264 - 269

آمدی.
- چه مدت بیهوش بودم؟
- حدود سه ماه.
- سه ماه؟! یعنی سه ماه است من اینجا بستری هستم؟ راستی نفیسه كجاست؟ پس چرا به دیدنم نیامده؟
قبل از اینكه الهه پاسخی دهد، آفرین گفت:
- مدتی كه بیهوش بودی هر روز می آمد و نگران حالت بود.
- حالا كه به هوش آمده ام چرا نیامده؟
- حتماً خواهد آمد، نگران نباش. قرار بود به سفر برود، شاید رفته باشد.
افسانه با تعجب پرسید:
- سفر!... موقعی كه خواهرش دارد می میرد، رفته سفر كه چه كند؟
الهه به اعتراض گفت:
- بسه دیگه دختر، خواهرش دارد می میرد یعنی چه، تو كه حالت خوبست و داری رو به راه می شی، حالا وقت این حرفها نیس، تازه به هوش اومدی، سه ماهه كه بیهوش و بی گوش افتاده بودی رو تخت، دیگه داشتیم از به هوش اومدنت ناامید می شدیم.
افسانه از آفرین پرسید:
- در این مدت چه كسانی به دیدنم آمدند؟
- نفیسه، امیر حسین و سیمین، آرش و لطیفه، دائی ایرج و زن دائی، الهام و شوهرش و صفیه خانم.
- دیگر كی؟
- همین... منتظر كسی بودی؟
افسانه كمی مكث كرد و دوباره پرسید:
- مطمئنی كس دیگری نیامد؟
آفرین كمی فكر كرد و گفت:
- چرا راستی توران و مادرش هم آمدند.
- غیر از توران و مادرش دیگر كی؟
- دیگر هیچكس.
افسانه آهی كشید و چشمانش را بست و دوباره به خواب رفت. بعد از آن روز همیشه با بی صبری چشم به در داشت و انتظار می كشید، اما نه از نفیسه خبری بود و نه از تیمور.
الهه تمام روز در كنارش می ماند و آفرین هر روز بعد از تعطیل آموزشگاه به آنجا می آمد و مابقی ساعات روز و شب را در آنجا می گذراند. افسانه دیگر نه چشم به در داشت و نه انتظار می كشید، اطمینان داشت كه نه نفیسه دیگر به دیدنش خواهد آمد و نه تیمور.
غروب روز سوم موقعی كه همه عیادت كنندگان بیمارستان را ترك كردند و با آفرین تنها ماند پرسید:
- از خودت بگو، تو چطوری آفرین؟ رو به راهی یا نه؟ هامون كجاست؟
آهی كشید و پاسخ داد:
- هنوز پیش پدرش است.
- یعنی هنوز نتوانستی طلاق بگیری؟
- هنوز نه، اما شاید به زودی این كار عملی شود، عرفان هنوز دست از آزارم برنداشته، دردی كه از دوری هامون می كشم كافی نیست، مرتب به هر بهانه ای می كوشد تا سر راهم قرار گیره، تاكنون چند باری به زور و با قلدری وارد آموزشگاه شده و با فریاد و عربده كشی برایم آبرو نگذاشته، شاید اگر آقای هاتف مانع نمی شد، هر طور شده مرا به زور با خودش می برد.
- می خواهی بگویی آقای هاتف هنوز از تو حمایت می كند؟ نكند خبری هست؟
آفرین لبخندی زد و گفت:
- نه اینطور كه تو فكر می كنی نیست، اما قصه اش مفصل است، یك روز كه عرفان به آنجا آمد و باعث بی آبروئیم شد، دیگر جانم به لب آمد و تصمیم گرفتم خودم را سر به نیست كنم، به همین قصد از آموزشگاه بیرون آمدم و بعد از مدتها پیاده روی بی هدف به سرم زد خودم را به زیر اولین اتومبیلی كه سر راهم سبز می شود پرتاب كنم و خلاص شوم، اما قبل از اینكه دست به این اقدام بزنم به یادم آمد نه از آقای هاتف كه همیشه به من محبت داشته خداحافظی و تشكر كرده ام و نه برای مادرم یادداشتی گذاشته ام.
تصمیم گرفتم به آموزشگاه بازگردم و بعد از نوشتن یادداشت دست به خودكشی بزنم، شركت تازه تعطیل شده بود و هیچكس در آنجا نبود، موقعی كه داخل دفتر شدم، كیفش را دیدم كه همانطور باز به روی میز به جای مانده است.
كنجكاوی وادارم كرد، كاغذی را كه در آن قرار داشت باز كنم و بخوانم، نامه ای به خط آقای هاتف بود كه نوشته بود:
"من مرد ناامیدی هستم و ریشه این ناامیدی از زمانی در وجودم رشد كرد كه در تلاشم برای اینكه دختر مورد علاقه ام را شریك زندگیم كنم به بن بست رسیدم.
از آن زمان به بعد كوشیدم با كار و تلاش آنچه را كه فراموش كردنش آسان نبود، به فراموشی بسپارم، اما هر چه بیشتر می كوشیدم، كمتر به نتیجه می رسیدم، بعد از آنكه در كوران طوفانهای پرتلاطم زندگی آفرین قرار گرفتم و ناكامی و نامرادیش را مشاهده كردم، همه تلاشم این بود كه نگذارم در مسیر این طوفان سهمگین به نابودی كشانده شود.
تلاشی كه برای نجات او از نابودی می كردم، در واقع تلاش برای نجات خودم هم از نابودی بود، اما افسوس كه نه من موفق شدم او را نجات دهم و نه خودم را.
اكنون وقتش است كه دست از این تلاش مذبوحانه و بی ثمر بردارم و نه سعی كنم خودم را چون كنه به زندگی بچسبانم و نه آفرین را."
موقعی كه خواندن نامه را به پایان رساندم، متوجه شدم كه هاتف هم همان قصد را دارد كه من داشته ام.
فراموشم شد چه به سر داشتم، از یاد بردم كه دیگر امید و آرزوئی در دل ندارم، آنچه كه در آن لحظه برایم اهمیت داشت این بود كه مانع از آن شوم تا هاتف در عین ناامیدی دست به همان كاری بزند كه من قصد انجامش را داشتم.
با عجله نامه را به روی میز گذاشتم و به طرف در رفتم، اما درست در لحظه ای كه می خواستم در را بگشایم و خارج شوم، در باز شد و هاتف به درون آمد و با تعجب به من نگریست و گفت:
- شما اینجا چه می كنید؟
برق شادی در دیدگانم درخشید و گفتم:
- خدا رو شكر، شما سلامتید.
نگاه معتجبش را به روی نامه ای كه در كنار كیفش قرار داشت دوخت و گفت:
- پس شما نامه را خواندید؟
سر به زیر افكندم و گفتم:
- مرا ببخشید نباید این كار را می كردم.
لبخند تلخی زد و گفت:
- اشكالی ندارد، دیگر برایم اهمیت ندارد.
پاسخ دادم:
- چرا باید اهمیت نداشته باشد، شما به من خیلی محبت كردید و كوشیدید تا مرا به زندگی امیدوار كنید.
آهی كشید و پاسخ داد:
- اما موفق به این كار نشدم، نه توانستم شما را به زندگی امیدوار كنم و نه خودم را، آن تلاشی كه من برای این كار كردم، تلاش بیهوده ای بود.
به اعتراض گفتم:
- شما اشتباه می كنید، اینطور نیست.
پوزخندی زد و گفت:
- چرا اینطور نیست؟ شما فكر می كنید من نمی دانم چه قصدی داشتید؟ همان لحظه كه با آن عجله و سراسیمه از آموزشگاه خارج شدید فهمیدم چه خیالی دارید و به جستجویتان آمدم، ولی نتوانستم شما را بیابم و بعد به اینجا برگشتم و آن نامه را نوشتم.
حرفش را قطع كردم و گفتم:
- و بعد به این فكر افتادید، همان كاری را بكنید كه من قصد انجامش را داشتم، اما فكر نكردید راهش این نیست.
سر به زیر افكند و جواب داد:
- نه، راهش این نیست، می دانم و برای همین هم پشیمان شدم و برگشتم تا نامه را پاره كنم و دوباره به جستجوی شما بروم، آن تلاشی كه من برای آشتی دادن شما با زندگی می كردم، در واقع تلاشی بود برای آشتی دادن خودم با زندگی.
لبخند زدم و گفتم:
- حالا باید چه كار كنیم، با زندگی آشتی كنیم یا نه؟
نگاهش را در نگاهم دوخت و پاسخ داد:
- اگر شما آشتی كنید، منهم می كنم.
آهی كشیدم و گفتم:
- من از زندگی ناامیدم، درد دوری از هامون بیچاره ام كرده، عرفان قسم خورده كه حتی یك موی بچه ام را به من ندهد، بدون وجود هامون زندگی برایم مفهومی ندارد.
لبخندی گوشه لبانش نمودار شد و گفت:
- به های و هویش اهمیت ندهید، این حرفها را می زند كه دل شما را بسوزاند، اما خودش هم می داند كه قانوناً هامون مال شماست.
به اعتراض پاسخ دادم:
- اما قبلاً كه به شما گفتم، او به قانون اهمیت نمی دهد، حتی اگر قانوناً بتوانم هامون را از او بگیرم، باز هم دوباره او را از من خواهد دزدید.
آقای هاتف نامه را از روی میز برداشت و شعله فندكش را به آن نزدیك كرد و گفت: