
- وقت غذاست.
تریسی، چشمهایش را باز کرد. در سلول که به کوریدور اصلی باز میشد، گشوده شد. تریسی به روی تختش دراز کشیده بود و دلش میخواست که دوباره به رویاهای کودکی اش برگردد.
دختر پورتوریکویی گفت:
- هی! وقت خوردن شام است.
شنیدن اسم غذا و تصور خوردن آن حال تریسی را به هم میزد. سپس گفت:
- من گرسنه نیستم.
پائولینا، زن چاق مکزیکی گفت:
- بجنب بچه! آنها اهمیتی نمیدهند که تو گرسنه بمانی.
همه زندانی ها در کوریدور به صف ایستاده بودند. ارنستین هشدار داد:
- بهتر است از جایت تکان نخوری.
- من نمیتوانم، من همین جا میمانم.
هم سلولی های تریسی همه بیرون رفتند و در بیرون صف دوبله ای ایجاد کردند. یک زن زندانبان قد کوتاه و چاق، با موهای بلوند، تریسی را دید که بر روی تخت دراز کشیده است.
- هی! تو ... صدای زنگ را نشنیدی؟ بیا بیرون.
تریسی گفت:
- متشکرم، من گرسنه نیستم.
چشمهای زن زندانبان، از فرط ناباوری بزرگ شد. با حرکتی طوفانی خودش را به داخل سلول انداخت و فریاد زد:
- تو فکر میکنی چه فلان فلان شده ای هستی؟ منتظری که در سالن غذاخوری از تو پذیرایی کنند؟ یالله بلند شو برو توی صف. اگر یک بار دیگر این کار را بکنی، گزارشت را میدهم و آن وقت دمت در تله گیر میکند، فهمیدی؟
او نمیتوانست بفهمد. او هیچ چیز نمیفهمید. نمیدانست چه اتفاقی دارد میفتد. تریسی، به لبه تخت چنگ زد و بلند شد و خود را به زحمت به طرف صف زنان که در کوریدور تشکیل شده بود، کشاند و در کنار زن سیاهپوست ایستاد.
- چرا من باید ...
ارنستین لیتل چپ از گوشه دهانش نجواکنان گفت:
- خفه شو! کسی توی صف صحبت نمیکند.
زنها زندانی با قدم رو، یک کوریدور نمناک را که دو در حفاظتی داشت، پشت سر گذاشتند و وارد سالن بزرگی شدند. که پر از میزهای چوبی و صندلی بود. یک پیشخوان بلند که دیگ های بزرگی روی آن دیده میشد، جایی بود که زندانبان برای دریافت غذا جلوی آن می ایستادند. برنامه غذایی آن روز، سوپ لوبیا سبز، با چند گرم سیب زمینی و شیر بود، به علاوه حق انتخاب یک فنجان قهوه یا یک آبمیوه.
زندانیان، در حین حرکت، غذا را که در ظرفهای فلزی ریخته میشد، دریافت میکردند. کسانی که غذا گرفته بودند، مرتباً زیر لب میگفتند:
- حرکت کنید ... بروید جلو ... بگذارید صف حرکت کند ...
وقتی تریسی غذایش را گرفت، با بلاتکلیفی همان جا که بود ایستاد. به اطراف نگاه کرد و به دنبال ارنستین لیتل چپ میگشت. اما آن زن سیاهپوست غیبش زده بود. تریسی به طرف میزی که لولا و پائولینا، آن زن چاق مکزیکی نشسته بودند، به راه افتاد. حدود بیست زن دیگر هم در دو طرف آن میز مکزیکی نشسته بودند و با حرص و ولع غذایشان را میبلعیدند. تریسی به بشقابش نگاه کرد تا ببیند چه دارد. ناگهان زهره و زردآب معده اش تا گلویش بالا آمد. ظرف غذایش را با دستش عقب راند. پائولینا خودش را به او رساند و بشقاب غذا را از جلوی دست او برداشت و گفت:
- اگر تو نمیخوری، من برش دارم.
لولا گفت:
- هی! تو باید چیزی بخوری، وگرنه اینجا دوام نمی آوری.
تریسی با خودش فکر کرد:
- من نمیخواهم دوام بیاورم، میخواهم بمیرم. چطور اینها توانسته اند خودشان را با این وضع تطبیق بدهند؟ چه مدت است که آنها اینجا هستند؟ چند ماه؟ چند سال؟
تریسی به یاد آن سلول متعفن و تشک پر از حشرات افتاد و خواست جیغ بزند. دندانهایش را به هم فشرد تا صدایی از دهانش خارج نشود. زن مکزیکی گفت:
- اگر آنها بفهمند تو غذا نمیخوری توی دردسر میفتی.
او نگاه نامفهومی به صورت تریسی انداخت و اضافه کرد:
- تو که این را نمیخواهی؟ ها؟
تریسی با گیجی سر تکان داد.
- بسیار خوب؛ یک چیز دیگر هم باید به تو بگویم، لیتل چپ اینجا را اداره میکند. با او خوش رفتار باش. در غیر این صورت مسئولش خودت هستی، کووریدا.
سی دقیقه بعد، یک زن نگهبان وارد اتاق شد و زنگی را به صدا درآورد. همه بلند شدند و ایستادند. پائولینا، در آخرین لحظه، یک دانه لوبیا سبز از داخل بشقاب بغل دستی اش قاپید. تریسی در صف پشت سر او ایستاد. با اشاره زندانبان ها، زن ها با قدم رو به طرف سلولهایشان به حرکت درآمدند. ساعت چهار بعد از ظهر بود. پنج ساعت دیگر چراغ ها خاموش میشد.
وقتی تریسی به سلولش رسید، ارنستین لیتل چپ در آنجا بود. تریسی به فکر فرو رفت و با کنجکاوی به غیبت لیتل چپ در هنگام غذا خوردن میندیشید. او در عین حال داشت به توالت گوشه سلول نگاه میکرد.می بایست از آن استفاده کند، ولی چگونه میتوانست خود را متقاعد کند که این کار را در حضور دیگران انجام بدهد؟ با خود گفت که صبر میکند تا چراغها خاموش شود. بر روی لبه تخت نشست. ارنستین لیتل چپ گفت:
- من باخبر شدم که تو هیچ چیز از غذایت را نخوردی، این کار خیلی احمقانه است.
او چطور توانسته بود بفهمد؟ و چرا برایش اهمیت داشت که او غذا خورده یا نه؟ تریسی پرسید:
- چطور میشود خانم مدیر را دید؟
- تو باید درخواستت را بنویسی و به نگهبان بدهی، او به جای دستمال توالت از آن استفاده میکند.آنها هرکسی را که بخواهد مددکار را ببیند زیر نظر میگیرند و برایش دردسر درست میکنند.
او به طرف تریسی برگشت:
- چیزی که تو در اینجا به آن احتیاج داری یک رفیق است، کسی که بتواند در مشکلات و ناراحتی ها به تو کمک کند.
او خندید و دندان های طلایش نمایان شد. لحن صدایش نرم و آرام بود و به نظر میرسید که درباره این باغ وحش همه چیز را میداند. تریسی سرش را بلند کرد و به او نگریست. به نظرش رسید که در نزدیکی سقف شناور است.
این قد، بلندترین قدی بود که تاکنون دیده بود.
پدرش گفت:
- این زرافه است.
آنها در پارک اودوین بودند. تریسی عاشق پارک بود. روز یکشنبه آنها به آنجا رفتند تا به کنسرت گوش کنند. بعد از آن قرار بود با پدر و مادرش برای دیدن باغ وحش آکواریوم بروند. آنها به آرامی قدم برمیداشتند و به حیواناتی که در قفس ها و آشیانه هایشان بودند، نگاه میکردند. تریسی پرسید:
- اینها از این که در به رویشان قفل شده، ناراحت نیستند پدر؟
پدرش خندید:
- نه، تریسی! آنها زندگی راحتی دارند، از آنها به خوبی مراقبت میشود. به موقع به آنها غذا میدهند و از خطر دشمنانشان در امان هستند.
ولی تریسی کوچولو احساس میکرد که آنها ناراحتند و با قیافه های غمگینی به او نگاه میکنند. دلش میخواست میتوانست در قفس ها را باز کند و آنها را رها سازد.
- اما من دوست ندارم اینطور در به رویم قفل باشد.
درست سر ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه، صدای زنگ در کوریدورها میپیچید. هم سلولی های تریسی شروع به لخت شدن کردند. تریسی از جایش تکان نخورد. لولا گفت:
- تو پانزده دقیقه وقت داری که برای خوابیدن آماده شوی.
زنها همه یونیفرم ها را بیرون آوردند و لباس خواب پوشیدند. خانم مدیر که موهایش را بلوند کرده بود، قدم زنان از برابر سلول آنها گذشت و به محض این که چشمش به تریسی که هنوز لباسهایش را به تن داشت افتاد، گفت:
- هی! لباسهایت را دربیار.
و بعد به طرف ارنستین برگشت و گفت:
- مگر به او نگفته بودید؟
- چرا ما به او گفته بودیم.
خانم مدیر رو به تریسی کرد و گفت:
[دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]غافل از آنیم که کج میرویم
[SIGPIC][/SIGPIC]
- ما در اینجا راه حل های خوبی برای کسانی که مشکل می آفرینند و دردسر ایجاد می کنند، داریم.
و تهدیدکنان اضافه کرد:
- باید هر کاری که به تو گفته می شود، فوراً انجام بدهی، شیر فهم شد؟
و بعد به طرف پایین راهرو به راه افتاد.
پائولیتا هشدار داد:
- تو بهتر است به حرف های او گوش کنی، او زن بدجنسی است.
تریسی، به آرامی بلند شد و شزوع به کدن لباس هایش کرد و بعد لباس خواب را روی سرش کشید. در این حال سنگینی نگاه دیگران را روی خودش احساس می کرد.
پائولیتا گفت:
- هیکل خوبی داری.
و لولا تأیید کرد:
- بله، واقعاً زیباست.
لرزشی از سراپای تریسی گذشت. ارنستین در حالی که به طرف او می رفت، گفت:
- ناراحت نباش، ما از تو مواظبت می کنیم.
تریسی با وحشت به کنج سلولش خزید:
- مرا تنها بگذارید... همه شما، من... من از آنها نیستم.
زن سیاهپوست، با دهان بسته خندید:
- ما وقت زیادی داریم ... صبر می کنیم!
خاموشی دشمن تریسی بود. او روی لبه تخت خوابش نشست. عصبی و هیجان زده بود. حس ششم به او می گفت که خطری تهدیدش می کند. شاید هم همه اینها فقط تصورات خود او بود. اعصاب او چنان حساس شده بود که هر حرکتی را یک تهدید تلقی می کرد. آیا آنها واقعاً قصد آزار او را داشتند؟ شاید نه.
تریسی چیزهایی درباره فعالیت منحرفین در زندان های آریکا شنیده بود. اما این شایعات، حتی چنان چه صحت می داشت، بیشتر استثناء بود تا آن که قاعده باشد.
ولی تردید آزاردهنده همچنان دوام داشت. تریسی تصمیم گرفت که تمام شب را بیدار بماند تا چنان چه خطری متوجه او شد، فریاد بزند و کمک بخواهد. زندانبانان مسئول بودند که نگذارند هیچ اتفاقی برای زندانی ها بیفتد. او به خودش قوت قلب می داد که هیچ جای نگرانی نیست. ولی با این حال بد نبود اگر می توانست بیدار و گوش به زنگ بماند.
تریسی در تاریکی روی لبه تختش نشسته بود و به هر صدایی گوش می داد. هم سلولی های او یکی پس از دیگری به تختهایشان رفتند و خوابیدند. سیفون توالت خراب بود و کار نمی کرد و بوی تعفن تقریباً غیر قابل تحمل شده بود. تریسی با خودش فکر کرد:
- به زودی هوا روشن می شود و من با سرمددکار در مورد بچه صحبت می کنم. او قطعاً مرا به سلول دیگری انتقال خواهد داد.
عضلاتش منقبض شده بود و تمام تنش درد می کرد. او به آرامی روی تختش دراز کشید و در کمتر از یک ثانیه بعد از آن احساس کرد که حشره ای روی گردنش می خزد. خواست جیغ بزند، ولی دستش را روی دهانش فشرد و فریاد خود را در گلو خفه کرد.
- من باید مقاومت کنم، همه جیز فردا درست می شود.
حدود ساعت سه بود که دیگر نتوانست چشم هایش را باز نگه دارد و به خواب رفت.
****
با صدای اعصاب فرسای زنگ بیدار شد. روی کف سیمانی سلول دراز کشیده بود و سه نفر دیگر روی تخت هایشان بودند. صدای مدیره زندان از کریدور شنیده می شد که با صدای بلند به زندانیان امر و نهی می کرد. همین که از کنار سلول آنها گذشت. تریسی را دید که روی کف زمین، در حوضچه ای از خون دراز کشیده بود. صورتش داغان شده و یک چشمش کبود و بسته بود.
- اینجا چه خبر شده است؟
او، در سلول را باز کرد و پا به درون گذاشت. ارنستین لیتل چپ گفت:
- فکر می کنم از تختش به زمین افتاده باشد.
خانم مدیر به طرف تریسی رفت و با نوک پا لگدی به او زد:
- هی! بلند شو!
تریسی صدای او را از فاصله بسیار دوری می شنید. او فکر کرد که باید بلند شود، باید از این جا بیرون برود.
اما او قادر به این کار نبود. تمام بدنش دردآلود بود. خانم مدیر آرنج های تریسی را گرفت و او را نشاند. تریسی، در حالت نیمه بیهوشی بود.
- چه اتفاقی افتاده؟
مریسی با یک چشم، تصویر گنگ و مبهمی از سلول خود و کسانی که دور او حلقه زده بودند، می دید. آنها منتظر پاسخ او بودند.
- من ... من ...
تریسی سعی کرد حرف بزند، ولی کلمات از دهانش خارج نمی شد. او دوباره سعی کرد و به یاری ضمیر ناخودآگاهش توانست بگوید:
- من از تخت به زمین افتادم!
خانم مدیر با لحن نیشداری گفت:
- من از آدم های ناتو متنفرم! باید مدتی تو را به سلول انفرادی بفرستم تا حالت جا بیاید.
این در واقع یک روش خاطره زدایی و شستشوی مغزی بود. بازگشت به رحم.
او در تنهایی و تاریکی مطلق بود. هیچ گونه اسباب و اثاثیه ای در این سلول تنگ زیرزمینی وجود نداشت. فقط یک تشک نازک و پاره روی کف سیمانی سلول افتاده بود و یک سوراخ کریه و متعفن در گوشه سلول دیده می شد که قرار بود از آن به جای توالت استفاده شود.
تریسی در آغوش سیاهی و تاریکی غلیظ دراز کشیده بود و آهنگ های محلی را که پدرش به او یاد داده بود در مغزش زمزمه می کرد. او نمیدانست تا مرزهای دور آرامش چقدر فاصله دارد. دقیقاً موقعیتی را که داشت درک نمی کرد. تمام تنش درد می کرد. او از تخت افتاده بود، باید همین طور بوده باشد. جز این، هیچ اتفاق دیگری نمی توانست افتاده باشد. بله، من از تخت افتادم. ولی چه کسی بود که برای اولین بار این حرف را زد؟ آیا خود او نبود؟ چرا خود او بود. ولی اهمیتی نداشت. مادرش از او مواظبت می کرد. او با صدای شکسته ای گفت:
- مامان!
ولی وقتی مدتی گذشت و پاسخی نیامد، مجدداً به خواب رفت.
تریسی برای مدت چهل و هشت ساعت در خواب بود. این، هجرتی دردناک از آگاهی به فراموشی بود. او، چشم هایش را در تاریکی باز کرد. انگار در پیله ای از نیستی محبوس شده بود. آن قدر همه جا تاریک بود که حتی نمی توانست کف زمین را ببیند. خاطره ها سیل آسا برگشتند. آنها او را به درمانگاه برده بودند. تریسی می توانست صدای دکتر زندان را بشنود:
- یکی از دنده ها ترک خورده، مچ دستش هم ضرب دیده. ما آنها را باندپیچی می کنیم. زخم و کوفتگی عضلانی هم دارد. معلجه خواهد شد؛ ولی بچه را از دست داده است.
تریسی به آرامی زمزمه کرد:
- آه! بچه من، آنها بچه مرا کشتند.
و به گریه افتاد. او برای خودش و برای بچه اش و برای تمام این دنیای بیمارگونه وحشی گریه کرد. تریسی، روی تشک سفت و نازک، در تاریکی سرد سلول انفرادی دراز کشیده بود و وجودش از نفرت و بیزاری غیرقابل توصیفی که نهایتاً بدنش را می لرزاند، سرشار بود. انگار همه افکار و ایده هایش به آتش کشیده شده و سوخته بود و ذهنش از هر چیز جز اندیشه انتقام، تهی بود. این انتقام و خونخواهی، تنها متوجه آن سه نفر هم سلولی اش نبود. او به مردانی فکر می کرد که همه این قضایا را سبب شده و زندگی اش را این چنین به نابودی کشانده بودند.
جوزف رومنو:
- مادر تو با من سر جنگ داشت، ولی او به من نگفته بود که دختری با قیافه زن های هر جایی دارد ...
آنتونی اورسانی؛
- او برای مردی به نام آنتونی اورسانی کار می کند، اورسانی در واقع حاکم نیو اورلئان است ...
پری پاپ:
- اگر به گناهت اقرار کنی، باعث می شوی که هزینه محاکمه برای ایالت پس انداز بشود ...
قاضی لاورنس:
- مجرم برای مدت پانزده سال در زندان خواهد بود، زندان زنان در جنوب لوئیزیانا ...
دشمنان واقعی تریسی آن ها بودند، و بعد ... چارلز که هرگز نخواست به حرف های او گوش بدهد:
- اگر تو به پول احتیاج داشتی، چرا به من نگفتی؟ ... من در واقع تو را درست نشناخته بودم ... هر کاری که صلاح می دانی در مورد بچه انجام بده ...
تزیسی تصمیم داشت همه آنها را وادار کند که کیفر جنایات خود را بپردازند. او، نمی دانست چه وقت و چطور؟ او فقط می دانست که باید انتقام بگیرد.
تریسی فکر کرد:
- فردا ... اگر فردا بیاید.
7
زمان همه مفهوم خود را از دست داده بود. هیچ وقت، هیچ روشنایی و نوری به سلول نمی تابید. از این رو، تفاوتی میان روز و شب، وجود نداشت.
تریسی نمی دانست که تا چه وقت او را در زندان انفرادی نگه خواهند داشت. هر چند گاه یک بار یک ظرف غذای سرد، از زیر در به داخل وارد می شد. او هیچ میلی به غذا نداشت، ولی خودش را وادار می کرد چند لقمه ای بخورد.
- هی! ... تو باید چیزی بخوری، و الا این جا دوام نمی آری ...
او حالا این را به خوبی فهمیده بود. تریسی برای انجام نقشه هایش، به تمام نیرو و توان خود نیاز داشت. او در شرایطی قرار داشت که هر کس دیگری به جای او بود، هیچ احساسی جز نومیدی مطلق نداشت. در زندان پشت سر او، حداقل برای مدت پانزده سال قفل شده بود. او هیچ پولی، هیچ دوستی، و امید هیچ کمکی از هیچ کس نداشت. ولی سرچشمه های امید از اعماق وجودش هنوز می جوشید.
تریسی فکر کرد:
- من باید زنده بمانم. من با دست خالی با دشمنانم رو به رو خواهم شد. اسلحه من جرأت و شهامتم خواهد بود.
او احساس می کرد که باید زنده بماند و ادامه حیات بدهد. این کاری بود که همه نیاکان او کرده بودند. در رگ های او مخلوطی از خونه انگلیسی، ایرلندی و اسکاتلندی، جریان داشت. تریسی همه ویژگی های مثبت این نژاد را به ارث برده بود. هوش، اراده و شهامت.
اجداد من، از قحطی و طاعون و سل جان سالم به در بردند و زنده ماندند. من هم باید بر این شرایط دشوار فائق شوم و ادامه حیات بدهم.
تریسی احساس می کرد که چوپانان، صیادان، کشاورزان، بازرگانان، پزشکان و آموزگاران و همه ارواح گذشتگان نژاد او، در آن سلول با او هستند. همه آنها جزئی از وجود او بودند و در ناخودآگاه او حضور داشتند. تریسی، در تاریکی با خود زمزمه کرد:
- من شما را شکسته خواهم کرد ...
و شروع به طرح ریزی نقشه فرار از زندان کرد.
تریسی می دانست اولین کاری که باید بکند این است که توان از دست رفته خود را بازیابد. سلول او برای تمرین های پر تحرک تنگ بود، ولی برای " تانی - چی - چوان " به اندازه کافی جا داشت. در گذشته نیز جنگجویان برای این که از تمام قدرت عضلانی خود بتوانند استفاده کنند، تمریناتشان را در جاهای محدود انجام می دادند.
تریسی بلند شد و ایستاد و برای شروع تمرین ها خود را آماده کرد. هر حرکتی، اسم و مفهوم خاصی داشت. او، با " دمونز " یعنی مبارزه با مشت شروع کرد. و بعد وارد مراحل نرم تر و سبک تر شد. حرکت ها به نحو دلپذیری سیال و روان بود. همه آنها از " تن - تاین " مرکز روح و روان سرچشمه می گرفت و تمام حرکت ها دورانی بود. تریسی می توانست صدای استادش را بشنود:
- استفاده از تمام منابع نیرو و ایجاد یک قدرت خارق العاده، در آغاز به سنگینی یک کوه و در پایان به سبکی یک پرنده.
تریسی احساس می کرد که نیروهای فوق العاده ای درون انگشتانش جاری است. او آن قدر تمرکز کرد که تمام وجود او به حرکتی دورانی که از میان طرح هایی بی زمان می گذشت، تبدیل شد:
- به دم پرنده چنگ بزن!... تو یک لک لک سفیدی ...! با میمون سازش نکن! با ببر روبه رو شو!... بگذار دستهایت به ابر تبدیل شوند و باران زندگی از آنها ببارد!... بگذار مار سیاه به پایین بخزد و ببر را بتاراند!... ببر را بزن...! حالا ستاره هایت را جمع کن و به مرکز تن - تاین برگرد. تمام این تمرکز روحی و حرکت دورانی، یک ساعت به طول انجامید. وقتی تمرین تمام شد، تریسی خسته شده بود. او هر روز صبح و عصر، این تمرینات را انجام می داد تا این که به تدریج بدنش واکنش نشان داد و قدرت و توان از دست رفته اش را باز یافت.
در ساعاتی که تمرین تانی - چی - چوان نمی کرد، به ورزش های فکری می پرداخت. در تاریکی دراز می کشید و معادلات پیچیده ریاضی را به خاطر می آورد و یا در ذهنش با کامپیوتر بانک کار می کرد. اشعار را از حفظ می خواند. دیالوگ نماشنامه ای را که در کالج اجرا می کرد، به خاطر می آورد و تکرار می کرد. او استعداد تقلید لهجه های مختلفی را داشت واین کار را با چنان مهارتی انجام می داد که یک با ر، یکی از کارگردان های هالیوود، پیشنهاد بازی در یک فیلم را به او کرد.
- نه، متشکرم. من نمی خواهم زیر نور متمرکز نورافکن ها باشم و توجه همه زا به خود جلب کنم... نه ... من نمی توانم.
صدای چارلز را شنید:
- روزنامه از خبرهایی درباره تو پر است ...
تریسی خاطرات به جا مانده از پارلز را از ذهنش راند. در مغز او درهایی وجود داشت که می بایست بسته باقی بماند.
او تمرینات فکری اش را شروع کرد. می خواست سه موضوع کاملاً عیرممکن را نام ببرد.
آموختن فرق بین مذهب کاتولیک و پروتستان به یک مورچه!
به زنبور فهماندن که این زمین است که به دور خورشید می چرخد!
توضیح تفاوت میان دموکراسی و کمونیسم به گربه!
اما اغلب اوقات، تریسی روی این تمرکز می کرد که تصمیم دارد دشمنانش را به نوبت، منهدم کند. او دستش را به قصد از بین بردن و محو کردن خورشید از روی آسمان بالا می برد.این همان کاری بود که دشمنانش اب او کردهه بودند. آنها دستشان را بالا برده و خورشید را از آسمان زندگی او ربوده بودند.
در روز هفتم، وقتی در سلول باز شد، چشم های تریسی برای چند لحظه بر اثر هجوم ناگهانی سیل نور به داخل سلول، کور شد و جایی را ندید. نگهبان در بیرون ایستاده بود:
- بلند شو، تو باید برگردی طبقه بالا.
او از پله های سلول انفرادی پایین آمد تا دست تریسی را بگیرد و به او برای بلند شدن کمک کند. ولی در نهایت تعجب دید که او به تنهایی بلند شد و بالا آمد و از سلول بیرون رفت. برعکس زندانیان دیگری که وقتی از آن دخمه بیرون می آمدند یا منفعل بودند و یا اعتراض می کردند، او هیچ عکس العمل غیرعادی نداشت. تجلی شخصیت و شأن واقعی اش در رفتارش مشهود بود. او اعتماد به نفسی مغایر با آن مخیط و محل داشت.
تریسی در زیر نور ایستاد و منتظر ماند تا چشم هایش با محیط تازه تطبیق پیدا کند. نگهبان فکر کرد:
- چه تیکه قشنگی! اگر تر و تمیز بشه محشره...
و با صدای بلند گفت:
- دختر خوشگلی مثل تو، حیفه گرفتار چنین وضعی بشه... اگه با من دوست بودی نمی گذاشتم چنین اتفاقی برای تو بیفته...
تریسی برگشت و رو در روی او ایستاد و نگهبان وقتی حالت چشم ها و نگاه او را دید، تصمیم گرفت که دیگر موضوع را دنبال نکند.
نگهبان او را به اتاق خانم مدیر برد. به محض ورود آنها، خانم مدیر بینی اش را با دست گرفت و گفت:
- خدای من! چه بوی گندی، برو، برو دوش بگیر. آن لباس ها را هم بسوزانید.
دوش آب سرد حال او را بهتر کرد. موهایش را شامپو زد و سر و تنش را با صابون شست. وقتی خودش را خشک کرد و مشغول پوشیدن لباسش بود، خانم مدیر در آستانه در ظاهر شد.
- سرمددکار می خواهد تو را ببیند.
[دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]غافل از آنیم که کج میرویم
[SIGPIC][/SIGPIC]
بار اولی که تریسی این کلمات را شنیده بود، رؤیای آزادی را در مغزش پرورانده بود، اما اکنون دیگر قصد نداشت آن اشتباه را تکرار بکند.
هنگامی که تریسی وارد شد، سرمددکار برانیگان در کنار پنجره ایستاده بود. او برگشت و گفت:
- بنشین، خواهش می کنم.
تریسی روی صندلی نشست.
- من برای شرکت در کنفرانسی یه واشنگتن رفته بودم. همین امروز صبح برگشتم و گزارش آن واقعه را خواندم... آنها نمی بایست شما را به سلول انفرادی می بردند.
سرمددکار نگاهی اجمالی به کاغذهای روی میزش انداخت و گفت:
- بنا به این گزارش، برای شما از سوی هم سلولی هایت مزاحمت ایجاد شده است.
- خیر قربان.
برانیگان سرش را به علامت درک مسئله تکان داد و گفت:
- ترس و وحشت تو را درک می کنم، ولی من اجازه نخواهم داد این جا توسط زندانیان اداره بشود. من آنها را مجازات می کنم، ولی برای این کار به گواهی شما احتیاج دارم. حالا می خواهم که دقیقاً برای من تعریف کنی که چه اتفاقی افتاد و چه کسی مقصر بود.
تریسی به چشم های او نگاه کرد و گفت:
- من، من از تختم به زمین افتادم.
برانیگان برای لحظاتی طولانی به او خیره شد و تریسی، خطوط یأس و ناکامی را در چهره او دید:
- شما مطمئن هستید؟
- بله قربان.
- تصمیمتان را تغییر نخواهید داد؟
- خیر، قربان.
سرمددکار نگاهی به او انداخت و گفت:
- بسیار خوب اگر تصمیم شما این است، من ترتیبی خواهم داد که شما را به سلول دیگری منتقل کنند.
- من نمی خواهم به جای دیگری منتقل بشوم.
او با چشم های گشاد شده از تعجب به تریسی نگاه کرد:
- منظور شما این است که می خواهید دوباره به همان سلول برگردید؟
- بله، قربان.
برانیگان گیج شده بود. شاید او در مورد تریسی اشتباه می کرد. او از این زندان لعنتی متنفر بود و دلش می خواست که به جای دیگری منتقل شود. او در آنجا هیچ موفقیتی نداشت. ولی زنش و دختر کوچک آنها آنی، آن جا را دوست داشتند. آنها در یک خانه ویلایی قشنگ زندگی می کردند که زمین های زیادی برای کشاورزی داشت. درست مثل این بود که در یک منطقه ییلاقی زندگی می کنند. ولی در عوض می بایست شب و روز را با آن زن های دیوانه سر و کله بزند. او به زن جوانی که رو به رویش نشسته بود، با صدای خسته ای گفت:
- بسیارخوب، پس سعی کن که دیگر در آینده دردسر و گرفتاری ایجاد نکنی.
- بله قربان.
بازگشت به سلول کار دشواری بود، ولی تریسی این کار را انجام داد. وقتی به آن جا قدم گذاشت. ساعتی بود که هم سلولی هایش برای کار رفته بودند. تریسی، روی تختش دراز کشید و به سقف خیره شد. او در فکر اجرای نقشه هایش بود. دقایقی بعد برخاست و تکه آهنی را که از پایه یکی از تخت ها آویزان بود کند و آن را در زیر تشکش پنهان کرد.
وقتی در ساعت یازده، زنگ ناهار به صدا در آمد، تریسی اولین نفری بود که خود را به کریدور رساند و در صف ایستاد.
در سالن غذاخوری زندان، لولا و پائولیتا، نزدیک در ورودی پشت میزی نشسته بودند، ولی از ارنستین لیتل چپ خبری نبود.
تریسی میز ی را انتخاب کرد که پر از غریبه ها بود. او نشست و تمام غذای بدمزه اش را تا آخر خورد و بعد از برگشتن به سلول تمام وقتش را روی تخت دراز کشید.
سر ساعت دو و چهل و پنج دقیقه، هر سه هم سلولی هایش برگشتند.
پائولیتا با تعجب از دیدن تریسی در حالی که دندان هایش را به هم می سائید، گفت:
- که این طور؟ پس تو برگشتی پیش ما بچه گربه؟
لولا کفت:
- ما نمی گذاریم اینجا به تو بد بگذرد.
تریسی هیچ کونه عکس العملی نشان نداد و وانمود کرد که حرف های آنها را نشنیده است. او روی ارنستین لیتل چپ تمرکز کرده بود. آن زن سیاه پوست تنها دلیل تریسی برای برگشتن به این سلول بود. تریسی هیچ اعتمادی به او نداشت، ولی به او احتیاج داشت.
- ... یک چیز دیگه هم بهت بگم، لیتل چپ اینجا را اداره می کند ... این حرفی بود که در بدو ورودش، پائولیتا به او گفته بود.
آن شب وقتی که زنگ پانزده دقیقه به ساعت نه، به صدا درآمد. تریسی برخاست و لباس هایش را بیرون آورد و لباس خواب پوشید و زودتر از بقیه روی تخت دراز کشید. دقایقی بعد، چراغ ها خاموش شد و سلول در تاریکی مطلق فرورفت.
سی دقیقه بعد، تریسی احساس کرد که افرادی در سلول راه می روند. او نجوایی را شنید و صدای لولا و پائولیتا را تشخیص داد. قبل از این که دست کسی به او برسد از جای خود بلند شد و با تمام قوا، ضربه ای سخت به صورت یکی از آنها زد. فریادی در سلول پیچید و تریسی با ضربه دیگری نفر دوم را روی زمین غلتاند و گفت:
- اگر یک بار دیگر به من نزدیک بشوید، شما را خواهم کشت.
صدای ارنستین لیتل چپ، تند و خشن در فضای تاریک پیچید.
- کافی است، ولش کنید.
- ارنی، من زخمی شدخه ام. من می خواهم پدرشو در بیاورم...
- کاری رو انجام بده که من بهت می گم.
سکوتی سنگین و طولانی برقرار شد و تریسی دریافت که آن دو به تخت هایشان برگشتند.
ارنستین لیتل چپ گفت:
- تو خیلی دل و جرأت داری، کوچولو.
تریسی جوابی نداد.
- تو که به سرمددکار چیزی نگفتی؟
- نه.
- کار عاقلانه ای کردی. چرا نگذاشتی تو را به جای دیگری منتقل کنند؟
- من می خواستم به اینجا برگردم.
- ها؟ چرا؟
در لحن صدای او، یک نوع حالت سردرگمی و کنجکاوی احساس می شد. و این همان چیزی بود که تریسی می خواست.
8
زندانبان پشت نرده های در سلول ظاهر شد و خطاب به تریسی گفت:
- ملاقاتی داری، ویتنی.
تریسی با تعجب به او نگاه کرد. این ملاقات کننده چه کسی می توانست باشد؟ و با خودش گفت:
- چارلز؟ اگر او باشد خیلی دیر کرده است. وقتی آن همه به او احتیاج داشتم، نبود. ولی به جهنم، من دیگر به او و به هیچ کس دیگری احتیاج ندارم.
تریسی، زندانبان را تا انتهای کریدور که به سالن منتهی می شد، تعقیب کرد و وارد سالن شد.
یک غریبه به تمام معنی، روی یک صندلی چوبی نشسته بود.
او یکی از بدقیافه ترین آدم هایی بود که تریسی در تمام مدت زندگیش دیده بود. قدی کوتاه، هیکلی نیمه مردانه و نیمه زنانه، با یک بینی بلند، یک دهن تلخ کوچک، یک پیشانی بلند و چشم های تیز قهوه ای داشت که از پشت عینک درشت تر به نظر می رسید.
به محض ورود تریسی، از جایش بلند شد و گفت:
- اسم من " دانیل کوپر " است. سرمددکار اجازه داد که با شما ملاقات کنم.
تریسی با کنجکاوی پرسید:
- در چه موردی؟
- من کارآگاه اتحادیه بین المللی بیمه هستم، یکی از مشتریان ما آن تابلوی نقاشی را که از آقای جوزف رومنو دزدیده شد، بیمه کرده بود.
تریسی نفس عمیقی کشید و جواب داد:
- متأسفانه من نمی توانم کمکی به شما بکنم. آن تابلو را من ندزدیده ام. سپس برگشت و به طرف در خروجی به راه افتاد. جمله بعدی کوپر، او را متوقف کرد.
- من این را می دانم!
تریسی برگشت و نگاهی به او انداخت. تمام هوش و حواسش به آماده باش درآمده بود. کوپر اضافه کرد:
- هیچ کس آن را ندزدیده است. این یک توطئه علیه شما بوده خانم ویتنی.
تریسی به آرامی روی صندلی اش نشست.
آشنایی دانیل کوپر با این قضیه، سه هفته قبل از این که توسط " ج.ج.رینولدز " رئیس دفتر مرکزی اتحادیه بیمه بین الملل که در " مانهاتان " قرار داشت، شروع شد. رینولدز گفت:
- من مدارکی برای تو دارم، " دَن ".
دانیل کوپر، از این که کسی او را دن خطاب کند، بیزار بود.
- زیاد طولش نمی دهم.
رینولدز قصد داشت زودتر موضوع را مطرح کند چون حضور کوپر او را عصبی می کرد. در واقع کوپر در این تشکیلات همه را عصبی می کرد. او مرد عجیب و غریب و مرموزی بود. هیچ کس نمی توانست سر از کار او در بیاورد. او در مورد خودش هرگز با کسی صحبت نمی کرد. هیچ کس نمی دانست او کجا زندگی می کند، آیا ازدواج کرده و بچه دارد یا خیر. او با کسی رفت و آمد نمی کرد و هیچ وقت در هیچ یک از مهمانی های شرکت یا جلسات عمومی آن حضور نمی یافت.
کوپر به تمام معنی یک مرد تنها بود و دلیل اینکه با این همه خصوصیات بد، رینولدز با او مدارا می کرد، این بود که او نابغه بود. او در برابر همه چیز بی پروا و جسور و خستگی ناپذیر و مغزش یک کامپیوتر واقعی بود. دانیل کوپر، یک تنه کار بیشتر اشیاء دزدیده شده و افشای کلاهبرداری از شرکت بیمه را، بهتر از هر کارآگاه دیگری انجام می داد. رینولدز همیشه دلش می خواست بداند این موجود جهنمی واقعاً کیست؟ اکنون او با چشم های زشت قهوه ای رنگش که در رینولدز، احساس بدی به وجود می آورد، نشسته و خیره به او نگاه می کرد.
رینولدز گفت:
- یکی از مشتری های شرکت ما، یک تابلوی نقاشی را به قیمت نیم ملیون دلار بیمه کرده بود و ...
کوپر حرف او را قطع کرد:
- رنوار، نیواورلئان، جورومنو، یک زن به اسم تریسی ویتنی محاکمه و به پانزده سال زندان محکوم شد.
رینولدز فکر کرد:
- ای حرامزاده، اگر کس دیگری به جای تو بود، فکر می کردم قصد خودستایی دارد. رینولدز با اکراه تصدیق کرد:
- بسیارخوب، آن زن که اسمش ویتنی است، این تابلو را در جایی پنهان کرده است، ما به دنبال آن هستیم، برو آن را پیدا کن.
کوپر بلند شد و بدون این که کلمه ای حرف بزند، دفتر رینولدز را ترک کرد. در حالی که او از در بیرون می رفت، ج.ج.رینولز فکر می کرد:
- بالاخره یک روز خواهم فهمید تو کی هستی؟
کوپر به آرامی سالن مرکزی دفتر رینولدز را که در آن حدود پنجاه نفر کارمند مرد و زن، در کنار هم کار می کردند، گزارش هایی را تایپ می کردند، برنامه هایی را به کامپیوترها می دادند و یا مشغول مکالمات تلفنی بودند، پیمود.
همان طور که از کنار میزها عبور می کرد، یکی از کارمندها گفت:
- شنیده ام روی پرونده رومنو کار می کنی؟ خوش به حالت. نیواورلئان یک...
کوپر بدون هیچ پاسخی از کنارش گذشت. چرا دست از سر او برنمی داشتند؟ این تنها چیزی بود که او از همه آنها توقع داشت. اما آنها با کنجکاوی های بی موردشان او را ناراحت می کردند. این موضوع، در دفتر رینولدز، به یک بازی تمام نشدنی تبدیل شده بود. آنها تصمیم گرفته بودند تا پیله راز و رمزی را که او به دور خود تنیده بود، بدرند و بفهمند که او واقعاً کیست؟
- برای شام جمعه شب کجا می روی دن؟
- اگر خواستی زن بگیری من و سارا یک دختر خیلی...
آیا واقعاً آنها نمی توانستند بفهمند که او هیچ یک از این ها را نمی خواست؟
- فقط برای یک نوشیدنی ...
اما دانیل کوپر می دانست که بعد از یک نوشیدنی، یک شام و بعد از آن دوستی و صمیمیت خواهد آمد و این خطرناک بود. اگر دیگران حتی به یک روز از زندگی گذشته دانیل کوپر پی می بردند، برای او حکم مرگ را داشت. همان بهتر که گذشته مرده و از دست رفته اش را برای همیشه دفن کند. ولی این غیرممکن است، این مرده هرگز برای همیشه در قبر نمی ماند. هر دو سه سال یک بار سر بر می داشت و خاطره رسوایی های گذشته را برای او زنده می کرد و این تنها وقتی بود که او مست می کرد.
دانیل کوپر می توانست برای همیشه یک روانشناس را مشغول کند و حتی یک کلمه از گذشته خود با او حرف نزند. تنها یادگاری که او از آن روز پر وحشت، از مدت ها قبل نگه داشته بود، بریده روزنامه زرد رنگی بود که آن را در اتاق خودش، در کمد قفل شده ای و در جایی که هیچ کس نمی توانست آن را پیدا کند، مخفی کرده بود. او به عنوان تنبیه خودش هر چند گاه یکبار به آن نگاه می کرد ولی تمام کلمات آن همیشه به روشنی در مغز و ذهنش بود.
او گاهی سه تا چهار بار در روز دوش می گرفت ولی هیچ وقتاحساس تمیزی نمی کرد کوپر به جهنم ئ آتش جهنم به طور کامل ایمان داشت و می دانست که تنها راه رستگاری دادن کفاره دراین جهان است .
کوپر چند بار سعی کرده بود که به عضویت پلیس نیویورک در بیاید اما هر بار که آزمایش های بدنی از او به عمل می آمد رد می شد چون قدش چهر اینچ کوتاه تر از حد لازم بود
کاپر یک کارگاه خصوصی شد او خود رایک شکارچی می دید که همواره در پی شکار کسانی است که قانون را شکسته اند او دست انتقام خداوند ووسیله ای بود که خشم و غضب الهی بر تبهکاران و مجرمین فرود می آورد این تنهاراهی بود که او می توانست با آن کفاره گذشته اش را بدهد و خود را برای حساب و کتب روز قیامت آماده سازد
کوپر وقتی از دفتر مرکزی شرکت بیمه خارج شد باخود فکرکرد که آیا قبل از سوار شدن به هواپیما فرصتی برای یک دوش گرفتن خواهدداشت یا خیر؟
************************************
اولین محل توقف دانیل کوپر نیورلئان بود او پنج رئز در آن شهر ماند و قبل از اینکه کار را شروع کند همه چیز را درمورد رومئو ، آنتونی اورساتی ، پری پاپ و قاضی لاورتس می دانست کوپر خلاصه پرونده و گزارش برگزاری دادگاه و نحوه محاکمه و اتهامات تریسی را خواند . او همچنین با ستوان میلر افسر پلیس گفتگو کرده و از جرایان خودکشی خانم دوریس ویتنی با خبر بود او بااتو اشمیت هم صحبت کرده بود و می دانست که چطور آنها کمپانی ویتنی را لخت کرده بودند.
در طول مدت همه این تحقیقات دانیل کوپر هیچ گونه یادداشتی برنداشت زیرا وی تمام گفتگوهای انجام شده را از حفظ داشت و می توانست آنها راهرلحظه به طور کامل به خاطر بیاورد.
کوپر نود و نه درصد اطمینان داشت که تریسی یک قربانی بی گناه است اما همه این ها تا حصول به واقعیت کامل برای ک.وپر حکم احتمالی غیر قابل قبول راداشت . او به فیلادلفیا پرواز کرد و با کلرنس در موند ، قائم مقام بانکی که تریسی در آن کار می کرد ملاقاتو گفتگو کرد ولی چارلز استنهوپ پیشنهاد او را برای صحبت رد کرد.
خالاکوپر در حالی که به زنی که رو به روی او نشسته بود نگاه می کرد صددر صد مطمئن شده بود که او هیچ گونه ارتباطی با جریان سرقت تابلوی نقاشی ندارد او حاضر بود این را در گزارش خود بنویسد.
رومنو شما را وسیله اجرای یک توطئه قرارداده است خانم ویتنی دیر یا زود او این ادعا را می کرد شما فقط تصادفاً از راه رسیدید و کار او راراحت کردید.
تریسی احساس می کرد که ضربان قلبش شدت گرفته است این مرد می دانست که او بی گناه است. او حتماً دلایل کافی علیه رومنو برای آزادی او در دست داشت او می توانست یا سر مددکار یا استاندار ایالت صحبت کند و او را از این کابوس نجات بدهد . تریسی ناگهان احساس کرد که تنفس برایش دشوار شده است .
پس شما به من کمک می کنید؟
دانیل کوپر با گنگی سرش راتکان داد: کمک به شما؟
بله گرفتن حکم عفو یا......
نه!
این کلمه درست مثل یک سیلی بود.
نه؟ چرا نه؟ اگر شما می دانید که من بی گناهم....
[دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]غافل از آنیم که کج میرویم
[SIGPIC][/SIGPIC]
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)