150تا 155
کند،آزارم دهد تا شاید مجبور شوم با مردی که علاقهای به او ندارم ازدواج کنم،این آشی است که لطیفه برایم پختهٔ،من جای او را در این خانه تنگ کردم،من از این خانه خواهم رفت،در اولین فرصت خواهی دید افسانه.
-خیلی خوب آفرین،آرام باش.
آفرین دستهایش را به نشانه اعتراض تکان داد و گفت:
-نمیتوانام آرام باشم،آنها آرامش زندگی را از من گرفتند، این بلایی که به سر من میاد گناهش گردن پدرم است،اگر او آنقدر بی عاطفه و بی محبت نبود،امروز مجبور نبودم این شکنجه رو تحمل کنم.
-کس دیگری رو دوست داری؟
-نه اما حاضر نیستم با مردی که آنها میخواهند وجود را به من تحمیل کنند ازدواج کنم،من شنیدم که مادرم داشت در مورد عرفان با تو صحبت میکرد،راستش من عرفان رو دوست ندارم اما اگر میخواهم با او ازدواج کنم،فقط برای این است که از این خانه دور شوم.
افسانه با لحن محبت آمیزی گفت:
-گوش کن آفرین،این را بدن همیشه بین خواستههای ما و واقیعتهای زندگی فاصلههای زیادی است،چه آرزوهایی که به محض جوانه زدن در سینه خشک میشود و آنچه به جای میماند حسرت است و بس،هر کس میخواهد سهم خودش را از زندگی خودش انتخاب کند،ولی معلوم نیست آنچه که انتخاب کرده ای،همان باشد که در تصور داری.
-اما من میخواهم سهم خودم را از زندگی خودم انتخاب کنم.
-این عملی نیست آفرین.
-چرا عملی هست،البته من دلم میخواست سر فرصت و با دیده ی باز سهمم را انتخاب کنم،اما آنها دارند وادارم میکنند که فقط به فکر این باشم که آنچه را که آنها میخواهند به من تحمیل کنند کنار بزنم.
-از حالا میگویم که بازنده خواهی شد،چون فقط به فکر مبارزه با آنها هستی و به برد فکر نمیکنی.
-همه ی برد و بختهای زندگی نشی از تصوّرات ماست،برای من در حال حاضر برد فقط این مفهوم را دارد که نگذارم آرش و لطیفه به هدفشان برساند.آرش آنقدر بی انصاف است که حتی تنها شادی زندگی مرا که بودن با نفیسه است از من گرفته،راستی حالش چطور است؟
-زیاد خوب نیست،بی خبری از تو،آزارش میدهد،میدانست که اگر خودش بیاید موفق به دیدارت نخواهد شد،برای همین هم مرا فرستاد.این عرفان از کجا پیداش شد؟من از نفیسه پرسیدم کس دیگری تو زندگی تو هست،گفت که نیست.
-واقعا کس دگری تو زندگیم نبود،اما نفیسه میدانست که عرفان از مدتها پیش در محل کارم سر راهم قرار میگرفت،ولی من اهمیت نمیدادم و علاقهای به او نداشتم،حتی چند بار به من پیشنهاد ازدواج کرد و من پاسخش را ندادم،تا اینکه آرش دو پایش را در یک کفش کرد که باید با عباس ازدواج کنم.آنموقع بود که من هم برای مبارزه با او به فکر ازدواج با عرفان افتادم،میتونی پیغام مرا به عرفان برسانی؟
افسانه به اعتراض پاسخ داد:
-نه آفرین،از من چنین چیزی را نخواه،من به خاله قول دادم.
آفرین سر تکان داد و گفت:
-عیب نداره،احتیاجی به پیغام نیست،چون به زودی به او ملحق خواهم شد.
-تو که گفتی عرفان را دوست نداری،پس برای چی میخواهی دنبالش بروی؟
-نمیدانام من زیاد او را نمیشناسم و نمیدانام چجور آدمی است.فق میدانم که تنها وسیله ی گریز من از این خانه س.آرش هر روز با ضربات مشت و لگد به جانم میافتاد...
آفرین دکمه ی پیراهنش را باز کرد و ادامه داد:
-نگاه افسانه تمام بدنم سیاه شده،دیگر تحملش رو ندارم.آرش بیمار است و دارد تلافی کمبودها و عقدههای کودکیش را در من در میاورد،از همان بچگی همیشه آزارم داده،دیگر کافی است من به دنبال عرفان خواهم رفت،حتی اگر عباس مرد خوبی باشد،چون برادرم میخواهد او را به من تحمیل کند نخواهم پذیرفت.عرفان تنها وسیلهای است برای بازگردندن مشتهای گره کردهای که به روی سینه م فرود میاید،به روی سینه فرود آوردن آن.حالا میفهمی که هدفم چی؟
-تو میخواهی خودت را قربانی کنی،اصلا نمیفهمی با این کارت چه به سر خودت میاوری،تو میخواهی این مشتها را به سینه ی آرش بازگردانی،اما من میترسم آن مشتها محکم تر و کوبنده تر به روی سینه ی خودت بازگردد.من از عاقبت این کار میترسم آفرین.
-تو جای من بودی چه میکردی؟راست بگو.
-من زن عباس نمیشدم اما دنبال عرفان هم نمیرفتم.
آفرین به دقت به چشمهایش نگریست و گفت:
-میخواهم از تو سالی بپرسم،مجبور نیستی پاسخم را بدهی،حرفهایی که به مادرم زدی،منظورم آن حرفهایی است که در مورد خودت میزدی،حقیقت دارد یا نه؟
افسانه یخای خورد و پاسخ داد:
-خودت گفتی که مجبور نیستم پاسخت را بدهم،فراموشش کن.خوب من دیگر باید بروم،برای نفیسه پیغامی نداری؟
آفرین از سوالی که کرده بود پشیمان شد و پاسخ داد:
-از قول من به او بگو،آفرین بزودی پرواز خواهد کرد و شاید در موقع پرواز از بام خانه ی شما هم گذر کند،گوش به صدای بالهایش بده و برایش آرزوی خوشبختی کن.
فصل ۲۸
در دلم شب ابری تیر و سیاه سر به دنبال ستارگان گذشته بود،به محض اینکه چشمش از دور به ستاره ی کوچکی میافتاد که دور از چشم او مشغول نورفشانی میباشد خود را به او میرساند و با نزدیک شدن به آن،ستاره از چشمک زدن باز میاستاد و در پشت ابرهای تیر پنهان میشد.موقعی که آفرین دور از چشم آرش در خانه را گشود و بیرون آمد،دیگر هیچ ستارهای چشمک نمیزد،سیاهی و تاریکی مطلق همه جا را فرا گرفته بود.
وحشت و هراس وجودش را در خود گرفته بود،برای یک لحظه از کاری که کرده بود پشیمان شد و ایستاد،اما به یاد آوردن سرنوشتی که در آن خانه انتظارش را میکشید وادارش کرد که به راهش ادامه دهد.
در آن لحظه که از منزل بیرون آمد برایش مهم نبود که کجا میرود و چه میکند،اینچه که برایش اهمیت داشت این بود که دیگر در آنجا نباشد،هنوز جای ضربات مشت و لگد چند ساعت پیش آرش به روی بدنش به شدت دردناک بود.
آرش ابتدا از راه مسالمت آمیز کوشید تا آفرین را وادار به تسلیم نماید و سپس با زندانی نمودن و محروم نمودن او از معاشرت دوستان و اقوام و ممانعت از کار کردنش و بعد از اینکه از این راه هم نتوانست خسته ش را به او تحمیل کند،هر روز بعد از بازگشت از محل کارش با ضربات مشت و لگد به جانش میافتاد و هر چه آفرین بیشتر مقاومت میکرد و از خود ضعف نشان نمیداد،بر شدت زربانتش میافزود.
آفرین نه فریاد میزد و نه اشک میریخت،درد را تحمل میکرد و روز به روز بیشتر از محیط خانهای که برایش تبدیل به شکنجه گاهی گردیده بود منزجر میشد.
فکر فرار از خانه را مدتها پیش در سر داشت،اما نمیدانست بعد از فرار چه خواهد کرد و به کجا خواهد رفت.
در تاریکی خیابان هیچ صدائی شنیده نمیشد،به محض اینکه چراغ اتومبیلی که از دور میآمد،تاریکی اطراف را در هم میشکست.آفرین هراسان در پناه دیواری مخف میشد.موقعی که اتومبیلی جلوی پایش ترمز میکرد و راننده ش او را دعوت به سوار شدن مینمود،وحشت زده به گوشهای میگریخت و از چشم او پنهان میشد و بعد از دور شدنش به راهش ادامه میداد.
چند ساعتی از خروجش از خانه میگذشت،شب داشت به پایان خود نزدیک میشد،از کوچهای به کوچه ی دیگر پیچید و با تعجب مرد