بله! راستي يك صفحه و يك چوبدستي تشريح هم لازم دارم ، همينجا و همين الآن !

پارن تو داري موقعيت خود را فراموش مي كني
! از من پرس و جو نكن، فقط همون كاري رو كه مي گم انجام بده!
-
چشم قربان.... ميشه به آقاي كاوسون بگم كه شما مي خواهيد چه كاري انجام بديد؟!
-
بله به ايشون هم بگو.

آقاي كاوسون همون استوارت بود
. فاصله ي طبقاتي زيادي ميان پيشخدمت و استوارت بود. استوارت خدمتكار ويژه بود. پيشخدمت به
خاطر اينكه استوارت بيشتر از او در اين جور كار ها سر در مي آورد، حسادت مي كرد، از لرد خواست كه به او خبر دهد تا به او نشان
دهد كه در مورد اتفاقاتي كه در اتاق استراحت در جريان است، بيشتر از او اطلاع دارد
.

او تعظيم كرد و رفت
. لايرا ديد كه عمويش، يك فنجان قهوه را سريع تمام كرد و يك فنجان ديگر... لايرا بي قرار شده بود؛ جعبه نمونه
ها ؟ چراغ طرح ها ؟ دلش مي خواست بيشتر بداند
.

بعد لرد عزريل آهسته به سمت خمره شراب رفت
. او مردي قد بلند بابازواني قوي و يك چهره ي ترسناك و تيره، و چشماني كه به
نظر مي رسيد روشن مي شدند و به طور وحشيانه اي مي درخشيدند
. او چهره اي داشت كه انگار حكمران بود و يا قصد جنگ داشت.

هيچ وقت چهره اش گونه اي نبود كه ناگر دستور مي دهد يا رحم مي كند
. قدم هايش همچون حيوانات وحشي متوزان و بسيار
هماهنگ بودند، و وقتي او به اين اتاق مي آمد، همچون حيوانات وحشي مي بود كه انگار در قفس كوچكي افتاده باشند
. او در آن واحد
چره اي پرمشغله و نيز سرد داشت
.

چوب پنبه ي بطري را برداشت و ليوانش را پر كرد
.
-
نه!!!!

اين صدا بي اختيار از دهان لايرا پريد
! اين صدا همراه با گريه ي آرامي بود.
-
كي اونجاست!؟
لرد به طرف كمد رفت
. آمد و درش را باز كرد.
-
لايرا؟!؟!؟! تو اينجا چه غلطي مي كني؟

-
اگه بزاريد برم ! بهتون ميگم.

بعد به بيرون پريد و شيشه را از دست لرد قاپيد و انداخت
.
-
اول دستت را مي شكنم و بعد مي گذارم بروي! چه جوري اينجا اومدي؟!
-
من همين الان جانتان را نجات دادم.
-
چي؟!!!!؟!!

لرد اين را آرامتر گفت
.
-
اون شراب سمي بود. من ديدم كه رييس كمي سم در آن ريخت!

لرد، لايرا را رها كرد
.
-
من مي خواستم سريع از اينجا برم اما رييس آمد و اگه من نديده بودم...

او سعي داشت تا جلوي گريه اش را بگيرد
.
-
اما همان لحظه شنيدند كه كسي دارد مي آيد!
-
اون احتمالاً دربانه ! برو داخل كمد و صدات هم در نيايد، وگرنه يه كاري مي كنم كه آرزوي مرگ كني!

دربان به داخل اتاق آمد و گفت
: (( ارباب، اينجا بگذارمشون؟! ))

بابر مرد تنومندي بود
.
-
اره شاتر! همونجا بزار.

در همان حال كه دربان بارها را گذاشت، خيال لايرا راحت شد
.
-
مرده شورت را ببرند ببين شراب رو ريختي!

لايرا مي دونست كه عمويش شراب را ريخته و وانمود مي كند دربان اين كار را انجام داده
.
-
من متأسفم، قربان...
-
برو ! يه چيز بيار اين كثافت رو جمعش كن.

دربان، با عجله بيرون رفت
.

لرد عزريل در همان لحظه به لايرا گفت
: (( همونجا بمون و وقتي كه استاد داخل اومد ببين در مورد اين افتضاح چي ميگه! اگه چيز
جالبي گير بياري
! مي گذارم بري. در ضمن اونو زير نظر داشته باش. ))

در همان لحظه پيشخدمت همراه خدمتكار مخصوص لرد داخل آمدند
.همراه آنها يك صفحه ي نمايش بود.
-
همونجا كنار كمد بذارينشون.

لايرا به پانتالايمون گفت
: (( مي ارزيد بيايم ، نه؟!!! ))
-
شايد بله، شايد هم نه!!!

خدمتكار مخصوص در جعبه ي طرح را باز كرد
. و لنز را تميز كرد و بعد جعبه ي روغن را چك كرد.
-
اعلي حضرت، روغن اين زياده. ميشه دنبال يه تعمير كار بفرستم؟!
-
نه خودم يه كاريش مي كنم. راستي اونا شامشون رو تموم كردن؟

-
آخراشه. و ميشه به آقاي استوارت بگم كه به استاد بگه بيشتر طولش بدن؟
-
آره بگو.
-
و ميشه قوري رو ببرم؟
پيشخدمت قوري را برد و خدمتكار مخصوص به دنبال او رفت
.و وقتي آن ها رفتند، لايرا نگاه سنگين لرد را روي خودش حس كرد.و
بعد نگاهش را دزديد و به آرامي با شيتان خودش حرف زد
.

لايرا راحت نشست وبا چشمان سياهش اتاق را زير نظر گرفت
. او نمي توانست در را ببيند ولي صداي حبس كردن نفسي را از پشت در
شنيد
.در همان لحظه اولين مرد به داخل اتاق آمد. ..

پایان فصل اول