با تعجب پرسید:
- مگر نمی خواهی بروی مادرت را ببینی؟
- نه افسانه نمی توانم، اگر مرا به این وضع ببیند سکته خواهد کرد، به این امید امدم که شاید از خانه بیرون بیاید و از دور او را ببینم.
افسانه به دقت بیشتری به چهره رنگ پریده و چشمان کبودش نگریست و پرسید:
- یعنی می خواهی به این زندگی ادامه دهی؟
- راه دیگری ندارم، من نمی توانم به این سادگی برگردم و به اشتباهم اقرار کنم، این راهی است که خودم انتخاب کرده ام، پس باید تحملش کنم.
- گفتی عرفان شبها دیر به خانه می اید، مگر کجا می رود.
- اگر می دانستم که خوب بود، اما دیگر جرات سوال ندارم.
- یعنی به این زودی جا زدی و تسلیم شدی؟
افرین دست به شکمش گذاشت و گفت:
- چاره دیگری ندارم، حالا دیگر تنها نیستم.
- خدا من، به همین زودی راه بازگشت را پشت سرت بستی، برایت متاسفم افرین، این بلایی است که خودت به سر خودت اوردی، مادرت برایت خیلی دل تنگی می کند، چند وقت است به دیدنش نرفته ای؟
- مدت زیادی است، از وقتی از ان خانه بیرون امده ام فقط یکبار او را دیده ام، عرفان اجازه نمی دهد، همان یکبار که پنهانی به دیدنش رفتم، مادرش فهمید و به او گفت، ان روز هم اگر مرا می دیدی همینطور زیر چشمم سیاه شده بود، مادرش هم از دست او روزگار ندارد، با وجود این در ازردن من کمکش می کند.
- با این وصف چطور جرات کردی از خانه بیرون بیایی؟
- عرفان دیشب به خانه نیامده، مادر شوهرم مرا فرستاده بروم سراغی از او بگیرم.
- حالا کجا می خواهی دنبالش بگردی؟
کاغذی که در دستش بود به دست افسانه داد و گفت:
- مادرش این ادرس را داده که بروم سراغ مردی به نام قنبر.
افسانه با دقت به کاغذ نگاه کرد و گفت:
- چطور می خواهی پیدایش کنی؟ اینجا که تو می خواهی بروی، جای مناسبی نیست، می خواهی من هم همراهت بیایم؟ بهتر است تنها نباشی!
- تو خودت به اندازه کافی گرفتاری داری.
- اشکالی ندارد.
افرین اه سردی از سینه بیرون کشید و گفت:
- ای کاش مادرم از خانه بیرون می امد و از دور می دیدمش.
- تو در نزدیکی او هستی و او دارد از فراقت اشک می ریز.
بعد از مدتها جستجو قنبر را در کنار خانه قدیمی و دور افتاده ای یافتند.
افسانه از دور به نظاره اش پرداخت و گفت:
- فکر می کنم خودش باشد، همانطور که مادر شوهرت وصف کرده، من اینجا هستم تو برو جلو، سراغ عرفان را بگیر.
آفرین با قدمهای لرزان به طرف او رفت و گفت:
- من به دنبال مردی به نام قنبر می گردم.
قنبر سرش را بلند کرد و با تعجب پرسید:
- خودمم، چی کار دارین؟
- من زن عرفان هستم.
مرد به دقت به چهره افرین نگریست و گفت:
- زن عرفان، همون تازه عروسش؟ چطور اومدی سراغ من، کی نشونیم رو بهت داده؟
- مادرش گفت بیایم سراغت و بپرسم چرا عرفان دیشب به خانه نیامده. شوهر من کجاست قنبر خان؟
- توی شیره کش خونه.
افرین با تعجب پرسید:
- توی شیره کش خونه؟ منظورت چیست؟
- منظورم اینه پای منقل وافوره، اینجا یه خونه هست که غروبا توش جمع می شند و تریاک می کشن. ما اسمش رو گذاشتیم شیره کش خونه.
- باورم نمی شود عرفان اهل این حرفها باشد.
- باور کن خانم جون اهلشه، هم می کشه و هم می فروشه، نه فقط تریاک، بلکه مواد دیگه رو هم، هم مصرف می کنه و هم می فروشه.
- اه خدای من...
قنبر به اطراف نگریست و پرسید:
- اون کیه که اونجا وایساده؟
- غریبه نیست دختر خاله من است.
قنبر به صدای اتومبیلی که نزدیک می شد گوش سپرد و گفت:
- زودتر با دختر خاله ات برید پشت درختها قایم بشید.
افرین وحشت زده پرسید:
- چرا؟ مگه چی شده؟
- ممکنه ژاندارمها باشن، هر چند یه دفعه پیداشون می شه.
افرین به طرف افسانه دوید، و هر دو با هم پشت درختان پنهان گردیدند.
آفرین از دور ژاندرمها را دید که از اتومبیل پیاده شدند و به طرف خانه قدیمی رفتند و داخل ساختمان گردیدند. نگاه سرگردان و هراسانش به در ساختمان دوخته شده بود، ثانیه ها به سرعت می گریختند و به دقیقه ها تبدیل می شدند.
قنبر که در کنارشان پشت درختان مخفی شده بود گفت:
- خوب موقعی گیرشون انداختن، امروز داشتن جنس جور می کردن.
افرین وحشت زده پرسید:
- کدوم جنس؟
- پس معلومه هنوز تو باغ نیستی، دست شوهرت واست رو نشده، هنوز نمی دونه که اون یه قاچاقچیه.
سرش داشت گیج می رفت به دنبال تکیه گاهی گشت تا نقش زمین نگردد، اما ان را نیافت و قبل از اینکه تکیه گاهی پیدا کند نقش زمین شد...
قنبر پوزخندی زد و گفت:
- چی شده خانوم، پس چرا ولو شدی، فقط دفعه اولش سخته، بعدش عادت می کنی، دفعات بعد که بره تو هلفدونی، انگار که رفته سفر، بهش عادت می کنی پا شو.
افسانه کمکش کرد تا برخیزد و با محبت گفت:
- بلند شو افین، اینجا جای تو نیست، بهتر است به خانه ات برگردی.
افرین با زحمت کوشید تا برخیزد و به افسانه تکیه کند.افسانه گفت:
- بیا برویم خانه.
- کدام خانه، من دیگر خانه ای ندارم، بگذار ببینم چه به سر عرفان می اید.
قنبر بی اعتنا به حال زار افرین گفت:
- مگه ندیدی ژاندارمها همشون رو گرفتن و بردن.
- بردند! کجا بردند؟
افسانه به میان صحبتش دوید و گفت:
- برای تو چه فرقی می کند؟ این مرد دیگر به درد تو نمی خورد، فراموشش کن، برگرد به خانه مادرت، قبل از اینکه خیلی دیر شده باشد.
افرین اشک ریزان گفت:
- دیگه خیلی دیر شده افسانه، امروز می توانستم بروم مادرم را ببینم، اما نرفتم، نمی خواستم مرا با حال زار و چشم کبود ببیند، نمی توانم دلش را خون کنم. من روی برگشت به خانه را ندارم.
افسانه ملامت کنان گفت:
- اخر شوهر قاچاقچی به چه دردت می خورد؟
- می دانم که به دردم نمی خورد، اما این راهی است که خودم انتخاب کرده ام، برای اینکه یک اشتباه را جبران کنم مرتکب اشتباه بزرگتری شدم، هیچ می دانی که من قبل از عروسی با عرفان از خانه فرار کرده بودم؟
- اره می دونستم.
افرین با تعجب پرسید:
- از کجا می دونستی؟ هیچکس نفهمید که من فرار کردم.
- هم مادرت می دانست و هم ارش، صبح زود در جستجویت، به منزل ما امدند و من کوشیدم نظر ارش را نسبت به تو برگردانم، ارش از ترس بی ابرویی قبول کرد با عرفان عروسی کنی.
افرین به تلخی خندید و گفت:
- یعنی از ترس بی ابرویی، باعث بی ابرویی شد، مادرم و ارش اگر بفهمند دامادشان قاچاقچی است از وحشت سکته خواهند کرد.
- بهتر است نگذاری بفهمند در چه دردسری افتاده ای.
- حال شوهرت چطور است؟
- چیزی از عمرش باقی نمانده.
- چی بر سر ما امده افسانه؟ تو می توانستی مرد جوانی را که مناسب بود به همسری انتخاب کنی و من می توانستم عباس را که مرد سر به راهی به نظر می رسید از دست ندهم، اما هیچکدام ما انتخاب مناسبی نکردیم، امیدوارم لااقل نفیسه اشتباه ما را تکرار نکند.
تا صفحه 203
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)