باره آراسک خواهرش را به بهانه پس گرفتن کوزه فرستاده بود، انگار دست بردار نیست...»
پدر دست از قلیان کشید و با لحنی غضبناک گفت: «چند بار بگویم کلثومه، نبات را به آراسک نمی دهم. مردک مشروب خور دخترکم را بیچاره می کند.»
با این که می دانستم آراسک صاحب یک مشروب فروشی در محله جلفا است و با این که می دانستم او قبلاً هم همسری اختیار کرده اما باز رضایت داشتم نبات شوهر کند و از خانه ما برود. او را مزاحم خود می دیدم. مثل سایه همه جا دنبالم بود. به دستور مادر همراهم به حمام و خیاطی هم می آمد. در آن لحظه بر آب کوبیدم و آرزو کردم هرچه سریعتر از شر این مزاحم خلاص شوم.
- «گلاب.»
- «چیه نبات.»
- «لباس جدیدت را از خیاطی گلی گرفتی؟»
از حوض فاصله گرفتم. هفت پله ایوان سراسری را بالا رفتم. نگاهم را به ستونهای سنگی دو طرف پله ها دوختم و بر بام کشاندم. صدای اذان مغرب بود که حالم را دگرگون کرد.
وارد تالار شدم. تالاری که پنج پنجره قدی به طرف باغ پشت منزل داشت و دو پنجره به طرف حیاط که همه دارای پرده های نیلی رنگ بودند. نگاهم را دور تالار چرخاندم، با خود می اندیشیدم که اگر روزی جهانگیر به خواستگاریم بیاید کجای این اطاق بنشیند بهتر است. نگاهم روی قالی های کاشان و کرمان چرخید. روی تشکچه های نرم و کلفت و مخده هایی که رو به رویش بودند.
تابلوهای نفیسی که به دیوار آویخته شده بود. لاله هایی که روی طاقچه نور به قاب عکس پدر می بخشید. به دیوار دیگر نگاه کردم. به قالیچه ابریشمی که کنار تبرزین و کشکول و شمشیر دسته مرصع نصب شده بود. بله. بله این جا بنشیند بهتر است. از درز آن در که تالار را از اطاق دوم هم جدا می کند می توانم به راحتی جهانگیر را تماشا کنم.
اما از کجا معلوم که این جا بنشیند.
باید پوستین پدر را این قسمت بیندازم. به احتمال زیاد او رو به روی پدر می نشیند.
در چوبی و کوتاهی که شیشه های کوچک قرمز و آبی و سبز داشت را گشودم و وارد اطاق دیگری شدم. مهمانخانه ای که اکثر اوقات مخصوص خانمها بود. اطاقی با شش قالی کرمان مفروش شده بود. در این اطاق رو به قبله باز می شد و بعد از گذراندن یک ایوان باریک به باغ پشت منزل می رسیدیم.
زیر نور ده عدد شمعی که در شمعدانهای نقره روشن بودند چشمم به ظرفهای نقره افتاد که پر بود از گز و نقل.
پس مهمان داشتیم.
بله خواهر آراسک بوده. اما چرا پدر مخالفت می کند، چرا نبات را به آراسک نمی دهد. یک گلابی از داخل سبد طلایی که روی طاقچه کوتاه بود برداشتم و در حالی که گاز می زدم در پی نقشه ای بودم تا پدر را راضی کنم به آراسک بله بگوید.
نبات امسال هجده ساله می شود. او یک سال از من بزرگ تر است و تا او ازدواج نکند پدر با ازدواج من نیز موافقت نمی کند. دو خواهرم نیز به ترتیب سن به خانه بخت رفته بودند. خوب به یاد دارم که طلعت شبها تا صبح اشک می ریخت و می نالید. اما حرف پدر یکی بود. گوهر بزرگ تر است و باید او اول لباس بخت به تن کند.
اما نبات که خواهر حقیقی من نیست. او فقط از سه سالگی در خانه ما بزرگ شده. وای از دست پدر، او را جزئی از این خانواده می داند. به خواسته پدر باید مثل من چادر و کفش بپوشد. مثل من لباس بدوزد و درست برابر من جهیزیه ببرد.
باید بروم سراغ زعفران باجی، باید همراهش بروم نزد ساحر تا با جادو موفق شوم نظر پدر را تغییر بدهم.
- «آهای گلاب این جا چه کار می کنی. بیا پایین مهمان داریم. طلعت و گوهر آمدند. مادر دست تنها است. گفت بروی تو مطبخ کمک کنی...»
نبات بود که با دستک چار قدش بازی می کرد و با نطقهایش اعصابم را به هم می ریخت. نور شمع روی صورت گردش چرخی زد و با سایه من فوراً محو شد. در یک قدمی اش ایستادم.
- «تو برو من الان می آیم.»
با تنفر نگاهش می کردم. با تنفر پاسخش را می گفتم و با تنفر به گفته هایش گوش می سپردم.
درهای تالار را چفت کردم و روی ایوان ایستادم. مهتابی شبی آرام بود. صدای خندیدن دو کودک طلعت و گوهر که هر کدام بیش از سه یا چهار سال نداشتند، حال و هوای خانه مرشد بابا را تغییر داده بود. آرام پله ها را رفتم پایین. چین دامنم به یک گلدان کنار پله گیر کرد.
- «آخ.»
- «چی بود؟»
صدای خرد شدن گلدان همه نگاهها از جمله نگاه نبات را به من دوخت. «طوری که نشدی گلاب.»
صدای طلعت بود. نبات دوید به طرفم. خواست دستم را بگیرد اما دستم را کشیدم.
«خودم راه را می دانم.»
ابروهای پیوند خورده و سیاهش را تا به تا کرد و گفت: «خوبی به تو نیامده.»
گوهر با شانه به بازوی طلعت زد و در حالی که پوزخند را فراموش نمی کرد گفت: «مثل دوران ما... یادت هست. خوش به حال سگ و گربه زعفران باجی.»
طلعت عادت داشت هنگام خندیدن مرتب شانه هایش را تکان بدهد و گاهی نیز ریسه می رفت. بی حوصله بنای احوال پرسی گذاشتم و لبه تخت نشستم.
«تنها آمدید.»
گوهر سیبی لای دندانهای سفید و ردیفش جا داد و در حالی که با یک فشار قطعه ای جدا می کرد گفت:
«شوهر من که مرتب در سفر است.»
جمله نبات فقط حکم خود شیرینی را برایم داشت که گفت: «چون تاجر است خانم.»
طلعت نگاهی مظلومانه به پدرم انداخت و یکباره خنده از لبهایش فاصله گرفت.
- «شوهر من هم که مأمور دولت است و گرفتار امر سردار.»
انگار که با این لحن قصد داشتم خبری به گوش پدر برسانم گفتم:
«همه دخترها آرزو دارند به مأمور دارالحکومه شوهر کنند آنوقت تو می نالی.»
نبات سر به زیر انداخت و زمزمه کرد:
«انگار قرار است در میان شما فقط من طعم خوشبختی را بچشم.»
طلعت متعجب و در حالی که یک نگاه به نبات و نگاه دیگر را از پدر دریغ نمی کرد پرسید: «چرا؟»
با کنایه و از خدا خواسته گفتم: «خانم خوش ندارد همسر آراسک بشود.»
پدر از میان جمع دخترها برخاست و در حالی که عبایش را مرتب می کرد کنار حوض رفت تا وضو بگیرد. گوهر خطاب به پدر پرسید:
«بالاخره نبات را شوهر می دهی یا نه پدر.»
چشم به لبهای پدر دوختن در آن تاریکی چندان کار دشواری نبود.
از لبه تخت برخاستم و به سمت پدر رفتم.
- «جواب گوهر را ندادی پدر.»
پدر صلوات داد و آهسته گفت: «نبات را به آراسک نمی دهم.»
والسلام.
یک لحظه بعد پدر یک کیسه دوالفی (الف به پول امروز پنج هزار توان می شود) از جیب قبای آبی رنگش بیرون کشید و افزود: «بیا نبات، این را بده به مادرت. برای تکمیل جهیزیه، نمی خواهم سرشکسته به خانه بخت بروی.»
با لحنی که پر از دلخوری بود گفتم: «شما که نمی خواهید نبات را شوهر بدهید پدر. جهیز می خواهد چه کند.»
پدر با گوشه عبا آرنجش را خشک کرد و گفت: «گفتم به آراسک مشروب فروش نمی دهم. نبات خواستگار دیگری هم دارد. صاحب منصب است. شوهر طلعت او را می شناسد.»
«چه کسی است پدر؟ نامش را بگو.»
- «می فهمید. به زودی می فهمید. قرار است پنجشنبه شب بیاید خواستگاری. بلند شو نبات. تو هم برو گلاب، مادرت دست تنها است.
طلعت تو هم سفره را پهن کن. چه انگشتر زیبایی انگشتت کرده ای گوهر. حتماً از طرف شوهرت است...»
گوهر در حالی که دستش را بالا می گرفت تا برق عقیق انگشتری اش بیشتر خودنمایی کند گفت: «سوغان است. احمد آورده. یک تسبیح هم برای شما آورده. فراموش کردم بیاورم.»
پدر با صدای بلند خنده ای سر داد و آهسته گفت: «خدا کند شانس بیاورم و این دامادم نیز مثل آن دو مهربان و اصیل از آب دربیاید می ماند گلاب که انشاالله...»
در حالی که از حرص دندانهایم را به یکدیگر می فشردم زیر لب گفتم:
«بیشتر از من به فکر این بچه یتیم است.»
در حالی که کمک مادر ظرفها را آماده می کردم به خودم دلداری می دادم: چه فرق می کند شوهرش آراسک مشروب فروش باشد یا صاحب منصب نادرشاه. مهم این است که از این خانه برود، همین.
- «با خودت چه می گویی گلاب.»
ظرفهای مسی را به یکدیگر می زدم که جواب دادم: «پدر بیشتر از من هوای نبات را دارد. محبوب و نورچشمی شما هم که هست، انگار نه انگار که دختر دیگری دارید.»
دیگ سنگین را از روی اجاق برداشتم و ادامه دادم: «محرم اسرارتان هم که شده.»
مادر در حالی که از پله های مطبخ بالا می رفت یک دست به دیوار گرفت و گردنش را به سمت من چرخاند.
«کدام اسرار، تو از چه حرف می زنی گلاب؟»
لبه کفگیر مسی را به دیگ سه بار کوبیدم و گفتم:
«پدر به چه دلیل نبات را به خانه خاتون فرستاده بود؟»
- «حسودی می کنی گلاب؟!»
مادر با گفتن این جمله آتش به جانم انداخت و سه پله باقیمانده را بالا رفت. صدایش را از داخل حیاط شنیدم که با نبات حرف می زد: «تو برو به گلاب کمک کن. سفره را بده به من. گوهر پهن می کند. مرشد نمازش را خواند؟»
نبات یک بار کلمه مادر را در جمله بله مادرجان به کار برد اما گویی ده ها بار این کلمه از دهانش ریخته شد.
موذی و زیرک بود، اما فقط من می دانستم، پدر و مادر محتاج محبتش چشم به روی واقعیت ها بسته بودند. وقتی برای پدر چای می ریخت یا دوان دوان حوله می آورد، پدر را همچون بره ای در مقابل گرگ می دیدم. هنگامی که تمام صحن حیاط را آب پاشی و جارو می کرد فقط یک لبخند مادر کافی بود برای عنوان کردن تمامی رضایت درونش.
دلم می خواست لب از لب می گشودم و فریاد می زدم. فریادی بر سر پدر. بر سر مادر. می گفتم که او شماها را سحر کرده. جادو کرده. اما حیف که صدا در گلویم خفه می شد.
نسیم خنک نیمه شب و سکوت دلنواز حیاط خانه پدری دست به دست رنگ پریده مهتاب داده بودند تا خواب را از چشمانم بزدایند.
به فردا فکر می کردم و فرداهای دیگر که انتظارش فقط با نام و یاد جهانگیر شکل می گرفت. پیش خود می اندیشیدم لحظه ای که جهانگیر مرا در آغوش بکشد و بوسه ای بر این گیسوان جا بگذارد چگونه خودم را در برابر آتش این عشق سوزان کنترل کنم.
گیسوانم را به نسیم سحری سپردم و روی ایوان به تماشای ستارگان نشستم.
فردا هم روز دیگری خواهد بود. روزی که تمام لحظه هایش را با یاد جهانگیر خواهم گذراند. بله فردا به دیدنش می روم. اما به چه بهانه ای. خب چه بهانه ای بهتر از عیادت خواهرش خاتون.
صبح زود در اطاقم چرخی زدم و رو به روی آئینه قدی ایستادم. لباس جدید حریرم را که دامنش پر از چین بود پوشیدم، چهار قدم را مرتب کردم و چادر سیاه روی سر انداختم. روبنده ام را پایین کشیدم و راهی شدم.
فواره سه شاخه حوض باز بود، ماهیهای رنگارنگ بازی کردن و پریدن را به رخ آرام حوض می کشاندند. یک مشت آب برای سر حال شدن کافی بود. روبنده ام نمدار شد، نعلین چرمی را نوک پا انداختم و راهی شدم که صدای نبات را از روی ایوان چون تیری بر پشتم پنداشتم.
- «کجا می روی گلاب؟»
بی آنکه برگردم و نگاهش کنم گفتم: «می روم عیادت خاتون.» بعد آهسته پله های حیاط را بالا رفتم و پرده را کنار زدم.
- «گلاب!»
در همان حالت که هنوز پرده را به حالت اولیه رها نکرده بودم پرسیدم:
«حتماً می خواهی همراهم بیایی.»
بلندتر از صدای من گفت: «نه فقط زود برگرد، باید برویم بازار مسگرها و امانتی مرا بگیریم.»
رد شدم و با حرص پرده را رها کردم. در حالی که از طول دالان عبور می کردم زیر لب گفتم: «راست می گویند گرگ زاده عاقبت گرگ شود گرچه با آدمی بزرگ شود. ای لعنت به این زعفران باجی عفریته که این نان را در سفره ما گذاشت.»
بارها از مادرم شنیده بودم که زعفران باجی با چه وضعی نبات را از مادر خطا کارش می گیرد و به خانه ما می آورد.
لنگه در را که گشودم زعفران باجی مقابلم ظاهر شد.
- «چه حلال زاده ای زعفران باجی!»
عفریته چادرش را کنار زد و از کیسه ای که به گردن آویخته بود یک سکه بیرون آورد.
- «این چیه زعفران باجی؟»
عجوزه نگاهی به نوک سر تا پاهایم انداخت و آهسته یک قدم به جلو برداشت. سمت راست و چپ کوچه باریک را نگاهی کرد و زیر لب گفت:
«برای نبات مژده دارم.»
کنجکاو شدم تا از موضوع مطلع شوم. دوباره از زعفران باجی
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)