111 - 120
نکن خب اگه راضی شدی از خر شیطون بیا پایین اونوقت بازم خونه از دستتون میره الاخون والاخون میشین اونموقع بازم تو همینجور اشک میریزی و زاری میکنی میگی خاله حالا چیکار کنم من میدونم که این دختر بیچاره همه راههارو رفته که به اینجا نکشه این دیگه آخرین تلاششه اون داره فدا میشه که تو فدا نشی.
-من این را میدانم خاله جون برای همین هم میخواهم جلوی اینکار را بگیرم.
-بی فایده س عزیزم تو نمیتونی جلوی این کارشو بگیری چون دیگه راه دیگه ای نمونده.
الهه هم درد افسانه را حس میکرد و هم درماندگیش را.
آهی کشید و ادامه داد:اون میفهمه داره چیکار میکنه تو هم اینقدر گریه زاری نکن خدا رو چی دیدی حجت د سرد و گرم روزگارو چشیده شاید بتونه افسانه رو خوشبخت کنه چی بگم که دلم پر درده آخه من درد زندگی با یه جوون بی عاطفه و سر به هوا رو کشیدم تو و آفرین اونموقع خیلی بچه بودین و نمیدونین پدر آفرین واسه اینکه بتونه بره دنبال هوای دلش چی به سر من آورد تا از دستم خلاص بشه هم از دست من و هم از دست بچه های دسته گلش خدا میدونه چقدر اشک ریختم التماس کردم بلکه بخودش بیاد و اگه نمیتونه واسه من شوهر خوبی باشه لااقل بزاره سایه اش رو سر بچه هاش بمونه اما فایده نکرد که نکرد بعدش ما رو گذاشت و رفت بدنبال همون کسی که اونو از ما گرفت حالا سال به سال زنبابای بچه ها نمیزاره باباشون حال بچه هاشو بپرسه حالا میفهمی چی میگم نفیسه حجت عمری رو پشت سر گذاشته دیگه هوایی به سر نداره که بخواد بره به دنبالش بلکه بتونه خیلی از مشکلات شما رو هم حل کنه.
آفرین داشت از یادآوری خاطرات تلخ زندگی گذشته مادرش که خاطرات تلخ زندگی گذشته خودش هم بود اشک میریخت.نفیسه از این متعجب بود که خاله اش هم تقریبا داشت همان حرفهایی را تکرار میکرد که داییش بیان کرده بود منتها با بیان و احساس دیگر.
آنچه که از داییش بیان میکرد احساسی بود که از این ازدواج داشت اما آنچه خاله الهه بیان میکرد فقط برای این بود که میدانست دیگر نمیشود جلوی این وصلت نامانوس را گرفت و چاره ای جز این نمیدید که لااقل با این کلمات خواهر زاده در مانده اش را دلداری دهد.
فصل 21
افسانه مانند همه همسالانش آرزو داشت با لباس سفید عروسی بر سر سفره عقد بنشیند اما این در صورتی بود که داشت به ارزوهایش طلاییش جامه عمل میپوشاند ولی اکنون که به اجبار همراه زندگی مردی شد که نه از نظر سنی و نه از نظر افکار و احساسات کوچکترین وجه تشابهی با او داشت به خواست خودش بدون هیچ تشریفاتی این همراهی را آغاز مینمود.
درست مانند محکومی بود که انتخاب نوع شکنجه را به عهده خودش گذاشته اند و میخواست با هر جان کندنی باشد ضربات سخت و کشنده نوع شکنجه ای را که انتخاب کرده است تحمل نماید.
بعد از اینکه خطبه عقد در محضر خوانده شد حجت خوشحال از اینکه بدون آنکه مجبور باشد سر کیسه را شل کند به مراد دلش رسیده بهمراه همسرش به خانه پدری افسانه بازگشتند.
حجت بدنبال نگاه گرم و مهرآمیز همسرش میگشت تا به کمک آن خلا تنهاییش را پر کند اما افسانه خودش آنجا بود ولی افکار و احساساتش در آنجا نبود نه به او مینگریست و نه وجودش را احساس میکرد نه به دنبال ستاره بختش میگشت که داشت به سرعت در پشت ابرهای سیاه و تیره پنهان میگردید و نه بدنبال خوشبختی که هر لحظه بیشتر از لحظه پیش ازاو فاصله میگرفت.
حجت سرگردانی و گریز نگاهش را احساس کرد غم او به اندازه ای عمیق بود که حتی حجت با وجود موج شادی و شعفی که قلبش را به تلاطم واداشته بود آن را مشاهده میکرد.
شکنجه ای که افسانه انتخاب کرده بود بر خلاف تصورش قابل تحمل نبود.موقعی که حجت با محبت کوشید تا دستش را در دست گیرد به گوشه دیگر اتاق پناه برد و ازاو فاصله گرفت.
حجت با تعجب به حرکاتش نگریست و پرسید:تو از من بدت می آید اینطور نیست؟
افسانه بدون اینکه به او بنگرد پاسخ داد:پدرم اگر زنده بود هنوز 50 سالش نشده بود یعنی بیش از 10 سال از تو کوچکتر بود.
-میخواهی بگویی از من بدت می آید چون پیرم تو از من متنفری مگر نه؟
-از تو متنفر نیستم از خودم متنفرم که تن به این ازدواج دادم تو دلیل این ازدواج را میدانی پس از من توقع محبت نداشته باش.
حجت با تعجب پرسید:از تو توقع محبت نداشته باشم؟چرا؟!...منظورت چیست؟...من سالهاست که از که از بیمحبتی رنج میبرم اگر بدنبالت آمدم اگر خواستم چند صباحی را که از عمر رفته ام باقیمانده با من همراه شوی فقط بخاطر نیازی بود که به محبت داشتم حالا چطور از من میخواهی از تو توقع محبت نداشته باشم؟
افسانه با صدای غم گرفته ای پاسخ داد:برایت متاسفم چون برای خرید متاعی که به آن نیاز داری بد کسی را انتخاب کرده ای مطمئن باش محبتی که تو میخواهی من نمیتوانم نثارت کنم وقتی پدرم مرد من فقط 12 سال داشتم و هنوز با تمام وجود نیازمند به نوازشها و محبتهایش بودم حتی سالها بعد از مرگش هم همیشه این نیاز را احساس میکردم شاید اگر میخواستی کمبود محبتی را که من سالها از آن رنج برده ام جبران کنی دستی را که به سویم دراز کرده بودی با اشتیاق میپذیرفتم اما بعنوان شریک زندگیم نه مرا ببخش و چنین چیزی از من نخواه.
از ابر سیاه و تیره ای که ساعتها بروی سینه پردرد افسانه در انتظار بارش باران فشار می اورد رگبار تند و بی امانش را آغاز کرد از لحظه ای که باران اشکهایش آغاز شد دیگر نمیتوانست جلوی ریزش آن را بگیرد.
حجت برای اولین بار در تمام مدت زندگیش اشکی که از دیده ای فرو میریخت غمی که در سینه ای نهان بود دلش را میسوزاند و برای اولین بار قلب خالی و تهی از احساسش مالامال از احساس گردید دیگر نگاهش به افسانه نگاه ارزومند مردی نبود که بخواهد وجودش را تصاحب نماید بلکه نگاه محبت آمیز پدری بود که بخواهد غبار غم از قلب پر اندوه فرزندش بزداید.
اکنون دیگر حجت یقین حاصل نمود که در شناخت احساسی که نسبت به او داشته اشتباه کرده است.
دلش میخواست میتوانست به نحوی نوع احساسی را که در آن لحظه به او داشت آشکار نماید اما مطمئن بود که افسانه باور نخواهد کرد و نخواهد پذیرفت که او دیگر میلی به تصاحبش ندارد.
افسانه سر بزیر افکنده بود و هنوز داشت با صدای بلند میگریست حجت به آرامی بطرفش رفت موقعی که متوجه نزدیک شدنش شد سربلند کرد و دوباره به سرعت بطرف دیگر اتاق گریخت.
حق با حجت بود بیان آنچه که در آن لحظه در قلبش میگذشت باورکردنش برای افسانه کار اسانی نبود اما حجت تصمیم داشت به نحوی احساسش را به او تفهیم نماید.
بدون اینکه دیگر سعی در نزدیک شدن به او بنماید گفت:از من نترس بلند شو افسانه بلند شو و به اتاق خواهرت برو بعد از این میتوانی همیشه شبها پیش او بخوابی.
افسانه با تعجب به او مینگریست آنچه که حجت میگفت برایش باورکردنی نبود چطور میشد باور کرد که حجت نخواهد از حق قانونیش استفاده کند چطور ممکن است راضی شود به این سادگی او را به حال خودش رها نماید.
حجت تعجبش را احساس کرد و گفت:تعجب نکن افسانه مرا ببخش که بخاطر بدهی مادرت بر خلاف میل قلبیت وادارت کردم که به عقدم در آیی از این لحظه به بعد تو ازادی میدانم کار درستی نیست که شب عروسی ترکت کنم و بروم برای اینکه بدنام نشوی همینجا میمانم.
افسانه مفهوم کلماتش را درک نمیکرد چطور میشد باور کرد مرد رباخواری که یک عمر با شکستن دلها و تصاحب مایملک ناچیز بدهکاران درمانده و مستاصل زندگی کرده است دست به چنین عملی بزند.با ناباوری پرسید:میخواهی بگویی که دیگر ناچار نیستم همسرت باشم؟!
آهی کشید و پاسخ داد:همینطور است دیگر نمیخواهم همسرم باشی آنچه که من از تو میخواهم شاید توقع زیادی باشد اما در قبول و یا رد آن مختاری دلم میخواهد بگذاری بجای پدرت سایه ام بر سرت باشد هم بر سر تو و هم بر سر خواهرت و همینجا نزد شما بمانم.
حجت دلبستگی به مال دنیا را از دست داده بود دلش میخواست آنچه که داشت متعلق به او باشد.
مردی که اجاقش کور بود و نمیتوانست فرزندی داشته باشد بعد از گذشت سالها اکنون از دردی رنج میزد که ان درد را همیشه با خود داشت ولی هیچوقت سوزش زخمش باعث آزارش نمیشد و آن چنان نعمت بینیازی از مال دنیا وجودش را سرشار از لذت نموده بود که دیگر هیچ نیاز دیگری را احساس نمیکرد.
در ان لحظه فقط نیاز به چیزی داشت که سالها خود را بی نیاز از آن میدانست و جز نیاز به مال دنیا هیچ نیاز دیگری در وجودش نبود.
با بی صبری چشم به دهانش دوخته بود و در انتظار شنیدن پاسخش لحظه ها را میشمرد.
اما بهمان اندازه که تغییر ماهیت این احساس برای خودش عجیب بود برای افسانه هم باور کردنش کار آسانی نبود.
ناباورانه نگاهش کرد و گفت:باورم نمیشود درست فهمیده باشم چه میگویی اما اگر درست منظورت را درک کرده باشم میتوانی همینجا بمانی ازدواج من با تو بر خلاف میل نفیسه بود میدانم که اکنون چقدر افسرده و غمگین است.
-پس بلند شو زودتر به نزدش برو شاید اگر حقیقت را بداند آرام گیرد اما فعلا بهتر است این مسئله رازی باشد بین من و تو و نفیسه فکر نمیکنی اینطور بهتر باشد؟
افسانه برای اولین بار از لحظه آشنایی نگاهش را به از او ندزدید و به دقت به او نگریست اینبار نگاهش سرد و خالی از احساس نبود شاید اگر حجت به عمق دیدگانش مینگریست بارقه هایی از محبت را که داشت در ان جوانه میزد مشاهده مینمود.
فصل22
افسانه در طی مسیر زندگیش به بیراهه افتاده و از جاده اصلی منحرف شده بود و بدنبال یافتن مسیر درست دست و پا زنان تلاش میکرد بیشتر از جاده اصلی فاصله میگرفت و بیشتر به این حقیقت واقف میگردید که راه بازگشت بسته است.
از آن روز که در ظاهر به عقد حجت در آمد و در اصل حجت او را به فرزندی پذیرفت بر خلاف تصور حجت غمی که در دلش لانه کرده بود در دلش باقی ماند با وجود اینکه هم خودش و هم خواهرش از رفاه کامل برخودار بودند و همه آنچه که حجت داشت متعلق به افسانه بود هیچ چیز راضی و قانعش نمیکرد.
درست است که حجت از همان شب خود در بندش اسیر شد ولی او را از خود رها نکرد درست که افسانه میتوانست به عشقی که به تیمور داشت وفادار بماند اما نام حجت ورق دوم شناسنامه اش را سیاه کرده بود و با هیچ وسیله ای نمیتوانست این سند مهم را انکار نماید.
واقعیتی که چون رازی سر به مهر مابین او و نفیسه و حجت وجود داشت از چشم دیگران پنهان ماند حتی الهه و ایرج خان هم او را همسر قانونی حجت میدانستند.در واقع همسر قانونیش هم بود و از روز همان عقد کنان به اتفاق کلثوم بخانه آنها نقل مکان نمود و اختیار کلیه داراییش را به دست او سپرد.
هنوز چند هفته از اقامتش در انجا نگذشته بود که به فکر تعمیر اساسی خانه مورد علاقه همسرش افتاد و با وجود اینکه میدانست برای تعمیر این ساختمان مبلغ قابل توجهی را از دست خواهد داد اما دیگر اهمیت نمیداد آنچه که برایش اهمیت داشت این بود که شاید به این وسیله بتواند محبت افسانه را که بدست آوردنش به اندازه همه داراییش ارزش داشت بدست اورد.
به همین جهت کلثوم در آنجا ماندنی شد و حجت به اتفاق افسانه و نفیسه موقتا بخانه سابق حجت منتقل شدند.کلثوم که از سالها پیش حتی قبل از جدایی از همسر اولش در آن خانه خدمت میکرد و به خصوصیات اخلاقیش اشنایی کامل داشت با تعجب به تغییر رفتارش مینگریست.
صفیه خواهر حجت که تا همین چند ماه پیش خود را وارث ثروت بیکران برادرش میدانست اکنون ناباورانه داشت مرگ ارزوهای طلاییش را به چشم میدید و بدور از چشم او میکوشید تا از طریق کلثوم از وقایعی که در آن خانه میگذشت مطلع شود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)