زمزمه می کرد:
«ای عزیزتر از روح و جسمم.»
هر شب بر بالینم می نشست تا به خواب بروم. در آخرین لحظات که مژه هایم در هم فرو می رفتند پیشانیم را می بوسید و برای سلامتی ام دعا می کرد.
گاهی نیمه شب صدایی می شنیدم. صدایی که از فکر قبرستان به گوشم راه پیدا می کرد. با وحشت از خواب می پریدم و گاهی نیز جیغ می کشیدم.
رجب هول می شد. دست و پایش را گم می کرد. فتیله فانوس روغن سوز داخل ایوان را بالا می کشید و چند شمع روشن می کرد. مادرش عصازنان به اطاق ما می آمد. لحاف را کنار می زد و عرق پیشانیم را پاک می کرد.
«چی شده دخترم. چی شده عروسم. گلابم.»
رجب کنارم می نشست رو به روی مادرش گاهی به من و گاهی به مادرش نگاه می کرد و می پرسید:
«حالش خوبه ننه. طوریش نشده. حرف بزن گلاب. چه خوابی دیدی. از چه وحشت کردی. چرا نفس می زند. ننه. نکند بلایی سرش بیاید. به خدا مرگم سر می رسد.»
به یاد آنروزها می افتادم که جواب پیغامش را با کلمه مرگ می فرستادم. از خودم شرمسار می شدم. صدایش می کردم:
«رجب.»
یک بار جانم می گفت اما صد بار این صدا در گوشم نجوا می کرد.
چه آسان عشق پاکش را در وجودم بخشید. به راستی چرا؟ چون عشقش واقعی بود.
مثل جهانگیر سکه ای نداشت که به درشکه بدهد اما پیاده تا جلوی در حمام همراهم می آمد.
می ایستاد تا از حمام بیرون بیایم. به محض دیدن رویم قربان صدقه ام می رفت و با دست خودش روبنده روی صورتم می انداخت.
حدود شش ماه گذشت.
شب جمعه بود. پدرم همۀ اهل خانواده را در منزلش میهمان کرده بود. دلم نمی خواست رجب با آن لباسهای ساده به خانۀ پدرم بیاید. باید جامۀ نو می پوشید. هم او و هم خودم. و حتی مادرشوهرم.
دو شمعدان جهیزیه ام را به بازار بردم و به قیمت مناسبی فروختم. رجب بی خبر بود اما غروب که به منزل آمد تا آماده رفتن بشویم چشمش افتاد به لباسهایی که روی رختخواب تا شده بودند.
- «اینها چیه گلاب. از کجا آمده؟»
دست برد شال نباتی رنگ ابریشمی را برداشت.
- «مال من است؟»
سرم را تکان دادم و گفتم: «آن پیراهن هم برای مادرت خریدم. خودت به اطاقش ببر. می خواهم از دست تو بگیرد.»
گفت: «سر جایت بمان تا دورت بچرخم.»
فوراً خودم را کنار کشیدم و در مقابلش زانو زدم. «تو شوهرم هستی رجب. تاج روی سرم. افتخارم.»
او نیز مقابلم زانو زد بوی عشق می داد. نگاهش برق عشق داشت که آنگونه تنم را می لرزاند. چه عشقی بود که آرام آرام جان می گرفت و اندک اندک می سوزاند.
«برو رجب. دیر می شود. هوا رو به تاریک شدن است.»
چند سکه از لای شال کمرش بیرون آورد و گفت: «حقوق گرفتم. برای خودت هرچه می خواهی بخر... راستی نگفتی پول این جامه را از کجا تهیه کردی.»
خودش جای خالی شمعدانها را پاسخی پنداشت و از جا برخاست.
به اطاق مادرش رفت. من نیز پشت سر شوهرم رفتم به همان اطاق. پیرزن گوشه ای کز کرده بود و دعا می خواند. به کمک رجب لباسهایش را عوض کردم. چهارقد تمیزی که از بقچۀ خودم درآورده بودم سرش کردم و با دستمال تمیزی عصایش را پاک کردم.
رجب که هیچ گاه این خوشبختی را در خانه اش باور نمی کرد ذوق زده دور و برم می چرخید و می گفت:
«نکند خواب می بینم گلاب. چه زود مراد دلم برآورده شد و چه سریع تو به خانه ام آمدی. مثل یک خواب است. می ترسم. وحشت دارم از این خواب بیدار شوم و واقعیت کابوسی باشد که جان از کالبدم بگیرد.»
می خندیدم و شوخی کنان نیشگون کوچکی از بازویش می گرفتم:
«بیداری. این هم من هستم گلاب تو. تو هم خواب نیستی. حالا خوب نگاه کن.»
آنقدر نگاه می کرد که هر دو یکباره و با صدای بسیار بلند می زدیم زیر خنده.
مادرش دعایمان کرد و عصازنان به سوی حیاط رفت.
«دیر می شود رجب.»
رجب سنجاق زیر چهارقدم را زد. من شال دور کمرش را بستم. او چادر روی سرم انداخت. من گیوه هایش را جلوی پایش جفت کردم.
مادر شوهرم با کلیدی که به گردن آویخته بود در را کلون کرد. تا خانۀ پدرم حدود یک ساعت راه بود که می بایست پیاده می رفتیم. بایستی صرفه جویی می کردم تا حقوق رجب کسر نیاید و مجبور نشوم گوشت، زغال و میوه را نسیه بیاورم.
به خاطر مادر شوهرم مجبور بودیم آهسته تر قدم برداریم. دلم برای خانۀ پدر لک زده بود. برای خواهرانم، برای مادرم و برای اطاقم. هر لحظه تجسم می کردم زمانی که برسم همه را دور یکدیگر جمع می بینم. مثل آن زمان که دختر خانه بودم و پدر شبهای جمعه مهمانی می داد.
اما آنگونه نبود که فکر می کردم. وقتی به خانۀ مرشد رسیدیم، در حیاط باز بود. رفتم داخل. زیر بغل مادرشوهرم را گرفتم و آهسته دالان را پیمودم.
«ما آمدیم. مادر، طلعت.»
صدای بچه های گوهر را شنیدم. بعد صدای پدرم را که گفت: «خوش آمدید بفرمایید.»
حس کردم صدای پدرم با گذشته فرق کرده. دیگر رسا و صاف به گوش نمی رسید انگار گرفته بود.
«بیا رجب، همه هستند.»
اما نه، انگار از دامادها فقط رجب آمده بود. شروع به احوال پرسی کردیم. با تک تک خانواده. بچه ها را بوسیدم و بعد خود را در آغوش مادرم جا دادم. در میان همه فقط نبات بود که گویا چندان رضایتی از دیدم من نداشت. بالای تالار به پشتی لم داده و فقط نگاه می کرد. گردن و دستهایش پر بود از زینت آلات قیمتی. شکمش به حدی بزرگ شده بود که هر لحظه ممکن بود دردش شروع بشود. لبهایش متورم و بینی اش کلفت تر از حد معمول شده بود.
«حالت چه طوره نبات.»
با لحنی پر تکبر گفت: «مگر مادر شوهرت هم دعوت بود؟»
در دل گفتم: چه پر رو است این چشم سفید. خانۀ پدری من است باید این بی چشم و رو تعین و تکلیف کند.
«بله دعوت داشت. شما چه طور خواهر شوهرت دعوت نشده؟»
خنده ای موذیانه کرد و گفت: «دعوت داشت اما خودش نیامد.»
«جهانگیر هم نیامد.»
«واه چرا.»
«وقتی فهمید رجب و مادرش می آیند...»
ادامۀ حرفش را خودم فهمیدم. میان حرفش گفتم: «نخواستند با رجب و مادرش رو به رو شوند چون فکر می کنند اینها در شأنشان نیستند. درسته.»
نبات شانه بالا انداخت.
از تالار بیرون رفتم. رجب از دنیا بی خبر که مشغول صحبت با پدرم بود رو کرد به مادرش و گفت: «تو برو بالا ننه من الان می آیم.» و دیدم که پیرزن دست به نرده ها گرفته و به سختی پله ها را بالا می آید.
با صدای بلند گفتم:
«طلعت! شوهر تو کجاست؟»
طلعت من من کنان گفت: «کار داشت خواهر. معذرت خواست و گفت...»
رو کردم به گوهر که مشغول شستن دست و روی دختر کوچکش بود و نگذاشتم طلعت جمله اش را کامل کند.
- «شوهر تو هم کار داشت گوهر؟»
گوهر به طلعت نگاه کرد و گفت: «شوهر من... راستش...»
عصبی و با لحنی پر از دلخوری گفتم: «برویم رجب. در این خانه دیگر جایی برای ما نیست. برویم ننه.»
خرد و شرمسار دست مادر شوهرم را گرفتم. رجب که از هیچ جا خبر نداشت پرسید:
«چی شده گلاب. حرف حسابت چیه.»
پدر جلو آمد تا مانعم شود اما من عصبی تر از آن بودم که بتوانم خرد شدن مادر شوهرم و شوهرم را ندیده بگیرم.
- «نه پدر. هر کس مرا می خواهد باید رجب و مادرش را هم بخواهد.» مادر از پله های مطبخ بالا آمد.
- «کجا می روی گلاب. چی شده... مگه زده به سرت.»
با صدایی که نبات از داخل دالان بشنود و با لحنی که توأم با بغض بود گفتم: «من می روم تا جهانگیرخان و شوهر طلعت خانم افتخار بدهند تشریف فرما شوند.»
طلعت دوید به سویم و دست مادرشوهرم را از دستم جدا کرد: «چه کسی چنین حرفی زده گلاب هان. نکند نبات... ای وای... گریه می کنی. گلاب. بچه شدی. خانم بزرگ شما بفرمایید.»
گفتم: «نه ننه بیا برویم. ولم کن طلعت. بیا رجب. دست مادرت را بگیر برویم.»
وقتی لباسهای نو را تن رجب و مادرش برانداز کردم. وقتی چهرۀ رجب را برافروخته و چهرۀ مادرش را خجل دیدم آتش گرفتم. هیچ کس نمی توانست مانعم شود.
- «برو کنار طلعت.»
- «صبر کن ببینم گلاب.»
اما حتی گوش به حرف پدرم هم ندادم و دوباره دست مادرشوهرم را گرفتم.
به پردۀ دالان که رسیدیم مادرم دنبالم دوید. در همان لحظه گوهر داد زد:
«بیایید. مادر بیا. نبات دردش گرفته. فوراً باید ننه معصومه را خبر کنیم. زود باشید.»
آنقدر عقده از نبات داشتم که در آن موقعیت هم راضی نشدم بمانم. با دلخوری پرده را کنار زدم و بی اهمیت به حرف گوهر و دویدن و التماسهای مادر از خانه بیرون آمدم.
به وسط کوچه که رسیدیم. اشکم سرازیر شد. دلم به حال رجب کباب بود. غرورش را خرد شده دیدم. دلم می خواست دامادهای پدرم، به خصوص جهانگیر را با دندان تکه پاره کنم. در چشم رجب نگاه کردم. چه مظلومانه نگاهم کرد و گفت:
«از خر شیطان پیاده شو گلاب جان. عیب ندارد. خب شاید صلاح دانستند نیایند. تو نباید به دل بگیری. خوبیت ندارد. مگر نه ننه. تو یک چیزی بگو. شاید به حرف تو برگردد. خواهرش دردش است. گناه دارد.»
مادرشوهرم با گوشۀ چهارقدش اشکهایم را پاک کرد و گفت: «عیب ندارد دخترم. به خاطر پدر و مادرت برگرد. خوب نیست شادیشان را به هم بزنی.»
صدای مادرم که میان چهارچوب در ایستاده بود دست به دست التماسهای رجب و مادرش داد.
«به خاطر من برگرد گلاب جان. به خدا اگر بروی شیرم را حلالت نمی کنم.» مجبور شدم برگردم اما با دلی پر از غصه و کینه. غصه دار از اینکه شوهرم خرد شد و کینه دار از نبات که به من فخر می فروخت.
لیلا، کنیزکی که مرتب دور و بر نبات بود دوید دنبال قابله، مادرم آب گرم کرد. پدرم از خانه بیرون رفت. طلعت یک دست رختخواب را مشمع انداخت.
به گوهر کمک کردم تا نبات را به همان اطاق ببریم. مادرشوهرم به اطاق تالار رفت. همۀ حواسم پی رجب بود.
- «گلاب! بهتر است من هم بروم. خوب نیست در خانه باشم.»
دیگر مردی در خانه نبود. به کمک مادرم دیگ آب جوش را از روی اجاق پایین آوردیم. طلعت دوید و مقدار زیادی پارچۀ تمیز آب ندیده آورد. همه چیز حاضر بود. نبات جیغ می زد و از شدت درد مرتب عرق می کرد.
مادرم نالان زانوهایش را که به شدت می لرزید محکم می گرفت و دعا می کرد.
«تحمل کن دخترم. الان قابله پیدایش می شود.»
نبات فریاد می زد: «نمی توانم. نمی توانم.»
همه دست و پایشان را گم کرده بودند. گوهر در حیاط قدم می زد و با هر بار فریاد نبات دستها را به یکدیگر می مالید و لب می گزید.
«پس چرا نیامدند.»
خاتون دوید درون حیاط.
- «کجاست؟ قابله آمد. نبات کجاست.»
چشمش که به من افتاد هیچ نگفت و به سمت حوض خانه رفت.
با کنایه گفتم: «خیلی نگرانی!»
دست به کمر زد و گفت: «بیشتر از تو.»
خندیدم و گفتم: «کی گفت من نگرانم.»
او نیز با لحن تندتری گفت: «می دانم قلب تو از سنگ ساخته شده.»
از روی حرص و کینه لبم را گاز گرفتم و گفتم: «اگر سنگ بود چه طور یک روز به دست تو شکست؟»
دیگر هیچ نگفت و با شنیدن فریاد نبات وارد اطاق شد.
حدود نیم ساعت گذشت. فاصلۀ فریادهای گوش خراش نبات به چند ثانیه رسیده بود. مدام جیغ و داد می کرد و کمک می خواست مادر به قرآن پناه برد و طلعت سجده کنان اشک می ریخت. از دست هیچ کس کاری جز دعا ساخته نبود.
مادرم در حالی که موهایش را به چنگ می کشید و هوار می کرد خود را همچون توپی به حیاط انداخت.
- «ای وای همسایه ها... مردم کمک کنید دخترم دارد می میرد. چرا نشستی گلاب یک فکری بکن... برو همسایه ها را خبر کن.»
مادرم نقش بر زمین نشست و پاهایش را دراز کرد. چنان بنای ناله و هوار گذاشته بود که لحظه ای احساس کردم نبات را از سه دختر واقعی خود بیشتر می خواهد. دلم برایش سوخت. شاید برای مادر بیشتر، که فوراً برخاستم و دست از آه کشیدن و نفرین کردن برداشتم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)