استاد از جيبش يك كاغذ تا شده بيرون آورد و محتويات آن را درون شراب ريخت و بعد كاغذ را به درون آتش پرتاب كرد . بعد با مداد آن را در شراب حل كرد.

شيتان آقاي استاد عطسه ي كوتاهي كرد. استاد برگشت و به اتاق نگاهي انداخت و بعد رفت. لايرا يواش گفت: ( 0 تو هم اونو ديدي، پان؟ ))


- معلومه كه ديدم! حالا قبل از اينكه استوارت بياد،بيا بريم!!


اما همون موقع صداي زنگي آمد . لايرا گفت: (( اون صداي زنگ استوارته !! من فكر مي كردم بيشتر از اين ها وقت داريم!! )) پانتالايمون به بيرون نگاهي انداخت و گفت: (( استوارت داره مي ياد.از اون يكي در، برو!! )) در ديگر! دري كه استاد از آن داخل و خارج شده بود. به جاي شلوغي بين كتابخانه و اتاق مسئولان مهم راه داشت. در اين موقع اونجا پر از افرادي بود كه براي نهار مي رفتند يا براي رفتن به اتاق اشخاص مهم مي رفتند، بود. در همين لحظه استوارت داشت نزديك مي شد . لايرا اگر نديده بود. رييس آن پودر را داخل شراب مي ريزد، حتماً، ريسك مي كرد و از طرف استوارت و يا جاي پرازدحام مي رفت، اما او ديده بود. بعد استوارت، براي مطمئن شدن از اينكه اتاق كاملاً آماده است، داخل اتاق شد . لايرا از بابت پانتالايمون، هيچ ترسي نداشت. صداي خرخرهاي نفس استوارت را شنيد و ديد كه استوارت ميز را آماده مي كرد و بعد موهايش را با دستش به پشت گوشش برد و چيزي به شيتانش گفت. شيتان او همانند كليه ي خدمتكاران شبيه به يك سگ بود. در حقيقت لايرا از استوارت مي ترسيد. زيرا تا به حال دو بار مچ او را گرفته بود. در همان لحظه لايرا يك پچ پچ ضعيفي را شنيد. پانتالايمون بود.


- ما مجبور ميشيم اينجا بمونيم، حالا مي بيني !

لايرا صبر كرد تا استوارت برود و بعد جواب بدهد . كار استوارت رسيدگي به ميز هاي هال هم بود. لايرا مي توانست بفهمد كه مهمان ها آمده بودند. صداي آن ها در هال پيچيده بود.



- همون بهتر كه نرفتيم وگرنه نمي تونستيم ببينيم كه استاد داخل شراب لرد عزريل سم ريخت ! پان ! ما مي تونيم از يك قتل جلوگيري كنيم !!



-من هيچ وقت همچين چيز مسخره اي رو نشنيده بودم! تو فكر مي كني مي توني ساعت ها داخل اين كمد دوام بياري؟ من مي رم بيرون تا يه سر و گوشي آب بدم!



اون از شانه ي لايرا پايين آمد. در همان حال لايرا گفت: (( من مي مونم! تو كمد يه جا واسه خودم جور مي كنم ناراحت نباش. داخل كمد به ارامي گشتي زد و جاي راحتي پيدا كرد . من تعجب مي كنم كه اين استاد اين همه لباس از كجا مي گيره.... راستي، پان تو، واقعاً فكر مي كني اون سم نبود؟



- نه، من همونطور كه تو فكر مي كني، فكر مي كنم اما به يه چيز ديگه هم فكر مي كنم و اون اينه كه اين مسئله به ما ربطي نداره !



- نه، ربط داره من نمي تونم اينجا بشينم و ببينم كه بهش سم ميدن!



- خوب اونجا نشين برو يه جا ديگه بشين.



- تو يك احمقي، پان.



- همون طور كه خودت ميدوني من چيزي به عنوان مغز ندارم. ولي اينو مي دونم كه بايد هر چه سريعتر بريم.



- من چه طور مي تونم برم ؟ مثلا به كتابخانه در حالي كه مي دونم اينجا چه اتفاقي مي خواد بيفته؟ من مي مونم!



- آها.پس تو مي خواي بموني،بدجنس! اين چيزي بود كه از اول مي خواستي، نه؟ چطور منِ احمق نفهميدم!



- آره اصلاً، من مي خوام بدونم چه اتفاقي مي خواد بيفته !



- اين مسئله به تو ربطي نداره! پنهان شدن و جاسوسي بازي كار بچه هاي احمقه !



-خوب مگه من نيستم؟ خالا هم چند دقيقه خفه شو.



وقتي كه هر دوتاي آنها براي چند لحظه ساكت شدند، لايرا متوجه شد كه كمدي كه درون آن هست، اون رو ناراحت مي كنه ... يك عالم فكر در ذهن لايرا بود و خيلي دلش مي خواست تا آنها را با شيتانش درميان بگذارد، اما شيتانش خيلي پررو ميشد. نه، بايد خودش آنها را حل مي كرد. مهمترين فكر او نگراني بود و اين براي خودش نبود، لايرا آن قدر توي دردسر افتاده بود كه به آن عادت كرده بود. اين نگراني براي لرد عزريل بود. اين حركت حتماً به دلايل سياسي بسيار مهم بود. او براي غذا خوردن و نوشيدن با چند دوست قديمي نيامده بود. او جزو كابينه ي شورا به حساب مي آمد. بدنه ي اصلي نخست وزير اين شورا به شمار مي رفت. پس حتماً به اين ربط داشت. اما....



- پان؟

- بله؟



- تو فكر مي كني جنگ ميشه؟



- نه هنوز!!!! لرد عزريل اون قدر ها هم احمق نيست، اما بعداً شايد.



- اين همون چيزيه كه من فكر مي كردم!!! الان نه بعداً...



-هيس.... يه نفر داره مياد.



لايرا بلند شد و چشمش را به شكاف در انداخت . پيشخدمت بود، همراه با استاد، براي چك كردن اتاق و آوردن وسائل جديد.لامپ هاي جديدي در بازارها در دسترس بودند اما مسئولان همان لامپ هاي نفتي را مي پسنديدند. پيشخدمت آتش را مرتب كرد و كُنده ي ديگري در آتش گذاشت. او داشت به سختي درپوش كُنده ها را مي گذاشت كه ... لرد عزريل وارد شد. او گفت : (( لرد عزريل ! )) همين كه او وارد شد انگار يك سطل آب يخ بر سر لايرا ريختند . او تلاش كرد تا بي صدا جايش را عوض كند تا بهتر بيرون را ببيند.



-
عصر بخير رِن.



اين حرف باعث شد تا پيشخدمت از سر جاش بپرد .همين كه لرد عزريل اين را گفت لايرا خودش را كنترل كرد تا نخندد. پيشخدمت ناراحت به نظر مي رسيد. لرد وارد اتاق استراحت شد.

- ممكنه كه من به سرورم اطلاع بدم كه شما آمديد! عالي جناب؟



- نه، مزاحمش نشو، راستي يك قهوه هم بيار.


- چشم، حتماً.


وقتي پيشخدمت همراه با شيتانش بيرون رفت، عموي لايرا دست هايش را به بالاي سرش برد و روي موهايش كشيد و خميازه كشيد . او لباس سفر پوشيده بود. لايرا هميشه از عمويش مي ترسيد اما الآن به فكر اين نبود . شيتان لرد عزريل يك پلنگ برفي بود. پلنگ برفي گفت: (( طرحا رو همينجا نشونشون ميدي ؟ ))


- بله، اين جوري اعتراض كمتري مي شود تا توي سالن بزرگ. تازه اون ها نمونه ها رو هم مي خوان ببينن. استلماريا، من خسته ام!

- تو بايد استراحت بكني.


لرد روي صندلي نشست، حالا ديگر لايرا نمي تواسنت او را ببيند . لرد گفت : (( بله.بله. من بايد همه ي لباس هام رو عوض كنم. ممكنه يك قانون قديمي وجود داشته باشه كه اگه من، درست لباس نپوشيده باشم به من نوشيدني ندن ! ))بعد صداي در آمد و پيشخدمت همراه قهوه و يك فنجان وارد شد .



-مرسي رن! اوني كه روي ميزه شرابه؟!



-بله به دستور استاد، شماره ي 98 را آماده كردم!



- راستي به بابر بگو كه چمدان هايم را به اينجا بياورد.

-اينجا