صفحه 4 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 50

موضوع: سوخته دلان | فريده رهنما

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    180-186
    بدهند و بفهمند دردش چیست .
    بیماری نادری که تا به آن روز نظیرش کمتر دیده شده بود . کبد روز به روز ، کوچکتر و در هم فشرده تر میشد ، تا روزی که دیگر اثری از آن نماند و مرگ بیمار فرا برسد .
    حجت هر روز بیش از پیش درد میکشید و به مرگ نزدیکتر میشد ، افسانه با صبر و بردباری به کمک کلثوم به پرستاریش میپرداخت ، اما او جز از دست افسانه ، از دست هیچکس دیگر غذا نمیخورد و با هیچکس دیگر به گفتگو نمینشست ، حتی زمانی که صفیه نالان و اشک ریزان به عیادتش می آمد ، نه قدرت حرف زدن با او را داشت و نه میلی به گفتگو در خود میدید ، اما همیشه به دنیال فرصتی میگشت تا با افسانه به گفتگو بپردازد .
    حجت منتظر شنیدن پاسخ سوالی بود که چند ماه پیش در موقع شروع بیماریش از او کرده بود ، اما افسانه از حرف زدن با وی طفره میرفت و نمیخواست پاسخی را که میدانست شنیدنش برای او دردناک خواهد بود ، بدهد . اما حجت با سماجت به دنبال پاسخ سوالش میگشت از راز وجود افسانه و نوع احساسی که در مدت دو سال زیر یک سقف زیستن به او داشت ، آگاهی یابد .
    گرچه حجت میدانست که با به بند کشیدنش شادی زندگی اش را از او خواهد گرفت ، اما طاقت درویش را نداشت و آن شبی که افسانه به اتفاق نفیسه برای شرکت در جشن عروسی آفرین به خانه آرش رفته بود ، تا موقع بازگشت او حجت نه دیده بر هم نهاد و نه حاضر شد از دست کلثوم غذایش را بخورد .
    ساعتی بعد از نیمه شب موقعی که صدای باز و بسته شدن در نوید بازگشت افسانه را داد ، گوش به صدای پایش سپرد و نزدیک شدنش را احساس کرد و با صدای ضعیفی پرسید :
    خوش گذشت ؟
    بد نبود ، حالت چطور است ؟
    مثل همیشه ، تو که خوب میدانی حالم چطور است ، خوب از آفرین بگو ، عروس خوشکلی شده بود یا نه ؟ بعد از آن همه کشمکش با آرش ، حتما بالاخره از اینکه داشت به هدفش میرسید خوشحال بود .
    من فکر میکردم خوشحال تر از این باشد ، اما چهره اش آنچه را در قلبش میگذشت آشکار نمیکرد .
    حجت آهی کشید و گفت :
    آفرین عروس شد ، چند روز دیگر الهام هم عروس خواهد شد ، اگر بندی که با خود خواهیم به دست و پایت بسته ام نبود ، شاید تو زودتر از آن دو به خانه بخت میرفتی .
    افسانه خنده تلخی کرد و پاسخ داد :
    مثل اینکه یادت رفته من دو سال پیش به خانه بخت رفته ام .
    به من طعنه نزن افسانه ، ظلمی را که به تو کردم به رخم نکش ، میدانم که زندگیت را تباه کردم و مانع خوشبختیت شدم .
    تو مرا از دنیا بی نیاز کردی ، اما این نیازی نبود که من احتیاج داشتم ، آن نیازی که من داشتم تو نمیتوانستی برآورده کنی .
    حجت حرفش را قطع کرد و گفت :
    اما آن نیازی که من داشتم تو برآورده کردی ، میدانم که چقدر برایت سخت بود ، ولی ناامیدم نکردی ، یک روز به من گفتی که تو هدف دیگری را در زندگی دنبال میکردی و من مانع از رسیدن تو به آن شده ام ، آن هدف چه بود افسانه ؟ این سوالی است که پاسخش برایم خیلی اهمیت دارد .
    افسانه دیگر نکوشید تا از جواب طفره برود ، درد نهفته ای که داشت سینه اش را سوراخ میکرد ، راز نگفته ای که از مدتها پیش به دنبال راهی برای نفوذ به بیرون میگشت ، از سینه بیرون ریخت و گفت :
    میدانم که حالا وقت این حرفها نیست و دلم نمیخواهد تو را بیازارم ، اما راستش من به مرد دیگری قول ازدواج داده بودم .
    حجت آه سردی از سینه بیرون کشید و گفت :
    آه خدای من ... پس چرا این را زودتر نگفتی ؟
    اگر میگفتم چه میکردی ؟
    ولی حجت پاسخ سوالش را نداد و ناله کنان پرسید :
    آن مرد کجاست افسانه ؟
    افسانه بدون اینکه به او بنگرد پاسخ داد :
    اینجا نیست ، ما با هم در یک دانشگاه تحصیل میکردیم ، حالا او فرسنگها از من دور است ، از وقتی زن تو شدم ، دیگر خبری از او ندارم و این بی خبری آرامش زندگی را از من سلب کرده .
    حجت توی تاریکی نگاهش را جستجو کرد ، اما آن را نیافت و پرسید :
    هنوز دوستش داری ؟
    با لحن تندی پاسخ داد :
    اگر مادرم نمیمرد و من مجبور به مراجعت نمیشدم ، اگر این خانه لعنتی پیش تو به گرو نمیرفت ، شاید ناچار نمیشدم مشتهای گره کرده ام را به روی خواسته های دلم بکوبم .
    حجت با تاثر گفت :
    مرا ببخش افسانه ، ایکاش از روز اول آنچه را که در دل داشتی بر زبان می آوردی ، من نمیخواستم میان تو و خواسته هایت فاصله بیندازم ، انکار نمیکنم که از همان نگاه اول بدون آنکه بدانم پایبندت شدم ، اما خودت خوب میدانی ، در تمام این دو سالی که با هم زندگی کردیم محبت من به تو ، مانند محبت پدری بود به دختری که مورد علاقه شدید پدرش میباشد ، حالا فایده ای ندارد اگر بگویم آزادت میکنم تا به هر جا که میخواهی پرواز کنی ، چون چیزی نمانده که آزاد شوی ، من از این بیماری جان سالم به در نخواهم برد و به زودی خواهم مرد و آنوقت تو آزاد خواهش شد ، اما اگر الان آزادت کنم ، صفیه به آرزویش خواهد رسید و پنجه به روی ثروتی که از سالها پیش برای تصاحبش کمین کرده خواهد افکند ، اما این ثروت نه حق اوست و نه به آن احتیاج دارد ، تو دو سال از بهترین سالهای زندگی ات را صرف شادی دل پیرمردی کردی که در زندگی اش همه چیز داشت غیر از شادی ، همه سکه های زر را در دستش میدیدند و به او غبطه میخوردند و او عشق ورزیدن و محبت کردن را در میان دیگران میدید و به آنها حسد میورزید ، تو مرا از این سکه ها بی نیاز کردی و باعث شدی که دیگر نیازی نداشته باشم ، پس همه آنچه که دارم حق توست ، خواهش میکنم افسانه این چند ماهی را که از عمرم مانده ترکم نکن و با من بمان .
    افسانه کوشید تا از ریزش اشکهایش جلوگیری کند ، میدانست غیر از اینکه با او بماند چاره دیگری ندارد ، حجت با لحن التماس آمیزی گفت :
    خواهش میکنم بیا جلو و بگذار دستهایت را لمس کنم .
    افسانه جلوتر رفت و دستهایش را در دستش گذاشت ، حجت گرمی دستانش را با تمام وجود احساس کرد و بر آنها بوسه زد و گفت :
    مطمئن باش احساسی که از لمس دستانت به من دست میدهد از روی هوی و هوس نیست و احساسی که به تو دارم احساسی است که هر پدری به فرزندش دارد ، مردی که دوستش داری کجاست ؟ چطور میتوانی از او خبری بگیری ؟ میخواهم تا نیمه جانی در بدنیم باقی است ، پیدایش کنم و واقعیت زندگی مشترکمان را برایش توضیح بدهم .
    افسانه اشک ریزان گفت :
    او باور نخواهد کرد ، میدانم .
    من وادارش خواهم کرد که باور کند ، من زندگیت را تباه کردم ، فکر میکردم ثروتی که به تو میدهم باعث خوشبختیت خواهد شد ، اما نمیدانستم با این کارم همان خوشبختی اندکی را هم که داشتی از تو خواهم گرفت ، امیدوارم هنوز فرصتی باقی مانده باشد که بتوانم جبران کنم .
    افسانه صدایی را که از اعماق وجودش بر میخواست میشنید « دیگر فرصتی باقی نمانده حجت ، تو از این رختخواب زنده بیرون نخواهی آمد تا بتوانی کمکم کنی که او را بیایم و واقعیت زندگی مشترکمان را برایش آشکار کنی . »
    ***
    فصل سی و سوم

    ایرج خان میپنداشت با بی نیاز کردن دخترش از مال دنیا ، خوشبختی را برایش خریده است . خرج عروسی الهام درست برابر مبلغی بود که میتوانست مانع پشت پا زدن افسانه به آرزوها و رویاهای جوانیش شود ، اما آن مبلغی که نپرداختنش مانع سعادت افسانه گردیده بود ، معلوم نبود که پرداختش برای الهام ، خوشبختی را به ارمغان آورد .
    باغ منزل ایرج در زیر نور لامپهایی که برای جشن عروسی الهام چراغانی گردیده بود ، میدرخشید و ستارگان چشمک زنان پا به پای نور چراغهای باغ به نور افشانی مشغول بودند .
    افسانه و نفیسه به دور از شور و غوغای مهمانان جشن ، گوش به دردهای دل همیشه پر درد الهه سپرده بودند .
    موقعی که افسانه از او پرسید :
    پس آفرین کجاست ؟
    آهی کشید و گفت :
    این دل صاحب مرده هیچوقت بی غم نمیمونه ، از روزی که دخترمو عروس کردم ، دیگه رنگشو ندیدم ، دلم خوش بود اگه خودم سیاه بختم لااقل اون سفید بخت میشه ، اما از یه زندون دراومد ، افتاد تو یه زندون دیگه ، شوهر بی انصافش نمیذاره بیاد منو ببینه ، نه میذاره بیاد منو ببینه و نه هیچ کس دیگه رو ، همه اومدن عروسی و شاد باشن و بخندن ، ولی من از وقتی اومدم چشمم به در خشک شد که شاید عرفان دلش به رحم بیاد و بذاره آفرین بیاد عروسی دختر دائیش .
    افسانه با تعجب پرسید :
    میخواهید بگویید که افسانه نخواهد آمد ، آخر چرا ؟
    چه حرفها میزنی ، یادت رفته چطور خودشو مادرش شب عروسی آفرین ، واسه ما پشت چشم نازک میکردن ، ما گمون میکردیم این مائیم که اونا رو به حساب نمیاریم ، اما اونا هم ما رو به حساب نمی آوردن ، آرش انگار رو آتیش نشسته ، دوبار پیغوم فرستاد ، که آفرین بیاد مادرشو ببینه ، اما اگر تو رنگ اونو دیدی منم دیدم .
    نفیسه برای اینکه خاله اش را آرام کند گفت :
    حالا تازه دو هفته است عروسی کرده ، شاید گرفتار آمد و رفت میهمانان است ، حتما می آید خاله جون .
    الهه نگاه سرزنش آمیزش را به نفیسه دوخت و گفت :
    این حرفها رو میزنی که دل منو خوش کنی ؟ خودت میدونی که اینطور نیس ، خودت میدونی که عرفان نه میذاره آفرین بیاد دیدن ما و نه میذاره ما بریم دیدنش ، دیگه حتی نمیذاره اون بره سر کارش .
    پایان صفحه 186


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    187-191
    افسانه به ارامی گفت حالااولش است همیشه که نمیتواند این طور آفرین را محدود کند و نگذارد خانواده اش را ببیند راستی زن امیر حسین کجاست؟ هیچ ندیدمش؟
    الهه نظری به اطراف افکند و اهسته پاسخ داد: شنیدم که دیگه با هم زندگی نمی کنن مدتیه سیمین قهر کرده رفته خونه مادرش اما نادره صداشو در نمی اره ولی امشب دیگه دستش رو میش ه

    نگاه افسانه با نگاه امیر حسین که از دور ازاو چشم بر نمیداشت تلاقی کرد و اهسته گفت: بیچاره امیر حسین حتما زن دایی انقدردر زندگیشان موش دواند که کار را به اینجا کشاند الهه شانه هایش را بالاافکند و گفت: دلت واسه امیر حسین نسوزه بالاخره هر چی باشه اونم پسر نادره اس نگاه کن دارن سفره شامو می چینن یعنی چشمشون اون ابر سیاهونمی بینه که داره ستاره ها رو می پوشونه؟
    پاشید بریم تو الانه که بارون بگیره
    افسانه به آسمان نگریست و پاسخ داد : فکر نمی کنم خاله جون
    چرا فکر نمیکنی ؟ این ابرسیاه همون ابریه که رو خوشبختی آفرینو تو سایه انداخته حالا وقتشه که چند ساعتی رو خوشبختی الهام سایه بندازه
    حق باالهه بود درست موقعی که نادره داشت بالذت به سفره ای که در فضای باغ برای پذیرایی از مهمانان دیده بود می نگریست رگباری تندو بی امان شروع به باریدن کرد و همه آرزوهایش را نقش بر آب کرد مهمانان با عجله به داخل ساختمان پناه بردند نادره در حالیکه از سر و رویش آب می چکید و میدوید و فریاد می زد که زودتر غذا ها را داخل سالن منتقلنمایند
    الهه باتمسخر لبخندی زد و گفتک این دست انتقام روزگاره بارون رحمتی که واسه اینهاباروننکبته چه به موقع پوزه اشونو به خاک مالید
    افسانه به دنبال کیفش گشتوآن را پیدانکرد از جا برخاست و گفت: مثل اینکه کیفم رودر باغ جا گذاشتم الان بر می گردم
    قبلازاینکه از سالن خارج شود امیر حسین را دید که کیف به دست به دنبالش می گشت
    - فکرکنم این کیف مال تو باشد.
    -متشکر امیر حسین زحمت کشیدی راستی حالت چطور است؟
    - چه عجب یادتافتاد که بعد ازدوسال حالمو بپرسی
    - من خیلی گرفتارم ، اما هیچ کس پیدانمی شود که حال مرا بپرسد
    من می پرسم شنیده ام شوهرت بدجوری مریض شده است؟
    همین طوراست حالش خوب نیست.
    متأسفم اما او مناسب تو نبود تو خیلی جوانی وداری جوانیت را به هدر می دهی
    افسانه برای اینکه پاسخش را ندهد پرسید: زنت کجاست؟ امشب ندیدمش
    او دیگراینجانیست
    چرا ؟ مگر کجارفه؟
    به منزل مادرش در آستانه جدایی هستیم زندگی که آغازش پیدا بود سرانجامی نخواهدداشت
    پس چرا شروع کردی؟
    من تو رامی خواستم اما تو مرا نخواستی و پیرمردی را که یک پایش لب گور بود را به من ترجیح دادی هیچ وقت نتوانستم علت کارت را بفهمم تو هو قلبم راشکستی و هم غرورم را جریحه دار کردی برای من خیلی سخت بودکه در میدان مبارزه شکست بخورم آنچه که من داشتم دست کمی از آنچه که اوداشت، نداشت
    فرق مااین بوکه من پر از نیروی جوانی بودمو او همه نیرویش را به هدرداده بود
    - من به این چیزها فکر نمی کردم . امیر حسین باتعجب پرسید: پس به چه چیزی فکر می کردی؟
    این سوالی ا ست که پاسخی ندارد من برایانتخاب خودم دلیلی داشتم که برای خودم قابل توجیه بود .
    دلم می خوهد برای من هم توجیهش کنی
    نه. نمی توانم تو اشتباه کردی که گذاشتی سیمین برود باید مان رفتنش می شدی مطمئن باش اگر با سیمین نتوانی خوشبخت شوی با هیچ زنینمی توانی خوشبخت شوی .
    تو از زندگی من چه می دانی؟
    من از زندگی تو چیزی نمی دانم اما می توانم حدس بزنم مادرت برای اینکه ت خوشبخت باشی مانع خوشبختی توست به جای اینکه بگذاری زنت به تنهاییی برود خودت هم با او برو .
    امیر حسین به دقت به افسانه نگاه کرد و پرسید: تو خیالداری چه کنی؟ چند سال دیگر خیال داری تیمار دار مرد بیمار باشی؟
    من دارم زندگی ام را می کنم تو هم برو و به زندگی ات برس
    فکر تو نمی گذارد به زندگیم برسم
    افسانه با لحن تندی گفت: بگذار خیالت را راحت کنم امیز حسین حجت چه باشد و چه نباشد از من به تو فرجی نیست آن موقع که حجت را به تو ترجیح دادم فکر هایم را کردم نگذار با دل شکستگی هام دل تو را بشکنم مادرت دارد ما را می پایئ نمی خواهم فکر کند که من تو را از راه بدر کردم
    افسانه به سرعت به عقب برگشت و دوباره سرجایش نشست الهه که از دور متوجه گفتگوی انها بود پرسید: همیشه فکر ی کردم که امیر حسین چشمش به دنبال توست چی داشت می گفت؟
    داشتم نصیحتش می کردم که برود سراغ سیمین قبل از اینکه دیگر فرصتی برای بازگردانش نمانده باشد
    الهه سرش را راتکان داد و گت: فایده برگشتن سیمین چیه؟اون بلایی که نادره سر ایرج آورد سر سیمین هم می آورد اگه سیمین مث ایرج نباشه نمی تونه تجمل کنه بازم می ذاره از حالا دلم واسه الهام می سوزه معلو نیس این یکی چه جوری بخواد با مادر زنش کنار بیاد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    192-197
    فصل سی و چهارم
    بارن تند و سیل اسائی که در اواسط جشن عروسی اغاز گردیده بود ، تا پایان شب ادامه داشت ، ابر تیره ای که هم مانع نورافشانی ستارگان گردید و هم مانع جلوه گری شام عروسی الهام ، یک طرف اسمان را سیاه کرده بود .
    برف پاک کن اتومبیل درست کار نمی کرد و افسانه به زحمت می توانست موقع بازگشت به خانه مسیر جاده را تشخیص دهد .
    نفیسه چشم به جاده مقابل دوخت و پرسید :
    -امیرحسین چه می گفت افسانه ؟ تمام مدتی که با هم صحبت می کردید زن دائی چشم از شما برنمی داشت ، خبری هست ؟
    -اگر من می خواستم ، دوسال پیش خبری می شد ، اما همون موقع اب پاکی را به روی دستش ریختم ، درست همان روزی که حجت از من خواستگاری کرد ، امیرحسین هم به من پیشنهاد ازدواج داد اما من قبول نکردم .
    چرا ؟! لابد برای اینکه نمی خواستی عروس زن دائی نادره بشوی .
    -یک دلیلش ان بود ، ولی در مورد دلیل دیگرش که در واقع علت اصلی رد پیشنهادش بود ، بهتر است صحبت نکنیم .
    -چرا افسانه ، باید صحبت کنیم ، تو با قبول پیشنهاد حجت پشت پا به همه خواسته های دلت زدی ، برایم باورنکردنی است که تو خواستگاری مثل امیرحسین داشتی که از نظر مادی دست کمی از حجت نداشت ، و در عوض جوان بود و نیرومند و همه دخترهای فامیل ارزوی همسریش را داشتند ،اما تو حجت را به او ترجیح دادی، چرا افسانه ؟ چرا اسم مردی را به روی خودت گذاشتی که نه می تواند وظایف همسرش را انجام دهد و نه ازادت می کند که به دنبال ارزوهای دلت بروی ؟ به من بگو چرا حجت را به امیر حسین ترجیح دادی ؟
    افسانه گوشه خیابان ترمز کرد و ایستاد . نفس در سینه اش سنگینی می کرد ، زخم کهنه ای که سخت و استوار تمام زوایای قلبش را فرا گرفته بود نه التیام می یافت و نه از سینه اش بیرون می رفت و فراموش می شد ، دشنه ای که در قلبش فرو رفته بود ، در قلبش به جای مانده بود . هرچه تلاش می کرد نمی توانست ان را بیرون کشد و خود را اسوده نماید .
    می دانست که اگر بتواند دشنه را از ته قلبش بیرون کشد، قلبش را هم با ان بیرون خواهد کشید .
    بدون اینکه به نفیسه بنگرد گفت :
    می دانی نفیسه ، موقعی که به ایران امدم ، قصد ماندن نداشتم ، امده بودم مادرم را ببینم و برگردم بروم ، هم به درسم ادامه دهم و هم با مردی که دوستش داشتم ازدواج کنم ، با حوادثی که پیش امد ناچار به ماندن شدم و بعد برای حفظ خانه ای که هم همه گذشته ما بود و هم همه دارائیمان مجبور شدم تن به ازدواج با حجت دهم .
    -اما اخر چرا حجت ؟ می توانستی با امیرحسین ازدواج کنی .
    افسانه بعد از مکث کوتاهی پاسخ داد :
    -حق با توست ، اما با ازدواج با امیرحسین به مردی که دوست داشتم خیانت می کردم ، ولی با ازدواج با حجت فقط خودم و تو را از بی خانمانی نجات دادم .
    نفیسه ناباورانه به او خیره شد و گفت :
    -ان موقع که اشک ریزان به دائی ایرج التماس می کردم جلوی این ازدواج را بگیرد از احساس تو خبر نداشتم ، اگر می دانستم دلت جای دیگری است ، نمی گذاشتم اینده ات را فدای خواسته های من کنی ، من دیگر این خانه لعنتی را نمی خواهم ، ان ارامش و خوشبختی را که در انجا جستجو می کردیم، دیگرهیچ وقت به دست نخواهیم اورد ای کاش زودتر می دانستم با زاری ها و التماسهایم چه بلائی به سرت می اورم ، حجت که شوهر تو نیست ، پس چرا خودت را از قیدش خلاص نمی کنی ؟
    باران همچنان سیل اسا می بارید ، برقی که در اسمان درخشید ، برای یک لحظه چهره افسانه را روشن کرد و نفیسه درخشش اشک را در دیدگان خواهرش مشاهده نمود .
    افسانه پاسخ داد : منتظر بودم تو سر و سامان بگیری ، تا منهم فکری به حال زندگی خودم بکنم .
    -مردی که دوستش داری از زندگی تو چه می داند ؟
    -شاید حتی نداند که ازدواج کرده ام .
    حجت به زودی خواهد مرد و تو ازاد خواهی شد . تنها کسی که از راز زندگی مشترک تو و حجت اگاه هست من هستم ، اگر هنوز به تو وفادار مانده باشد ، کمکت خواهم کرد تا او انچه را که باور کردنش اسان نیست ، باور کند .
    فصل سی و پنجم
    الهه یک بند فریاد می زد و نفرین می کرد ، درست سه ماه از زمانی که افرین را به خانه بخت فرستاده بود می گذشت . اما ظرف این مدت فقط چند بار موقعی که عرفان و مادرش منزل بودند افرین توانسته بود تلفنی با مادرش تماس بگیرد .
    افسانه به زحمت کوشید تا خاله اش را ارام کند گفت :
    -همینکه گاهی می تواند تلفن بزند و از حالش باخبر شوی ، باز هم جاش شکرش باقی است ، خواهش می کنم سعی نکن با اشک و زاری ارش را بر ضد عرفان تحریک کنی .
    الهه ناله کنان پاسخ داد :
    -واسه خاطر همینه که صدام در نمی اد ، هر وقت می پرسه می گم حالش خوبه و ازش بی خبر نیستم ، اما واسه تو که دیگه نمی تونم رل بازی کنم ، دلم خونه افسانه .
    -می دانم خاله جان ، اما چاره چیست . باید تحمل کنید من زیاد نمی توانم بمانم ، حجت حالش خیلی بد است .
    -دختر بیچاره ،برو به شوهرت برس و منو با دردای بی درمونم تنها بذار .
    افسانه از خانه خارج شد و در را پشت سر بست هنوز چند قدمی بیشتر از خانه دور نشده بود که صدای اشنایی به گوشش رسید :
    -افسانه .
    یکه ای خورد و به عقب برگشت و با کمال تعجب افرین را دید که با رنگ پریده و چشمان کبود در مقابلش ایستاده است .
    -افرین ! ... چرا نمی روی تو ؟ اینجا چرا ایستاده ای ؟ زیر چشمت چی شده ؟
    -این همان مشتی است که می خواستم به سینه ارش برگردانم ، اما محکم تر بازگشت و به روی صورت خودم فرود امد ، حق با تو بود افسانه ، من اشتباه کردم .
    -یعنی می خواهی بگویی که ...
    حرفش را قطع کرد و گفت :
    -بله می خواهم بگویم که این اثر مشت محکم عرفان است به روی صورتم .
    -چرا مگر تو چه کردی که مستحق زدن بودی ؟
    -من کاری نکردم ، اما او بهانه اش را پیدا می کند ، اگر شب دیر به خانه بیاید و من اعتراض کنم ، اگر بخواهم به منزل مادرم بروم ، همان بلا را به سرم می اورد که ارش می رود مبادا بگذاری مادرم بفهمد که چه به سرم امده .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    با تعجب پرسید:
    - مگر نمی خواهی بروی مادرت را ببینی؟
    - نه افسانه نمی توانم، اگر مرا به این وضع ببیند سکته خواهد کرد، به این امید امدم که شاید از خانه بیرون بیاید و از دور او را ببینم.
    افسانه به دقت بیشتری به چهره رنگ پریده و چشمان کبودش نگریست و پرسید:
    - یعنی می خواهی به این زندگی ادامه دهی؟
    - راه دیگری ندارم، من نمی توانم به این سادگی برگردم و به اشتباهم اقرار کنم، این راهی است که خودم انتخاب کرده ام، پس باید تحملش کنم.
    - گفتی عرفان شبها دیر به خانه می اید، مگر کجا می رود.
    - اگر می دانستم که خوب بود، اما دیگر جرات سوال ندارم.
    - یعنی به این زودی جا زدی و تسلیم شدی؟
    افرین دست به شکمش گذاشت و گفت:
    - چاره دیگری ندارم، حالا دیگر تنها نیستم.
    - خدا من، به همین زودی راه بازگشت را پشت سرت بستی، برایت متاسفم افرین، این بلایی است که خودت به سر خودت اوردی، مادرت برایت خیلی دل تنگی می کند، چند وقت است به دیدنش نرفته ای؟
    - مدت زیادی است، از وقتی از ان خانه بیرون امده ام فقط یکبار او را دیده ام، عرفان اجازه نمی دهد، همان یکبار که پنهانی به دیدنش رفتم، مادرش فهمید و به او گفت، ان روز هم اگر مرا می دیدی همینطور زیر چشمم سیاه شده بود، مادرش هم از دست او روزگار ندارد، با وجود این در ازردن من کمکش می کند.
    - با این وصف چطور جرات کردی از خانه بیرون بیایی؟
    - عرفان دیشب به خانه نیامده، مادر شوهرم مرا فرستاده بروم سراغی از او بگیرم.
    - حالا کجا می خواهی دنبالش بگردی؟
    کاغذی که در دستش بود به دست افسانه داد و گفت:
    - مادرش این ادرس را داده که بروم سراغ مردی به نام قنبر.
    افسانه با دقت به کاغذ نگاه کرد و گفت:
    - چطور می خواهی پیدایش کنی؟ اینجا که تو می خواهی بروی، جای مناسبی نیست، می خواهی من هم همراهت بیایم؟ بهتر است تنها نباشی!
    - تو خودت به اندازه کافی گرفتاری داری.
    - اشکالی ندارد.
    افرین اه سردی از سینه بیرون کشید و گفت:
    - ای کاش مادرم از خانه بیرون می امد و از دور می دیدمش.
    - تو در نزدیکی او هستی و او دارد از فراقت اشک می ریز.
    بعد از مدتها جستجو قنبر را در کنار خانه قدیمی و دور افتاده ای یافتند.
    افسانه از دور به نظاره اش پرداخت و گفت:
    - فکر می کنم خودش باشد، همانطور که مادر شوهرت وصف کرده، من اینجا هستم تو برو جلو، سراغ عرفان را بگیر.
    آفرین با قدمهای لرزان به طرف او رفت و گفت:
    - من به دنبال مردی به نام قنبر می گردم.
    قنبر سرش را بلند کرد و با تعجب پرسید:
    - خودمم، چی کار دارین؟
    - من زن عرفان هستم.
    مرد به دقت به چهره افرین نگریست و گفت:
    - زن عرفان، همون تازه عروسش؟ چطور اومدی سراغ من، کی نشونیم رو بهت داده؟
    - مادرش گفت بیایم سراغت و بپرسم چرا عرفان دیشب به خانه نیامده. شوهر من کجاست قنبر خان؟
    - توی شیره کش خونه.
    افرین با تعجب پرسید:
    - توی شیره کش خونه؟ منظورت چیست؟
    - منظورم اینه پای منقل وافوره، اینجا یه خونه هست که غروبا توش جمع می شند و تریاک می کشن. ما اسمش رو گذاشتیم شیره کش خونه.
    - باورم نمی شود عرفان اهل این حرفها باشد.
    - باور کن خانم جون اهلشه، هم می کشه و هم می فروشه، نه فقط تریاک، بلکه مواد دیگه رو هم، هم مصرف می کنه و هم می فروشه.
    - اه خدای من...
    قنبر به اطراف نگریست و پرسید:
    - اون کیه که اونجا وایساده؟
    - غریبه نیست دختر خاله من است.
    قنبر به صدای اتومبیلی که نزدیک می شد گوش سپرد و گفت:
    - زودتر با دختر خاله ات برید پشت درختها قایم بشید.
    افرین وحشت زده پرسید:
    - چرا؟ مگه چی شده؟
    - ممکنه ژاندارمها باشن، هر چند یه دفعه پیداشون می شه.
    افرین به طرف افسانه دوید، و هر دو با هم پشت درختان پنهان گردیدند.
    آفرین از دور ژاندرمها را دید که از اتومبیل پیاده شدند و به طرف خانه قدیمی رفتند و داخل ساختمان گردیدند. نگاه سرگردان و هراسانش به در ساختمان دوخته شده بود، ثانیه ها به سرعت می گریختند و به دقیقه ها تبدیل می شدند.
    قنبر که در کنارشان پشت درختان مخفی شده بود گفت:
    - خوب موقعی گیرشون انداختن، امروز داشتن جنس جور می کردن.
    افرین وحشت زده پرسید:
    - کدوم جنس؟
    - پس معلومه هنوز تو باغ نیستی، دست شوهرت واست رو نشده، هنوز نمی دونه که اون یه قاچاقچیه.
    سرش داشت گیج می رفت به دنبال تکیه گاهی گشت تا نقش زمین نگردد، اما ان را نیافت و قبل از اینکه تکیه گاهی پیدا کند نقش زمین شد...
    قنبر پوزخندی زد و گفت:
    - چی شده خانوم، پس چرا ولو شدی، فقط دفعه اولش سخته، بعدش عادت می کنی، دفعات بعد که بره تو هلفدونی، انگار که رفته سفر، بهش عادت می کنی پا شو.
    افسانه کمکش کرد تا برخیزد و با محبت گفت:
    - بلند شو افین، اینجا جای تو نیست، بهتر است به خانه ات برگردی.
    افرین با زحمت کوشید تا برخیزد و به افسانه تکیه کند.افسانه گفت:
    - بیا برویم خانه.
    - کدام خانه، من دیگر خانه ای ندارم، بگذار ببینم چه به سر عرفان می اید.
    قنبر بی اعتنا به حال زار افرین گفت:
    - مگه ندیدی ژاندارمها همشون رو گرفتن و بردن.
    - بردند! کجا بردند؟
    افسانه به میان صحبتش دوید و گفت:
    - برای تو چه فرقی می کند؟ این مرد دیگر به درد تو نمی خورد، فراموشش کن، برگرد به خانه مادرت، قبل از اینکه خیلی دیر شده باشد.
    افرین اشک ریزان گفت:
    - دیگه خیلی دیر شده افسانه، امروز می توانستم بروم مادرم را ببینم، اما نرفتم، نمی خواستم مرا با حال زار و چشم کبود ببیند، نمی توانم دلش را خون کنم. من روی برگشت به خانه را ندارم.
    افسانه ملامت کنان گفت:
    - اخر شوهر قاچاقچی به چه دردت می خورد؟
    - می دانم که به دردم نمی خورد، اما این راهی است که خودم انتخاب کرده ام، برای اینکه یک اشتباه را جبران کنم مرتکب اشتباه بزرگتری شدم، هیچ می دانی که من قبل از عروسی با عرفان از خانه فرار کرده بودم؟
    - اره می دونستم.
    افرین با تعجب پرسید:
    - از کجا می دونستی؟ هیچکس نفهمید که من فرار کردم.
    - هم مادرت می دانست و هم ارش، صبح زود در جستجویت، به منزل ما امدند و من کوشیدم نظر ارش را نسبت به تو برگردانم، ارش از ترس بی ابرویی قبول کرد با عرفان عروسی کنی.
    افرین به تلخی خندید و گفت:
    - یعنی از ترس بی ابرویی، باعث بی ابرویی شد، مادرم و ارش اگر بفهمند دامادشان قاچاقچی است از وحشت سکته خواهند کرد.
    - بهتر است نگذاری بفهمند در چه دردسری افتاده ای.
    - حال شوهرت چطور است؟
    - چیزی از عمرش باقی نمانده.
    - چی بر سر ما امده افسانه؟ تو می توانستی مرد جوانی را که مناسب بود به همسری انتخاب کنی و من می توانستم عباس را که مرد سر به راهی به نظر می رسید از دست ندهم، اما هیچکدام ما انتخاب مناسبی نکردیم، امیدوارم لااقل نفیسه اشتباه ما را تکرار نکند.

    تا صفحه 203



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل سی و ششم
    آفرین دلش به شدت هوای اتاق کوچک و ساده اش را در طبقه بالای منزل مادرش داشت، آرزو می کرد به جای آنکه اکنون در این خانه مجلل و پر از وسائل گران قیمت، با مادرش شوهرش محشور باشد، می توانست با نفیسه در همان اتاق ساده و خالی از تجمل به گفتگو نشیند و دردهائی را که چون ضربات سخت تازیانه به روی قلبش فشار می آوردند، از سینه بیرون بریزد، اما بودن در جائی که یکزمان برای فرار از آنجا، دست به مبارزه ای سخت و پر تلاش زده بود، در آن زمان آرزوئی محال و دور از دسترس به نظر می رسید.
    سه ماه از روزی که شاهد دستگیری همسرش شده بود، می گذشت، نه دلش هوای او را داشت و نه انتظار بازگشتش را.
    اکنون به خوبی می دانست عرفان مرد معتاد و سابقه داری است که شغل اصلیش فروش مواد مخدر می باشد و این اولین بار نیست که دستگیر و روانه زندان گردیده است. عالیه خانم، مادر عرفان ترسی از اینکه عروسش از سابقه ننگین همسرش آگاه شود نداشت و چه بسا با بدجنسی آشکاری، بدش هم نمی آمد، همان رنجی را که در ابتدای آغاز فعالیت غیرقانونی پسرش، خودش تحمل کرده، آفرین هم تحمل نماید.
    آفرین داشت در گودالی که به دست خودش حفر کرده بود فرو می رفت، غرق شدنش را احساس می کرد، اما دیگر نه دست و پا می زد و نه تلاشی برای نجاتش می نمود.
    نه روی بازگشت به خانه مادرش را داشت و نه می توانست با احساسی که او را به سوی آنها می خواند مبارزه کند.
    الهه می پنداشت که دختری بی مهرش دارد زندگیش را می کند و آنچنان غرق تجملات و لذات زندگی است که خانواده اش را از یاد برده است.
    آفرین برای اینکه مادرش از زخمی که در اثر نیش خنجر تقدیر در قلبش ایجاد شده آگاه نگردد، در تماسهای تلفنی می کوشید تا اینطور وانمود نماید که فرصت سر زدن به مادرش را ندارد.
    انتظار بازگشت عرفان، انتظاری بود که آرزو می کرد هیچوقت به سر نیاید. اما بالاخره انتظارش به سر آمد و عرفان پرخروش تر و خشمگین تر از روزهای قبل از دستگیرش به خانه بازگشت و از همان ابتدای ورود به دنبال بهانه ای بود تا تلافی در بند بودنش را سر آفرین درآورد.
    آفرین می کوشید تا در تیررسش نباشد، اما به هر طرف رو می آورد در تیررس عرفان بود و راه گریزی نداش. عرفان بعد از صرف شام، آن فرصتی را که می خواست به دست آورد و به آفرین که هر چی می کرد نمی توانست اندوهش را از بازگشت او پنهان نماید گفت:
    شنیدم آمدی خانه قنبر که زاغ سیاه مرا چوب بزنی، تو به این کارها چه کار داری؟
    بالاخره طوفان سهمگینی که از لحظه بازگشت عرفان، انتظارش را داشت آغاز شد، آفرین دلش می خواست، می توانست پاسخش را ندهد، اما او خشمگین و غضبناک چشمان پر خونش را به صورتش دوخته بود.
    با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت:
    مادرت نگران شده بود و مرا فرستاد سراغ قنبر، وگرنه منکه اصلاً نمی دانستم قنبر کیست؟
    عرفان با لحن تهدیدآمیزی گفت:
    دفعه آخرت باشد، دیگر آنجا پیدایت نشود، وگرنه آنقدر مشت به شکمت می زنم که هم خودت و هم بچه ات به درک واصل شوید.
    مشت محکمش را به روی شکم آفرین فرود آورد و گفت:
    اینطوری.
    آفرین التماس کنان گفت:
    اینطور مشت به شکمم نزن، آخر این بچه بی گناه، بچه خودت است.
    عرفان با بی اعتنایی پاسخ داد:
    من این حرفها سرم نمی شود، اگر آن رویم را بالا بیاوری، بدتر از این به سرت می آید.
    آفرین کوشید تا خشمی را که داشت سراپای وجودش را فرا می گرفت مهار نماید، اما نتوانست و گفت:
    پس تو چی سرت می شود؟
    عرفان مشت دیگری به سینه آفرین کوفت و گفت:
    زبان درازی کافی است وگرنه خفه ات می کنم.
    باورم نمی شود که تو اینقدر بیرحم باشی.
    تو وادارم می کنی بیرحم باشم، اگر به حرفم گوش کنی کاری به کارت ندارم، نه به کار تو و نه به کار طفلت، بگذار من به کار و کاسبیم برسم و تو هم به زندگیت، بعد از این طرف خانه قنبر آفتابی نشو، آنجا جای تو نیست، اگر یکبار دیگر اعتراضی کنی که چرا دیر آمدی و یا چرا امشب به خانه نیامدی، دوباره همین آش است و همین کاسه.
    آفرین دیگر اهمیت نمی داد که او دیر به خانه بیاید و یا اصلاً نیاید. برایش وجود و یا عدم وجود عرفان دیگر اهمیتی نداشت. حتی اگر می شنید دستگیرش کرده اند نه تعجبی می کرد و نه بیهوش نقش زمین می شد.
    باز هم هوای پرواز داشت، هوای پرواز به دور دستها، به جایی که دیگر نه دست عرفان به او برسد و نه بتواند باعث آزار او و طفل بی گناهش گردد. آفرین به این امید به آن خانه آمده بود که زندگی را به دنبال بکشد، اما از لحظه ای که وارد این خانه شده بود زندگی داشت او را به دنبال می کشید.
    *****

    فصل سی و هفتم
    افسانه منتظر پایان بود، منتظر رسیدن به آخرین نقطه خط پایان زندگی مشترکش با حجت.
    صفیه آخرین تلاشش را برای اینکه بتواند از دریای بیکران ثروت برادرش بهره ای ببرد، آغاز کرده بود، ثروتی که حجت غیر از سه سال آخری که با افسانه می زیست، به طمع افزودن آن، از هیچ ظلمی فروگذار نمی کرد. اما از اندوخته اش بهره ای نمی برد و اکنون که داشت عذاب می کشید، آن اندوخته چاره دردش نمی شد.
    از مدتها پیش وجدان خفته اش بیدار شده بود و به شدت آزارش می داد، موقعی که دیده بر هم می نهاد، قلبهای آزرده، دلهای شکسته و اشکهای جاری نموده از دیدگان باعث عذابش می شد، دلش می خواست هنوز فرصتی داشت و می توانست جبران کند، اما دیگر فرصتی باقی نمانده بود، نه برای جبران دلهای شکسته و قلبهای آزرده و نه برای اینکه آنچه را که از افسانه گرفته بود به او بازگرداند.
    آرزو داشت قبل از اینکه زبانش از تکلم بازایستد، بتواند افسانه را در یافتن تیمور و آشکار نمودن راز زندگی مشترکش با خود یاری نماید.
    از زمان شروع بیماری حجت تا به پایانش حدود یکسال طول کشید، اما درد واقعیش زمانی آغاز شد که افسانه پرده از راز احساسی که نسبت به تیمور داشت برداشت. تا به آن روز حجت می پنداشت با بی نیاز کردن افسانه از مال دنیا، او را از هر چیز دیگری بی نیاز نموده است، اما اکنون اطمینان داشت آنچه که به افسانه داده در مقابل آنچه که باعث شده او از دست بدهد، حتی دیناری هم ارزش ندارد.
    صفیه هر روز، اشک ریزان به سراغش می آمد و می کوشید تا آنچه را که در آن خانه به دنبالش بود به دست آورد. او صدای ناله های درد برادرش را می شنید و قلبش از این ناله ها به درد می آمد و احساسمی کرد که حجت روز به روز از زندگی دورتر و به مرگ نزدیکتر می شود.
    صفیه آنچه را که در قلبش می گذشت به زبان نمی آورد، اما اطمینان داشت این سوز آههای بیرون کشیده از سینه مظلومان است که دارد دامن برادرش را می گیرد.
    موقعی که حجت احساس کرد مرگش نزدیک شده است، همه دارائیش را به افسانه بخشید، اما افسانه خانه سابق حجت را نخواست و او را وادار کرد تا آن را به صفیه واگذار نماید.
    به این ترتیب صفیه هم به آرزویش رسید و توانست گوشه ای از ثروت بی حساب برادر را به خود اختصاص دهد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    210 تا 215

    از روزی که نفیسه پی به راز خواهرش برد در نگاه افسانه ، در راه رفتنش و حتی در تن صدایش حسرتی را که به دلش مانده بود احساس می کرد . در نگاه افسانه حسرت بود و در نگاه نفیسه ملامت ، ملامت کردن خودش به خاطر آنچه که باعث شده بود خواهرش از دست بدهد .
    نفیسه هم همان احساسی را داشت ، که حجت داشت و او هم درست مانند حجت به دنبال راهی برای جبرانش می گشت . حجت این فرصت را نیافت و درست در لحظه ای که شمع وجودش کورسوزنان به خاموشی می گرائید با حسرت به افسانه گفت :
    افسوس که نتوانستم کمکت کنم تا گمشده ات را بیابی و راز زندگی مشترکمان را برایش آشکار کنی ، من قلبت را شکستم و با خودخواهیم مانع سعادتت شدم و آن خوشبختی را که حقت بود از تو گرفتم ، من دلهای زیادی را شکسته ام ، اما هیچکدام به اندازه شکستن دل تو عذابم نمی دهد ، بیشتر از این رنج می کشم که گمان می کردم با بی نیاز کردن تو از مال دنیا ، از لذات دیگر زندگی بی نیازت خواهم کرد ، اما ترسم از این است که آنچه که باعث شدم تو از دست بدهی با صد برابر ثروتی که برایت می گذارم خریدنی نباشد . من نمی دانستم دارم چه بلائی به سرت می آورم ، مرا ببخش و بگذار آسوده بمیرم .
    افسانه کوشید تا دستش را در دست بفشارد و به حجت اطمینان دهد که او را بخشیده است ، اما دیگر بی فایده بود . لحظه خاموشی فرا رسیده بود ، لحظه خاموشی و رهایی از دردهای جسم و جان ، دیگر نه دردی وجود داشت تا تارهای وجودش را به فریاد آورد و نه رنجی که قلبش را از ناکامی افسانه به درد آورد .

    ***

    فصل سی و هشتم


    آفرین برای حفظ جان بچه ای که در بطن می پرورانید ، لحظات سخت زندگی با عرفان را تحمل می کرد ، اما از لحظه ای که پسرش هامون متولد شد ، تصمیم گرفت برای گسستن تارهای این پیوند که در ظاهر به نازکی یک مو ولی در باطن به سختی فولاد بود ، مبارزه نماید .
    او تارهای این پیوند را به نازکی مو می دانست و تصور می کرد گسستن آن آسان است ، اما عرفان این تارها را به نازکی مو ، اما به سختی فولاد تنیده بود ، تا آفرین به سادگی موفق به گسستن آن نشود .
    او آفرین را به سبک خودش دوست می داشت و از آزردنش لذت می برد و همانطور که با خشونت کار می کرد ، می خواست با خشونت هم زندگی کند ، ولی آفرین از این نوع زندگی متنفر بود و به دنبال راه گریز از آن می گذشت .
    عالیه خانم میل به گریزش را احساس کرده بود و به همین جهت و چهارچشمی او را می پائید و در تمام مدتی که عرفان در بند بود و یا به سفر می رفت ، لحظه ای او را از نظر دور نمی داشت ، و با هوشیاری در کمین بود تا سربزنگاه چون سدی محکم در مقابل عروسش قد علم کند ، اما بالاخره آفرین یک روز صبح زود قبل از این که او از خواب برخیزد به اتفاق هامون از خانه گریخت .
    موقعی که از خانه می گریخت فقط به فکر فرار بود ، اما بعد از دور شدن از آنجا ، پاهایش از حرکت باز ایستادند ، بعد از آنهمه تلاش برای بیرون آمدن از خانه مادرش ، اکنون چطور می توانست به آنجا بازگردد و اقرار کند که اشتباه کرده است .
    به خوبی می دانست که عرفان آسوده اش نخواهد گذاشت و بعد از بازگشت از زاهدان ، خشمگین و خروشان به سراغش خواهد آمد .
    یک سال بود که آفرین خود را از دیدار مادر و برادرش محروم کرده بود ، هم برای این که آنها مجبور نباشند در گذراندن لحظات سخت و پر شکنجه زندگیش ، همراهیش کنند و هم برای این که روی بازگشت به خانه ای را که برای بیرون آمدن از آن ، برادرش را آزرده بود ، نداشت ، اما به خوبی می دانست که چاره دیگری جز بازگشت به آن خانه ندارد ، از یکطرف دلش با خودش نبود و داشت جلوتر از او به به آن سو پرواز می کرد و از طرف دیگر ، جای دیگری را نداشت که به آنجا برود .
    موقعی که زنگ در را به صدا درآورد ، الهه که مثل هر شب با یاد آفرین به خواب رفته بود و داشت خوابش را می دید ، از خواب پرید و هراسان برای گشودن در رفت .
    اما از دیدن آفرین و هامون بیشتر از آنکه شاد شود ، متعجب شد ، در چهره دخترش رنگ بدبختی نمایان بود ، هر دو را با هم در آغوش کشد و گفت :
    خدا جون بالاخره مرادمو دادی ، بیا تو در رو ببند ، پسرمو بده به من ببینم چه شکلیه .
    آفرین هامون را در آغو مادرش نهاد و گفت :
    بد موقعی آمدم ، ولی چاره ای نبود ، وقت دیگری نمی توانستم از دستشان بگریزم .
    الهه با تعجب پرسید :
    مگه فرار کردی ؟
    بله مادر جون فرار کردم ، دیگر خسته شده بودم و چاره ای جز فرار نبود .
    خودت بخت خودتو سیاه کردی ، سفید بختی و سیاه بختی دست خود آدمه ، اگه حرف آرش رو گوش می کردی و دست از لجبازی بر می داشتی ، جایی نمی رفتی که مجبور بشی خودتو از چشم مادر و برادرت قایم کنی .
    الهه هامون را به سینه فشرد و ادامه داد :
    بالاخره حسرت دیدن هامون به دلم نموند ، خدا رو شکر که شکل خودته و چیزی از اون حرومزاده به ارث نبرده ، بیاد بریم تو اتاق من ، تا آرش و لطیفه بیدار نشدن سیر ببینمت .
    با هم وارد اتاق شدند و در را پشت سر بستند .
    الهه پرسید :
    حالا این حرومزاده کدوم گوری رفته که تو تونستی بیای اینجا ؟
    رفته سفر ، شاید امروز یا فردا برگردد ، مدتهاست که فکر فرار به سرم زده ، اما عالیه بو برده بود و به شدت مرا می پائید .
    خدا لعنتش کنه .
    آفرین سر به دامان مادرش گذاشت و اشک ریزان گفت :
    مادر جون خیلی سختی کشیدم ، از وقتی از این خانه بیرون رفتم ، حتی یک روز هم آسوده نبودم ، اما دلم نمی خواست تو بفهمی و غصه بخوری .
    غصه بخورم ! من داشتم از غصه می مردم ، تو فکر نکردی یه پای مادرت لب گوره و آرزو به دل از دنیا می ره ، چرا همون موقع که فهمیدی این حرومزاده به دردت نمی خوره ، ولش نکردی ؟
    دیگه نمی توانستم ، نه روی برگشت را داشتم و نه قدرتش را .
    آفرین جرات نکرد به مادرش بگوید شوهرش یا توی زندان بوده و یا به دنبال فروش جنس قاچاق .
    الهه پرسید :
    حالا می خواهی چیکار کنی ؟ وقتی عرفان برگرده حتما" می آد سراغت .
    آفرین این را می دانست و از عکس العملی که عرفان نشان خواهد داد وحشت داشت ، اما دیگر خیال عقب نشینی نداشت و تصمیم گرفته بود سخت و استوار در مقابلش بایستد و برای پاره کردن بندهای بسته شده به دست و پایش هر چقدر هم سخت و محکم باشد ، مقاومت نماید .
    آرش که تازه از خواب برخاسته بود با شنیدن صدای نجوا از اتاق مادرش ، ضربه ای به در زد و گفت :
    چه خبر است مادر ؟ با که صحبت می کنید ؟
    الهه پاسخ داد :
    غریبه نیس ، بیا تو .
    آرش از دیدن آفرین یکه ای خورد و گفت :
    چه خبر شده ؟ راه گم کرده ای ؟
    آفرین تصمیم داشت آنچه را از مادرش پنهان کرده بود برای برادرش آشکار کند .
    نه راه گم نکرده ام ، آمده ام اگر اجازه دهی با هامون همین جا بمانم .
    با تعجب گفت :
    پس از خانه فرار کردی ، نه آفرین من به زنی که از دست شوهرش گریخته پناه نمی دهم .
    حتی اگر خواهرت باشد و از دست ظلم شوهرش به جان آمده باشد ؟
    حتی اگر خواهرم باشد ، فرار از خانه کار درستی نیست ، حتما" عرفان به دنبالت خواهد آمد و آن وقت ما باید تو روی هم بایستیم .
    آفرین رو به مادرش کرد و گفت :
    مادر جون ، دلم می خواهد با آرش تنها صحبت کنم ، امکان دارد ؟
    الهه با بی میلی از جا برخاست و پاسخ داد :
    عیبی نداره ، من می رم وضو بگیرم .
    به زحمت هیکل سنگینش را به دنبال کشید و از اتاق بیرون رفت . آرش به هامون که آرام در تختخواب الهه به خواب رفته بود نگریست و گفت :
    اگر به خاطر تو نیاید ، به خاطر بچه اش خواهد آمد .
    من هم می دانم که خواهد آمد و مثل همیشه به ضرب مشت و لگد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ۲۱۶-۲۲۱

    بدنم را سیاه خواهد کرد اما من از برادرم می خواهم جلویم را نگذارد از ترس دوباره وادار به زندگی با مرد معتاد و سابقه دار بشوم
    آرش با تعجب پرسید
    معتاد معتاد به چی
    به همه چی ایکاش فقط معتاد بود اما این تنها عیبش نیست او قاچاقچی مواد مخدر هم هست و تا حالا چند بار به زندان افتاده
    آش خشمگین شد و گفت
    دستت درد نکند آفرین خوب شوهری برای خودت پیدا کردی اگر عرفان به در خانه ام بیاید و عربده بکشد دیگر چطور می توانم توی این محل سر بلند کنم تو برای من آبرو نگذاشتی آخر مگر شوهر قحط بود که رفتی دنبال یک آدم سابقه دار اگر در و همسایه بفهمند که شوهرت معتاد است آبرویم به باد می رود
    آفرین اشک ریزان پاسخ داد
    پس تو به خاطر حفظ آبرویت می خواهی من چه کنم برگردم سر زندگیم و جیکم هم در نیاید
    من زن و بچه دارم نمی خواهم با یک آدم بی سر و پا در بیفتم تو خودت خواستی زنش بشوی خوب شدی چشمت در بیاید تحملش کن و از من انتظار کمک نداشته باش اگر به حرف برادرت گوش می کردی این بلا به سرت نمی آمد این عاقبت لجبازی و یکدندگی توست
    آفرین با تعجب گفت
    پس تو مرا از خانه ات بیرون می کنی من انتظار هر جور برخوردی را داشتم غیر از اینکه از خانه بیرونم کنی
    الهه داخل اتاق شد و فریاد زنان گفت
    کی جرات داره تو رو از خونه بیرون کنه اصلا کی گفته خونه مال اونه و اختیار دارشه تا من زنده ام اینجا خونه منه و هرکی بخواد اینجا می تونه من نرفتم وضو بگیرم مگه دلم طاقت می آورد وقتی که صحبت زندگی دخترمه برم وضو بگیرم همه حرفاتو شنیدم تو حق نداری برگردی خونه اون قاچاقچی از خدا بی خبر تو هم حق نداری اونو از خونه بیرون کنی آفرین اینجا می مونه من باکی ندارم در و همسایه ها بفهمن دومادم چه کاره اس این دختر ندونسته خودشو بدبخت کرده تو این بدبختی من و توهم به اندازه خودش آلوده شدیم حتی اون پدر بی خیالشم به اندازه من و تو تقصیر کاره تو اگه غیرت نداری من دارم هر وقت عرفان اینجا پیدایش شد برو تو اتاقت درو رو خودتو زن و بچت ببند من خودم باهاش طرف می شم
    آرش با تعجب به مادرش نگریست و گفت
    مادر از شما توقع نداشتم که این حرفها را به من بزنید شما هیچ وقت نمی گذارید من این دختر را گوش مالی بدهم
    شوهر حرومزاده اش به اندازه کافی گوش مالیش داده تو دیگه ولش کن تو داری به چشم خودت می بینی خواهرت داره می افته تو چاه اما به جای اینکه نذاری بیفته می خوای هولش بدی که زودتر بره ته چاه
    آرش به تندی گفت
    فایده ندارد مادر آفرین وسط باتلاق افتاده و دارد فرو می رود و تازه شما به فکر نجاتش افتاده اید هرچقدر هم که تلاش کنید دیگر نمی توانید نجاتش دهید
    الهه اشک ریزان گفت
    خاطرت جمع من نمی ذارم بیشتر از این فرو بره هرچقدرم که فرو رفته باشه می کشمش بیرون و نجاتش می دم
    یعنی شما می خواهید با عربده کشی و قلدری یک مرد سابقه دار مبارزه کنید
    الهه با لحن طعنه آمیزی گفت
    وقتی پسرم نخواد باهاش مبارزه کنه من می کنم
    آن موقع که التماسش می کردم زن عباس که می دانستم پسر سر به راه و سر به زیری است بشود برای این بود که این روزها را به چشم نبینم حالا که گوش نکرد سزایش همین است مطمن باشید عرفان به دنبالش خواهد آمد و با مشت و لگد به جانش خواهد افتاد و با زور و تهدید و چاقو کشی وادارش خواهد کرد که به دنبالش برود آنوقت چطور می توانید جلوی در و همسایه سرتان را بلند کنید دیگر آبرویی برایمان نخواهد ماند
    الهه با بی اعتنایی پاسخ داد
    تو فکر آبروت باش و من فکر دختر و نوه ام امروز آبرومون بره بهتره که چند سال دیگه بره این زندگی عاقبت نداره امروز با یه بچه برگشته چندسال دیگه ممکنه با چند بچه برگرده یا مث شوهرش معتاد و قاچاقچی بشه و از گوشه زندون سر در بیاره اونوقت کجای دلت می سوزه
    آرش کم کم احساس می کرد که حق با مادرش است اما نمی خواست به این سادگی اقرار به شکست کند سرش را پایین افکند و گفت
    خیلی خوب فعلا بماند تا فکری برایش بکنم
    الهه مصمم گفت
    فعلا نه آفرین به خانه خودش برگشته و همین جاهم می مونه و هیچ فکر دیگه هم واسش نمی کنی همین
    باد زوزه کشان تند و خشمگین وزیدن آغاز کزد اما هنوز تبدیل به طوفانی سخت نشده بود و فقط زورش به شاخه های نازک درختان می رسید و آنها را از جا می کند
    آفرین به ساید درختان که در تاریکی شب به روی دیوار مقابل در هم می پیچیدند و دوباره بر جا می ایستادند نگریست و گفت
    عجب طوفانی
    الهه پوزخندی زد و گفت
    تو به این می گی طوفان این باد که جون نداره و فقط می تونه شاخه های بی حونو از جا بکنه به این که نمی گن طوفان
    و بعد نگاهش به چهره رنگ پریده و دستان لرزان آفرین دوخته شد و با نگرانی پرسید
    چی شده آفرین چرا می لرزی حالت خوب نیست
    خیلی نگرانم مادر می دانم که عرفان راحتمان نخواهد گذاشت
    آروم باش کمی به خودت بیا تو داری فنا می شوی
    فنا می شوم فنا شده ام دلم برای این طفل بی گناه که دارد به آتش من می سوزد آتش می گیرد
    این بلاییه که خودت سر خودت آوردی نترس وقتی بیاد اینجا تو باهاش طرف نشو من باهاش طرفم خودم از پسش برمی آم اونم مث این باد ضعیف کشه زورش به تو رسیده اگه جلویش بایستم احساس کنه از خودش قویترم بی خود عربده نمی کشه
    آفرین آهی کشید و گفت
    تو او را نمی شناسی به این سادگی ها دست بردار نخواهد بود
    این حرفها رو می زنی که منو از چی بترسونی من از این طوفانهای خروشان تو زندگیم زیاد دیدم و ازش نمی ترسم
    آفرین دهان گشود تا پاسخش را بدهد اما صدا از گلویش بیرون نیامده در گلویش شکست با عجله هامون را از روی تخت برداشت و به سینه فشرد الهه با تعجب به او نگریست و پرسید
    باز چی شده آفرین
    مگر صدای زنگ را نشنیدی مادر مطمنم که خودش است
    الهه از پنجره به بیرون نگریست و گفت
    خودشه برو تو اتاقت درو رو خودت ببند
    آفرین با صدای لرزانی گفت
    فایده ندارد مادر تو نمی توانی جلویش را بگیری
    الهه با لحن تندی پاسخ داد من نمی تونم جلوشو بگیرم حالا می بینی چطور جلوشو می گیرم



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #38
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    222-227
    مگه میذارم به این طفل بیگناه آسیب برسونه .
    آن روز که با این حرامزاده میرفتم باید جلویم را میگرفتی .
    برو تو دختره خیره سر ، اونموقع شمر هم جلودارت نبود ، تو چرا اونجا وایستادی لطیفه ، تو هم دست علی رو بگیر برو تو اتاق خودت در رو ببند .
    لطیفه مصمم پاسخ داد :
    نه مادر جون من با شما میمانم ، او به من کاری ندارد ، بهتر است آفرین علی و هامون را ببرد توی اتاقش در را ببندد ، من میروم در را باز میکنم .
    آفرین وحشت زده گفت :
    نه لطیفه در را باز نکن .
    الهه به اعتراض گفت :
    عقلت کم شده دختر ، میخوای عربده بکشه در و همسایه رو جمع کنه ؟ گوش به حرفش نده لطیفه ، برو در رو باز کن . تو هم برو تو اتاقت در رو ببند .
    آفرین به ناچار هامون را در آغوش گرفت و به اتفاق علی داخل اتاق شد و در را پشت سر بست .
    صدای فریاد عرفان به گوش رسید :
    برای باز کردن در استخاره میکردید ، زن من کجاست ؟
    قبل از اینکه لطیفه پاسخ بدهد ، الهه از ایوان خانه فریاد زنان گفت :
    همین جا توی خونه خودش .
    عرفان به تندی پاسخ داد :
    خانه خودش دیگر اینجا نیست ، وقتی با من از این خانه بیرون رفت دیگر حق نداشت بدون اجازه شوهرش به اینجا برگردد .
    الهه پوزخند زد و گفت :
    اگه شوهر سر به راهی داشت ، حق با تو بود ، ولی خودت که میدونی لیاقتشو نداشتی .
    عرفان بلندتر فریاد کشید :
    چه داشتم و چه نداشتم ، هنوز زن من است ، کجاست ؟ صدایش کنید بیاید برویم .
    بیخود به خودت امید نده ، اون دیگه از این خونه بیرون نمیره .
    احترام خودتان را نگه دارید خانم بزرگ .
    اگه نگه ندارم چی کار میکنی ؟ فکر نکنی من زنم و ضعیف ، اگه اون روم بالا بیاد ، صد تای تو رو هم حریفم ، هم خودت میدونی چه کاره ای و هم منو آفرین ، زور بازوتو هم به رخم نکش ، اگه تونستی دختر بیچاره رو با چند تا مشت و لگد بترسونی ، خاطرت جمع ، منو نمیتونی بترسونی ، تو مث طبل تو خالی هستی ، فقط صدا داری ، همین ، من ازت نمیترسم ، برو شکایت کن و از راه قانونی حقتو که فکر میکنی داری ، بگیر ، چرا اسم قانون که می آد میترسی ؟ اگه ریگی به کفشت نبود که نمیترسیدی .
    عرفان عربده کشان گفت :
    میخواهی مرا از قانون بترسانی ؟ من اگر از قانون میترسیدم که با آنها مبارزه نمیکردم .
    آره خبرشو دارم ، میدونم که چه کاره ای ، حالا که نمیترسی پس برو بهشون متوسل شو ، بگو زنم فرار کرده ، به من برش گردونین ، آفرین هم میره سراغشون واسه طلاق اقدام میکنه ، ببینم برد با کیه .
    برود به جهنم ، زنی که از خانه شوهرش آمد بیرون ، دیگر به درد من نمیخورد ، برو پسرم را بیاور ، دخترت ارزونی خودت .
    الهه به تمسخر خندید و گفت :
    اگر فکر کردی طفل بیگناهو میدم دس تو وافوریش کنی ، کور خوندی ، اون نوه منه ، همین جا میمونه .
    شما وادارم میکنید که ...
    الهه حرفش را قطع کرد و گفت :
    وادارت میکنم که چی ؟ ... حرفتو بزن ، چرا لال شدی ؟ من ازت نمیترسم ، از سیر تا پیاز کارات خبر دارم ، آفرین همشو واسم تعریف کرده ، اگه دلت واسه هلفدونی تنگ شده ، بگو بفرستمت اون تو .
    من با زن حرف نمیزنم ، مردتان کجاست ؟
    تو از پس یه زن بر نمیای ، مرد ما رو میخوای چیکار ، هنوز سرِ کاره ، اگه خونه بود که آنقدر زبونت دراز نبود ، بهتره تا برنگشته ، زحمتو کم کنی .
    من میروم ، اما با هامون .
    مردی که تو بَر بیابون دنبال جنس قاچاقه ، یا سر منقل وافوره ، نمیتونه بچه داری کنه ، بچه جاش پیش مادرشه ، صبر کن تا دادگاه تکلیفشو روشن کنه .
    عرفان صدایش را بلندتر کرد و گفت :
    میخواهم با خود آفرین صحبت کنم ، کجا قایم کردید ؟
    قایمش نکردم ، اما نمیذارم آزارش بدی ، اونموقع که سراغش نمی اومدم واسه این بود که فکر میکردم داره زندگیشو میکنه ، ولی حالا که میدونم به جای زندگی کردن داره جون میکنه و صداش در نمیاد ، دیگه نمیذارم جونشو بگیری ، برو پی کارت عرفان ، آفرین لقمه دهن تو نبود .
    عرفان رو به لطیفه کرد و گفت :
    اصلا حرف حساب سرش نمیشود ، شما به آفرین بگوئید بیاید خودش حرفش را بزند .
    اما لطیفه به جای اینکه به عرفان بنگرد به همسرش نگریست که خشمگین پشت سر عرفان ایستاده بود ، عرفان مسیر نگاهش را دنبال کرد و به عقب برگشت ، آرش رو در رویش قرار گرفت و با لحن تهدید آمیزی گفت :
    چه خبر شده ؟ چرا توی حیاط خانه مردم عربده میکشی ؟ چی از جان ما میخواهی ؟
    عرفان با لحن تندی پاسخ داد :
    زنم را ، من با شما کاری ندارم ، فقط زن و بچه ام را میخواهم .
    تو بیجا میکنی ، دیگر حق نداری اسم خواهرم را به زبان بیاوری ، شرمم می آید بگویم داماد این خانواده ای ، زیادی حرف بزنی ژاندارمها را خبر میکنم و پته ات را رو آب می اندازم ، اگر خواهرم را طلاق ندهی ، بدخواهی دید .
    خواهرت ارزانی خودت ، زنی که نتواند اسرار شوهرش را حفظ کند ، دیگر جایش در خانه من نیست .
    آرش به تندی گفت :
    پس دیگر چه میخواهی ؟
    بچه ام را .
    یک مویش را به تو نمیدهم ، تو لیاقتش را نداری .
    نمیتوانی او را از من بگیری ، بچه خودم است .
    چرا نمیتوانم ، خوب هم میتوانم ، قبل از اینکه دستت را بگیرم بیندازمت بیرون خودت برو .
    باد هنوز داشت زوزه میکشید ، اما دیگر ضعیف کش نبود و زورش به تنه های تنومند درختان هم میرسید و چیزی نمانده بود که آنها را از جا برکند .
    آرش با خشونت عرفان را به طرف در حیاط پیش راند و گفت :
    برو بیرون ، تا قبل از انکه همان بلا را که به سر خواهرم آوردی بر سرت بیاورم و تلافی کنم ، برو گمشو ، دیگر حق نداری بی اجازه وارد خانه ام شوی .
    به زحمت او را از خانه بیرون راند و در را بست .
    صدای فریاد عرفان به همراه فریادهای باد به گوش میرسید :
    مطمئن باش تلافی میکنم ، فکر نکن میتوانی از دستم خلاص شوی ، نه خودت و نه آن خواهر بی چشم و رویت .
    آرش به مادرش و لطیفه که هنوز در ایوان ایستاده بودند و به او مینگریستند اشاره کرد و گفت :
    حالا که قرار است با عرفان بجنگیم ، پس بهتر است که مرد ، مردانه با او طرف شویم ، این دختره خیره سر کجاست ، میخواهم حسابی گوشمالیش بدهم .
    الهه سرمست از ایستادگی پسرش در مقابل عرفان گفت :
    به اندازه کافی عذاب میکشه ، تو دیگه ولش کن .
    مادر هر چیز به جای خودش ، واسه خاطرش جلو عرفان می ایستم ، اما باید تلافی آبرو رفته را سرش دربیاورم .
    قبل از اینکه الهه جلویش را بگیرد در اتاق آفرین را گشود و داخل شد و بلافاصله صدای آفرین برخواست .
    الهه به دنبالش داخل شد و کوشید تا مانع فرود ضربات بعدی گردد و گفت :
    ولش کن آرش ، راحتش بذار .
    آفرین ناله کنان گفت :
    عیبی ندارد مادر ، من از بچگی عادت کرده ام هر چه مشت گره کرده است به روی سر شکسته ام فرود آید .
    ***
    تا پایان صفحه 227


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #39
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    228تا 233
    فصل 40.....
    افسانه پس از مرگ حجت،تلاش خستگی ناپذیرش را برای یافتن نشانی از تیمور آغاز کرد و کوشید از طریق آشنایان مشترکشان در وین نشانی از او بیابد،اما هر چه بیشتر میکوشید کمتر به نتیجه میرسید.
    تیمور سال گذشته بعد از پایان تحصیلاتش به ایران بازگشته بود و هیچکس نشانی از او نداشت.
    افسانه باورش نمیشد تیمور به ایران بیاید و به طریقی با او تماس نگیرد،این در صورتی امکان داشت که آنچه که تا به آن حد برای افسانه ارزش داشت دیگر برای افسانه ارزشی ناداشته باشد.این اندیشه که مبادا تیمور از ازدواجش با حجت مطلع شده و دل از او کنده باشد،لحظهای او را آسوده نمیگذاشت.اکنون که دیگر هیچ بندی به دست و پایش نبود و میتوانست به هر سؤ که میخواهد بال بگشاید،بال پروازش بود،اما مسیر پروازش را نمیدانست.
    کلثوم بعد از فوت حجت به وصیت اربابش با افسانه ماند و کوشید تا با جان و دل خدمتش را کند،او غم بانویش را احساس میکرد و میپنداشت هنوز داغ مرگ همسرش را به دل دارد.
    آن روز غروب موقعی که افسانه ناا امید از یافتن تیمور،در انبار قدیمی خانه ش،که انبار دوران کودکی خودش و انبار خاطرات همه ی زندگی مادرش بود سر در گریبان فرو برده بود و میگریست،کلثوم به دنبالش به آنجا آمد و با لحن محبت آمیزی گفت:
    -چی شده خانم جون؟چرا گریه میکنین؟اون خدا بیامرز هیچوقت دلش نمیخواست شما غم داشته باشین و اشک بریزین.
    افسانه چشمان پر اشکش را به کلثوم دوخت و پرسید:
    -خوب فکر کن کلثوم،در این سه سال که این خانه هستی،هیچوقت شد کسی با ما تماس بگیرد که فراموش کرده باشی به من بگویی؟
    -نه خانم جون یادم نمیاد.
    -بازم فکر کن،من منتظر یک تلفن از خارج بودم،کسی تلفن نکرد؟
    -مثلا چه موقع؟
    -درست نمیدانام،امسال،پارسال و یا سال اولی که آمدی خانه ی ما.
    کلثوم کمی فکر کرد و پرسید:
    -صبر کن خانم جون یه چیزایی یادم میاد،اون موقع که داشتیم خونه رو تعمیر میکردیم و شما رفته بودین خونه ی قدیمی آقا،یه آقائی تلفن کرد و شما را خواست.
    افسانه از جا برخاست و ایستاد،کلثوم هم روبرویش ایستاد و گوش به فریادش داد:
    -یک آقا تلفن کرد مرا خواست؟اسمش را نگفت؟
    با سرگردانی پاسخ داد:
    -نه خانم جون اسمش رو نگفت،فقط سراغ شما را گرفت وقتی بهش گفتم که تازه عروسی کردین و با آقا حجت رفتین خونه ی اون و آقا داره خونه ی رو واسه شما تعمیر میکنه،فقط پرسید خونه که گرو بود،منم گفتم درسته اما گرو خود آقا حجت بود.دیگه هیچی نگفت و گوشی را گذشت.
    زانوونش قدرت ایستادن را از دست داد،دوباره زانو زد و نشست و سرش را میان دو دتش گرفت و گفت:
    -اه خدای من.....چه فاجعه ای...دیگر تمام شد،همه ی آرزوهایم به بآد رفت،چرا زودتر به من نگفتی؟چرا؟اگه زودتر میدونستم،شاید میتوانستم حقیقت ماجرا را برایش توضیح بدم،هیچ میدانی چه بلایی سر من آوردی کلثوم؟
    آنچه که خانمش میگفت برای کلثوم قابل هضم نبود،باورش نمیشد بیان یک مکالمه ی تلفنی در سه سال قبل وجود افسانه را به آتیش کشد.با تعجب پرسید:
    -من چه بلایی سر شما آوردم؟من که کاری نکردم خانم جون،به آقا قول دادم تنهاتون نظرم،به اون آقا هم حرف بدی نزدم،حقیقت رو گفتم،مگه چه عیبی داشت؟
    کوشید تا به اعصابش مسلط باشد،در آنچه که پیش آمده بود،کلثوم گناهی نداشت،مقصر خودش بود که هیچ تلاشی نکرد تا قبل اینکه تیمور از ماجرا مطلع شود،واقعیت آنچه که روی داده بود برایش توضیح دهد.
    دیگر از رویای عشقی که میپنداشت برای به ثمر رساندنش هنوز فرصتی باقی است،هیچ آثاری باقی نمانده بود جز مشتی خاطره که یادآوریش غیر از اینکه دل سوخته ش را بیشتر بسوزاند،ثمر دیگهای نداشت.سر بروی صندوقچه ی مادرش گذشت و زار زار گریست.
    کلثوم با همه ی نادانیش احساس کرد اگر سعی در دلداریش کند،نه تنها از بار اندهش نخواهد کاست،بلکه حتی شاید بار بیشتری بر دل پر بارش بگذرد.
    فصل 41....
    آفرین از گردابی که در آن افتاده بود رهایی نداشت،درست است که عرفان دیگر دستش به او نمیرسید و دوباره به زندان افتاده بود،اما به خوبی میدانست که دیر یا زود پیدایش خواهد شد و دوباره فریادها و عربده کشیها و مشت به در خانه کوبیدنها آغاز خواهد شد.
    او به این امید به خانه ی بخت رفته بود که بیشتر از این سربار زندگی برادرش نباشد و اکنون که با هامون دوباره به این خانه بازگشته بود،احساس میکرد جایش در آنجا نیست.هم آرامش زندگی آنها را به هم زده بود و هم خودش نمیتوانست در آنجا آرامشی را که میخواست،داشته باشد.
    از زمانی که به آن خانه بازگشت،آرش برای اینکه دیگ خشمش به جوش نیاید،می کوشید تا وجودش را ناا دیده بگیرد،بلایی که آفرین به سر خودش و آنها آورده بود برایش قابل گذشت و چشمپوشی نبود.احساس میکرد که خواهرش آنها را در آن محل رسوا ساخته و هر روز موقع بازگشت به خانه،به نظرش میرسید اهل محل به دیدن او سر در گوش یکدیگر میگذارند و در مورد آنچه که به آنها گذشته سخن میگویند.
    آرش دیگر به خواهرش که این بلاها را به سرش آورده بود،محبتی نداشت و اگر راضی میشد که او با طفل خردسالش در آن خانه زندگی کند،فقط بخاطر احترامی بود که برای مادرش قائل میشد و میدانست او هرگز راضی نخواهد شد،دخترش بی خانمان شود.
    آفرین میدانست که زندگی در منزل برادرش،به این صورت برای مدت زیادی قابل دوام نخواهد بود، به همین جهت تصمیم گرفت از طریق مادرش برادرش را راضی کند تا اجازه دهد او در جایی مشغول کار شود.
    این بار آرش نه بنای مخالفت گذشت و نه سرسختی نشان داد.با بی اعتنایی به مادرش پاسخ داد:
    -آفرین مختار است که هر بلایی سر خودش و زندگی ش بیاورد،خانهای که برای ساختنش همه ی زندگی خود و خانواده ش را به گرو گذشته،آنچنان ویران شده که دیگر نمیتوان آن را از نو بنا کرد و ساخت.
    الهه مفهوم جمله ش را درک نکرد و پاسخ داد:
    -اون که نمیخواد خونه بسازه،میخواد یه لقمه بخور و نامیر گیرش بیاد،و سر بار تو و زنت نباشه.راحتش بذار اینقدر غصه خرده که توی سنّ بیست سالگی انگار یه زن سی ساله است.
    -چشمش کور،بلایی است که خودش به سر خودش آورده.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #40
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    234 تا 239


    هامون را می خواهد چه کار کند ؟ لابد خیال دارید پرستار بچه اش بشوید .
    نه پسرم ، من که قدرتشو ندارم ، خودت می دونی نه حوصله بچه داری رو دارم و نه قدرتشو ، چند روزی نیگرش می دارم تا بره سر کار ، دستش که به دهنش رسید و تونس در اومدی داشته باشه ، بچه رو می ذاره مهد کودک .
    مادر چرا نمی خواهید اقرار کنید که خیال دارید بچه اش را نگهدارید ؟
    الهه با لحن تندی پاسخ داد :
    خوب چه عیبی داره نوه خودمه ، اگه چند روز بچه داری کنم که دنیا زیر و رو نمی شه ، اون که نمی تونه همیشه نون خور تو باشه ، یه ماهه فرستادمش آموزشگاه ، یه چیزی یاد بگیره که بتونه واسه خودش کار خوب یپیدا کنه ، حالا رئیس همون آموزشگاه از کارش خوشش اومده خواسته همون جا بمونه واسش کار کنه .
    آرش خشمگین شد و گفت :
    پس بگو اختیار سر خود شده ، بعد از اینکه همه کارهایش را کرده و تصمیم هایش را گرفته تازه می خواهد از من اجازه بگیرد ، عجب دور و زمانه ای شده .
    الهه بدون توجه به خشمش با لحن آرامی پاسخ داد :
    بعد از من تو بزرگترشی ، احترامت واجبه ، باید بهش اجازه بدی .
    شما می دانید اگر من هم به او اجازه ندهم باز آفرین خانم کار خودش را می کند ، با آن بلائی که سرش آمده ، هنوز توبه اش نشده ، شوهر قاچاقچیش که همیشه در زندان نمی ماند بعد از این که بیرون آمد دوباره می آید سراغش ، بلائی که آفرین به سر خودش و ما آورد جبران پذیر نیست . باید خانه را بفروشیم و از این محل برویم ، دیگر انگشت نمای خاص و عام شدیم .
    فکر این چیزا رو نکن ، کاریه که شده ، فعلا" باید یه جوری سر و سامونش بدیم .
    سر و سامونش بدهیم ؟! چه طوری ؟ اسم شوهر گردن کلفتش که هنوز رویش است .
    الهه لبخندی زد و گفت :
    منظور من اون نبود که تو فکر کردی ، منظورم اینه که رو پای خودش وایسه و محتاج تو نباشه .
    من محتاج یک لقمه نان که آفرین و هامون می خورند نیستم ، اما بعد از آن همه زحمت ، حالا که سری تو سرها درآورده ام ، می خواهم با آبرو زندگی کنم ، اما او فکر همه چیز هست جز آبروی برادرش ، شما هم که کمکش می کنید .
    تا وقتی که محتاج کمک منه کمکش می کنم ، تو هم باید کمکش کنی ، اگه من و تو دستشو نگیریم و به دادش نرسیم خدا می دونه چه بلائی سرش می آد ، نذار بگم چه بلائی ، چون اون موقع بیشتر از بی آبروئی می ترسی ، اگه به موقع بر نمی گشت خونه ما ، الان یه چیزی شده بود مث شوهرش و شایدم سر از زندون در آورده بود ، پس دستشو بگیر و نذار یک روز پشیمون بشی که چرا دستشو نگرفتی .

    ***

    فصل چهل و دوم


    آفرین نه قصد داشت برادرش را بی آبرو کند و نه قصد داشت کاخ آرزوهایش را که با زحمت و مرارت بنا کرده بود ویران نماید . اما از همان روز اول که وارد خانه عرفان شد ، به سستی پایه های کاخ آرزوهایش پی برد و هر روز بیشتر از آغاز زندگی مشترکش می گذشت سستی و تزلزلش را بیشتر احساس می کرد .
    روزی که در کنار شیره کش خانه قنبر از هوش رفت ، همان بنای سست و لرزان هم به یکباره بر سرش فرو ریخت و هیچ اثری از آن باقی نماند ، اکنون دیگر به فکر تجدید بنای آن نبود و تنها فکری که در سر داشت این بود که هامون را از آسیب و گزند پدرش حفظ کند .
    غم خفته در عمق دیدگان آفرین و چهره رنگ پریده و همیشه محزونش ، نظر هاتف رئیس آموزشگاه را به خود جلب کرد و بدون این که آفرین از نیازش به کار کردن و تحت حمایت قرار گرفتن سخن گوید ، نیازش را احساس کرد و هم او را در آموزشگاه خود به کار گمارد و هم کوشید تا او را تحت حمایت خود قرار دهد .
    اولین باری که نیازش را به تحت حمایت قرار گرفتن احساس کرد ، زمانی بود که عرفان از زندان آزاد شد و بعد از اطلاع از آدرس مهدکودک پسرش به آنجا رفت و کوشید تا به زور و جبر هامون را با خود ببرد .
    موقعی که آفرین اطلاع یافت که عرفان در آنجا مشغول فریاد کشیدن و فحاشی است ، هراسان و وحشت زده از جا برخاست و قصد رفتن کرد . هاتف وحشت و هراسش را مشاهده کرد و پرسید :
    چه اتفاقی افتاده ؟ چرا اینطور پریشانید ؟
    در آن لحظه آفرین نه بیگانه بودن آن مرد را احساس کرد و نه برتری مقامش را ، زاری کنان پاسخ داد :
    کمکم کنید آقای هاتف ، شوهرم از زندان آزاد شده و می خواهد پسرم را به زور با خود ببرد .
    هاتف با وجود این که قبلا" اطلاع نداشت ، همسر آفرین در زندان می باشد تعجبش را نشان نداد و با عجله از جا برخاست و گفت :
    عجله کنید من هم با شما می آیم ، پسرتان چند سال دارد ؟
    هشت ماه .
    هاتف خیال فضولی در زندگی آفرین را نداشت ، ولی اکنون که قصد داشت به کمکش بشتابد ، لازم می دید در مورد زندگیش اطلاعاتی داشته باشد و به این جهت پرسید :
    تقاضای طلاق کرده اید یا نه ؟
    چند ماه پیش ، قبل از این که به زندان برود درخواست کرده ام .
    پس او نمی تواند بچه را به زور با خود ببرد ، چون هنوز خیلی کوچک است و به مادر احتیاج دارد .
    اما او نه قانون سرش می شود و نه حدود اختیاراتش ، حالا که تصمیم گرفته هامون را با خود ببرد ، مطمئنم که این کار را خواهد کرد .
    او صلاحیت نگهداری بچه را ندارد ، قانونا" هامون متعلق به شماست ، نگران نباشید .
    آفرین آهی کشید و پاسخ داد :
    اگر شما او را می شناختید ، این حرف را نمی زدید .
    چطور شد با چنین مردی ، ازدواج کردید ؟
    قبل از ازدواج برای مدت کوتاهی در شرکتی مشغول کار شدم ، و در آنجا با عرفان آشنا شدم ، برادرم مخالف این ازدواج بود ، آن موقع نمی دانستم دارم چه بلائی سر خودم می آورم ، موقعی که فهمیدم چه کاره است ، دیگر خیلی دیر شده بود و راه به جایی نداشتم ، وقتی به سفر رفت از خانه گریختم و به منزل برادرم پناه آوردم ، اما عرفان هر بار از زندان خلاص می شود به در خانه ام می آید و عربده می کشد و حرف های رکیک نثارم می کند ، آرش همیشه برای حمایت از من با او به نزاع می پردازد و بعد از رفتنش تلافی آبروی رفته را سر من در می آورد ، دیگر خسته شده ام ، دو بار قصد خودکشی داشتم ، ولی مادرم به موقع به دادم رسید ، آنها حتی به من اجازه نمی دهند بمیرم و راحت شوم .
    به نزدیک مهدکودک رسیده بودند ، آفرین از این که با آقای هاتف به آنجا آمده بود پشیمان شد و با شرمندگی گفت :
    معذرت می خواهم آقای هاتف ، بهتر است من تنها بروم ، عرفان مرد بددلی است و اگر شما را با من ببیند بیشتر لج می کند .
    حق با شماست ، شما همین جا پیاده شوید ، من دورادور مواظبتان هستم ، اگر لازم بود دخالت می کنم .
    از سکوتی که در اطراف مهدکودک حکمفرما بود ، آفرین به این حقیقت پی برد که عرفان به مقصود خود رسیده و پی کار خود رفته است .
    هامون در زندگی سیاه و تاریک آفرین کورسوی نور ضعیف شمعی بود که به زحمت می کوشید تا از تیرگی و سیاهی آن بکاهد ، موقعی که سراسیمه در مهدکودک را گشود و داخل شد ، آنچه در آنجا انتظارش را می کشید فقط یک معذرت بود به خاطر عجز خانم مدیر برای مقابله با خشم و خروش مرد نیرومندی چون عرفان .
    دیگر نه نور شمعی به جای مانده بود تا به زندگی تیره و تاریکش روشنائی بخشد و نه امیدی به این که بتواند دوباره هامون را باز پس گیرد .
    آفرین اشک ریزان می دوید و فریاد می کشید ، بدون هامون نه روی بازگشت به خانه مادرش را داشت و نه میلی به زنده ماندن و به زندگی بی امید و بی هدفش ادامه دادن .
    در مسیر طوفان های سهمگین زندگی به هر طرفی می غلتید صخره ای بر سر راهش قرار می گرفت و سخت و محکم بر وجودش ضربه می نواخت ، این آخرین ضربه کاری بود و آن چنان وجودش را درهم کوبید که دیگر نیروئی در آن باقی نماند تا بتواند در مقابل ضربات بعدی مقاومت نماید .
    هامون تنها رشته ای بود که می کوشید تارهای گسسته زندگی آفرین را به هم گره بزند . بدون وجود او زندگی وجود نداشت ، در آن لحظه به



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/