عرض ادب پنج شنبه حتما خدمت می رسد."
با لحن تند و با صدای بلندی پرسیدم : " چه عرض ادبی ؟ "
مادرم لبخندی گرم و مادرانه زد و آهسته و در حالی که هنوز سرش پایین بود گفت : " خدارو شکر که بخت هردم با هم باز شد . دو خواستگار ، هر دو پنج شنبه می آیند ." بعد سر بالا کرد و خطاب به من گفت : " جهانگیر خان می خواهد از تو خواستگاری کند . به زعفران باجی پیغام داده قصد دارد ..."
انگشت روی سینه ام گذاشتم و میان حرف مادر ذوق زده پرسیدم :" با من ؟ " مادر سرش را تکان داد و گفت : " مگر تو دختر مرشد نیستی عزیز دل مادر . بله تو ... پیغام داده دختر کوچک مرشد را می خواهد."
دوباره سر به آسمان سایید و افزود : "خدایا شکرت . شکر."
و نفسی که شبیه آه بود از سینه اش به گلو راه یافت و این بار با صدایی که از شدت بغض ارزش پیدا کرده بود ادامه داد: " غصه دار بودم که بعد از رفتن نبات تو تنها در این خانه بزرگ چه می کنی ، اما ... حالا خیالم راحت شد . دوباره آرزویم برآورده شد.این آرزو را یک بار دیگر از خدا خواسته بودم.وقت عروسی طلعت و گوهر . آنها هم در یک روز عروس شدند."
هاج و واج به مادر خیره شده بودم . باور نمیکردم حقیقت را می گوید باور نمی کردم جهانگیر به خواستگاریم بیاید.پس در تمام این مدت او هم مرا دوست داشته. او هم به من فکر می کرده.
نفس عمیق کشیدم . اشک در چشمم جمع شدو لبهایم از شدت بغض همراه چانه ام می لرزید. مادر نگاهم کرد و پس از درک حالم گفت :
"اگر پدرت بفهمد از خوشحالی ..."
یک بار دیگر صدای کلون در بلند شد و مادر حرفش را نیمه تمام گذاشت. دویدم به سمت پرده.
"من باز می کنم "
صدای دویدنم در دالان تاریک پیچید که پرسیدم :"کیه ؟"
صدای زعفران باجی به خشنودیم افزود.در را گشودم و سلام کردم .پیرزن که برای اولین بار باچهره ی بشاش من روبرو می شد و دلیلش را نمی دانست گفت :
" چه عجب گلاب جان سرحالی، حتما خبر را از مادرت شنیدی درسته؟"
گفتم : " تو را به خدا راست است ؟ بگو زعفران باجی . حقیقت را گفته بودی؟"
"یک بار دیگر هم به خودم بگو... بگو چی گفت ."
"کی مادر جان؟"
بسیار آهسته گفتم : " جهانگیر خان را می گویم دیگر ، نکند ... نکند شوخی کرده باشی زعفران ... نکند سر به سرم گذاشتی ."
زعفران باجی چین و چروک چانه و دور لبش را حرکتی داد و گفت : " من پیرزن و دروغ ؟"
گویی بر غلتکی سوار بودم . دنیا دور سرم می چرخید. زعفران را چهار تا می دیدم . لبخند محزونی روی لبهای قهوه ای چروک خورده اش نمایان بود.
"چته گلاب ؟ "
" هیچی زعفران باجی بیا تو ."
خنده کنان وارد دالان شد و در حالی که جلوتر از من در تاریکی قدم بر می داشت گفت :
" دو داماد در یک روز ، چه صفایی دارد . حتما کلوچه هم می پزند ."
قند در دلم آب می شد . " الهی همیشه خوش خبر باشی زعفران باجی . راستش از طوطی چه خبر. بالاخره اتراف کرد که بهمنیار ... دلش را دزدیده ."
در تاریکی زعفران باجی را دیدم که برگشت و دست روی شانه ام گذاشت . گویی صدا برای خارج شدن از گلویش به التماس در آمده بود .
"هیس . کی از این موضوع خبردار شده ؟ هان ؟"
آهسته تر از زعفران باجی گفتم : " فقط خاتون و نبات می دانند ."
دستش از شانه ام رها شد و چنگی روی گونه اش کشید . " خدا کند خاتون به برادرش نگوید. میدانی ، جهانگیر به خون بهمنیار تشنه است . خودم رقعه را در دست جهانگیر دیدم."
" کدام رقعه ؟ "
پرده را کنار زدم و در اندک نوری که تابید دیدم زعفران باجی لبش را گاز گرفت و گفت :
" همان رقعه که دستور زنده یا مرده بهمنیار در آن نوشته شده . وای از آن روزی که سردار محمدخان بفهمد دختر ش عاشق بهمنیار ، دشمن نادر شده ."
مادر به محض دیدن زعفران باجی ، سوزن و پارچه را کنار ایوان رها کرد و از روی پله بلند شد . دستهایش را به علامت در آغوش کشیدن زعفران گشود و خنده کنان پله ها را پایین آمد .
" به به چشم ما روشن زعفرا باجی ، چه عجب دل از خانه سردار محمدخان جدا کردی و سری به ما زدی "
فرصتی یافتم تا از پیغام زعفران باجی تصویری از خودم جلوی چشمان جهانگیر ظاهر سازم . بنابراین روی ایوان نشستم و در مقابل نور خورشید موهایم را پریشان کردم . شانه ام را که از جنس عاج بود برداشتم و از فرق تا نوک پایین کشیدم .
بلندی گیسوانم بار اولی نبود که چشمان زعفران باجی را خیره می کرد . سرم پایین بود اما زیر چشمی و از لابلای تارهایی که در برابر نور برق می زند می توانستم قیافه زعفرا باجی را ببینم . یک نگاه به من و یک نگاه به نبات که هنوز مشغول پاک کردن خرگوش بود می انداخت و زیر لب جمله هایی از قبیل هزار ماشا الله ... یا قربان قدرت خدا بروم ، زمزمه می کرد.
لبانم به تبسم نشست و نگاهم راهی از بین گیسوانم شکافت.گویی این نگاه را به امانت نزد زعفران باجی فرستادم تا به معشوقم برساند .
***
چهارشنبه بود.دور تا دور تالار بزرگ را با مخده های کشمیری و بالش های نرم مخملی سرخ رنگ پر کردم . عود سوز های بزرگ را بر طاقچه قرار دادم و شمعدانهای گران قیمت را که جهیزیه مادرم بود روشن کردم . فردا چه روزی خواهد بود .آیا خواستگار من زودتر کلون در را به صدا در می آورد یا خواستگار نبات ؟
آیا جهانگیر زیباتر و خوش قد و بالاتر است یا مردی که قرار است به خواستگاری نبات بیاید .
آیا ... ؟
همهمه ای در کوچه ایجاد گشت که تالار رها کردم و به حیاط دویدم .
" چه خبر شده مادر ؟"
چادرم را برداشتم و پشت سر نبات به سمت دالان دویدم . در حیاط نیمه باز بود و دیدم که زنان و کودکان به سمت ابتدای کوچه می دوند .خودمان را به جمعیت رساندیم . جمعیتی جلوی در منزل طوطی تجمع کرده بودند . در میان همه ، چشمم به جهانگیر افتاد . در حالی که یک دست به شمشیر و دست دیگر به کمر زده بود چندین متر جلوتر از ما جلوی در مغازه حلاجی بابا میر مشغول صحبت با یک نسق چی بود .
جلوتر رفتم . در خانه طوطی باز بود . سراغ زعفران باجی را از زن همسایه گرفتم . لبهایش را به علامت نمی دانم جمع کرد و ابروهایش را بالا کشید . از نبات سوال کردم :
" مامورین دارالحکومه اینجا چه می کنند ؟"
صدای جیغ و التماس طوطی اجازه نداد نبات حرفی بزند . خاتون از پشت سرم آهسته گفت :
" چه خبر شده گلاب . مگر طوطی چه خطایی کرده . "
دست های طوطی در بند بود که از خانه بیرون آمد . دخترک زیر روبنده و چادر اشک میریخت و هق هق کنان فریاد می زد : " من بی گناهم . مگر من چه خطایی کردم . بخدا من از هیچ چیز خبر ندارم . این رقعه ها را تا بحال ندیده ام . دسیسه است ، یک نفر آنها را در صندوقچه من جاسازی کرده . می دانم کار چه کسی است . ای مردم شما هم بدانید پیر زن عفریته ای که مثلا دایه ام بشمار می رفت به من خیانت کرده و پا به فرار گذاشته آهای همسایه ها من از هیچ چیز خبر ندارم ."
مامورین صالح خان و سر کشیک چی به زور طوطی را از میان جمعیت عبور دادند و به سمت جهانگیر بردند.
هنوز هیچ کس از قضیه ی رقعه و خیانت اطلاعی نداشت . هر کسی سوالی بی جواب می پرسید . بعضی ها با لحن استرحام آمیز و بعضی دیگر مشمئز از فرمان صالح خان همهمه را انداخته و اظهار نظر می کردند .
در این میان فقط دو چشم بود که از شادی برق می زد . خاتون قصی القلب که از به بند در آمدن طوطی لذت می برد و لبخند به لب داشت .
طوطی همراه نسق چی ها از خم کوچه سراجان گذشت . بعضی ها چند قدم پشت سرش رفتند اما من و نبات که در دو طرف خاتون به دیوار تکیه داده بودیم قدم از قدم برنداشتیم و هریک بهانه ای برای ایستادن تراشیدیم . خاتون خیره به لنگه های در بازمانده ی خانه ی طوطی گفت : " یقین دارم که اگر بهمنیار بفهمد عشقش به نادرشاه خیانت کرده او را فراموش خواهد کرد . "
در حالی که هنوز نگاهم را از جهانگیر جدا نکرده بودم زیر لب پرسیدم : " مگر بهمنیار خود دشمن تاج و تخت نادر نیست ؟ "
خاتون مرموزانه خندید و گفت : " نه ، فقط دشمن ناحق است . "
نبات جلو رفت تا لنگه های بازمانده ی در را ببندد . بعد در همان حالت صدایش در جیر جیر در پنهان شد که گفت :
" بهتر است برویم خانه . من خیلی کار دارم . هنوز ریشه های قالی جهیزیه ام را نزده ام ."
خاتون نگاه تحسین آمیزش را بر صورت نبات فراموش نکرد . و در جواب گفت : " خوش به حال آن خانه ای که تو قرار است پا روی زمینش بگذاری نبات . الحق که از هر انگشتت یک هنر میریزد . "
با غضب گفتم : " الان صدای مرشد در می آید . بهتر است ما برویم . تو نمی آیی خاتون ؟ "
من و نبات از این سوی جوی و خاتون از سوی دیگر راهی انتهای کوچه شدیم . گاهی به بهانه ای بر می گشتم تا از رفتن جهانگیر نیز مطمئن شوم . کوچه تاریک بود و تنها صدای شرشر آب شنیده می شد . گاهی نیز سرفه های خاتون و بالاخر جیر جیر در که توسط دستهای نبات باز شدند .
" تو نمی آیی داخل خاتون ؟ "
نه ممنونم . می روم خانه . فراموش کرده ام زیر اجاق را خاموش کنم . "
پرسیدم : " جهانگیر برای شام می آید منزل ؟ "
خندید و گفت : " تو هم خوب می دانی که هر وقت جهانیر قرار است شام در منزل باشد من پخت و پز می کنم . "
در دل ذوق کردم و با خود گفتم : " پس امشب هم می توانم از درز در رد شدنش را تماشا کنم . "
بعد لحظه ای حس کردم صدای پایش را می شنوم . صدای نفس هایش و حتی لغزیدن شمشیرش بر فلز های لباس رزمش که شیفته اش بودم . می مردم و زنده می شدم هنگامی که صدای ساییده شدن پوستین هایش را بر زمین می شنیدم .
"امشب هم می شنوم ."
" چی گفتی گلاب ؟ "
" هیچی با خودم بودم . برویم نبات ."
اما نبات داخل نیامد و گفت : " من می روم خاتون را همراهی کنم . می دانی که خاتون از تاریکی می ترسد . "
نگاهم را همچون تیغه بران شمشیر بر صورت نبات کشیدم و گفتم : " مگر تو نگفتی کار داری و باید ریشه های قالی جهیزیه ات را بزنی . تو برو داخل من خودم همراه خاتون می روم . "
برگ برنده را در دست گرفتم . نبات به اجبار دستور من رفت داخل و من همراه خاتون انتهای کوچه را در پیش گرفتم .
هنوز هفت یا هشت گام بیشتر برنداشته بودیم که شنیدن صدای جهانگیر از پشت سرم زانوهایم را به لرزه در آورد و سست بر جای ایستادم . در تاریکی روبنده ام را کنار زدم و به صورت مردانه اش خیره ماندم .
سرش را پایین انداخت و گفت :
" شما زحمت نکشید . ادامه راه را خودم همراه خاتون هستم . بهتر است شما برگردید منزل ."
آشفته و منقلب سر به زیر افکندم و راهی خانه شدم . صدای دورگه و مردانه اش حتی لحظه ای آرامم نمی گذاشت . به خانه رسیدم . آب دهانم را با فشار بلعیدم و برگشتم تا تیر آخر نگاهم را به سویش پرتاب کنم . اما تیر بر پشتش فرو نشست . چه مردانه نگاه می کرد و چه مردانه رفتار می کرد . خدایا امشب را چگونه به صبح برسانم . صبح فردا را چگونه به بعد از ظهر و موعد خواستگاری ختم کنم . نفسم بند آمده بود که وارد دالان تاریک شدم . اندک نوری از پی سوز مسی روی زمین می تابید . در را بستم . صدای مادر از داخل حیاط به گوش می رسید .
" تو هستی گلاب ؟ "
با صدای بلند پاسخ دادم : " بله مادر ."
و چشم بر هم نهادم تا بار دیگر چهره جهانگیر در ذهنم ظاهر شود . کاش در این سکون و تاریکی تنها او مقابلم ایستاده بود. من دست هایم را بر شانه اش قرار می دادم و او مردانه سنگینی دستهایم را تحمل می کرد .
این بار صدای مرشد بود که مرا به حال خود برگرداند .
" دختر ها سفره شام را پهن کنید . امشب باید زودتر به رختخواب برویم . فردا روز باشکوهی است . روزی که هر دوی شما باید با خانه مرشد وداع کنید . "
آب از چاه کشیدم و در کوزه ریختم . مادر کارد تیزی در قلب هندوانه ای درشت هیکل فرو کرد و آن را به هفت قاچ مساوی تقسیم کرد و در سینی قرار داد .
نبات سفره چرمین را روی تخت پهن کرد و خرگوش برشته شده که وسط یک دیگ مسی بر سفره چشمک میزد را بین سبد های انگور یاقوتی و گلابی نطنز جا داد . کنار پدر نشستم و به تسبیح یاقوتی اش خیره شدم . هر دانه را که به سمت پایین می فرستاد با صدای تق به دیگری می خورد و صدای جهانگیر کامل در ذهنم جا می گرفت .
" کجا می روی گلاب ؟ "
" بالای بام . "