صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 37

موضوع: بر تیغه ی بام | رویا سیناپور

  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    بر تیغه ی بام | رویا سیناپور

    مشخصات کتاب :
    نام کتاب: بر تیغه ی بام
    نام نویسنده: رویا سیناپور
    چاپ سوم سال 1380
    نشر سمن
    تعداد صفحات کتاب:360 صفحه




    منبع : نودوهشتیا


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نام کتاب: بر تیغه ی بام
    نام نویسنده: رویا سیناپور

    - «گلاب جان!»
    - «بله مادر.»
    - «فردا قرار است چه کسی را در میدان نقش جهان آتش بزنند؟»
    - «می گویند فرمان نادرشاه است... اما یقین دارم دسیسه سردار محمدخان است.»
    - «تو از کجا می دانی؟»
    خندیدم.
    - «به چه می خندی دخترک عزیزتر از جانم. گلابم... شیرینم.»
    - «نپرس مادر.»
    - «دوباره رفته بودی منزل خاتون.»
    - «مادر! تو که می دانی من در این محل فقط با خاتون رفت و آمد دارم.»
    - «پس نبات چی. چرا با او حرف نمی زنی. هم سن و سالته عزیز مادر، درست است که خواهر واقعیت نیست و ما فقط بزرگش کردیم اما دلم نمی خواهد به او کم محلی کنی.»
    - «چشم مادر، چشم. همین حالا او را نیز به خانه خاتون می برم.»
    - «راستی مادر... اجازه می دهی ما هم فردا به نقش جهان برویم و در معرکه، آتش زدن یزقل را از نزدیک ببینیم؟»
    - «برو اما به شرط اینکه نبات هم همراهتان باشد. درست نیست دلش را بشکنی و تنهایش بگذاری.»
    آن روز منادیان بیشمار در شهر اصفهان و معابر و چهارراه های مهم ایستاده و فرمان سردار محمدخان، فرمانده کل نگهبانان سلطنتی و امنیتی بر اعدام یهودی مذبور را برای اطلاع مردم می خواندند تا همگی اهالی شهر در این مراسم شرکت جویند.
    در این فرمان که نگهبان کل محافظین نادرشاه نوشته بود، آمده بود:
    - «یزقل نام کلیمی، سالیان دراز محصلان و مأمورین مالیاتی را فریب داده و با خدعه و نیرنگ امر پادشاه جهانگشای ایران را بلااثر گذاشته و از پرداخت مالیات که صرف امور لشکر کشی و کشور گشایی و حفاظت و حراست مرزهای مملکت می گردد خودداری نموده و بدین ترتیب مرتکب خیانتی بزرگ به شاه و مملکت گردیده است، لذا فرمان اعدام او صادر شده و در آتش سوزانده می شود و عموم اهالی باید در این مراسم شرکت کنند و مجازات این خائن را ببینند تا هرگز فراموش نکنند که سزای عدم اطاعت از امر نادرشاه سوختن در آتش است و بس.»
    هر سه نفر چادر مشکی به سر کردیم و روبنده زدیم. از کوچه پس کوچه های بازار سراجان عبور کردیم. دو ساعت از بالا آمدن آفتاب گذشته بود. میدان نقش جهان مملو از تماشاچی بود. وسط میدان دایره ای ساخته بودند و دورادور آن را با هیزم های خشک آراسته بودند.
    هیزم ها طوری چیده شده بودند که از سمت مشرق به شکل دوازده مدخلی داشت و پشت این مدخل اطاقک کوچکی بود که مجرم را بعد از افروختن آتش در وسط آن می انداختند و سپس مدخل دوازده هیزمی را با چند کنده بزرگ گر گرفته مسدود می کردند تا اطراف مجرم از همه سو به سوی شعله های آتش محاصره شود.
    در فاصله یک متری دایره آتش، دژخیمان با لباس سفید بلند و ماسک های عجیب و غریب که هر یک شکل حیوان درنده ای بود و ضمناً صورت دژخیمان را از گزند آتش در امان نگه می داشت، صف بسته بودند. هر دژخیمی نیزۀ بلندی به دست داشت که هرگاه مجرم بر اثر پاره شدن طنابی که به دست و پایش بسته بودند می خواست از وسط هیزم ها فرار کند با آن نیزه او را تهدید نموده و دوباره مشارالیه را وسط آتش می کشاندند.
    نادرشاه افشار لباس تشریفاتی به تن داشت. با کلاه بلند پوستی مروارید و الماس نشان و قبای بلند خوش دوخت که شال گرانبهایش روی آن بسته شده بود. بر زین اسب تکیه زده و دستۀ شمشیر فولادینش را که هدیه پادشاه هندوستان بود در دست گرفته بود.
    بازویم را به شانه خاتون زدم و زیر گوشش آهسته گفتم:
    «آن جوان را می بینی؟»
    خاتون روبنده اش را لحظه ای کنار زد: «کدام؟»
    - همان که روی دوش آن مرد نشسته، آن طرف را می گویم.»
    - «آهان دیدم. خب.»
    - «او را می شناسی؟»
    - «کسی هست که او را نشناسد؟»
    خاتون دوباره روبنده اش را انداخت و آه کشید.
    - «چرا آه می کشی خاتون؟»
    با آن که دردش را می دانستم، با این که می دانستم عاشق همان جوان یعنی بهمنیار است، اما از پرسیدن این سؤال لذت می بردم. شاید هم از عشق یک طرفه ای که فقط از سوی خاتون بود تعجب می کردم و با این سؤال قصد داشتم مطلع شوم آیا بالاخره پیغامش را به بهمنیار رسانده یا خیر.
    زنان حرمسرا که برای تماشا آمده بودند، زیر چادرهای مخصوص جا گرفته بودند و بعضی از آنها بالای چهار پایه مخصوص رفته تا بهتر به میدان مسلط باشند.
    به امر نادر بوقها از صدا افتاد ولی هنوز همهمه بین جمعیت از بین نرفته بود. عده زیادی برای نادر، آن مرد دلاوری که تا قلب هندوستان پیش رفته و نام ایران را مشهور ساخته بود صلوات می فرستادند و به افتخار ورود او هلهله می کردند. ولی جمعی دیگر ساکت و صامت در انتظار سوختن یهودی و عده ای دیگر دشنام می دادند.
    زنان و بچه ها فریاد می زدند:
    «اقبال نادر پاینده باد، عمر نادر دراز یاد.»
    بالاخره سردار محمدخان، که این مراسم تحت نظارت او بر پا شده بود وسط میدان آمد، رو به روی نادر ایستاد و بعد از تعظیم غرائی شروع به صحبت کرد.
    دیگر حرفهای سردار محمدخان را نمی شنیدم. خیره شده بودم در چشمهای جهانگیر.
    جوانی بلند قامت و زیباروی با چشمان درشت و نافذ، چهار شانه و هیکلی ورزیده که از سربازان نور چشمی سردار محمدخان به شمار می رفت. شمشیر برهنه در یک دست و سپر در دست دیگرش انعکاس انوار خورشید را به سمت صورتم می فرستاد. نگاهم لحظه ای روی کلاهش و لحظه ای روی پوتین هایش چرخ زد.
    - «خاتون! برادرت آنجا است.»
    - «کو کجاست؟»
    - «پشت سر سردار محمدخان ایستاده. آن اسب سفید.»
    خاتون نمی دانست که دختر مرشد زورخانه تخت رستم که از زورخانه های مهم و معروف دوره نادری بود و تمام پهلوانهای نامدار، کشتی گیران غول پیکر، لوطی های معروف شهر و حتی جوانان سرشناس و شیردل با آهنگ دلنشین آواز او میل و کباده می گرفتند و گاهی با هم دست و پنجه نرم می کردند مدتی است عاشق دلخسته برادرش جهانگیر شده و هر شب بی آنکه کسی از اهل خانه متوجه شود پشت در می رود و از درز در برگشت جهانگیر را به منزل تماشا می کند.
    خاتون نمی دانست که وقتی برادرش به جنگ می رود تمام شب را روی ایوان می نشینم و دعا می خوانم. اشک بی صدا می ریزم و در انتظار برگشتنش ستاره ها را می شمارم.
    امشب هم نیامد، یک ستاره دیگر در این کیسه می اندازم. فردا شب حتماً بر خواهد گشت.
    هنوز نگاهم از جذابیت صورت جهانگیر جدا نشده بود که میدان نقش جهان مملو از فریاد وحشت مردم شاهد مبارزه شد.
    بهمنیار را دیدم که یک تنه میان سربازان شمشیر می زد و می جنگید. همه فرار می کردند. خاتون دست من و نبات را گرفت و کشید.
    صدای جیغ بچه ها و فریاد زنانی که پای برهنه در حال دویدن بودند، هنوز در گوشم طنین خطر دارد. گاهی کسی روی زمین می افتاد. صدای شق شق شمشیرها، صدای شیهه اسب ها و نعره سردار محمدخان: «آن ملعون را دستگیر کنید.» نگران بر می گشتم و جهانگیر را در میان جمعیت جستجو می کردم او نیز می جنگید و به دنبال بهمنیار بود.
    نزدیک عمارت عالی قاپو که در مغرب میدان شاه قرار داشت رسیدم. نفس زنان برگشتم و پشت سر را نگاه کردم. از مردی شنیدم که مجرم به دست بهمنیار آزاد گشته و توانسته فرار کند.
    می دانستم قند در دل خاتون آب می کنند. می دانستم به وجود چنین جوان دلیری که هر شب وصف حال کشتی هایش را از پدرم می شنیدم افتخار می کند. می دانستم به خون برادرش نیز تشنه است که با بهمنیار دشمنی دارد.
    از آن روز به بعد تبسم از لبان خاتون جدا گشت. علتش را می دانستم. فقط نگران بهمنیار بود.
    - «خبر داری گلاب؟»
    این صدای نبات بود که جلوی در حیاط ایستاده بود.
    دلم فرو ریخت. یک جا و یه یک دلیل. ترس و واهمه ام تنها برای سلامتی جهانگیر بود. از خودم سؤال کردم:
    «نکند برای جهانگیر اتفاقی افتاده.»
    اما نبات که نمی داند جهانگیر عاشقی چون من دارد.
    - «نه، از چه باید خبر داشته باشم نبات؟»
    «نادرشاه افشار، دستور داده مأمورین دارالحکومه زنده یا مرده بهمنیار را به دربار ببرند.»
    - «خاتون هم خبر دارد؟»
    - «خاتون به من گفت. بیچاره دارد از غصه دق می کند.»
    درز در را بیشتر باز کردم و قصد وارد شدن به منزل را داشتم که پرسیدم: «تو مگر رفته بودی منزل خاتون؟»
    روبنده از صورتش برداشت و پشت سر من وارد دالان شد: «خودش فرستاده بود دنبالم. حالش خوش نیست، تب دارد. برایش شربت به لیمو درست کردم.»
    - «تنها بود؟»
    از طول دالان می گذشتم که لحظه ای موفق شدم صورت گرد و سفیدش را زیر نور پی سوزهای مسی ببینم. انگار مضطرب بود که پاسخ داد: «خاتون همیشه تنها است.»
    زیر لب گفتم: «که اینطور، پس امشب هم جهانگیر به منزل نیامده.»
    وارد حیاط شدیم، پرده ضخیم حنایی رنگ را کنار زدم و سه پله سنگی را پایین رفتم. صدای قلیان پدر را شنیدم. سر خم کردم تا از زیر شاخه های پر بار مو رد شوم. از کنار حوض گردی که وسط حیاط بود نیز عبور کردم. پدر روی تخته چوبی که با قالیچه دستباف خراسان و دو پشتی پر شده بود نشسته و دست برد تا استکان کمر باریک پر از چای را از داخل سینی نقره کنار سماور طلایی بردارد.
    - «هان گلاب؟ چه خبر؟ شنیدم بهمنیار را در خانه طوطی دیده اند.»
    کوچه مرشد، پشت کوچه سراجان واقع بود. سرکوچه سراجان منزلی مرموز قرار داشت که تنها یک دختر بیست ساله زیبا در آن زندگی می کرد. همه اهل محل سراجان و محله مرشد می دانستند طوطی دختر سردار محمدخان است و تنها محافظش پیر زنی عفریته به نام زعفران باجی است. می دانستم پدر باز زعفران باجی را در محل دیده و خبرهای تازه دریافت کرده است.
    نبات لبه تخت نشست و چادر و روبنده را کناری گذاشت. پدر یک استکان دیگر چای برداشت و در حالی که به نبات نگاه می کرد پرسید: «رفتی خانه خاتون؟»
    نبات استکان چای را گرفت و آه کشید: «بله پدر رفتم، بیچاره خبر ندارد بهمنیار از پشت بام منزل طوطی فرار کرده.»
    رفتم کنار حوض نشستم و با مشت مقداری آب درون گلدانهای شمعدانی که دور تا دور حوض قرار داشتند ریختم. به موجهای ریزی که عکس ماه را در آب به هم زدند خیره شدم و گفتم:
    «رفته بودم بازار مسگرها تا... سفارش مادر را از ممدقلی بگیرم، وای از صدای چکش سنگین وزنی که به دیگها و بادیه های مسی می خورد. انگار هنوز زنگوله ای کنار گوشم می زند.»
    مادر سنجاق زیر چهارقد سفید و بلندش را یک بار باز و بسته کرد و پس از مرتب کردن، در حالی که آتش گردان را می چرخاند گفت:
    «آفتابه لگنی که سفارش داده بودم حاضر شده بود؟»
    از اینکه به زودی نبات هم به خانه بخت می رفت خوشحال بودم و برای تکمیل کردن جهیزیه اش هر فرمانی را اجرا می کردم.
    - «بله مادر! بقیه پول را هم دادم. ممدقلی گفت فردا غروب به شاگردش می سپارد که به منزل بیاورد.»
    مادر سر به سوی نبات چرخاند و در همان حالت گفت: «امروز دو


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    باره آراسک خواهرش را به بهانه پس گرفتن کوزه فرستاده بود، انگار دست بردار نیست...»
    پدر دست از قلیان کشید و با لحنی غضبناک گفت: «چند بار بگویم کلثومه، نبات را به آراسک نمی دهم. مردک مشروب خور دخترکم را بیچاره می کند.»
    با این که می دانستم آراسک صاحب یک مشروب فروشی در محله جلفا است و با این که می دانستم او قبلاً هم همسری اختیار کرده اما باز رضایت داشتم نبات شوهر کند و از خانه ما برود. او را مزاحم خود می دیدم. مثل سایه همه جا دنبالم بود. به دستور مادر همراهم به حمام و خیاطی هم می آمد. در آن لحظه بر آب کوبیدم و آرزو کردم هرچه سریعتر از شر این مزاحم خلاص شوم.
    - «گلاب.»
    - «چیه نبات.»
    - «لباس جدیدت را از خیاطی گلی گرفتی؟»
    از حوض فاصله گرفتم. هفت پله ایوان سراسری را بالا رفتم. نگاهم را به ستونهای سنگی دو طرف پله ها دوختم و بر بام کشاندم. صدای اذان مغرب بود که حالم را دگرگون کرد.
    وارد تالار شدم. تالاری که پنج پنجره قدی به طرف باغ پشت منزل داشت و دو پنجره به طرف حیاط که همه دارای پرده های نیلی رنگ بودند. نگاهم را دور تالار چرخاندم، با خود می اندیشیدم که اگر روزی جهانگیر به خواستگاریم بیاید کجای این اطاق بنشیند بهتر است. نگاهم روی قالی های کاشان و کرمان چرخید. روی تشکچه های نرم و کلفت و مخده هایی که رو به رویش بودند.
    تابلوهای نفیسی که به دیوار آویخته شده بود. لاله هایی که روی طاقچه نور به قاب عکس پدر می بخشید. به دیوار دیگر نگاه کردم. به قالیچه ابریشمی که کنار تبرزین و کشکول و شمشیر دسته مرصع نصب شده بود. بله. بله این جا بنشیند بهتر است. از درز آن در که تالار را از اطاق دوم هم جدا می کند می توانم به راحتی جهانگیر را تماشا کنم.
    اما از کجا معلوم که این جا بنشیند.
    باید پوستین پدر را این قسمت بیندازم. به احتمال زیاد او رو به روی پدر می نشیند.
    در چوبی و کوتاهی که شیشه های کوچک قرمز و آبی و سبز داشت را گشودم و وارد اطاق دیگری شدم. مهمانخانه ای که اکثر اوقات مخصوص خانمها بود. اطاقی با شش قالی کرمان مفروش شده بود. در این اطاق رو به قبله باز می شد و بعد از گذراندن یک ایوان باریک به باغ پشت منزل می رسیدیم.
    زیر نور ده عدد شمعی که در شمعدانهای نقره روشن بودند چشمم به ظرفهای نقره افتاد که پر بود از گز و نقل.
    پس مهمان داشتیم.
    بله خواهر آراسک بوده. اما چرا پدر مخالفت می کند، چرا نبات را به آراسک نمی دهد. یک گلابی از داخل سبد طلایی که روی طاقچه کوتاه بود برداشتم و در حالی که گاز می زدم در پی نقشه ای بودم تا پدر را راضی کنم به آراسک بله بگوید.
    نبات امسال هجده ساله می شود. او یک سال از من بزرگ تر است و تا او ازدواج نکند پدر با ازدواج من نیز موافقت نمی کند. دو خواهرم نیز به ترتیب سن به خانه بخت رفته بودند. خوب به یاد دارم که طلعت شبها تا صبح اشک می ریخت و می نالید. اما حرف پدر یکی بود. گوهر بزرگ تر است و باید او اول لباس بخت به تن کند.
    اما نبات که خواهر حقیقی من نیست. او فقط از سه سالگی در خانه ما بزرگ شده. وای از دست پدر، او را جزئی از این خانواده می داند. به خواسته پدر باید مثل من چادر و کفش بپوشد. مثل من لباس بدوزد و درست برابر من جهیزیه ببرد.
    باید بروم سراغ زعفران باجی، باید همراهش بروم نزد ساحر تا با جادو موفق شوم نظر پدر را تغییر بدهم.
    - «آهای گلاب این جا چه کار می کنی. بیا پایین مهمان داریم. طلعت و گوهر آمدند. مادر دست تنها است. گفت بروی تو مطبخ کمک کنی...»
    نبات بود که با دستک چار قدش بازی می کرد و با نطقهایش اعصابم را به هم می ریخت. نور شمع روی صورت گردش چرخی زد و با سایه من فوراً محو شد. در یک قدمی اش ایستادم.
    - «تو برو من الان می آیم.»
    با تنفر نگاهش می کردم. با تنفر پاسخش را می گفتم و با تنفر به گفته هایش گوش می سپردم.
    درهای تالار را چفت کردم و روی ایوان ایستادم. مهتابی شبی آرام بود. صدای خندیدن دو کودک طلعت و گوهر که هر کدام بیش از سه یا چهار سال نداشتند، حال و هوای خانه مرشد بابا را تغییر داده بود. آرام پله ها را رفتم پایین. چین دامنم به یک گلدان کنار پله گیر کرد.
    - «آخ.»
    - «چی بود؟»
    صدای خرد شدن گلدان همه نگاهها از جمله نگاه نبات را به من دوخت. «طوری که نشدی گلاب.»
    صدای طلعت بود. نبات دوید به طرفم. خواست دستم را بگیرد اما دستم را کشیدم.
    «خودم راه را می دانم.»
    ابروهای پیوند خورده و سیاهش را تا به تا کرد و گفت: «خوبی به تو نیامده.»
    گوهر با شانه به بازوی طلعت زد و در حالی که پوزخند را فراموش نمی کرد گفت: «مثل دوران ما... یادت هست. خوش به حال سگ و گربه زعفران باجی.»
    طلعت عادت داشت هنگام خندیدن مرتب شانه هایش را تکان بدهد و گاهی نیز ریسه می رفت. بی حوصله بنای احوال پرسی گذاشتم و لبه تخت نشستم.
    «تنها آمدید.»
    گوهر سیبی لای دندانهای سفید و ردیفش جا داد و در حالی که با یک فشار قطعه ای جدا می کرد گفت:
    «شوهر من که مرتب در سفر است.»
    جمله نبات فقط حکم خود شیرینی را برایم داشت که گفت: «چون تاجر است خانم.»
    طلعت نگاهی مظلومانه به پدرم انداخت و یکباره خنده از لبهایش فاصله گرفت.
    - «شوهر من هم که مأمور دولت است و گرفتار امر سردار.»
    انگار که با این لحن قصد داشتم خبری به گوش پدر برسانم گفتم:
    «همه دخترها آرزو دارند به مأمور دارالحکومه شوهر کنند آنوقت تو می نالی.»
    نبات سر به زیر انداخت و زمزمه کرد:
    «انگار قرار است در میان شما فقط من طعم خوشبختی را بچشم.»
    طلعت متعجب و در حالی که یک نگاه به نبات و نگاه دیگر را از پدر دریغ نمی کرد پرسید: «چرا؟»
    با کنایه و از خدا خواسته گفتم: «خانم خوش ندارد همسر آراسک بشود.»
    پدر از میان جمع دخترها برخاست و در حالی که عبایش را مرتب می کرد کنار حوض رفت تا وضو بگیرد. گوهر خطاب به پدر پرسید:
    «بالاخره نبات را شوهر می دهی یا نه پدر.»
    چشم به لبهای پدر دوختن در آن تاریکی چندان کار دشواری نبود.
    از لبه تخت برخاستم و به سمت پدر رفتم.
    - «جواب گوهر را ندادی پدر.»
    پدر صلوات داد و آهسته گفت: «نبات را به آراسک نمی دهم.»
    والسلام.
    یک لحظه بعد پدر یک کیسه دوالفی (الف به پول امروز پنج هزار توان می شود) از جیب قبای آبی رنگش بیرون کشید و افزود: «بیا نبات، این را بده به مادرت. برای تکمیل جهیزیه، نمی خواهم سرشکسته به خانه بخت بروی.»
    با لحنی که پر از دلخوری بود گفتم: «شما که نمی خواهید نبات را شوهر بدهید پدر. جهیز می خواهد چه کند.»
    پدر با گوشه عبا آرنجش را خشک کرد و گفت: «گفتم به آراسک مشروب فروش نمی دهم. نبات خواستگار دیگری هم دارد. صاحب منصب است. شوهر طلعت او را می شناسد.»
    «چه کسی است پدر؟ نامش را بگو.»
    - «می فهمید. به زودی می فهمید. قرار است پنجشنبه شب بیاید خواستگاری. بلند شو نبات. تو هم برو گلاب، مادرت دست تنها است.
    طلعت تو هم سفره را پهن کن. چه انگشتر زیبایی انگشتت کرده ای گوهر. حتماً از طرف شوهرت است...»
    گوهر در حالی که دستش را بالا می گرفت تا برق عقیق انگشتری اش بیشتر خودنمایی کند گفت: «سوغان است. احمد آورده. یک تسبیح هم برای شما آورده. فراموش کردم بیاورم.»
    پدر با صدای بلند خنده ای سر داد و آهسته گفت: «خدا کند شانس بیاورم و این دامادم نیز مثل آن دو مهربان و اصیل از آب دربیاید می ماند گلاب که انشاالله...»
    در حالی که از حرص دندانهایم را به یکدیگر می فشردم زیر لب گفتم:
    «بیشتر از من به فکر این بچه یتیم است.»
    در حالی که کمک مادر ظرفها را آماده می کردم به خودم دلداری می دادم: چه فرق می کند شوهرش آراسک مشروب فروش باشد یا صاحب منصب نادرشاه. مهم این است که از این خانه برود، همین.
    - «با خودت چه می گویی گلاب.»
    ظرفهای مسی را به یکدیگر می زدم که جواب دادم: «پدر بیشتر از من هوای نبات را دارد. محبوب و نورچشمی شما هم که هست، انگار نه انگار که دختر دیگری دارید.»
    دیگ سنگین را از روی اجاق برداشتم و ادامه دادم: «محرم اسرارتان هم که شده.»
    مادر در حالی که از پله های مطبخ بالا می رفت یک دست به دیوار گرفت و گردنش را به سمت من چرخاند.
    «کدام اسرار، تو از چه حرف می زنی گلاب؟»
    لبه کفگیر مسی را به دیگ سه بار کوبیدم و گفتم:
    «پدر به چه دلیل نبات را به خانه خاتون فرستاده بود؟»
    - «حسودی می کنی گلاب؟!»
    مادر با گفتن این جمله آتش به جانم انداخت و سه پله باقیمانده را بالا رفت. صدایش را از داخل حیاط شنیدم که با نبات حرف می زد: «تو برو به گلاب کمک کن. سفره را بده به من. گوهر پهن می کند. مرشد نمازش را خواند؟»
    نبات یک بار کلمه مادر را در جمله بله مادرجان به کار برد اما گویی ده ها بار این کلمه از دهانش ریخته شد.
    موذی و زیرک بود، اما فقط من می دانستم، پدر و مادر محتاج محبتش چشم به روی واقعیت ها بسته بودند. وقتی برای پدر چای می ریخت یا دوان دوان حوله می آورد، پدر را همچون بره ای در مقابل گرگ می دیدم. هنگامی که تمام صحن حیاط را آب پاشی و جارو می کرد فقط یک لبخند مادر کافی بود برای عنوان کردن تمامی رضایت درونش.
    دلم می خواست لب از لب می گشودم و فریاد می زدم. فریادی بر سر پدر. بر سر مادر. می گفتم که او شماها را سحر کرده. جادو کرده. اما حیف که صدا در گلویم خفه می شد.
    نسیم خنک نیمه شب و سکوت دلنواز حیاط خانه پدری دست به دست رنگ پریده مهتاب داده بودند تا خواب را از چشمانم بزدایند.
    به فردا فکر می کردم و فرداهای دیگر که انتظارش فقط با نام و یاد جهانگیر شکل می گرفت. پیش خود می اندیشیدم لحظه ای که جهانگیر مرا در آغوش بکشد و بوسه ای بر این گیسوان جا بگذارد چگونه خودم را در برابر آتش این عشق سوزان کنترل کنم.
    گیسوانم را به نسیم سحری سپردم و روی ایوان به تماشای ستارگان نشستم.
    فردا هم روز دیگری خواهد بود. روزی که تمام لحظه هایش را با یاد جهانگیر خواهم گذراند. بله فردا به دیدنش می روم. اما به چه بهانه ای. خب چه بهانه ای بهتر از عیادت خواهرش خاتون.
    صبح زود در اطاقم چرخی زدم و رو به روی آئینه قدی ایستادم. لباس جدید حریرم را که دامنش پر از چین بود پوشیدم، چهار قدم را مرتب کردم و چادر سیاه روی سر انداختم. روبنده ام را پایین کشیدم و راهی شدم.
    فواره سه شاخه حوض باز بود، ماهیهای رنگارنگ بازی کردن و پریدن را به رخ آرام حوض می کشاندند. یک مشت آب برای سر حال شدن کافی بود. روبنده ام نمدار شد، نعلین چرمی را نوک پا انداختم و راهی شدم که صدای نبات را از روی ایوان چون تیری بر پشتم پنداشتم.
    - «کجا می روی گلاب؟»
    بی آنکه برگردم و نگاهش کنم گفتم: «می روم عیادت خاتون.» بعد آهسته پله های حیاط را بالا رفتم و پرده را کنار زدم.
    - «گلاب!»
    در همان حالت که هنوز پرده را به حالت اولیه رها نکرده بودم پرسیدم:
    «حتماً می خواهی همراهم بیایی.»
    بلندتر از صدای من گفت: «نه فقط زود برگرد، باید برویم بازار مسگرها و امانتی مرا بگیریم.»
    رد شدم و با حرص پرده را رها کردم. در حالی که از طول دالان عبور می کردم زیر لب گفتم: «راست می گویند گرگ زاده عاقبت گرگ شود گرچه با آدمی بزرگ شود. ای لعنت به این زعفران باجی عفریته که این نان را در سفره ما گذاشت.»
    بارها از مادرم شنیده بودم که زعفران باجی با چه وضعی نبات را از مادر خطا کارش می گیرد و به خانه ما می آورد.
    لنگه در را که گشودم زعفران باجی مقابلم ظاهر شد.
    - «چه حلال زاده ای زعفران باجی!»
    عفریته چادرش را کنار زد و از کیسه ای که به گردن آویخته بود یک سکه بیرون آورد.
    - «این چیه زعفران باجی؟»
    عجوزه نگاهی به نوک سر تا پاهایم انداخت و آهسته یک قدم به جلو برداشت. سمت راست و چپ کوچه باریک را نگاهی کرد و زیر لب گفت:
    «برای نبات مژده دارم.»
    کنجکاو شدم تا از موضوع مطلع شوم. دوباره از زعفران باجی


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    سؤال کردم اما پاسخی که آسایشی به وجود از هم پاشیده ام بدهد نشنیدم. به ناچار دالان را در راه برگشت پیمودم و همان که به پرده رسیدم نبات را صدا زدم.
    دانه های عرق روی پیشانیم جمع شده بود. درست مثل کسی که خواب وحشتناکی دیده و همان لحظه بیداری را باور می کند حرف می زدم.
    «زعفران باجی چه پیغامی برای تو دارد. تو با او چه سر و سری داری هان؟»
    نبات از کنارم گذشت و بی اهمیت به حالت درونی و ظاهری من گفت:
    «محرمانه است خانم.»
    همچون ببر درنده ای به دنبالش راه افتادم. در دالان تاریک و باریک ایستاد و گفت:
    «گفتم که محرمانه است. شاید بهتر باشد شما به کار خودت رسیدگی کنی. گفتی کجا می خواستی بروی؟ آهان... فراموشی هم بد دردی است. خانه خاتون، برو می ترسم دیرت شود.» بعد ابرویش را خم کرد و زیر چشمی نگاهی تند و تیز به سویم فرستاد. آنقدر تند از کنارش رد شدم که باد چادرم یکی از پی سوزها را وادار به خاموش شدن کرد و دالان تاریکتر شد.
    زعفران باجی نگاهش به جوی باریکی بود که از وسط کوچه می گذشت و دستش به کلون در.
    گویی در این دنیا سیر نمی کرد و در عالم خودش غرق بود که زیر لب گفت: «اگر بداند... اگر بداند.»
    چه کسی قرار بود بداند و چه چیز را. ای کاش می دانستم. می دانستم که مفهوم این به آغوش کشیدن نبات در چیست. این قهقهه جادوگرانه و پر عشوه نبات وقتی که زعفران باجی روی شانه اش می زد.
    - «وای از این مار خوش خط و خال.»
    این را رو به نبات گفتم و از کنار دیوار گام برداشتم به سمت منزل خاتون که چند متری بالاتر از خانه ما بود.
    منزلی با حیاطی با صفا که چندین باغچه بزرگ و کوچک داشت. اطاقهای بزرگی که توسط درهای چوبی تراش از یکدیگر جدا می شدند. درهای اطاقها رو به سمت قبله باز می شدند. روی ایوان پر بود از گلدانهای مختلف. هنوز آفتاب صبح از روی دیوار شرقی پایین نیامده بود که وارد حیاط شدم. خاتون که از شدت تب چشمانش همچون دو پیاله خون و صورتش چون پارچه ای مخمل قرمز شده بود دستش را به شانه ام تکیه داد تا عرض حیاط را گذر کنیم. صدای پرندگان در آن وقت صبح چه هماهنگی با صدای شر شر آب فواره ده شاخه وسط استخر سنگی کنار باغ ایجاد کرده بود. یک صدای دیگر هم در خاطرم هست. بله صدای کشیده شدن نعلین خاتون بر روی سنگفرش صحن حیاط که خبر از ناتوانی پاهایش می داد.
    - «چی به سر خودت آوردی دختر. چه خبر شده. شنیده ام بهمنیار از خانه طوطی سر در آورده و...»
    - «دست روی دلم نگذار گلاب. داغم را تازه... نکن.»
    سرفه کنان ادامه داد: «ولی... ولی باور... نمی کنم گلاب. باور نمی کنم بهمنیار...»
    با این که تمام حواسم پی زعفران باجی و نبات بود اما سعی می کردم به خاتون دلداری بدهم و بیشتر از موضوع آگاه شوم.
    - «ببینم خاتون! بهمنیار هنوز نمی داند که تو دوستش داری؟» خاتون کنار استخر روی چمنها نشست و در حالی که با حرص چنگ در چمنها فرو می برد و آنها را با صدای جیغی از زمین و خاک جدا می نمود گفت:
    «جهانگیر دشمن خونی بهمنیار است. نمی دانستی. برادر من گام به گام سردار محمدخان در پی بهمنیار زمین خدا را وجب می کند. آنوقت من پیغام بدهم که عاشق دلخسته او هستم. فکر می کنی باور می کند. نه خانم. برعکس فکر می کند دسیسه است و با این نقشه جهانگیر قصد دارد به دام بیندازدش.»
    روی زمین نشستم درست رو به روی خاتون، دست زیر چانه اش گرفتم و چشم در چشمش گفتم:
    «تو مگر خبر نداری طوطی دختر سردار محمدخان است.»
    خاتون فقط نگاهم کرد. منظورش از آن نگاه این بود که ادامه بدهم. مشتی از آب استخر در صورتش پاشیدم و غش غش زدم زیر خنده. مثل دیوانه ها تکانی به خودش داد و ابروانش را در هم گره زد.
    - «حالا وقت شوخی است دختر مرشد؟»
    گفتم: «برویم داخل تا همه چیز را برایت بگویم. از سیر تا پیاز. بلند شو ببینم خواهر جهانگیرخان، هم رکاب سردار.»
    روی پله های ایوان علفهای هرز روییده بود. سر برگرداندم و جلبکهای چندین ماهه آب استخر را تماشا کردم و گفتم:
    «پس چه وقت می خواهی دستی به این خانه بکشی. کم کم دارد به مخروبه تبدیل می شود. آخر من نمی دانم این زبان بسته ها...»
    منظورم درختها و گلهای باغچه بودند که هلاک قطره ای آب به التماس نگاه می کردند.
    «چه گناهی دارند که تو عاشق کسی شدی که خبر ندارد. از هیچ چیز خبر ندارد. حتی نمی داند تو کی هستی. چه شکلی هستی. اصلاً شاید تو را نخواهد یا جوابی منفی به تو بدهد.»
    خاتون که قد کوتاه و هیکلی به نسبت چاق داشت با کمک بازوی من پله ها را بالا رفت و گفت:
    «طراوت و شادابی امید می خواهد گلاب، امید... من در این دنیا دیگر به هیچ چیز امید ندارم. تو که بهتر از هر کسی می دانی. پدر و مادرم که به رحمت خدا رفتند. برادرم که مدام در جنگ و سوار بر اسب می تازد. من مانده ام تک و تنها در این خانه...
    آه... چرا من شانس و اقبال طوطی را ندارم گلاب، او هم در آن خانه تنها زندگی می کند.»
    با غضب گفتم: «پس آن دایه اش چی. زعفران باجی را می گویم. عجوزه جادوگر.» لبخندی تلخ گوشه لبهای سرخ و متورم خاتون جا گرفت و گفت:
    «چرا باید اقبال طوطی آنقدر بلند باشد که بهمنیار به هنگام فرار از دست نسق چی ها سر از پشت بام خانه طوطی در بیاورد؟»
    وارد اطاق بزرگی شدیم که در ورودی اش در سمت راست ایوان قرار داشت. اطاقی به بزرگی دو تالار که پنج در به فاصله هر سه متر داشت. این درها هر یک در اطاق دیگری باز می شدند.
    نگاهم فوراً و مثل همیشه روی چهل چراغ وسط سقف چرخید. بعد روی تابلوهای نفیسی که کار نقاشان هندی و ایرانی بود.
    کف این تالار با فرشهای گرانبهای ابریشمی و کاشان مفروش شده بود. گوشه سالن یک تخت چهار پایه قرار داشت که جای خالی جهانگیر را به نمایش می گذاشت و دلم را هر بار به آتش می کشید. این تخت که رویش با دو قالیچه ابریشمی و یک پوستین تزئین شده بود نگاه هر تازه واردی را به سمت مرصع و تبرزین ها و خنجرهایی که جزء غرامت جنگ به شمار می رفتند، می کشاند.
    خاتون اولین در را باز کرد و پس از وارد شدن به اطاق، رختخواب پهن شده ای را نشانه گرفت.
    این اطاق پنجره هایش رو به سمت ایوان قرار داشتند، پنجره هایی با پشت دری های سفید که قرار بود هر روز ظهر از ورود آفتاب به وسط اتاق جلوگیری کنند.
    کنار رختخواب خاتون نشستم.
    - «حیف از این خانه بزرگ. چه خلوت و ساکت است. حیف از این فرشها که این طور خاک رویشان نشسته. از این ظرفهای گرانقیمت که به در و دیوار آویخته اید. چرا به این خانه رسیدگی نمی کنی خاتون. درز پنجره ها را نگاه کن...»
    بلند شدم و به سمت طاقچه رفتم. روی لاله های قرمز رنگ را انگشت کشیدم. انگشتم از فرط خاک و دوده سیاه شد. نچ نچ کنان ادامه دادم:
    «حداقل می توانید یک خدمتکار بیاورید. آنوقت هم تو تنها نیستی و هم...»
    دوباره آه از نهاد خاتون برخاست و گفت: «اختیار این خانه با جهانگیر است. خودش می داند. به گفته خودش من که شوهر می کنم و می روم. می ماند او با همسرش که قرار است در این خانه زندگی کنند.» همچون مرغی سبکبال پریدم کنار رختخواب خاتون و زیرکانه پرسیدم: «کسی را در نظر دارد؟ منظورم جهانگیرخان است می خواهد ازدواج کند؟»
    خاتون سر به زیر انداخت و به قصد دراز کشیدن لحاف را کنار زد بعد به چشمان من که فقط مشتاق شنیدن پاسخ از لبهای آن خواهر دلشکسته بودند خیره ماند و گفت:
    «چند شب پیش که به خانه آمده بود، گفت قصد دارد عروسی کند.»
    - «نگفت با کی؟»
    خاتون نگاه زیرکانه مرا تحویل گرفت و لبخند زنان گفت: «به زودی می فهمی.»
    جمله اش آبی سرد بود که روی خون به جوش آمده ام ریخته شد. آرام شدم. از چهره و نگاه خاتون به راحتی می توانستم بفهمم که جهانگیر مرا در نظر دارد.
    نزدیک ظهر بود که از پشت پنجره همان اطاق دیدم جهانگیر وارد حیاط شد و به سمت ایوان قدم برمی داشت.
    فوراً روبنده ام را زدم و چادر را دور خودم پیچیدم. «من دیگر می روم خاتون.»
    صدایم می لرزید بیشتر از آن نمی توانستم حرف بزنم. راستش تمام اعضای بدنم به لرزش درآمده بود. قلبم به شدت می کوبید. هر بار کوبنده تر و سوزنده تر. مسیر قدمهایش را به طرف اطاقی که به سمت چپ ایوان بود تغییر داد.
    وقتی از جلوی پنجره می گذشت نگاهی تند و کوتاه روی صورتش چرخاندم. مردم و زنده شدم وقتی که پیچ نگاهش لحظه ای به سمت پنجره چرخید. کاش این پشت دری را کنار بزنم و روبنده ام را بالا بیندازم. کاش می رفتم و رو به رویش می ایستادم. بدون حجاب. بدون چادر. چشم می دوختم به نگاهش. تحسینم می کرد و من لبخند می زدم. او به زانو درمی آمد و در آتش عشقم شعله ور می شد. من لذت می بردم و یک بار دورش چرخ می زدم.
    آن گاه همگان به تماشایمان می ایستادند و زمزمه می کردند این جوان رعنا و خوش قد و بالا کیست و چگونه در این آتش...
    - «گلاب؟»
    به خودم آمدم. خاتون بود که صدایم می کرد. نگاهم قدمهای جهانگیر را تا انتهای ایوان تعقیب می کرد که گفتم: «بله خاتون.»
    - «جهانگیر رفت به اطاقش. دیدی؟ حتی حال مرا نمی پرسد.»
    آهسته گفتم: «می خواست بپرسد اما به محض دیدن کفشهای من... صبر کن ببینم... او نبات است. دارد می آید به این طرف... این جا برای چه آمده.»
    از شدت حرص لکنت زبان گرفته بودم و به حیاط خیره شدم. به نبات که روبنده اش را بالا زده بود و لبخند به لب داشت. به راه رفتن پر عشوه اش. داغ شدم و سوختم.
    خاتون که از حالم بی خبر بود آهسته و با لحنی بسیار آرام گفت: «آمده احوال پرسی من.»
    - «این وقت؟»
    - «چه اشکالی دارد.»
    می هراسیدم. وحشت داشتم. از چه... نکند... نکند در کوچه جهانگیر او را دیده... آخ... آن صورت گرد و سفید ابروهای پیوند خورده و چشمان خمار مشکی... وای... وای نه.
    - «چی نه گلاب.»
    - «هیچی.»
    از اطاق بیرون رفتم و با لحنی آمرانه گفتم: «تو این جا چه کار می کنی؟ برگرد خانه ببینم.»
    می دانستم صدایم آنقدر بلند است که جهانگیر به راحتی بتواند بشنود. می دانستم از گوشه پنجره یا پشت پرده نگاه می کند. رفتم و با حالت لجبازی دست بردم و روبنده اش را پایین کشیدم. «اگر پدر بفهمد روزگارت را سیاه می کند.»
    می دانستم خودش را به نادانی می زند که پرسید: «مگر غیر از خاتون کسی در این خانه است که نامحرم باشد.»
    می دانستم مثل سگ دروغ می گوید و فقط وانمود می کند که جهانگیر را در کوچه و به هنگام ورود به خانه ندیده. او دوباره روبنده اش را بالا زد.
    و حتی می دانستم فقط به زیبایی صورت نبات حسودی می کنم که بار دیگر روبنده اش را پایین کشیدم.
    - «لازم نیست این جا بمانی، برگرد، با من می آیی خانه فهمیدی.»
    - «اما گلاب! من آمده ام تا برای خاتون غذایی...»
    - «گفتم که نیاز نیست، مگر خرگوشها را دست جهانگیرخان ندیدی؟ حتماً می خواهد گوشت کباب شده شکار به خواهرش بدهد. راه بیفت و بهانه نتراش.»
    ظهر بود که صدای ضربه های کلون در، دستهایم را از نرده های ایوان جدا کرد. مادر که روی اولین پله ایوان نشسته بود و خیاطی می کرد پرسید: «یعنی به همین زودی ممدقلی جهیزیه نبات را فرستاده؟ نه فکر نمی کنم. خودش گفته بود غروب می فرستد. نبات جان برو در را باز کن، شاید طلعت برگشته.»
    نبات کاسه مسی را که در دست می شست به ته حوض فرستاد و هر دو دست را زیر آب کرد و گفت:
    «چشم خانم جان. همین الساعه می روم.»
    از کنار مادر گذشتم و پله ها را پایین رفتم.
    - «لازم نیست نبات. خودم باز می کنم.»
    مادر در حالی که سعی می کرد سوزن را در پارچه اطلس فرو کند گفت: «اه... دوباره درآمد. گلاب جان تو بیا مادرجان... بیا این سوزن را برایم نخ کن. نبات در را باز می کند. می ترسم یک سال دیگر که بگذرد خود سوزن را هم نبینم.»
    انگار یک نفر صدایم می کرد. یک نفر که پشت در ایستاده بود. انگار که می دانستم آن یک نفر چه شکل و شمایلی دارد. انگار می دانستم به چه منظور پشت در ایستاده.
    حدسم درست بود. نبات پرده را کنار زد و چند پله را پایین آمد. در دست راستش یک خرگوش پوست کنده و در دست چپش چادرش بود که به زمین کشیده می شد.
    - «کی بود نبات؟»
    این سؤالی بود که مادر پرسید و من در انتظار جواب به لبهای نبات خیره مانده بودم. نبات خرگوش را کنار حوض در یک سبد قرار داد و گفت:
    «جهانگیر خان بود. به شما و آقاجان سلام رساند و گفت برای


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    عرض ادب پنج شنبه حتما خدمت می رسد."
    با لحن تند و با صدای بلندی پرسیدم : " چه عرض ادبی ؟ "
    مادرم لبخندی گرم و مادرانه زد و آهسته و در حالی که هنوز سرش پایین بود گفت : " خدارو شکر که بخت هردم با هم باز شد . دو خواستگار ، هر دو پنج شنبه می آیند ." بعد سر بالا کرد و خطاب به من گفت : " جهانگیر خان می خواهد از تو خواستگاری کند . به زعفران باجی پیغام داده قصد دارد ..."
    انگشت روی سینه ام گذاشتم و میان حرف مادر ذوق زده پرسیدم :" با من ؟ " مادر سرش را تکان داد و گفت : " مگر تو دختر مرشد نیستی عزیز دل مادر . بله تو ... پیغام داده دختر کوچک مرشد را می خواهد."
    دوباره سر به آسمان سایید و افزود : "خدایا شکرت . شکر."
    و نفسی که شبیه آه بود از سینه اش به گلو راه یافت و این بار با صدایی که از شدت بغض ارزش پیدا کرده بود ادامه داد: " غصه دار بودم که بعد از رفتن نبات تو تنها در این خانه بزرگ چه می کنی ، اما ... حالا خیالم راحت شد . دوباره آرزویم برآورده شد.این آرزو را یک بار دیگر از خدا خواسته بودم.وقت عروسی طلعت و گوهر . آنها هم در یک روز عروس شدند."
    هاج و واج به مادر خیره شده بودم . باور نمیکردم حقیقت را می گوید باور نمی کردم جهانگیر به خواستگاریم بیاید.پس در تمام این مدت او هم مرا دوست داشته. او هم به من فکر می کرده.
    نفس عمیق کشیدم . اشک در چشمم جمع شدو لبهایم از شدت بغض همراه چانه ام می لرزید. مادر نگاهم کرد و پس از درک حالم گفت :
    "اگر پدرت بفهمد از خوشحالی ..."
    یک بار دیگر صدای کلون در بلند شد و مادر حرفش را نیمه تمام گذاشت. دویدم به سمت پرده.
    "من باز می کنم "
    صدای دویدنم در دالان تاریک پیچید که پرسیدم :"کیه ؟"
    صدای زعفران باجی به خشنودیم افزود.در را گشودم و سلام کردم .پیرزن که برای اولین بار باچهره ی بشاش من روبرو می شد و دلیلش را نمی دانست گفت :
    " چه عجب گلاب جان سرحالی، حتما خبر را از مادرت شنیدی درسته؟"
    گفتم : " تو را به خدا راست است ؟ بگو زعفران باجی . حقیقت را گفته بودی؟"
    "یک بار دیگر هم به خودم بگو... بگو چی گفت ."
    "کی مادر جان؟"
    بسیار آهسته گفتم : " جهانگیر خان را می گویم دیگر ، نکند ... نکند شوخی کرده باشی زعفران ... نکند سر به سرم گذاشتی ."
    زعفران باجی چین و چروک چانه و دور لبش را حرکتی داد و گفت : " من پیرزن و دروغ ؟"
    گویی بر غلتکی سوار بودم . دنیا دور سرم می چرخید. زعفران را چهار تا می دیدم . لبخند محزونی روی لبهای قهوه ای چروک خورده اش نمایان بود.
    "چته گلاب ؟ "
    " هیچی زعفران باجی بیا تو ."
    خنده کنان وارد دالان شد و در حالی که جلوتر از من در تاریکی قدم بر می داشت گفت :
    " دو داماد در یک روز ، چه صفایی دارد . حتما کلوچه هم می پزند ."
    قند در دلم آب می شد . " الهی همیشه خوش خبر باشی زعفران باجی . راستش از طوطی چه خبر. بالاخره اتراف کرد که بهمنیار ... دلش را دزدیده ."
    در تاریکی زعفران باجی را دیدم که برگشت و دست روی شانه ام گذاشت . گویی صدا برای خارج شدن از گلویش به التماس در آمده بود .
    "هیس . کی از این موضوع خبردار شده ؟ هان ؟"
    آهسته تر از زعفران باجی گفتم : " فقط خاتون و نبات می دانند ."
    دستش از شانه ام رها شد و چنگی روی گونه اش کشید . " خدا کند خاتون به برادرش نگوید. میدانی ، جهانگیر به خون بهمنیار تشنه است . خودم رقعه را در دست جهانگیر دیدم."
    " کدام رقعه ؟ "
    پرده را کنار زدم و در اندک نوری که تابید دیدم زعفران باجی لبش را گاز گرفت و گفت :
    " همان رقعه که دستور زنده یا مرده بهمنیار در آن نوشته شده . وای از آن روزی که سردار محمدخان بفهمد دختر ش عاشق بهمنیار ، دشمن نادر شده ."
    مادر به محض دیدن زعفران باجی ، سوزن و پارچه را کنار ایوان رها کرد و از روی پله بلند شد . دستهایش را به علامت در آغوش کشیدن زعفران گشود و خنده کنان پله ها را پایین آمد .
    " به به چشم ما روشن زعفرا باجی ، چه عجب دل از خانه سردار محمدخان جدا کردی و سری به ما زدی "
    فرصتی یافتم تا از پیغام زعفران باجی تصویری از خودم جلوی چشمان جهانگیر ظاهر سازم . بنابراین روی ایوان نشستم و در مقابل نور خورشید موهایم را پریشان کردم . شانه ام را که از جنس عاج بود برداشتم و از فرق تا نوک پایین کشیدم .
    بلندی گیسوانم بار اولی نبود که چشمان زعفران باجی را خیره می کرد . سرم پایین بود اما زیر چشمی و از لابلای تارهایی که در برابر نور برق می زند می توانستم قیافه زعفرا باجی را ببینم . یک نگاه به من و یک نگاه به نبات که هنوز مشغول پاک کردن خرگوش بود می انداخت و زیر لب جمله هایی از قبیل هزار ماشا الله ... یا قربان قدرت خدا بروم ، زمزمه می کرد.
    لبانم به تبسم نشست و نگاهم راهی از بین گیسوانم شکافت.گویی این نگاه را به امانت نزد زعفران باجی فرستادم تا به معشوقم برساند .
    ***
    چهارشنبه بود.دور تا دور تالار بزرگ را با مخده های کشمیری و بالش های نرم مخملی سرخ رنگ پر کردم . عود سوز های بزرگ را بر طاقچه قرار دادم و شمعدانهای گران قیمت را که جهیزیه مادرم بود روشن کردم . فردا چه روزی خواهد بود .آیا خواستگار من زودتر کلون در را به صدا در می آورد یا خواستگار نبات ؟
    آیا جهانگیر زیباتر و خوش قد و بالاتر است یا مردی که قرار است به خواستگاری نبات بیاید .
    آیا ... ؟
    همهمه ای در کوچه ایجاد گشت که تالار رها کردم و به حیاط دویدم .
    " چه خبر شده مادر ؟"
    چادرم را برداشتم و پشت سر نبات به سمت دالان دویدم . در حیاط نیمه باز بود و دیدم که زنان و کودکان به سمت ابتدای کوچه می دوند .خودمان را به جمعیت رساندیم . جمعیتی جلوی در منزل طوطی تجمع کرده بودند . در میان همه ، چشمم به جهانگیر افتاد . در حالی که یک دست به شمشیر و دست دیگر به کمر زده بود چندین متر جلوتر از ما جلوی در مغازه حلاجی بابا میر مشغول صحبت با یک نسق چی بود .
    جلوتر رفتم . در خانه طوطی باز بود . سراغ زعفران باجی را از زن همسایه گرفتم . لبهایش را به علامت نمی دانم جمع کرد و ابروهایش را بالا کشید . از نبات سوال کردم :
    " مامورین دارالحکومه اینجا چه می کنند ؟"
    صدای جیغ و التماس طوطی اجازه نداد نبات حرفی بزند . خاتون از پشت سرم آهسته گفت :
    " چه خبر شده گلاب . مگر طوطی چه خطایی کرده . "
    دست های طوطی در بند بود که از خانه بیرون آمد . دخترک زیر روبنده و چادر اشک میریخت و هق هق کنان فریاد می زد : " من بی گناهم . مگر من چه خطایی کردم . بخدا من از هیچ چیز خبر ندارم . این رقعه ها را تا بحال ندیده ام . دسیسه است ، یک نفر آنها را در صندوقچه من جاسازی کرده . می دانم کار چه کسی است . ای مردم شما هم بدانید پیر زن عفریته ای که مثلا دایه ام بشمار می رفت به من خیانت کرده و پا به فرار گذاشته آهای همسایه ها من از هیچ چیز خبر ندارم ."
    مامورین صالح خان و سر کشیک چی به زور طوطی را از میان جمعیت عبور دادند و به سمت جهانگیر بردند.
    هنوز هیچ کس از قضیه ی رقعه و خیانت اطلاعی نداشت . هر کسی سوالی بی جواب می پرسید . بعضی ها با لحن استرحام آمیز و بعضی دیگر مشمئز از فرمان صالح خان همهمه را انداخته و اظهار نظر می کردند .
    در این میان فقط دو چشم بود که از شادی برق می زد . خاتون قصی القلب که از به بند در آمدن طوطی لذت می برد و لبخند به لب داشت .
    طوطی همراه نسق چی ها از خم کوچه سراجان گذشت . بعضی ها چند قدم پشت سرش رفتند اما من و نبات که در دو طرف خاتون به دیوار تکیه داده بودیم قدم از قدم برنداشتیم و هریک بهانه ای برای ایستادن تراشیدیم . خاتون خیره به لنگه های در بازمانده ی خانه ی طوطی گفت : " یقین دارم که اگر بهمنیار بفهمد عشقش به نادرشاه خیانت کرده او را فراموش خواهد کرد . "
    در حالی که هنوز نگاهم را از جهانگیر جدا نکرده بودم زیر لب پرسیدم : " مگر بهمنیار خود دشمن تاج و تخت نادر نیست ؟ "
    خاتون مرموزانه خندید و گفت : " نه ، فقط دشمن ناحق است . "
    نبات جلو رفت تا لنگه های بازمانده ی در را ببندد . بعد در همان حالت صدایش در جیر جیر در پنهان شد که گفت :
    " بهتر است برویم خانه . من خیلی کار دارم . هنوز ریشه های قالی جهیزیه ام را نزده ام ."
    خاتون نگاه تحسین آمیزش را بر صورت نبات فراموش نکرد . و در جواب گفت : " خوش به حال آن خانه ای که تو قرار است پا روی زمینش بگذاری نبات . الحق که از هر انگشتت یک هنر میریزد . "
    با غضب گفتم : " الان صدای مرشد در می آید . بهتر است ما برویم . تو نمی آیی خاتون ؟ "
    من و نبات از این سوی جوی و خاتون از سوی دیگر راهی انتهای کوچه شدیم . گاهی به بهانه ای بر می گشتم تا از رفتن جهانگیر نیز مطمئن شوم . کوچه تاریک بود و تنها صدای شرشر آب شنیده می شد . گاهی نیز سرفه های خاتون و بالاخر جیر جیر در که توسط دستهای نبات باز شدند .
    " تو نمی آیی داخل خاتون ؟ "
    نه ممنونم . می روم خانه . فراموش کرده ام زیر اجاق را خاموش کنم . "
    پرسیدم : " جهانگیر برای شام می آید منزل ؟ "
    خندید و گفت : " تو هم خوب می دانی که هر وقت جهانیر قرار است شام در منزل باشد من پخت و پز می کنم . "
    در دل ذوق کردم و با خود گفتم : " پس امشب هم می توانم از درز در رد شدنش را تماشا کنم . "
    بعد لحظه ای حس کردم صدای پایش را می شنوم . صدای نفس هایش و حتی لغزیدن شمشیرش بر فلز های لباس رزمش که شیفته اش بودم . می مردم و زنده می شدم هنگامی که صدای ساییده شدن پوستین هایش را بر زمین می شنیدم .
    "امشب هم می شنوم ."
    " چی گفتی گلاب ؟ "
    " هیچی با خودم بودم . برویم نبات ."
    اما نبات داخل نیامد و گفت : " من می روم خاتون را همراهی کنم . می دانی که خاتون از تاریکی می ترسد . "
    نگاهم را همچون تیغه بران شمشیر بر صورت نبات کشیدم و گفتم : " مگر تو نگفتی کار داری و باید ریشه های قالی جهیزیه ات را بزنی . تو برو داخل من خودم همراه خاتون می روم . "
    برگ برنده را در دست گرفتم . نبات به اجبار دستور من رفت داخل و من همراه خاتون انتهای کوچه را در پیش گرفتم .
    هنوز هفت یا هشت گام بیشتر برنداشته بودیم که شنیدن صدای جهانگیر از پشت سرم زانوهایم را به لرزه در آورد و سست بر جای ایستادم . در تاریکی روبنده ام را کنار زدم و به صورت مردانه اش خیره ماندم .
    سرش را پایین انداخت و گفت :
    " شما زحمت نکشید . ادامه راه را خودم همراه خاتون هستم . بهتر است شما برگردید منزل ."
    آشفته و منقلب سر به زیر افکندم و راهی خانه شدم . صدای دورگه و مردانه اش حتی لحظه ای آرامم نمی گذاشت . به خانه رسیدم . آب دهانم را با فشار بلعیدم و برگشتم تا تیر آخر نگاهم را به سویش پرتاب کنم . اما تیر بر پشتش فرو نشست . چه مردانه نگاه می کرد و چه مردانه رفتار می کرد . خدایا امشب را چگونه به صبح برسانم . صبح فردا را چگونه به بعد از ظهر و موعد خواستگاری ختم کنم . نفسم بند آمده بود که وارد دالان تاریک شدم . اندک نوری از پی سوز مسی روی زمین می تابید . در را بستم . صدای مادر از داخل حیاط به گوش می رسید .
    " تو هستی گلاب ؟ "
    با صدای بلند پاسخ دادم : " بله مادر ."
    و چشم بر هم نهادم تا بار دیگر چهره جهانگیر در ذهنم ظاهر شود . کاش در این سکون و تاریکی تنها او مقابلم ایستاده بود. من دست هایم را بر شانه اش قرار می دادم و او مردانه سنگینی دستهایم را تحمل می کرد .
    این بار صدای مرشد بود که مرا به حال خود برگرداند .
    " دختر ها سفره شام را پهن کنید . امشب باید زودتر به رختخواب برویم . فردا روز باشکوهی است . روزی که هر دوی شما باید با خانه مرشد وداع کنید . "
    آب از چاه کشیدم و در کوزه ریختم . مادر کارد تیزی در قلب هندوانه ای درشت هیکل فرو کرد و آن را به هفت قاچ مساوی تقسیم کرد و در سینی قرار داد .
    نبات سفره چرمین را روی تخت پهن کرد و خرگوش برشته شده که وسط یک دیگ مسی بر سفره چشمک میزد را بین سبد های انگور یاقوتی و گلابی نطنز جا داد . کنار پدر نشستم و به تسبیح یاقوتی اش خیره شدم . هر دانه را که به سمت پایین می فرستاد با صدای تق به دیگری می خورد و صدای جهانگیر کامل در ذهنم جا می گرفت .
    " کجا می روی گلاب ؟ "
    " بالای بام . "


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    - «برای چه مگر شام نمی خوری؟»
    - «نه، میل ندارم. می روم بالای بام کمی هوا خوری. می خواهم کمی تنها باشم و به فردا فکر کنم.»
    سمت چپ ایوان دالانی باریک قرار داشت که انتهایش پله های باریک و بلند هر قدم را به سمت بام راهنمایی می کرد. هر پنج پله را که بالا می رفتم یک دور پیچ لازم بود تا پله های دیگر را طی کنم.
    چه هوایی. چه سکوتی. لب بام نشستم. گل دسته های مسجد شاه نمایان بود. از کوچۀ پشتی دیدم که شب گردها با فانوسهای روغن سوز گردش می کنند و اهالی را به خفتن دعوت می کنند.
    تا نیمه شب نشستم. صدای بانگ بردار شهر اصفهان که کوچه ها و میدانهایش غرق در تاریکی و سکوت نشسته بود. به گوش می رسید. از بالای گلدستۀ بلند مسجد شاه چندین بار فریاد زد:
    «مردم بخوابید که نصف شب فرا رسید. خدای را عبادت کنید و برای سلامتی نادرشاه افشار دعا کنید. مردم بخوابید که نصف شب فرا رسید.»
    از پله ها پایین آمدم. همه اهل خانه خواب بودند. به اطاقم رفتم و زیر نور مهتاب به رختخوابم که لحاف ساتن صورتی بر تشک نرم و ضخیم تا شده بود پناه بردم. پلکهای سنگینم چشمانم را وادار کردند به بسته شدن. نمی دانم چه وقت به خواب سنگین دعوت شدم. نمی دانم آن شب چه خوابی جز خواب جهانگیر دیدم و حتی نمی دانم به چه علت آنگونه وحشت زده از خواب پریدم.
    دانه های عرق بر پیشانیم حس کردم که برق می زند. از جلوی آئینه قدی اطاقم کنار رفتم و خود را به پشت پنجره رساندم. نبات غرق در شادمانی مشغول چرخاندن آتش برای قلیان پدر بود. از اطاقم خارج شدم. دیدم که نبات موهایش را به دو نیم تقسیم کرده و به طرز مرتبی بافته و هر بافته را روی شانه اش انداخته. دیدم که دامن پرچین حریر آبی بر تن دارد و یقۀ خروسی بلوزش را تا آخرین دکمه بسته. صورت سفیدش زیر موهای خرمایی و بلوز ساتن صورتی نمای دیگری گرفته بود. در دل گفتم: «خوش به حال نبات. چه قدر زیبا و ملوس است.»
    بار دیگر به اطاق برگشتم و رو به روی آینه ایستادم. از حرص موهایم را پریشان کردم از فرق شانه زدم و همانگونه که نبات بافته بود گیسوانم را بافتم و روی شانه ام انداختم.
    پیراهن ابریشم بنفش پوشیدم. زینت آلات به خود آویختم و عطر زدم.
    اما همچون نبات زیبا نبودم. این را خود نیز باور داشتم.
    به اطاق مجاور تالار رفتم. اطاقی که مخصوص پذیرایی از زنها بود. می دانستم خاتون هم همراه جهانگیرخان می آید اما آیا مادر یا خواهر آن مرد که قرار است به خواستگاری نبات بیاید چگونه انسانهایی هستند. چه شکل و شمایلی دارند. چه اخلاقی دارند. آیا نبات را پسند می کنند؟
    بعدازظهر بود. ساعت از چهار گذشت. قلبم به تاپ و توپ نشسته بود. طلعت و گوهر دیس های میوه و کلوچه را وسط اطاق روی پارچه ای که زربافت بود چیدند. خیره به ترمه های پارچه پرسیدم: «چرا دست و دلم می لرزد؟»
    طلعت خندید و رو کرد به گوهر: «همه همین طور هستند. مگه نه خواهر؟» و گوهر ادامه داد: «راست می گی، یادت هست روزی که...»
    صدای آهسته مادر را از چهارچوب دری که به تالار باز می شد شنیدم که گفت: «مهمانها آمدند.»
    و گوهر ادامه حرفش را خورد و افزود: «بلند شو طلعت. نبات، گلاب، شما بروید توی آن اطاق، هیچ حرفی نمی زنید تا صدایتان کنیم.»
    دست و پایم را گم کرده بودم. هول شدم و به طرف اطاق دویدم. نبات پشت سر من وارد اطاق شد و در را بست. هر دو پشت در نشستیم و به کنج دیوار تکیه دادیم. نگاهم به قاب عکس مرشد بود. نبات در حالی که با انگشهایش بازی می کرد آهسته گفت:
    «احساس می کنم به زودی با این خانه، با این دیوارها و درها وداع می گویم. تو چه طور گلاب.»
    جوابی ندادم اما در دلم که جست و جو کردم هیچ وداعی نیافتم. چرا من این احساس را نداشتم.
    صدای خاتون را شنیدم. همزمان با نبات بلند شدم و از پشت شیشۀ قرمز رنگ، داخل اطاق پذیرایی را تماشا کردم. نفسم آنقدر گرم بود که شیشه فوراً بخار کرد. خاتون را دیدم که لبخندزنان به سمت بالای اطاق رفت و روی مخده نشست. دلم فرو ریخت. آخ جان اول خواستگار من آمد.
    خودم را جمع و جور کردم و دستک های چهار قدم را مرتب نمودم، سپس در را گشودم و به اطاق پذیرایی گام نهادم. خوشحال بودم. سبکبال و بشاش سلام گفتم.
    خاتون در حالی که میوه برمی داشت نگاهی به من انداخت و پرسید: «پس نبات کجاست؟»
    خنده کوتاه طلعت در صدای گوهر که گفت: «هنوز خواستگار او نیامده.» محو شد.
    خاتون دوباره نگاه از من دریغ نکرد و گفت: «مگر قرار است چه کسی به خواستگاری نبات بیاید؟»
    مادر پاسخ داد: «صاحب منصب است. ما تا به حال او را ندیده ایم اما پدر نبات پیغام گرفته که امروز عصر برای عرض ادب خدمت می رسند.»
    خاتون خندید و گفت: «برادر من به احمدخان پیغام داده بود، همین طور به زعفران باجی، مگر پیغام به شما نرسید؟»
    مادر هاج و واج به من نگاه کوتاهی کرد و سپس خیره در چشم پر سؤال خاتون افزود: «اما زعفران باجی گفت شما پیغام داده اید که به خواستگاری گلاب می آیید.»
    همچون آتشی که زیر انبوه آب یکباره به خاکستر تبدیل می شود فرو نشستم و نگاه اطرافیان را بادی پنداشتم که قصد از هم پاشیدنم را داشت.
    صداها در سرم پخش می شد. هیچ صدایی را واضح نمی شنیدم. هیچ نگاهی را باور نداشتم. فقط لبها را دیدم که تکان می خوردند، بعد دیدم که در اطاق باز شد و نبات بیرون آمد. از جا برخاسته و همچون فردی کر و لال به سمت پایین اطاق رفتم. روی دو زانو نشستم و سعی کردم آنقدر به خودم مسلط بمانم که فقط صداها را تشخیص بدهم.
    مادر با لحن دلسوزانه گفت: «چرا رفتی پایین اطاق دخترم.»
    «هیچ کس نمی دانست من عاشق و شیفته مردی هستم که اکنون در اطاق مجاور نشسته.»
    لحظه ای در میان تالار و اطاقی که ما در آن نشسته بودیم باز شد. چشمانم راهی جست و جو کردند و جهانگیر را دیدند.
    قبای آبی به تن داشت و رویش شال سفید ابریشم به کمر بسته بود. کلاه بخارایی از سر برداشته و نگاهش در همان حالت به من افتاد. سر برگرداندم و خطاب به خاتون گفتم:
    «کلوچه بردار. دست پخت خودم است. مخصوص شما پخته ام.»
    نبات لیوان شربت به لیمو را جلوی خاتون گذاشت و در ادامه حرف من گفت: «راستی از طوطی چه خبر؟»
    خاتون که ترجیح می داد راجع به طوطی حرف بزنند سؤال مرا بی جواب گذاشت و مشغول صحبت با نبات شد.
    هنوز باور نداشتم جهانگیر به خواستگاری نبات آمده. با خود فکر کردم خاتون از هیچ چیز خبر ندارد. این جهانگیر است که به زودی موضوع را مطرح می کند و مرا مورد انتخاب قرار می دهد.
    صحبت بالا گرفت. حرف از عروسی بود. از خانه بخت. از مهریه و... پدر می گفت و جهانگیر می پذیرفت. بالاخره نفس در سینه ام حبس شد آن زمان که جهانگیر گفت:
    «این انگشتر فیروزه را برای نامزدم سوغات آورده ام. اگر ممکن است بیاید تا در انگشتش...
    به نبات نگاه کردم او نیز خیره در چشم من بود. دیگر پابان جملۀ جهانگیر را نتوانستم بشنوم. قلی، نوکر و خانه شاگردمان از پایین تالار برخاست و به دستور پدر خودش را به پشت در اطاق پذیرایی رساند. در هنوز نیمه باز بود اما قلی چند ضربۀ آهسته با پشت انگشت به شیشۀ آبی رنگ زد.
    مادر اشاره داد برخیزم و جواب قلی را بدهم. از خدا می خواستم که در بیشتر باز شود. جهانگیر نگاه طولانی تر از دفعۀ قبل به من انداخت و بعد سر به پایین افکند.
    «بله قلی.»
    صدای پدرم روحم را به پرواز درآورد.
    - «بیا دخترم. جناب جهانگیرخان می خواهد با این انگشتری فیروزه تو را نشان خودش کند.»
    مادرم و طلعت روبنده زدند و جلو آمدند تا همراهم وارد تالار شوند. نباید تنها می رفتم. رسم بر این بود هنگام نشان دو زن همراه نوعروس باشند.
    سلام کردم و رفتم کنار پدر روی دو زانو نشستم.
    جهانگیر بی آنکه نگاهم کند خطاب به پدرم گفت: «گویا اشتباهی رخ داده جناب مرشد. من به خواستگاری... دختر کوچکتر شما... منظورم...»
    خاتون در میان در تالار ظاهر شد و در ادامۀ حرفهای برادرش افزود: «ما به خواستگاری نبات آمده ایم. مرشد.»
    سوختم و همچون قطره ای در زمین فرو نشستم. دیگر عشق از یادم رفته بود. بیش از عشق فکر غرور لگد شده و عرقی بودم که از شرم در پیشانیم جمع شده بود.
    آخ که چقدر سخت و دشوار لحظه ها را سپری کردم.
    قند شکسته شد. مرشد حرف جهانگیر را پذیرفت. هیچ کس از دل به ضعف نشسته من خبر نداشت. مادرم نقل به دست خاتون سپرد تا روی سر نبات بریزد. گوشه ای از اطاق پذیرایی تکیه به دیوار و خیره به مراسم نامزدی اشک به زیر ریختم.
    نبات در شادی و شعف من در عزا. او خندان و من گریان. مهمانها را بدرقه کردیم.
    جهانگیر گیوه های یزدی اش را پوشید و خندان ایوان را طی کرد. پس از رفتن خاتون و برادرش گوشه ای در اطاقم افتادم و به شدت گریستم. هیچ کس از حالم آگاه نبود. صدای غش غش خندیدن نبات و ریسه رفتن طلعت و گوهر شکنجه ام می داد. روی فرش خرسک اطاقم با چنگ می کشیدم و با حرص می گفتم:
    «نفرین به تو ای نبات. لعنت به تو...»
    نمی دانم چه وقت از شب بود که مادرم با یک ظرف آب و گلاب قمصر بالای سرم ایستاد. مثل فنر از جا پریدم. همه چیز تمام شده بود. انگشتر را در دست نبات دیدم.
    - «فردا شب حنا کف دست نبات می گذارند.»
    یعنی حنابندان است. یعنی خطبه عقد خوانده می شود. یعنی مال او می شود. یعنی هر دو به خانه بخت می روند.
    هفته دیگر جشن است. جشنی مفصل در خانه داماد. گوسفند کشان است و دهول زنان عروس را به آن خانه می برند. تمام اهل محل دعوت دارند. عروس را به حمام می برند. او را سوار بر اسب می کنند و تا خانه بخت یاریش می دهند.
    در دل فریاد زدم: «ای... خدا.»
    از فرط خشم و غضب می لرزیدم. عروسی بود. عروسی نبات و جهانگیر. آشفته قدم می زدم. طول تالار را بیش از صد بار پیمودم. با خود درد دل می کردم. جهانگیر او را انتخاب کرد. از روز اول هم او را می خواسته. نبات هم از موضوع آگاه بود و دم برنمی آورد. مرا به تمسخر گرفته بود. به خونت تشنه ام نبات. انتقام خواهم گرفت.
    گرگ زاده گرگ شود... گرچه با آدمی بزرگ شود.
    حیف از سفرۀ پدرم. از لقمۀ حلالی که در این خانه خوردی ای حرام زاده نمک نشناس.
    دیگ های مسی روی اجاق های کنار دیوار بر پا شدند. آشپز دور بدنه دیگ ها را به گل آغشته کرده بود. گوسفندها در خون خود غلتیدند. قلی با تور قرمز و آبی و منگوله های سفید و زرد اسب نبات را تزئین می کرد. رویش لحاف جهیزیه اش را انداختند. نبات سوار بر اسب راهی خانه بخت شد. هرچه به مغز خود فشار می آوردم نمی دانستم چه عکس العملی بایستی از خود نشان بدهم. او به خانه ای می رفت که سالها خانۀ آرزوهای من بود. خانه بخت من.
    - «گلاب! مگر تو دنبال عروس نمی آیی؟»
    مضطرب و با تردید گفتم: «می آیم.»
    نمی دانم برای چه رفتم. نمی دانم گامهایم از کی دستور گرفتند که آن قدر با اراده راهی شدند. شاید دلم می خواست یک بار دیگر خانۀ جهانگیر را ببینم. علفهای هرز از زمین جدا گشته و گوشۀ باغچه جمع شده بودند. درختها هرس شده و سایه ای دلنشین بر آب زلال استخر انداخته بودند. فواره ها به رقص درآمده و بوی عطر گلها فضای حیاط را دل انگیزتر ساخته بود.
    عروس را به تالار بزرگ بردند. همان که چهل چراغ داشت. همان که تخت چهارپایه اش جای خالی جهانگیر را نشان می داد حالا اطاق حجله بود. اطاق عروس و داماد.
    درهای چوبی به روی آن دو بسته شد. ساز و دهول به صدا در آمد. چند افسر از مدعوین جهانگیر بودند که به رسم شادی شمشیر برکشیدند و نبردی دوستانه سر دادند. تماشاچیان ذوق زده به تماشا ایستاده و برایشان کف می زدند. زنان و کودکان همسایه بر بام منزلهایشان نشسته و کل می کشیدند. به خانه مرشد برگشتم. هنوز آشپزها مشغول بودند. به اطاقم رفتم. در واقع به در و دیوارش پناه بردم. احساس می کردم هیچ کس در آن اطاق مزاحم افکارم نیست.
    حالا آن دو چه می کنند. جهانگیر... جهانگیر به نبات چه می گوید. نبات چه جوابی خواهد داد.
    آه چه سخت است. تف بر این لحظه ها. همه چیز تمام شد. نبات عروس جهانگیر شد. من ماندم تک و تنها. بدون عشق. لعنت به این زندگی.
    گیسوانم را در حریر پیچیدم. قبای صورتی دامن بلندی که دور یقه و دامن آن ملیله دوزی شده بود پوشیدم. خود را در آینۀ خیالاتم عروس می دیدم. عروس جهانگیر. شاید دیوانه شده بودم. عشق، عقل را از مغزم ربوده بود. احساس شعف بی پایانی در خود می کردم. مثل اینکه می خواستم بال در بیاورم و به آسمانها بروم. روی پاره ابری شناور بنشینم و در فضای نیلی پای بکوبم. حس می کردم این سور و سات و این پای کوبی برای من است.
    غروب از راه می رسید. دیوانه و مجنونی بودم که پنهانی از خانه خارج شدم. نمی دانستم به چه منظور ترک خانۀ پدر گفتم و آیا به کجا می روم. ساعتها در پس کوچه ها قدم برداشتم. تا اینکه بالاخره سر از کوچۀ شیشه گر خانه که یکی از کوچه های کثیف و متعفن جنوب شهر اصفهان بود در آوردم. کوچه خلوت و تاریک بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    دیوار های بلند دو طرف مشرف به صحن دو کارگاه شیشه گری بود اجازه نمیداد هیچ نوری به سطح این معبر تنگ و متعفن برسد و منجلاب کثیفی که وسط کوچه ایجاد شده بود را بخشکاند .
    در قسمت جنوبی کوچه تل بزرگی از خاکروبه و کثافات دیده میشد که مسکن و مامن سگهای ولگرد محله بود .
    آهسته قدم بر میداشتم و زمزمه کنان اشک می ریختم . خدایا من چقدر بدبختم . خدایا عشقم از دستم رفت . همه زندگیم یک جا نابود شد . دیگر به هیچ چیز و هیچ کس امید ندارم . ناگهان صدایی از پشت سر خود شنیدم صدایی غریب . صدایی که هرگز با گوشم آشنا نبود .
    -تو کیستی که این قدر شهامت داری پا به این کوچه نهاده ای ای غریبه ! به سوی صدا چرخی زدم . از سرو وضعش مشخص بود کارگر شیشه گری است . نفس زنان ودر حالی که گونی مملود از مواد بی مصرف و کثافت را حمل میکرد تا بر بار الاغ اضافه کند ادامه داد : معلوم است اهل این محله نیستی . صدایم می لرزید که پاسخ گفتم : نه نیستم راه را گم کرده ام . بالا فاصله گونی را در خورجین الاغ جا داد و یک قدم به عقب گذاشت . خوب نگاهم کردو پرسید : خانه ات کجاست دختر جوان ؟
    با این که روبنده ام هنوز پایین بود اما چه خوب تشخیص داد جوانی خام و نادان هستم . گفتم : کوچه سراجان .
    مرد کارگر نگاهی به دو طرف کوچه انداخت و در حالی که الاغش را وادار به حرکت میکرد گفت : همراه من بیا . تو را به داروغه شهر می سپارم تا راه را نشانت بدهد .
    با لحنی ملتمسانه گفتم : نه . داروغه نه . عروسی خواهرم است . نمیخواهم آبروریزی بشود . باید همانگونه که بی صدا خانه را ترک کردم بی صدا هم به خانه برگردم . کارگر شیشه گری که خودش را رجب معرفی کرد وقتی متوجه شد من حاضر نیستم با داروغه به خانم برگردم تصمیم گرفت دست از کار شبانه بکشد و همراه من بیاید .
    در کوچه های تاریک همراه مرد قد بلند و لاغر اندامی که جامه کهنه به تن داشت و هیچ چیز از او نمی دانستم قدم بر میداشتم . تنها صدایی که در آن وقت شب شنیده می شد عوعو سگهای ولگرد و گاهی صدای آب دزدکها بود . به میدان شاه رسیدیم و سپس هر چه به کوچه سراجان نزدیکتر میشدیم بیشتر از لحظه ای قبل دگرگونی حالم را باور می کردم . گویی قدم به جهنم می گذاشتم . دلم می خواست در این دنیای بزرگ قدم به هر دخمه و خرابه ای می گذاشتم جز به خانه مرشد . خانه پدری برایم حکم زندان پیدا کرده بود . در دو دیوارش را جادو شده می دیدم . گاهی می ایستادم . رجب که در بین راه حتی جمله ای سخن نگفت پا به پای من حرکت می کرد و از ایستادنم در هر چند قدم هیچ شکایتی نمیکرد مهتاب رنگ پریده اندکی کوچه را روشن کرده بود . هنوز صدای شادی از انتهای کوچه شنیده می شد .
    -رسیدیم همین جا است .
    رجب تکیه به دیوار داد و نفس راحتی کشید . پرسیدم : خسته شدی؟ در حالی که راه برگشت را در نظر می گرفت جواب داد : کار ثواب خستگی نمی پذیرد . از داخل کیسه چرمی که در جیب راست دامن پرچینم جا گرفته بود دو سکه درآوردم و به طرفش گرفتم . رجب که گویا از این حرکت من بسیار رنجیده خاطر گشته بود اخمهایش را درهم کشاندو گفت : من گدا نیستم . از حرکتی که انجام داده بودم حسابی شرمسار شدم . رجب قدم برداشت که برود روبنده سفیدم را بالا زدم و گفتم : بی ادبی مرا ببخش . فقط یک لحظه برگشت و نگاهم کرد نمیدانم در آن شب مهتابی در صورت من چه دید که آنگونه عاشق ودلباخته کوچک را ترک کرد . نمیدانم .
    آنشب نمیدانستم که او عاشق رفت اما می دانستم که انسان رفت و از جای پایش بوی انسانیت و مردانگی برخاست . شور عشق را در چشمانش تشخیص ندادم . اما برق محبت و صفا را به راحتی باور کردم . از در خانه طوطی گذاشتم . چه سوت و کور بود . جلوی در منزل خودمان رسیدم . در باز بود . وارد شدم . هیچ خبری نبود . اصلاکسی در خانه نبود . حیاط را زیر نگاه گذراندم .
    آه مادر چرا تنها نشسته ای ؟ گوشه ای از ایوان مادرم و گوشه دیگر پدرم زانوی غم در بغل گرفته بودند نگاهم به سمت آتشهای اجاقها چرخید . همه خاموش و تبدیل به خاکستر شده بودند . مادر که می پنداشت تا آن لحظه من نیز در میان مدعویان عروسی بودم گفت: از امشب تو باید رختخواب مرشد را بیندازی گلاب . نباید اجازه بدهی مرشد جای خالی نبات را احساس کند . صدای مادرم پر از بغض و نگاه من از شنیدن نام نبات پر از تنفر . دلم میخواست شرم را کنار میگذاشتم و از خیانت و دورویی و نمک نشناسی اش برای پدر ومادرم میگفتم . اما ....
    -گلاب جان میدانم خسته ای اما یک زحمت بکش دخترم .
    با خودم گفتم مادرم چه گناهی دارد که دلش را بشکنم نباید از درونم آگاه شود.
    -بله مادر بگو .
    -بروخانه جهانگیر خان .
    تنم از شنیدن این جمله لرزید اما به روی خودم نیاوردم وبه نرده های ایوان تکیه دادم برای چه مادر . من که همین حالا ...
    مادر خنده ای توام با بغض سرداد و گفت : می دانم ... میدانم همین حالا از راه رسیدی اما غیر از تو کس دیگری نمی تواند این پیغام را به طلعت بدهد .
    -چه پیغامی ؟
    زیر گوش طلعت بگو ... بیا جلوتر تابگویم ....
    پدر از جا برخاست و گفت : لااله الله ... ما رفتیم . هرچه می خواهی بگو زن .
    مادر پیغامش را زیر گوشم گفت و من راهی خانه جهانگیر شدم . دودل همراهم می آمد . یکی راضی از این که دو باره درو دیوار خانه جهانگیر را می بیند وبوی تنش را درهر گوشه اش احساس میکند . دیگری پر از تنفر سد راه قدمهایم می شد . اوتو را انتخاب نکرد کجا می روی سبک سر دختر مرشد تو بودی نه نبات کج عقل کجا میروی برگرد .
    اما مادرم ... پیغام مادرم را چه کنم . با خودم کلنجار می رفتم اما دل اولی را بیشتر می پسندیدم و راضی قدم بر میداشتم .
    درخانه جهانگیر باز بود . یکراست به اطاق تالار رفتم .زنها دور تا دور تکیه بر پشتی های کشمیری مشغول خوردن میوه ونقل و گز بودند. همه لباسهای رنگی پوشیده و تورهای حریر برسر انداخته بودند. وسط تالار پارچه زربافت بزرگی پهن شده بود . وسط پارچه یک گلدان ودور تا دورش ظرفهای نقره که پر بود از میوه و کلوچه چشم چرخاندم تا طلعت را بیابم الحق که بوی عروسی می آمد. صدای ضرب و خش خش پابند دلقکی که میان مردها مشغول نمایش بود شور و حالی به مدعویان بخشیده بود بوی عود بوی اسپند و بوی خوش عطرهایی که زنها به خودشان زده بودند . آهای طلعت ... طلعت . نگاه طلعت به من افتاد و دستهایش را باز کرد . چیه گلاب . اشاره کردم بیا .
    تو بیا .
    از جلوی زنها گذشتم و خودم را به طلعت رساندم خم شدم واو گوشش را جلو آورد . پیغام را گفتم و به قصد برگشتن چرخیدم .
    -کجا گلاب ؟
    -می روم خانه .
    -صبر کن با هم می رویم . عروس وداماد در حجله هستند صبر کن باید امانتی را ببریم . از شرم سرخ شدم و کنار طلعت نشستم . خونم به جوش امده بود . عجب غلطی کردم ها کاش نمی آمدم . در میان این جمع چه کسی از دل من آگاه است . هیچ کس .
    -نه ممنون نمیخورم .
    -چرا ... عروسی خواهرت است بخور ... هرشب که عروسی نیست .
    یک دانه کلوچه از گوهر گرفتم .
    خندید : انشاا... عروسی خودم خدمت کنم .
    آه از جگرم برخاست . کدام عروسی عروسی من عزا شد و تمام شد . آن را که دوست داشتم و دیوانه وار در فکرش بودم پر کشید و حالا در برابر دیده ام با دشمن سرم خوش و بش می کند .
    مهمانها کم کم بنای خداحافظی می گذاشتند تالار خلوت شد . خاتون در حالی که با مرغ مینای سیاه رنگش که سوغات هندوستان بود بازی می کرد گاه زیر چشمی نگاهی کوتاه و زیرکانه به من می انداخت و لبخند مرموزی بر لب جا میداد.
    با تنفر نگاهش میکردم وبا خود گفتم : الهی بمیری و هرگز به بهمنیار نرسی توای عفریته میدانستی جهانگیر نبات را می خواهد و حتی این را نیز میدانستی که من عاشق جهانگیر هستم اما با نیرنگ و موذی گری حقیقت را از من پنهان نگه داشتی تا امشب نیشخند به رویم بزنی . الهی داغ بهمنیار به دلت بماند .
    شمعدانیهای اطاق حجله روشن شدند . و نوری از پشت پنجره های کوچک به درون تالار تابید . گوهر از جا برخاست و آهسته به طلعت گفت : من خجالت میکشم تو برو .
    بعد در صندوقی را که جزء جهیزیه نبات بود باز کرد و مشغول پیچیدن بقچه حمام نبات شد . طبق رسم و رسوم می بایست اذان صبح نبات را به حمام می بردیم . بعد از راه حمام به خانه پدر تا سه روز که داماد برای عرض ادب و به قول معروف داماد سلام بیاید خانه پدرزن و به عنوان روسفیدی عروس دست پدرزن را ببوسد .
    دو پیرزن که یکی خاله پدرم ودیگری عمه جهانگیر بودند روسفیدی نبات را تایید کردند . و ماهمراه نبات راهی حمام شدیم . بقچه در خنچه پر از یاس قرار داشت . با یک شیشه گلاب و یک شاخه نبات که روی سر قلی جا گرفت . نبات که چادر سفیدش جدا از چادرهای سیاه ما بود در بین ما قدم بر می داشت و سر به زیر انداخته بود . چه کنم مجبور بودم همراهشان بروم . رسم بود خواهرهای عروس او را به حمام ببرند . اگر امتناع میکردم همه می فهمیدند حسادت کورم کرده و شاید هم پی به عشقم می بردند .
    نبات را به جهان دلاک پیرزن سپردیم . حمام خلوت بود و بخاری گرم از آب خزینه بر می خاست . گوهر طبق سفارش مادر دو سکه در دست دلاک ودو سکه هم در دست صاحب حمام انداخت بعد مشغول درست کردن آب خنک و نبات شد .
    -گلاب ازآن کوزه آب بیاور .انگار در این یکی باز بوده و کمی خاشاک گرفته .
    ظرف سفالی آبی رنگ را از دست خواهرم گرفتم و سراغ کوزه رفتم . آنقدر متشنج و عصبی بودم که نتوانستم لرزش دستهایم را کنترل کنم و به هنگام سرازیر شدن کوزه انگشتهایم بی حس گشتند و کوزه نقش بر زمین هزار تکه شد .
    صدای جیغ نبات از داخل حمام برخاست . همه هول شدند به راستی تازه عروس چه ابهتی داشت .
    کاش من جای او بودم .
    دلاک باشی قطعه ای طلا از زینت الات نبات را در ظرف آب ریخت و به دست نبات داد . یکی پشتش را می مالید ودیگری میگفت امانت است دیگر چه کنیم اگر بلایی سرش بیاید جواب شوهرش را چه بدهیم . بقیه می خندیدند : خدا شانس بدهد .
    در دل با حرص می گفتم : اما این شانس من بود .
    دلاک موهای نبات را با گل سرشور شست و برق انداخت . بدنش را کیسه کشید و سنگ پای الموت را حسابی کف پایش کشید. هنوز کف دستهای نبات و ناخنهایش از رنگ حنا سرخ بود اما طلعت دوباره مشغول درست کردن حنا شد. رسم است دیگر چه کنم . خاتون خانم گفت دوباره حنا کف دستش بگذاریم . حق داشتند . عروس تا چهل شب هر حمام حنا کف دست میگذاشت به کف دستهای خودم نگاه کردم .
    خوش به حالت نبات ! چه حالی داری اکنون . چند ساعت دیگر شوهرش بربالینش می نشیند ودر حالی که موهای براقش را می بوید هدیه ای با ارزش زیر بالشش می گذارد . همانگونه که شوهر طلعت و گوهر گذاشتند .
    دوباره و چند باره آه کشیدم و تکیه بر کاشیهای روی سکو نشستم . به حوض کوچکی که وسط و روی حمام بود خیره شدم .
    خواب چشمانم را پر کرده بد پس کی این عروس را از حمام بیرون می آورند ؟
    طلعت گفت : وقتی خروسها از خواندن دست بکشند و آفتاب طلوع کند . لباس حریر سرخ رنگی تن نبات کردند و تور حریر سفید به موهای معطرش بستند دلاک نعلینش را جفت کرد و جلوی پایش گذاشت . طلعت چادر و روبنده اش را مرتب کرد تا چشم هیچ نامحرمی به او نیفتد .گوهر چند نقل در دهان نبات گذاشت و مقداری سکه رویش ریخت . صاحب حمام اسپند دود کنان ما را بدرقه کردو در حالی که دعای خوشبختی برای این نو عروس میخواند پرده لنگی حمام را کشید . پله های حمام را با صلوات بالا رفتیم . گوهر یک سکه هم به عنوان صدقه در کاسه یک مستحق که همیشه جلوی در حمام می نشست انداخت و خنده کنان گفت : روزی که مرا به حمام آورده بودند طلعت مثل همین سکه را در همین کاسه انداخت خوب به خاطر دارم چه روزی بود .
    بعد به شانه نبات زدو زیر لب گفت : می دانم اکنون چه حالی


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    62-71 داری.» در میان این خواهرها فقط لبهای من بود که از خنده بیزار بود و میل به گریستن سر به زیر می انداخت.
    نبات را سوار درشکه کردیم. یک درشکۀ تزئین شدۀ پر منگوله با دو اسب سیاه مثل شبق که روی زینهای هر یک دو قراول با لباس رزم نشسته بودند.
    این دیگر شاه کار جهانگیرخان هم رکاب سردار محمدخان بود. طلعت در حالی که کمک می کرد نبات سوار کالسکه شود آهسته گفت: «همسر صاحب منصب شدن این خوبیها را دارد.»
    نگاه آخر را به سقف چرمی و سیاه درشکه انداختم و سوار شدم. صدای سم اسبها روی سنگفرش خیابان برایم حکم لالایی پیدا کرده بود. درختهای کنار خیابان را تار می دیدم و هر یک به سرعت پاهای اسبها که در حرکت بودند از جلوی چشمم می گذشتند.
    - «پس چرا چرخهای این درشکه در مسیر خانه حرکت نمی کنند.»
    طلعت سر جلو آورد و آهسته و لبخند زنان گفت: «جهانگیرخان دستور داده عروس را در شهر بگردانیم.»
    حرص می خوردم. شکنجه می شدم و سعی می کردم ظاهرم را حفظ کنم. بالاخره لحظه های عذاب به پایان رسید و درشکه وارد کوچۀ سراجان شد.
    مرشد جلوی خانه یک گوسفند دیگر قربانی کرد. زنهای همسایه جلوی در ایستاده و مبارک باشد می گفتند. عروس را به خانۀ پدری بردیم. به اطاق تالار روی تشک پر قو. پشتش چند بالش بزرگ مخملی نهادیم. سفرۀ صبحانه وسط تالار پهن شد. ظرف عسل و ظرف مغز گردو کنار یکدیگر جا گرفتند. نان داغ جو و شیر شتر ظرف تخم مرغ ها را احاطه کرده بودند.
    و بالاخره مادر با یک ظرف قیماق «کاچی داغ» که مخصوص عروس پخته شده بود وارد اطاق شد.
    طلعت کاسه های چینی را جلوی هر نفر می گذاشت و پشت سرش گوهر با ظرف پر از قاوت که از آرد نخودچی و مغز پسته و هل و دارچین درست شده بود خم می شد و تعارف می کرد.
    «بفرمایید... مزۀ عروسی به همین قاوت و قیماق است.»
    ظرف قاوت نبات با همۀ ظرفها فرق می کرد. ظرفی پر نقش و نگار و گرانقیمت. مادر کاسه را دست نبات سپرد و گفت:
    «قرص کمر هم درونش کوبیدم. بخور وگرنه...»
    صدایی از بیرون تالار شنیده شد که همه چادرها را به خود پیچیدند. یا الله...
    - «داماد آمد.»
    جهانگیر وارد اطاق شد. جامۀ قهوه ای رنگ به تن داشت که شانه ها و کمر آن ملیله دوزی و پولک دوزی شده بود. به چکمه هایش که فوراً پشت در جفت شدند، مهمیز فولادین نصب شده بود که روی آن نوار پشمین سبز رنگ بسته بود و رنگ این نوار درجۀ او را نشانگر بود.
    همه سلام دادند و از جا برخاستند. جهانگیر راست نبات را نشان گرفت و رفت کنارش نشست.
    مرشد در حالی که تسبیح می چرخاند گفت:
    «مبارک باشد.»
    جهانگیر برخاست و طبق رسم جلوی مرشد روی دو زانو نشست و پس از ادای احترام دست مرشد را بوسید.
    طلعت به من اشاره داد: «برو سینی را بیاور.»
    برخاستم و به حیاط رفتم. آفتاب از شاخه های فوقانی درختان گذشته بود و کم کم تمام سطح حیاط را با انوار طلایی خود مفروش می کرد. به اطاقکی که آخر حیاط بود رفتم. یک سینی روی سکو گذاشته بودند که کف آن پارچه اطلس نقره دوزی انداخته و روی پارچه یک کلاه پوستین مروارید دوزی و یک شال اطلس گرانبها گذاشته شده بود.
    اینها هدیۀ مادرم و پدرم بود برای جهانگیر به عنوان داماد سلام.
    سینی را برداشتم و به تالار برگشتم. وقتی سینی را در مقابل جهانگیر قرار دادم متوجه سینه ریزی شدم که مثل چهل چراغ می درخشید. وای که از بس زیبا بود مهر سکوت را بر لبان همگان می کوبید.
    نبات سینه ریز را جلوی گردنش گرفت. خاتون که تا به آن لحظه ساکت بود بلند شد و گردنبند را به گردن نبات آویخت. صدای به به و چه چه ها برخاست. نبات که انگار بر اریکۀ شاهی تکیه زده بود بادی به غبغب انداخت و لبخند زنان گفت:
    «ممنون خاتون جان. انشاءالله عروسی خودت جبران می کنم.»
    خاتون صورت نبات را بوسید و با چهره ای پر از رضایت دست برد تا شال و کلاه را به جهانگیر تحویل دهد. بعد بنای تعارف نهاد تا هندوانه ای بزرگتر زیر بغل مرشد قرار بدهد.
    به موهای فلفل نمکی مرشد نگاه کردم و به این که چقدر خشنود است از این که با آبرو دختر خوانده اش را خانۀ بخت فرستاد. لپ های نبات گل انداخته و لبخند حتی لحظه ای از لبانش فاصله نمی گرفت. با هدیۀ گرانبهای مرشد به خود می بالید و مرتب دست زیر گردنبند می برد و با آن بازی می کرد.
    شاید مرا حرص می داد. اما نه، دیگر نیازی به انجام عمل نداشت. برگ برنده در دست او بود. این من بودم که عاجز و مستأصل فقط به فردا و فرداهایم فکر می کردم.
    یک بار دیگر یال و کوپال و سر و وضع جهانگیر را وجب کردم. بعد با رنگ پریده و در حالی که از فرط التهاب می سوختم مثل موش روی یک مخده کز کردم و گلهای قالی را شمردم.
    نبات سه روز طبق رسومات در خانۀ مرشد بود. هر روز کباب و جگر خوراکش بود. هر روز لباس تازه ای به تن می کرد و هر روز شوهر و خواهرشوهرش برایش میوه یا گز می آوردند.
    من روز به روز بی حوصله تر و بدخلق تر می شدم. با هیچ کس نمی ساختم. حوصلۀ بچه های گوهر و طلعت را نداشتم و دیگر از کلمۀ خاله حظ نمی کردم. مدام گوشه ای برای نشستن انتخاب می کردم و سر روی زانو اشک بی صدا می ریختم.
    - «گلاب جان!»
    فوراً با دستک چهار قدم اشکم را پاک کردم: «بله مادر.»
    - «امروز نبات به خانه شوهرش می رود. تو چند روز همراهش برو. می ترسم دلتنگی کند. بیا جلو ببینم. گریه کردی. الهی برایت بمیرو. نگفتم. نگفتم دل تو مثل دل گنجشک کوچک است. نگاه کن. تنها کسی که پشت سر نبات پنهانی اشک ریخت خودت بودی. فقط این زبانت کار دستت داده دختر وگرنه دلت مثل آینه پاک و صاف است.»
    زبانم نچرخید بگویم همراه نبات نمی روم. راستش از خدا می خواستم به این بهانه جهانگیر را هر روز از نزدیک ببینم.
    * * *
    کلاغها قارقار می کردند. پیچکهای ضخیم کنار دیوار که گاه و بی گاه به شاخه ها نیز پیچیده بودند اجازه می دادند تا هر شاپرک یا پروانه ای روی شیپوری ها بنشیند. چرخ چاه را که گوشۀ حیاط بود می چرخاندم تا کوزه را پر از آب کنم. خاتون مشغول جا به جا کردن وسایل اطاقش بود.
    در واقع او با وارد شدن عروس به خانه، مجبور بود اطاقش را تحویل دهد و در اطاقی که پایین حیاط قرار داشت زندگی کند. اطاقهای پایین حیاط رو به سمت طلوع آفتاب قرار داشتند و درهایشان روی یک ایوان باریک و دراز باز می شد. این اطاقها پنجره های قدی و بلندی به ارتفاع چهار متر داشتند که اجازه می داد اشعه های خورشید تا دیوار انتهایی اطاقها بتابد.
    اما گویا خلق خاتون تنگ بود و از این جا به جایی چندان رضایتی نداشت. مدام غر غر می کرد و گاهی زیر لب جمله ای به مرغ مینایش که کاملاً دستی بود می گفت.
    - «چیه خاتون! انگار دلخوری.»
    کوزه را بلند کردم و روی شانه ام گذاشتم. از جلوی ایوان می گذشتم که گفت: «ماشاءالله هزار ماشاءالله قدم نوعروسمان آنقدر مبارک بود که هنوز از راه نرسیده سفرۀ من و برادرم از هم جدا شد.»
    در دل گفتم: «آخ جان.»
    و به او جواب دادم: «واه الهی بمیرم. چرا مگر نبات چه گفته.»
    خاتون مرغ خوش بیان و سیاه رنگش را روی زانو گذاشت و گفت: «عروس خانم حرفی نزده. برادرم تمام خانه را به ایشان تعلق دادند. می گوید عروس نازنینش از این مرغ بی نوا وحشت می کند و حوصلۀ جیغ کشیدن صبحگاهی اش را ندارد.
    مرغ سیاه جیغ بلندی کشید و با صدای زیر گفت: «راست می گه راست می گه.»
    خندیدم. اما از روی کینه. در واقع قند در دلم آب می شد وقتی می دیدم میانۀ نبات و خاتون از همان روز اول به هم می خورد. به نرده های پلۀ ایوان تکیه دادم تا سنگینی آب کوزه کمتر عرق بر پیشانی ام جا بدهد و گفتم:
    «خودت او را برای برادرت نشان کردی درسته.»
    خاتون که از منظورم آگاه شده بود به روی خودش نیاورد و گفت: «ای بابا! هر کس دیگر هم به این خانه و زندگی می آمد هار می شد.»
    شاید حق با خاتون بود. شاید نبات هار شده و از جای خودش در رفته بود. هنوز اذان ظهر را نگفته بودند که صدایش را از درون تالار شنیدم.
    «تمیز کردن این خانۀ بزرگ از عهدۀ من خارج است.»
    و جهانگیر فوراً پاسخ داد: «برایت کنیز می آورم سوگلی ام.»
    شاید هم حق داشتم حسادت کنم. هر بار که خودم را جای نبات می دیدم ذوق زده در آسمان خیالاتم پر می کشیدم و هر بار که چشم به واقعیت باز می کردم متنفر و متشنج از دنیا بی زار می شدم.
    سفرۀ چرمی برای نهار پهن شد. برای چهار نفر چهار غاز سرخ شده! واقعاً اسراف بود. اما جهانگیرخان دست و دل بازتر از آن بود که کمتر از یک کوزه شراب کنار سفره اش جا بدهد.
    خاتون با پارچ بلورین که پر از آب خنک بود وارد شد. دیگر در برابر جهانگیر روبنده نمی زدم. می دانستم نبات حرص می خورد و به روی خودش نمی آورد اما من لذت می بردم و بی اهمیت چون شیر گرسنه ای که به آهویی چشم می دوزد هیکل جهانگیر را زیر نظر می گرفتم. پهنای شانه اش هر یک به یک وجب و چهار انگشت می رسید. گردن بلند با رگهای متورم و دستهایی قوی و مردانه با انگشتانی کشیده و پوستی تیره رنگ. یک قدم جلوتر از گذشته بودم. حالا به راحتی می توانستم نگاهش کنم. اما حیف از این نگاه که هر بار تیری برگشته در چشم خودم بود. جهانگیر تمام حواسش پی نبات بود و هیچ توجهی به من نداشت. حتی به خواهرش پاسخ نمی گفت و گاه فقط سر تکان می داد. یعنی می شنوم بقیه اش را بگو.
    بعد شروع به صحبت با نبات می کرد و خاتون از روی حرص جمله هایش را نیمه تمام می گذاشت و به من نگاه می کرد.
    جهانگیر گوشتهای ران غاز را به دندان می کشید و نبات برایش آفتابه لگن مخصوص می آورد تا چربی دستهایش را بشوید. او که راضی نبود نبات خم و راست شود می گفت:
    «فکر کنیز می کنم. لیاقتش را داری خانم این خانه باشی.»
    بغض چنان گلویم را می فشرد که دیگر تاب ایستادن نداشتم. برخاستم و به حیاط رفتم. روی ایوان ظهر داغ را تماشاگر شدم و سایه های بید و گردو را، بازی ماهیها را زیر فواره های باز را و آواز قناری زرد رنگی که یک نفس چندین دقیقه بنای خواندن می گذاشت.
    و باز آه کشیدم و به ناچار به تالار برگشتم.
    «پس عروس کجا رفت؟»
    خاتون در حالی که همچون کلفت خانه سفره را جمع می کرد، پاسخ داد: «نزد داماد، کجا بهتر از آن جا برود.»
    کمک کردم خاتون سفره را جمع کند. ظرفها را کنار حوض حیاط بردیم. خاتون چوبک آورد و من مشغول شستن شدم. کاسه به کوزه می زدم و سینی مسی سنگین وزن قلم کاری را ته آب می فرستادم.
    - «تو چته گلاب؟»
    جواب خاتون را ندادم. می دانستم زیر زبانم را می کشد تا میانۀ من و نبات را به هم بزند. او را می شناختم. بد ذات و جلب بود. باز نفرینش کردم.
    «الهی بمیری و هرگز روی شوهر نبینی.»
    بعدازظهر جهانگیر از خانه بیرون رفت. ساعتی بعد نبات هم بقچه به بغل و در حالی که چادر روی سرش می انداخت از پله پایین آمد.
    خاتون که مشغول خشک کردن سیر بود پرسید:
    «حتماً دوباره می روی حمام.»
    نبات رو کرد به من گفت: «جهانگیر گفت تنها نروم. تو همراهم می آیی گلاب؟»
    به سفارش مادر گفتم: «به همین دلیل مهمانت هستم خانم خانمها.»
    «چشم می آیم.»
    هر دو راه افتادیم. خم کوچه را که گذشتیم، جهانگیر را دیدم که بر می گردد. به چند قدمی ما که رسید گفت:
    «همین جا چند لحظه صبر کنید. درشکه خبر کردم که پیاده نروید.»
    بعد چند اشرفی دست نبات داد و افزود: «انعام بده که بقچه ات را برایت باز کنند. درست نیست گلاب خانم را به زحمت بیندازی. همین که همراهت می آید تنها نباشی باید هر دو ممنون باشیم.» این را گفت و رفت.
    درشکه آمد و ما سوار شدیم. جهانگیرخان از قبل کرایۀ درشکه چی را نیز پرداخته بود. در آن زمان چنین همسری فقط در قصر پادشاهان دیده می شد.
    * * *
    حدود دو هفته در خانۀ نبات ماندم. اما غافل از این که هر روز عاشق تر می شدم. دیگر نمی توانستم دل از خانه جدا کنم و به خانۀ پدرم برگردم. دیوانۀ رفتار جهانگیر شده بودم.
    روز هفتم بود که جهانگیر با دختری تقریباً نه ساله وارد خانه شد و گفت: «این هم کنیزی که قول داده بودم. سمرقندی است. تحویل تو نبات! زبر و زرنگ است. دو خواهر بودند. دیگری را به خانۀ صالح خان فرستادیم. فقط یک دست لباس می خواهد. دیگر لازم نیست خواهرت این قدر به عذاب بیفتد.»
    جهانگیر دخترک را لیلا معرفی کرد و به قصد خروج از منزل، نیم چرخی زد که همان لحظه نبات از روی ایوان گفت:
    «مگر نمی مانی جهانگیر.»
    جهانگیر با عجله گفت: «خبر داده اند طوطی از زندان فرار کرده. گویا دسیسۀ بهمنیار بوده. دستور رسیده همین امشب هر طور شده هر دو را تحویل حضرت همایونی بدهم.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    72-81
    خاتون سراسیمه از اطاق بیرون زد و روی ایوان باریک ایستاد .
    " حق اش است آن نامرد را تکه تکه کنی برادر !"
    جهانگیر خنده ای که مخصوص رجال ها بود سرداد و گفت : " قسم خورده ام که سر از بدنش جدا خواهم کرد . "
    جهانگیر چکمه بر زمین کوبید و از در خارج شد . نبات از پله های ایوان سراسری تالار پایین آمد و در حالی که به طرف لیلا می رفت گفت : " چرا پیراهنت اره شده ، چرا خاکی هستی . "
    لیلا سر به زیر انداخت و پاسخ داد : " در بین راه همسر شما با چند نفر درگیر شدند . شمشیر بر کشیدند و من که ترسیده بودم به کوچه ای باریک فرار کردم . "
    خاتون خنده کنان گفت : " حتما در آن کوچه کسی قصد آزارت را داشته و تو از دست آن نامرد فرار کرده ای . "
    لیلا پاسخ داد : " شما از کجا فهمیده اید . "
    خاتون خنده بلندی که از روی غضب بود کرد و گفت : " از روی پنجه های گلی که روی لباست جا مانده . "
    نبات او را به اطاقش برد تا لباسش را عوض کند . احساس کردم دیگر در آن خانه جایی برای من نیست .
    پاهایم یاری ام نمی دادن . نفسم همراهی نمی کرد . دلم نمی خواست آن خانه را ترک کنم . دلم نمی خواست به خانه پدرم برگردم . از در و دیوارش بیزار بودم . ای کاش خاتون تعارف کند بمانم . اما نکرد .
    " من رفتم نبات . خداحافظ خاتون . "
    نبات در حالیکه لباسهای لیلا را که بوی گند تعفن می دادن را در بشکه ای می انداخت تا آتش بزند گفت :
    " ای کاش امشب هم می ماندی . "
    اما خاتون فورا در ادامه حرف نبات گفت : " دست تنها که دیگر نیستی . شاید اینجا معذب باشد . "
    خاتون را در قالب یک دیو می دیدم . نمی دانم این نیش زبانش از عقده بود یا ذات خرابش .
    خوب به یاد دارم که در گذشته هم به موها و چشمای من حسادت می کرد . و مرتب قدش را با قد من اندازه می گرفت و می نالید که ...
    چه کنم مثل تو باریک و بلند شوم . خودم می دانم مثل غلتک بام می مانم . بعد چشم های پف آلودش را می چرخاند و با لحنی پر حسادت می گفت :
    " تو فکر می کنی کدام یک از ما زودتر به خانه بخت می رویم گلاب ؟ "
    شاید به همین علت بود که چشم نداشت من همسر برادرش شوم . الهی داغ شوهر تا آخر عمر به دلت بماند .
    این را گفتم و از خانه جهانگیر خارج شدم . در کمر کوچه قدم بر می داشتم که صدایی از پشت سر خود شنیدم .
    " خانم . "
    برگشتم به سمت صدا . از زیر روبنده چهره اش را تار می دیدم اما او را شناختم . رجب بود . همان مرد جوان قد بلند و لاغر اندام . اما نه آن جامه ژنده . لباس های نو به تن داشت . شال شکری رنگی روی قبای قهوه ای بسته بود و کلاه تخم مرغی روی سر گذاشته بود .
    دیگر بوی کثافت نمی داد . دست هایش تمیز بود و خبری از خاک روی گیوه هایش نبود . سر به زیرانداخته بود و من من کنان دوباره گفت :
    " خانم ... ببخشید خانم ... "
    " تو هستی رجب ؟ این جا چه می کنی . چه کار داری ؟ "
    پو فورا دو سمت کوچه را پاییدم تا مطمئن شوم کسی نمی بیند که من با مرد غریبه ای در کوچه خلوت سخن می گویم .
    " ئحرف بزن رجب . کار دارم . خوبیت ندارد ... "
    " چشم خانم می گویم ... "
    اما نوانست حرف بزند . کاغذی مچاله شده دستم داد و گفت : " حرفم را در این کاغذ گفته ام . "
    مثل باد از نظرم پنهان شد و وقتی که جمله اش را پایان داد ، انگشت به دهان گزیدم و کاغذ را در جیب گشاد دامنم گذاشتم .
    حتی فکرش هم در مغزم راهی پیدا نمی کرد که رجب عاشق من شده باشد و سه شبانه روز در کوچه سراجان پرسه می زده تا مرا ببیند . بیچاره در کاغذ نوشته بود که تمام این مدت را شبها به دعا و راز و نیاز می گذرانده و به آفریدگارش التماس می کرده تا مرا ببیند و حرف دلش را بگوید . نوشته بود یا من یا مرگ .
    اما من به او جواب دادم : " مرگ "
    هر روز به کوچه سراجان می آمد و کاغذی که به تکه سنگی بسته شده بود جلوی پایم می انداخت .
    اما پاسخ من فقط مرگ بود .
    چه کنم او را نمی خواستم . نمی توانستم یک کارگر شیشه گری را با بوی گند عرق و کثافت یه عنوان شوهر بپذیرم . برایم ننگ بود . برای خانواده ام مرگ بود .
    " نه رجب ، برو ، من عروسی نمی کنم . "
    " اما من ... "
    " اما ندارد . همین که گفتم . برو . "
    بیچاره می رفت اما زود بر میگشت و گوشه ای از کوچه به دیوار تکیه می داد .
    مادر پیرش را سه بار به خواستگاری فرستاد . کم کم همه اهل محل فهمیدند من چه خواستگاری دارم . خاتون بیش از همه مسخره ام می کرد و می گفت : " در میان این خواهر ها فقط تو بد اقبال هستی اما برو ... "
    " شوهر کن وگرنه ... "
    می دانستم زخم زبان می زند . از روی لج می گفتم : " اگر تا آخر عمر هم شوهر نکنم اما با کارگر شیشه گری ازدواج بکن نیستم . "
    غش غش می خندید و می گفت : " شنیده ای سردار محمد خان طوطی را از دست بهمنیار در آورده . "
    با ادا گفتم : " منظورت چیست ؟ "
    با لحنی پر از افاده گفت : " یعنی خبری از طوطی که نباشد بهمنیار مال من می شود . "
    مشمئز گفتم : " کور خواندی . "
    کم کم از درون یکدیگر با خبر می شدیم و به حسادت یکدیگر پی می بردیم . در این میان نبات بود که مست در خوشیها و لذت زندگی هیچ کاری به کسی نداشت .
    " چه خبر شده مادر ، پارچه مل مل خریده ای . چه می دوزی ؟"
    طلعت که مشغول برش دادن پارچه بود جواب داد : " مگر خبر نداری ... "
    " نه چه خبری ؟"
    " نبات حامله است . "
    روی زمین نشستم .
    " چی شد گلاب "
    " نمی دانم . سرگیجه مدتی است که عذابم می دهد . "
    مادر رو به طرف طلعت گفت : " برایش شربت بیاور مادر جان . خدا لعنت کند این رجب را که اعصاب بچه ام را به هم ریخته . " یکباره از جا بر خاستم و با لحن نا امیدی گفتم :
    " عروسی می کنم ، عروسی می کنم ."
    نگاه ها به صورت من دوخته شد . لبها بسته و چشم ها خیر . گفتم :
    " درست شنیدید با رجب عروسی می کنم . "
    " اما گلاب ... "
    " اما ندارد طلعت ... تصمیم خودم را گرفتم . عروسی می کنم . "
    آنقدر از شنیدن خبر حاملگی نبات سوختم که هر آتش دیگری را به داغی این آتش ترجیح می دادم .
    برای بار چهارم بود که رجب و مادر پیرش به خواستگارین آمدند . جواب بله گفتم . پدرم مخالفتی نکرد . مرشد عقیده داشت مرد باید مرد باشد . سالم و قوی . پرکار و فعال . برای همسر و فرزندانش نان آوری دلسوز و با غیرت ، شغل و کسب و کارش فرقی نمی کرد .
    طلعت با نارضایتی گفت : " پس چرا نبات را به آراسک ندادید ؟ "
    پدر در حالی که قلیان می کشید گفت : " می دانی که آراسک مشروب فروش این شهر است . "
    برایم مهم نبود که شوهر من به پای شوهر طلعت و نبات نمیرسید و نمی توانستم او را با بقیه دامادهای پدرم مقایسه کنم . فقط می خواستم از آن خانه ، از آن کوچه و از آن محله فرار کنم .
    جهیزیه ام هیچ چیز از جهیزیه نبات کم نداشت . سور و سات عروسی ام همانگونه برپا شد که آرزو داشتم روزی دست در دست جهانگیر به خانه بخت بروم .
    اما خانه بختی که قدم به آن گذاشتم همان نبود که در رویاهایم پرورانده بودم.
    خانه رجب مشرف به قبرستان بود . خانه ای کوچک و قدیمی یک در پوسیده . یک دالان تاریک و کوتاه ، یک طویله گوشه حیاط و دو اطاق در سمت شرق حیاط که جهیزیه من در آن چیده شد . کف حیاط پر بود از علف های خودرو . یک چاه آب کنار طویله و سمت دیگر مستراحی که در نداشت و به جایش پرده ای خردلی رنگ حفاظش بود .
    بغض کردم پدرم دلداریم داد .
    " خودم کمک می کنم خانه ای بهتر در شهر بسازید . غصه نخور رجب مرد کار است . فهمیده و باشعور است ."
    اطاق مادر رجب روبروی اطاقهای من بود . تک اطاقی کوچک و گلی با یک در چوبی آبی رنگ ، پیرزن به سختی راه می رفت و مرتب عصا از دستش می افتاد .
    هیچ شباهتی به نو عروس ها نداشتم . به محض ورود به آن خانه تصمیم گرفتم با تلاش فراوان شکل ظاهری اش را تغییر بدهم . نمی خواستم خانه و زندگی ام از خواهرهای کمتر باشد .
    علف ها را از خاک زمین جدا می کردم . پرده دالان و مستراح را شستم و دوباره آویختم . نرده های پر از چرک و لکه های ایوان را پاک کردم . قلی طویله را تمیز کرد و دیوار های کوتاه حوض کنار باغچه را سایید .
    اما خانه همان خانه بود . نه خبری از تالار بود و نه چهل چراغ نه تخت چهارپایه و نه قالیچه ابریشمی نه قالی کرمان و ترکمن نه پشتی کشمیری نه شمشیر دسته مرصع و نه تبرزینی که چشم را خیره کند .
    تزیین دیوار ها دو قاب عکس بود . روی طاقچه مفروش شده نشستم و به رختخواب های کنار دیوار تکیه دادم . هنوز مقداری از اثاثیه ام در اطاق دیگر بود که هر چه فکر می کردم جایی برای چیدنشان نمی یافتم .
    بین دو اطاق یک پرده یشمی رنگ پرچین که از وسط جدا از هم و هر قسمت به سمت دیوار کشیده شده بود قرار داشت .
    به اطاق مادر شوهرم رفتم . یک گلیم کهنه در آن پهن بود و روی طاقچه اش یک تکه آیینه شکسته و یک شانه چوبی افتاده بود .
    یک قدم داخل گذاشتم .
    در چوبی خود به خود پشت سرم بسته شد .
    " بیا تو دخترم . خوش آمدی "
    پیرزن که صورتش پر از چروک بود با صدای لرزیده تعارف کرد و به سختی از جا برخاست تا راهنمای ام کند که کدام سمت اطاق بنشینک که نم نداشته باشد .
    نگاهم دور اطاق چرخ دیگری زد . روی رف اطاق چند ظرف مسی از قبیل آفتابه و لگن ، پاچه و شمعدان به طور نامرتب چیده شده بود سر بالا کردم . چند تا از تیر های سقف خم شده و در حال شکستگی بود . یک گنجه کوتاه چوبی در دیوار شرقی اطاق قرار داشت که چند ظرف سفالی درونش جا داده شده بود .
    صدای بسته شدن در حیاط نگاهم را از جستجو منصرف کرد . خودم را جمع و جور کردم و مشغول صحبت با مادر شوهرم شدم .
    رجب با ظرف کله پاچه وارد اطاق شد . سلام کردم و جلوی پایش بلند شدم . خندید و گفت :
    " کله پاچه که دوست داری هان ؟ "
    مهربان بود و مهربان نگاهم می کرد . هنوز احساس نمی کردم او شوهرم است . خجالت می کشیدم و مرتب خاطره آن شب را در کوچه شیشه گری به ذهنم راه می دادم .
    " گلاب خانم . "
    مدتها گلاب خانم صدایم می کرد . آنقدر دوستم داشت که حتی اجازه نمی داد ایوان را جارو کنم .
    هنوز خروس خوان نشده بود که ترک رختخواب می کرد و جارو بر می داشت . دلش نمی خواست مادرش ببیند و از طرفی حاضر نبود من هم با خاک و خاشاک سرو کار داشته باشم .
    اذان صبح که مادرش برای نماز برمی خواست رجب به رختخواب بر می گشت .
    آهسته لحاف را روی گردنم می کشید . فکر می کرد خواب هستم و متوجه نمی شوم چه می کند . اما بیدار بودم و بوسه اش را بر گردنم حس می کردم . صبح زود وقتی چشم باز می کردم سماور را در حال قل زدن می دیدم . وضع خوبی نداشت اما سعی می کرد کم و کسری در خانه نگذارد . من هم بهانه نمی گرفتم . سفره که پهن می شد جای خالی مرغ برشته و غاز سرخ شده می دیدم اما به روی خود نمی آوردم و به همان آبگوشت ساده قانع بودم . دلم نمی خواست دلش را بشکنم.
    می دانستم از طلوع تا آخر شب فقط به عشق من کار می کند .
    شبها همین که قدم به حیاط می گذاشت کنار حوض می نشست می دویدم و از چاه آب می کشیدم . وانمود می کردم هیچ بوی گندی احساس نمی کنم . دستها و پاهایش را تمیز می شست . اجازه نمی داد دست به لباس کارش بزنم . بوسه پشت دست هایم جا می گذاشت و می گفت :
    " گلاب عزیز تر از جانم ! روزهایی که در کوچه سراجان پرسه می زدم تا شاید روی ماهت را ببینم و پیغامم را بدهم ، قسم یاد کردم هرگز به این دست های لطیف و سفید آزار ندهم . می دانم لیاقت ندارم همسر تو باشم . می دانم لیاقت تو بهترین افسران دربار است اما حاضر هستم تا آخر عمر نوکریت را بکنم . "
    گویی هنوز مال او نبودم و هر شب تلاش می کرد تا به من برسد . هر لحطه وحشت داشت مرغی باشم که از قفس دلش پرکشم .
    هراس داشت رنجیده خاطر بشوم و عشقش را نادیده بگیرم . " قرار است از فردا سرپرست کارگاه بشوم . حقوق بیشتری می گیرم دلم می خواهد پیراهن خوش دوخت و زیبایی با اولین حقوقم برایت بخرم . "
    گفتم : " نه رجب ! برای مادرت بخر . پیراهنش پاره شده . هر روز جلوی آفتاب می نشیند و یک گوشه اش را وصله می زند . "
    سرم را در سینه عاشقانه فشار می داد . عشقی که هیچ تمایل جسمی در آن پنهان نبود . عشقی الهی بود زمانی که زیر گوشم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  11. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    زمزمه می کرد:
    «ای عزیزتر از روح و جسمم.»
    هر شب بر بالینم می نشست تا به خواب بروم. در آخرین لحظات که مژه هایم در هم فرو می رفتند پیشانیم را می بوسید و برای سلامتی ام دعا می کرد.
    گاهی نیمه شب صدایی می شنیدم. صدایی که از فکر قبرستان به گوشم راه پیدا می کرد. با وحشت از خواب می پریدم و گاهی نیز جیغ می کشیدم.
    رجب هول می شد. دست و پایش را گم می کرد. فتیله فانوس روغن سوز داخل ایوان را بالا می کشید و چند شمع روشن می کرد. مادرش عصازنان به اطاق ما می آمد. لحاف را کنار می زد و عرق پیشانیم را پاک می کرد.
    «چی شده دخترم. چی شده عروسم. گلابم.»
    رجب کنارم می نشست رو به روی مادرش گاهی به من و گاهی به مادرش نگاه می کرد و می پرسید:
    «حالش خوبه ننه. طوریش نشده. حرف بزن گلاب. چه خوابی دیدی. از چه وحشت کردی. چرا نفس می زند. ننه. نکند بلایی سرش بیاید. به خدا مرگم سر می رسد.»
    به یاد آنروزها می افتادم که جواب پیغامش را با کلمه مرگ می فرستادم. از خودم شرمسار می شدم. صدایش می کردم:
    «رجب.»
    یک بار جانم می گفت اما صد بار این صدا در گوشم نجوا می کرد.
    چه آسان عشق پاکش را در وجودم بخشید. به راستی چرا؟ چون عشقش واقعی بود.
    مثل جهانگیر سکه ای نداشت که به درشکه بدهد اما پیاده تا جلوی در حمام همراهم می آمد.
    می ایستاد تا از حمام بیرون بیایم. به محض دیدن رویم قربان صدقه ام می رفت و با دست خودش روبنده روی صورتم می انداخت.
    حدود شش ماه گذشت.
    شب جمعه بود. پدرم همۀ اهل خانواده را در منزلش میهمان کرده بود. دلم نمی خواست رجب با آن لباسهای ساده به خانۀ پدرم بیاید. باید جامۀ نو می پوشید. هم او و هم خودم. و حتی مادرشوهرم.
    دو شمعدان جهیزیه ام را به بازار بردم و به قیمت مناسبی فروختم. رجب بی خبر بود اما غروب که به منزل آمد تا آماده رفتن بشویم چشمش افتاد به لباسهایی که روی رختخواب تا شده بودند.
    - «اینها چیه گلاب. از کجا آمده؟»
    دست برد شال نباتی رنگ ابریشمی را برداشت.
    - «مال من است؟»
    سرم را تکان دادم و گفتم: «آن پیراهن هم برای مادرت خریدم. خودت به اطاقش ببر. می خواهم از دست تو بگیرد.»
    گفت: «سر جایت بمان تا دورت بچرخم.»
    فوراً خودم را کنار کشیدم و در مقابلش زانو زدم. «تو شوهرم هستی رجب. تاج روی سرم. افتخارم.»
    او نیز مقابلم زانو زد بوی عشق می داد. نگاهش برق عشق داشت که آنگونه تنم را می لرزاند. چه عشقی بود که آرام آرام جان می گرفت و اندک اندک می سوزاند.
    «برو رجب. دیر می شود. هوا رو به تاریک شدن است.»
    چند سکه از لای شال کمرش بیرون آورد و گفت: «حقوق گرفتم. برای خودت هرچه می خواهی بخر... راستی نگفتی پول این جامه را از کجا تهیه کردی.»
    خودش جای خالی شمعدانها را پاسخی پنداشت و از جا برخاست.
    به اطاق مادرش رفت. من نیز پشت سر شوهرم رفتم به همان اطاق. پیرزن گوشه ای کز کرده بود و دعا می خواند. به کمک رجب لباسهایش را عوض کردم. چهارقد تمیزی که از بقچۀ خودم درآورده بودم سرش کردم و با دستمال تمیزی عصایش را پاک کردم.
    رجب که هیچ گاه این خوشبختی را در خانه اش باور نمی کرد ذوق زده دور و برم می چرخید و می گفت:
    «نکند خواب می بینم گلاب. چه زود مراد دلم برآورده شد و چه سریع تو به خانه ام آمدی. مثل یک خواب است. می ترسم. وحشت دارم از این خواب بیدار شوم و واقعیت کابوسی باشد که جان از کالبدم بگیرد.»
    می خندیدم و شوخی کنان نیشگون کوچکی از بازویش می گرفتم:
    «بیداری. این هم من هستم گلاب تو. تو هم خواب نیستی. حالا خوب نگاه کن.»
    آنقدر نگاه می کرد که هر دو یکباره و با صدای بسیار بلند می زدیم زیر خنده.
    مادرش دعایمان کرد و عصازنان به سوی حیاط رفت.
    «دیر می شود رجب.»
    رجب سنجاق زیر چهارقدم را زد. من شال دور کمرش را بستم. او چادر روی سرم انداخت. من گیوه هایش را جلوی پایش جفت کردم.
    مادر شوهرم با کلیدی که به گردن آویخته بود در را کلون کرد. تا خانۀ پدرم حدود یک ساعت راه بود که می بایست پیاده می رفتیم. بایستی صرفه جویی می کردم تا حقوق رجب کسر نیاید و مجبور نشوم گوشت، زغال و میوه را نسیه بیاورم.
    به خاطر مادر شوهرم مجبور بودیم آهسته تر قدم برداریم. دلم برای خانۀ پدر لک زده بود. برای خواهرانم، برای مادرم و برای اطاقم. هر لحظه تجسم می کردم زمانی که برسم همه را دور یکدیگر جمع می بینم. مثل آن زمان که دختر خانه بودم و پدر شبهای جمعه مهمانی می داد.
    اما آنگونه نبود که فکر می کردم. وقتی به خانۀ مرشد رسیدیم، در حیاط باز بود. رفتم داخل. زیر بغل مادرشوهرم را گرفتم و آهسته دالان را پیمودم.
    «ما آمدیم. مادر، طلعت.»
    صدای بچه های گوهر را شنیدم. بعد صدای پدرم را که گفت: «خوش آمدید بفرمایید.»
    حس کردم صدای پدرم با گذشته فرق کرده. دیگر رسا و صاف به گوش نمی رسید انگار گرفته بود.
    «بیا رجب، همه هستند.»
    اما نه، انگار از دامادها فقط رجب آمده بود. شروع به احوال پرسی کردیم. با تک تک خانواده. بچه ها را بوسیدم و بعد خود را در آغوش مادرم جا دادم. در میان همه فقط نبات بود که گویا چندان رضایتی از دیدم من نداشت. بالای تالار به پشتی لم داده و فقط نگاه می کرد. گردن و دستهایش پر بود از زینت آلات قیمتی. شکمش به حدی بزرگ شده بود که هر لحظه ممکن بود دردش شروع بشود. لبهایش متورم و بینی اش کلفت تر از حد معمول شده بود.
    «حالت چه طوره نبات.»
    با لحنی پر تکبر گفت: «مگر مادر شوهرت هم دعوت بود؟»
    در دل گفتم: چه پر رو است این چشم سفید. خانۀ پدری من است باید این بی چشم و رو تعین و تکلیف کند.
    «بله دعوت داشت. شما چه طور خواهر شوهرت دعوت نشده؟»
    خنده ای موذیانه کرد و گفت: «دعوت داشت اما خودش نیامد.»
    «جهانگیر هم نیامد.»
    «واه چرا.»
    «وقتی فهمید رجب و مادرش می آیند...»
    ادامۀ حرفش را خودم فهمیدم. میان حرفش گفتم: «نخواستند با رجب و مادرش رو به رو شوند چون فکر می کنند اینها در شأنشان نیستند. درسته.»
    نبات شانه بالا انداخت.
    از تالار بیرون رفتم. رجب از دنیا بی خبر که مشغول صحبت با پدرم بود رو کرد به مادرش و گفت: «تو برو بالا ننه من الان می آیم.» و دیدم که پیرزن دست به نرده ها گرفته و به سختی پله ها را بالا می آید.
    با صدای بلند گفتم:
    «طلعت! شوهر تو کجاست؟»
    طلعت من من کنان گفت: «کار داشت خواهر. معذرت خواست و گفت...»
    رو کردم به گوهر که مشغول شستن دست و روی دختر کوچکش بود و نگذاشتم طلعت جمله اش را کامل کند.
    - «شوهر تو هم کار داشت گوهر؟»
    گوهر به طلعت نگاه کرد و گفت: «شوهر من... راستش...»
    عصبی و با لحنی پر از دلخوری گفتم: «برویم رجب. در این خانه دیگر جایی برای ما نیست. برویم ننه.»
    خرد و شرمسار دست مادر شوهرم را گرفتم. رجب که از هیچ جا خبر نداشت پرسید:
    «چی شده گلاب. حرف حسابت چیه.»
    پدر جلو آمد تا مانعم شود اما من عصبی تر از آن بودم که بتوانم خرد شدن مادر شوهرم و شوهرم را ندیده بگیرم.
    - «نه پدر. هر کس مرا می خواهد باید رجب و مادرش را هم بخواهد.» مادر از پله های مطبخ بالا آمد.
    - «کجا می روی گلاب. چی شده... مگه زده به سرت.»
    با صدایی که نبات از داخل دالان بشنود و با لحنی که توأم با بغض بود گفتم: «من می روم تا جهانگیرخان و شوهر طلعت خانم افتخار بدهند تشریف فرما شوند.»
    طلعت دوید به سویم و دست مادرشوهرم را از دستم جدا کرد: «چه کسی چنین حرفی زده گلاب هان. نکند نبات... ای وای... گریه می کنی. گلاب. بچه شدی. خانم بزرگ شما بفرمایید.»
    گفتم: «نه ننه بیا برویم. ولم کن طلعت. بیا رجب. دست مادرت را بگیر برویم.»
    وقتی لباسهای نو را تن رجب و مادرش برانداز کردم. وقتی چهرۀ رجب را برافروخته و چهرۀ مادرش را خجل دیدم آتش گرفتم. هیچ کس نمی توانست مانعم شود.
    - «برو کنار طلعت.»
    - «صبر کن ببینم گلاب.»
    اما حتی گوش به حرف پدرم هم ندادم و دوباره دست مادرشوهرم را گرفتم.
    به پردۀ دالان که رسیدیم مادرم دنبالم دوید. در همان لحظه گوهر داد زد:
    «بیایید. مادر بیا. نبات دردش گرفته. فوراً باید ننه معصومه را خبر کنیم. زود باشید.»
    آنقدر عقده از نبات داشتم که در آن موقعیت هم راضی نشدم بمانم. با دلخوری پرده را کنار زدم و بی اهمیت به حرف گوهر و دویدن و التماسهای مادر از خانه بیرون آمدم.
    به وسط کوچه که رسیدیم. اشکم سرازیر شد. دلم به حال رجب کباب بود. غرورش را خرد شده دیدم. دلم می خواست دامادهای پدرم، به خصوص جهانگیر را با دندان تکه پاره کنم. در چشم رجب نگاه کردم. چه مظلومانه نگاهم کرد و گفت:
    «از خر شیطان پیاده شو گلاب جان. عیب ندارد. خب شاید صلاح دانستند نیایند. تو نباید به دل بگیری. خوبیت ندارد. مگر نه ننه. تو یک چیزی بگو. شاید به حرف تو برگردد. خواهرش دردش است. گناه دارد.»
    مادرشوهرم با گوشۀ چهارقدش اشکهایم را پاک کرد و گفت: «عیب ندارد دخترم. به خاطر پدر و مادرت برگرد. خوب نیست شادیشان را به هم بزنی.»
    صدای مادرم که میان چهارچوب در ایستاده بود دست به دست التماسهای رجب و مادرش داد.
    «به خاطر من برگرد گلاب جان. به خدا اگر بروی شیرم را حلالت نمی کنم.» مجبور شدم برگردم اما با دلی پر از غصه و کینه. غصه دار از اینکه شوهرم خرد شد و کینه دار از نبات که به من فخر می فروخت.
    لیلا، کنیزکی که مرتب دور و بر نبات بود دوید دنبال قابله، مادرم آب گرم کرد. پدرم از خانه بیرون رفت. طلعت یک دست رختخواب را مشمع انداخت.
    به گوهر کمک کردم تا نبات را به همان اطاق ببریم. مادرشوهرم به اطاق تالار رفت. همۀ حواسم پی رجب بود.
    - «گلاب! بهتر است من هم بروم. خوب نیست در خانه باشم.»
    دیگر مردی در خانه نبود. به کمک مادرم دیگ آب جوش را از روی اجاق پایین آوردیم. طلعت دوید و مقدار زیادی پارچۀ تمیز آب ندیده آورد. همه چیز حاضر بود. نبات جیغ می زد و از شدت درد مرتب عرق می کرد.
    مادرم نالان زانوهایش را که به شدت می لرزید محکم می گرفت و دعا می کرد.
    «تحمل کن دخترم. الان قابله پیدایش می شود.»
    نبات فریاد می زد: «نمی توانم. نمی توانم.»
    همه دست و پایشان را گم کرده بودند. گوهر در حیاط قدم می زد و با هر بار فریاد نبات دستها را به یکدیگر می مالید و لب می گزید.
    «پس چرا نیامدند.»
    خاتون دوید درون حیاط.
    - «کجاست؟ قابله آمد. نبات کجاست.»
    چشمش که به من افتاد هیچ نگفت و به سمت حوض خانه رفت.
    با کنایه گفتم: «خیلی نگرانی!»
    دست به کمر زد و گفت: «بیشتر از تو.»
    خندیدم و گفتم: «کی گفت من نگرانم.»
    او نیز با لحن تندتری گفت: «می دانم قلب تو از سنگ ساخته شده.»
    از روی حرص و کینه لبم را گاز گرفتم و گفتم: «اگر سنگ بود چه طور یک روز به دست تو شکست؟»
    دیگر هیچ نگفت و با شنیدن فریاد نبات وارد اطاق شد.
    حدود نیم ساعت گذشت. فاصلۀ فریادهای گوش خراش نبات به چند ثانیه رسیده بود. مدام جیغ و داد می کرد و کمک می خواست مادر به قرآن پناه برد و طلعت سجده کنان اشک می ریخت. از دست هیچ کس کاری جز دعا ساخته نبود.
    مادرم در حالی که موهایش را به چنگ می کشید و هوار می کرد خود را همچون توپی به حیاط انداخت.
    - «ای وای همسایه ها... مردم کمک کنید دخترم دارد می میرد. چرا نشستی گلاب یک فکری بکن... برو همسایه ها را خبر کن.»
    مادرم نقش بر زمین نشست و پاهایش را دراز کرد. چنان بنای ناله و هوار گذاشته بود که لحظه ای احساس کردم نبات را از سه دختر واقعی خود بیشتر می خواهد. دلم برایش سوخت. شاید برای مادر بیشتر، که فوراً برخاستم و دست از آه کشیدن و نفرین کردن برداشتم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/