276 - 281
شبهايش در همانجا به سر مي رسيد، نه نفيسه به سراغش مي آمد و نه از او خبري مي گرفت، تنها وسيله ارتباطشان كلثوم بود كه گهگاهي به ديدن نفيسه مي رفت، اما حتي از او هم حال خواهرش را نمي پرسيد.
كلثوم كه از آنچه بين دو خواهر گذشته بود بي خبر بود او را دختري سنگدل و نمك نشناس مي دانست و در دل نفرينش مي كرد.
كلثوم در كنار خانمش كه مشغول صرف صبحانه بود نشست و چشم به او دوخت و پرسيد:
- خانوم جون ناهار چي دوس دارين واستون درست كنم؟
افسانه سرش را بلند كرد و پاسخ داد:
- فرق نمي كنه، هر چي خودت دوست داري، اما كمي بيشتر درست كن، چون قرار است آفرين و هامون هم به اينجا بيايند، غروب هم كه آقاي هاتف براي بردن زن و بچه اش مي آيد، خيال دارم نگذارم شام بروند، خودت ترتيبش را بده.
كلثوم لبخندي به لب آورد و گفت:
- آقاي هاتف مرد خوبيه و خودم مي دونم چي واسش درس كنم كه دوست داشته باشه، خيالتون راحت، نمي ذارم بهشون بد بگذره.
*****
فصل چهل و هشتم
نفيسه از وجود افسانه بتي ساخته بود كه مي پرستيد، اما بعد از واقعه اي كه در پس قلعه رخ داد، آن بت شكست و فرو ريخت و ديگر از عشق و محبتي كه به خواهرش داشت اثري در وجودش نماند.
از زماني كه به عقد تيمور درآمد، هم نام افسانه و هم وجود افسانه در زندگيش فراموش گرديد. وابستگيش به تيمور باعث شد كه از حقيقت بگريزد، نه او از تيمور در مورد ماجراي پس قلعه توضيحي خواست و نه تيمور تمايل داشت كه در آن مورد سخن گويد.
رازي كه افسانه در دل داشت، همچنان در دلش باقي ماند، افسانه در زندگي نفيسه فراموش شد و نفيسه داشت زندگيش را مي كرد.
موقعي كه به مناسبت سالگرد ازدواجشان عازم سفر به كشور اطريش شدند، باز هم نفيسه از اينكه به شهر خاطره هاي خواهرش سفر مي كرد، هيچ احساسي نداشت. اما هنوز چند روزي از اقامتشان در آن شهر نگذشته بود كه موقع صرف شام در هتل، نواي آهنگ ملايم دانوب آبي در گوشش طنين انداز شد.
نفيسه به دقت گوش به نواي آهنگي داد كه از سالها پيش به مجموعه خاطراتش پيوسته بود. يك احساس قديمي، احساسي كه از همان اوان كودكي به تدريج در وجودش رشد مي كرد و از سال گذشته، بعد از ماجراي كوهستان، بدون هيچ تلاشي در حال نزع بود، دوباره در وجودش جان گرفت و به جلوه گري پرداخت.
تيمور با تعجب به چشمان گريانش خيره شد و پرسيد:
- حالت خوب نيست؟ اتفاقي افتاده؟
- اين آهنگ مرا به ياد خواهرم مي اندازد، او به اين سمفوني علاقه خاصي داشت و هر وقت مي شنيد، مي گريست.
تيمور بهت زده به او نگريست و پرسيد:
- كي؟... موقعي كه تازه به ايران آمده بود؟
- نه فقط آنموقع، بلكه حتي تا همان روزي كه از كوه افتاد و فلج شد.
تيمور با سماجت پرسيد:
- يعني حتي بعد از ازدواجش با حجت؟
نفيسه آهي كشيد و پاسخ داد:
- خواهر بيچاره ام در واقع هيچوقت زن حجت نبود، درست است با او عروسي كرد، اما فقط در ظاهر زنش بود، من و افسانه با هم در يك اتاق مي خوابيديم و حجت در اتاق ديگر.
تيمور باورش نمي شد آنچه نفيسه مي گفت حقيقت داشته باشد، اين واقعيتي بود كه آن روز در كوهستان افسانه اشك ريزان و ملتمسانه از او مي خواست كه بپذيرد، اما نه تيمور در آن روز سخناني را كه مي شنيد باور كرد و نه اكنون مي توانست سخنان نفيسه را باور كند. حقيقتي كه يكزمان دانستنش مي توانست موجب سعادتش شود، اكنون برايش افسوس و حسرت به ارمغان مي آورد.
تيمور با لحن سرزنش آميزي پرسيد:
- اگر آنچه مي گوئي حقيقت دارد، پس چرا تاكنون به من نگفته بودي؟
- فكر نمي كردم برايت اهميت داشته باشد، از آن گذشته اين رازي بود بين من و افسانه، راستش من هيچوقت نتوانستم سر از كار خواهرم درآورم، پسر دائيم امير حسين كه همه دخترهاي دم بخت فاميل، آرزوي همسريش را داشتند از او خواستگاري كرد، اما افسانه قبول نكرد، وقتي از او پرسيدم "چطور حجت را به اميرحسين ترجيح داده" پاسخ داد "با ازدواج با اميرحسين به مردي كه دوست داشتم خيانت مي كردم اما با ازدواج با حجت فقط خودم و تو را از بي خانماني نجات دادم."
تيمور صداي ضربان قلبش را مي شيند كه بعد از گذشت چند سال، دوباره داشت به ياد افسانه مي تپيد.
با صداي ناآرامي پرسيد:
- مگر خواهرت به تو گفته بود كه به مرد ديگري علاقه دارد؟
- وقتي قبول كرد از روي ناچاري به عقد حجت درآيد، من اين موضوع را نمي دانستم، ولي چند سال بعد موقعي كه در مورد احساسش به مرد ديگري با من سخن گفت، تازه فهميدم چه بلائي سر خودش آورده، از همان روز تصميم گرفتم كمكش كنم تا گم كرده اش را بيابد و واقعيتي را كه باور كردنش آسان نبود و فقط من و حجت از آن اطلاع داشتيم با او در ميان بگذارد، افسانه بتي بود كه من مي پرستيدم، اما بعد از آن واقعه كه در كوهستان اتفاق افتاد و او كوشيد تا تو را از چنگ من به در آورد، آن بت شكست و در هم ريخت، باورم نمي شد خواهرم به آن سادگي به من و مردي كه دوست داشت خيانت كند.
تيمور آرام و قرار نداشت، يك لحظه هم نمي توانست فكر افسانه را از سر به در كند، او به يك زن عليل به روي صندلي چرخدار نمي انديشيد، به دختر جواني مي انديشيد كه بر فراز كوهستان ملتمسانه مي كوشيد تا دستهايش را در دست گيرد و از او بخواهد كه به سخنانش گوش فرا دهد، از خودش تعجب مي كرد كه چطور در آن لحظه نتوانست، در آهنگ صدايش، از طرز نگاهش، احساسي را كه در قلبش نهان بود تشخيص دهد.
دلي را شكسته بود كه مستحق شكستن نبود، باعث فلج شدن پاهائي شده بود كه سرگردان به دنبال يافتن پاهاي او براي همراهي به هر گوشه اي سر مي كشيد.
دست لرزانش را به روي دست نفيسه گذاشت و گفت:
- تو اشتباه مي كني نفيسه، او نه به تو خيانت كرد و نه به مردي كه دوست داشت، اين من و تو بوديم كه به او خيانت كرديم، برو وسائلت را جمع كن، بايد به ايران برگرديم.
نفيسه نگاه متعجبش را به صورت همسرش دوخت و پرسيد:
- چرا؟! براي چه؟ ما كه تازه آمده ايم.
تيمور بدون اينكه به او بنگرد پاسخ داد:
- ما بايد به همان سرعتي كه افسانه به خاطر تو و مادرش به ايران برگشت به ايران برگرديم، هيچ مي داني چه كار كردي نفيسه؟ تو مي خواستي به خواهرت در به دست آوردن خوشبختي گمشده اش كمك كني، اما ندانسته خوشبختي بازيافته اش را از او گرفتي. حالا چطور مي خواهي جبران كني چطور؟ آخر چرا حتي به فكرت هم نرسيد تلاشي كه آن روز افسانه در كوهستان مي كرد، تلاش مذبوحانه اي بود براي حفظ آنچه كه تو داشتي از او مي گرفتي.
نفيسه كم كم به واقعيت پي مي برد، واقعيتي كه براي فرار از آن از مدتها پيش داشت خودش را مي فريفت.
تيمور با خشم و خروش ادامه داد:
- من سراپا خشم و كينه و انتقام بودم و به هيچ چيز غير از آنكه آتش انتقامم را سرد كنم فكر نمي كردم، ولي تو... تو چطور راضي شدي دست به چنين كاري بزني؟
نفيسه اشك ريزان پاسخ داد:
- سعي نكن گناهي را كه مرتكب شده اي به گردن من بيندازي، آتش كينه تو فقط وجود خواهر بيچاره ام را نسوزاند، بلكه وجود مرا هم به آتش كشيد، حالا مي فهمم كه ازدواج تو با من وسيله اي بود براي انتقام از افسانه، حالا چطور مي توانم برگردم؟ چطور مي توانم سرم را از شرم در مقابلش بلند كنم؟ از من مي پرسي كه چطور جبران كنم؟ تو به من بگو تيمور، تو چطور مي تواني جبران كني؟ جبران رنج و درد تنهائي و درماندگي زني را كه هيچ گناهي مرتكب نشده است.
تيمور هم داشت به همين مي انديشيد كه چطور مي شود جبران كرد، اما ديگر فرصتي براي جبران باقي نمانده بود، نه مي شد قطعات دل شكسته افسانه را جمع كرد و به هم چسباند و نه مي شد قدرت پاهايش
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)