صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 50

موضوع: سوخته دلان | فريده رهنما

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض



    106 تا 110
    -میروم سراغ دایی ایرج،میروم سراغ خاله الهه،فریاد میزنم التماس میکنم،از آنها میخواهم که جلوی این دیوانگی را بگیرند،نمیگذارم این بلا را سر خودت بیاوری.
    -کافی است نفیسه،انقدر داد و فریاد نزن،دایی ایرج اهمیت نمیدهد،برایش مهم نیست که چه دارد به سر ما میاید،شاید اینطوری خیالش هم راحت شود که دختر خواهرش دارد سر و سامان میگیرد و دیگر مزاحمش نخواهد شد،از دست خاله الهه هم کاری بر نمیآید.مطمئنم باش تصمیمم عوض نخواهد شد،حجت مرد بدی نیست،من و تو احتیاج داریم یک نفر بالای سر ما باشد.
    -چه احتیاجی داریم،بچه که نیستیم.
    -نه بچه نیستیم،اما من هنوز این نیاز را احساس میکنم.
    -نیاز به چی؟....به کسی که در حقمان پدری کند و یا به کسی که جای پدرت است و میخواهد شوهرت باشد.
    دلش نمیخواست این کلمه را بشنود،نه دلش میخواست بشنود و نه دلش میخواست به خود بقبولاند،میدانست که اگر نفیسه یک کم دیگر سر به سرش بگذرد،عنان اختیار از کفّ خواهد داد و در آغوش خواهرش پناه خواهد گرفت و زاری کنان از او خواهد خواست که جلوی دیونگیش را بگیرد.به همین جهت سر درد را بهانه کرد و گفت:
    -آنقدر فریاد زادی که سرم درد گرفت،من میروم استراحت کنم.
    -تو برو استراحت کن،من میخواهم به سراغ دایی ایرج بروم.
    -به تو گفتم که بی فاینده است،راهی که تو میروی من قبلان رفتم،حالا که دلت میخواهد میتوانی امتحان کنی.
    نفیسه به گفته ش اعتنایی نکرد،او به دنبال راه گریز میگشت،راه گریز از سرنوشتی که داشت خواهرش را به دنبال میکشید.
    موقعی که نفیسه با چهرهای مضطرب و پریشان وارد حجره ی دایی ش شد ،آنچه که او با کلمات بریده و مقطع و در میان حق حق بی امان سینه ش بیان میکرد،برای ایرج خان و امیر حسین باور کردی نبود،به خصوص امیر حسین که هر چه میکرد آنچه را که روی داده بود باور کند،رّد پیشنهاد خودش و قبول پیشنهاد حجت از طرف افسانه برایش قابل هضم نبود.
    ایرج از آنچه که ما بین افسانه و امیر حسین گذشته بود اطلاعی نداشت،شاید هیچ وقت هم به خاطرش خطور نمیکرد که امکان چنین پیوندی وجود داشته باشد ولی در باورش هم نمیگنجید که یکروز افسانه بتواند تن به ازدواج با مردی دهد که سه برابر سنّ خودش را دارد.
    بعد از اینکه نفیسه غمهای تلنبار شده در سینه ش را بیرون ریخت و ساکت شد،ایرج رو به امیر حسین کرد و گفت:
    -میبینی امیر حسین سیب سرخ دارد نسیب دست چلاق میشود،حیف نیست.
    زخم غرور جریحه دار شده ی امیر آنچنان عمیق بود که قدرت سخن گفتن را از او سلب کرده بود،هر چه فکر میکرد نمیتوانست دلیل رّد پیشنهاد خودش و قبول پیشنهاد حجت را که هیچ تناسبی افسانه نداشت توجیه نماید.
    نفیسه بیتابانه گفت:
    -خواهش میکنم دایی ایرج،فکر چاره باشید،اگر افسانه خودش را میکشت بهتر بود تا دست به این خودکشی تدریجی بزند.
    ایرج خان پاسخ داد:
    -آخر او بچه نیست که خودش نداند دارد دست به چه کاری میزند،حتما پول و ثروت بی حساب حجت چشم عقلش را کور کرده،تو ناراحت نباش نفیسه،در عوض بعد از این مجبور نیستی بخاطر از دست دادن خانه ی پدریت اشک بریزی.
    نفیسه کوشید تا خشمش را آشکار نکند و پرسید:
    -دایی ایرج،یعنی شما اصلا ناراحت نیستید که افسانه دارد زن آقا حجت میشود؟یعنی اگر دختر خودتان داشت زن آقا حجت میشد همینطور خونسرد و بی اعتنا با این مصیبت برخورد میکردید؟
    ایرج به آرامی پاسخ داد:
    -اشتباه نکن نفیسه،این مصیبت نیست،اگر افسانه داشت زن یک جوان آس و پاس و بی پول میشد مصیبت بود.
    نفیسه این بار نکشید تا خشمش را انکار نکند و به لحن تندی پاسخ داد:
    -حق با افسانه بود،بی خودی وقتم را تلف کردم،آنچه که دارد زندگی ما را به آتیش میکشد برای شما اصلا اهمیت ندارد..
    ایرج دور شدن نفیسه را نظاره میکرد.امیر حسین که تا آن لحظه ساکت بود آهی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
    -سیب سرخ دارد نسیب دست چلاق میشود،اما آخر چرا؟
    ****

    فصل 20

    نفیسه داشت تجربه میاندوخت،تفاوتهای موجود،مابین افکار و احساست و عواطف افراد مختلف را مشاهده میکرد و به چشم میدید آنچه که داشت اتفاق میافتاد و برای او به اندازه ی همه ی زندگی ش ارزش داشت برای ایرج قابل درک نبود و یا قابل درک بود اما قابل اهمیت نبود و یا شاید هم همانطور که افسانه تصور میکرد نویدی بود برای اینکه دیگر خواهر زدههایش فشار بار مشکلاتشان را در حجره ی او بر زمین نخواهد گذشت.
    اینطور به نظر میرسید که برداشت دایی ش از این ازدواج،همان چیزی بود که بیان میکرد و حتی ترجیح میداد دخترش الهام هم به جای ازدواج با یک جوان تهی دست با آیندهای روشن،با پیر مرد توانگری چون حجت ازدواج نماید.
    نفیسه اکنون دیل ایجاد جراحتهای بیشمار در اطراف قلب پر آرزوی افسانه را احساس میکند.تجربهای که در آن روز نفیسه اندوخت،شاید اگر در مسیر عادی زندگی ش قرار میگرفت،سالها طول میکشید تا تجربه ش به این مرحله برسد.
    موقعی که از حجره ی دایی ش خارج شد،سر خرده و دلشکسته از عکس العمل او،به دامن خاله ش پناه آورد.
    الهه از دیدن چهره ی پریشان و چشمان پر اشکش یقین حاصل نمود که حجت خانه را تصاحب کرده است.برای اولین بار مستمع خوبی شد و به دقت به سخنانش گوش فرا داد و بعد از اینکه نفیسه حرفهایش را زد و اشکهایش را ریخت،الهه آهی کشید و گفت:
    -بیچاره افسانه....داره خودش رو فدا میکنه،تقصیر خودته،انقدر زار زادی و سرزنشش کردی،که واسه خاطره تو نمیفهمه داره چی داره به سر خودش میاره،یادت میاد چند روز پیش توی ایوون همین خونه چی از دهنت در اومد نثارش کردی که چرا میذاره خونه از دستتون بره؟
    نفیسه زاری کنان جواب داد:
    -انقدر دلم را نسوزنید خاله جون،میدانم اشتباه کردم.اما حالا فقط به من بگویید چطور باید جلوی این کار را بگیرم.
    -نمیدانام....فقط اون برادر بیاتفه و بی محبتم حرمت بچه های خواهر خدا بیامرزش را نگاه نمیداره و اصلا عین خیالش نیست که داره چی به سرشون میاد،از دست یه زن بی دست و پا مثل من چه کاری بر میاد،تو میخواهی من چی کار کنم،بیام بهش التماس کنم که این کار رو


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    111 - 120

    نکن خب اگه راضی شدی از خر شیطون بیا پایین اونوقت بازم خونه از دستتون میره الاخون والاخون میشین اونموقع بازم تو همینجور اشک میریزی و زاری میکنی میگی خاله حالا چیکار کنم من میدونم که این دختر بیچاره همه راههارو رفته که به اینجا نکشه این دیگه آخرین تلاششه اون داره فدا میشه که تو فدا نشی.
    -من این را میدانم خاله جون برای همین هم میخواهم جلوی اینکار را بگیرم.
    -بی فایده س عزیزم تو نمیتونی جلوی این کارشو بگیری چون دیگه راه دیگه ای نمونده.
    الهه هم درد افسانه را حس میکرد و هم درماندگیش را.
    آهی کشید و ادامه داد:اون میفهمه داره چیکار میکنه تو هم اینقدر گریه زاری نکن خدا رو چی دیدی حجت د سرد و گرم روزگارو چشیده شاید بتونه افسانه رو خوشبخت کنه چی بگم که دلم پر درده آخه من درد زندگی با یه جوون بی عاطفه و سر به هوا رو کشیدم تو و آفرین اونموقع خیلی بچه بودین و نمیدونین پدر آفرین واسه اینکه بتونه بره دنبال هوای دلش چی به سر من آورد تا از دستم خلاص بشه هم از دست من و هم از دست بچه های دسته گلش خدا میدونه چقدر اشک ریختم التماس کردم بلکه بخودش بیاد و اگه نمیتونه واسه من شوهر خوبی باشه لااقل بزاره سایه اش رو سر بچه هاش بمونه اما فایده نکرد که نکرد بعدش ما رو گذاشت و رفت بدنبال همون کسی که اونو از ما گرفت حالا سال به سال زنبابای بچه ها نمیزاره باباشون حال بچه هاشو بپرسه حالا میفهمی چی میگم نفیسه حجت عمری رو پشت سر گذاشته دیگه هوایی به سر نداره که بخواد بره به دنبالش بلکه بتونه خیلی از مشکلات شما رو هم حل کنه.
    آفرین داشت از یادآوری خاطرات تلخ زندگی گذشته مادرش که خاطرات تلخ زندگی گذشته خودش هم بود اشک میریخت.نفیسه از این متعجب بود که خاله اش هم تقریبا داشت همان حرفهایی را تکرار میکرد که داییش بیان کرده بود منتها با بیان و احساس دیگر.
    آنچه که از داییش بیان میکرد احساسی بود که از این ازدواج داشت اما آنچه خاله الهه بیان میکرد فقط برای این بود که میدانست دیگر نمیشود جلوی این وصلت نامانوس را گرفت و چاره ای جز این نمیدید که لااقل با این کلمات خواهر زاده در مانده اش را دلداری دهد.


    فصل 21

    افسانه مانند همه همسالانش آرزو داشت با لباس سفید عروسی بر سر سفره عقد بنشیند اما این در صورتی بود که داشت به ارزوهایش طلاییش جامه عمل میپوشاند ولی اکنون که به اجبار همراه زندگی مردی شد که نه از نظر سنی و نه از نظر افکار و احساسات کوچکترین وجه تشابهی با او داشت به خواست خودش بدون هیچ تشریفاتی این همراهی را آغاز مینمود.
    درست مانند محکومی بود که انتخاب نوع شکنجه را به عهده خودش گذاشته اند و میخواست با هر جان کندنی باشد ضربات سخت و کشنده نوع شکنجه ای را که انتخاب کرده است تحمل نماید.
    بعد از اینکه خطبه عقد در محضر خوانده شد حجت خوشحال از اینکه بدون آنکه مجبور باشد سر کیسه را شل کند به مراد دلش رسیده بهمراه همسرش به خانه پدری افسانه بازگشتند.
    حجت بدنبال نگاه گرم و مهرآمیز همسرش میگشت تا به کمک آن خلا تنهاییش را پر کند اما افسانه خودش آنجا بود ولی افکار و احساساتش در آنجا نبود نه به او مینگریست و نه وجودش را احساس میکرد نه به دنبال ستاره بختش میگشت که داشت به سرعت در پشت ابرهای سیاه و تیره پنهان میگردید و نه بدنبال خوشبختی که هر لحظه بیشتر از لحظه پیش ازاو فاصله میگرفت.
    حجت سرگردانی و گریز نگاهش را احساس کرد غم او به اندازه ای عمیق بود که حتی حجت با وجود موج شادی و شعفی که قلبش را به تلاطم واداشته بود آن را مشاهده میکرد.
    شکنجه ای که افسانه انتخاب کرده بود بر خلاف تصورش قابل تحمل نبود.موقعی که حجت با محبت کوشید تا دستش را در دست گیرد به گوشه دیگر اتاق پناه برد و ازاو فاصله گرفت.
    حجت با تعجب به حرکاتش نگریست و پرسید:تو از من بدت می آید اینطور نیست؟
    افسانه بدون اینکه به او بنگرد پاسخ داد:پدرم اگر زنده بود هنوز 50 سالش نشده بود یعنی بیش از 10 سال از تو کوچکتر بود.
    -میخواهی بگویی از من بدت می آید چون پیرم تو از من متنفری مگر نه؟
    -از تو متنفر نیستم از خودم متنفرم که تن به این ازدواج دادم تو دلیل این ازدواج را میدانی پس از من توقع محبت نداشته باش.
    حجت با تعجب پرسید:از تو توقع محبت نداشته باشم؟چرا؟!...منظورت چیست؟...من سالهاست که از که از بیمحبتی رنج میبرم اگر بدنبالت آمدم اگر خواستم چند صباحی را که از عمر رفته ام باقیمانده با من همراه شوی فقط بخاطر نیازی بود که به محبت داشتم حالا چطور از من میخواهی از تو توقع محبت نداشته باشم؟
    افسانه با صدای غم گرفته ای پاسخ داد:برایت متاسفم چون برای خرید متاعی که به آن نیاز داری بد کسی را انتخاب کرده ای مطمئن باش محبتی که تو میخواهی من نمیتوانم نثارت کنم وقتی پدرم مرد من فقط 12 سال داشتم و هنوز با تمام وجود نیازمند به نوازشها و محبتهایش بودم حتی سالها بعد از مرگش هم همیشه این نیاز را احساس میکردم شاید اگر میخواستی کمبود محبتی را که من سالها از آن رنج برده ام جبران کنی دستی را که به سویم دراز کرده بودی با اشتیاق میپذیرفتم اما بعنوان شریک زندگیم نه مرا ببخش و چنین چیزی از من نخواه.
    از ابر سیاه و تیره ای که ساعتها بروی سینه پردرد افسانه در انتظار بارش باران فشار می اورد رگبار تند و بی امانش را آغاز کرد از لحظه ای که باران اشکهایش آغاز شد دیگر نمیتوانست جلوی ریزش آن را بگیرد.
    حجت برای اولین بار در تمام مدت زندگیش اشکی که از دیده ای فرو میریخت غمی که در سینه ای نهان بود دلش را میسوزاند و برای اولین بار قلب خالی و تهی از احساسش مالامال از احساس گردید دیگر نگاهش به افسانه نگاه ارزومند مردی نبود که بخواهد وجودش را تصاحب نماید بلکه نگاه محبت آمیز پدری بود که بخواهد غبار غم از قلب پر اندوه فرزندش بزداید.
    اکنون دیگر حجت یقین حاصل نمود که در شناخت احساسی که نسبت به او داشته اشتباه کرده است.
    دلش میخواست میتوانست به نحوی نوع احساسی را که در آن لحظه به او داشت آشکار نماید اما مطمئن بود که افسانه باور نخواهد کرد و نخواهد پذیرفت که او دیگر میلی به تصاحبش ندارد.
    افسانه سر بزیر افکنده بود و هنوز داشت با صدای بلند میگریست حجت به آرامی بطرفش رفت موقعی که متوجه نزدیک شدنش شد سربلند کرد و دوباره به سرعت بطرف دیگر اتاق گریخت.
    حق با حجت بود بیان آنچه که در آن لحظه در قلبش میگذشت باورکردنش برای افسانه کار اسانی نبود اما حجت تصمیم داشت به نحوی احساسش را به او تفهیم نماید.
    بدون اینکه دیگر سعی در نزدیک شدن به او بنماید گفت:از من نترس بلند شو افسانه بلند شو و به اتاق خواهرت برو بعد از این میتوانی همیشه شبها پیش او بخوابی.
    افسانه با تعجب به او مینگریست آنچه که حجت میگفت برایش باورکردنی نبود چطور میشد باور کرد که حجت نخواهد از حق قانونیش استفاده کند چطور ممکن است راضی شود به این سادگی او را به حال خودش رها نماید.
    حجت تعجبش را احساس کرد و گفت:تعجب نکن افسانه مرا ببخش که بخاطر بدهی مادرت بر خلاف میل قلبیت وادارت کردم که به عقدم در آیی از این لحظه به بعد تو ازادی میدانم کار درستی نیست که شب عروسی ترکت کنم و بروم برای اینکه بدنام نشوی همینجا میمانم.
    افسانه مفهوم کلماتش را درک نمیکرد چطور میشد باور کرد مرد رباخواری که یک عمر با شکستن دلها و تصاحب مایملک ناچیز بدهکاران درمانده و مستاصل زندگی کرده است دست به چنین عملی بزند.با ناباوری پرسید:میخواهی بگویی که دیگر ناچار نیستم همسرت باشم؟!
    آهی کشید و پاسخ داد:همینطور است دیگر نمیخواهم همسرم باشی آنچه که من از تو میخواهم شاید توقع زیادی باشد اما در قبول و یا رد آن مختاری دلم میخواهد بگذاری بجای پدرت سایه ام بر سرت باشد هم بر سر تو و هم بر سر خواهرت و همینجا نزد شما بمانم.
    حجت دلبستگی به مال دنیا را از دست داده بود دلش میخواست آنچه که داشت متعلق به او باشد.
    مردی که اجاقش کور بود و نمیتوانست فرزندی داشته باشد بعد از گذشت سالها اکنون از دردی رنج میزد که ان درد را همیشه با خود داشت ولی هیچوقت سوزش زخمش باعث آزارش نمیشد و آن چنان نعمت بینیازی از مال دنیا وجودش را سرشار از لذت نموده بود که دیگر هیچ نیاز دیگری را احساس نمیکرد.
    در ان لحظه فقط نیاز به چیزی داشت که سالها خود را بی نیاز از آن میدانست و جز نیاز به مال دنیا هیچ نیاز دیگری در وجودش نبود.
    با بی صبری چشم به دهانش دوخته بود و در انتظار شنیدن پاسخش لحظه ها را میشمرد.
    اما بهمان اندازه که تغییر ماهیت این احساس برای خودش عجیب بود برای افسانه هم باور کردنش کار آسانی نبود.
    ناباورانه نگاهش کرد و گفت:باورم نمیشود درست فهمیده باشم چه میگویی اما اگر درست منظورت را درک کرده باشم میتوانی همینجا بمانی ازدواج من با تو بر خلاف میل نفیسه بود میدانم که اکنون چقدر افسرده و غمگین است.
    -پس بلند شو زودتر به نزدش برو شاید اگر حقیقت را بداند آرام گیرد اما فعلا بهتر است این مسئله رازی باشد بین من و تو و نفیسه فکر نمیکنی اینطور بهتر باشد؟
    افسانه برای اولین بار از لحظه آشنایی نگاهش را به از او ندزدید و به دقت به او نگریست اینبار نگاهش سرد و خالی از احساس نبود شاید اگر حجت به عمق دیدگانش مینگریست بارقه هایی از محبت را که داشت در ان جوانه میزد مشاهده مینمود.


    فصل22

    افسانه در طی مسیر زندگیش به بیراهه افتاده و از جاده اصلی منحرف شده بود و بدنبال یافتن مسیر درست دست و پا زنان تلاش میکرد بیشتر از جاده اصلی فاصله میگرفت و بیشتر به این حقیقت واقف میگردید که راه بازگشت بسته است.
    از آن روز که در ظاهر به عقد حجت در آمد و در اصل حجت او را به فرزندی پذیرفت بر خلاف تصور حجت غمی که در دلش لانه کرده بود در دلش باقی ماند با وجود اینکه هم خودش و هم خواهرش از رفاه کامل برخودار بودند و همه آنچه که حجت داشت متعلق به افسانه بود هیچ چیز راضی و قانعش نمیکرد.
    درست است که حجت از همان شب خود در بندش اسیر شد ولی او را از خود رها نکرد درست که افسانه میتوانست به عشقی که به تیمور داشت وفادار بماند اما نام حجت ورق دوم شناسنامه اش را سیاه کرده بود و با هیچ وسیله ای نمیتوانست این سند مهم را انکار نماید.
    واقعیتی که چون رازی سر به مهر مابین او و نفیسه و حجت وجود داشت از چشم دیگران پنهان ماند حتی الهه و ایرج خان هم او را همسر قانونی حجت میدانستند.در واقع همسر قانونیش هم بود و از روز همان عقد کنان به اتفاق کلثوم بخانه آنها نقل مکان نمود و اختیار کلیه داراییش را به دست او سپرد.
    هنوز چند هفته از اقامتش در انجا نگذشته بود که به فکر تعمیر اساسی خانه مورد علاقه همسرش افتاد و با وجود اینکه میدانست برای تعمیر این ساختمان مبلغ قابل توجهی را از دست خواهد داد اما دیگر اهمیت نمیداد آنچه که برایش اهمیت داشت این بود که شاید به این وسیله بتواند محبت افسانه را که بدست آوردنش به اندازه همه داراییش ارزش داشت بدست اورد.
    به همین جهت کلثوم در آنجا ماندنی شد و حجت به اتفاق افسانه و نفیسه موقتا بخانه سابق حجت منتقل شدند.کلثوم که از سالها پیش حتی قبل از جدایی از همسر اولش در آن خانه خدمت میکرد و به خصوصیات اخلاقیش اشنایی کامل داشت با تعجب به تغییر رفتارش مینگریست.
    صفیه خواهر حجت که تا همین چند ماه پیش خود را وارث ثروت بیکران برادرش میدانست اکنون ناباورانه داشت مرگ ارزوهای طلاییش را به چشم میدید و بدور از چشم او میکوشید تا از طریق کلثوم از وقایعی که در آن خانه میگذشت مطلع شود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    121تا 125ugly smiley
    کلثوم که زن حراف و ساده دلی بود،بدون اینکه از منظور صفیه برای این کنجکاوی اطلاعی داشته باشد،کلیه ی وقایعی را که در آنجا میگذاشت به اطلاع ش میرساند.
    موقعی که کدام با حرارت جریان تعمیر خانه را به او اطلاع داد،در مقابل چشمان حیرت زده ی صفیه از شنیدن خبر ولخرجی برادرش اضافه کرد:
    -اینکه چیزی نیست،آقا دیگه اختیار مال و دارایشو نداره،یعنی خودش نمیخواد داشته باشه،هر چی که از قبل داشته و هر چی که حالا درمیاره دو دستی تقدیم خانم میکنه و هر وقت که لازم باشه ازش پول تو جیبی میگیره.
    صفیه از شدت حسادت نمیتوانست در جای خود آرام گیرد و با قدمهای تند و شتاب زده طول و عرض اتاق را میپیمود و بی جهت به دور خودش میچرخید گفت:
    -سر پیری معرکه گیری،آن موقع که جوان بود به دنبال هوای دلش نرفت،به خاطر صنار،سه شاهی روزگار زن بدبختش رو سیاه کرد و آنقدر به او سخت گرفت که عطای زندگی با او را به لقایش بخشید و پی کار خودش رفت.معلوم نیست این دختره ی فرنگ رفته چه سحر و جادویی در کارش است که حجت غلام حلقه به گوشش شده است.
    -راستش خانوم جون یه چیزی بهتون بگم،اما به روی آقا نیارین که میدونین،افسانه خانم از وقتی که زن آقا شده با خواهرش نفیسه تو یه اتاق میخوابه.
    صفیه یکه ای خورد و ایستد و با تعجب گفت:
    -یعنی چی،....این چه جور زن گرفتن است،باورم نمیشود.
    -خوب منم اولش باورم نمیشد خانم جان.
    صفیه کمی فکر کرد و گفت:
    -یعنی میخواهی بگویی این دختر زن حجت شده که اختیار مال و ثروتش را به دست بگیرد و بردار بیچاره ی از همه جا بی خبرم دار و ندارش را به او میببخشد،تا بلکه بالاخره راضی شود شوهرش را به اتاقش راه دهد؟
    کلثوم دستپاچه شد و پاسخ داد:
    -من اینو نگفتم خانم جان،من اصلا نمیدونم چه خبره،اما شاید یه خبرایی باشه.من دیگه تو این خونه اختیاری ندارم و به دستور آقا گوش به فرمان خانم هستم،اما نمیدونم چرا خانم هیچ وقت خوشحال نیست،هیچ وقتم ندیدم شاد باشه و خنده به لبش بیاد،همیشه تو فکره.
    صفیه به شدت کنجکاو شده بود و میخواست هر طور شده از کار زن برادرش سر درورد،رو به کلثوم کرد و گفت:
    -حواست رو جمع کن کلثوم،باید هر طور شده سر از کار خانمت دربیاوری.من میخواهم بدانم توی آن خانه چه خبر است و چرا برادرم انقدر خام شده و اصلا چه بلایی سرش آمده که خودش هم نمیداند دارد چه کار میکند.
    به محض اینکه کلوسم از صفیه جدا شد،از پر حرفی ش پشیمان گردید،افسانه زن خوب و مهربانی بود و بعد از ازدواج با آقایش همیشه به او محبت میکرد و نمیگذاشت از نظر مادی،به او سخت بگذرد،ولی حرفهایی که نباید زده شود،زده شده بود و دیگر نمیتوانست آنها را از ذهن صفیه پاک کند،اما ثروتی که در اثر خرج نکردن و روی هم انباشتن،روز به روز بر حجمش افزوده میشد و درخشش آن از دور دیدگان صفیه را کور میکرد،برای افسانه کوچکترین ارزشی نداشت،نه در فکر تصاحبش بود و نه به فکر بر باد دادنش.
    بین افکاری که او در سر داشت با افکاری که صفیه و کلثوم میپنداشتند که در سر دارد،فرسنگها فاصله بود.
    اکنون افسانه آزاد بود تا قفل صندوقچه ی مهر و موم شده در گوشه ی قلبش را بگشاید و هم به احساست و عواطفش و هم به خاطراتش که قبلان خیال داشت آنها را برای همیشه در گوشه ی آن جعبه کوچک،مدفون نماید،مجال جلوه گری دهد.به تیمور بیاندیشد و جوانههای امید و آرزوهایش را که در آستانه ی خشک شدن بود،از خشک سالی نجات دهد،اما به درستی نمیدانست آیا هنوز این حق را دارد که به تیمور بیاندیشد و به احساسی که به او داشت،مجال خودنمایی بدهد،یا نه.
    *****
    فصل 23

    به همان اندازه که تیمور از افسانه دور بود،به همان اندازه هم از گرفتاریها و مشکلاتی که از لحظه ی بازگشت به ایران از هر طرف احاطه ش کرده و داشت زندگیش را به آتیش میکشید،بی اطلاع بود.
    نه فشار بار مشکلات را به روی شانههایش مشاهده میکرد و نه صدای فریادهای دردش را میشنید،فقط از دوریش رنج میبرد و نمیتوانست به زندگی عادیش ادامه بدهد.درست است که هر روز باری از کتاب را زیر بغل میگرفت و روانه ی دانشگاه میشد،ولی نه در سر کلاس درس میتوانست حواسش را به آنچه که باید میاموخت متمرکز نماید و نه در محل کارش دل به کار میداد.هوای افسانه را داشت و هر چند هفته یک بار مقداری از درامد ماهیانه ش را بابت تماس تلفنی با او میپرداخت.
    بعد از آخرین تلفنش به ایران که افسانه از او خواست،چون ممکن است چند روز دیگر مجبور به ترک آن خانه شوند،دیگر با او تماس نگیرد،چیزی نمانده بود که تیمور هم مانند او راهی ایران شود،اما عشقی که به ادامه ی تحصیل و دریافت دانشنامه ش داشت،نیروی اراده ش را در هم شکست.
    عشق تیمور به او،در مقابل قدرت عشق،به بنیان نهادن پایههای زندگی آینده ش که در تصورش بنیان زندگی مشترک آینده ی آن دو بود مقاومت نمود و پای رفتنش را سست کرد.
    تیمور به آشیانه باز نگشت و در ویان ماندنی شد و به امید لحظهای نشست که شاید معجزه شود و افسانه بتواند به آشیانه بازگردد.
    تیمور داشت آرزو میکرد که افسانه مجبور نشود خانه ی پدریش را از دست بدهد.او این آرزو را میکرد و نه میدانست که به همین زودی به آرزویش رسیده و نه از قیمتی که افسانه برای رسیدن به این آرزوی او پرداخته است اطلاع داشت.
    در جان کندن لحظات سخت انتظار،هیچ دشنهای برای کشتن آن دقایق دیر گذر،کاری تر از یادآوری خاطراتش نبود،خاطره ی گریز افسانه از سالن رقص و بعد از آن خاطره ی گردش روز یکشنبهای که با او و چند نفر از همکلاسی هایشان به بیرون از شهر رفته بودند و موقع عبور از جلوی تاکستان،افسانه فریادی از شوق کشید و گفت:
    -خدای من،برگ مو.
    و بعد آنها را تشویق کرد که در کندن درخت برگ درخت کمکش کنند.آنها با تعجب به این هوسش مینگریستند و برایشان ذوق و شوقی که او برای کندن برگها از خود نشان میداد عجیب و تا حدی مضحک به نظر میرسید.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    126 - 135
    می رسید.
    موقعی که افسانه تعجبشان را مشاهده نمود گفت:
    - ما در مملکت خودمان از این برگها غذای لذیذی درست می کنیم.
    و بعد از آنها دعوت کرد که فردای آن روز برای خوردن غذای تهیه شده از این برگها به خانه اش بیایند.
    البته هیچکدام از آنها جرأت شرکت در این مهمانی و خوردن غذائی که از برگ درخت مسموم تهیه شده بود را نداشتند و فقط فردای روز مهمانی مرتب زنگ تلفن به صدا در می آمد و می خواستند مطمئن شوند که آنها در اثر خوردن آن برگها مسموم نشده اند.
    ایکاش می توانست زندگی را در همان لحظات متوقف سازد، اما همه لحظات عمر گذشته که اکنون از یادآوری شیرینش آه می کشید، همان لحظاتی بودند که یکزمان آرزو می کرد زودتر بگذرند و با گذشتنش عمر رفته را می شمرد و به سرعت از دقایق عمر مانده بر می داشت و بر عمر رفته می افزود.
    هر روز بعد از بازگشت از محل کارش با سکه هایی که به زحمت به روی هم انباشته نموده بود داخل باجه تلفن می شد و به امید اینکه بتواند با افسانه تماس بگیرد به گرفتن شماره می پرداخت اما خانه در دست تعمیر بود و هیچکس گوشی را بر نمی داشت.
    تیمور ناامیدانه تصمیم گرفت آنقدر به خانه سابق افسانه زنگ بزند، تا بالاخره یک نفر پیدا شود که گوشی را بردارد و پاسخش را بدهد که چه به سر ساکنان قبلی خانه آمده است.
    درست در روزی که خانه آماده سکونت شد، بعد از چیدن وسائل و آماده نمودنش برای بازگشت اهالی منزل، به محض اینکه کلثوم تلفن را وصل کرد، زنگ آن به صدا درآمد و تیمور بعد از دو ماه سماجت آنچه را که می خواست بداند، دانست.
    کلثوم در پاسه تیمور که گفت:
    - افسانه خانم.
    گفت:
    - با افسانه خانوم کار دارین؟ اینجا نیستن آقا.
    - پس کجا هستن؟
    - خونه آقا حجت، آقا حجت واسه خاطر خانوم خونه رو تعمیر کردن، خانوم هم با نفیسه خانوم رفتن خونه سابق آقا، حالا تعمیرش تموم شده، قراره فردا برگردن خونه خودشون.
    - مگر خانه گرو نبود؟
    - چرا بود، اما در گرو خود آقا حجت، حالا دیگه همه چیز آقا در گرو افسانه خانومه.
    تیمور با تعجب پرسید:
    - آقا حجت دیگر کیست؟!
    - شوهر افسانه خانوم... شما کی هستین، به خانوم بگم کی زنگ زد؟
    تیمور به سئوالش پاسخی نداد، با دستی لرزان گوشی تلفن را سر جایش گذاشت و از باجه بیرون آمد.
    قدمهایش پیش نمی رفت حرفهای کلثوم برایش باورکردنی نبود، یعنی ممکن است به خاطر یک خانه قدیمی و کم ارزش، افسانه هم تیمور و هم همه آرمانها و آرزوهایش را به دست فراموشی سپرده باشد و یا شاید هم آرزوهای طلائیش را در میان سکه های طلای پیرمرد رباخواری که زندگی آنها را به بن بست کشانده بود جستجو می کرد.
    به کنار کانال دانوب رسید و ایستاد، اما دیگر نه منظره زیبای رودخانه و نه آوای سمفونی دانوب آبی و نه یادآوری خاطره ی تاکستان و چیدن برگ مو، هیچکدام شکوه و جلوه ای برایش نداشت.
    آرزو کرد ایکاش برگ درختی که آن روز خورده بودند مسموم بود و هر دو را می کشت، تا امروز مجبور نباشد بر مزار آرزوهای بر باد رفته اش اشک حسرت بریزد.

    *****


    فصل بیست و چهارم

    از وقتی حجت تغییر رفتار داد و به جای اینکه به دنبال به دست آوردن و روی هم انباشتن سکه های زرش باشد، به دنبال به دست آوردن و روی هم انباشتن ذرات محبت افسانه بود، کم کم افسانه هم تغییر رفتار داد و به جای آنکه وجود حجت را نادیده گیرد و او را به هیچ شمارد، محبتهایش را احساس کرد و آن را پذیرفت.
    در روزهای اول با هم زیستن در یک خانه و در زیر یک سقف افسانه از حجت واهمه داشت و به درستی نمی توانست ماهیت محبتی را که او ابراز می کرد تشخیص دهد و باور کند در آنچه که حجت به آن تظاهر می کرد، صادق می باشد و احساساتی که آشکار می نمود، همان احساسی باشد که در دل داشت.
    بعد از اینکه حجت در مقابل چشمان حیرت زده و ناباور اطرافیان اختیار همه دارائیش را به افسانه سپرد و بعد از اینکه خانه مورد علاقه اش را که از مدتها پیش آرزوی تعمیرش را داشت، تعمیر کرد، کم کم افسانه به او وابسته شد و دیگر نه تنها وجودش را نادیده نمی گرفت بلکه آن را احساس هم می کرد.
    ولی این دلیل نمی شد که افسانه به دنبال راهی برای گسستن پیوند صوری که با حجت بسته بود نباشد، گرچه به خوبی می دانست که حتی گسستن این پیوند هم نمی تواند نام حجت را از صفحه دوم شناسنامه اش پاک کند و با وجود اینکه در واقع او هیچوقت همسر حجت نبود، اما از نظر همه اطرافیانش به غیر از نفیسه، همسر او محسوب می شد.
    حجت در گسستن این پیوند نه تنها عجله ای نداشت، بلکه اصلاً به فکر آن هم نبود و به نظرش می رسید برای اینکه بتواند افسانه را برای خود حفظ کند چاره ای جز این ندارد که او در ظاهر همسرش باقی بماند.
    گرچه افسانه آنچه را که در دل داشت به زبان نمی آورد، اما حجت می دانست که او به دنبال راه گریز می گردد.
    موقعی که خانه تعمیر شد و آنها دوباره به آنجا بازگشتند افسانه این امید را داشت که بتواند به طریقی با تیمور تماس گیرد و حوادثی را که در این مدت برایش اتفاق افتاده است، برایش حلاجی نماید.
    افسانه گوش به زنگِ، زنگ تلفن بود، غافل از اینکه زنگ سرنوشتش قبل از بازگشت مجدد او به خانه به صدا درآمده ولی کلثوم که از اهمیت این نزگ بی خبر بود فراموش کرده در مورد آن با او سخن گوید.
    ماهها در بی خبری از تیمور گذشت، افسانه در انتظار تماس تیمور لحظه ها را می شمرد، اما خودش هم نمی دانست اگر او تماس بگیرد، چطور می تواند حوادثی را که اتفاق افتاده برایش توجیه نماید، مطمئن بود که تیمور باور نخواهد کرد و او را نخواهد پذیرفت.
    از کاری که کرده بود پشیمان شد، خانه ای که برای حفظ آن این محنت را به جان خریده بود، دیگر برایش آن ارزشی را که باید داشته باشد، نداشت.
    او با حفظ آن خانه می خواست خاطره هایش را برای خود حفظ کند، اما اکنون می دید که با این کارش دارد خاطره هایش را به نابودی می کشاند.
    برخلاف افسانه، نفیسه در این خانه شاد بود و بدون توجه به زخم دل خواهرش، هم زندگیش را می کرد و هم از زندگیش لذت می برد.
    صفیه که جز برادرش کسی را نداشت و قبل از ازدواج او با افسانه لااقل هفته ای یکبار به دیدنش می آمد، بعد از ازدواج مجدد حجت کمتر به آنجا رفت و آمد می کرد، اما در عوض می کوشید تا از هر فرصتی برای اینکه از طریق کلثوم از آنچه که در آن خانه می گذشت مطلع شود، استفاده نماید. با وجود اینکه کلثوم تصمیم گرفته بود او را در جریان وقایعی که در آنجا می گذشت قرار ندهد، اما نتوانست این واقعیت را از او پنهان کند که هنوز خانمش در اطاق خواهرش می خوابد.
    بالاخره صفیه طاقت نیاورد و یک روز که حجت به تنهائی به دیدنش آمده بود گفت:
    - شنیده ام که زنت شبها توی اطاق خواهرش می خوابد. این چه جور زن گرفتن است داداش؟
    حجت یکه ای خورد و پاسخ داد:
    - تو که می دانی من شبها چقدر خُر و پُف می کنم، افسانه خوابش خیلی سبک است و نمی تواند با آن سر و صداهائی که من راه می اندازم خواب راحتی داشته باشد، خودم پیشنهاد کردم که با خواهرش بخوابد.
    صفیه ناباورانه پرسید:
    - فقط همین؟
    حجت به تندی پاسخ داد:
    - خوب که چی؟... منظورت چیست؟ اصلاً چه کسی این مزخرفات را به تو گفته؟، معلوم می شود بدون اینکه بدانم توی خانه ام جاسوس دارم.
    - وقتی می بینم برادر بیچاره ام خودش را آلت دست یک دختر جوان اما خیلی زرنگ کرده، ناچارم توی آن خانه جاسوس داشته باشم، تو که آنقدر خام نبودی داداش.
    حجت پرخاش کنان پاسخ داد:
    - من خام نیستم خواهر، تو هم بهتر است به جای اینکه در زندگی من جاسوسی کنی و برایم دل بسوزانی به فکر زندگی خودت باشی.
    - تو برادر منی و زندگی تو زندگی من هم هست.
    حجت پوزخندی زد و گفت:
    - از کی تا حالا اینقدر عزیز شده ام، آن موقع که زن نگرفته بودم برای تنهائیم دل نمی سوزاندی، حالا که زن دارم و احتیاج به دلسوزی ندارم چرا دلت می سوزد؟
    حجت علت سوزش دل خواهرش را می دانست، اما نمی خواست آن را به زبان آورد.
    یک زمان خودش هم مانند صفیه به این فکر بود که بعد از مرگش خواهرش وارث ثروت هنگفتش خواهد شد، اما اکنون اطمینان داشت دیناری از آن را برای او نخواهد گذاشت و همه ی آنچه را که داشت به افسانه خواهد بخشید.
    صفیه سرزنش کنان گفت:
    - داداش فکر نمی کنی این زن به جای دخترت است و به هوای مال و ثروت زن تو شده، مثل اینکه یادت رفته چند سال داری، چه کسی می تواند باور کند یک دختر بیست و دو ساله به خاطر وجود خودت قبول کرده زنت بشود.
    حجت دلش می خواست می توانست پاسخ دهد در واقع جای دخترم هم هست، اما نمی خواست حس کنجکاویش را تحریک کند و وادارش نماید برای دانستن واقعیت پافشاری بیشتری نماید.


    ****

    فصل بیست و پنجم

    تیمور فرسنگها به دور از افسانه، هم درسش را می خواند و هم زندگیش را می کرد. دیگر نه سودای افسانه را در سر داشت و نه اندیشیدن به او تمام لحظات زندگیش را به خود اختصاص می داد، نه انتظاری داشت که برای کشتن لحظاتش با نیش خنجر خاطره ها به جنگش بشتابد و نه آرزوئی که برای رسیدن به آن با دیگر خواسته هایش به مبارزه برخیزد.
    تنها سودائی که در سر داشت این بود که هر چه زودتر دانشنامه اش را بگیرد و به وطنش بازگردد.
    افسانه هم فرسنگها به دور از تیمور داشت زندگیش را می کرد، اما برخلاف تیمور اندیشیدن به او تمام لحظات زندگیش را به خود اختصاص داده بود.
    موقعی که نفیسه دیپلمش را گرفت و خانه نشین شد، افسانه امیدوار بود که هر چه زودتر بتواند خواهرش را شوهر دهد و به طریقی حجت را وادار نماید تا قفل زنجیزی را که به دست و پایش بسته بگشاید و آزادش نماید، تا او بتواند برای ادامه تحصیلاتش به وین بازگردد.
    برای او بازگشت به وین و ادامه تحصیل، نوید بازیافتن تیمور را می داد، اما تا وقتی که نفیسه سر و سامان نمی گرفت، نمی توانست چنین سودائی به سر داشته باشد.
    افسانه ناباورانه مشاهده می کرد از وقتی که ظاهراً همسر حجت شده، دیگر درِ خانه زن دائیش به رویشان بسته نیست، نادره با روی باز از آنها استقبال می کد و از هر فرصتی برای رفت و آمد با حجت و همسرش استفاده می نمود، محبتی که اگر بعد از فوت مادرش فقط گوشه ای از آن نثار او و نفیسه می گردید، افسانه مجبور نمی شد همه زندگیش را به قمار بگذارد.
    اکنون او دیگر نیازی به این محبت نداشت، اما درست از زمانی که او دیگر این نیاز را احساس نمی کرد، آنها آن را احساس می کردند و به رفت و آمدشان ادامه می دادند.
    اما امیرحسین، بعد از آن روز که از نفیسه خبر ازدواج قریب الوقوع افسانه با حجت را شنید، دیگر حاضر نشد با او روبرو شود و چند ماه بعد از عروسی آنها، امیرحسین هم با دختری که مادرش برایش در نظر گرفته بود، ازدواج کرد. الهه برخلاف خانواده برادرش، معیار محبتش به افسانه و نفیسه با سکه های زر محک زده نمی شد، خواهر زاده هایش را دوست می داشت و از هر فرصتی برای نشان دادن محبتش به آنها استفاده می کرد.
    نفیسه و آفرین مانند سابق اکثر اوقاتشان را با هم می گذراندند یک


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    136تا 140
    روز موقعی که آفرین به دیدنشان آمده بود موقع خداحافظی افسانه احساس کرد که چشمانش از شدت گریه سرخ شده است،با تعجب از نفیسه پرسید:
    -اتفاقی افتاده؟مثل اینکه آفرین زیاد سر حال نبود؟
    نفیسه با تاثر پاسخ داد:
    -آرش میخواهد شوهرش بدهد،ولی آفرین راضی نیست و مقاومت میکند.
    -که اینطور....خاله الهه چی؟او هم مخالف این ازدواج است یا نه؟
    نفیسه آهی کشید و پاسخ داد:
    -تو که میدانی خاله الهه همیشه طرف پسرش است،مردی که آنها برایش انتخاب کرده اند از دوستان خود آرش است.
    -ایرادش چیست که آفرین قبول نکرده؟
    -راستش از وقتی که خاله الهه از شوهرش جدا شده،آرش همیشه کوشیده تا آفرین را تحت نفوذ خودش داشته باشد،آفرین به دنبال وسیلهای است تا بندهایی را که آرش به دست و پایش بسته پاره کند و بگریزد و آرش به دنبال وسیلهای میگردد تا به کمک آن،این بندها را محکم تر ببندد.
    افسانه پرسید:-آفرین کسی را زیر سر دارد؟
    -تا آن جایی که من میدانم نه،البته دلش میخواهد هر چه زودتر شوهر کند و از دست سخت گیریهای برادرش و پشت چشم نازک کردنهای زن برادرش خلاص شود.
    افسانه با تعجب پرسید:
    -مگر لطیفه برایش پشت چشم نازک میکند؟من نمیدانستم.
    -من هم نمیدانستم،اما رفکین این طور فکر میکند بیشتر این لطیفه است که به شوهرش فشار میاورد تا زودتر آفرین را شوهر دهند.از وقتی آرش زن گرفته در اثر تحریک زنش بیشتر به دست و پای آفرین میپیچد و سر به سرش میگذرد.
    افسانه با تاثر گفت:
    -بیچاره آفرین...با این حرفهایی که تو میزانی به نظر من هر چه زود تر شوهر کند،بهتر است.
    -من هم همین فکر را میکنم،البته عقیده ی آفرین هم همین است،اما خیال ندارد زن مردی که برادرش انتخاب کرده بشود.امروز اشک ریزان به من گفت که هرگز زیر بار این ازدواج تحمیلی نخواهد رفت.
    -پس این روزها نباید زیاد دور و بر خاله الهه پلکید،میتونم مجسم کنم که الان چقدر کلافه است.
    -تقصیر خودش است،نباید اختیار دخترش را به دست آرش و زنش میداد،آفرین که بچه نیست،چرا نباید از خودش اختیاری داشته باشد.
    افسانه به تندی گفت:
    -ساکت...تو که درد خاله الهه را نمیدانی،پس بیخود در موردش اینطور قضاوت نکن.مقی که پدر آفرین به دنبال هوای دلش رفت،او فقط پنج سال داشت و همین آرش که حالا آقا بالا سر همه ی آنها شده پانزده سال بیشتر نداشت،خاله برای اینکه آنها به ثمر
    ،من میدانم که هیچ کس کمکش نکرد،نه شوهر از خدا بی خبرش که از همان روز که ترکشان کرد وجودشان را از یاد برد و نه دایی ایرج که میدانست خواهرش نیز به کمک دارد.
    نیازی که خاله ش به کمک برادرش داشت نیازی را که آنها یک زمان به کمک داییشان داشتن به یاد نفیسه آورد،همان نیازی که اگر برآورده میشد خواهرش مجبور نمیشد جوانیش را در گروی زندگی با مردی بگذرد که نه میتوانست همسرش باشد و نه میخواست دیگران به این واقعیت که او همسرش نیست واقف گردند.
    *****

    فصل 26

    افسانه احساس میکرد حجت دیگر آن شور و حال سابق را ندارد،غروبها موقعی که حجره را میبست و به خانه باز میگشت،بلافاصله بعد از خوردن غذا،به جای آنکه چون شبهای گذشته با افسانه و نفیسه به گفتگو نشیند،هنوز سفره را جمع نکرده بودند که کسالت را بهانه میکرد و به اتاقش میرفت و میخوابید.
    صبحها با احساس کسلت و با زحمت از خواب بر میخواست و تمایلی به رفتن به حجره و انجام کار روزانه نداشت.
    تصور افسانه این بود که این کسالت موقتی است و به زودی او حال عادی خود را باز خواهد یافت.
    شروع بیماری حجت درست مصادف با زمانی بود که آفرین مبارزه ی سختی را برای فرار از ازدواج تحمیلی با خانواده ش آغاز کرده بود،آرش برای اینکه او را وادار کند که تن به خسته ش دهد با شدت بیشتری رفت و آمدش را کنترل میکرد و حتی به او اجازه نمیداد برای دیدن نفیسه به خانه ی آنها برود.
    نفیسه درد و رنج آفرین را احساس میکرد و با وابستگی شدیدی که بین آنها وجود داشت بدون آنکه با او باشد از غمش غمگین میشد و با یادآوری چشمان گریانش،مردمک دیدگانش در دریایی از اشک غوطه ور میگردید.
    در غروب یکی از روزهای اولین هفته ی آغاز فصل پائیز،موقعی که افسانه در انتظار بازگشت حجت از حجره،از پشت پنجره به بیرون مینگریست و برگهای خوش و رنگ باخته را تماشا میکرد که با اولین وزش باد پائیزی،یکی پس از دیگری از شاخه جدا شده و به زمین میافتند و همراه باد به اطراف پراکنده میشوند،اتومبیل حجت از روی برگهای از شاخه جدا شده و پراکنده گذشت و در کنار در متوقف شد،افسانه از دور متوجه چهره ی رنگ پریده و قدمهای لرزان حجت گردید که داشت به طرف ساختمان پیش میامد،با نگرانی از پله ها پائین رفت و به روی پله های ساختمان به او رسید و پرسید:
    -چی شده حجت؟حالت خوب نیست؟
    صدای گرفته و خسته ش به زحمت شنیده میشد:
    -نه افسانه کمکم کن به رختخواب بروم.
    افسانه زیر بازویش را گرفت و او را از پله ها بالا برد و روی تخت خوابند و با نگرانی پرسید:
    -چرا فکری به حال خودت نمیکنی؟تو مریضی،مدت هاست که من احساس میکنم حال خوشی نداری،بهتر است دکترت را خبر کنم.
    از جا برخاست و به طرف تلفن رفت،حجت با صدای ضعیفی


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بيشتري رفت و آمدش را كنترل مي كرد و حتي به او اجازه نمي داد براي ديدن نفيسه به خانه آنها برود.
    نفيسه درد و رنج آفرين را احساس مي كرد و با وابستگي شديدي كه بين آنها وجود داشت بدون آن كه با او باشد از غمش غمگين مي شد و با يادآوري چشمان گريانش، مردمك ديدگانش در دريايي از اشك غوطه ور مي گرديد.
    در غروب يكي از روزهاي اولين هفته آغاز فصل پاييز، موقعي كه افسانه در انتظار بازگشت حجت از حجره، از پشت پنجره به بيرون مي نگريست و برگهاي خشك و رنگ باخته را مشاهده مي كرد كه با اولين وزش باد پاييزي، يكي پس از ديگري از شاخه جدا شده و به زمين مي افتند و همراه باد به اطراف پراكنده مي گردند، اتومبيل حجت از روي برگهاي از شاخه جدا شده و پراكنده گذشت و در كنار در متوقف شد، افسانه از دور متوجه چهره رنگ پريده و قدم هاي لرزان حجت گرديد كه داشت به طرف ساختمان پيش مي آمد، با نگراني از پله ها پايين رفت و به روي پله هاي ساختمان به او رسيد و پرسيد:
    - چي شده حجت؟ حالت خوب نيست؟
    صداي گرفته و خسته اش به زحمت شنيده مي شد:
    - نه افسانه، كمكم كن به رختخواب بروم.
    افسانه زير بازويش را گرفت و او را از پله ها بالا برد و روي تخت خواباند و با نگراني پرسيد:
    - چرا فكري به حال خودت نمي كني؟ تو مريضي، مدتهاست كه من احساس مي كنم حال خوشي نداري، بهتر است دكترت را خبر كنم.
    از جا برخاست و به طرف تلفن رفت، حجت با صداي ضعيفي صدايش كرد و گفت:
    - نه احتياجي نيست، من الآن دارم از پيش دكترم مي آيم.
    افسانه به طرف او برگشت و گفت:
    - پس رفتي دكتر؟ چرا به من نگفتي با تو بيايم؟ دكتر چه گفت؟ به من بگو.
    - چيز مهمي نيست نگران نباش، حالم خوب مي شود.
    - داروهايت كو؟ حتماً دكتر برايت نسخه نوشته.
    - نه ننوشته، قرار است فردا بروم آزمايش.
    افسانه با تعجب پرسيد:
    - حتي يك مسكن هم نداد كه بتواني درد را تحمل كني؟
    حجت با تعجب نگاه بي حالتش را به او دوخت و گفت:
    - يعني تو برايم نگراني؟ باورم نمي شود!
    - البته كه نگرانم، چرا باورت نمي شود؟
    فكر مي كردم تحملم را نداري و از اين كه با خودخواهيم و به خاطر دل خودم تو را در قفس خانه ام به بند كشيده ام از من نفرت داري.
    افسانه از او متنفر نبود ولي همان طور كه حجت احساس مي كرد از اين كه او را در قفس خانه خودش به بند كشيده بود نمي توانست حجت را ببخشد.
    اما اكنون وقتش نبود در اين مورد با او سخن گويد، حجت به شدت خسته بود و بيمار و احتياج به استراحت داشت، پتو را به رويش كشيد گفت:
    - هوا سرد شده و سرما مي خوري، سعي كن خوب استراحت كني.
    حجت با صدايي كه به زحمت از گلويش خارج مي شد، سؤالش را تكرار كرد و گفت:
    - جوابم را ندادي افسانه، حدسم درست است يا نه؟
    - البته كه حدست درست نيست، در اين دو سالي كه به خواست تو، ما زير يك سقف زندگي مي كنيم، هميشه به من و خواهرم محبت كردي، دليلي ندارد كه از تو متنفر باشم، ولي من هدف ديگري را در زندگيم دنبال مي كردم، اما حالا نه وقتي حالت بهتر شد در موردش با هم صحبت خواهيم كرد، فعلاً ديگر جواب سؤالت را نمي دهم، وقتش است كه بخوابي و استراحت كني، موقع شام بيدارت مي كنم.


    27

    نتيجه آزمايش بيماري حجت را مشخص نكرد و براي پي بردن به علت دردهاي شديد او در ناحيه كبد و شكم و ضعف و بي حاليش، نياز به عكس برداري و معاينات بيشتر بود.
    از يك طرف افسانه به اندازه اي درگير بيماري حجت شده بود كه كمتر فرصت مي كرد به دردي كه خود در دل داشت بينديشد، از طرف ديگر حصاري كه آرش به دور آفرين كشيده بود و حتي به او اجازه نمي داد به كارش در شركتي كه جديداً در آنجا استخدام شده ادامه دهد و كاملاً تماسش را با خارج از خانه قطع كرده بود، نفيسه را مي آزرد و به دنبال راهي براي نفوذ به داخل اين حصار مي گشت و براي يافتن اين راه به افسانه متوسل شد و به او گفت:
    - آنها به من اجازه نمي دهند آفرين را ببينم، شايد تو بتواني به ديدنش بروي.
    افسانه پاسخ داد:
    - فكر نمي كنم كار درستي باشد، ممكن است آرش جلويم را بگيرد و سنگ روي يخ شوم.
    - خوب اگر نتواني او را ببيني، لااقل مي تواني از حالش باخبر شوي، خواهش مي كنم افسانه تو به ديدنش برو.
    افسانه به ناچار گفت:
    - باشد حالا كه اصرار داري مي روم، اما تو مي داني من چقدر گرفتارم، حجت حالش خوب نيست و به من احتياج دارد.
    - مي دانم، قول مي دهم تا تو بيايي تنهايش نگذارم.
    افسانه از خصوصيات خاص اخلاقي آرش اطلاع داشت و مي دانست كه اگر او تصميم گرفته باشد نگذارد آفرين با دنياي خارج ارتباط برقرار كند، تلاش نفيسه بيهوده خواهد بود، با وجود اين به اصرار نفيسه به ناچار به بهانه ملاقات خاله اش به ديدن آنها رفت.
    الهه به محض ديدنش سر درد دلش باز شد و گفت:
    - كار خوبي كردي اومدي، فقط تو بودي كه گاهي به ما سر مي زدي، ولي از وقتي زن حجت شدي و با از ما بهترون معاشرت مي كني ديگه تو هم پاك ما رو فراموش كردي.
    - اشتباه نكنيد خاله جون، شما كم لطف شديد و كمتر به سراغ ما مي آئيد، گاهي آفرين به نفيسه سر مي زد كه مدتي است اصلاً پيدايش نيست.
    - پس تو نمي دوني تو اين خونه چه خبره، شب و روزم يكي شده، نه خواب دارم، نه خوراك.
    - آخر چرا خاله جون، ديگر چه اتفاقي افتاده؟
    - تو نمي داني اين دختر چه به روزم مي آره، واسه خاطرش جون كندم، به خودم سختي دادم تا اونو به ثمر برسونم. هنوز دهنش بوي شير مي ده اومده جلوي مادرش وايساده، سينه سپر كرده كه من اختياردار خودم هستم، هيچ كس نمي تونه واسم تكليف معين كنه، اون از بچگي همين جور عاصي و سركش بود، وقتي پدرش به دنبال اون ورپريده، ما رو گذاشت و رفت و ديگه سايه اش رو سرش نبود شادي هم تو دلش نبود، هميشه دلش پر غم بود ولي نمي خواست غمش رو بروز بده، اما از من نمي تونست پنهونش كنه، من مي فهميدم چشه، ولي اون خيال مي كرد كه نمي فهمم، با خودم مي گفتم بچه اس، فراموش مي كنه، يعني جاي خالي باباشو فراموش كرد، اما كمبود محبتهاشو نتونست فراموش كنه، وقتي دائي شو مي ديد كه بچه هاش از سر و كولش بالا مي رن دلش مي گرفت، اون محبت منو داشت اما اونو احساس نمي كرد، يا شايدم مي كرد؛ ولي اون چيزي رو كه در اختيارش بود نمي خواس، اون چيزي رو مي خواس كه هيچ وقت نمي تونس داشته باشه. اون باباي از خدا بي خبرش سالي يه بارم حالشو نمي پرسه، شايدم دلش مي خواد بپرسه اما زنش نمي ذاره، اصلاً من نمي دونم اين پسره از كجا پيداش شد، چه جوري سر راهش قرار گرفت كه آرش ديگه از پسش بر نمياد.
    افسانه با تعجب پرسيد:
    - كدوم پسر خاله جون؟!
    - همون پسره كه قاپشو دزديده، يه كاري كرده كه ديگه آرش هم حريفش نيس، يعني تو و نفيسه خبر نداشتين؟
    - من كه خبر نداشتم، فكر نمي كنم نفيسه هم خبر داشته باشد.
    - مدتيه آرش به من فشار مي آره كه شوهرش بده، يه مرد خوب و اسم و رسم دار واسش پيدا شده كه مي خواد باهاش عروسي كنه، اما آفرين زير بار نمي ره، تا همين چند روز پيش فقط مي گفت نمي خوام شوهر كنم، اما حالا مي گه، من فقط زن مردي مي شم كه خودم انتخابش كنم، من نمي دونم تا چه حد به عرفان وابسته شده، ولي فكر نمي كنم به اون وابسته شده باشه، واسه اينه كه مي خواد من و آرش رو عذاب بده، تو باهاش حرف بزن افسانه، شايد به حرفت گوش بده، بهش بگو يه روز از اين كارش پشيمون مي شه، اما شايد اون موقع ديگه پشيموني سودي نداشته باشه، بهش بفهمون راهي كه مي ره درس نيس.
    - فايده نداره خاله جون، آفرين به حرف من گوش نخواهد كرد، نه به حرف من و نه به حرف نفيسه يا كس ديگر، او تصميمش را گرفته، بهتر است بيخود سعي نكنيد مردي را كه دوست ندارد به او تحميل كنيد.
    الهه به تندي گفت:
    - تو هم كه داري حرفاي اونو تكرار مي كني، اون از همون بچگي از اختيار من خارج شد، هم از اختيار من و هم از اختيار آرش، يه جور سركشي و عنادي تو وجودش پيدا شده بود كه روز به روز بيشتر رشد مي كرد، درسته كه برادرش بهش سخت مي گرفت، اما اون اصلاً اهميت نمي داد، هميشه همون كاري رو مي كرد كه خودش دلش مي خواست بكنه.
    الهه نفس زنان با حالت عصبي بادبزنش را به حركت در مي آورد و عرقهاي روي پيشاني اش را خشك مي كرد و ادامه مي داد:
    - اون از مرد زندگيش چي مي خواد، اسم و رسم، جووني، مال و منال، همه رو عباس داره، اما اين عرفان چي داره، نه اسم و رسم داره، نه معلومه پدر و مادرش كيه، نه زياد جوونه، درسته كه شوهر تو جوون نيس، اما اسم و رسم داره، كاسبه، نون زحمتشو مي خوره، آرش خيلي سعي كرد سر از كار عرفان دربياره، اما نتونست، اون تو همون شركتي كه آفرين كار مي كرد كار مي كنه، ولي هيچ وقت سر كارش نيس، هيچ كس نمي دونه كجا مي ره و چه كار مي كنه.
    افسانه بدون اين كه بينديشد بي اختيار گفت:
    - اشتباه نكن خاله جون، حجت شوهر من نيست. فقط مرا عقد كرده كه به هم محرم باشيم و بتواند از ما نگهداري كند، همين.
    الهه با تعجب گفت:
    - چه حرفا... باورم نمي شه!
    - چرا خاله جون، باور كنيد، من چشمم دنبال كس ديگري است، منتظرم كه از سفر برگردد و بتوانم واقعيت زندگيم را برايش روشن كنم.
    الهه پوزخندي زد و گفت:
    - چه خوش خيال، يعني اونم باور مي كنه!... من كه خاله توام باور نمي كنم.
    افسانه از حرفي كه بي اختيار از دهانش بيرون پريده بود پشيمان شد و گفت:
    - شوخي كردم خاله جون، باور نكنيد.
    الهه نفسي به راحتي كشيد و گفت:
    - مي دونستم كه شوخي مي كني. آخه كي ممكنه باورش بشه كه اون به چشم دخترش به تو نگاه مي كنه؟
    - الآن آفرين كجاست خاله جون؟
    - توي اتاق خودش.
    - آرش و لطيفه كجا هستند؟
    - آرش رفته سر كار، لطيفه هم با علي رفته خونه مادرش.
    - پس من مي توانم بروم آفرين را ببينم.
    - برو،اما خواهش مي كنم نصيحتش كن از خر شيطون بياد پايين.
    افسانه به اعتراض گفت:
    - خوب اگر دوستش ندارد چه اجباري است كه مي خواهيد وادارش كنيد با او عروسي كند؟
    الهه با لحن رنجيده اي گفت:
    - از تو توقع ندارم اين حرفها رو بزني، مگه تو حجت رو دوس داشتي كه زنش شدي؟
    - شما كه مي دانيد مال من از روي ناچاري بود، راه ديگري نداشتم. يعني فكر مي كنيد من خوشبختم؟ نه، من خوشبخت نيستم، من هم دلم مي خواست دستم را در دست مردي بگذارم كه خودم انتخاب كرده ام.
    الهه به اعتراض گفت:
    - اين حرفها رو به اين دختر نزني افسانه، به اندازه كافي زبونش رو من و آرش درازه، واي به اين كه تو هم از سوز دلت باهاش حرف بزني.
    افسانه لبخند تلخي زد و گفت:
    - پس شما مي دانيد كه اين از سوز دل من است؟
    الهه با محبت پاسخ داد:
    - حجت مرد خوبيه، تو رو هم خيلي دوست داره، اون همه جون و مالشو فداي يك لبخند تو مي كنه.
    - چه فايده دارد خاله جون، حجت جاي پدر من است، در واقع پدر من هم هست.
    الهه نگاه پرسؤالش را به صورتش دوخت و پرسيد:
    - ببينم، نكنه اون حرفي كه زدي راس باشه؟
    - البته كه راست نيست، مگر خودتان نگفتيد، شما كه خاله من هستيد باور نمي كنيد.
    - خوب معلومه كه باور نمي كنم، حالا بيا بريم تو اتاق آفرين، يادت نره بهش بگي اين رسمش نيس كه دختر تو روي مادر و برادرش وايسه و بگه حرف، حرف خودمه.
    افسانه پاسخش را نداد و وارد اتاق آفرين شد.
    آفرين با چهره افسرده و رنگ پريده روي تخت دراز كشيده بود و مي گريست، او از لحظه ورود افسانه، صداي آنها را مي شنيد كه داشتند در مورد او سخن مي گفتند. به محض اين كه افسانه وارد شد، از جا برخاست و خود را در آغوشش افكند و با صداي بلند گريست.
    افسانه آفرين را به سينه فشرد و به طرف الهه برگشت و گفت:
    - خاله جون اجازه مي دهيد من با آفرين تنها صحبت كنم؟
    الهه به ناچار سر تسليم فرود آورد و از اتاق خارج شد.
    آفرين در را بست و اشك ريزان گفت:
    - من ديگر طاقت ندارم افسانه، در اولين فرصت از اينجا فرار مي كنم. من اينجا درست حالت يك زنداني را دارم كه به حبس ابد محكوم شده و مي خواهد راه هاي فرار از زندان را بررسي كند، از يك طرف به فكر نقب زدن است و از طرف ديگر به دنبال سوهاني مي گردد تا با آن ميله هاي آهنين زندانش را بشكند. آرش نمي گذارد به سر كار بروم، حتي اجازه نمي دهد نفيسه به ديدنم بيايد، مي خواهد شكنجه ام


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    150تا 155
    کند،آزارم دهد تا شاید مجبور شوم با مردی که علاقهای به او ندارم ازدواج کنم،این آشی است که لطیفه برایم پختهٔ،من جای او را در این خانه تنگ کردم،من از این خانه خواهم رفت،در اولین فرصت خواهی دید افسانه.
    -خیلی خوب آفرین،آرام باش.
    آفرین دستهایش را به نشانه اعتراض تکان داد و گفت:
    -نمیتوانام آرام باشم،آنها آرامش زندگی را از من گرفتند، این بلایی که به سر من میاد گناهش گردن پدرم است،اگر او آنقدر بی عاطفه و بی محبت نبود،امروز مجبور نبودم این شکنجه رو تحمل کنم.
    -کس دیگری رو دوست داری؟
    -نه اما حاضر نیستم با مردی که آنها میخواهند وجود را به من تحمیل کنند ازدواج کنم،من شنیدم که مادرم داشت در مورد عرفان با تو صحبت میکرد،راستش من عرفان رو دوست ندارم اما اگر میخواهم با او ازدواج کنم،فقط برای این است که از این خانه دور شوم.
    افسانه با لحن محبت آمیزی گفت:
    -گوش کن آفرین،این را بدن همیشه بین خواستههای ما و واقیعتهای زندگی فاصلههای زیادی است،چه آرزوهایی که به محض جوانه زدن در سینه خشک میشود و آنچه به جای میماند حسرت است و بس،هر کس میخواهد سهم خودش را از زندگی خودش انتخاب کند،ولی معلوم نیست آنچه که انتخاب کرده ای،همان باشد که در تصور داری.
    -اما من میخواهم سهم خودم را از زندگی خودم انتخاب کنم.
    -این عملی نیست آفرین.
    -چرا عملی هست،البته من دلم میخواست سر فرصت و با دیده ی باز سهمم را انتخاب کنم،اما آنها دارند وادارم میکنند که فقط به فکر این باشم که آنچه را که آنها میخواهند به من تحمیل کنند کنار بزنم.
    -از حالا میگویم که بازنده خواهی شد،چون فقط به فکر مبارزه با آنها هستی و به برد فکر نمیکنی.
    -همه ی برد و بختهای زندگی نشی از تصوّرات ماست،برای من در حال حاضر برد فقط این مفهوم را دارد که نگذارم آرش و لطیفه به هدفشان برساند.آرش آنقدر بی انصاف است که حتی تنها شادی زندگی مرا که بودن با نفیسه است از من گرفته،راستی حالش چطور است؟
    -زیاد خوب نیست،بی خبری از تو،آزارش میدهد،میدانست که اگر خودش بیاید موفق به دیدارت نخواهد شد،برای همین هم مرا فرستاد.این عرفان از کجا پیداش شد؟من از نفیسه پرسیدم کس دیگری تو زندگی تو هست،گفت که نیست.
    -واقعا کس دگری تو زندگیم نبود،اما نفیسه میدانست که عرفان از مدتها پیش در محل کارم سر راهم قرار میگرفت،ولی من اهمیت نمیدادم و علاقهای به او نداشتم،حتی چند بار به من پیشنهاد ازدواج کرد و من پاسخش را ندادم،تا اینکه آرش دو پایش را در یک کفش کرد که باید با عباس ازدواج کنم.آنموقع بود که من هم برای مبارزه با او به فکر ازدواج با عرفان افتادم،میتونی پیغام مرا به عرفان برسانی؟
    افسانه به اعتراض پاسخ داد:
    -نه آفرین،از من چنین چیزی را نخواه،من به خاله قول دادم.
    آفرین سر تکان داد و گفت:
    -عیب نداره،احتیاجی به پیغام نیست،چون به زودی به او ملحق خواهم شد.
    -تو که گفتی عرفان را دوست نداری،پس برای چی میخواهی دنبالش بروی؟
    -نمیدانام من زیاد او را نمیشناسم و نمیدانام چجور آدمی است.فق میدانم که تنها وسیله ی گریز من از این خانه س.آرش هر روز با ضربات مشت و لگد به جانم میافتاد...
    آفرین دکمه ی پیراهنش را باز کرد و ادامه داد:
    -نگاه افسانه تمام بدنم سیاه شده،دیگر تحملش رو ندارم.آرش بیمار است و دارد تلافی کمبودها و عقدههای کودکیش را در من در میاورد،از همان بچگی همیشه آزارم داده،دیگر کافی است من به دنبال عرفان خواهم رفت،حتی اگر عباس مرد خوبی باشد،چون برادرم میخواهد او را به من تحمیل کند نخواهم پذیرفت.عرفان تنها وسیلهای است برای بازگردندن مشتهای گره کردهای که به روی سینه م فرود میاید،به روی سینه فرود آوردن آن.حالا میفهمی که هدفم چی؟
    -تو میخواهی خودت را قربانی کنی،اصلا نمیفهمی با این کارت چه به سر خودت میاوری،تو میخواهی این مشتها را به سینه ی آرش بازگردانی،اما من میترسم آن مشتها محکم تر و کوبنده تر به روی سینه ی خودت بازگردد.من از عاقبت این کار میترسم آفرین.
    -تو جای من بودی چه میکردی؟راست بگو.
    -من زن عباس نمیشدم اما دنبال عرفان هم نمیرفتم.
    آفرین به دقت به چشمهایش نگریست و گفت:
    -میخواهم از تو سالی بپرسم،مجبور نیستی پاسخم را بدهی،حرفهایی که به مادرم زدی،منظورم آن حرفهایی است که در مورد خودت میزدی،حقیقت دارد یا نه؟
    افسانه یخای خورد و پاسخ داد:
    -خودت گفتی که مجبور نیستم پاسخت را بدهم،فراموشش کن.خوب من دیگر باید بروم،برای نفیسه پیغامی نداری؟
    آفرین از سوالی که کرده بود پشیمان شد و پاسخ داد:
    -از قول من به او بگو،آفرین بزودی پرواز خواهد کرد و شاید در موقع پرواز از بام خانه ی شما هم گذر کند،گوش به صدای بالهایش بده و برایش آرزوی خوشبختی کن.
    فصل ۲۸
    در دلم شب ابری تیر و سیاه سر به دنبال ستارگان گذشته بود،به محض اینکه چشمش از دور به ستاره ی کوچکی میافتاد که دور از چشم او مشغول نورفشانی میباشد خود را به او میرساند و با نزدیک شدن به آن،ستاره از چشمک زدن باز میاستاد و در پشت ابرهای تیر پنهان میشد.موقعی که آفرین دور از چشم آرش در خانه را گشود و بیرون آمد،دیگر هیچ ستارهای چشمک نمیزد،سیاهی و تاریکی مطلق همه جا را فرا گرفته بود.
    وحشت و هراس وجودش را در خود گرفته بود،برای یک لحظه از کاری که کرده بود پشیمان شد و ایستاد،اما به یاد آوردن سرنوشتی که در آن خانه انتظارش را میکشید وادارش کرد که به راهش ادامه دهد.
    در آن لحظه که از منزل بیرون آمد برایش مهم نبود که کجا میرود و چه میکند،اینچه که برایش اهمیت داشت این بود که دیگر در آنجا نباشد،هنوز جای ضربات مشت و لگد چند ساعت پیش آرش به روی بدنش به شدت دردناک بود.
    آرش ابتدا از راه مسالمت آمیز کوشید تا آفرین را وادار به تسلیم نماید و سپس با زندانی نمودن و محروم نمودن او از معاشرت دوستان و اقوام و ممانعت از کار کردنش و بعد از اینکه از این راه هم نتوانست خسته ش را به او تحمیل کند،هر روز بعد از بازگشت از محل کارش با ضربات مشت و لگد به جانش میافتاد و هر چه آفرین بیشتر مقاومت میکرد و از خود ضعف نشان نمیداد،بر شدت زربانتش میافزود.
    آفرین نه فریاد میزد و نه اشک میریخت،درد را تحمل میکرد و روز به روز بیشتر از محیط خانهای که برایش تبدیل به شکنجه گاهی گردیده بود منزجر میشد.
    فکر فرار از خانه را مدتها پیش در سر داشت،اما نمیدانست بعد از فرار چه خواهد کرد و به کجا خواهد رفت.
    در تاریکی خیابان هیچ صدائی شنیده نمیشد،به محض اینکه چراغ اتومبیلی که از دور میآمد،تاریکی اطراف را در هم میشکست.آفرین هراسان در پناه دیواری مخف میشد.موقعی که اتومبیلی جلوی پایش ترمز میکرد و راننده ش او را دعوت به سوار شدن مینمود،وحشت زده به گوشهای میگریخت و از چشم او پنهان میشد و بعد از دور شدنش به راهش ادامه میداد.
    چند ساعتی از خروجش از خانه میگذشت،شب داشت به پایان خود نزدیک میشد،از کوچهای به کوچه ی دیگر پیچید و با تعجب مرد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    156 تا 165
    جوانی را مشاهده نمود که سرش را از شیشه اتوموبیل به بیرون خم کرده و به او مینگرد همینکه نگاه آفرین را متوجه خود دید گفت:سوار شوید شما را برسانم.
    آفرین صدای تپش قلبش را میشنید دیگر برای گریختن دیر شده بود با صدای لرزانی گفت:نه متشکرم خواهش میکنم بروید و تنهایم بگذارید.
    مرد جوان لبخندی زد و گفت:نترسید من خطری ندارم اما گرگهایی که این موقع شب در کمین هستند خطرناکند.کجا میخواهید بروید؟
    -من نمیخواهم جایی بروم منزلمان در همین کوچه است شما بروید.
    مرد غریبه به دقت به چهره وحشت زده اش نگریست و پرسید:نکند از خانه فرار کرده اید؟فکر نمیکنم اشتباه کرده باشم.
    آفرین سکوت کرد و پاسخش را نداد مرد دوباره گفت:معلوم میشود حدسم درست است فرار از خانه کار درستی نیست بهتر است تا پدر و مادرتان بیدار نشده اند به خانه برگردید.
    آفرین بی اختیار پاسخ داد:من پدر ندارم و مادرم هم اختیارم را به دست برادرم داده.
    -خوب چه عیبی دارد؟برادر هم میتواند در حق خواهرش پدری کند.
    -ایکاش میتوانست اینکار را بکند اما راهش را بلد نیست.
    -اما این دلیل نمیشود که تو از خانه ات بگریزی.شانس آوردی من سر راهت قرار گرفتم اگر شانس نمی آوردی معلوم نبود چه بلایی به سرت می آمد ماندنت در این موقع شب در کوچه صلاح نیست برگرد به خانه ات.
    آفرین مردد ایستاده بود هنوز به درستی نمیدانست چه اشتباهی کرده که از خانه گریخته است مرد غریبه نگاه محبت آمیزش را به رویش دوخته بود و تردیدش را احساس میکرد.
    آفرین دلش میخواست میتوانست به خانه افسانه برود اما به خوبی میدانست اولین جایی که آرش در آنجا به دنبالش خواهد گشت منزل افسانه خواهد بود.
    سرش را بلند کرد و به دقت به مرد غریبه نگریست به ظاهر مرد موقر و آرامی به نظر میرسید کمی جلوتر آمد و گفت:من مقداری پول همراه دارم کمکم کنید برایم مسافرخانه ای پیدا کنید که بتوانم شب را درآنجا بمانم نمیخواهم به منزل اقوامم بروم چون میدانم آنجا به آسانی پیدایم خواهد کرد.
    مرد لبخندی زد و گفت:حتما میخواهید این مسافرخانه از منزلتان فاصله زیادی داشته باشد؟
    -هر چه دورتر باشد بهتر است.
    -باشد بیایید بالا اما این را بدانید که محیط مسافرخانه محل مناسبی برای یک دختر جوان نیست.
    آفرین با قدمهای لرزان پیش آمد و در اتوموبیل را گشود و نشست.مرد بدون آنکه به او بنگرد پرسید:خوب حالا میشود بگویید چرا از خانه فرار کرده اید؟
    آفرین کمی مکث کرد و بعد پاسخ داد:برادرم میخواست مرا با زور و تهدید به مردی که دوست نداشتم شوهر بدهد.
    -مردی که نمیخواستید با او ازدواج کنید چه عیبی داشت؟
    -هیچ عیبی نداشت هم جوان است و هم وضع مالیش خوب است اما دلم میخواهد مردی که میخواهم یک عمر با او زندگی کنم خودم انتخاب کنم ولی برادرم به تحریک زنش میخواهد کسی را که خودش انتخاب کرده به من تحمیل کند.
    مرد جوان با لحن محبت آمیزی گفت:که اینطور...و تو فکر کردی که اگر از خانه فرار کنی همه چیز درست میشود اما نه...اینکار درستی نبود فرار خانه بدون برنامه ریزی قبلی تصمیم به رفتن به مسافرخانه و سوار شدن به اتوموبیل مرد بیگانه ای در نیمه های شب هیچ میدانی چه شانسی اوردی با من برخورد کردی؟تو دختر ساده و پاکدلی هستی من نمیتوانم تو را به مسافرخانه ببرم و به امان خدا رهایت کنم هوا سخت گرفته است شرط میبندم به زودی باران سیل آسایی خواهد بارید چطور است تو را ببرم به منزل خودم و بسپارمت دست مادرم؟
    آفرین وحشت زده جواب داد:منزل مادرت نه.
    -چرا ترسیدی؟مادر منکه خطری ندارد تو با فرار از خانه در نیمه های شب خطر را به جان خریدی خیالت راحت باشد با من برایت اتفاقی نخواهد افتاد اما اگر دوباره همین جا پیاده ات کنم خدا میداند سر از کجا در خواهی آورد.
    -مادرت چه فکری خواهد کرد؟شاید خوشش نیاید تو دختری را که در نیمه شب در خیابات پرسه میزده به خانه بیاوری.
    مرد پوزخندی زد و پاسخ داد:صد در صد خوشش نخواهد آمد یعنی هیچ مادری خوشش نمی آید پسرش دختری را که این موقع شب بجای اینکه در رختخواب گرم خوابیده باشد توی کوچه پرسه میزده به خانه اش بیاورد او در مورد تو قضاوت خوبی نخواهد کرد ولی اگر من بخواهم از تو نگهداری خواهد نمود.
    آفرین نگاه سرگردان و بلاتکلیفش را به صورت مرد جوان دوخت و پرسید:با این حرفها چه چیزی را میخواهی بمن ثابت کنی؟
    مرد بطرفش برگشت و مستقیم به چشمانش نگریست و پاسخ داد:که کار خوبی نکرده ای و باید تا دیر نشده به خانه ات برگردی راهی که برای مبارزه با خواسته برادرت انتخاب کرده ای راه درستی نیست و به تباهیت خواهد کشاند بمن بگو خانه ات کجاست؟
    -میخواهی مرا ببری تحول برادرم بدهی؟
    -نه نمیخواهم اینکار را بکنم اما میخواهم که با پای خودت به خانه برگردی قبل از اینکه بیدار شوند و از فرارت آگاه شوند.
    آفرین خسته بود و احتیاج به خواب آرام داشت از آن زمان که مبارزه با برادرش را آغاز کرده بود حتی یک شب هم نتوانسته بود خواب آرامی داشته باشد بدنش به شدت کوفته بود و درد میکرد تا همین چند لحظه پیش تصمیم داشت با برادرش به مبارزه ادامه دهد حتی اگر در این مبارزه به شدت زمین بخورد و آسیب ببیند اما اکنون احساس میکرد که دیگر قدرت ادامه مبارزه را ندارد احتیاج به رختخواب گرمی داشت که در آن استراحت نماید اما نه د رخانه مادر آن غریبه بلکه در خانه مادر خودش.
    بیاد مادرش افتاد میدانست که بعد از آگاهی از فرارش یک بند اشک خواهد ریخت و فریاد خواهد کشید دلش به شدت هوایش را کرد مادرش تنها کسی بود که آفرین در آن خانه به او علاقه داشت تصمیم گرفت عجله کند و تا قبل از اینکه او برای ادای نماز بیدار شود و از فرارش آگاه گردد به خانه بازگردد.
    غریبه حق داشت این راهش نبود باید فکر دیگری میکرد.

    فصل29
    برای آرش که از اوان کودکی دل شکسته بود شکست دلها کار مشکلی بنظر نمیرسید موقعی که پدرش آنها را به امان خدا رها کرد و رفت با وجود اینکه او 15 سال بیشتر نداشت ناچار به کمک به مادرش شد که با مبلغ ناچیزی که پدرشان به عنوان نفقه به او میپرداخت نمیتوانست زندگیشان را اداره کند.
    در زمانی که پسر دایی هایش در رفاه کامل به بازی و تفریح میپرداختند آرش بعد ازظهرها در کارگاهی کار میکرد.
    بیشتر دلش از این میسوخت که داییش نیازشان را احساس میکرد اما نه تنها حاضر به کمک مالی به آنها نمیشد بلکه حتی حاضر نشد در پیدا کردن کار یاریش نماید.
    چند ماهی از رفتنش به کارگاه نمیگذشت که احساس کرد نمیتواند هم درس بخواند و هم خانواده اش را اداره کند.بهمین جهت با وجود علاقه ای که به تدریس داشت از آن چشم پوشید.
    از همان موقع آفرین و مادرش تخت سرپرستی او قرار گرفتند و آرش برای این سرپرستی آینده خود را گرو گذاشت و ظالمانه بجای آنکه تیر خشمش را متوجه پدرش که با خودخواهی و بیخیالیش باعث عقب افتادگی او شده بود نماید تیر خشمش را متوجه آفرین نمود که در این میانه گناهی نداشت.
    رفتار آرش نسبت به آفرین ارادی نبود و شاید حتی خودش هم دلیل آن را نمیدانست و میپنداشت که برای به ثمر رساندنش این عکس العملها لازم میباشد.
    آفرین جبران کمبود محبت پدر را در برادر جستجو میکرد اما آن را نمیافت.الهه که بعد از جدایی از همسرش به شدت سرخورده و دل شکسته بود با وجود اینکه قلبش انباشته از عشق و محبت به آفرین بود نه نیازش را احساس میکرد و نه فرصت ابرازش را داشت.
    آفرین را با تمام وجود دوست داشت اما محبتش در قلبش بود و نیازی نمیدید تا آن را ابراز نماید.
    زمانی که آفرین در خواب بود بارها به اتاقش میرفت و بالای سرش می ایستاد و به او مینگریست اما در زمانی که او بیدار بود هیچ عکس العمل محبت آمیزی از خود نشان نمیداد.
    آن روز هم طبق عادت موقعی که صبح زود برای ادای نماز از خواب برخاست ابتدا به اتاق آفرین رفت و به محض مشاهده رختخواب خالیش ان چنان فریاد کشید که آرش وحشت زده نمازش را شکست و سراسیمه به سوی اتاق آفرین دوید.
    فرار آفرین دور از انتظار آرش بود در باورش هم نمیگنجید که یک روز ممکن است خواهرش دست به چنین کاری بزند.در حالیکه خشم و غضب سراسر وجودش را فرا گرفته گفت:حرامزاده حتما رفته منزل افسانه غیر از آنجا جایی را ندارد صبر کن پیدایش کنم میبینی چه به روزگارش خواهم آورد.
    الهه اشک ریزان گفت:تو فقط زورت به این دختر بیچاره رسیده اونقدر آزارش دادی که پر کشید و رفت.
    آرش با لحن تندی پاسخ داد:دستت درد نکنه مادر تقصیر خودم است که میخواستم دخترت با آبرو شوهر کند اما او لیاقتش را ندارد.
    الهه فریاد زنان گفت:فایده این حرفا چیه زودتر بریم دنبالش.
    با عجله یطرف منزل افسانه براه افتادند موقعی که زنگ در به صدا در آمد افسانه و نفیسه سراسیمه از خواب پریدند کلثوم برای گشودن در رفت و آن دو در کنار هم از پشت پنجره نزدیک شدن الهه و آرش را مشاهده کردند.
    افسانه اطمینان داشت که باید اتفاق ناگواری افتاده باشد که آنها آنطور سراسیمه و پریشان به دیدنشان آمده اند.
    نفیسه لبخند تلخی زد و گفت:مطمئنم که در قفس باز شده و آفرین به دور دستها پرواز کرده من انتظارش را داشتم.
    موقعی که الهه نفس زنان و عرق ریزان از پله ها بالا آمد افسانه به استقبالش رفت و گفت:سلام خاله جون راه گم کردید؟
    الهه بلافاصله پرسید:آفرین کجاست افسانه؟
    افسانه با تعجب پاسخ داد:آفرین!...الان میخواستم حالش را از شما بپرسم مگر کجا رفته؟
    الهه التماس کنان گفت:نگو که اینجا نیس چون میدونم که اینجاس اون غیر از خونه شما جای دیگه ای نداره که بره.
    افسانه با تعجب پرسید:یعنی میخواهید بگویید که از خانه فرار کرده؟کی چه موقع؟باورم نمیشود اخر چرا؟
    الهه اشکریزان عرق پیشانیش را پاک کرد و گفت:من نمیدونم این دختر چی به سر داره یعنی کجا ممکنه رفته باشه؟...اگه بلایی سرخودش بیاره من چه خاکی به سرم بریزم.
    افسانه بادبزنی به دستش داد گفت:آرام باشید خاله جون راه دوری نرفته حتما برمیگردد.
    آرش بطرف نفیسه که ساکت ایستاده بود برگشت و گفت:تو چی نفیسه؟تو میدانی کجا رفته؟
    نفیسه به آرامی پاسخ داد:نه آرش من نمیدانم کجا رفته از وقتی که تو اجازه نمیدادی به دیدنم بیاید من از او بیخبر بودم آن موقع لااقل درددلش را با میگفت بیچاره آفرین.
    آرش خشمگین شد و گفت:بیچاره آفرین!...بیچاره من که آبرویم رفت دیگر نمیتوانم سرم را در محل بلند کنم و به روی همسایه ها نگاه کنم.به زودی همه خواهند فهمید که آفرین از خانه فرار کرده مرا ببخش افسانه اما مجبورم بخانه بگردم چون مطمئن نیستم که آفرین اینجا نباشد.
    افسانه خشمگین از جا برخاست و گفت:تو میتوانی اینکار را بکنی ولی با این کارت به من و نفیسه توهین میکنی و بما تهمت دروغ گویی میزنی.
    آرش با سرافکندگی پاسخ داد:میدانم اما اینطور لااقل مطمئن میشوم که اینجا نیست و در جای دیگری باید به دنبالش بگردم.
    افسانه رنجیده بطرف در اتاق رفت و گفت:با من بیا اما سر و صدا نکن حجت حالش خوب نیست و استراحت میکند.
    آرش و افسانه از اتاق بیرون رفتند الهه اشک ریزان به نفیسه گفت:تو فکر میکنی کجا رفته؟اون همه حرفاشو بتو میزد راست بگو عرفان زیر پاش نشسته بود؟
    نفیسه لبخند تلخی به لب آورد و پاسخ داد:خاله جون من مطمئنم که هیچکس زیرپایش ننشسته بود آفرین اهل این حرفها نبود ولی آرش خیلی آزارش میداد و من همیشه فکر میکردم که یک روز عاصی خواهد شد و خواهد گریخت.
    -پس چرا به من نگفتی؟
    -چیزی نبود که بگویم این فقط یک حدس بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    با بادبزن ضربه ی محکمی به روی پای خودش زد و گفت:-
    من تحملشو ندارم،اگه امروز از آفرین خبری نرسه دیوانه میشم،من غیر از این دختر کسی را ندارم،آرش به دنبال زندگی خودشه،این منم که بیچاره میشم.
    نفیسه با لحن نیشداری گفت:
    -آرش به دنبال زندگی خودش نیست،به دنبال زندگی آفرین است.اگر او فقط زندگی خودش را میکرد و مجال میداد آفرین هم زندگی خودش را بکند،این اتفاق نمیافتاد،آخر خاله جان مگر آفرین چند سال دارد،یک دختر نوزده ساله فرصت زیادی برای ازدواج دارد،آرش چه اصراری دارد که به این زودی شوهرش بدهد،غیر از این است که میخواهد نان خور کمتری داشته باشد.

    الهه آهی کشید و پاسخ داد:
    -نمیدونم نفیسه جون،دارم کلافه میشم،من هیچ وقت جرات دخالت تو کارهای آرش رو ندارم،از یه طرف خودش شاخ و شونه میکشه،از طرف دیگه لطیفه پشت چشم نازک میکنه،اخلاق آرش دست کمی از باباش نداره،همونجور لجباز و یه دنده س و همیشه حرف حرف خودشه،فقط مثل اون هوسباز نیست و از این شاخه به اون شاخه نمیپره،سرش به زندگیش با لطیفه و پسر کوچیکشه.
    نفیسه پوزخندی زد و گفت:
    -کاش فقط سرش به زندگی با لطیفه و علی گرم بود.
    آرش سر افکنده و خشمگین وارد اتاق شد و گفت:
    -مادر بلند شو برویم،آفرین اینجا نیست.
    الهه ناله کنان گفت:-حالا کجا میخوای دنبالش بگردی؟از کی میخوای بپرسی؟از هر کی بپرسیم آبرو خودمون میره،دیدی چه خاکی به سرمون شد،افسانه و نفیسه از خودمونن،ولی چطوری روت میشه بری از نادره و ایرج بپرسی آفرین اونجاس یا نه؟
    آرش خودش این چیزا را میدانست،میدانست که از هیچکس دیگر نمیتواند سراغ خواهرش را بگیرد،کوشید تا به مادرش کمک کند تا از جا برخیزد گفت:
    -تو که میدانی امکان ندارد آفرین به سراغ دایی ایرج و الهام رفته باشد،فعلا صدایش را در نیاور تا ببینم چی کار میتونم بکنم.اشک الهه یک لحظه هم بند نمیآمد.
    -من اصلا دیگه صدام در نمیاد،دارم خفه میشم،این درد منو میکشه،اگر تو انقدر سر به سرش نمیگذاشتی،اگر هر چی مشت گره کرده دشتی فکر نمیکردی باید فقط به سر و سینه ی خواهرت بکوبی،خونه زندگیشو نمیگزاش بره،تو کمرمو شکستی،دیگه قدرت ندارم از جام بلند شم.
    آرش هم خشمگین بود و هم سر افکنده،به اعتراض به مادرش گفت:
    -یعنی شما خیال دارید گناه آفرین رو به پای من بنویسید؟اون از خانه فرار کرده،من مقصرش هستم،چرا مادر؟چرا اینطور فکر میکنید مادر؟
    الهه از جا برخاست و ایستاد و دست هایش به طرف آرش تکان داد و تهدیدکنان گفت:
    -خوب گوش کن آرش،اگر بلایی به سر آفرین بیاید تو با من طرفی، روزگار خودت و زنت را سیاه میکنم،تو برو زندگی خودت را بکن و دست از سر این دختر بردار،بذار اونم زندگیشو بکنه،خوب اگه عباس رو نمیخواد،مجبور نیست زنش بشه،چرا آنقدر به پر و پاش میپیچی؟
    الهه فریاد زنان میگریست،افسانه با محبت دستمالی دستش داد تا اشک دیدگانش را پاک کند و گفت:
    -شما آرام باشید خاله جون،بذارید من با آرش صحبت کنم.
    الهه آرام گرفت و بی صدا به زاری پرداخت.افسانه به آرش که سخت در فکر بود گفت:
    -فکر نمیکنی که کارت آنقدر درست نبوده که آنقدر بخاطر یک ازدواج تحمیلی به آفرین فشار آوردی؟
    آفرین نه به عباس علاقه داشت و نه به عرفان،اصلا نه خیال ازدواج داشت و نه خیال فرار،این تو بودی که وادارش کردی که برای اینکه در مقابل فشارها و زورگوییهایت عکس العمل نشان دهد،این تصمیم را بگیرد،من آفرین را میشناسم،جراًتش را ندارد،مطمئنم زیاد از خانه دور نشده،احتمال دارد که پشیمان شود و برگردد،اما اگر بر گردد و تو تغییر رفتار ندهی باز هم خواهد گریخت،پس فایده ش چیست،همان بهتر که بر نگردد و فکری به حال خودش بکند،او الان موقعیتی دارد که با یه جوی محبت ممکن است پایش بلغزد،آنوقت چطور میتوانی سرت را بلند کنی و به روی اطرافیانت نگاه کن،پس تا دیر نشده جلویش را بگیر.اما نه با زور و فشار بلکه با محبت،یعنی همان چیزی که آفرین در عرفان و یا هر مرد دیگری که سر راهش قرار بگیرد جستجو میکند،فایده ش چیست که هر روز او را زیر باران مشت و لگد بگیری؟فایده ش چیست که هر روز تهدیدش کنی که اگر زن عباس نشود سرش را گوش تا گوش خواهید برید؟فایده ش چیست که او را از کارش که به زحمت پیدا کرده تا سر بار تو نباشد بی کار کردی و مجبورش نمایی دستش به طرف تو دراز باشد؟
    آفرین غیر از تو و مادرش کسی را ندارد،شما در ظاهر از همه کس بهش نزدیک ترید،اما در واقع از همه کس به او دور ترید،او به همه کس میتواند دردش را بگوید جز به شما که نزدیکترین کس به او هستید،تو وادارش کردی که به طرف عرفان کشیده شود.
    آرش درمانده و مستأصل برای اولین بار از حربه ی خشونت استفاده نمیکرد،آرام و بی صدا بدون هیچ اعتراضی حرفهای افسانه را شنید و گفت:-مطمئن باش اگر برگردد آزادش میگذرم قبل از اینکه آبرویم را ببرد زن هر بی سر و پایی که میخواهد بشود و پی کار خودش برود.افسانه به اعتراض گفت:-نه آرش اشتباه نکن،من نگفتم بگذار زن هر بی سر و پایی که میخواهد بشود،فقط گفتم کمکش کن که راه را از چاه تشخیص دهد،حالا بهتر است به خانه ی شما برگردیم،شاید آفرین برگشته باشد.
    *****

    آفرین به خانه برگشت و بدون اینکه از غیبت مادر و برادرش اطلاعی داشته باشد،بی صدا به رخت خواب رفت و خوابید.
    موقعی که الهه در اتاقش را گشود و از برگشتنش اطمینان حاصل کرد،آهسته در را بست و با شادی و شعف آشکاری گفت:
    -اون برگشته خدا رو شکر.افسانه اشاره کرد که بی صدا به طبقه ی پائین برگردند و گفت:-بهتر است آفرین نفهمد شما از فرارش خبردار شدید،اینطور بهتر است. آرش با اشاره سر حرفش را تأیید كرد و از همان لحظه تصمیم گرفت آفرین را به حال خود رها كند و دیگر در مورد ازدواجش با عباس پافشاری ننماید.




    ****



    فصل سی ام



    آفرین بال پروازش شكسته بود، دیگر نه می توانست به دوردستها پرواز كند و نه می توانست در موقع پرواز از بام خانه نفیسه گذر نماید.
    از همان روزی كه تصمیم گرفته بود با برادرش مبارزه نكند، احساس می كرد كه او هم خیال مبارزه با او را ندارد.
    هر روز غروب از پشت پنجره بازگشت آرش را به خانه مشاهده می كرد، صدای گفتگویش را با مادرش و لطیفه و علی می شیند، اما صدای پایش را كه داشت به اتاقش نزدیك می شد نمی شنید، دیگر نه بندی به دستش بود و نه زنجیری به پایش، آزاد بود و رها از هر بندی، نه ضربات سنگین مشتهای آرش انتظارش را می كشید و نه نیش زبانها و بدگوئی های لطیفه.
    مادرش و لطیفه با محبتی دور از انتظار با او برخورد می كردند. به نظرش می رسید همانطور كه خودش عوض شده است، آنها هم عوض شده اند.
    علت تغییر رفتار خودش را می دانست، اما از علت تغییر رفتار آنها اطلاعی نداشت.
    آرش كه به زحمت توانسته بود خود را از كارگری در كارگاه به بالا كشد و صاحب كارگاهی مستقل گردد، فرار آفرین او را به خود آورده بود، از بی آبروئی می ترسید و دیگر برایش مهم نبود كه او همسر مردی كه خودش انتخاب كرده بشود، آنچه كه برایش اهمیت داشت این بود كه او را شوهر دهد و از شرش خلاص شود.
    الهه می خواست به نحوی آفرین را از گوشه انزوایش بیرون كشد و ترتیبی بدهد كه با برادرش آشتی كند.
    می دانست كه برای رسیدن به این هدفش ابتدا می بایستی دل سخت آرش را نرم كند و او را وادار به تسلیم نماید.
    به همین جهت یك روز موقعی كه لطیفه منزل نبود، از فرصت استفاده كرد و با آرش به گفتگو نشست و گفت:
    - این دختر تو اون اتاق دلش می گیره، از وقتی تو می آئی خونه می ره تو اون هلفدونی، دیگه نمی آد بیرون، هنوز از تو وحشت داره.
    آرش بدون اینكه به مادرش بنگرد گفت:
    - شما در منزل افسانه حرفی زدید كه دلم را به آتش كشیدید، راستش را بگوئید، من در حق آفرین كوتاهی كردم؟ آنموقع كه بچه بود به جای آنكه به فكر آینده خودم باشم به فكر آینده او بودم.
    الهه آهی كشید و پاسخ داد:
    - نه پسرم تو كوتاهی نكردی، هیچ یادم نمی ره اونموقع كه ایرج عارش اومد پیش كاسبهای بازار ریش گرو بذاره و خواهرزاده شو بفرسته سرِكار، خودت همت كردی واسه خودت كار پیدا كردی، می دونم چقدر آرزو داشتی می تونستی مث بچه های دیگه فامیل درس بخونی، اما واسه خاطر مادرت و آفرین پا رو دلت گذاشتی، خدا رو شكر كه تو زندگی وا نموندی هم گلیم خودتو زن و بچتو از آب بیرون كشیدی و هم گلیم منو آفرین رو، من اگه اون حرفو تو خونه افسانه بهت زدم واسه این بود كه داشت دلم می سوخت، جیگرم آتیش می گرفت، اون حرف فقط از سوز دلم بود، نه از ته دلم، وقتی دیدم دخترم هم داره بی آبرو می شه و هم داره ما رو بی آبرو می كنه، دیگه نفهمیدم چی دارم می گم، منو ببخش آرش، پدرت به اندازه كافی جیگرمو آتیش زده، تو دیگه نزن، خیلی وقته كه دیگه اختیار زندگیمو دادم دس تو، هم اختیار زندگی خودم و هم اختیار زندگی این دختره رو.
    - نه چیزی از زندگی كم دارید و نه زنم تا حالا به شما بی احترامی كرده، همیشه خانم خانه شما هستید و نه او دلش می خواهد جای شما را بگیرد و نه من می گذارم به این خیال باشد، غیر از این است مادر؟
    - نه پسرم، غیر از این نیست، اما تو رو بخدا یه كمی با آفرین مهربون تر باش، بذار بره دنبال سرنوشت خودش، اون دیگه بچه نیس.
    - منظورتان اینست كه بگذارم زن این پسره بی چیز بشود؟ خوب مادر اگر منظورتان اینست، اختیاردارش شمائید، اگر شما راضی باشید، من حرفی ندارم، درست است ته دلم از او ناراضیم، ولی فكر نكنید از خرج مضایقه دارم، نمی گذارم مثل یك دختر یتیم به خانه بخت برود، هر كاری لازم است بكنید.
    الهه با محبت به پسرش نگریست و گفت:
    - خدا حفظت كند پسرم، نذار چیزی از دخترای دیگه همسن و سالش كم داشته باشه، با آبرو بفرستش خونه بخت، منم دلم از این كارش رضا نیس، ولی از بی آبروئی می ترسم، اون نادره بی همه چیز منتظره یه بهونه ای دستش بیاد، پشت سرمون رجز بخونه، داره الهام رو شوهر می ده، برو ببین واسش چی كار داره می كنه، به هر بهونه ای زنهای فامیلو دور خودش جمع می كنه و جهازی كه واسش خریده به رخشون می كشه.
    - جهازش با من، نمی گذارم چیزی از الهام كم داشته باشد، آن چیزی كه به عهده من است از عهده اش برخواهم آمد، ولی فقط به خاطر گل روی مادر عزیزم وگرنه ته دلم از آفرین چركین است و می دانم این عروسی عاقبت خوشی نخواهد داشت.
    الهه به یاد سیاه بختی خودش افتاد و گفت:
    - مادرش كه سیاه بخت شد، خدا كند خودش سفید بخت بشه.
    - از فردا می تواند برگردد سر كارش و اگر عرفان هنوز سر قولش باشد، یك روز غروب به خانه ما بیاید و مرد، مردانه حرفهایش را بزند.
    برق شادی در چشمهای الهه درخشید، دست آرش را در دست گرفت و گفت:
    - تو مث پدرت نیستی، منو ببخش كه گمون می كردم تو فقط به فكر زندگی خودتو زن و بچت هستی.
    آرش به روی دست مادرش بوسه زد و گفت:
    - شما عادت دارد همیشه در مورد هر چیز خیلی زود قضاوت كنید.


    *****





    فصل سی و یكم


    راز وجود آفرین برای خودش هم ناشناخته مانده بود، از همان اوان كودكی، موقعی كه خواسته هایش تحقق می یافت و آنچه را كه می خواست به دست می آورد، آن شور و شوقی كه انتظارش را داشت به او دست نمی داد.
    الهه تصور می كرد زمانی كه آفرین آگاه شود كه آرش با بازگشتش به سرِ كار و ازدواجش با عرفان موافقت نموده است، شور و شادیش وصف ناپذیر خواهد بود، اما عكس العمل آفرین كاملاً دور از انتظارش بود.
    آفرین ناباورانه به مادرش خیره شد و پرسید:
    - مادر جون می خواهی سر به سرم بگذاری؟
    الهه لبخندی به لب آورد و پاسخ داد:
    - چرا فكر می كنی سر به سرت می ذارم، وقتشه از این اتاق خفه بیای


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    176تا 179
    بیرون و یه فکری واسه ی زندگیت بکنی،مگه نمیخواستی سر و سامون بگیری؟
    -با کی؟....با عباس؟....تو هم میخواهی حرفهای آرش را تکرار کنی.
    -من کی اسم عباس رو آوردم،حتما که نباید زن عباس بشی،اگه عرفان هنوز چشمش دنبالت باشه،بهش بگو بیاد پیش آرش خواستگاری.
    آفرین با تعجب بیشتری به مادرش نگریست و گفت:
    -عرفان بیاد پیش آرش...مگر دیوانه م آنها را به جان هم بندازم.
    الهه لبخندی زد و پاسخ داد:
    -اشتباه تو در همین جاست که آرش بد خواه خواهرش،اون میخواد تو سر و سامون بگیری،با شناختی که از عباس داشت فکر میکرد مناسب توست،واسه همینم بهت فشار میاورد که قبول کنی،حالا که دلت جای دیگه س،خوب و بدش با خودت.
    اما آفرین دلش جای دیگری نبود و عرفان فقط وسیلهای بود برای مبارزه با خواستههای برادرش.اکنون که داشت به هدفش میرسید و در اصل بازی را میبرد،به نظرش میرسید این بازی برد نداشت است و هم او و هم آرش به تلاش سخت و بیهوده ای،دست زدند و هر کدام از آنها به امید مغلوب نمودن آن دیگری خسته و از پا افتاده است.
    در تمام مدتی که برای فرار از ازدواج با عباس تلاش میکرد،حتی یک لحظه هم به عرفان نیندیشیده بود و نشان دادنش تمایلش به این ازدواج و سماجتش برای قبولاندن آن به برادرش فقط برای این بود که در آن موقعیت،کس دیگری جز عرفان به او پیشنهاد ازدواج نداده بود،اما آفرین خیال نداشت اندیشههایش را به زبان بیاورد،میان آنچه که در دلم میگذشت و با آنچه که وانمود میکرد در دلش میگذرد تفاوت فاحشی وجود داشت.
    میدانست که اگر در آن لحظه زبان بگشاید و پاسخ دهد تمایلی به این ازدواج ندارد،مادرش تصور خواهد کرد که او دیوانه شده است.
    برای آفرین مفهوم زندگی با عرفان،فرار از محیط خانهای بود که به آن هیچ دلبستگی نداشت،لطیفه که به امید داشتن یک زندگی مستقل و آرام به همسری برادرش در آمده بود،تحمل وجود او را نداشت،مادرش که داغ شکستی که در جوانی خرده بود در دلش باقی مانده بود و همیشه سنگینی آن به روی سینه ش فشار میآورد،تمام لحظات زندگی ش را فریاد و فغان سر دادن و نالیدن از ستمهای روزگار پر کرده بود،نه تلاش میکرد خاری را که چهارده سال پیش به پایش فرو رفته بود از پایش در بیاورد و نه به این فکر بود تا به جای اندیشیدن به گذشته به آینده بیاندیشد.
    الهه منتظر بود آفرین عکس العمل نشان دهد و به طریق شدیش را آشکار نماید،اما حتی در آن لحظه که آفرین دست به دست عرفان به خانه ی بخت میرفت به خوبی میدانست آن چیزی که به دست آوردنش به تلاشی سخت و خستگی ناپذیر دست زده است،آن چیزی نیست که اکنون دارد به دست میاورد.
    شب عروسی آفرین،شبی سرد و خالی از هیجان بود،نه خانواده ی عروس تحمل وجود مهمانان خانواده ی داماد را داشتند و نه خانواده ی داماد مهمانان آنها را تحویل میگرفتند،نه عروس آن هیجانی را که باید داشته باشد،داشت و نه داماد آن گرمی و صمیمیتی را که دیگران انتظار داشتند از خود نشان دهد،نشان میداد.
    تمام سایه آرش این بود که نگذرد آفرین چیزی از دختر دایی ش که قرار بود دو هفته دیگر عروس شود،کم داشته باشد.از نظر مادی سنگ تمام میگذشت،اما از نظر عاطفی هنوز دلش نسبت به خواهرش که داشت برخلاف میل او ازدواج میکرد،مهربان نشده بود.
    نه آن موقع و نه هیچ وقت دیگر نمیتوانست فراموش کند که آفرین با او نمک خورده و نمکدان را شکسته است.سر کشی و انادی که در وجود وجود آفرین سر به طغیان برداشته بود در وجود آرش هم بود،گرچه او از شروع مبارزه به هیچ وجه خیال عقب نشینی نداشت،اما فرار آفرین زنگ خطری بود برای به صدا درامدن زنگ بی آبرویی خانواده و این مساله بدون اینکه آفرین قصد سؤ استفاده از آن را داشته باشد،تنها حربهای بود برای شکست دادن آرش،بعد از تلاش سخت و خستگی ناپذیر.
    *****

    فصل 32...
    حجت کاملا در منزل بستری شده بود،دیگر نه قدرت آن را داشت که برخیزد و برای سر زدن به حجره ش از خانه بیرون برود و نه حوصله ی آن را که به انجام کارهای روزانه ش بپردازد.مردی که تا همین دو سال پیش حرص و آز آن چنان وجودش را در خود گرفته بود و حتی حاضر میشد برای آنکه لقمه نانی از حلقوم بدهکارانش بیرون کشد،گلویش را پاره کند،اکنون آن چنان ضعیف و ناتوان گردیده بود و که نه میتوانست فریادی از گلویش بیرون دهد.
    و نه فریادی را از گلوی دیگران خارج نماید.سکههای زری که برای انباشته نمودنش از هیچ ظلمی دریغ نکرده بود،نه به کارش میامد و نه میتوانست دردش را دوا کند و سلامتیش را به او بازگردند.فقط چند ماه طول کشید تا پزشکان توانستند بیمریش را تشخیص دهند و بفهمند دردش چیست.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/