- «برای چه مگر شام نمی خوری؟»
- «نه، میل ندارم. می روم بالای بام کمی هوا خوری. می خواهم کمی تنها باشم و به فردا فکر کنم.»
سمت چپ ایوان دالانی باریک قرار داشت که انتهایش پله های باریک و بلند هر قدم را به سمت بام راهنمایی می کرد. هر پنج پله را که بالا می رفتم یک دور پیچ لازم بود تا پله های دیگر را طی کنم.
چه هوایی. چه سکوتی. لب بام نشستم. گل دسته های مسجد شاه نمایان بود. از کوچۀ پشتی دیدم که شب گردها با فانوسهای روغن سوز گردش می کنند و اهالی را به خفتن دعوت می کنند.
تا نیمه شب نشستم. صدای بانگ بردار شهر اصفهان که کوچه ها و میدانهایش غرق در تاریکی و سکوت نشسته بود. به گوش می رسید. از بالای گلدستۀ بلند مسجد شاه چندین بار فریاد زد:
«مردم بخوابید که نصف شب فرا رسید. خدای را عبادت کنید و برای سلامتی نادرشاه افشار دعا کنید. مردم بخوابید که نصف شب فرا رسید.»
از پله ها پایین آمدم. همه اهل خانه خواب بودند. به اطاقم رفتم و زیر نور مهتاب به رختخوابم که لحاف ساتن صورتی بر تشک نرم و ضخیم تا شده بود پناه بردم. پلکهای سنگینم چشمانم را وادار کردند به بسته شدن. نمی دانم چه وقت به خواب سنگین دعوت شدم. نمی دانم آن شب چه خوابی جز خواب جهانگیر دیدم و حتی نمی دانم به چه علت آنگونه وحشت زده از خواب پریدم.
دانه های عرق بر پیشانیم حس کردم که برق می زند. از جلوی آئینه قدی اطاقم کنار رفتم و خود را به پشت پنجره رساندم. نبات غرق در شادمانی مشغول چرخاندن آتش برای قلیان پدر بود. از اطاقم خارج شدم. دیدم که نبات موهایش را به دو نیم تقسیم کرده و به طرز مرتبی بافته و هر بافته را روی شانه اش انداخته. دیدم که دامن پرچین حریر آبی بر تن دارد و یقۀ خروسی بلوزش را تا آخرین دکمه بسته. صورت سفیدش زیر موهای خرمایی و بلوز ساتن صورتی نمای دیگری گرفته بود. در دل گفتم: «خوش به حال نبات. چه قدر زیبا و ملوس است.»
بار دیگر به اطاق برگشتم و رو به روی آینه ایستادم. از حرص موهایم را پریشان کردم از فرق شانه زدم و همانگونه که نبات بافته بود گیسوانم را بافتم و روی شانه ام انداختم.
پیراهن ابریشم بنفش پوشیدم. زینت آلات به خود آویختم و عطر زدم.
اما همچون نبات زیبا نبودم. این را خود نیز باور داشتم.
به اطاق مجاور تالار رفتم. اطاقی که مخصوص پذیرایی از زنها بود. می دانستم خاتون هم همراه جهانگیرخان می آید اما آیا مادر یا خواهر آن مرد که قرار است به خواستگاری نبات بیاید چگونه انسانهایی هستند. چه شکل و شمایلی دارند. چه اخلاقی دارند. آیا نبات را پسند می کنند؟
بعدازظهر بود. ساعت از چهار گذشت. قلبم به تاپ و توپ نشسته بود. طلعت و گوهر دیس های میوه و کلوچه را وسط اطاق روی پارچه ای که زربافت بود چیدند. خیره به ترمه های پارچه پرسیدم: «چرا دست و دلم می لرزد؟»
طلعت خندید و رو کرد به گوهر: «همه همین طور هستند. مگه نه خواهر؟» و گوهر ادامه داد: «راست می گی، یادت هست روزی که...»
صدای آهسته مادر را از چهارچوب دری که به تالار باز می شد شنیدم که گفت: «مهمانها آمدند.»
و گوهر ادامه حرفش را خورد و افزود: «بلند شو طلعت. نبات، گلاب، شما بروید توی آن اطاق، هیچ حرفی نمی زنید تا صدایتان کنیم.»
دست و پایم را گم کرده بودم. هول شدم و به طرف اطاق دویدم. نبات پشت سر من وارد اطاق شد و در را بست. هر دو پشت در نشستیم و به کنج دیوار تکیه دادیم. نگاهم به قاب عکس مرشد بود. نبات در حالی که با انگشهایش بازی می کرد آهسته گفت:
«احساس می کنم به زودی با این خانه، با این دیوارها و درها وداع می گویم. تو چه طور گلاب.»
جوابی ندادم اما در دلم که جست و جو کردم هیچ وداعی نیافتم. چرا من این احساس را نداشتم.
صدای خاتون را شنیدم. همزمان با نبات بلند شدم و از پشت شیشۀ قرمز رنگ، داخل اطاق پذیرایی را تماشا کردم. نفسم آنقدر گرم بود که شیشه فوراً بخار کرد. خاتون را دیدم که لبخندزنان به سمت بالای اطاق رفت و روی مخده نشست. دلم فرو ریخت. آخ جان اول خواستگار من آمد.
خودم را جمع و جور کردم و دستک های چهار قدم را مرتب نمودم، سپس در را گشودم و به اطاق پذیرایی گام نهادم. خوشحال بودم. سبکبال و بشاش سلام گفتم.
خاتون در حالی که میوه برمی داشت نگاهی به من انداخت و پرسید: «پس نبات کجاست؟»
خنده کوتاه طلعت در صدای گوهر که گفت: «هنوز خواستگار او نیامده.» محو شد.
خاتون دوباره نگاه از من دریغ نکرد و گفت: «مگر قرار است چه کسی به خواستگاری نبات بیاید؟»
مادر پاسخ داد: «صاحب منصب است. ما تا به حال او را ندیده ایم اما پدر نبات پیغام گرفته که امروز عصر برای عرض ادب خدمت می رسند.»
خاتون خندید و گفت: «برادر من به احمدخان پیغام داده بود، همین طور به زعفران باجی، مگر پیغام به شما نرسید؟»
مادر هاج و واج به من نگاه کوتاهی کرد و سپس خیره در چشم پر سؤال خاتون افزود: «اما زعفران باجی گفت شما پیغام داده اید که به خواستگاری گلاب می آیید.»
همچون آتشی که زیر انبوه آب یکباره به خاکستر تبدیل می شود فرو نشستم و نگاه اطرافیان را بادی پنداشتم که قصد از هم پاشیدنم را داشت.
صداها در سرم پخش می شد. هیچ صدایی را واضح نمی شنیدم. هیچ نگاهی را باور نداشتم. فقط لبها را دیدم که تکان می خوردند، بعد دیدم که در اطاق باز شد و نبات بیرون آمد. از جا برخاسته و همچون فردی کر و لال به سمت پایین اطاق رفتم. روی دو زانو نشستم و سعی کردم آنقدر به خودم مسلط بمانم که فقط صداها را تشخیص بدهم.
مادر با لحن دلسوزانه گفت: «چرا رفتی پایین اطاق دخترم.»
«هیچ کس نمی دانست من عاشق و شیفته مردی هستم که اکنون در اطاق مجاور نشسته.»
لحظه ای در میان تالار و اطاقی که ما در آن نشسته بودیم باز شد. چشمانم راهی جست و جو کردند و جهانگیر را دیدند.
قبای آبی به تن داشت و رویش شال سفید ابریشم به کمر بسته بود. کلاه بخارایی از سر برداشته و نگاهش در همان حالت به من افتاد. سر برگرداندم و خطاب به خاتون گفتم:
«کلوچه بردار. دست پخت خودم است. مخصوص شما پخته ام.»
نبات لیوان شربت به لیمو را جلوی خاتون گذاشت و در ادامه حرف من گفت: «راستی از طوطی چه خبر؟»
خاتون که ترجیح می داد راجع به طوطی حرف بزنند سؤال مرا بی جواب گذاشت و مشغول صحبت با نبات شد.
هنوز باور نداشتم جهانگیر به خواستگاری نبات آمده. با خود فکر کردم خاتون از هیچ چیز خبر ندارد. این جهانگیر است که به زودی موضوع را مطرح می کند و مرا مورد انتخاب قرار می دهد.
صحبت بالا گرفت. حرف از عروسی بود. از خانه بخت. از مهریه و... پدر می گفت و جهانگیر می پذیرفت. بالاخره نفس در سینه ام حبس شد آن زمان که جهانگیر گفت:
«این انگشتر فیروزه را برای نامزدم سوغات آورده ام. اگر ممکن است بیاید تا در انگشتش...
به نبات نگاه کردم او نیز خیره در چشم من بود. دیگر پابان جملۀ جهانگیر را نتوانستم بشنوم. قلی، نوکر و خانه شاگردمان از پایین تالار برخاست و به دستور پدر خودش را به پشت در اطاق پذیرایی رساند. در هنوز نیمه باز بود اما قلی چند ضربۀ آهسته با پشت انگشت به شیشۀ آبی رنگ زد.
مادر اشاره داد برخیزم و جواب قلی را بدهم. از خدا می خواستم که در بیشتر باز شود. جهانگیر نگاه طولانی تر از دفعۀ قبل به من انداخت و بعد سر به پایین افکند.
«بله قلی.»
صدای پدرم روحم را به پرواز درآورد.
- «بیا دخترم. جناب جهانگیرخان می خواهد با این انگشتری فیروزه تو را نشان خودش کند.»
مادرم و طلعت روبنده زدند و جلو آمدند تا همراهم وارد تالار شوند. نباید تنها می رفتم. رسم بر این بود هنگام نشان دو زن همراه نوعروس باشند.
سلام کردم و رفتم کنار پدر روی دو زانو نشستم.
جهانگیر بی آنکه نگاهم کند خطاب به پدرم گفت: «گویا اشتباهی رخ داده جناب مرشد. من به خواستگاری... دختر کوچکتر شما... منظورم...»
خاتون در میان در تالار ظاهر شد و در ادامۀ حرفهای برادرش افزود: «ما به خواستگاری نبات آمده ایم. مرشد.»
سوختم و همچون قطره ای در زمین فرو نشستم. دیگر عشق از یادم رفته بود. بیش از عشق فکر غرور لگد شده و عرقی بودم که از شرم در پیشانیم جمع شده بود.
آخ که چقدر سخت و دشوار لحظه ها را سپری کردم.
قند شکسته شد. مرشد حرف جهانگیر را پذیرفت. هیچ کس از دل به ضعف نشسته من خبر نداشت. مادرم نقل به دست خاتون سپرد تا روی سر نبات بریزد. گوشه ای از اطاق پذیرایی تکیه به دیوار و خیره به مراسم نامزدی اشک به زیر ریختم.
نبات در شادی و شعف من در عزا. او خندان و من گریان. مهمانها را بدرقه کردیم.
جهانگیر گیوه های یزدی اش را پوشید و خندان ایوان را طی کرد. پس از رفتن خاتون و برادرش گوشه ای در اطاقم افتادم و به شدت گریستم. هیچ کس از حالم آگاه نبود. صدای غش غش خندیدن نبات و ریسه رفتن طلعت و گوهر شکنجه ام می داد. روی فرش خرسک اطاقم با چنگ می کشیدم و با حرص می گفتم:
«نفرین به تو ای نبات. لعنت به تو...»
نمی دانم چه وقت از شب بود که مادرم با یک ظرف آب و گلاب قمصر بالای سرم ایستاد. مثل فنر از جا پریدم. همه چیز تمام شده بود. انگشتر را در دست نبات دیدم.
- «فردا شب حنا کف دست نبات می گذارند.»
یعنی حنابندان است. یعنی خطبه عقد خوانده می شود. یعنی مال او می شود. یعنی هر دو به خانه بخت می روند.
هفته دیگر جشن است. جشنی مفصل در خانه داماد. گوسفند کشان است و دهول زنان عروس را به آن خانه می برند. تمام اهل محل دعوت دارند. عروس را به حمام می برند. او را سوار بر اسب می کنند و تا خانه بخت یاریش می دهند.
در دل فریاد زدم: «ای... خدا.»
از فرط خشم و غضب می لرزیدم. عروسی بود. عروسی نبات و جهانگیر. آشفته قدم می زدم. طول تالار را بیش از صد بار پیمودم. با خود درد دل می کردم. جهانگیر او را انتخاب کرد. از روز اول هم او را می خواسته. نبات هم از موضوع آگاه بود و دم برنمی آورد. مرا به تمسخر گرفته بود. به خونت تشنه ام نبات. انتقام خواهم گرفت.
گرگ زاده گرگ شود... گرچه با آدمی بزرگ شود.
حیف از سفرۀ پدرم. از لقمۀ حلالی که در این خانه خوردی ای حرام زاده نمک نشناس.
دیگ های مسی روی اجاق های کنار دیوار بر پا شدند. آشپز دور بدنه دیگ ها را به گل آغشته کرده بود. گوسفندها در خون خود غلتیدند. قلی با تور قرمز و آبی و منگوله های سفید و زرد اسب نبات را تزئین می کرد. رویش لحاف جهیزیه اش را انداختند. نبات سوار بر اسب راهی خانه بخت شد. هرچه به مغز خود فشار می آوردم نمی دانستم چه عکس العملی بایستی از خود نشان بدهم. او به خانه ای می رفت که سالها خانۀ آرزوهای من بود. خانه بخت من.
- «گلاب! مگر تو دنبال عروس نمی آیی؟»
مضطرب و با تردید گفتم: «می آیم.»
نمی دانم برای چه رفتم. نمی دانم گامهایم از کی دستور گرفتند که آن قدر با اراده راهی شدند. شاید دلم می خواست یک بار دیگر خانۀ جهانگیر را ببینم. علفهای هرز از زمین جدا گشته و گوشۀ باغچه جمع شده بودند. درختها هرس شده و سایه ای دلنشین بر آب زلال استخر انداخته بودند. فواره ها به رقص درآمده و بوی عطر گلها فضای حیاط را دل انگیزتر ساخته بود.
عروس را به تالار بزرگ بردند. همان که چهل چراغ داشت. همان که تخت چهارپایه اش جای خالی جهانگیر را نشان می داد حالا اطاق حجله بود. اطاق عروس و داماد.
درهای چوبی به روی آن دو بسته شد. ساز و دهول به صدا در آمد. چند افسر از مدعوین جهانگیر بودند که به رسم شادی شمشیر برکشیدند و نبردی دوستانه سر دادند. تماشاچیان ذوق زده به تماشا ایستاده و برایشان کف می زدند. زنان و کودکان همسایه بر بام منزلهایشان نشسته و کل می کشیدند. به خانه مرشد برگشتم. هنوز آشپزها مشغول بودند. به اطاقم رفتم. در واقع به در و دیوارش پناه بردم. احساس می کردم هیچ کس در آن اطاق مزاحم افکارم نیست.
حالا آن دو چه می کنند. جهانگیر... جهانگیر به نبات چه می گوید. نبات چه جوابی خواهد داد.
آه چه سخت است. تف بر این لحظه ها. همه چیز تمام شد. نبات عروس جهانگیر شد. من ماندم تک و تنها. بدون عشق. لعنت به این زندگی.
گیسوانم را در حریر پیچیدم. قبای صورتی دامن بلندی که دور یقه و دامن آن ملیله دوزی شده بود پوشیدم. خود را در آینۀ خیالاتم عروس می دیدم. عروس جهانگیر. شاید دیوانه شده بودم. عشق، عقل را از مغزم ربوده بود. احساس شعف بی پایانی در خود می کردم. مثل اینکه می خواستم بال در بیاورم و به آسمانها بروم. روی پاره ابری شناور بنشینم و در فضای نیلی پای بکوبم. حس می کردم این سور و سات و این پای کوبی برای من است.
غروب از راه می رسید. دیوانه و مجنونی بودم که پنهانی از خانه خارج شدم. نمی دانستم به چه منظور ترک خانۀ پدر گفتم و آیا به کجا می روم. ساعتها در پس کوچه ها قدم برداشتم. تا اینکه بالاخره سر از کوچۀ شیشه گر خانه که یکی از کوچه های کثیف و متعفن جنوب شهر اصفهان بود در آوردم. کوچه خلوت و تاریک بود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)