72-81
خاتون سراسیمه از اطاق بیرون زد و روی ایوان باریک ایستاد .
" حق اش است آن نامرد را تکه تکه کنی برادر !"
جهانگیر خنده ای که مخصوص رجال ها بود سرداد و گفت : " قسم خورده ام که سر از بدنش جدا خواهم کرد . "
جهانگیر چکمه بر زمین کوبید و از در خارج شد . نبات از پله های ایوان سراسری تالار پایین آمد و در حالی که به طرف لیلا می رفت گفت : " چرا پیراهنت اره شده ، چرا خاکی هستی . "
لیلا سر به زیر انداخت و پاسخ داد : " در بین راه همسر شما با چند نفر درگیر شدند . شمشیر بر کشیدند و من که ترسیده بودم به کوچه ای باریک فرار کردم . "
خاتون خنده کنان گفت : " حتما در آن کوچه کسی قصد آزارت را داشته و تو از دست آن نامرد فرار کرده ای . "
لیلا پاسخ داد : " شما از کجا فهمیده اید . "
خاتون خنده بلندی که از روی غضب بود کرد و گفت : " از روی پنجه های گلی که روی لباست جا مانده . "
نبات او را به اطاقش برد تا لباسش را عوض کند . احساس کردم دیگر در آن خانه جایی برای من نیست .
پاهایم یاری ام نمی دادن . نفسم همراهی نمی کرد . دلم نمی خواست آن خانه را ترک کنم . دلم نمی خواست به خانه پدرم برگردم . از در و دیوارش بیزار بودم . ای کاش خاتون تعارف کند بمانم . اما نکرد .
" من رفتم نبات . خداحافظ خاتون . "
نبات در حالیکه لباسهای لیلا را که بوی گند تعفن می دادن را در بشکه ای می انداخت تا آتش بزند گفت :
" ای کاش امشب هم می ماندی . "
اما خاتون فورا در ادامه حرف نبات گفت : " دست تنها که دیگر نیستی . شاید اینجا معذب باشد . "
خاتون را در قالب یک دیو می دیدم . نمی دانم این نیش زبانش از عقده بود یا ذات خرابش .
خوب به یاد دارم که در گذشته هم به موها و چشمای من حسادت می کرد . و مرتب قدش را با قد من اندازه می گرفت و می نالید که ...
چه کنم مثل تو باریک و بلند شوم . خودم می دانم مثل غلتک بام می مانم . بعد چشم های پف آلودش را می چرخاند و با لحنی پر حسادت می گفت :
" تو فکر می کنی کدام یک از ما زودتر به خانه بخت می رویم گلاب ؟ "
شاید به همین علت بود که چشم نداشت من همسر برادرش شوم . الهی داغ شوهر تا آخر عمر به دلت بماند .
این را گفتم و از خانه جهانگیر خارج شدم . در کمر کوچه قدم بر می داشتم که صدایی از پشت سر خود شنیدم .
" خانم . "
برگشتم به سمت صدا . از زیر روبنده چهره اش را تار می دیدم اما او را شناختم . رجب بود . همان مرد جوان قد بلند و لاغر اندام . اما نه آن جامه ژنده . لباس های نو به تن داشت . شال شکری رنگی روی قبای قهوه ای بسته بود و کلاه تخم مرغی روی سر گذاشته بود .
دیگر بوی کثافت نمی داد . دست هایش تمیز بود و خبری از خاک روی گیوه هایش نبود . سر به زیرانداخته بود و من من کنان دوباره گفت :
" خانم ... ببخشید خانم ... "
" تو هستی رجب ؟ این جا چه می کنی . چه کار داری ؟ "
پو فورا دو سمت کوچه را پاییدم تا مطمئن شوم کسی نمی بیند که من با مرد غریبه ای در کوچه خلوت سخن می گویم .
" ئحرف بزن رجب . کار دارم . خوبیت ندارد ... "
" چشم خانم می گویم ... "
اما نوانست حرف بزند . کاغذی مچاله شده دستم داد و گفت : " حرفم را در این کاغذ گفته ام . "
مثل باد از نظرم پنهان شد و وقتی که جمله اش را پایان داد ، انگشت به دهان گزیدم و کاغذ را در جیب گشاد دامنم گذاشتم .
حتی فکرش هم در مغزم راهی پیدا نمی کرد که رجب عاشق من شده باشد و سه شبانه روز در کوچه سراجان پرسه می زده تا مرا ببیند . بیچاره در کاغذ نوشته بود که تمام این مدت را شبها به دعا و راز و نیاز می گذرانده و به آفریدگارش التماس می کرده تا مرا ببیند و حرف دلش را بگوید . نوشته بود یا من یا مرگ .
اما من به او جواب دادم : " مرگ "
هر روز به کوچه سراجان می آمد و کاغذی که به تکه سنگی بسته شده بود جلوی پایم می انداخت .
اما پاسخ من فقط مرگ بود .
چه کنم او را نمی خواستم . نمی توانستم یک کارگر شیشه گری را با بوی گند عرق و کثافت یه عنوان شوهر بپذیرم . برایم ننگ بود . برای خانواده ام مرگ بود .
" نه رجب ، برو ، من عروسی نمی کنم . "
" اما من ... "
" اما ندارد . همین که گفتم . برو . "
بیچاره می رفت اما زود بر میگشت و گوشه ای از کوچه به دیوار تکیه می داد .
مادر پیرش را سه بار به خواستگاری فرستاد . کم کم همه اهل محل فهمیدند من چه خواستگاری دارم . خاتون بیش از همه مسخره ام می کرد و می گفت : " در میان این خواهر ها فقط تو بد اقبال هستی اما برو ... "
" شوهر کن وگرنه ... "
می دانستم زخم زبان می زند . از روی لج می گفتم : " اگر تا آخر عمر هم شوهر نکنم اما با کارگر شیشه گری ازدواج بکن نیستم . "
غش غش می خندید و می گفت : " شنیده ای سردار محمد خان طوطی را از دست بهمنیار در آورده . "
با ادا گفتم : " منظورت چیست ؟ "
با لحنی پر از افاده گفت : " یعنی خبری از طوطی که نباشد بهمنیار مال من می شود . "
مشمئز گفتم : " کور خواندی . "
کم کم از درون یکدیگر با خبر می شدیم و به حسادت یکدیگر پی می بردیم . در این میان نبات بود که مست در خوشیها و لذت زندگی هیچ کاری به کسی نداشت .
" چه خبر شده مادر ، پارچه مل مل خریده ای . چه می دوزی ؟"
طلعت که مشغول برش دادن پارچه بود جواب داد : " مگر خبر نداری ... "
" نه چه خبری ؟"
" نبات حامله است . "
روی زمین نشستم .
" چی شد گلاب "
" نمی دانم . سرگیجه مدتی است که عذابم می دهد . "
مادر رو به طرف طلعت گفت : " برایش شربت بیاور مادر جان . خدا لعنت کند این رجب را که اعصاب بچه ام را به هم ریخته . " یکباره از جا بر خاستم و با لحن نا امیدی گفتم :
" عروسی می کنم ، عروسی می کنم ."
نگاه ها به صورت من دوخته شد . لبها بسته و چشم ها خیر . گفتم :
" درست شنیدید با رجب عروسی می کنم . "
" اما گلاب ... "
" اما ندارد طلعت ... تصمیم خودم را گرفتم . عروسی می کنم . "
آنقدر از شنیدن خبر حاملگی نبات سوختم که هر آتش دیگری را به داغی این آتش ترجیح می دادم .
برای بار چهارم بود که رجب و مادر پیرش به خواستگارین آمدند . جواب بله گفتم . پدرم مخالفتی نکرد . مرشد عقیده داشت مرد باید مرد باشد . سالم و قوی . پرکار و فعال . برای همسر و فرزندانش نان آوری دلسوز و با غیرت ، شغل و کسب و کارش فرقی نمی کرد .
طلعت با نارضایتی گفت : " پس چرا نبات را به آراسک ندادید ؟ "
پدر در حالی که قلیان می کشید گفت : " می دانی که آراسک مشروب فروش این شهر است . "
برایم مهم نبود که شوهر من به پای شوهر طلعت و نبات نمیرسید و نمی توانستم او را با بقیه دامادهای پدرم مقایسه کنم . فقط می خواستم از آن خانه ، از آن کوچه و از آن محله فرار کنم .
جهیزیه ام هیچ چیز از جهیزیه نبات کم نداشت . سور و سات عروسی ام همانگونه برپا شد که آرزو داشتم روزی دست در دست جهانگیر به خانه بخت بروم .
اما خانه بختی که قدم به آن گذاشتم همان نبود که در رویاهایم پرورانده بودم.
خانه رجب مشرف به قبرستان بود . خانه ای کوچک و قدیمی یک در پوسیده . یک دالان تاریک و کوتاه ، یک طویله گوشه حیاط و دو اطاق در سمت شرق حیاط که جهیزیه من در آن چیده شد . کف حیاط پر بود از علف های خودرو . یک چاه آب کنار طویله و سمت دیگر مستراحی که در نداشت و به جایش پرده ای خردلی رنگ حفاظش بود .
بغض کردم پدرم دلداریم داد .
" خودم کمک می کنم خانه ای بهتر در شهر بسازید . غصه نخور رجب مرد کار است . فهمیده و باشعور است ."
اطاق مادر رجب روبروی اطاقهای من بود . تک اطاقی کوچک و گلی با یک در چوبی آبی رنگ ، پیرزن به سختی راه می رفت و مرتب عصا از دستش می افتاد .
هیچ شباهتی به نو عروس ها نداشتم . به محض ورود به آن خانه تصمیم گرفتم با تلاش فراوان شکل ظاهری اش را تغییر بدهم . نمی خواستم خانه و زندگی ام از خواهرهای کمتر باشد .
علف ها را از خاک زمین جدا می کردم . پرده دالان و مستراح را شستم و دوباره آویختم . نرده های پر از چرک و لکه های ایوان را پاک کردم . قلی طویله را تمیز کرد و دیوار های کوتاه حوض کنار باغچه را سایید .
اما خانه همان خانه بود . نه خبری از تالار بود و نه چهل چراغ نه تخت چهارپایه و نه قالیچه ابریشمی نه قالی کرمان و ترکمن نه پشتی کشمیری نه شمشیر دسته مرصع و نه تبرزینی که چشم را خیره کند .
تزیین دیوار ها دو قاب عکس بود . روی طاقچه مفروش شده نشستم و به رختخواب های کنار دیوار تکیه دادم . هنوز مقداری از اثاثیه ام در اطاق دیگر بود که هر چه فکر می کردم جایی برای چیدنشان نمی یافتم .
بین دو اطاق یک پرده یشمی رنگ پرچین که از وسط جدا از هم و هر قسمت به سمت دیوار کشیده شده بود قرار داشت .
به اطاق مادر شوهرم رفتم . یک گلیم کهنه در آن پهن بود و روی طاقچه اش یک تکه آیینه شکسته و یک شانه چوبی افتاده بود .
یک قدم داخل گذاشتم .
در چوبی خود به خود پشت سرم بسته شد .
" بیا تو دخترم . خوش آمدی "
پیرزن که صورتش پر از چروک بود با صدای لرزیده تعارف کرد و به سختی از جا برخاست تا راهنمای ام کند که کدام سمت اطاق بنشینک که نم نداشته باشد .
نگاهم دور اطاق چرخ دیگری زد . روی رف اطاق چند ظرف مسی از قبیل آفتابه و لگن ، پاچه و شمعدان به طور نامرتب چیده شده بود سر بالا کردم . چند تا از تیر های سقف خم شده و در حال شکستگی بود . یک گنجه کوتاه چوبی در دیوار شرقی اطاق قرار داشت که چند ظرف سفالی درونش جا داده شده بود .
صدای بسته شدن در حیاط نگاهم را از جستجو منصرف کرد . خودم را جمع و جور کردم و مشغول صحبت با مادر شوهرم شدم .
رجب با ظرف کله پاچه وارد اطاق شد . سلام کردم و جلوی پایش بلند شدم . خندید و گفت :
" کله پاچه که دوست داری هان ؟ "
مهربان بود و مهربان نگاهم می کرد . هنوز احساس نمی کردم او شوهرم است . خجالت می کشیدم و مرتب خاطره آن شب را در کوچه شیشه گری به ذهنم راه می دادم .
" گلاب خانم . "
مدتها گلاب خانم صدایم می کرد . آنقدر دوستم داشت که حتی اجازه نمی داد ایوان را جارو کنم .
هنوز خروس خوان نشده بود که ترک رختخواب می کرد و جارو بر می داشت . دلش نمی خواست مادرش ببیند و از طرفی حاضر نبود من هم با خاک و خاشاک سرو کار داشته باشم .
اذان صبح که مادرش برای نماز برمی خواست رجب به رختخواب بر می گشت .
آهسته لحاف را روی گردنم می کشید . فکر می کرد خواب هستم و متوجه نمی شوم چه می کند . اما بیدار بودم و بوسه اش را بر گردنم حس می کردم . صبح زود وقتی چشم باز می کردم سماور را در حال قل زدن می دیدم . وضع خوبی نداشت اما سعی می کرد کم و کسری در خانه نگذارد . من هم بهانه نمی گرفتم . سفره که پهن می شد جای خالی مرغ برشته و غاز سرخ شده می دیدم اما به روی خود نمی آوردم و به همان آبگوشت ساده قانع بودم . دلم نمی خواست دلش را بشکنم.
می دانستم از طلوع تا آخر شب فقط به عشق من کار می کند .
شبها همین که قدم به حیاط می گذاشت کنار حوض می نشست می دویدم و از چاه آب می کشیدم . وانمود می کردم هیچ بوی گندی احساس نمی کنم . دستها و پاهایش را تمیز می شست . اجازه نمی داد دست به لباس کارش بزنم . بوسه پشت دست هایم جا می گذاشت و می گفت :
" گلاب عزیز تر از جانم ! روزهایی که در کوچه سراجان پرسه می زدم تا شاید روی ماهت را ببینم و پیغامم را بدهم ، قسم یاد کردم هرگز به این دست های لطیف و سفید آزار ندهم . می دانم لیاقت ندارم همسر تو باشم . می دانم لیاقت تو بهترین افسران دربار است اما حاضر هستم تا آخر عمر نوکریت را بکنم . "
گویی هنوز مال او نبودم و هر شب تلاش می کرد تا به من برسد . هر لحطه وحشت داشت مرغی باشم که از قفس دلش پرکشم .
هراس داشت رنجیده خاطر بشوم و عشقش را نادیده بگیرم . " قرار است از فردا سرپرست کارگاه بشوم . حقوق بیشتری می گیرم دلم می خواهد پیراهن خوش دوخت و زیبایی با اولین حقوقم برایت بخرم . "
گفتم : " نه رجب ! برای مادرت بخر . پیراهنش پاره شده . هر روز جلوی آفتاب می نشیند و یک گوشه اش را وصله می زند . "
سرم را در سینه عاشقانه فشار می داد . عشقی که هیچ تمایل جسمی در آن پنهان نبود . عشقی الهی بود زمانی که زیر گوشم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)