صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 50

موضوع: سوخته دلان | فريده رهنما

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    50 - 52

    نفيسه مي گريست و فرياد مي زد:
    - آخر چرا اينطور شد چرا؟... چطور مادر راضي شد اين بلا را به سر ما بياورد؟
    - انقدر بي انصاف نباش، حتماً چاره ديگري نداشته.
    - يعني خودش نمي دانست دارد چه كار مي كند؟
    - هنوز كوچكتر از آني كه بتواني مشكلات زندگي را لمس كني، تو نمي تواني بفهمي مادر براي نجات از اين گرداب دست به چه تلاش مذبوحانه اي زده بود، من مطمئنم تا آخرين لحظات هم مقاومت كرده و وقتي تن به اين كار داده كه متوجه شده چاره ديگري ندارد.
    - تو اشتباه مي كني افسانه، من نه تنها مشكلات زندگي را لمس مي كنم، بلكه دارم آنها را احساس هم مي كنم، هم سختي ها و مشكلاتش را و هم ناكاميهايش را، پس بگذار از حالا به تو بگويم ما اين خانه را از دست خواهيم داد، راه ديگري وجود ندارد، تو خودت از تلاش مذبوحانه صحبت كردي، تلاش مذبوحانه مادر براي پرداخت بدهي هايش، منهم مي خوام از تلاش مذبوحانه تو براي حفظ اين خانه صحبت كنم، تو هم تا دو ماه ديگر به همان نتيجه اي خواهي رسيد كه مادر رسيد، خانه از دستمان خواهد رفت.
    افسانه با محبت موهاي خواهرش را نوازش كرد و گفت:
    - اشكهايت را پاك كن نفيسه، براي اتفاقي كه هنوز نيفتاده نبايد گريست، اينجا هنوز خانه ماست.
    - درست است هنوز خانه ماست، اما من مي خواهم هميشه خانه ما باشد، من اينجا زندگي را مي بينم، مادرم را مي بينم با همه خاطره ها و يادگاري هايش و از وقتي در آن گنجينه كوچك را گشوده ايم پدرم را هم مي بينم با همه يادبودهايش، من مي خواهم در ميان آنها زندگي كنم، با آنها باشم و وجودشان را احساس نمايم، مي فهمي چه مي گويم؟
    البته كه مي فهميد چه مي گويد، اين درست همان احساسي بود كه افسانه داشت، همان احساسي كه وادارش مي كرد سرسختانه در مقابل حجت بايستد و براي حفظ آنچه كه حق خودش و نفيسه مي دانست با او به مبارزه برخيزد.


    *****

    فصل نهم

    افسانه بر اين باور بود كه هر طور شده اين مبلغ را تهيه خواهد كرد و نخواهد گذاشت حجت به هدفش برسد و هم خانه اش را از او بگيرد و هم همه خاطرات و يادگاري هاي با ارزش زندگيش را.
    اما اين تصور فقط تلاش مذبوحانه اي بود براي چنگ انداختن بر گريبان واقعيتي كه به همه زشتيش به خودنمايي مشغول بود و نه مي شد مجالش داد تا او را در ميان چنگالهاي سهمگينش در هم بشكند و نه مي شد گريبانش را فشرد و خود را از چنگالش رها نمود.
    دقيقه ها و ثانيه ها آنچنان به سرعت مي گذشتند كه او به هيچ وجه نمي توانست آنها را در چنگ گيرد و مانع گريزشان شود. هم ثانيه ها و دقيقه ها به سرعت مي گذشتند و هم روزها و هفته ها.
    افسانه به همه جا رو آورد و از همه كساني كه اميدوار بود كمكش كنند، كمك خواست، موقعي كه همه درها را به روي خود بسته ديد، با وجود اينكه مي دانست بي فايده است اما چاره اي جز اين نديد كه به



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    53-55




    سراغ دائی ایرج برود .

    ایرج خان وضع مالیش بد نبود ،اما نبض دارایش در دست همسرش نادره بود و او نه جرات آن را داشت درامد واقعیش را از او پنهان کند و نه نمیتوانست غیر از آن مبلغی که به عنوان پول توجیبی از همسرش دریافت میکرد،مبلغ بیشتری طلب نمایید و یا دور از چشم نادره برای خرج کردن مقداری از آن تصمیم بگیرد .
    البته دلش بشدت برای خواهر زادههایش میسوخت از آرزو میکرد میتوانست به طریقی کمکشان کند ،اما آن بار هم همینطور دلش برحم آمد و به کمک خواهرش رفت و مبلغی را که بدون اطلاع همسرش در یک معامله سود برده بود بعنوان قرض در اختیارش گذاشت ،ولی چند ماهی از این عمل خیر خواهانه نگذشته بود که معلوم نشد کدام شیر پاک خردهای جریان را به اطلاع نادره رساند و بلافاصله نادره به اتفاق پسر کوچکش به سراغش کردند و وادرش کردند طوبی را در منگنه بگذارند ،تا هرچه زود تر بدهیش را بپردازد ،اما طوبی که اه در بساط نداشت با اشک و زاری از برادرش فرصت خاصت .
    ایرج خان که طاقت مشادیه اشک دیدگان خواهر بیمارش را نداشت ،تصمیم گرفت این بار در مقابل خواسته همسرش مقاومت کند و برای اولین بار در مقابلش بایستد . نادره بدی نبود که با این بادها بلرزد و برای اینکه باری همیشه تکلیفش را با ایرج مشخص کند لباس رزم پوشید و به سراغ طوبی رفت .طوبی که سخت رنجیده و تکیده شده بود و داشت در بستر بیماری ناله میکرد ،با دیدن چهره خشمگین و برافروخته زن برادش فهمید که
    دیگر امیدی نیست و این یکی دیگر ایرج نیست که بشود دلش را برحم آورد .
    با وجود اینکه نادره هم ضعف و بیماریش را مشاهده کرد و هم اه و نالههایش را شنید ،ولی آتشی در دل سخت و سردش شعله ور نشد و دلش را نسوزاند . تا میتوانست فریاد زد و متهمش کرد که میخواهد از قالب مهربان برادش سؤ استفاده کند و هستیش را از او بگیرد .
    از شنیدن سخنان سخت و بی ترحم نادره ،دل طوبی به درد آمد ،دیگر این درد بیماری نبود که داشت وجودش را میکاوید ،میدانست که نادره گذشت ندارد و تا به پولش نرسد دست از سر او و بچههایش بر نخواهد داشت .
    طوبی مانده بود مستاًصل که چه کند و چطور خودش را از این مخمصه نجات دهد .بد از اینکه نادره اتمام حجت کرد و رفت ،سر به دامان خواهرش الهه گذاشت و زاری کنان از او خواست تا به کمکش بشتابد .الهه نه قدرت کمک به خواهر رنجورش را داشت و نه نمیتوانست به نحوی او را از این گرداب سهمگین نجات دهد .
    هم دست و پا زدنش را مشاهده میکرد و هم فرو رفتن و غرق شدنش را .
    ساعتی بد ایرج کجان مغلوب در کشمکشی که با همسرش داشت سرافکنده به بالینش آمد و التماس کنان از او خاصت فکری برای پرداخت بدهیش بکند . الهه نگاه ملامت براش را به صورت ماشین کوکی بیریدهای که نادره کوکش کرده و به سراغشان فرستاده بود دوخت و گفت :
    _شرمت نمیآید داداش ،میبینی که چه حالی داره ؟
    _ میدانم خواهر جان ،اما چه کنم ،نادره امانم را بریده ،نمیتوانم از پسش بربییم ،تو که زن مرا میشناسی .
    _تقصیر خودته ،خودت بهش میدون دادی ،اصلا اون چه حقی داره واسه تو تکلیف معین میکنه ،خواهرته ،مریضه،محتاجه ،دنیا که زیر و رو نمیشه اگه چند ماهی بهش مهلت بدی .
    _تو که میدانی فایدهای ندارد ،نادره زیربار نمیرود .
    الهه با لحن تندی گفت :
    _مگه ارث ببشه که داده دست تو .
    اما این حرفها فایدهای نداشت ،ایرج خان ملامتهای الهه را شنید و اهمیتی نداد ،یعنی نمیتوانست اهمیت هم بدهد .
    در واقع این نادره بود که حجت را که از آشنایان برادرش بود به ایرج معرفی کرد و از او خواست طوبی را وادار نماید برای پرداخت بدیهیهایش خانه را نزدش گرو بگذارد تا بتواند بدیهیش را بپردازد .طوبی راه گریزی نداشت ،آوای مرگ که مدتها پیش زمزمهاش را از دور میشنید و نزدیک شدنش را احساس میکرد ،سخت و پر طنین در گوشش پیچید .میدانست که از این بیماری خلاصی نخواهد یافت ،او از مردن نمیهراسید اما از کوه مشکلاتی که بد از مرگش بچههایش با آن دست به گریبان خواهند بود وحشت زاده و هراسان میشد .
    تنها بخاطر آنها بود که دلش میخواست فقط چند ماه دیگر بر ضعف و نتوانیش که داشت به صورت در سراسر وجودش نفوذ میکرد غلبه نماید و بتواند چاره یی بیندیشد که آنها در آینده زیاد صدمه نبینند . موقعی که به ناچار با درخواست برادش موافقت کار و از او


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    56تا 60
    خواست تا خودش هر تور صلاح میداند ترتیب این کار را بدهد،دیگر مشأعره ش به درستی کار نمیکرد،تا بتواند درست تشخیص دهد با این عمل درست در نقطه ی غرق،دست و پا زنان دارد بچههایش را هم با خود به قعر آن گرداب پر تلاطم میکشاند.


    فصل 10

    موقعی که خانه ی طوبی به گرو رفت و ایرج خان به پولش رسید،خیال نادره از این بابت راحت شد و دیگر برایش اهمیت نداشت که بعد از آن چه به سر طوبی و بچههایش خواهد آمد.
    بعد از بازگشت افسانه و فوت طوبی و پیدا شدن سر و کله ی حجت به قصد استرداد طلبش و یا ضبط خانه،باز هم نادره اجازه نمیداد تا ایرج در این قضیه دخالت نماید برای همین هم با وجود اینکه ماموریت مشکلی بود اما به ناچار الهه داوطلب شد تا افسانه را در جریان گرو بودن خانه بگذرد.
    روزی قرار شد حجت برای مذاکره به خانه ی آنها برود،در اثر اصرار و پافشاری افسانه و الهه،ایرج به ناچار دلم به دریا زد و دور از چشم نادره ،به عنوان بزرگ خانواده در این جلسه شرکت نمود و بعد از اینکه بالاخره حجت به احترام او پذیرفت تا مجددا دو ماه به آنها مهلت دهد،خیالش راحت شد که توانسته قدمی برای خواهر زادههایش بردارد.
    اکنون که افسانه ناا امید و سر خورده از یافتن راه حل این مشکل،با وجود اکراهی که از دراز کردن دست تمنا به سوی زن دایی ش داشت،به ناچار عازم خانه ی دایی ش بود،قدمهایش پیش نمیرفت و اطمینان داشت که با استقبال سرد آنها روبرو خواهد شد.
    موقعی که زنگ در را فشرد نداره به ایرج و پسرانش افشین و امیر حسین گفت:
    افسانه داره میاد بالا،یادتون نره که ما اه در بساط نداریم،هر کی غیر از این حرفی بزنه با من طرفه.
    موقعی که افسانه اشک ریزان داخل شد خودش را در آغوش دایی ش افکند و گفت:
    -دایی جون،بیچاره شدم،هیچ جور نمیتوانام این پول رو تهیه کنم،شما بگویید چه کنم؟
    ایرج که دلش سخت به رحم آمده بود،اما کاری از دستش بر نمیآمد،او را سخت در آغوش فشرد و گفت:
    -شرمنده م دخترم،من خودم دستم تنگ از و نمیتوانم کمکت کنم.
    افسانه با نامیدی پرسید:
    -پس من چی کار کنم دایی جون؟
    -باز هم به آقا حجت متوسل شو،شاید دلش به رحم بیاید و چند ماه دیگر فرصت بدهد.
    -اگر دلش به رحم نیامد چی؟
    نادره
    با لحن تندی میان صحبتش دوید و گفت:
    -اون دیگه مشکله خودته،ایرج خودش به اندازه ی کافی گرفتاری داره،تو که چند سال رفتی فرنگ درس خواندی،چطور نمیتونی گیلم خودت و خواهرتو از آب بیرون بکشی؟
    افسانه طعنه ش را احساس کرد،اما اهمیت نداد،دیگر به آن هدی رسیده بود که هیچ چیز برایش اهمیت نداشت،با صدای گرفتهای گفت:
    -اگر این بدهی را نداشتیم،خیلی راحت میتوانستیم گلیم خودمان را از آب بیرون بکشیم.
    لحن طعنه آمیز نادره سخت تر شد و گفت:
    -اگه تو هوای فرنگ به سرت نمیزد،مادرت زیر بار این قرض نمیرفت،انقدر اشک ریختی،زار زادی که دلشو کباب کردی و وادارش کردی قرض کنه بفرسته اونجا،حالا حقته این بلا سرت بیاد.
    افسانه با صدائی که به زحمت از گلویش خارج میشد گفت:
    -زن دایی انقدر ملمتم نکن،اگر من میدانستم مادرم به چه قیمتی دارد مرا به خارج میفرسد زیر بار نمیرفتم،من از وضع مالی خانواده خبر نداشتم،از آن گذشته خرج تحصیل من نمیتواند زیر بار این قرض سنگین برده باشد،این را نمیتوانام باور کنم.
    ایرج آهی کشید و گفت:
    -حق با توست دخترم،این قرضهایی بود که مادرت به تدریج میگرفت،چه برای خرج تحصیل تو و چه برای معالجه ی خودش،چون نمیتوانست پس بدهد،روی هم انباشته شد،حالا گذشته ،باید فکر چاره ش باشی.
    نادره
    با لحن نیشداری گفت:
    -آره باید به فکر چاره باشی،اما فقط خودت،ایرج نمیتونه کمکت کنه،خیلی هنر کنه خرج زندگی زن و بچههای خودشو دراره،پونصد هزار تومان،یه تومن دو تومن نیست که امید به دیگران داشته باشی،حالا یه مدت اجاره نشینی کن،دنیا که زیر و رو نمیشه.
    افسانه احساس کرد بی فایده است و هر چه بیشتر آنجا بماند،زن دایی ش بیشتر دلش را به آتیش خواهد کشید،سرش را به زیر افکند و گفت:
    -حق با شمست،ببخشید مزاحم شدم،اما مطمئن باشید من نمیگذارم آقا حجت این خانه را از ما بگیرد،خواهید دید که نمیگذارم.
    افسانه در را پشت سرش بست و دور شد.ایرج هنوز چشم به در داشت و از اینکه اجازه داده بود دختر خواهرش نامید از در خانه ش خارج شود،احساس گناه میکرد.نادره نگاهش را تعقیب کرد و گفت:
    -به چی نگا میکنی؟
    ایرج بدون اینکه به او بنگرد گفت:
    -این بچههای طوبی بد جوری به دام افتادند.
    -تقصیر اون خواهر بیفکرته،اونکه میدید یه پاش لب گور چطور راضی شد بچهها شو بی خانمان کنه،اونکه دلش واسشون نسوخت،تو چرا دلت میسوزه،یادت رفته هی قمیز در میکرد که دخترم رفته فرنگ درس بخونه مهندس بشه،حالا چی شده،


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    61 - 69


    خانوم مهندس افتاده به گدايي درِ خونه ما، پس اون درسي كه خونده به چه درد مي خوره، چرا نمي تونه دردشو دوا كنه.
    اميرحسين لب به سخن گشوده و رو به مادرش كرد و گفت:
    - نه مادر نمي تواند دردش را دوا كند، چون هنوز تمامش نكرده، از آن گذشته اول كار كه كسي نمي تواند پانصد هزار تومان كاسبي كند.
    نادره نگاه خشمگينش را به صورت پسرش دوخت، از دخالتش در اين جريان اصلاً خوشش نيامده بود و با لحن تندي پاسخ داد:
    - خوب چه عيبي داره، مگه همه خونه شخصي دارن، تا وقتي وضعشون دوباره خوب بشه برن يه اطاقي اجاره كنن.
    و بعد رو به ايرج كرد و ادامه داد:
    - تو هم اينقدر بچم بچم نكن، فكر بچه هاي خودت باش. اگه بشنوم بازم بدون اجازه من كمكشون كردي، واي به حالت.


    *****



    فصل يازدهم

    افسانه هر وقت فرصتي مي يافت، به آنچه كه در پشت سر به جاي گذاشته بود مي انديشيد، به همان چيزهايي كه هيچوقت نمي توانست سودايش را از سر بيرون كند، با نااميدي شاخه هاي آفت زده آرزوهايش را مي ديد كه يكي پس از ديگري خشك مي شوند و از بين مي روند.
    موقعي كه وجودش از تب نااميدي مي سوخت و مي گداخت، موقعي كه به هر طرف رو مي آورد، در بسته و غل و زنجير شده اي در مقابلش قد علم مي كرد و سد راهش مي شد، به خصوص در واپسين لحظاتي كه روز خسته و بي رمق مي رفت تا با خورشيد وداع نمايد و از حزن اين وداع از قلبش خون مي چكيد، غم ها و اندوه هاي بي شمارش همه با هم و به يكباره به روي سينه اش فشار مي آوردند و قلب غم گرفته اش در چنگالهاي سهمگين درد، درهم فشرده مي شد، در آن لحظه با تمام وجود تيمور را مي طلبيد و نياز به همراهيش را احساس مي كرد، اما هم بار مشكلاتش سنگين بود و هم غمش.
    كم كم خودش را به دوري از تيمور عادت داد، يعني كار ديگري هم از دستش بر نمي آمد.
    آرزوي ديدار مجدد تيمور آرزوي ادامه تحصيل، سوار بر مركب نااميدي ها، هر لحظه دورتر و دورتر مي شد. يكهفته به پايان مهلت مقرر مانده بود كه تيمور بي خبر از مشكلاتي كه از هر طرف افسانه را احاطه كرده بود با او تماس گرفت و سرزنش كنان پرسيد:
    - پس كي بر مي گردي؟
    افسانه با صداي ناله مانندي پاسخ داد:
    - خواهش مي كنم تيمور، اصلاً حرف برگشت را نزن.
    با تعجب پرسيد:
    - آخر چرا؟!
    - من آنقدر گرفتارم كه حتي فرصت سر خاراندن را ندارم، آنچنان در چنگال مشكلاتي كه دور و برم را گرفته اسيرم كه حتي به وجود خودم هم نمي توانم فكر كنم.
    - به من چطور؟... به منهم فكر نمي كني؟ يعني قول و قرارهايت را هم از ياد برده اي؟
    - نه از ياد نبرده ام. فقط فرصت فكر كردن به آن را ندارم.
    - احساس مي كنم داري مرا نااميد مي كني؟
    افسانه با اطمينان پاسخ داد:
    - باور كن. هيچ چيز را فراموش نكرده ام فقط خيلي گرفتارم، بعد از مرگ مادرم با كوهي از مشكلات تنها مانده ام، او براي تأمين خرج تحصيل من و مداواي بيماري خودش زير بار قرض سنگيني رفته بود و براي همين هم بالاخره ناچار شد خانه اش را گرو بگذارد و حالا من نه مي توانم پول را بپردازم و خانه را از گرو در بياورم و نه مي توانم خانه ام را از دست بدهم، مي فهمي چه مي گويم؟
    تيمور با نااميد پاسخ داد:
    - مي فهمم چه مي گويي، پس كارت خيلي مشكل است، از اينكه هيچ كمكي از دستم ساخته نيست شرمنده تو هستم.
    - اين حرفها چيست كه مي زني، من از تو توقعي ندارم، مي دانم كه خودت با چه مشكلاتي درس مي خواني، فكر من نباش، بالاخره يك جور با مشكلاتم كنار خواهم آمد، اگر نفيسه نبود، قيد خانه را مي زدم و همه چيز را رها مي كردم و مي آمدم ولي با وجود او نمي توانم اين كار را بكنم، خيال دارم به هيچ قيمتي نگذارم خانه از دستمان برود.
    - به هيچ قيمتي؟
    - بله تيمور به هيچ قيمتي، اين خانه تنها چيزي است كه از پدر و مادرمان برايمان مانده، من و نفيسه و اين خانه به هم وابسته ايم، بخصوص نفيسه شب و روز اشك مي ريزد و نمي خواهد بي خانمان شود، او كوچكتر از آن است كه مشكلاتم را درك كند.
    - اگر بتوانيد دو سال ديگر يك طوري بر مشكلات غلبه كنيد سعي مي كنم با دست پر برگردم و تلافي كنم.
    افسانه آهي كشيد و گفت:
    - كار ما از اين حرفها گذشته، فقط يكهفته ديگر براي تخليه خانه يا پرداخت بدهي فرصت داريم، معلوم نيست دفعه ديگر كجا مرا گير بياوري و با من صحبت كني، اگر باتلاق مشكلاتي كه در كمين است تا مرا در ميان لجنزارهايش فرو برد، موفق به غرق كردنم شد و ديگر نتوانستم با تو تماس بگيرم اين را بدان احساسي كه به تو دارم با من نابود نخواهد شد.
    - خيلي نااميدي... چرا؟ كم كم حرفهاي تو وادارم مي كند تا همه چيز را رها كنم و به دنبالت بيايم.
    افسانه التماس كنان گفت:
    - نه تيمور... نه، خواهش مي كنم اين كار را نكن، چون فايده اي ندارد، من آينده خودم را تباه كردم، اما نمي خواهم آينده ترا هم به تباهي بكشانم، مي دانم اشتباه كردم و نبايد اين حرفها را به تو مي زدم اما...
    دلش مي خواست بگويد اما به تو احتياج دارم، ولي مي دانست كه اگر اين كلام را بر زبان آورد، امكان دارد تيمور پشت پا به همه چيز بزند و حتي درسش را نيمه كاره رها كند و به دنبالش بيايد، براي همين هم ادامه نداد و اشك ريزان سكوت كرد.
    تيمور با سماجت تكرار كرد.
    - اما چي؟ چرا ساكت شدي؟
    افسانه باز هم سكوت كرد و كلامي بر زبان نياورد. تيمور دوباره تكرار كرد:
    - گوشي دستت است يا نه؟... چرا جواب نمي دهي؟
    افسانه دلش مي خواست پاسخ اين سؤال را ندهد، ولي تيمور با سماجت منتظر پاسخ بود، به زحمت كوشيد تا لرزش صدايش اشكار نگردد و گفت:
    - اما مطمئن باش راه غلبه بر مشكلات را پيدا خواهم كرد، خداحافظ.


    ******




    فصل دوازدهم



    از لحظه ای كه صدای تیمور دوباره در گوشش طنین انداز شد، افسانه دیگر حال خودش را نمی فهمید، آنچه كه به سختی و با جان كندن داشت تحمّل می كرد، دیگر برایش قابل تحمّل نبود، اكنون نه به خانه فكر می كرد و نه به مشكلاتی كه گریبانش را گرفته بود.
    با وجود مشكلاتی كه مانند كوهی عظیم بر روی شانه هایش سنگینی می كرد، فكر بازگشت به وین لحظه ای آسوده اش نمی گذاشت.
    آن شب تا صبح لحظه ای آرام نگرفت، مرتب از این دنده به آن دنده می غلتید و می اندیشید كه انصاف نیست آنچه را كه برای بدست آوردنش آن همه سختی و محنت را تحمل كرده به این سادگی از دست بدهد.
    افكار مغشوش و پریشان لحظه ای آسوده اش نمی گذاشت، از یكطرف چهره آرام و متین تیمور با نگاه و رفتار بی آلایش و پر مهر و محبتش در نظرش مجسم می شد كه بی صبرانه انتظار بازگشت او را داشت و از طرف دیگر چهره زشت و خشن حجّت در حالی كه لبخند پیروزی بر لب دشت به جلوه گری می پرداخت كه می خواست تیشه به ریشه خانه ای كه همه آنچه كه داشتند بود، بزند.
    این اولین شبی بود كه افسانه تا صبح حتی یك لحظه هم نتوانست چشم بر هم نهد، به محض اینكه خورشید تازه نفس و آماده نبرد از راه رسید، افسانه خسته و كسل از بی خوابی شب گذشته، از جای برخاست و درحالی كه می كوشید تا صدای پایش نفیسه را كه آرام به خواب رفته بود بیدار نكند از منزل بیرون رفت.
    موقعی كه ساعتی بعد خسته از پرسه زدن بی هدف و بی مقصود به خانه بازگشت، به محض اینكه در را گشود و داخل شد، چشمش به نفیسه افتاد كه به روی پله های زیرزمین یعنی درست در همانجایی كه خودش هم در كودكی، هر وقت غمگین و دلتنگ بود به روی آن می نشست و می گریست، نشسته و دارد می گرید.
    اشك نفیسه غمهای نهفته در نهانخانه سینه اش را به یادش آورد، به آرامی از پله ها پایین رفت و درست در همانجا در كنارش نشست و با محبّت پرسید:
    - چی شده نفیسه جان... چرا گریه می كنی؟
    نفیسه مردمك دیدگانش را كه در دریایی از اشك غوطه ور بود به چهره خواهرش دوخت و گفت:
    - خانه دارد از دستمان می رود مگر نه؟
    افسانه پاسخش را نداد، این سؤالی بود كه پاسخش روشن بود، اما او هنوز از به زبان آوردنش واهمه داشت، می دانست كه خواهرش به اندازه خودش به آنجا وابسته است.
    نفیسه با صدای بغض كرده ای تكرار كرد:
    - چرا جوابم را نمی دهی چرا؟، حتماً می خواهی بگویی كه دیگر هیچ امیدی نیست.
    او به خوبی می دانست كه دیگر هیچ امیدی نیست، اما دلش نمی خواست با این صراحت از واقعیتی كه با چهره زشت و هولناك داشت خود را نشان می داد، با خواهرش سخن گوید.
    افسانه به جای جواب خواهرش را سخت در آغوش كشید، حتی دیگر نمی خواست دلداریش دهد، چون احساس می كرد خودش هم احتیاج به دلداری دارد.
    نفیسه با صدای خفه ای التماس كنان گفت:
    - نگذار این خانه از دستمان برود، خواهش می كنم، نیمساعت پیش آقا حجت تلفن كرد و گفت كه می خواهد برای اتمام حجت به اینجا بیاید، او خانه را از ما خواهد گرفت، درست است كه تو به من چیزی نگفتی، اما مطمئنم كه نتوانستی آن پول را تهیه كنی، آفرین به من گفت شنیده خاله الهه داشته به پسرش آرش نی گفته دایی ایرج و زن دایی راضی نشده اند كمكمان كنند، راه دیگری وجود ندارد من می دانم.
    افسانه فراموش كرد تا همین چند لحظه پیش تصمیم داشت دست از مبارزه با حجت بردارد و خانه را به او واگذار كند و به دنبال زندگی خودش برود، از اینكه نزدیك بود به این سادگی بگذارد حجت به هدفش برسد، احساس شرم كرد و گفت:
    - بگذار بیاید، دیگر نمی توانم به كس دیگری امیدی داشته باشم، باید با خودش كنار بیایم، چاره دیگری ندارم، حالا بلند شو برویم تو.
    - افسانه جان، دلم خیلی گرفته، ترجیح می دهم همینجا بنشینم و اشك بریزم.
    افسانه هم دلش می خواست همانجا بنشیند و بگرید، اما كوشید بر احساس درونش غلبه كند، با محبت دست نفیسه را در دست گرفت و گفت:
    - خونسردیت را حفظ كن، خودت گفتی كه حجت دارد می آید، پس باید خودمان را برای مبارزه با او آماده كنیم، نباید ضعف نشان دهیم، این خانه مال ماست، مال من و تو، پس باید به خاطر حفظ آن مبارزه كنیم.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    70تا 74
    افسانه میدانست که نباید به این ملاقات دل ببندد،اما در نهایت نامیدی،این آخرین تخت پاره ای بود که میخواست چنگ بیندازد و آن را بگیرد،در واقع این آخرین تلاشی بود که میخواست برای نجات خودش و نفیسه از این نابودی کامل بنماید.
    موقعی که حجت وارد سالن شد،درست مانند دفعه ی گذشته از پشت پنجره به نظاره ش پرداخت،این بار میخواست خودش و نفیسه به تنهایی با او روبرو شود،حتی ترجیح میداد نفیسه در این شکنجه گاه حضور نداشته باشد،اما نفیسه باز هم سماجت کرد و ماند.
    از آن گذشته خودش از تنها ماندن با حجت وحشت داشت و ترجیح میداد خواهرش در کنارش بماند.
    سعی کرد نفرت و انزجارش را از دیدن مردی که آرامش زندگی یشان را به هم زده بود پنهان نماید،اما اهل تظاهر نبود و آنچه در قلبش میگذشت کاملا در چهره ش کاملا هویدا بود.
    حجت به محض ورود هم خشمش را احساس کرد هم انزجارش را.
    با این وجود حکمّ به ابرو نیاورد و با خونسردی گفت:
    -مرا ببخشید که مزاحم شدم،لازم دیدن برای یاداوی نزدیک شدن پایان مهلت خدمتتان برسم.
    افسانه کوشید تا خونسردی ش را حفظ کند و به نحوی آتیش خشمش را که بیشتر زبانه میکشید خاموش نماید.سعی کرد لحن صدایش بی تفاوت باشد،اما طرز بیانش آنچه را که در قلبش میگذشت آشکار مینمود.
    -خودم میدانم آقا حجت،که پنج روز بیشتر به پایان مهلت نمانده،امیدوار بودم که آمده باشید فرصت بیشتری به ما بدهید.
    حجت به اعتراض گفت:
    -چه حرفا میزنید افسانه خانم،من که دفعه ی قبل گفتم این آخرین مهلت است،من یا پولم را میخوام یا اجاره ی فروش خانه را.
    افسانه به نفیسه نگریست که از فکر فروش خانه چهره در هم کشید بود با پاسخ داد:
    باورم نمیشه که اینقدر سخت باشید،من نمیخواهم خانه را از دست بعدهم،به خصوص که خواهرم به اینجا خیلی وابسته است،من و خواهرم هر دو در همین خانه متولّد شدیم.
    حجت بدون تعارف روی صندلی نشست و گفت:
    -من حرفی ندارم،زیاد هم علاقهای به تصاحب این خانه ندارم.فکر نمیکنم فروشش آسان باشد،البته ترجیح میدم به جای تصاحب خانه پولی را که از روی دلسوزی به مادرتان قرض دادم به من برگردانید.
    -اگر امکان داشت که این کا را میکردم.ولی هیچ کس حاضر نشد به ما کمک کند،یعنی نمیشود هم انتظارش را داشت،پانصد هزار تومان کم پولی نیست.
    -حالا رسیدید به حرف من.منهم میدانم پانصد هزار تومن پول کمی نیست،بنابرین توقع ناداشته باشید بتوانم از آن صرف نظر کنم.
    -من نگفتم صرف نظر کنید،فقط گفتم فرصت بدهید.
    حجت به اعتراض پاسخ داد:
    -نه افسانه خانم،امکان نداره،باور کنید دلم میخواد کمکتان کنم ،اما امکان نداره.
    افسانه با نامیدی پرسید:
    -شما میگویید ما چه کنیم؟شاید خیال دارید سر مهلت مقرر اسباب اساسیه مان را به داخل کوچه بریزید؟
    -من چنین خیالی ندارم،ولی ناچارم از راه قانون برای گرفتن طلبم یا تصاحب خانه اقدام کنم،یعنی من این کار را نخواهم کرد،قانون خودش اقدام خواهد کرد.
    -خواهش میکنم آقا حجت،از قانون حرف نزنید،باورم نمیشه بتوانید انقدر بی انصاف باشید.
    حجت با لحن تندی پاسخ داد:
    -من نمیخواهم بی انصاف باشم،اما شما وادارم میکنید،این دست خط مادرتان ،نگاه کنید ببینید چه نوشته.
    نفیسه اشک ریزان گفت:
    - روزهای آخر مادرم مشاعره ش را از دست داده بود شما بزور این نوشته را از او گرفتید.
    حجت با عصبانیت گفت:
    -خواهش میکنم نفیسه خانم،به من تهمت نزید،ایرج خان و خانم دایی تان شاهد بودند که او خودش در مقابل دریافت پول این نوشته را به من داد،طبق این دست خط اگر تا سر سال پانصد هزار تومان را به من ندهید من میتونم خانه را در عوض بدهیش تصاحب کنم،نگاه کنید این هم امضا ایرج خان به عنوان شاهد.
    افسانه بدون آنکه به آن بنگرد گفت:
    -من به دست خط مادرم احترام میگذارم و نمیخواهم برخلاف آن اقدام کنم.
    -حالا که به نوشته ش احترام میگذارید،پس تکلیف مرا روشن کنید.
    افسانه بدون آنکه فکر کند پاسخ داد:
    -فرصت بدهید من خانه را بفروشم شاید قیمتش چیزی بیشتر از پانصد هزار تومان باشد و لاقل بتوانیم با باقیمانده ش جایی را اجاره کنیم.
    نفیسه فریاد زنان میان صحبتش دوید و گفت:
    -نه افسانه....نه...تو به من قول دادی که نگذاری خانه از دستمان برود.
    افسانه نه تنها به خواهرش قول داده بود که نگذرد خانه از دستشان برود،بلکه حتی به خودش هم این قول داده بود تا برای حفظ آن با حجت به مبارزه برخیزد،اما با چه وسیلهای میخواست به این مبارزه ادامه بدهد؟با چنگ و دندان؟چون وسیله ی دیگری برای مبارزه در اختیار نداشت.اکنون دیگر افسانه کاملا اطمینان داشت حفظ این خانه در حد توانایی ش نمیباشد.
    نفیسه فراموش کرد به خواهرش قول داده در مقابل حجت از خود ضعف نشان ندهد،یک بند اشک میریخت و فریاد میزد و میگفت:
    -این خانه ی ماست،شما حق ندارید آن را از ما بگیرید،تو به من قول دادی افسانه...قول دادی...یادت رفته....پستوی خانه،یادگاریهای پدر...به این زودی همه چیز را فراموش کردی؟
    افسانه خوب به یاد داشت که مادرش یک عمر با آن یادگاریها زندگی کرد،تمام لحظات تنهایش در همان پستوی کوچک و تاریک گذشته،آنجا هم برایش زندگیش بود و هم دفن آرزو هایش.افسانه هم داشت فریاد میزد،اما صدای فریادش فقط در زوایای قلب و روحش طنین انداز بود و هیچ کس جز خودش صدایش را نمیشنید.
    دست لرزانش را به طرف حجت دراز کرد:
    -ممک است دست خط مادرم را ببینم؟
    حجت دست نوشته را به دستش نداد،اما آن را جلوی صورتش گرفت و گفت:
    -میتوانید بخوانید،میبینید که خط خودش است.
    افسانه به دست خط مادرش که مطمئن بود از روی نوشته های دایی ایرج بازنویسی شده نگریست و گفت:
    -راست بگویید آقا حجت،در مقابل پانصد هزار تومان که اینجا ذکر شده چقدر آن به مادرم رسیده؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    75تا 84
    حجت سر به زیر افکند و گفت:
    -البته طبیعی است که مبلغ ناچیزی از آن را به عنوان بهره ش کم کردم و بقیه را نقداً یکجا پرداخت کردم.
    افسانه با سماجت تکرار کرد:
    -بهره ش چقدر است آقا حجت؟
    حجت سعی کرد از جواب طفره برود و گفت:
    -چه فرقی میکند افسانه خانم،پولی است که رّد و بدل شده،بهره آاش هم همان قدر است که در آن موقع معمول بوده.
    افسانه با اطمینان گفت:
    -من مطمئنم ناچیز نبوده،این نانی است که دایی ایرج به دامان مادرم انداخته،من انشائش را میشناسم،این خط مادرم است،اما متن نوشته را با اطمینان میگویم که دایی ایرج به او دیکته کرده،غیر از این است؟
    -نه همانطور است که شما میگوئید،اما در هر صورت هیچ فرقی نمیکند،مهم این است که مادرتان خودش امضا کرده.
    -دأییم مرا به خاک سیاه نشاند و خودش را کنار کشید،ما هنوز پنج روز فرصت داریم،میخواهم از این فرصت استفاده کنم.
    حجت از جا برخاست و گفت:
    -باشه افسانه خانم پنج روز دیگر همدیگه را میبینیم،من مطمئنم که در این پنج روز هیچ معجزهای نخواهد شد،خداحافظ.
    *****

    فصل 14

    افسانه غرورش را میدید که داشت به سرعت از بالای آن قله ی مرتفع،در سراشیبی تندی میغلتید و فرود میامد.کم کم داشت هم از خودش و هم از اطرفیانش منزجر میشد،از خودش منزجر میشد،چون برخلاف میل قلبیش به همه ی درهای بسته مشت میکوبید.از همه ی اطرافیانش منزجر میشد،چون مشتهای گره کرده ش را میدیدند و صدای فرود آمدش را به روی درهای بسته خانهشان میشنیدند،اما وجودش را نادیده میگرفتند و حتی خم به ابرو هم نمیآوردند.احساس میکرد دیگر کارهایش ارادی نیست،مانند کشتی راه گم کردهای بود که با توفان سهمگین دریا به هر طرف کشانده میشد.
    بعد از ملاقات مجدد با حجت،ظرف مدت پنج روز باقی مانده از مهلت مقرر،بر خلاف میل قلبیش هر روز به دور از چشم نداره به حجره ی دایی ایرج روی میآورد و اشک ریزان از او کمک طلب میکرد،ولی این بار نه ایرج جراًتش را داشت و نه تصمیم آن را که بر خلاف میل همسرش قدمی بردارد.
    در نهایت ناا امیدی،تصمیم گرفت کشتی وجودش را به دست توفانهای سهمگین دریا بسپارد و همراه آن به هر طرف که باد میبرد کشانده شود.دیگر نه حوصله ی گوش کردن به ضجهها و زاریهای نفیسه را داشت و نه حوصله ی گوش کردن به نالههای دلم خودش را.افسانه فاصله ی تصوراتش را با واقعیتها احساس میکرد،آرزوهایی که یک زمان اندیشیدن به آنها قلبش را از شاد میانباشت،آنچنان دور و محو شده بود که دیگر نه آنها را به یاد میاورد و نه به آنها میاندیشید.
    موقعی که حجت در روز موعود به سراغش آمد،دیگر نه خیال مبارزه داشت و نه قدرت آن را،دختر رنگ پریده و افسردهای بود که بی اراده و تسلیم آماده صدور حکم ایستاده بود.
    حجت با تعجب به او نگریست:
    -حالتان خوب نیست؟
    افسانه با صدای ضعیفی که به زحمت شنیده میشد گفت:
    -برای شما چه فرقی میکند که خوب باشم یا نه؟
    حجت بدون توجه به پاسخش پرسید:
    -پس نفیسه خانم کجاست؟

    -فرستادمش منزل خاله ش،برایش تحمل این لحظهها آسان نبود،البته برای من هم آسان نیست،اما اگر او نباشد راحت تر میتونم،تحملش کنم،به من بگویید چقدر طول میکشد تا حکم تخلیه بگیرید؟
    این اولین باری نبود که حجت با چنین صحنهای روبرو میشد،با چنین شغلی که داشت بارها برای وصول طلبهایش با صحنههایی سخت تر و رقّت بارتر از این هم روبرو شده بود.آنقدر صدای ضجه و ناله شنیده و چشمهای گریان مشاهده کرده بود که دیگر نه دلش میسوخت و نه قلبش به رقّت میامد،در زندگی به جز سکّههای زرش که روز به روز بیشتر روی هم انباشته میشد به هیچ چیز دیگری دلبستگی نداشت.
    بیست سال پیش همسرش که بعد از زندگی با او،هم در حسرت داشتن فرزند و هم در حسرت برخودار بودن از یک رفعه نسبی،رفاهی که حجت با وجود داشتن امکانات فراوان مالی در نهایت خست،او را از آن محروم کرده بود،میسوخت،از او جدا شد.
    از آن به بعد
    در تنهایی و انزوا زندگی میکرد،نه سکوت لحظات تنهایی شببهایش آزارش میداد و نه به دنبال بهانهای برای شکستن این سکوت بود.خودش بود و پیرزنی به نام کلثوم که با دریافت مقرری ماهانه ی مختصری برای انجام کارهای منزل به خانه ش میآمد.
    حجت نه آنطور که وانمود میکرد دستش تنگ بود و نه احتیاجی به تصاحب این خانه و دریافت طلبش داشت و به راحتی میتوانست چند ماه دیگر به آنها فرصت دهد تا راهی برای پرداخت بدهی یشان پیدا نمایند.اما کاری نمیشد کرد،این خصلتش بود که در مقابل مال دنیا آانطور سخت و بی گذشت باشد.
    شاید اگر اجاقش کور نبود و میتوانست صاحب فرزند شود،شاید اگر نگاه محبت آمیزی بود که او را به سوی خود میخواند،آنقدر به سکّههای زرش وابسته نمیشد.
    اما او که جز این سکّهها چیز دیگری نداشت،آنچنان به آنها وابسته شده که دیگر نمیتوانست حتی قسمت کوچکی از این دارایی را گرچه همه ی دارایی افسانه و نفیسه به شمار میرفت از دست بدهد.
    موقعی که افسانه نگاه سرد و بی هیچ احساسش را به صورتش دوخت،حجت ملامت و سرزنشی را که در زیر همین نگاه سرد و به ظاهر بی احساس پنهان بود مشاهده کرد و برای اولین بار بعد از گذشت سالها لرزش خفیف قلبش را احساس نمود.
    وقتی او را دید که نه اشک میریخت و نه فریاد زنان به التماس میافتاد و نه مانند دفعات گذشته خیال مبارزه و ایستادگی را داشت و بی هیچ عکس العملی ساکت و مبهوت در انتظار صدور رأی نابودی همه زندگیش لحظهها را میشمرد،مانده بود مستأصل که چه کند.
    احساسی که در آن لحظه به حجت دست داد برای خودش هم باور کردنی نبود،با لحن محبت آمیزی پرسید:
    -خیال دارید بعد از اینکه خانه را تحویل دادید چه کنید؟
    -یعنی برای شما مهم است که چه به سر ما خواهد آمد؟
    حجت به جای پاسخ پرسید:
    -خان دایی از شما مراقبت خواهد کرد یا نه؟
    -نه من دیگر بچه م و نه نفیسه،ما احتیاج به مراقبت نداریم،من اگر فقط دو سال دیگر تحصیل میدادم دیگر احتیاج به کمک هیچکس نداشتم نداشتم،اما حالا مجبورم به فکر یافتن کاری باشم تا زندگی خودم و خواهرم را اداره کنم.
    از لحظهای که حجت آمده بود تا به آن لحظه،افسانه میکوشید بدون آنکه به او بنگرد پاسخ سولاتش را بدهد.نه وجودش را احساس کند نه به وجودش اهمیت دهد.
    اما هر چه او سعی در نادیده گرفتن حجت میکرد،توجه حجت به او بیشتر میشد و بیشتر میکوشید تا توجه ش را به خود جلب نماید.از همان روزی که حجت به همراه ایرج خان و الهه دیدنشان آمده بود،محبت این دختر به دلش نشست و برای همین هم از دیدنش احساس گناه کرد و از شرم سر به زیر افکند.در واقع بخاطر گًل روی ایرج خان نبود که راضی شد دو ماه دیگر به آنها فرصت بدهد،موقعی که صحبت وصول طلبهایش میشد برای حجت گًل روی روی هیچ کس اهمیت نداشت.
    آنچه که برایش اهمیت داشت بازگشت مضاعف سکّههای زرش بود که به امید ازدیادش برای مدتی مجبور به جدا کردنشان از خود میگردید.
    اما از همان روز به سرنوشت این دو دختر علاقه مند گردید و برای همین هم پنج روز مانده به پایان مهلت،به بهانه ی یادآوری نزدیکی موعد مقرر به سراغشان رفت.اکنون که در روز موعود در مقابلش ایستاده بود به ناگهان احساس بی کسی و بی همدمی و بی محبتی در وجودش سر به طغیان برداشت،بدون اینکه خود بداند میخواست به کسی وابسته باشد و کسی را به خود وابسته نماید،اما هنوز به درستی نمیتوانست ماهیت این احساس را تشخیص دهد،آیا این احساسش تمایل به زیستن با جنس مخالف به عنوان شریک زندگیش بود یا به عنوان فرزندی که نداشت؟
    بدون اینکه به احساسش فرصت دهد تا ماهیت خود را آشکار نماید گفت:
    -میدانم که شما و نفیسه خانم به این خانه علاقه ی خاصی دارید،اگر بخواهید میتوانید اینجا بمانید اما....راستش میدانید من در این دنیا هیچ دلبستگی ندارم،نه زنی،نه بچهای که دلم را به آنها خوش کنم،فقط خودم هستم و ثروتی که خیلی وقت است حسابش از دستم در رفته،اما جرات نمیکنم آنچه را که در قلبم میگذرد به زبان آورم،یک هفته به شما فرصت میدهام فکر کنید و تصمیم بگیرید،میدانم که نمیتوانام از شما توقع عشق و محبت را داشته باشم،ولی اگر با من ازدواج کنید خانه را دوباره به شما میبخشم و هم از شما و هم از خواهرتان نگهداری میکنم.
    افسانه با حوصله به حرفهایش گوش میکرد اما باز هم بدون هیچ احساسی نگاه سردش را به صورت او دوخت و پاسخش را نداد.
    حجت بدون توجه به سردی نگاهش ادامه داد:
    -میدانم که پیشنهادم غیر منتظر است،برای همین هم نمیخواهم الان پاسخم را بدهید،من یک هفته دیگر هم دست نگاه میدارم و برای تخلیه ی خانه اقدام نمیکنم،اگر راه دیگری به نظرتان رسید،تسلیم نظرتان هستم،اگر مرا به غلامی قبول کنید ضرر نمیکنید،خاطرتان جمع باشد.آن بار که خان دایی بدون مشورت با نادره خانم به کمک مادرتان شتافت چیزی نماده بود زندگیش زیر و رو شود،نادره خانم روزگارش را سیاه میکرد و برای همین هم مادرتان را وادار کرد خانه را گرو بگذرد،پس به امید او نباش،زندگی بدون سرپناه و بدون هیچ درامدی برایتان مشکل خواهد بود.
    افسانه حتی مژه بر هم نمیزد،حجت به درستی نمیدانست که او به سخنانش گوش میکند و یا اصلا آنها را نشنیده است،اما افسانه سخنانش را میشنید ولی مفهومش را درک نمیکرد،پیشنهاد حجت آنقدر برایش عجیب و دور از ذهن بود که حتی نمیخواست به آن فکر کند.دلش میخواست هر چه زودتر او غرش را گم کند و برود،تا در تنهایی و سکوت بتواند به بلایی که داشت به سرش میامد،بیاندیشد.

    ***
    فصل 15

    افسانه پاسخ حجت را نداد،در واقع این سالی بود که پاسخی نداشت،درست است که همه آرزوهایش بر باد رفته بود،درست است که دیگر هیچ امیدی به دوباره دیدن و دوباره همراه شدن با تیمور را نداشت،درست است که هدفها و مقصودهای زندگی جاش،همه ی ناملایمات و آرمان هایش،یکباره و باهم در صندوقچه ی کوچکی در پستوی کوچک و تاریک قلبش،درست مانند همان یادگاریهای عزیز و با ارزش مهر و موم شده در صندوقچه ای در پستوی خانه ی مادرش،مهر و موم گردیده بود و برایش آن یادبودها و آن خاطرات به همان اندازه ارزش داشت که یادگاریهای مادرش برای او.
    درست است که اکنون به خوبی میدانست که آنها از این پس فقط یادبود هایی خواهند بود از سالهای عمر گذشته ش که یک زمان همه هدف زندگی و غایت مقصودش به شمار میرفتند،اما او خیال نداشت مانند مادرش مهر آن صندوقچه را بگشاید و بر آن یادگارها اشک حسرت بریزد.او حتی یک لحظه هم به پیشنهاد حجت نیندیشید،از جا برخاست و به قصد رفتن به خانه ی خاله ش از خانه بیرون آمد.
    به محض اینکه در را گشود،امیر حسین را دید که کنار در ایستاده و به او مینگرد.با تعجب پرسید:
    -تو اینجا چه میکنی امیر حسین؟
    امیر حسین در کنارش به راه افتاد و پاسخ داد:
    -میدانستم که امروز قرار است حجت به سراغتان بیاید،آمدم ببینم خیال داری چه کنی؟
    -میخواهی بگویی نگران ما بودی؟
    -چرا تعجب میکنی،البته که نگرانت بودم،آمدم بگویم اگر راضی باشی من حاضرم از تو و نفیسه نگهداری کنم.
    -منظورت چیست،دایی ایرج حاضر نشد به ما کمک بکند،تو چطور میخواهی این کار را بکنی؟
    -وضع من و پدر فرق میکند،او نمیتواند برخلاف میل مادرم قدمی بردارد،اما من حاضرم اگه تو اجازه بدهی خانه را از گرو در بیاورم و به نامت کنم،به شرطی که تو راضی باشی.
    افسانه میان صحبتش دوید و پرسید:
    -راضی باشم که چه؟
    -که با من ازدواج کنی.
    -فکر میکردم تو هم مثل دایی ایرج بدون اجازه مادرت آب نمیخوری.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    85تا 89

    -مادرم اینطور فکر میکند،اما من خیال ندارم خودم را دربندش اسیر کنم.
    -یعنی میخواهی سر به طغیان برداری و من وسیله ی خوبی برای این هدف هستم.
    -نه اینطور نیست،از وقتی که تو برگشتی من به دنبال فرصت میگشتم تا با تو صحبت کنم،اما تو یا گرفتار عزاداری بودی و یا گرفتار از گرو درآوردن خانه ت،راستش اگر برای سفر به خارج انقدر عجله نمیکردی،شاید اصلا مجبور نمیشدی به این سفر بروی.
    -چرا؟
    -چون از همان موقع چشمم به دنبالت بود و میخواستم بیام خواستگاریت.
    با تعجب به او نگریست و گفت:
    -هیچوقت با مادرت راجع به این تصمیمت صحبت کردی؟
    -هنوز نه،....خواستم اول نظر خودت رو بدونم.
    افسانه لبخند تلخی بر لب آورد و گفت:
    -مرا ببخش امیر حسین،اصلا فکرشها هم نمیکردم،تو مثل برادرم هستی،ما باهم بزرگ شدیم،من از دوران گذشته،از روزهای کودکیم،با تو خاطرات مشترک زیادی دارم،امیدوارم از من نارنجی،اما راستش قبلان به کس دیگری قول ازدواج دادم و خیال هم ندارم قولم را پس بگیرم.
    با تأسف گفت:
    -که اینطور.....پس کجاست؟....چرا به کمکت نمیآید؟
    -او اینجا نیست و نمیتوانند به کمکم بیاید،باید خودم به تنهایی این بار را از روی دوشم بردارم،از آن گذشته تو که میدانی زن دایی از اول نه از مادر من خوشش میآمد و نه از من و نفیسه،بدت نیاد امیر حسین،من میدانم این بلایی که امروز دارد به سر ما میاید تا اندازهای بانیش پدر و مادر تو هستند،اگر آنها بخاطر پس گرفتن طلبشان آنقدر به مادر بیمارم فشار نمیاوردند،مجبور نمیشد با نزول پول قرض کند،تو که میدانی دو ماه است دارم به پدرت التماس میکنم کمکم کند،حتی از او خواستم در مقابل پولی که به ما قرض میدهد خانه را خودش گرو بردارد اما زیر بار نرفت که نرفت،حالا من ماندم با مرد رباخاری که برای پس گرفتن طلبش ما را در فشار گذشته است.
    امیر حسین به اعتراض گفت:
    -خواهش میکنم حساب مرا از پدر و مادرم جدا کن،من نه نفوذ مادرم را روی پدرم تأیید میکنم و نه ضعف و زبونی پدرم را،آنها دارند زندگی خودشان را میکنند،اما منهم میخواهم زندگی خودم را بکنم،من شاهد بودم که پدرم نه دلش میخواست پولی را که به عمه طوبی قرض داده بود،در آن موقع که او تا به آن حد به آن احتیاج داشت از او پس بگیرد و نه دلش میخواست دست کمکی را که تو سویش دراز کرده بودی پس بزند،اما چاره ی دیگری نداشت.
    -همه ی این چیزها که میگویی من میدانم،ولی دلم میخواست محبتی که در وجود دایی ایم است به نحوی مجال میافت تا خود را نشان دهد وگرنه بود و نبودنش چه تفاوتی دارد.
    -این درست همان عقیدهای است که من دارم،ولی کار پدرم از این حرفها گذشته.
    افسانه به طرف کوچهای که به منزل خاله ش منتهی میشد اشاره کرد و گفت:
    -تو هم میای برویم منزل خاله الهه؟
    -نه متشکرم،من باید سری به حجره ی پدرم بزنم،اگر قولی که به کس دیگری دادهای واقعیت ناداشته باشد،روی پیشنهادم فکر کن.
    افسانه با محبت گفت:
    -حتی اگر آن قولی که داده م واقعیت نداشت دلم نمیخواست عروس زن دایی نداره بشم.خداحافظ.
    افسانه به عین میدید هر کس بخواهد به او کمک کند در مقابل متاع وجودش را طلب میکند،متاعی که آن را متعلق به شخص دیگری میدانست.در واقع اگر خانه از گرو در میامد،این متاع وجودش بود که به گرو میرفت.
    *****

    فصل 16

    افسانه روز سخت و پر حادثهای را پشت سر گذاشته بود،هم پیشنهاد حجت هم پیشنهاد امیر حسین برایش خارج از حد تصورش بود.از حجت انتظار همه جور برخوردی داشت جز اینکه به او پیشنهاد ازدواج دهد.
    سخنانی که از زبانش شنیده بود،به قدری برایش عجیب بود و باور نکردنی بود که ترجیح میداد اصلا به آنها نیندیشد.با وجود اینکه چند روزی بیشتر به پایان فصل تابستان باقی نمانده بود و دیگر در آن موقع ظهر نه از سنگ فرشهای حیات خانه آتیش بر میخواست و نه داغیش پاهای برهنه را میسوزاند،ولی خاله الهه طبق معمول توی ایوان نشسته بود و داشت خودش را باد میزد.موقعی که افسانه وارد حیات شد،الهه بی تابانه پرسید:
    -شیری یا روباه.
    -هیچکدام،بلاتکلیف،نفیسه کجاست؟
    -با آفرین رفتن تو اتاقش،مثل همیشه دارو رو خودشون بستن،نمیدونم این دو تا چه حرفی با هم دارن که تمومی نداره.
    -آنها هم دلشان به همین با هم بودن خوش است،غیر از خودشان کس دیگری را ندارند که دردهای دلشان را برایش بیرون بریزند.
    الهه مثل همیشه از زمین و زمان مینالید،بیشتر دوست داشت شنونده باشند و به حرفهایش گوش دهند تا اینکه خودش شنونده باشد و به حرفهای دیگران گوش فرا دهد.موقعی که از او پرسید( شیری یا روباه)منتظر پاسخش نشد و شاید حتی همان پاسخ کوتاهش را هم نشنیده گرفت و شروع کرد به غورلند کردند.
    افسانه به این خیال آمده بود تا دردهای دلش را در ایوان منزل خاله ش بیرون بریزد و سبک شود ولی خاله ش مجال نمیداد و یک بند زیر لب مینالید:
    -بیست و چهار ساعت در رو روی خودش میبنده،نه به حرف من گوش میده ،نه به حرف برادرش،آرش از دستش کلافه شده،از نفیسه بکهاه ته تشو در بیاره ببینه چه مرگشه،چی کم داره که همیشه تو خودش،دلم خوش دختر بزرگ کردم انیس و مونس هم باشه ولی اصلا انگار نه انگار که غیر از خودش کسی توی این خونه وجود داره.
    افسانه به زحمت توانست به میان صحبتش بدوید و بگوید:
    -خوب خاله جون،جوان است.شانزده سال بیشتر ندارد،دلش میخواد با هم سنّ و سالهای خودش بجوشد،نفیسه هم همینطور است،اما من سر به سرش نمیگذارم.
    -نفیسه مثل اون نیست،من میدونم،تازه خوبه که آرش نمیذاره.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    90-93


    غیر از نفیسه با کسی رفت و آمد کنه .
    _ خوب برای همین است که اینقدر افسرده است ، یکم آزادش بگذارید .
    الهه با اعتراض گفت :
    _چه حرفها میزانی ، چه معنی داره دختر هر جا دلش میخواد بره ،مگه آرش میذاره اون هر کاری دلش میخواد بکنه ،سر تو درد آوردم ، تو امدی پیش خالت که دلت وا بشه ،من دارم یه غصه رو غصههات میزارم ،حالا تو بگو کارت با این حجت از خدا بیخبر به کجا کشید ؟
    افسانه آهی کشید و گفت :
    _دارد به تدریج جانم را میگیرد ،باز هم یک هفته مهلت داده .
    _و تو هم فکر میکنی از این ستون به اون ستون فرجه ،اما فایدش چیه ،اونا آدمی نیست که از پولش بگذره ،صد بار بهت گفتم جول و پلاستو جم کن با نفیسه بیا خونه خودم ،گوش نمیکنی .
    _آخه خاله جان یکی دو روز نیست .
    نفیسه که آخرین جمله خواهرش را شنیده بود با نگرانی پرسید :
    _چی شده افسانه ! .. منظورت این است که باید خانه را خالی کنیم ؟
    هنوز نه .. مثلا یک هفته فرصت داده ا و بد از آن تا بتواند حکم تخلیه بگیرد مدتی طول میکشد ،به این سادگی هم نیست .
    نفیسه اشک ریزان گفت :
    _به تدریج جانمان را خواهد گرفت ،تو چقدر تقات داری افسانه ،من دیگر خسته شدم .. نمیتونم هر روز منتظر باشم تا بیایند سراغمان و دار و ندارمان را بریزند توی کوچه .
    به آرامی گفت :
    _فکرش را نکن شاید به آن جا نکشد .
    نفیسه با لحن تندی پاسخ داد :
    _ تو هم که مراتب وعده میدهی ،چرا نمیگوی که دیگر کاری از دست تو ساخت نیست و تکلیف خودمان را روشن کنی ،هر هفته به امید هفتهای دیگر ،هر روز به امید روز دیگر .
    افسانه برای اولین بار خشمگین شد و فریاد زنان گفت :
    _مثل اینکه یادت رفته من فقط چند سال از تو بزرگ ترم ،نه تجربش را دارم و نه قدرتش را که با مرد قلدر و زورگوی مثل حجت دربیفتم .
    نفیسه فریاد زنان پاسخ داد :
    _میدانم که نمیتوانی ،میدانم که از عهده اات خارج است .همین را بگو و راحتم کن .
    افسانه خشم و سرشکستگی خواهرش را احساس کرد و از اینکه به تندی با او صحبت کرده بود پشیمان شد و با محبت گفت :
    _مرا ببکهش نفیسه ،امروز روز سختی را گذراندم و کاملا کنترل اعصابم را از دست دادهام ،مطمئن باش که میگذارم بیخانمان شویم .
    خاله الهه که از زمان شروع گفتگوی دو خواهر ،به ناچار سکوت کرده بود ،دوباره رشته سخن را بدست گرفت و گفت :
    _مگه من مردم که شما بیخانمان بشین ،اگه ایرج ،اگه ایرج به جای اینکه زن بگیر نمیرفت شوهر کنه .نه خواهر خدا بیامرزمون زیر بار اون قرض سنگین میرفت و نه سنگینی بار این قرض رو دوش خواهرزادمون میفتد ،حالا هم معلوم نیست کدوم گوری قایم شده
    که خودشو نشون نمیده .
    افسانه لبخند تلخی به لب آورد و گفت :
    _قایم نشده خاله جون ، یا تو حجره ش است یا در منزلش ،از کسی جز زن دایی ترس و واهمه ندارد ،خیلی راحت به من گفت بدون اجازه نادره پشیزی از دارایش را خرج کند .
    الهه ناله کنان گفت :
    _کاش پام میشکست واسعش نمیرفتم خواستگاری ،بیشتر دلم از این میسوزه که این لقمه را من براش گرفتم ،نادره دختر همسایه خودمون بود ،و من و طوبی میفکر میکردیم به جای اینکه بذاریم بریم یه دختر غریبه را بگیریم اونو واش بگیریم .
    افسانه پاسخ داد :
    _کاریست که شده خاله جون ،وقتی خودش راضی است تحت نفوذ زنش باشد ،چه کاری از دست ما ساخته است ؟
    _آخه دلم میسوزه، بد از مرگ طوبی همین یه دونه برادر واسم مونده
    افسانه لبخند تلخی زد و گفت :
    _اما این یک برادر سال هاست که با همین شرایط زندگیش را میکند ،پس کاری به کارش نداشته باشید .
    الهه ناله کنان گفت :
    _ این روزها هرکی به فکر خویشه ،اون موقع که شما بچه بودین یه بار خودش گفت برم ببینم این خواهرهای شوهر مرده به چیزی احتیاج دارن یا نه ؟
    باز هم درد افسانه و نفیسه فراموش شده بود و الهه داشت دردهای دل پر دردش را بیرون میریخت
    افسانه به نفیسه اشاره کرد و گفت :
    _بیا بریم نفیسه جان .
    الهه به اعتراض گفت :
    _چرا چه خبر ؟ ..تو تازه امدی .
    افسانه پاسخ داد :
    _خیلی خواستم خاله جان ،بهتر است بروم منزل با استراحت کنم .
    بد از خداحافظی در را پشت سر بستند و در کنار یکدیگر به راه افتادند ،با وجود اینکه هر دو میل به گفتگو داشتند ،اما سکوت سردی مبینشان سایه افکند بود ،به نزدیک منزلشان رسیده بودند که افسانه پرسید :
    _ درد آفرین چیست نفیسه ؟
    _آفرین دارد زجر میکشد ،نمیتواند بدون اجازه آرش آب بخورد ،دارد شکنجهاش میکند ،بمحض اینکه پایش را از خانه بیرون میگذارد به تعقیبش میردزد ،در قفسی به دام افتاده که اگر از آن رها شود مستقیم به دور دستها پرواز خواهد کرد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    94 - 99


    فصل هفدهم

    حجت باورش نمی شد که یکروز بتواند به جز سکه های زرش به چیز دیگری وابسته شود، اما از لحظه ای که نگاه محزون و مبهوت افسانه به چهره اش دوخته شد، دیگر نه می توانست تنهائیش را تحمل کند و نه سکوت حکفرما بر چهار دیواری خانه اش را.
    موقعی که کلثوم ظرف غذا را در مقابلش نهاد، نه میلی به خوردن داشت و نه مزه اش را احساس می کرد، نگاه چشمان معصوم افسانه جادویش کرده بود و با همه تلاشش نمی توانست جز به آن دو چشم سیاه به چیز دیگری بیندیشد.
    به محض اینکه به عادت همیشه پر حرفی کلثوم آغاز شد، از خودش عجب کرد که چطور توانسته تا به آن روز وجود این زن را در خانه اش تحمل نماید.
    موقعی که از ادامه صحبت با کلثوم سرباز زد و بدون آنکه مانند هر روز به سراغ گاوصندوقش برود و موجودیش را بشمارد، به رختخواب رفت، کلثوم یقین حاصل نمود که اربابش یا بیمار است و یا بی حوصله.
    اما حجت نه بیمار بود و نه بی حوصله، فقط احتیاج به تنهایی و سکوت داشت تا در آرامش به ماجرای آن روز بیندیشد.
    تا همین چند ساعت پیش فقط خودش بود و سکه های زرش، ولی اکنون آن سکه ها درخشش خود را از دست داده بود، نه از مشاهده اسکناسهای دسته شده در گاو صندوقش لذت می برد و نه میلی به ازدیاد آن داشت.
    دیگر به بهانه وصول طلبش نبود که می خواست به دیدن افسانه برود، بلکه فقط می خواست به طریقی توجه او را به خود جلب نماید.
    فردای آن روز موقعی که می خواست به حجره اش برود بدون اینکه از خود اختیاری داشته باشد به جای اینکه به فکر کاسبی باشد به فکر دلش بود و بی اراده به طرف منزل افسانه رفت، اما موقعی که می خواست زنگ در را به صدا درآورد پشیمان شد و تصمیم گرفت او را به حال خود بگذارد و قبل از پایان موعد مقرر به سراغش برود.

    *****

    تمام روزهای آن هفته را افسانه به جای آنکه به پیشنهاد حجت بیندیشد به گذشته اندیشید، همراه با نوای سمفونی دانوب آبی سیلاب اشک از دیدگان فرو ریخت و با یادآوری خاطراتی که تصمیم داشت دیگر به آنها نیندیشد، لحظات تنهایی روزهایش را به شب و شبهایش را به روز رساند.
    نفیسه نمی توانست سرگردانی روحیش را درک کند، موقعی که اشک دیدگانش را می دید، تصور می کرد که دارد از غم از دست دادن قریب الوقوع خانه ای که هم تنها دارائیشان بود و هم تنها یادآور خاطرات تلخ و شیرین زندگی گذشته شان، می گرید.
    گرچه افسانه می دانست که حجت موفق به تصاحب آن خانه نخواهد شد و برای اینکه بتواند از راه قانونی اقدام نماید و آنها را از خانه خودشان بیرون کند، احتیاج به زمان دارد، اما نه خودش حوصله تحمل گذران لحظات سخت انتظار را داشت و نه نفیسه.
    او اطمینان داشت که نفیسه نمی تواند در پیمودن این راه دشوار همراهیش نماید. زمانی که با سختی و جان کندن دقایق دشوار روزهایش را به شب می رساند، شب سخت تر و سیاه تر از راه می رسید و بر سیاهی و تیرگی قلب پر دردش می افزود.
    افسانه ستاره خوشبختی اش را می دید که یک زمان آنقدر به او نزدیک شده بود که حتی با نوک انگشتانش به راحتی می توانست وجودش را لمس کند و اکنون آنقدر دور و محو گردیده بود که حتی اگر سوار بر بالهای پرنده ای تیز پرواز هم می شد نمی توانست به گَرد راهش برسد.
    تصمیم گرفت دیگر نه به ستاره خوشبختی بیندیشد و نه به پرواز به سوی آن.
    در نیمه شبی که فردایش قرار بود حجت ناقوس بدبختیش را به صدا درآورد، خسته از تلاش بیهوده برای آرمیدن، از جا برخاست و بی اراده به سوی پستوی کوچکشان رفت، به محلی که فضایش انباشته از غمهای لبریز شده ی زنی بود که در طول سالهای گذشته به تدریج در آنجا پراکنده گردیده بود.
    اما نفیسه هم به همانجایی پناه آورده بود که او داشت به آنجا پناهنده می شد، در کنار همان صندوقچه ی کوچکی زانو زده بود و داشت می گریست که افسانه خیال داشت در کنارش زانو بزند و اشک از دیدگان فرو ریزد.
    در کنارش نشست و دست لرزانش را به روی دستش نهاد و گفت:
    - تو الان باید خواب باشی عزیزم.
    نفیسه سرش را بلند کرد و چشمان پر اشکش را به صورتش دوخت و پرسید:
    - تو چرا نخوابیدی؟
    - هر چه کردم خوابم نبرد، فکر نمی کردم همان احساسی که من دارم تو هم داشته باشی.
    - از اینکه مرتب از تو بپرسم خیال داری چه کنی، خسته شدم، می دانم که دیگر کاری از دستت ساخته نیست، همه چیز نابود خواهد شد مگر نه؟
    بدون اینکه اعتقادی به گفته اش داشته باشد، پاسخ داد:
    - نه همه چیز... به این سادگی همه چیز نابود نخواهد شد.
    - چرا... چرا... همه چیز نابود خواهد شد، دیگر هر وقت غمگین باشم نمی توانم مانند مادرم به این اطاق کوچک پناهنده شوم، نه تنها نمی توانم به اینجا پناهنده شوم، بلکه حتی نمی توانم امیدوار باشم که سر پناهی داشته باشم.
    افسانه در عین ناامیدی کوشید خواهرش را دلداری دهد و گفت:
    - انقدر ناامید نباش.
    نفیسه زاری کنان پاسخ داد:
    - چرا اینطور شد، چرا؟... چرا نباید حتی گوشه کوچکی از آن خوشبختی را که همه همسالانم دارند منهم داشته باشم؟
    افسانه هم داشت به دنبال همان گوشه کوچک از خوشبختی گمشده اش می گشت، اما می دانست که دیگر نمی تواند آن را بیابد، ولی دلش نمی خواست نفیسه در جستجوی خوشبختی به همان نتیجه ای برسد که او رسیده است.
    شاید حق با زن دائیش بود، شاید اگر او هوای سفر به خارج و ادامه تحصیل به سرش نمی زد و مادرش زیر بار این قرض سنگین نمی رفت اکنون مجبور نمی شدند بی خانمان شوند.
    وقتش بود که نگذارد خواهرش در حسرت به دست آوردن گوشه کوچکی از خوشبختی همسالانش آه بکشد.
    آن چیزی که او در آن لحظه در سر داشت درست همان چیزی بود که فکر نمی کرد هیچوقت در سر داشته باشد.
    *****


    فصل هجدهم

    موقعی که حجت با ناامیدی زنگ در خانه آنها را به صدا درآورد، انتظار شنیدن همه جور پاسخی را داشت، جز اینکه افسانه به او پاسخ مثبت دهد.
    او صدای زنگ در را شنید، اما از جایش تکان نخورد، نفیسه با نگرانی گفت:
    - حجت است، لحظه سرنوشت ساز ما فرا رسیده.
    افسانه به آرامی پاسخ داد:
    - لحظه سرنوشت ساز من، نه لحظه سرنوشت ساز ما، برو در را باز کن.
    نفیسه مفهوم گفته خواهرش را درک نکرد، ولی به نظرش رسید که او مشغول نبردی سخت در درون خودش می باشد.
    مردی که نفیسه در را به رویش گشود، با مردی که چند هفته پیش با


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    100 - 104

    او روبه رو شده بود تفاوت زیادی داشت، دیگر نه چهره اش خشن و پر غرور بود و نه صدایش آمرانه و پر تهدید.
    با لحن محبت آمیزی به نفیسه سلام کرد و گفت:
    - این روزها زیاد مزاحم شما می شوم، مرا ببخشید.
    دلش می خواست می توانست پاسخ بدهد:
    "حق با شماست، زیاد مزاحم می شوید."
    اما خودداری کرد و پاسخش را نداد. حجب بدون تعارف به دنبالش به راه افتاد و داخل اتاق پذیرائی شد.
    افسانه زیر لب پاسخ سلامش را داد و رو به نفیسه کرد و گفت:
    - می خواهم خودم تنها با آقا حجت صحبت کنم.
    نفیسه به اعتراض پاسخ داد:
    - نه افسانه... ترجیح می دهم منهم باشم.
    ولی افسانه به تندی گفت:
    - من ترجیح می دهم که نباشی، صحبت ما کوتاه است، خواهش می کنم نفیسه.
    نفیسه عجز خواهرش را احساس کرد و خودش هم نمی دانست چرا احساس بدی سراپای وجودش را در خود گرفت و مصمم بر جای ایستاد.
    حجت که شاهد مبارزه دو خواهر با همدیگر بود، برای اینکه زودتر تکلیف خودش را روشن کرده باشد گفت:
    - اشکالی ندارد افسانه خانم، خواهرتان که غریبه نیستند، بگذارید بمانند.
    افسانه پاسخش را نشنیده گرفت و گفت:
    - اگر من به شما پاسخ مثبت بدهم، چه تضمینی به من می دهید؟
    موجی از شعف سراپای وجودش را فراگرفت، زبانش به لکنت افتاد، مطمئن نبود که درست شنیده باشد.
    برای اینکه او پشیمان نشود بلافاصله پاسخ داد:
    - یعنی می خواهید بگوئید که قبول می کنید؟
    افسانه به تندی تکرار کرد:
    - پرسیدم چه تضمینی می دهید که دیگر به دنبال تصاحب این خانه نباشید و...
    حجت به میان صحبتش دوید و گفت:
    - اختیار دارید افسانه خانم، خانه مال خودتان است، نوشته مادرتان را به شما بر می گردانم، دیگر خانه در گروی من نیست، بلکه همه چیز من در گرو شماست.
    نفیسه با تعجب به خواهرش و بعد به حجت نگریست و فریادزنان گفت:
    - نه... نه... به این قیمت نه... من دیگر این خانه را نمی خواهم، به آقا حجت واگذارش کن.
    - ساکت باش نفیسه، به تو گفتم که دخالت نکن.
    - تو دیوانه ای، هیچ می فهمی چه کار می کنی، داری زندگیت را به تباهی می کشانی، درست است که این خانه برایمان خیلی ارزش دارد، اما نه به این قیمت، به این قیمت اصلاً نمی ارزد.
    حجت با محبت به میان صحبتش دوید و گفت:
    - خیالتان راحت باشد نفیسه خانم، نمی گذارم خواهرتان چیزی از خوشبختی کم داشته باشد، خواهش می کنم سعی نکنید منصرفش کنید.
    نفیسه نگاه خشمگینش را به صورت حجت دوخت و به تندی پاسخ داد:
    - چرا سعی نکنم؟... خواهر فقط بیست و دو سال دارد، شما جای پدرمان هستید.
    افسانه احساس کرد چیزی نمانده از هوش برود، قوایش کم کم داشت تحلیل می رفت، می ترسید اگرکمی بیشتر این بحث ادامه پیدا کند، آنچه را که داشت به سختی تحمل می کرد، دیگر نتواند تحمل نماید.
    به آرامی گفت:
    - نفیسه در جریان نیست و برای همین هم شوکه شده، به تدریج واقعیت را خواهد پذیرفت.
    نفیسه فریاد زنان پرسید:
    - کدام واقعیت؟... تو داری خودت را فدا می کنی، نه افسانه... نه... این خانه دیگر برایم هیچ ارزشی ندارد، اصلاً نمی خواهمش، بیا از اینجا بیرون برویم، همین الان، خواهش می کنم.
    دلش می خواست می توانست دست خواهرش را بگیرد و در همان لحظه آنجا را ترک کند، اما کوشید پای اراده اش سست نشود و به تندی پاسخ داد:
    - کافی است نفیسه، چه خبر شده، چرا فریاد می زنی، من می خواهم بمانم، همین جا در همین خانه، اینجا خانه ماست و خانه ما خواهد ماند، برای همین بود که اصرار کردم در این گفتگو حضور نداشته باشی، تو نمی گذاری من حرفهایم را با آقا حجت بزنم، بی خود، مرتب داد می زنی که چی؟
    - که بگویم اشکهای من دلت را سوزانده، بی خوابی ها، شب زنده داری ها و ضجه هایم... نه... خیالت راحت باشد، دیگر نه گریه می کنم و نه شبها بیدار می مانم و نه به دنبال گوشه ای از خوشبختی همسالانم می گردم، منصرف شو، ارزش ندارد.
    افسانه دیگر خودش نبود، نه خودش احساسی داشت و نه احساس نفیسه را درک می کرد، مسخ شده و بی حس به روی صندلی نشسته بود و دستهایش را محکم به روی دسته هایش می فشرد. به زحمت کوشید تا صدایش بلند و تحکم آمیز باشد:
    - آقا حجت من از شما سئوالی کردم که پاسخش را درست ندادید، پرسیدم چه تضمینی؟
    حجت پاسخ داد:
    -گفتم افسانه خانم... گفتم که این خانه مال خودتان.
    - تضمین دیگر چه؟...
    - باز هم گفتم که هر چه دارم مال شماست، من بعد از این غیر از شما کسی را ندارم.
    - من می خواهم که این خانه مال نفیسه باشد.
    - چه فرقی می کند... من این خانه را به شما بر می گردانم.
    - منهم آن را به نفیسه می بخشم، شما که اعتراض نخواهید کرد؟
    - نه شما مختارید هر بلائی می خواهید به سرش بیاورید.
    - من نمی توانم خواهرم را تنها بگذارم، تا وقتی که لازم باشد می خواهم همین جا با او بمانم.
    - باشد چه عیبی دارد، با اجازه شما منهم به اینجا نقل مکان می کنم.
    از فکر همجواری با مردی که به شدت از او نفرت داشت حالت تهوع به افسانه دست داد، اما بعد از تصمیمی که گرفته بود، این واقعیتی بود که باید می پذیرفت.
    نفیسه باز هم فریاد زد و می گریست. آنموقع که داشت خانه را از دست می داد، می گریست و اکنون که داشت دوباره آنرا تصاحب می کرد باز هم می گریست.
    افسانه بی طاقت شده بود و می خواست هر چه زودتر به این غائله خاتمه دهد، بدون آنکه به او بنگرد پاسخ داد:
    - باشد قبول، هر کاری لازم است بکنید، فقط فعلاً مرا با خواهرم تنها بگذارید.

    ****

    فصل نوزدهم


    نفیسه پشیمان بود، از همه ضجه ها و زاری هایش، از همه التماسهایش به خواهرش که نگذارد خانه از دستشان برود، ملتمسانه از او می خواست که دست به این خودکشی تدریجی نزند.
    به نظرش می رسید خواهرش به درستی نمی داند چه دارد به سر خودش می آورد، اما اگر او نمی دانست، نفیسه که می دانست چه دارد به سر افسانه می آید. باید جلویش را می گرفت. قبل ا اینکه دیگر دیر شده باشد. به محض اینکه حجت از جا برخاست، نفیسه هم از جا برخاست و ایستاد و در حالیکه دندانهایش را از خشم به هم می فشرد رفتنش را نظاره کرد.
    همینکه حجت در را گشود و ناپدید شد، نفیسه فریاد زنان به خواهرش گفت:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/