صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 50

موضوع: سوخته دلان | فريده رهنما

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    240-245
    هستی نمی اندیشد و جز نیستی هیچ چیز دیگر را در نظر نداشت .
    چشمهایش را بست و به وسط خیبان پرید ، به این امید تا در مسیر طوفان سهمگین زندگی ، اخرین ضربه کاری بر وجودش وارد شود و ان چنان ان را متلاشی نماید که دیگر اثری از ان باقی نماند .
    درست در لحظه ای که منتظر اخرین ضربه کاری بود ، احساس کرد دست قدرتمندی بازویش را گرفت و با فشار او را کنار کشید و طنین صدائی در گوشش پیچید که می گفت :
    -داشتید چی کار می کردید خانم ؟
    افرین با ناامیدی پرسید :
    -چرا جلویم را گرفتید ؟ چرا نگذاشتید اسوده شوم ؟
    هاتف پرسید :
    -شوهرتان هامون را با خودش برده ، اینطور نیست ؟
    -همین طور است ، او هامون را با خودش برده و من دیگر امیدی به زندگی ندارم .
    هاتف با لحن محبت امیزی گفت :
    مفهموم زندگی این نیست که هر وقت ناامید شدی دشنه ای برداری و در قلبت فرو کنی ، دنیا که زیر و رو نشده ، هر چه باشد او پدرش است و هر چقدر هم ستمگر باشد به هامون اسیبی نخواهد رساند ، خیالتان راحت باشد ، من تلافی می کنم و هر طور شده او را به شما باز می گردانم .
    -از دست شما کاری ساخته نیست .من می دانم .
    -انچه بیشتر باعث ناامیدی می شود تلاش برای نا امید شدن است ، حالا کجا می خواهید بروید ؟ به خانه یا اموزشگاه ؟
    -مجبورم به خانه برگردم ،گرچه به خوبی می دانم که برادرم تلافی ظلمی را که به من رفته بر سر خودم در خواهد اورد .
    -خیلی عجیب است اخر چرا ؟
    افرین اشک ریزان پاسخ داد :
    -من با خشونت بزرگ شده ام ، موقعی که پنج سال بیشتر نداشتم شاهد خشونت پدرم نسبت به مادرم بودم و این خشونت در ضمیر ناخوداگاهم باقی ماند و بعد از ان برادرم ارش از هر فرصتی برای ازردنم استفاده می کرد ، از کوچک ترین حرکتم ایراد می گرفت و تلافی همه ی کمبودهایش را سر من در می اورد . از همان اوان کودکی همه ی ضربه ها به روی سر شکسته ام فرور می امد و روز به روز شکاف این شکستگی عمیق تر می شد . انکار نمی کنم که در انتخاب راه زندگیم اشتباه کرده ام ،اما هیچکس به خودش زحمت نمی دهد از من بپرسد ریشه این اشتباه در کجاست ، مرا ببخشید سرتان را درد اوردم و باعث زحمتتان شدم .
    -زحمتی نیست ، فعلا به خانه بروید و استراحت کنید ، خداحافظ.
    افرین قدمهایش پیش نمی رفت ، به خوبی می دانست که ارش بعد از شنیدن خبر ربوده شدن هامون چه عکس العملی از خود نشان خواهد داد ، او هم عکس العمل ارش را پیش بینی می کرد و هم عکس العمل مادرش را .
    الهه با وجود اینکه دلش از دست بلائی که افرین با دست خودش به سر خود اورده بود خون بود ، ولی مادرانه با این قضیه برخورد می کرد و خیال نداشت دردی بر دردهایش بیفزاید ، اما ارش به محض اینکه از ربوده شدن هامون مطلع گردید فریاد زنان از جا برخاست و گفت :
    -مادلر بگذار چاقو بردارم و شکمش را پاره کنم . این دختر برای لای جرز خوبست ، عرضه نگهداشتن یک بچه بی زبان را نداشت ، فایده زنده بودنش چیست ؟
    انچه که افرین از دست داده بود همه زندگیش بود و در دست از دادنش هیچ تقصیری متوجه خود نمی دید ،زاری کنان رو به ارش کرد و گفت :
    -حق با توست برادر ، مرا بکش و راحتم کن .
    الهه پرخاش کنان گفت :
    -غلط می کنه تو رو بکشه ، مگه شهر هرته ، جرات داری بیا جلو ، اون چاقو رو تو شکم من فرو کن تا راحت بشم ، تقصیر توس ، اگه می ذاشتی بچه شو من نگردارم که دس عرفان بهش نمی رسید ، مگه این بچه چه ازاری به من داشت که هی نق زدی که شدی لله بچه ، حالام به جای اینکه فکری واسش بکنی ، می خوای چاقو تو شکمش فرو کنی ، عقلت کجا رفته مرد ، این دختر خودش داره از غصه می میره ، تو دیگه چرا مرگشو جلو می اندازی ، بذار به درد خودش بمیره .
    حق با الهه بود ، افرین داشت با درد خودش می مرد ، بدون کور سوی نور شمع وجود هامون زندگی برایش مفهومی نداشت . با وجود اینکه هاتف می کوشید تا او را به زندگی امیدوار کند اما به خوبی می دانست که دیگر امیدی نیست .
    فصل چهل و سوم
    افسانه می خواست سر راه زندگیش را بگیرد و در همانجا متوقفش سازد ، نه نمی خواست در انجا متوقفش سازد ، بلکه می خواست وادارش کند به عقب بازگردد ، به سه سال پیش و در همانجا متوقفش نماید .
    خانه ای که برای حفظ ان ناچار شد همه انچه را که داشت از دست بدهد ، در سکوت و تاریکی محض فرو رفته بود ، دیگر نه ذرات پراکنده خاطرات دوران کودکیش در ان خانه وجودش را می لرزاند و نه مشاهده یادگاری های با ارزش مادرش .
    مدتها بود که نفیسه نه غم خواهرش را احساس می کرد و نه خود را در ان شریک می دانست ، دلش انباشته از شادی بود و به دنبال فرصتی می گشت تا این شادی را با افسانه قسمت کند .
    سوز دل افسانه ان چنان عمیق و سوزان بود که نه برق شادی را که در چشمان نفیسه می درخشید مشاهده می کرد و نه به دنبال علتش می گشت .
    نفیسه اکثر اوقات روز را بیرون از خانه می گذراند ، افسانه علت گریز او را از خانه نمی دانست و درست در لحظه ای که نیاز درد دل و تنها بودن با او وجودش را می انباشت ، او را نمی یافت .
    بعد از اینکه افرین از خانه همسرش گریخت و به امید صدور رای دادگاه در منزل مادرش به انتظار نشست ، افسانه می پنداشت که نفیسه اکثر اوقاتش را با او می گذراند ، اما موقعی که از افرین سراغش را گرفت و پاسخ شنید که حدود دو هفته است با هم تماسی نداشته اند ، متعجب شد و به نظرش رسید وقتش است تا با خواهرش به گفتگو نشیند .
    انروز بعد از بازگشت به خانه ، نفیسه انتظار افسانه را برای گفتگو احساس نکرد ، اما انتظاری که افسانه داشت ، درست همان انتظاری بود که نفیسه داشت ، او هم به دنبال فرصتی برای درددل با خواهرش می گشت .
    افسانه به دنبالش وادر اتاق شد و پرسید :
    -رفته بودی پیش افرین ؟
    نفیسه بدون اینکه به او بنگرد پاسخ داد :
    -نه فرصت نکردم چطور مگر ؟
    -اخر این روزها اکثرا خانه نیستی ، فکر کردم شاید وقتت را با او می گذرانی .
    -دلم می خواهد وقتم را با او بگذارنم ، اما فرصتش را ندارم بیچاره افرین بدجوری به دام افتاده ، ارش دست از ملامت و سرکوفت زدنش برنمی دارد و بیست و چهار ساعت خون به دلش می کند ، عرفان هم که مرتب در کمین نشسته و راحتش نمی گذارد ، اما ازوقتی به زندان افتاده افرین نفسی به راحتی می کشد .
    افسانه لبخندی زد و گفت :
    -این اخبار که کهنه شده ، معلوم می شود خیلی وقت است از او بی خبری ، مگر نمی دانی عرفان دو هفته پیش از زندان ازد شده و هامون را از مهدکودک ربوده .
    با تعجب به افسانه نگریست و پاسخ داد :
    نه نمی دانستم ، بیچاره افرین ، خوب می فهمم الان چه حالی دارد .
    -اما چطور تو از این اخبار بی خبر ماندی ؟
    نفیسه سوالش را نشنیده گرفت و گفت :
    -راستش من می خواهم ازدواج کنم ، مدتهاست که می خواستم در این مورد با تو حرف بزنم ، اما چون عزا دار بودی، ترجیح می دادم در مورد شادی دلم با تو صحبت نکنم .
    -اشتباه نکن ، من عزا دار نبودم ،ما عزا دار بودیم ، حجت در حق هر دو ما پدری کرد .
    نفیسه با بی اعتنائی پاسخ داد :
    -درست است که در حق من پدری کرد اما در ظاهر شوهر تو بود و تو بیشتر عزا دار بودی .
    افسانه اهی کشید و گفت :
    -می خواست در حق من پدری کند اما ندانسته زندگیم را به اتش کشید .
    -تقصیر خودت است که گذاشتی با زندگیت بازی کند ، تو هیچ



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    تلاشی برای حفظ آنچه که به قول خودت به ان اندازه برایت ارزش داشت نکردی.
    - آنموقع اگر به خاطر دلم رهایت می کردم و می رفتم، ملامتم می کردی و حالا که این کار را نکرده ام باز هم ملامتم می کنی، خوب بگذریم، گفتی که می خواهی عروسی کنی، دلم می خواهد بدانم ان مرد خوشبخت کیست؟
    برق شادی در چشمان نفیسه درخشید و پاسخ داد:
    - فردا قرار است با هم برویم کوه، با ما می آئی؟
    - چرا دعوتش نمی کنی بیاید خانه مان، با هم آشنا شویم؟ اینطور بهتر نیست.
    - به وقتش خواهد امد، از وقتی حجت مرده، تو خیلی گوشه گیر شدی، خواهش می کنم افسانه با ما بیا، آنجا بالای بلندی آینده بالای سرت است و گذشته در زیر پاهایت، دلم می خواهد پاهایت را محکم به روی گذشته های تلخ و پردردت بکوبی و همه را با هم به یکباره نابود کنی و به اینده بنگری، تو می خواستی مرا سر و سامان دهی و به دنبال سرنوشت خودت بروی، من دارم سر و سامان می گیرم افسانه، وقتش است که تو هم به فکر خودت باشی.
    آوای خوشبختی که در گوشه های نفیسه طنین انداز گردیده بود، مانع از ان می شد تا بتواند صدای اوای بدبختی را که از سینه خواهرش برمی خاست بشنود. افسانه با صدای خفه ای پاسخ داد:
    - فکر نمی کنم دیگر فرصت باقی مانده باشد، گرچه حالا وقت این حرفها نیست، باید به فکر اینده تو باشم، خیلی خوب نفیسه من با شما می آیم. مدتهایست که پیاده روی نکرده ام، نمی دانم قدرتش را خواهم داشت یا نه، اما سعی می کنم پا به پای شما قدم بردارم، چند ماه است او را می شناسی؟
    - حدود شش ماه.
    - چقدر دوستش داری؟
    - انقدر که برای انکه بتوانم او را برای خودم حفظ کنم، حاضرم هر مانعی که سر راهم قرار گیرد با چنگ و دندان بجنگم، من مثل تو نیستم افسانه، انچه را که برایم ارزش دارد به هیچ قیمتی از دست نخواهم داد. من ارزشهای زندگی ام را شناخته ام به انها ارج می نهم، آن چیزی که به من تعلق دارد نه می گذارم کسی از من بگیرد و نه خودم به سادگی ان را از دست خواهم داد. اینها را می گویم تا تو هم برای حفظ انچه که برایت ارزش دارد مبارزه کنی و به سادگی راضی به از دست دادنش نشوی.
    ****
    فصل چهل و چهارم.
    افسانه به دنبال ستاره بختش می گشت که از مدتها پیش پشت ابرهای تیره پنهان گردیده بود اما ان را نیافت.
    خوشبختی انقدر از او دور شده بود که حتی سوار بر بالهای پرنده تیز پرواز هم نمی توانست به گردش برسد. انقدر به نفیسه نزدیک شده بود که حتی نوک انگشتانش هم می توانست ان را لمس کند.
    بوی عطر این خوشبختی انچنان فضای اتومبیل را انباشته بود، که افسانه شرمش می آمد با نفیسه از بدبختیهایش سخت گوید. در تمام طول راه بدون انکه کلامی بر زبان آورند در سکوت گذشت، موقعی که به سر بند رسیدند افسانه ترمز کرد و گفت:
    - خوب رسیدیم، کجا با او قرار داری؟
    - همین جا، مثل اینکه هنوز نیامده، من توی اتومبیل منتظرش می شم.
    افسانه نیاز به تنهایی را احساس کرد، از اتومبیل پیاده شد و گفت:
    - من به تنهایی از کوه بالا می روم، مطمئنم که زیاد نخواهم توانست بالا بروم و شما به من خواهید رسید.
    نفیسه دستانش را به طرفش تکان داد و گفت:
    - پس زیاد بالا نرو که بتواینم پیدایت کنیم.
    - من در پس قلعه منتظرتان می شوم.
    افسانه به زحمت می کوشید تا از کوه بالا رود، سنگریزه ها زیر پایش می غلتیدند و به طرف زمین سرازیر می شدند. نفیسه حق داشت اینده انجا بود. درست در نوک کوه، برای انکه بتواند به ان برسد راه سخت و پر نشیب و فرازی را در پیش داشت.
    از نگریستن زیر پایش وحشت داشت و می ترسید تعادلش را از دست دهد و سقوط کند. با وجود اینکه به نفیسه قول داده بود از انجا دور نشود، تصمیم گرفت انقدر از انجا دور شود که دیگر نه بوی عطر خوشبختی نفیسه را که فضای اطراف را انباشته بود استشمام کند و نه بوی دود برخاسته از قطعات نیم سوخته بدبختی خودش را، اما انچنان تند و سریع بالا امده بود که دیگر نمی توانست بالاتر رود، خسته شد و ایستاد تا نفسی تازه کند و بعد به راهش ادامه دهد.
    دلش می خواست فریاد بزند و بازتاب فریادش را در دل کوهستان بشنود و به این ترتیب فریادهایی را که در درون وجودش غوغا می کرد و هیچکس صدایش را نمی شنید ، به گوش خودش برساند..
    گوش به اوای کوهستان داد، تا شاید ترنم اوای ان، به همراه اوای باد، خبری از گمشده اش به او برساند.
    ناگهان صدای اشنایی در گوشش پیچید که داشت صدایش می کرد:
    - افسانه...من اینجا هستم. همین جا، در نزدیکی تو، صدایم را می شنوی؟
    افسانه ناباورانه به اطراف نگریست. به نظرش رسید این اوای کوهستان است که می خواهد طنین صدایی را که با تمام وجود ارزوی شنیدنش را داشت به گوشش برساند. در ظرف چند سال گذشته انچنان در تصوراتش به تیمور نزدیک شده بود که بازتاب ان صدا را برخاسته از تصوراتش می دانست و نمی توانست واقعیتش را احساس کند.
    اما تیمو نه خیال بود و نه رویا و همانجا در نزدیکی ایستاده بود و به او می نگریست. از لحظه ای که افسانه از اتومبیلش پیاده شد تیمور او را زیر نظر داشت و موقعی که داشت از کوه بالا می رفت دور از چشم نفیسه به تعقیبش پرداخت.
    از روزی که کلثوم خبر ازدواجش با حجت را به گوشش رساند، انقدر مشت های سخت و محکمش را به روی دل پر آرزویش کوفته بود که دیگر نه ارزوی دیدارش را داشت و نه در لحظه دیدار کششی نسبت به او احساس می کرد، انچه که در قلبش وجود داشت، فقط کینه بود و نفرت، نفرت به زنی که انطور به سادگی قلب و احساسش را به بازی گرفته بود و این نفرت انچنان در وجودش ریشه دوانده بود کخ نه فریادهای دل پر درد افسانه را که از اعماق وجودش برمی خاست می شنید و نه نگاه پر آرزویش را می دید.
    موقعی که نگاه افسانه با نگاه تیمور که در نزدیکش ایستاده بود و به او می نگریست تلاقی نمود، موجی از شادی سراپای وجودش را فرا گرفت، دستش را پیش برد تا واقعیت وجودش را لمس کند، اما تیمور با نفرت دستش را کنار کشید و گفت:
    - به من دست نزن، از تو متنفرم، اشتباه نکن، من به سوی تو بازنگشته ام، بلکه به اینجا امده ام تا از حالا، تا وقتی که وجود داری فشار سنگینی وجودم را به روی زندگیت احساس کنی. دارم با خواهرت عروسی می کنم تا زجرت دهم.
    افسانه فریادی از سینه برکشید و گفت:
    - اه خدای من نه..خواهش می کنم تیمور این کار رو نکن، من نمی گذارم به خاطر انتقام از من خواهرم را بدبخت کنی. نه نیم گذارم.
    - خیال ندارم او را بدبخت کنم، بلکه خیال دارم تو را بدبخت کنم. او را خوشبخت می کنم و تو را بدبخت. می فهمی چه می گویم، بوی سکه های زر مستت کرد و مرا به یک پیرمردی که یک پایش لب گور بود فروختی، پس حالا وقتش هست که زجر بکشی.
    - حالا وقتش نیست که من زجر بکشم.. بلکه مدتهاست که من زجر می کشم. از همان لحظه ای که ترکت کردم و به ایران امدم زجر می کشم، چه خیال کردی تیمور، خیال کردی من به تو خیانت کردم و پشت پا به عشقت زدم، نه اینطور نیست. من و نفیسه داشتیم غرق می شدیم فرو می رفتیم. یعنی انقدر فرو رفته بودیم که امیدی به نجاتمان نبود، من به دنبال یک تخته پاره می گشتم تا به کمک آن، هم خودم و هم نفیسه را از غرق شدن نجات دهم، حجت همان تخته پاره ای بود که من به دنبالش می گشتم.
    - از خودت شرمت نمی اید؟ چطور راضی شدی به این اسانی خودت را بفروشی؟
    - تو درد مرا نمی فهمی، من تحمل اشک چشم نفیسه را نداشتم،.....

    تا صفحه 251


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    252 تا 257
    حجت قول داد که از نفیسه نگهداری کند آنقدر بی انصاف نباش تیمور میبینی که من همه لحظات زندگیم را به نابودی کشانده ام تمام آن لحظاتی را که وجود داشت لااقل تو دیگر ملامتم نکن.
    -اگر من ملامت نکنم پس چه کسی باید ملامتت کند؟تو تمام آنچه را که بین ما وجود داشت به نابودی کشاندی.
    -آنچه که نابود شد همه زندگی من بود با همه عشقی که به ادامه تحصیل داشتم از آن محروم شدم با همه عشقی که به خوشبخت شدن با تو داشتم از عشق تو محروم شدم.
    -یعنی تو آنقدر بی دست و پا بودی که نمیتواسنتی گلیم زندگی خودت و خواهرت را برای مدتی کوتاه از آب بیرون بکشی نگو که نمیتوانستی میتوانستی اما طاقت تحمل فقر و بدبختی را نداشتی نه به قدرت عشق ایمان داشتی و نه به قدرت تحمل مشقات در راه رسیدن به عشق.
    -کافی است تیمور آنقدر سرزنشم نکن.
    تیمور با صدایی که نفرت از آن میبارید پاسخ داد:چرا نکنم؟مگر نه اینکه حقت است که ملامت شوی تو لیاقت عشق مرا نداشتی چه ساده دل بودم منکه آنروز موقعی که از کلاس رقص فرار کردی تا دست بیگانه ای دستت را لمس نکند تحت تاثیر قرار گرفتم و فکر کردم که لیاقت همه جور فداکاری را داری.
    -هنوز هم دست هیچ مردی دستم را لمس نکرده.
    تیمور فریاد زنان گفت:برو گمشو دروغگو چطور امکان دارد هنوز هم میخواهی مرا بفریبی.
    افسانه التماس کنان دستهایش را بطرف تیمور دراز کرد و گفت:باور کن تیمور من بتو خیانت نکردم خواهش میکنم باور کن که من به امید بازگشت تو این روزهای سخت را تحمل کرده ام مرا از خودت نران من بجز تو کسی را ندارم.
    تیمور به تمسخر خندید و گفت:حالا که شوهرت مرده حالا که خانه ای را که داشت از دستت میرفت تصاحب کرده ای فیلت یاد هندوستان کرده.
    افسانه درست سر بزنگاه خوشبختی خواهرش دوباره به تیمور رسیده بود و بخوبی میدانست که دیگر نمیتواند آن را از نفیسه بازپس گیرد اما آنچه که از نفیسه ندانسته داشت از او میگرفت همه آنچه بود که برای بدست آوردنش تمام لحظات زندگیش را به نابودی کشانده بود.
    با صدای ناله مانندی ملتمسانه گفت:خواهش میکنم تیمور بخاطر خدا حرفم را باور کن من بتو خیانت نکرده ام در این سه سالی که از تو دور بودم فقط من بودم و خاطرات تو حجت هیچوقت شوهرم نبود او به احساسی که من بتو داشتم احترام میگذاشت خیلی وقت است بدنبالت میگردم بتو التماس میکنم بخاطر انتقام از من نه خودت را بدبخت کن نه مرا و نه نفیسه را بیا برویم پایین تا همه چیز را برایت توضیح دهم.
    تیمور با خشونت دستهایش را کنار کشید و گفت:به من دست نزن از تو متنفرم تو آنقدر پستی که به این راحتی روبرویم ایستادی و به من دروغ میگویی نفیسه بمن گفت که تو شوهر کردی و بتازگی شوهرت مرده از آن گذشته سه سال پیش موقعی که میخواستم از حالت باخبر شوم پیشخدمت منزلت به من گفت که شوهرت دارد خانه قدیمی ات را بخاطر تو تعمیر میکند حالا که دیگر وجود ندارد میخواهی مرا بفریبی دیگر گولت را نمیخورم خاطر جمع باش
    سخنان تیمور قلبش را به آتش میکشید اما میکوشید با اشکهایش ابی بر آتش وجودش بریزد و شعله هایش را خاموش کند.کوشید تا به او نزدکیتر شود.به زحمت دست تیمور را در دست گرفت:من نمیگذارم با نفیسه عروسی کنی.
    آتش انتقام تیمور هنوز سرد نشده بود دلش میخواست با آن سوزی که به دل داشت تمام زوایای قلب و روح افسانه را به آتش کشد به زحمت دستش را از دست او بیرون کشید و گفت:برو گمشو تو کی هستی که بخواهی مانع خوشبختی ما شوی نه تو این حق را نداری.
    افسانه یکبار دیگر برای نجات خوشبختی نیمه جانش که در حال نزع بود تلاش کرد تا دوباره دست تیمور را در دست بگیرد اما تیمور در حالیکه چشم به آنطرف کوهستان داشت با لحن سرزنش آمیزی گفت:از خواهرت شرم کن که روبروت ایستاده و دارد تو را نگاه میکند که میخواهی خوشبختیش را از او بگیری.
    افسانه نگاهش را دنبال کرد و بطرفی که تیمور اشاره میکرد برگشت و نگاهش در نگاه خشمگین و پر ملامت نفیسه گره خورد که خسته از انتظار کشیدن در اتوموبیل و ناامید از آمدن تیمور به وعده گاه برای ملحق شدن با خواهرش به انجا آمده بود.
    به محض اینکه افسانه به او نگریست نفیسه روی برگرداند و از سرازیری پایین رفت.
    در آن لحظه افسانه اطمینان داشت که تیمور را از دست داده است اما دلش نمیخواست خواهرش را هم از دست بدهد.
    افسانه سر بدنبال نفیسه گذاشت تا مانع رفتنش شود و حقیقت ماجرا را برایش توضیح دهد میترسید که در اثر خشم و جنون آنی خواهرش تعادلش را از دست بدهد و در پرتگاه سقوط کند.
    نفیسه با سرعت و بدون اینکه به زیر پایش بنگرد صخره ها را پشت سر میگذاشت او هم تلاش افسانه را برای لمس کردن تیمور مشاهده کرده بود و هم آخرین کلامش را که میگفت نمیگذارم با خواهرم عروسی کنی.شنیده بود حتی یک لحظه هم به فکرش نرسید که ممکن است تیمور همان گمشده افسانه باشد که بدنبالش میگردد.
    آنچه که بیشتر باعث خشمش میشد این بود که چطور تیمور بجای حضور در وعده گاه بدنبال خواهرش آمده و برایش اهمیت نداشته که نفیسه در انتظارش میباشد.
    افسانه بخوبی میدانست که در آن سرازیری پرنشیب و فراز به سادگی نمیتواند نفیسه را تعقیب کند و مانع رفتنش شود فریاد زنان گفت:کجا میروی نفیسه صبر کن بگذار برایت توضیح دهم.
    اما فقط بازتاب فریادش را در کوهستان شنید درست در لحظه ای که داشت بازتاب فریادش را میشنید صدای فریاد تیمور و نفیسه را هم که شاهد سقوطش در پرتگاه زیرپایش بودند شنید.
    افسانه میخواست با بالا رفتن از کوه به آینده برسد و گذشته را در زیر پاهایش نابود کند میخواست ستاره بختش را که مدتها پیش گمشده بود بیابد اما نه ستاره بختش را یافت و نه خوشبختی گمشده اش را.
    اکنون دیگر نه قدرت پاهایش را داشت که آنها را محکم روی گذشته های پردردش بکوبد و آنها را به نابودی کشاند و نه گمشده ای تا لحظات باقیمانده زندگیش را به امید بازیافتنش به سر برد.

    فصل45
    دیگر اثری از آن هوای لطیف و دلچسب سحرگاهان نبود تابش افتاب داغ نیمروز به روی بدن نیمه جان و مدهوش افسانه در دل کوهستان قلب سوخته اش را بیشتر میسوزاند و میگداخت از ان لحظه که در موقع سقوط فریاد تیمور و نفیسه را شنید دیگر نه صدایی را میشنید و نه دردی را که تمام بدنش را فرا گرفته بود احساس میکرد.
    نفیسه فریاد زنان به کنار بدن نیمه جانش رسید و در کنارش زانو زد تیمور به فاصله چند قدم دورتر در کنارش ایستاد و نگاه سرد و بی احساسش را به چهره غرقه به خون و بی حرکت موجودی که یک زمان اندیشیدن به او همه اندیشه های دیگرش را تحت الشعاع قرار داده بود دوخت.
    در نگاهش هیچ احساسی نبود نه ترحم نه تاسف و نه احساس



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض



    263-258




    رضایت. درست است که او به قصد انتقام و سوزاندن دل سوخته افسانه به آنجا آمده بود، اما آنچه که اکنون در مقابل داشت آن چیزی نبود که انتظارش را می کشید، انتقامش گرفته شده بود، اما به فجیع ترین شکل ممکن، تیمور مرد سنگدلی نبود، ولی از مدتها قبل تصمیم گرفته بود در مقابل افسانه دلی به سختی سنگ داشته باشد.
    نفیسه بهت زده به تیمور خیره شده و گفت:
    - خواهرم دارد می میرد، یک کاری بکن، چرا ماتت برده؟
    تیمور به خود آمد و احساس کرد چاره ای ندارد جز اینکه به کمکش بشتابد، او از مدتها پیش به دنبال بهانه ای برای سوزاندن دل افسانه می گشت. اما این را نمی دانست که از قطعات سوخته و خاکستر شده دل او، دیگر چیزی باقی نمانده که بشود آن را دوباره سوزاند و تبدیل به خاکستر نمود.
    تا آن لحظه که نفیسه می پنداشت خواهرش در آستانه مرگ قرار دارد و دیدگان خاموشش دیگر مجال نگریستن به زندگی را نخواهد داشت، خشم و کینه اش را از مشاهده آنچه که بر بالای بلندی شاهد آن بود، به دست فراموشی سپرده بود و به آن نمی اندیشید، اما از لحظه ای که خطر مرگ از میان رفت و پزشکان اظهار امیدواری کردند که بیمار به زودی به هوش خواهد آمد، تلاش خواهرش را برای اینکه مانع سعادتش شود، به یاد آورد، به خصوص که تیمور با کینه ای که از افسانه به دل داشت می کوشید تا بر آتش حسادتش دامن زند و مانع از آن شود تا نفیسه پی به واقعیتی برد که به سادگی قابل لمس بود و با کوچکترین تلاش می توانست از نشانه هائی که وجود داشت آن را مشاهده کند.
    نفیسه سراپا عشق بود و اشتیاق و با احساسی که به تیمور داشت نمی توانست دلیل تلاش خواهرش را برای اینکه تیمور را از چنگش به در آورد تشخیص دهد.
    او ناله ها و التماسهای افسانه را بر فراز کوهستان مشاهده کرده بود، اما برایش آنچه که در آنجا دیده بود اهمیت داشت، نه آنچه که باعث به وجود آمدن چنین صحنه ای شده بود و همین مسئله باعث شد تا دیگر از آن عشق و محبتی که به خواهرش داشت اثری در وجودش باقی نماند.
    یک ماه بعد از بستری شدن افسانه در بیمارستان نفیسه به عقد تیمور درآمد و تصمیم گرفت خواهر بی عاطفه اش را که می خواست آنچه را که به او تعلق داشت از چنگش به در آورد به دست فراموشی بسپارد و دیگر به دیدنش نرود.
    اما آفرین با وجود اینکه سنگینی بار مشکلات زندگی روز به روز بیشتر به شانه هایش فشار می آورد و با وجود تلاش بیش از حد آقای هاتف برای اینکه او را به زندگی امیدوار کند، روز به روز ناامیدتر می شد، به همراه مادرش می کوشید تا آنجائیکه امکان دارد افسانه را که هنوز نیمه مدهوش در بیمارستان بستری بود تنها نگذارد.
    آفرین از رنج دوری هامون در سوز و گداز بود و گاهگاهی آنچنان هوای دیدارش را داشت که چیزی نمی ماند سر به عصیان بر دارد و بعد از آن همه تلاش برای رهایی از بند عرفان دوباره خود را در بند او اسیر کند، اما هاتف که دورادور شاهد تب و تابش بود، از یک طرف می کوشید تا مانع از آن شود که آفرین مجدداً به ابتدای راه پرفراز نشیبی که به زحمت طی کرده تا به آن نقطه رسیده بود بازگردد و از طرف دیگر می کوشید تا بدون اینکه آفرین مطلع شود، چون سدی محکم در مقابل عرفان که درصدد آزار و ایجاد مزاحمت برای آفرین بود بایستد و از صدمات بعدی جلوگیری نماید.
    آفرین از تلاش هاتف برای حمایت از خود اطلاعی نداشت، اما به خوبی می دانست که هر وقت نیاز به حمایت داشته باشد، هاتف از او حمایت خواهد کرد، او به این امید از خانه عرفان گریخته بود که نگذارد زهر محیطی که هامون در آن رشد می کرد، در وجودش تزریق شود و اکنون رنجش از این بود که فقط توانسته بود خود از آن محیط بگریزد و دیگر حتی نمی توانست با هامون در آنجا باشد و مانع از تزریق زهر آن محیط در وجودش شود.
    هاتف تلاش می کرد که او را به این نکته واقف گرداند که اگر دوباره به آن خانه بازگردد، همه عمر ناچار است خود و طفل بی گناهش در فضای آلوده همان خانه نفس کشند، اما اگر کمی صبر داشته باشد، قانون فرزندش را به او باز خواهد گرداند.
    لحطات زندگی افسانه سخت و دردناک می گذشت، اما افسانه نه سختی و دردش را احساس می کرد و نه گذشتش را، نفیسه قصد داشت به خواهرش کمک کند تا پاهایش را محکم به روی گذشته پردردش بکوبد و به آینده بنگرد، به آینده ای که پر از شادی و امید بود، نه چون گذشته سرشار از اندوه و ناکامی، می خواست کمکش کند تا گمشده اش را بیابد و واقعیت زندگی مشترکش با حجت را که بعد از مرگ حجت تنها نفیسه از آن اطلاع داشت به گوشش برساند. اما درست در لحظه موعود، در لحظه ای که خوشبختی گمشده افسانه از پشت ابرهای سیاه و تیره سر برون کرده و چشمک زنان داشت به آنها نزدیک می شد، آن را نشناخت و به گمانش رسید که این ستاره خوشبختی خودش است که خواهرش قصد دارد آن را از چنگش به در آورد، به همین جهت دست پیش برد و آن را در چنگ گرفت و با عجله از کنار افسانه گریخت، افسانه به دنبالش دوید، اما نه برای اینکه خوشبختی را که حق خودش می دانست از چنگش به در آورد، بلکه فقط برای اینکه مانع از آن شود، تا در موقع گریز خاری به پایش فرو رود.
    نه خاری به پای نفیسه فرو رفت و نه خوسبختیش را ازدست داد، اما فقط افسانه بود که هم خوشبختیش را از دست داده بود و هم قدرت پاهایش را.




    46



    افسانه چشمهایش را گشود و به اطراف نگریست، هم تختی که روی آن دراز کشیده بود و هم وسایلی که در اطرافش قرار داشت برایش نا آشنا و نامأنوس بود. الهه در کنارش به روی صندلی نشسته بود و ظاهراً داشت او را باد می زد، اما مثل همیشه مشغول باد زدن خودش بود، آفرین کمی آن طرف تر با چهره نگران چشم به او داشت.
    افسانه به یاد نمی آورد چه بر او گذشته، اما اطمینان داشت اتفاقی سخت و ناگوار باعث شده به جای بودن در خانه خودش، به روی آن تخت و در بیمارستان باشد. از لحظه ای که به هوش آمد مدتی طول کشید تا توانست حواسش را متمرکز کند و لب به سخن بگشاید.
    الهه دانه های درشت عرق را به روی پیشانیش مشاهده کرد و سر بادبزن را به طرفش برگرداند و به باد زدنش مشغول شد.
    افسانه با صدایی که به زحمت شنیده می شد پرسید:
    - برای چه مرا به اینجا آوردید؟ چه اتفاقی افتاده؟
    الهه با تعجب پرسید:
    - یعنی تو نمی دونی اینجا کجاس؟ خوب اینجا مریضخونه اس.
    - می دانم اینجا کجاست، اما من که مریض نبودم.
    - مریض نبودی، اما این بلا رو خودت سر خودت آوردی، اگه یه کمی فکر کنی شاید یادت بیاد، اون روز که رفته بودی کوه، چه اتفاقی افتاد.
    افسانه کمی فکر کرد، اما چیزی به یاد نیاورد، کوشید تا حرکتی به خود بدهد و از جا برخیزد، ولی نتوانست.
    رویش را به طرف آفرین برگرداند و با نگرانی پرسید:
    - هر چه می کنم، نمی توانم پاهایم را حرکت بدهم، چه اتفاقی افتاده؟ آفرین تو به من بگو چه بلائی سرم آمده؟
    آفرین به آرامی پاسخ داد:
    - حتماً یادت هست که از بالای کوه سقوط کردی.
    افسانه چشمهایش را بست و بلافاصله تلخی آنچه را که پشت سر گذاشته بود احساس کرد، هم زاری ها و التماسهایش را که در دل کوه طنین انداز می شد وهم تلخ کامی ها و نامرادی هایش را.
    بدون اینکه چشمهایش را بگشاید گفت:
    - الآن یادم آمد که از کوه پرت شدم، اما به گمانم فاصله زیادی با زمین نداشتم.
    آفرین پاسخ داد:
    - فاصله کمی هم نبود، شاید مدتی طول بکشد تا قدرت پاهایت را به دست بیاوری، همانطور که مدت زیادی طول کشید تا به هوش



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    264 - 269

    آمدی.
    - چه مدت بیهوش بودم؟
    - حدود سه ماه.
    - سه ماه؟! یعنی سه ماه است من اینجا بستری هستم؟ راستی نفیسه كجاست؟ پس چرا به دیدنم نیامده؟
    قبل از اینكه الهه پاسخی دهد، آفرین گفت:
    - مدتی كه بیهوش بودی هر روز می آمد و نگران حالت بود.
    - حالا كه به هوش آمده ام چرا نیامده؟
    - حتماً خواهد آمد، نگران نباش. قرار بود به سفر برود، شاید رفته باشد.
    افسانه با تعجب پرسید:
    - سفر!... موقعی كه خواهرش دارد می میرد، رفته سفر كه چه كند؟
    الهه به اعتراض گفت:
    - بسه دیگه دختر، خواهرش دارد می میرد یعنی چه، تو كه حالت خوبست و داری رو به راه می شی، حالا وقت این حرفها نیس، تازه به هوش اومدی، سه ماهه كه بیهوش و بی گوش افتاده بودی رو تخت، دیگه داشتیم از به هوش اومدنت ناامید می شدیم.
    افسانه از آفرین پرسید:
    - در این مدت چه كسانی به دیدنم آمدند؟
    - نفیسه، امیر حسین و سیمین، آرش و لطیفه، دائی ایرج و زن دائی، الهام و شوهرش و صفیه خانم.
    - دیگر كی؟
    - همین... منتظر كسی بودی؟
    افسانه كمی مكث كرد و دوباره پرسید:
    - مطمئنی كس دیگری نیامد؟
    آفرین كمی فكر كرد و گفت:
    - چرا راستی توران و مادرش هم آمدند.
    - غیر از توران و مادرش دیگر كی؟
    - دیگر هیچكس.
    افسانه آهی كشید و چشمانش را بست و دوباره به خواب رفت. بعد از آن روز همیشه با بی صبری چشم به در داشت و انتظار می كشید، اما نه از نفیسه خبری بود و نه از تیمور.
    الهه تمام روز در كنارش می ماند و آفرین هر روز بعد از تعطیل آموزشگاه به آنجا می آمد و مابقی ساعات روز و شب را در آنجا می گذراند. افسانه دیگر نه چشم به در داشت و نه انتظار می كشید، اطمینان داشت كه نه نفیسه دیگر به دیدنش خواهد آمد و نه تیمور.
    غروب روز سوم موقعی كه همه عیادت كنندگان بیمارستان را ترك كردند و با آفرین تنها ماند پرسید:
    - از خودت بگو، تو چطوری آفرین؟ رو به راهی یا نه؟ هامون كجاست؟
    آهی كشید و پاسخ داد:
    - هنوز پیش پدرش است.
    - یعنی هنوز نتوانستی طلاق بگیری؟
    - هنوز نه، اما شاید به زودی این كار عملی شود، عرفان هنوز دست از آزارم برنداشته، دردی كه از دوری هامون می كشم كافی نیست، مرتب به هر بهانه ای می كوشد تا سر راهم قرار گیره، تاكنون چند باری به زور و با قلدری وارد آموزشگاه شده و با فریاد و عربده كشی برایم آبرو نگذاشته، شاید اگر آقای هاتف مانع نمی شد، هر طور شده مرا به زور با خودش می برد.
    - می خواهی بگویی آقای هاتف هنوز از تو حمایت می كند؟ نكند خبری هست؟
    آفرین لبخندی زد و گفت:
    - نه اینطور كه تو فكر می كنی نیست، اما قصه اش مفصل است، یك روز كه عرفان به آنجا آمد و باعث بی آبروئیم شد، دیگر جانم به لب آمد و تصمیم گرفتم خودم را سر به نیست كنم، به همین قصد از آموزشگاه بیرون آمدم و بعد از مدتها پیاده روی بی هدف به سرم زد خودم را به زیر اولین اتومبیلی كه سر راهم سبز می شود پرتاب كنم و خلاص شوم، اما قبل از اینكه دست به این اقدام بزنم به یادم آمد نه از آقای هاتف كه همیشه به من محبت داشته خداحافظی و تشكر كرده ام و نه برای مادرم یادداشتی گذاشته ام.
    تصمیم گرفتم به آموزشگاه بازگردم و بعد از نوشتن یادداشت دست به خودكشی بزنم، شركت تازه تعطیل شده بود و هیچكس در آنجا نبود، موقعی كه داخل دفتر شدم، كیفش را دیدم كه همانطور باز به روی میز به جای مانده است.
    كنجكاوی وادارم كرد، كاغذی را كه در آن قرار داشت باز كنم و بخوانم، نامه ای به خط آقای هاتف بود كه نوشته بود:
    "من مرد ناامیدی هستم و ریشه این ناامیدی از زمانی در وجودم رشد كرد كه در تلاشم برای اینكه دختر مورد علاقه ام را شریك زندگیم كنم به بن بست رسیدم.
    از آن زمان به بعد كوشیدم با كار و تلاش آنچه را كه فراموش كردنش آسان نبود، به فراموشی بسپارم، اما هر چه بیشتر می كوشیدم، كمتر به نتیجه می رسیدم، بعد از آنكه در كوران طوفانهای پرتلاطم زندگی آفرین قرار گرفتم و ناكامی و نامرادیش را مشاهده كردم، همه تلاشم این بود كه نگذارم در مسیر این طوفان سهمگین به نابودی كشانده شود.
    تلاشی كه برای نجات او از نابودی می كردم، در واقع تلاش برای نجات خودم هم از نابودی بود، اما افسوس كه نه من موفق شدم او را نجات دهم و نه خودم را.
    اكنون وقتش است كه دست از این تلاش مذبوحانه و بی ثمر بردارم و نه سعی كنم خودم را چون كنه به زندگی بچسبانم و نه آفرین را."
    موقعی كه خواندن نامه را به پایان رساندم، متوجه شدم كه هاتف هم همان قصد را دارد كه من داشته ام.
    فراموشم شد چه به سر داشتم، از یاد بردم كه دیگر امید و آرزوئی در دل ندارم، آنچه كه در آن لحظه برایم اهمیت داشت این بود كه مانع از آن شوم تا هاتف در عین ناامیدی دست به همان كاری بزند كه من قصد انجامش را داشتم.
    با عجله نامه را به روی میز گذاشتم و به طرف در رفتم، اما درست در لحظه ای كه می خواستم در را بگشایم و خارج شوم، در باز شد و هاتف به درون آمد و با تعجب به من نگریست و گفت:
    - شما اینجا چه می كنید؟
    برق شادی در دیدگانم درخشید و گفتم:
    - خدا رو شكر، شما سلامتید.
    نگاه معتجبش را به روی نامه ای كه در كنار كیفش قرار داشت دوخت و گفت:
    - پس شما نامه را خواندید؟
    سر به زیر افكندم و گفتم:
    - مرا ببخشید نباید این كار را می كردم.
    لبخند تلخی زد و گفت:
    - اشكالی ندارد، دیگر برایم اهمیت ندارد.
    پاسخ دادم:
    - چرا باید اهمیت نداشته باشد، شما به من خیلی محبت كردید و كوشیدید تا مرا به زندگی امیدوار كنید.
    آهی كشید و پاسخ داد:
    - اما موفق به این كار نشدم، نه توانستم شما را به زندگی امیدوار كنم و نه خودم را، آن تلاشی كه من برای این كار كردم، تلاش بیهوده ای بود.
    به اعتراض گفتم:
    - شما اشتباه می كنید، اینطور نیست.
    پوزخندی زد و گفت:
    - چرا اینطور نیست؟ شما فكر می كنید من نمی دانم چه قصدی داشتید؟ همان لحظه كه با آن عجله و سراسیمه از آموزشگاه خارج شدید فهمیدم چه خیالی دارید و به جستجویتان آمدم، ولی نتوانستم شما را بیابم و بعد به اینجا برگشتم و آن نامه را نوشتم.
    حرفش را قطع كردم و گفتم:
    - و بعد به این فكر افتادید، همان كاری را بكنید كه من قصد انجامش را داشتم، اما فكر نكردید راهش این نیست.
    سر به زیر افكند و جواب داد:
    - نه، راهش این نیست، می دانم و برای همین هم پشیمان شدم و برگشتم تا نامه را پاره كنم و دوباره به جستجوی شما بروم، آن تلاشی كه من برای آشتی دادن شما با زندگی می كردم، در واقع تلاشی بود برای آشتی دادن خودم با زندگی.
    لبخند زدم و گفتم:
    - حالا باید چه كار كنیم، با زندگی آشتی كنیم یا نه؟
    نگاهش را در نگاهم دوخت و پاسخ داد:
    - اگر شما آشتی كنید، منهم می كنم.
    آهی كشیدم و گفتم:
    - من از زندگی ناامیدم، درد دوری از هامون بیچاره ام كرده، عرفان قسم خورده كه حتی یك موی بچه ام را به من ندهد، بدون وجود هامون زندگی برایم مفهومی ندارد.
    لبخندی گوشه لبانش نمودار شد و گفت:
    - به های و هویش اهمیت ندهید، این حرفها را می زند كه دل شما را بسوزاند، اما خودش هم می داند كه قانوناً هامون مال شماست.
    به اعتراض پاسخ دادم:
    - اما قبلاً كه به شما گفتم، او به قانون اهمیت نمی دهد، حتی اگر قانوناً بتوانم هامون را از او بگیرم، باز هم دوباره او را از من خواهد دزدید.
    آقای هاتف نامه را از روی میز برداشت و شعله فندكش را به آن نزدیك كرد و گفت:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    270 تا 275
    -بیایید هم گذشتهها را با هم بسوزانیم هم برای آیندهای که هنوز نیامده اشک نریزیم.کوشیدم لبخند بزنم و گفتم:
    -باشد سعی خودم را خواهم کرد.
    آفرین ساکت شد و به افسانه که با دقت به حرفهایش گوش میکرد نگریست،افسانه گفت:
    -شاید هاتف برای تو راه گریزی باشد از آن گذشته ی تلخ.
    -اما تلخی مزه ی گذشته ها،به حدی نیست که بشود به کمک شیرینی تحملش کرد.سایهای از غم چهره ی افسانه را پوشاند و گفت:
    -میدانی آفرین،من و تو با شور و اشتیاق و قلبی پر از آرزو به ساحل امید رسیدیم و درست در لحظه ی رسیدن به آنجا،در لحظهای که انتظار داشتیم کاممان شیرین شود آنچه که در انتظارمان بود تلخ کامی بود و بس.
    ****

    فصل 47

    از لحظهای که افسانه به هوش آمد،سوالی بر زبانش بود که از شنیدن پاسخش وحشت داشت،اما یک شب قبل از اینکه بیمارستان را ترک کند به خود جرات داد و با آفرین به گفتگو نشست و پرسید:
    -راستش را بگو،نفیسه...نفیسه تا امروز به دیدنم آمده یا نه؟
    -همانطور که گفتم بعد از اینکه تو بهوش آمدی،اکثرا به دیدنت میآمد.
    -حرفی که نزد؟
    -چرا تعجب کرد که چرا تو میخواستی مانع سعادتش بشوی.
    -فقط همین؟فقط تعجب میکرد،حرف دیگری نزد؟
    -چطور مگه؟
    -میخواهم بدانم فقط تعجب میکرد یا واقعیت آنچه را که اتفاق افتاده بود،میدانست.
    -آفرین با تعجب پرسید:-مگر واقعیت چی بده؟
    -یعنی تو نمیدانی؟!اول تو به من بگو نفیسه ازدواج کرده یا نه؟
    -دو ماه پیش ازدواج کرده.
    افسانه اه سردی از سینه بر کشید و گفت:-اه پس که اینطور،با کی ازدواج کرد؟
    -با مردی که چند ماه پیش آشنا شده بود.
    -اسمش چی بود؟
    -تیمور،مگر چیزی به تو نگفته بود؟
    سوالش را نشنیده گرفت و پرسید:
    -در این مدت تیمور به دیدنم میامد یا نه؟
    -فکر نمیکنم تا آنجایی که من به یاد دارم همیشه نفیسه تنها میآمد.افسانه به گذشتههای دور میاندیشید و پرسید:
    -تو واقعیت زندگی مرا میدانستی آفرین؟واقعیت زندگی من با حجت را و قول ازدواجی که در موقع تحصیل در وین به مرد دیگری داده بودم؟
    -تقریبا، یادم است یادم است که یک روز در منزل ما با مادرم صحبتش را کردی و بعد پشیمان شودی و زیرش زدی.
    -همینطور است،من پشیمان شدم و زیرش زدم،مادرت باور کرد که حقیقت ندارد،اما تو باور نکردی،هیچ میدانی من در تلاش بودم تا یکبار دیگر به ساحل امید برسم؟ولی به کجا رسیدم؟من گمشده م را در ساحل امید،درست در لبه ی پرتگاه یافتم و وقتی که دست پیش بردم تا آن را به چنگ بیاورم،نفیسه چنگ انداخت و آنرا گرفت،منظورم را میفهمی آفرین؟
    آفرین نگاه بهت زده ش را به صورتش دوخت و با تعجب پرسید:
    -یعنی میخواهی بگویی تیمور همان گمشده ی توست؟
    -بله همین را میخواهم بگویم.
    -بیچاره نفیسه،اگر میدانست که دارد چی کار میکند.
    -او نمیدانست ولی اگر کمی تلاش میکرد به این واقعیت پی میبرد،اما احساسی که به تیمور داشت مانع از آن بود تا تلاشی برای پی بردن به واقعیت نماید.خوشبختی که من گم کردم،نفیسه پیدا کرد،ترسم از این نیست آنچه متعلق به من است در چنگ افسانه است،ترسم از این است که او نتواند آنچه را که به دیگری تعلق دارد برای خود حفظ کند.
    صدا در گلوی افسانه شکست،اشکهایش بدون هیچ تلاشی راه گریز یافتند،بیهوده کوشید تا پاهایش را حرکت دهد،اما باز هم قدرتی در پاهایش نبود و در اصل انگاری این پاهها اصلا به او تعلق نداشتند و در کنترلش نبود.
    نگاه سمجش را به چهره ی آفرین دوخت و پرسید:
    -راست بگو آفرین،چه بلایی سر پاهایم آمده؟
    آفرین جرأتی به خود داد و پاسخ داد:
    -این واقعیتی است که دیر یا زود باید بپذیری.سقوط از کوه باعث پاره شدن رگه نخاع ت شده و تو دیگر قادر به راه رفتن نخواهی بود.
    افسانه صدای از جا کنده شدن قلبش را شنید،خفه شدن بغض در گلویش را احساس کرد،درست است که چهره ی رنگ پریده و بهت زده ی خودش را نمیدید،اما آن را هم احساس میکرد.آفرین از بیان حقیقت پشیمان شد و با صدای بریدهای گفت:
    -البته پزشکان ناا امید نشده اند،هنوز هم امیدی هست.
    افسانه با صدای خفهای گفت:
    -کافی است آفرین،نمی خواهد برایم توضیح بدهی که چی پیش خواهد آمد،من خودم خوب میدانم بعد از این چه در انتظارم است،صندلی چرخدار در سکوت یک خانه سرد و خالی،نفیسه میخواست ما خانه ی قدیمی و خاطراتش را برای خود حفظ کنیم،اما اکنون فقط من هستم که باید شانههایم را خم کنم و سنگینی فشار این خاطرهها را به دوش بکشم و فقط با آنها زندگی کنم.
    *****

    هم رقص پیچکها آرام گرفته بود و هم طوفان سهمگین و رگبار تند باران پاییزی.افسانه یکبار دیگر با صندلی چرخدارش به پنجره نزدیک شد و آن را گشود و کوشید تا بوی نم باران را که از کودکی بوی خاطراتش را به مشامش میرساند،استنشاق کند.
    کلثوم سینی صبحانه به دست در اتاق را گشود و داخل شد و گفت:
    -خانم جون هوا خنک شده،...سرما میخورین،پنجره رو ببندین.
    -عیب نداره کلثوم،من هوای لطیف صبحگاهی رو دوست دارم،نگرانم نباش
    .یعنی صبحانه را روی میز گذشت و پرسید:-کمک لازم دارین؟
    پاسخش را نداد و پرسید:-از نفیسه چه خبر؟
    -اینجا نیستن خانم،رفتن فرنگ.
    با تعجب پرسید:- فرنگ.نمیدانی کجا؟
    -چرا خانم جون،به همون شهری که آقا تیمور اونجا مهندس شده.
    زیر لب زمزمه کرد:-به وین،به شهر شعر و آواز،به کنار رودخانه ی دانوب،و شاید حالا دارند با نوای دانوب آبی میرقصند.
    با تعجب به خانمش نگریست و پرسید:-چی گفتین خانم جون؟منکه نمیفهمم شما چی میگین
    .-تو نمیفهمی،اما من میفهمم چه میگویم،من از سوز دلم حرف میزنم.میفهمی کلثوم از سوز دلم.
    کلثوم آهی کشید و پاسخ داد:
    -حق دارین خانم جون،قربون اون سوز دلتون،من از نفیسه خانم توقع نداشتم بعد از اون همه خوبی که بهش کردین موقعی که بهش احتیاج دارین شما را تنها بذاره و اصلا به دیدنتون نیاید،یکساله عروسی کرده اما اسم شما رو نمیاره،توی این دوره زمونه آدم دیگه به چی باید دلم ببنده،هیچکس وفا نداره،اما آقا حجت هیچ وقت دلش نمیخواست غم تو دلتون باشه و نه سوز به سینه تون،اگر زنده بود میدید چی به سرتون آمده،خیلی غصه میخورد.
    دلش میخواست میتوانست به او بگوید که همه ی این بلاها را حجت به سرش آورده،اما پاسخش را نداد و سکوت کرد.از زمانی که از بیمارستان بیرون آمد،زندگیش به روی همان صندلی چرخدار خلاصه میشد،روزهایش در همجا آغاز میشد و




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #47
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    276 - 281

    شبهايش در همانجا به سر مي رسيد، نه نفيسه به سراغش مي آمد و نه از او خبري مي گرفت، تنها وسيله ارتباطشان كلثوم بود كه گهگاهي به ديدن نفيسه مي رفت، اما حتي از او هم حال خواهرش را نمي پرسيد.
    كلثوم كه از آنچه بين دو خواهر گذشته بود بي خبر بود او را دختري سنگدل و نمك نشناس مي دانست و در دل نفرينش مي كرد.
    كلثوم در كنار خانمش كه مشغول صرف صبحانه بود نشست و چشم به او دوخت و پرسيد:
    - خانوم جون ناهار چي دوس دارين واستون درست كنم؟
    افسانه سرش را بلند كرد و پاسخ داد:
    - فرق نمي كنه، هر چي خودت دوست داري، اما كمي بيشتر درست كن، چون قرار است آفرين و هامون هم به اينجا بيايند، غروب هم كه آقاي هاتف براي بردن زن و بچه اش مي آيد، خيال دارم نگذارم شام بروند، خودت ترتيبش را بده.
    كلثوم لبخندي به لب آورد و گفت:
    - آقاي هاتف مرد خوبيه و خودم مي دونم چي واسش درس كنم كه دوست داشته باشه، خيالتون راحت، نمي ذارم بهشون بد بگذره.


    *****


    فصل چهل و هشتم

    نفيسه از وجود افسانه بتي ساخته بود كه مي پرستيد، اما بعد از واقعه اي كه در پس قلعه رخ داد، آن بت شكست و فرو ريخت و ديگر از عشق و محبتي كه به خواهرش داشت اثري در وجودش نماند.
    از زماني كه به عقد تيمور درآمد، هم نام افسانه و هم وجود افسانه در زندگيش فراموش گرديد. وابستگيش به تيمور باعث شد كه از حقيقت بگريزد، نه او از تيمور در مورد ماجراي پس قلعه توضيحي خواست و نه تيمور تمايل داشت كه در آن مورد سخن گويد.
    رازي كه افسانه در دل داشت، همچنان در دلش باقي ماند، افسانه در زندگي نفيسه فراموش شد و نفيسه داشت زندگيش را مي كرد.
    موقعي كه به مناسبت سالگرد ازدواجشان عازم سفر به كشور اطريش شدند، باز هم نفيسه از اينكه به شهر خاطره هاي خواهرش سفر مي كرد، هيچ احساسي نداشت. اما هنوز چند روزي از اقامتشان در آن شهر نگذشته بود كه موقع صرف شام در هتل، نواي آهنگ ملايم دانوب آبي در گوشش طنين انداز شد.
    نفيسه به دقت گوش به نواي آهنگي داد كه از سالها پيش به مجموعه خاطراتش پيوسته بود. يك احساس قديمي، احساسي كه از همان اوان كودكي به تدريج در وجودش رشد مي كرد و از سال گذشته، بعد از ماجراي كوهستان، بدون هيچ تلاشي در حال نزع بود، دوباره در وجودش جان گرفت و به جلوه گري پرداخت.
    تيمور با تعجب به چشمان گريانش خيره شد و پرسيد:
    - حالت خوب نيست؟ اتفاقي افتاده؟
    - اين آهنگ مرا به ياد خواهرم مي اندازد، او به اين سمفوني علاقه خاصي داشت و هر وقت مي شنيد، مي گريست.
    تيمور بهت زده به او نگريست و پرسيد:
    - كي؟... موقعي كه تازه به ايران آمده بود؟
    - نه فقط آنموقع، بلكه حتي تا همان روزي كه از كوه افتاد و فلج شد.
    تيمور با سماجت پرسيد:
    - يعني حتي بعد از ازدواجش با حجت؟
    نفيسه آهي كشيد و پاسخ داد:
    - خواهر بيچاره ام در واقع هيچوقت زن حجت نبود، درست است با او عروسي كرد، اما فقط در ظاهر زنش بود، من و افسانه با هم در يك اتاق مي خوابيديم و حجت در اتاق ديگر.
    تيمور باورش نمي شد آنچه نفيسه مي گفت حقيقت داشته باشد، اين واقعيتي بود كه آن روز در كوهستان افسانه اشك ريزان و ملتمسانه از او مي خواست كه بپذيرد، اما نه تيمور در آن روز سخناني را كه مي شنيد باور كرد و نه اكنون مي توانست سخنان نفيسه را باور كند. حقيقتي كه يكزمان دانستنش مي توانست موجب سعادتش شود، اكنون برايش افسوس و حسرت به ارمغان مي آورد.
    تيمور با لحن سرزنش آميزي پرسيد:
    - اگر آنچه مي گوئي حقيقت دارد، پس چرا تاكنون به من نگفته بودي؟
    - فكر نمي كردم برايت اهميت داشته باشد، از آن گذشته اين رازي بود بين من و افسانه، راستش من هيچوقت نتوانستم سر از كار خواهرم درآورم، پسر دائيم امير حسين كه همه دخترهاي دم بخت فاميل، آرزوي همسريش را داشتند از او خواستگاري كرد، اما افسانه قبول نكرد، وقتي از او پرسيدم "چطور حجت را به اميرحسين ترجيح داده" پاسخ داد "با ازدواج با اميرحسين به مردي كه دوست داشتم خيانت مي كردم اما با ازدواج با حجت فقط خودم و تو را از بي خانماني نجات دادم."
    تيمور صداي ضربان قلبش را مي شيند كه بعد از گذشت چند سال، دوباره داشت به ياد افسانه مي تپيد.
    با صداي ناآرامي پرسيد:
    - مگر خواهرت به تو گفته بود كه به مرد ديگري علاقه دارد؟
    - وقتي قبول كرد از روي ناچاري به عقد حجت درآيد، من اين موضوع را نمي دانستم، ولي چند سال بعد موقعي كه در مورد احساسش به مرد ديگري با من سخن گفت، تازه فهميدم چه بلائي سر خودش آورده، از همان روز تصميم گرفتم كمكش كنم تا گم كرده اش را بيابد و واقعيتي را كه باور كردنش آسان نبود و فقط من و حجت از آن اطلاع داشتيم با او در ميان بگذارد، افسانه بتي بود كه من مي پرستيدم، اما بعد از آن واقعه كه در كوهستان اتفاق افتاد و او كوشيد تا تو را از چنگ من به در آورد، آن بت شكست و در هم ريخت، باورم نمي شد خواهرم به آن سادگي به من و مردي كه دوست داشت خيانت كند.
    تيمور آرام و قرار نداشت، يك لحظه هم نمي توانست فكر افسانه را از سر به در كند، او به يك زن عليل به روي صندلي چرخدار نمي انديشيد، به دختر جواني مي انديشيد كه بر فراز كوهستان ملتمسانه مي كوشيد تا دستهايش را در دست گيرد و از او بخواهد كه به سخنانش گوش فرا دهد، از خودش تعجب مي كرد كه چطور در آن لحظه نتوانست، در آهنگ صدايش، از طرز نگاهش، احساسي را كه در قلبش نهان بود تشخيص دهد.
    دلي را شكسته بود كه مستحق شكستن نبود، باعث فلج شدن پاهائي شده بود كه سرگردان به دنبال يافتن پاهاي او براي همراهي به هر گوشه اي سر مي كشيد.
    دست لرزانش را به روي دست نفيسه گذاشت و گفت:
    - تو اشتباه مي كني نفيسه، او نه به تو خيانت كرد و نه به مردي كه دوست داشت، اين من و تو بوديم كه به او خيانت كرديم، برو وسائلت را جمع كن، بايد به ايران برگرديم.
    نفيسه نگاه متعجبش را به صورت همسرش دوخت و پرسيد:
    - چرا؟! براي چه؟ ما كه تازه آمده ايم.
    تيمور بدون اينكه به او بنگرد پاسخ داد:
    - ما بايد به همان سرعتي كه افسانه به خاطر تو و مادرش به ايران برگشت به ايران برگرديم، هيچ مي داني چه كار كردي نفيسه؟ تو مي خواستي به خواهرت در به دست آوردن خوشبختي گمشده اش كمك كني، اما ندانسته خوشبختي بازيافته اش را از او گرفتي. حالا چطور مي خواهي جبران كني چطور؟ آخر چرا حتي به فكرت هم نرسيد تلاشي كه آن روز افسانه در كوهستان مي كرد، تلاش مذبوحانه اي بود براي حفظ آنچه كه تو داشتي از او مي گرفتي.
    نفيسه كم كم به واقعيت پي مي برد، واقعيتي كه براي فرار از آن از مدتها پيش داشت خودش را مي فريفت.
    تيمور با خشم و خروش ادامه داد:
    - من سراپا خشم و كينه و انتقام بودم و به هيچ چيز غير از آنكه آتش انتقامم را سرد كنم فكر نمي كردم، ولي تو... تو چطور راضي شدي دست به چنين كاري بزني؟
    نفيسه اشك ريزان پاسخ داد:
    - سعي نكن گناهي را كه مرتكب شده اي به گردن من بيندازي، آتش كينه تو فقط وجود خواهر بيچاره ام را نسوزاند، بلكه وجود مرا هم به آتش كشيد، حالا مي فهمم كه ازدواج تو با من وسيله اي بود براي انتقام از افسانه، حالا چطور مي توانم برگردم؟ چطور مي توانم سرم را از شرم در مقابلش بلند كنم؟ از من مي پرسي كه چطور جبران كنم؟ تو به من بگو تيمور، تو چطور مي تواني جبران كني؟ جبران رنج و درد تنهائي و درماندگي زني را كه هيچ گناهي مرتكب نشده است.
    تيمور هم داشت به همين مي انديشيد كه چطور مي شود جبران كرد، اما ديگر فرصتي براي جبران باقي نمانده بود، نه مي شد قطعات دل شكسته افسانه را جمع كرد و به هم چسباند و نه مي شد قدرت پاهايش


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #48
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    282-287
    را به او برگرداند .
    نفیسه درست مانند همان روزها که چیزی نمانده بود خانه موروثیشان را از دست بدهند زار می زد و فریاد می کشید ، تیمور عصبی بود و تحمل شنیدن زاری ها و فریادهای نفیسه را نداشت ، با خشم فریاد کشید :
    -کافی است نفیسه . انقدر فریاد نکش ، مگر نمی بینی همه دارند به ما نگاه می کنند ، بلند شو برویم توی اتاق و وسائلمان را جمع کنیم .
    فصل چهل و نهم
    دیگر هیچ احساسی در بینشان نمانده بود . همچون دو بیگانه بودند که از لمس کردن یکدیگر و نگریستن به هم وحشت داشتند . تنها احساس مشترکشان میل به بازگشت و جبران خطاهای گذشته بود .
    همه ی ان خاطراتی که نفیسه در طول سال گذشته از یاد اوریش می گریخت ، به یکباره و با هم به مغزش هجوم می اورند .
    تیمور هم با سماجت می کوشید همان چیزهایی را به یاد اورد ، که در ظرف چند سال گذشته خودش را شکنجه می کرد تا فراموششان کند .
    در طول راه هیچکدام کلامی بر زبان نیاوردند ، در واقع هم حرفی برای گفتن نداشتند ، پلی که ان دو را به هم می پیوست ، گرچه هنوز هم نشکسته بود ، اما شکاف ایجاد شده بر ان ، انچنان عمیق و گسترده بود که هیچکدام جرات نمی کردند قدم به رویش بگذارند و به هم نزدیک شوند .
    فریادی که در سال گذشته در خلوت کوهستان طنین انداز گردید ، بعد از گذشت یکسال ، تازه گوش تیمور را می ازرد و باعث عذابش می شد .
    سالن فرودگاه مملو از جمعیت بود در نگاه بدرقه کنند گان غم بود و در نگاه مستقبلین شادی ، اما نفیسه و تیمور که کسی انتظارشان را نمی کشید ، با عجله از سالن فرودگاه بیرون امدند .
    نفیسه مانند خواهرش کوشید تا با بوی نم باران ، بوی خاطره ها را استنشاق نماید ، خاطرات مشترکی که زندگی او و افسانه را در هم امیخته بود .
    شهر تهران تازه سر از خواب برداشته بود ، برگهای خشک و زرد پائیزی که در اثر طوفان چند ساعت گذشته از شاخه جدا شده و در سطح خیابان پراکنده گردیده بودند ، بی سر و صدا به زیر چرخ اتومبیلها می غلتیدند ، تیمور داشت چمدانها را در صندوق عقب تاکسی جای می داد ، وسائلی که با هزاران امید و ارزو برای یک سفر پر خاطره در این چمدانها به روی هم انباشته نموده بودند هنوز همانطور دست نخورده در داخل انها قرار داشت .
    اما نفیسه دیگر به امیدها و ارزوهای بر باد رفته خودش نمی اندیشید بلکه فقط در فکر امیدها و ارزوهای برباد رفته خواهرش بود .
    به محض اینکه داخل اتومبیل نشستند نفیسه لب به سخن گشود و گفت :
    می خواهم قبل از اینکه به دیدن خواهرم بروم ، این طوق لعنتی را که تو به زور به گردنم انداختی از گردنم باز کنم .
    تیمور پوزخندی زد و گفت : دیوانه شده ای ؟ این موقع صبح ؟ حالا وقتش نیست .
    نفیسه زاری کنان گفت :
    اخر چطور می توانم با این طوق لعنتی به دیدن خواهرم بروم ، شرمم می اید به صورتش نگاه کنم . من از افسانه خواستم تا پاهایش را به روی گذشته های پر دردش بکوبد و انها را نابود کند ، اما درست در لحظه ای که داشت این کار را می کرد سد راهش گردیدم و مانعش شدم ، لعنت به من و لعنت به تو که مرا قربانی اتش انتقامت کردی .
    تیمور پاسخش را نداد ، می دانست که اگر به نفیسه میدان تاخت و تاز دهد به این زودی ها ارام نخواهد گرفت . ترجیح داد مابقی راه در سکوت طی شود ، تا فرصت بیشتری برای اندیشیدن به ملاقات سختی که در پیش داشتند ، داشته باشد .
    به درستی نمی دانست در لحظه روبرو شدن با افسانه چه احساسی خواهد داشت ، عشق و محبت یا سرافکندگی و ترحم .
    بالاخره مقابل ان خانه لعنتی رسیدند ، همان خانه ای که حفظ ان باعث جدائیشان از هم شده بود .
    تیمور با تعجب به ساختمانی که روبرویش قرار داشت خیره شد ، بیشتر دلش از این می سوخت کهانجا فقط یک ساختمان ساده و معمولی بود و هیچ چیز خارق العاده ای نداشت که حفظش ارزش ان فداکاری را داشته باشد .
    افسانه مشغول صرف صبحانه بود که زنگ در به صدا در امد . کلثوم با تعجب گفت :
    این موقع صبح کی اومده سراغمون !
    -نمی دانم ، تو برو در را باز کن ، ببین چه کسی به دیدنمان امده .
    افسانه صندلی چرخدارش را یکبار دیگر به کنار پنجره راند و به بیرون نگریست ، نسیم ملایم باد موهایش را به بازی گرفت ، صدای زنگ در ان موقع صبح برایش تعجب اور بود و صبح ان روزی را به یادش می اورد که ارش و خاله اش به جستجوی افرین به خانه شان امده بودند ، اما اکنون دیگر انها به دنبال افرین نمی گشتند ، چون او بعد از اینکه عرفان در زد و خورد با مامورین اگاهی کشته شد ، زندگی ارام و و بی دردسری را با هاتف و هامون می گذراند . موقعی که کلثوم در خانه را شگود ، چشمان متعجب و مشتاق افسانه از پشن پنجره با ناباوری به چهره شرم زده و پریشان نفیسه و تیمور دوخته شد ، که داشتند وارد حیاط می شدند .
    افسانه به نظرش رسید که دارد خواب می بیند . این رویایی بود که همیشه در خوابهایش به جلوه گری می پرداخت ، ارزوئی بود که گمان می برد هیچوقت براورده نخواهد شد . قطرات اشک شوقی را که به روی گونه هایش دوید ، باد به سرعت به پائین لغزاند . از کنار پنجره دور شد و به انتظار نشست . انتظار لحظه ورود و مواجهه با انچه که ارزویش را داشت ، اما انتظارش را نداشت ، به درستی نمی دانست که انها برای چه به انجا امده اند ، ایا امده اند تا قطعات دل شکسته اش را که در گوشه کنار خانه پراکنده بود جمع کنند و به هم بچسبانند و بکوشند تا قدرت پاهایش را به او باز گردناد و یا امده اند تا یکبار دیگر به خاطر عهدی که شکسته بود ملامتش کنند .
    نفیسه با قدمهایی تند و پرشتاب به کنارش رسید و بدون اینکه کلامی بر زبان اورد در کنار صندلی چرخدارشس زانو زد و پاهای بی حرکتش را در اغوش گرفت و گریست .
    تیمور کوشید تا دستهایش را در دست گیرد ، همان دستهائی را که اگر یک سال پیش موقعی که دست نیاز به سویش دراز کرده بود به دست می گرفت این بلا به سرش نمی امد .
    افسانه قدرت نگریستن به تیمور را نداشت . می ترسید که اگر به چهره مردی که یک زمان همه ارزوهایش را در وجودش منعکس می دید بنگرد اختیار از کف دهد . نمی دانست با صدای ضربان شدید قلبش که داشت رازش را اشکار می کرد ، چه کند ؟
    به جای انکه دستش را در دست یتمور بگذارد ، کوشید تا خواهرش را در اغوش گیرد ، اما نتوانست صندلی چرخدارش مانع از ان بود که بتواند او را در اغوش گیرد .
    تیمور زیر چشمی داشت به او می نگریست و در چهره افسانه و رنگ پریده اش ، چهره شاداب و سرزنده دختری را که می شناخت جستجور میکرد درد و رنج نهفته در دیدگانش سایه عذابی را که از ساعتها بی حکرت زیستن به روی صندلی چرخدارش تحمل می کرد ، منعکس می نمود . افسانه بدون اینکه به تیمرو بنگرد هم وجودش را احساس می کرد و هم سنگینی نگاهش را .
    با خود اندیشید چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد که انها انطور سرخورده و پشیمان به سویش بازگشته اند ؟
    نه سکوت شکست و نه کلامی بر زبان امده با نگاه و حرکات انچه که باید گفته می شد ، گفته شد و افسانه انچه را که باید بفهمد ، فهمید .
    او اطمینان داشت حادثه ای موجب شد تا تیمور و نفیسه پی به واقیعتی بزند که افسانه فریاد زنان و التماس کنان در پس قلعه از انها


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #49
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    288تا 292
    افسانه به آرامی جواب داد:
    -به فکر جبرانش نباش،چون بی فایده است.
    نفیسه اشک ریزان پرسید:
    -پس من چه باید بکنم؟ افسانه؟زندگی مشترکی که با آن همه شور و اشتیاق شروع شد حتی آنقدر برایم ارزش داشت که حتی وقتی که احساس کردم که تو میخواهی آن را از من بگیری ترکت کردم،آنهم درست زمانی که پیش از همیشه به من احتیاج داشتی،حالا برایم جهنمی شده که شعلههای سرکش آتیشش دارد و وجودم را میسوزاند،مرا ببخش افسانه،تو به خاطر من همه چیزت را از دست دادی،رنجی که تو میکشیدی برایم قابل درک بود و آرزو میکردم بتوانم یک روز تلافی کنم،تلافی محبتها و فداکاریهایت اما ندانسته بلایی به سرت آوردم که قابل جبران نیست،حالا چطور میتونم سرم را بلند کنم و به صورتت نگاه کنم؟
    افسانه با محبت سر خواهرش را در میان دو دستش گرفت و به چشمان پر اشکش خیره شد و گفت:
    -تو در این ماجرا گناهی نداشتی،شعلههای سوزن آتیش انتقام تیمور دامن تو را هم گرفت و آن را سوزاند.
    تیمور نه روی آن را داشت که به چهره ی افسانه بنگرد و نه قلب را که پاهای صدمه دیده ش را مشاهده کند،مسخ شده و شرمگین سر به زیر افکده بود و خود را ملامت میکرد که چطور نتوانسته حقیقتی را که در زاریها و التماسهای افسانه بر فراز کوهستان نمایان بود احساس نماید؟به یاد آورده بود که آن روز گوشهایش آنچنان انباشته از صدای فریادهای دل خودش از بی وفائی افسانه بود، که نه صدای زاریها و التماسهای او را می شنید و نه درماندگیهایش را مشاهده میکرد.افسانه بدون توجه به سرگردانی روحیش با لحن سرزنش آمیزی گفت:
    -تو کار خوبی نکردی تیمور که خواهرم را قربانی این ماجرا کردی،تو حق داشتی که با هر وسیلهای که دلت میخواهد انتقامت را از من بگیری،ولی حق نداشتی از او وسیلهای برای انتقام استفاده کنی این گناه قابل بخششی نیست.آن روز در پس قله موقعی که به من گفتی میخواهی با خواهرم عروسی کنی،میدانستم چه به سر داری برای همین هم میخواستم جلوی این فاجعه را بگیرم،اما نفیسه سر رسید و با مشاهده ی صحنهای که در مقابل داشت،نه تلاش مذبوحانه م را احساس کرد و نه عمق این فاجعه را،تلاشی که من برای جلوگیری از این فاجعه میکردم،فاجعه ی دیگری آفرید،فاجعهای قربانیش من بودم،خوب گوش کن تیمور،در آن لحظه که به عقد حجت در آمدم،نه قصد خیانت به تو را داشتم و نه قصد کشتن احساسم را،تو مشکلات مرا میدانستی،مشکلات یک دختر جوان و بی پناه را که میبأستی بار سنگینی زندگی خودش و خواهرش را به دوش بکشد.
    باری من به دوش داشتم،آنچنان سنگین بود که نمیتوانستم به تنهایی تحملش کنم،آن موقع که به تو گفتم من خودم راه مقابله با مشکلاتم را پیدا خواهم کرد فکر نکردی که چطور میتونم راهش را پیدا کنم؟تو مرا محکوم کردی،محکوم به انتقامی سخت و سهمگین و انتقامت گرفته شد،آنهم به فجیعترین شکل ممکن،حالا تو میتوانی سرت را بلند کنی و با لذت به قربانیت بنگری،خوب به من نگاه کن،این بود آن چیزی که تو میخواستی؟
    تیمور سر بلند کرد و به افسانه نگریست،افسانه در نگاهش عجز و درماندگیش را احساس کرد و آرام گرفت،حس انتقام و تلافی در وجودش مرد،افسانه به خوبی میدانست آنچه را که از دست داده،دیگر نمیتواند دوباره به دست بیاورد،نه قدرت پاهایش را و نه نور و روشنایی قلبش را.نه پایی داشت تا آن را به روی گذشتههای پر دردش بکوبد و نه چراغی تا روشنایی بخش قلب تاریکش نماید.چراغی که امیدوار بود روشنایی بخش شبهای تارش شود،روشنایی بخش شبهای تار زندگی خواهرش گردیده بود.
    به چهره ی زار و نذار نفیسه نگریست و به کورسوی نور چراغی که داشت فرو میمرد و به خاموشی میگرائید.
    تیمور بدون توجه به کشمکش سختی که در درون افسانه در گرفته بود التماس کنان گفت:
    -هر چه تو بگویی،هر بلایی سرم بیاوری حقم است،مجازاتم را تو تعیین کن افسانه،اما فقط این را فراموش نکن که من هم،بعد از شنیدن خبر عروسیت روزهای سختی را گذراندم.
    -تو روزهای سختی را گذراندی میدانم،اما شاید تو ندانی که من با تن علیل و دل شکسته برای کستن لحظات سخت تنهاییم چه شکنجهای را تحمل کردم،آن روزها تو به فکر انتقام و تلافی،تو انتقامت را گرفتی اما من دیگر خیال مجزاتت را ندارم.
    نفیسه فریاد زنان گفت:-
    -من این توق لعنتی را از گردنم باز خواهم کرد،در اولین فرصت مطمئن باش افسانه.
    افسانه به آرامی آرامی و با لحن محبت آمیزی گفت:
    -اشتباه نکن نفیسه این طوقه لعنتی نیست،زنجیر محبت است،خوشبختی که من نتونستم بدست بیارم،،تو پیدا کردی.
    -نه افسانه...نه این خوشبختی مال توست نه من،من از تو دزدیدمش و آمدم که آن را به تو بازگردانم.
    افسانه آهی کشید و پاسخ داد:
    -آنچه که تو برای من آوردی گوشه ی کوچکی است از آنچه که من از دست دادم و به تنهایی نمیتواند باعث سعادتم شود،آن موقع که نیاز من فقط تیمور بود،هم قدرت پاهایم را داشتم و هم سلامتی م را،اما اکنون دیگر تیمور به تنهایی نمیتواند نیازهای زندگیام را بر آورده کند،درست است که او به قصد انتقام از من به سراغت آمد،اما خودش به من گفت قصد خوشبخت کردن و بدبخت کردن مرا دارد،خوب فکر کن ببین در این یک سالی که سایه ی من به روی زندگیت نبود خوشبخت بودی یا نه؟
    نفیسه به تندی پاسخ داد:
    من به خوشبختی فکر نمیکنم،به سایههای سیاه انتقام مردی فکر میکنم که زندگی من تو خودش را به آتیش کشید.
    افسانه به اعتراض گفت:
    -چه خیال داری نفیسه؟خیال داری مثل من در کنج تنهایی و خلوت اتاقت کز کنی و جان کندن لحظات سخت و دیر پایش را نظاره کنی؟یاد رفت به من میگفتی برای حفظ آنچه که به تو تعلق دارد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #50
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    293 - 296

    حاضری با هر مانعی که سر راهت قرار گیرد بجنگی و آنچه را که برایت ارزش دارد به هیچ قیمتی از دست نخواهی داد؟
    نفیسه صدایش را بلندتر کرد و پاسخ داد:
    - گفتم آنچه که برایم ارزش دارد، نه آن چیزی که ارزشش را از دست داده است.
    افسانه کوشید تا فریادهای قلبش را نشنیده گیرد و گفت:
    - اینطور حرف نزن نفیسه، تارهائی را که به آن زحمت به هم گره زده ای، نمی توانی به این آسانی گره های کورش را باز کنی.
    - اما من خیال ندارم گره های کورش را باز کنم، بلکه خیال دارم همه آن تارها را پاره کنم، آن بلائی که تیمور به سر من و تو آورد قابل بخشش نیست.
    - موقعی که تیمور تصمیم به انتقام و تلافی گرفت، به همان اندازه خشمگین بود که تو اکنون هستی، کاری نکن که تو هم یک روز مثل تیمور پشیمان شوی که چرا این تصمیم را گرفتی، من نه می خواهم سدی باشم در میان تو و تیمور و نه می خواهم رودخانه ای باشم خروشان برای درهم شکستن سد وجود شما، من دارم زندگیم را می کنم و می خواهم که شما هم زندگیتان را بکنید، بدون اینکه وجودم را به فراموشی بسپارید، من احتیاج به این دارم که گاهگاهی سکوت لحظات تنهائیم را بشکنید، فقط همین.
    نفیسه بدون اینکه به تیمور بنگرد گفت:
    - من مطمئنم که همانطور که من نمی خواهم به زندگی با تیمور ادامه دهم او هم این خیال را ندارد، اینطور نیست تیمور؟
    - تیمور بجای اینکه به نفیسه بنگرد به افسانه نگریست و گوش به
    تمنای نگاهش داد و پاسخ داد:
    البته که اینطور نیست، من خیال ندارم عهدی را که با تو بستم به این سادگی بشکنم، مگر اینکه تو مجبورم کنی.
    نفیسه هم به جای اینکه به تیمور بنگرد به افسانه نگریست و گفت:
    - من خیال ندارم از خواهرم جدا شوم و می خواهم در همین خانه زندگی کنم.
    این شکنجه ای بود که افسانه قدرت تحملش را نداشت.
    به اعتراض گفت:
    - نه نفیسه، نه... درست است که این خانه مال توست و هر وقت بخواهی می توانی در آن زندگی کنی و هر وقت که بخواهی در انبار کوچکش با یادگارهای مادر، خاطرات گذشته را تجدید نمائی و هر وقت یاد دوران کودکی در دلت زنده شد، با شاخه های درخت در لابلای پیچکهایش به دنبال مارمولک بگردی، اما من به این خانه دلبسته ام، آنقدر که دیگر نمی توانم رهایش کنم، تو می توانی زندگیت را با تیمور در خانه دیگری بنا کنی و دیگر مجبور نیستی فقط با خاطره هایت زندگی کنی، ولی برای من فقط خاطره های مشترکمان به جای مانده، خاطره های ما از مادر و پستویش و خاطره های مادر از پدر و پستویش و حالا خاطره های مشترکی که من و تو بعد از مرگ مادر، در آن پستو داشتیم به آن خاطره ها اضافه شده.
    - دلش می خواست بگوید "و خاطره ی امروز که به انتظارم پایان بخشیدید و پشیمان به سویم بازگشتید."
    - اما ادامه داد:
    - بعد از این من هستم و این خانه و خاطره هایم که روز به روز بر
    حجمش افزوده می شود، اما با وجود این اگر تو اینجا را بخواهی به تو واگذارش می کنم.
    تیمور لب به سخن گشود و گفت:
    - نه افسانه، نه... به همان اندازه که تو و نفیسه به این خانه وابسته اید، من از آن نفرت دارم و نمی توانم در آن زندگی کنم.
    - افسانه علت نفرت تیمور را از آن خانه می دانست، هم افسانه علت این نفرت را می دانست و هم نفیسه، نفیسه درحالی که دست خواهرش را در دست داشت گفت:
    - من می خواستم اینجا بمانم تا با افسانه باشم، حالا که او نمی خواهد با ما زندگی کند، من اصراری به زندگی در این خانه ندارم.
    - تیمور از جا برخاست و به افسانه گفت:
    - تو خانه ی خواهرت را هنوز ندیده ای، چطور است اگر آمادگی داری با هم به آنجا برویم؟
    - افسانه پاسخش را نداد، او تلاش تیمور و نفیسه را برای جبران ظلمی که رفته بود، احساس می کرد، آنها تلاش خودشان را می کردند، اما ظلمی که رفته بود قابل جبران نبود.
    - افسانه با لبخندی کوشید تا دردی را که از درون وجودش را می خورد، از چشم نفیسه و تیمور پنهان کند و پاسخ داد:
    - حالا شما خسته اید، بروید استراحت کنید، به وقتش به سراغشان خواهم آمد.
    - اشکهائی که باید ریخته می شد، ریخته شد، سخنانی که باید به زبان می آمد و گفته می شد، گفته شد نفیسه و تیمور به دنبال زندگیشان رفتند و باز هم افسانه ماند و تنهائی افسانه. دیگر نه بوی خوش گذشته ها
    فضای اتاق را می انباشت و نه وزش باد سمفونی زیبای دانوب آبی را به یادش می آورد و نه رقص پیچکها همراهی دو پای نیرومند را با والسی آرام و نوای دانوب آبی در نظرش مجسم می کرد.

    پایان



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/