فصل دوم
: طرح شمال

لرد عزريل گفت: (( استاد! من برگشتم. مهمانهايت را به داخل دعوت كن.يك چيز واقعاً جالب دارم كه بايد به شما



نشان بدهم
. ))



استاد در حالي كه بلند مي شد تا با او دست بدهد ناشيانه گفت : "لرد عزريل".لايرا از مخفيگاهش مي توانست چشمان استاد را ببيند كه براي لحظه اي بر روي ميز، جايي كه شراب قرار داشت متمركز شد.



لرد عزريل گفت :(( استاد!من خيلي ديرتر از اين اومدم كه ممكن بود براي شام مزاحم شما بشم، به همين دليل اينجا موندم و از خودم پذيرايي كردم.آه،سلام،آقاي معاون، واقعاً از اينكه شما را سالم مي بينم خوشحال هستم و بله استاد، شراب ريخت.فكر كنم شما الآن دقيقاً همان جا ايستاده باشيد.پيشخدمت آن را از روي ميز انداخت ولي اين اشتباه من بود.اه! سلام قاضي!واقعاً از خواندن آخرين مقاله ات لذت بردم. ))



و با قاضي به طرفي ديگر رفت و اين امكان را به لايرا داد كه بتواند چهره ي استاد را به صورت كامل ببيند .او خونسرد بود ولي شيتاني كه بر روي شانه اش نشسته بود بال هايش را بر هم مي زد و اين پا و آن پا مي كرد .



لرد عزريل از همان ابتدا بر همه تسلط داشت و در عين حال سعي مي كرد كه در قلمرو استاد در مقابل او فروتن باشد،كاملاً مشخص بود كه قدرت در دستان چه كسي قرار داشت .



دانش پژوهان به مهمانشان خوش آمد گفتند و به داخل آمدند كه در آن جا عده اي بر روي صندلي ها و عده اي بر روي مبل هاي راحتي نشستند و زماني نگذشت كه ور وز آنها اتاق را پر كرد .



لايرا مي ديد كه آنها به شدت توسط جعبه ي چوبي تحت تأثير قرار گرفته بودند .آن صفحه و چراغ عجيب! او همه ي دانش پژوهان را به خوبي مي شناخت:كتابدار،آقاي معاون،محقق و بقيه را.



آنها كساني بودند كه در تمام طول عمرش در اطراف او بودند .كساني كه به او آموخته بودند،او را تنبيه كرده بودند يا دلداري داده بودند و گاهي به او جايزه هاي كوچكي داده يا او را از درختان ميوه دار باغ دور كرده بودند.آنها همه ي چيزي بودند كه او به عنوان يك خانواده داشت .


آن ها حتي مي توانستند با هم احساس راحتي بيشتري بكنند فقط اگر لايرا مي دانست كه چه كسي خانواده ي واقعي او است ولي با اين وجود اگر هم مي دانست ترجيح مي داد كه خدمتكاران دانشگاه را خانواده ي خود بداند .دانش پژوهان كارهاي بسيار مهم تري داشتند كه به يك دختر نيمه وحشي نيمه متمدن كه بر حسب اتفاق براي آنها مانده بود محبت زيادي كنند .



استاد قبل از اينكه خشخاش را به دوازده قسمت كند و آن را در منقل بيندازد، چراغ الكلي زير آن را روشن كرد و مقداري كره را آب كرد .خشخاش هميشه قبل از جلسات مصرف مي شد.آن مغز را پاك مي كرد و زبان را تحريك كرده و آن را براي يك سخنراني طولاني آماده مي ساخت.اين يكي از رسوم بود كه استاد خودش آن را آتش بزند.



در پناه صداي سوختن كره و وز وز صحبت افراد،لايرا به دور خودش چرخيد تا براي خود يك مكان راحت تري پيدا كند .او با احتياط كامل يكي از رداها - يك خز تمام قد - را از روي گيره اش برداشت و بر روي كف كمد گذاشت. پانتالايمون گفت: (( تو بايد يكي از آن كهنه هاي زبر را انتخاب مي كردي! اگه خيلي احساس راحتي كني به خواب خواهي رفت. )) و او جواب داد : (( اگر اينطور شد،تو بايد منو بيدار كني! )) او نشست و به مكالمه گوش كرد .همه اش يك چرت و پرت بزرگ بود.تقريباً كل آن مربوط به سياست بود،سياست لندن،هيچ چيز جالبي راجع به اقوام وحشي در آن نبود.بوي خشخاش و دود سيگار به آهستگي به درون كمد جريان پيدا مي كرد و لايرا فهميد كه سرش گيج مي رود ولي در آخر شنيد كه كسي بر روي ميز ضربه زد و همه ي صداهاخاموش شد . سپس استاد صحبت كرد: (( آقايان،من مطمئن هستم كه هنگامي كه لرد عزريل را به اينجا دعوت كردم اين كار را از جانب همه ي شما كردم .او خيلي كم به ملاقات ما مي آيد ولي ملاقات هايش هميشه بسيار ارزشمند است و من درك مي كنم كه او امشب چيز واقعاً جالبي را دارد كه به ما نشان دهد.در اين زمان نقشهاي بسياري از لحاظ سياسي در كشور وجود دارد و حضور لرد عزريل در تالار سفيد (هيئت حكام انگليس) الزامي است و يك قطار آماده است تا هنگامي كه گفت و گوي ما در اين مكان تمام شد او را به لندن ببرد، پس ما بايد از وقت خود، هوشمندانه استفاده كنيم.فكر مي كنم هنگامي كه صحبت هاي ايشان تمام شد، چندين سؤال وجود داشته باشد.لطفاً آن ها را كوتاه و صريح بپرسيد.لرد عزريل آيا مايليد شروع كنيد؟ ))



لرد عزريل گفت : (( بسيار متشكرم استاد! براي شروع چند اسلايد دارم كه به شما نشان بدهم. آقاي معاون، آيا مي توانيد چيزي را از آنجا ببينيد؟ فكر كنم كه استاد هم بخواهد كه بر روي صندلي كنار كمد بنشيند. ))




لايرا از مهارت عمويش متعجب شده بود .معاون پير تقريباً كور بود، پس اين مؤدبانه بود كه جاي او را به صفحه نزديكتر كند و اين به اين معني بود كه استاد بايد كنار كتابدار مي نشست، در جايي كه كمتر از يك يارد 5 با لايرا كه در كمد نشسته بود، فاصله داشت. هنگامي كه او بر روي مبل مي نشست، لايرا صداي او را شنيد كه زمزمه مي كرد : (( شيطان پير! او راجع به شراب مي دانست.من مطمئنم! )) و كتابدار هم به آرامي جواب داد : (( اون مي خواد كه تقاضاي بودجه كنه! اگه كه يه راي گيري راه بندازه ... ))
- اگه اين كارو بكنه ما بايد باهاش مخالفت كنيم. چراغ بادي هنگامي كه لرد عزريل به شدت آن را پمپ كرد، صداي هيس هيس داد .لايرا به آرامي تكان خورد تا بتواند صفحه را كه هم اكنون دايره اي درخشان بر روي ان برق مي زد، ببيند.



لرد عزريل گفت : (( لطفاً كسي لامپ رو خاموش كنه! )) يكي از دانش پژوهان براي اين كار بلند شد و اتاق را تاريك كرد . و لرد عزريل شروع كرد : (( همانطور كه بعضي از شما مي دانيد،من دوازده ماه پيش براي انجام يك مأموريت ديپلماتيك به سمت ناپلند(ناحيه ي شمال سوئد كه محل اقامت اقوام ناپ مي باشد.)حركت كردم.حداقل آن، كاري بود كه وانمود مي كردم در حال انجام آن هستم ولي مقصود اصلي من اين بود كه كشف كنم چه اتفاقي براي گروه تحقيقاتي دكترگرومن افتاد. يكي از آخرين پيام هاي او براي دانشگاه برلين راجع به پديده ي منحصر به فردي صحبت مي كرد كه فقط در سرزمين هاي شمالي ديده مي شود.من مصمم بودم كه همان طور كه راجع به گرومن تحقيق مي كنم، راجع به اين پديده هم اطالاعاتي به دست بياورم. با اين وجود اولين تصويري كه من مي خواهم به شما نشان دهم به هيچ كدام از اين دو موضوع مربوط نيست . ))



او اولين اسلايد را درون قاب گذاشت و اين را به پشت لنز هدايت كرد .عكسي دايره وار با رنگ هاي سفيد و سياه تند بر روي صفحه ظاهر شد كه در شبي با ماه كامل عكس برداري شده بود.عكس كلبه اي چوبي را نشان مي داد كه ديوارهاي تيره اش به شدت با برفي كه آن را احاطه كرده بود و همچنين بر روي سقف نشسته بود، در تضاد بود.در كنار كلبه مردي كه پوشين بر تن داشت ايستاده بود.در كنار او هيكل كوچكتري ايستاده بود. لرد عزريل گفت : (( اين عكس به وسيله مايع ظاهر كننده ي نقره نيترات معمولي ظاهر شده است و حالا به عكس بعدي نگاه كنيد كه از همين منظره و در يكي دو دقيقه ي بعد گرفته شده است و به وسيله ي يك مايع ظاهر كننده ي خاص گرفته شده. )) او اسلايد اول را از درون دستگاه بيرون آورد و اسلايد ديگري را به درون آن گذاشت .اين تصوير تاريك تر بود به گونه اي كه انگار نور ماه از آن حذف شده، با اين وجود هنوز خط افق،كلبه و برفهاي بر روي آن مشخص بود ولي پيچيدگي اشيا در تاريكي محو شده بود، در عين حال مرد به طور كلي عوض شده بود : او غرق در نور بود و اين طور به نظر مي رسيد كه چشمه اي از ذرات درخشان از دست او به بيرون جريان دارد.



قاضي گفت : (( اين نور به سمت بالا است يا پايين؟ ))



لرد عزريل گفت : (( داره به سمت پايين مياد اما نور نيست!غباره! ))



چيزي در لحن لرد عزريل وجود داشت كه لايرا را بر آن داشت كه غبار را يك اسم خاص تصور كند چيزي كه كاملاً با غبار معمولي تفاوت دارد


.واكنش دانش پژوهان فكر او را تأييد كرد.صحبت لرد عزريل باعث به وجود آمدن يك سكوت جمعي شده بود كه سپس با زمزه هاي ناباوري همراه شد:

-
ولي، چگونه؟!



-
البته!



-
اين نمي تونه ...



قاضي گفت : (( آقايان! بگذاريد خود لرد عزريل توضيح دهد. ))



لرد عزريل تكرار كرد : (( اين غباره!به اين دليل مانند نور به نظر مياد كه همانطور به روي مايع نقره نيترات اثر مي گذارد كه فوتون ها 7 بر روي مايع ظاهر كننده ي معمولي اثر مي گذارد.همانطور كه مي بينيد پيكر مرد، كاملاً واضحه .حالا از شما تقاضا دارم به فردي كه سمت چپ او ايستاده توجه كنيد.)) او به شكل تيره ي كوچك اشاره كرد. محقق گفت : (( من تصور مي كردم كه اين شيتان اوست. ))



-
نه.شيتان او به شكل مار است.در آن زمان به دور گردنش چنبره زده بود، آن شكل يك بچه است!



-
يك بچه ي جدا شده؟ كسي كه حرف را زده بود به گونه اي آن را متوقف كرد، كه انگار چيز ممنوعي را بيان كرده است .