270 تا 275
-بیایید هم گذشتهها را با هم بسوزانیم هم برای آیندهای که هنوز نیامده اشک نریزیم.کوشیدم لبخند بزنم و گفتم:
-باشد سعی خودم را خواهم کرد.
آفرین ساکت شد و به افسانه که با دقت به حرفهایش گوش میکرد نگریست،افسانه گفت:
-شاید هاتف برای تو راه گریزی باشد از آن گذشته ی تلخ.
-اما تلخی مزه ی گذشته ها،به حدی نیست که بشود به کمک شیرینی تحملش کرد.سایهای از غم چهره ی افسانه را پوشاند و گفت:
-میدانی آفرین،من و تو با شور و اشتیاق و قلبی پر از آرزو به ساحل امید رسیدیم و درست در لحظه ی رسیدن به آنجا،در لحظهای که انتظار داشتیم کاممان شیرین شود آنچه که در انتظارمان بود تلخ کامی بود و بس.
****

فصل 47

از لحظهای که افسانه به هوش آمد،سوالی بر زبانش بود که از شنیدن پاسخش وحشت داشت،اما یک شب قبل از اینکه بیمارستان را ترک کند به خود جرات داد و با آفرین به گفتگو نشست و پرسید:
-راستش را بگو،نفیسه...نفیسه تا امروز به دیدنم آمده یا نه؟
-همانطور که گفتم بعد از اینکه تو بهوش آمدی،اکثرا به دیدنت میآمد.
-حرفی که نزد؟
-چرا تعجب کرد که چرا تو میخواستی مانع سعادتش بشوی.
-فقط همین؟فقط تعجب میکرد،حرف دیگری نزد؟
-چطور مگه؟
-میخواهم بدانم فقط تعجب میکرد یا واقعیت آنچه را که اتفاق افتاده بود،میدانست.
-آفرین با تعجب پرسید:-مگر واقعیت چی بده؟
-یعنی تو نمیدانی؟!اول تو به من بگو نفیسه ازدواج کرده یا نه؟
-دو ماه پیش ازدواج کرده.
افسانه اه سردی از سینه بر کشید و گفت:-اه پس که اینطور،با کی ازدواج کرد؟
-با مردی که چند ماه پیش آشنا شده بود.
-اسمش چی بود؟
-تیمور،مگر چیزی به تو نگفته بود؟
سوالش را نشنیده گرفت و پرسید:
-در این مدت تیمور به دیدنم میامد یا نه؟
-فکر نمیکنم تا آنجایی که من به یاد دارم همیشه نفیسه تنها میآمد.افسانه به گذشتههای دور میاندیشید و پرسید:
-تو واقعیت زندگی مرا میدانستی آفرین؟واقعیت زندگی من با حجت را و قول ازدواجی که در موقع تحصیل در وین به مرد دیگری داده بودم؟
-تقریبا، یادم است یادم است که یک روز در منزل ما با مادرم صحبتش را کردی و بعد پشیمان شودی و زیرش زدی.
-همینطور است،من پشیمان شدم و زیرش زدم،مادرت باور کرد که حقیقت ندارد،اما تو باور نکردی،هیچ میدانی من در تلاش بودم تا یکبار دیگر به ساحل امید برسم؟ولی به کجا رسیدم؟من گمشده م را در ساحل امید،درست در لبه ی پرتگاه یافتم و وقتی که دست پیش بردم تا آن را به چنگ بیاورم،نفیسه چنگ انداخت و آنرا گرفت،منظورم را میفهمی آفرین؟
آفرین نگاه بهت زده ش را به صورتش دوخت و با تعجب پرسید:
-یعنی میخواهی بگویی تیمور همان گمشده ی توست؟
-بله همین را میخواهم بگویم.
-بیچاره نفیسه،اگر میدانست که دارد چی کار میکند.
-او نمیدانست ولی اگر کمی تلاش میکرد به این واقعیت پی میبرد،اما احساسی که به تیمور داشت مانع از آن بود تا تلاشی برای پی بردن به واقعیت نماید.خوشبختی که من گم کردم،نفیسه پیدا کرد،ترسم از این نیست آنچه متعلق به من است در چنگ افسانه است،ترسم از این است که او نتواند آنچه را که به دیگری تعلق دارد برای خود حفظ کند.
صدا در گلوی افسانه شکست،اشکهایش بدون هیچ تلاشی راه گریز یافتند،بیهوده کوشید تا پاهایش را حرکت دهد،اما باز هم قدرتی در پاهایش نبود و در اصل انگاری این پاهها اصلا به او تعلق نداشتند و در کنترلش نبود.
نگاه سمجش را به چهره ی آفرین دوخت و پرسید:
-راست بگو آفرین،چه بلایی سر پاهایم آمده؟
آفرین جرأتی به خود داد و پاسخ داد:
-این واقعیتی است که دیر یا زود باید بپذیری.سقوط از کوه باعث پاره شدن رگه نخاع ت شده و تو دیگر قادر به راه رفتن نخواهی بود.
افسانه صدای از جا کنده شدن قلبش را شنید،خفه شدن بغض در گلویش را احساس کرد،درست است که چهره ی رنگ پریده و بهت زده ی خودش را نمیدید،اما آن را هم احساس میکرد.آفرین از بیان حقیقت پشیمان شد و با صدای بریدهای گفت:
-البته پزشکان ناا امید نشده اند،هنوز هم امیدی هست.
افسانه با صدای خفهای گفت:
-کافی است آفرین،نمی خواهد برایم توضیح بدهی که چی پیش خواهد آمد،من خودم خوب میدانم بعد از این چه در انتظارم است،صندلی چرخدار در سکوت یک خانه سرد و خالی،نفیسه میخواست ما خانه ی قدیمی و خاطراتش را برای خود حفظ کنیم،اما اکنون فقط من هستم که باید شانههایم را خم کنم و سنگینی فشار این خاطرهها را به دوش بکشم و فقط با آنها زندگی کنم.
*****

هم رقص پیچکها آرام گرفته بود و هم طوفان سهمگین و رگبار تند باران پاییزی.افسانه یکبار دیگر با صندلی چرخدارش به پنجره نزدیک شد و آن را گشود و کوشید تا بوی نم باران را که از کودکی بوی خاطراتش را به مشامش میرساند،استنشاق کند.
کلثوم سینی صبحانه به دست در اتاق را گشود و داخل شد و گفت:
-خانم جون هوا خنک شده،...سرما میخورین،پنجره رو ببندین.
-عیب نداره کلثوم،من هوای لطیف صبحگاهی رو دوست دارم،نگرانم نباش
.یعنی صبحانه را روی میز گذشت و پرسید:-کمک لازم دارین؟
پاسخش را نداد و پرسید:-از نفیسه چه خبر؟
-اینجا نیستن خانم،رفتن فرنگ.
با تعجب پرسید:- فرنگ.نمیدانی کجا؟
-چرا خانم جون،به همون شهری که آقا تیمور اونجا مهندس شده.
زیر لب زمزمه کرد:-به وین،به شهر شعر و آواز،به کنار رودخانه ی دانوب،و شاید حالا دارند با نوای دانوب آبی میرقصند.
با تعجب به خانمش نگریست و پرسید:-چی گفتین خانم جون؟منکه نمیفهمم شما چی میگین
.-تو نمیفهمی،اما من میفهمم چه میگویم،من از سوز دلم حرف میزنم.میفهمی کلثوم از سوز دلم.
کلثوم آهی کشید و پاسخ داد:
-حق دارین خانم جون،قربون اون سوز دلتون،من از نفیسه خانم توقع نداشتم بعد از اون همه خوبی که بهش کردین موقعی که بهش احتیاج دارین شما را تنها بذاره و اصلا به دیدنتون نیاید،یکساله عروسی کرده اما اسم شما رو نمیاره،توی این دوره زمونه آدم دیگه به چی باید دلم ببنده،هیچکس وفا نداره،اما آقا حجت هیچ وقت دلش نمیخواست غم تو دلتون باشه و نه سوز به سینه تون،اگر زنده بود میدید چی به سرتون آمده،خیلی غصه میخورد.
دلش میخواست میتوانست به او بگوید که همه ی این بلاها را حجت به سرش آورده،اما پاسخش را نداد و سکوت کرد.از زمانی که از بیمارستان بیرون آمد،زندگیش به روی همان صندلی چرخدار خلاصه میشد،روزهایش در همجا آغاز میشد و