تلاشی برای حفظ آنچه که به قول خودت به ان اندازه برایت ارزش داشت نکردی.
- آنموقع اگر به خاطر دلم رهایت می کردم و می رفتم، ملامتم می کردی و حالا که این کار را نکرده ام باز هم ملامتم می کنی، خوب بگذریم، گفتی که می خواهی عروسی کنی، دلم می خواهد بدانم ان مرد خوشبخت کیست؟
برق شادی در چشمان نفیسه درخشید و پاسخ داد:
- فردا قرار است با هم برویم کوه، با ما می آئی؟
- چرا دعوتش نمی کنی بیاید خانه مان، با هم آشنا شویم؟ اینطور بهتر نیست.
- به وقتش خواهد امد، از وقتی حجت مرده، تو خیلی گوشه گیر شدی، خواهش می کنم افسانه با ما بیا، آنجا بالای بلندی آینده بالای سرت است و گذشته در زیر پاهایت، دلم می خواهد پاهایت را محکم به روی گذشته های تلخ و پردردت بکوبی و همه را با هم به یکباره نابود کنی و به اینده بنگری، تو می خواستی مرا سر و سامان دهی و به دنبال سرنوشت خودت بروی، من دارم سر و سامان می گیرم افسانه، وقتش است که تو هم به فکر خودت باشی.
آوای خوشبختی که در گوشه های نفیسه طنین انداز گردیده بود، مانع از ان می شد تا بتواند صدای اوای بدبختی را که از سینه خواهرش برمی خاست بشنود. افسانه با صدای خفه ای پاسخ داد:
- فکر نمی کنم دیگر فرصت باقی مانده باشد، گرچه حالا وقت این حرفها نیست، باید به فکر اینده تو باشم، خیلی خوب نفیسه من با شما می آیم. مدتهایست که پیاده روی نکرده ام، نمی دانم قدرتش را خواهم داشت یا نه، اما سعی می کنم پا به پای شما قدم بردارم، چند ماه است او را می شناسی؟
- حدود شش ماه.
- چقدر دوستش داری؟
- انقدر که برای انکه بتوانم او را برای خودم حفظ کنم، حاضرم هر مانعی که سر راهم قرار گیرد با چنگ و دندان بجنگم، من مثل تو نیستم افسانه، انچه را که برایم ارزش دارد به هیچ قیمتی از دست نخواهم داد. من ارزشهای زندگی ام را شناخته ام به انها ارج می نهم، آن چیزی که به من تعلق دارد نه می گذارم کسی از من بگیرد و نه خودم به سادگی ان را از دست خواهم داد. اینها را می گویم تا تو هم برای حفظ انچه که برایت ارزش دارد مبارزه کنی و به سادگی راضی به از دست دادنش نشوی.
****
فصل چهل و چهارم.
افسانه به دنبال ستاره بختش می گشت که از مدتها پیش پشت ابرهای تیره پنهان گردیده بود اما ان را نیافت.
خوشبختی انقدر از او دور شده بود که حتی سوار بر بالهای پرنده تیز پرواز هم نمی توانست به گردش برسد. انقدر به نفیسه نزدیک شده بود که حتی نوک انگشتانش هم می توانست ان را لمس کند.
بوی عطر این خوشبختی انچنان فضای اتومبیل را انباشته بود، که افسانه شرمش می آمد با نفیسه از بدبختیهایش سخت گوید. در تمام طول راه بدون انکه کلامی بر زبان آورند در سکوت گذشت، موقعی که به سر بند رسیدند افسانه ترمز کرد و گفت:
- خوب رسیدیم، کجا با او قرار داری؟
- همین جا، مثل اینکه هنوز نیامده، من توی اتومبیل منتظرش می شم.
افسانه نیاز به تنهایی را احساس کرد، از اتومبیل پیاده شد و گفت:
- من به تنهایی از کوه بالا می روم، مطمئنم که زیاد نخواهم توانست بالا بروم و شما به من خواهید رسید.
نفیسه دستانش را به طرفش تکان داد و گفت:
- پس زیاد بالا نرو که بتواینم پیدایت کنیم.
- من در پس قلعه منتظرتان می شوم.
افسانه به زحمت می کوشید تا از کوه بالا رود، سنگریزه ها زیر پایش می غلتیدند و به طرف زمین سرازیر می شدند. نفیسه حق داشت اینده انجا بود. درست در نوک کوه، برای انکه بتواند به ان برسد راه سخت و پر نشیب و فرازی را در پیش داشت.
از نگریستن زیر پایش وحشت داشت و می ترسید تعادلش را از دست دهد و سقوط کند. با وجود اینکه به نفیسه قول داده بود از انجا دور نشود، تصمیم گرفت انقدر از انجا دور شود که دیگر نه بوی عطر خوشبختی نفیسه را که فضای اطراف را انباشته بود استشمام کند و نه بوی دود برخاسته از قطعات نیم سوخته بدبختی خودش را، اما انچنان تند و سریع بالا امده بود که دیگر نمی توانست بالاتر رود، خسته شد و ایستاد تا نفسی تازه کند و بعد به راهش ادامه دهد.
دلش می خواست فریاد بزند و بازتاب فریادش را در دل کوهستان بشنود و به این ترتیب فریادهایی را که در درون وجودش غوغا می کرد و هیچکس صدایش را نمی شنید ، به گوش خودش برساند..
گوش به اوای کوهستان داد، تا شاید ترنم اوای ان، به همراه اوای باد، خبری از گمشده اش به او برساند.
ناگهان صدای اشنایی در گوشش پیچید که داشت صدایش می کرد:
- افسانه...من اینجا هستم. همین جا، در نزدیکی تو، صدایم را می شنوی؟
افسانه ناباورانه به اطراف نگریست. به نظرش رسید این اوای کوهستان است که می خواهد طنین صدایی را که با تمام وجود ارزوی شنیدنش را داشت به گوشش برساند. در ظرف چند سال گذشته انچنان در تصوراتش به تیمور نزدیک شده بود که بازتاب ان صدا را برخاسته از تصوراتش می دانست و نمی توانست واقعیتش را احساس کند.
اما تیمو نه خیال بود و نه رویا و همانجا در نزدیکی ایستاده بود و به او می نگریست. از لحظه ای که افسانه از اتومبیلش پیاده شد تیمور او را زیر نظر داشت و موقعی که داشت از کوه بالا می رفت دور از چشم نفیسه به تعقیبش پرداخت.
از روزی که کلثوم خبر ازدواجش با حجت را به گوشش رساند، انقدر مشت های سخت و محکمش را به روی دل پر آرزویش کوفته بود که دیگر نه ارزوی دیدارش را داشت و نه در لحظه دیدار کششی نسبت به او احساس می کرد، انچه که در قلبش وجود داشت، فقط کینه بود و نفرت، نفرت به زنی که انطور به سادگی قلب و احساسش را به بازی گرفته بود و این نفرت انچنان در وجودش ریشه دوانده بود کخ نه فریادهای دل پر درد افسانه را که از اعماق وجودش برمی خاست می شنید و نه نگاه پر آرزویش را می دید.
موقعی که نگاه افسانه با نگاه تیمور که در نزدیکش ایستاده بود و به او می نگریست تلاقی نمود، موجی از شادی سراپای وجودش را فرا گرفت، دستش را پیش برد تا واقعیت وجودش را لمس کند، اما تیمور با نفرت دستش را کنار کشید و گفت:
- به من دست نزن، از تو متنفرم، اشتباه نکن، من به سوی تو بازنگشته ام، بلکه به اینجا امده ام تا از حالا، تا وقتی که وجود داری فشار سنگینی وجودم را به روی زندگیت احساس کنی. دارم با خواهرت عروسی می کنم تا زجرت دهم.
افسانه فریادی از سینه برکشید و گفت:
- اه خدای من نه..خواهش می کنم تیمور این کار رو نکن، من نمی گذارم به خاطر انتقام از من خواهرم را بدبخت کنی. نه نیم گذارم.
- خیال ندارم او را بدبخت کنم، بلکه خیال دارم تو را بدبخت کنم. او را خوشبخت می کنم و تو را بدبخت. می فهمی چه می گویم، بوی سکه های زر مستت کرد و مرا به یک پیرمردی که یک پایش لب گور بود فروختی، پس حالا وقتش هست که زجر بکشی.
- حالا وقتش نیست که من زجر بکشم.. بلکه مدتهاست که من زجر می کشم. از همان لحظه ای که ترکت کردم و به ایران امدم زجر می کشم، چه خیال کردی تیمور، خیال کردی من به تو خیانت کردم و پشت پا به عشقت زدم، نه اینطور نیست. من و نفیسه داشتیم غرق می شدیم فرو می رفتیم. یعنی انقدر فرو رفته بودیم که امیدی به نجاتمان نبود، من به دنبال یک تخته پاره می گشتم تا به کمک آن، هم خودم و هم نفیسه را از غرق شدن نجات دهم، حجت همان تخته پاره ای بود که من به دنبالش می گشتم.
- از خودت شرمت نمی اید؟ چطور راضی شدی به این اسانی خودت را بفروشی؟
- تو درد مرا نمی فهمی، من تحمل اشک چشم نفیسه را نداشتم،.....
تا صفحه 251
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)