38 - 42

نور اميدي در قلب نااميدش درخشيد و گفت:
- حق با شماست خاله جون، فكر مي كنم راهش همين است، خودم با او صحبت كنم بهتر است.


****


فصل هفتم

از لحظه اي كه افسانه احساس كرد دارد خانه اي را كه در هر گوشه و كنار صدها خاطره تلخ و شيرين از سالهاي عمر گذشته اش پنهان گرديده، از دست مي دهد، اين خانه برايش ارزش و اعتبار بيشتري يافت.
به هر گوشه و كناري سر كشيد، خاطره اي از آنجا سر برون كرد و به جلوه گري پرداخت.
سنگفرش هاي حياط خانه كه بارها در دوران كودكي بر روي آنها لي لي و الك دولك بازي كرده بودند.
پيچكهاي روي ديوار حياط كه به اتفاق آفرين و نفيسه در لابلاي آنها با تركه درخت، به دنبال مارمولك مي گشتند.
حوض كوچك وسط حياط كه يكبار در كودكي موقعي كه تا كمر به روي آن خم شده بود، تا ماهي قرمز كوچكي را كه بعد از پايان مراسم تحويل سال نو، آنرا به داخلش انداخته بودند بگيرد، به درون آب افتاد و اگر مادرش به موقع به دادش نمي رسيد چيزي نمانده بود خفه شود.
ديوارهاي حياط خانه كه هر وقت چشم مادرش را دور مي ديد با گچ سفيد به روي آنها يادگاري مي نوشت.
پله هاي زير زمين كه هر وقت غمگين بود به آنجا پناه مي برد و به روي آنها مي نشست و در عالم رؤياهاي دور و درازش غوطه ور مي گرديد.
انباري كوچكشان در پستوي خانه كه مادرشان هميشه كليدش را چون گردن بندي به گردن مي آويخت و هيچ وقت در مقابل چشم بچه ها در آنجا را نمي گشود.
راز اين پستو براي بچه ها سري نهفته بود كه آرزوي آشكار كردنش را داشتند. موقعي كه آنها به مدرسه مي رفتند مادرشان ساعتها از وقتش را در آنجا مي گذارند و بمحض اينكه باز مي گشتند دوباره در را قفل مي كرد و كليدش را به گردن مي آويخت.
افسانه و نفيسه با كنجكاوي به اين اطاق مي نگريستند و بارها سر به سر طوبي مي گذاشتند و مي گفتند "مادر چه گنجي را در آن پنهان كرده اي؟.. ما دلمان مي خواهد از اسرار اين گنج آگاه شويم."
طوبي لبخندي به لب مي آورد و سكوت مي كرد.
بعد از فوتش موقعي كه افسانه و نفيسه در آن اتاق مرموز را گشودند، بالاخره بعد از سالها كنجكاوي به اسرار گنج نهفته در آن پي بردند.
صندوقچه اي كه در گوشه آن پستو قرار داشت انباشته از وسائل شخصي پدرشان بود، تفنگ شكاريش با پوست حيواناتي كه شكار كرده بود به روي ديوار هاي اطراف اتاق خودنمائي مي كرد.
جانمازي كه با آن نماز مي خواند، حلقه ازدواجشان كه موقع مرگ همسرش از انگشتش بيرون آورده بودند، لباسي كه شب عروسي هر دو به تن داشتند و هزاران يادگاري هاي ديگر كه گرچه ارزش مادي نداشتند اما براي مادرشان با ارزش بود و خاطرات سالهاي جوانيش را زنده مي كرد.
افسانه و نفيسه ساعتها در مقابل يادگاري هاي با ارزش مادرشان گريستند و با خود عهد كردند اين اتاق را به همان شكل حفظ كنند و اين پستو هميشه برايشان همان ارزش را داشته باشد كه براي مادرشان داشته است.
اما افسوس كه اكنون همه چيز داشت بر باد مي رفت، هم خاطرات و يادگاري هاي عزيز و با ارزش مادر و هم خاطرات و يادگاري هاي عزيز و با ارزش آنها.
اين خانه فقط سرپناهشان نبود. بلكه همه ي زندگيشان بود، دلش مي خواست اگر قرار باشد از آنجا بيرون بروند، لااقل بتواند خاطراتشان را از زواياي آن خانه بيرون كشد و همه آنها را با خود به هر جا كه مي رفت حمل نمايد.
اما آن خاطرات جزئي از حيات آن خانه بودند و با هيچ وسيله اي نمي شد آنها از از جا كند.
تصميم گرفت به هيچ قيمتي نگذارد اين خانه را از چنگش به در آورند.
توسط خاله اش براي حجت پيغام فرستاد كه مايل است با او ملاقات كند. تا روزي كه حجت به ديدنش آمد، روزي صد بار از خاله اش مي پرسيد كه "اين آقا حجت چند سال دارد، خوش اخلاق است يا بداخلاق، منطقي است يا بي منطق و خشن" و از پاسخ هاي خاله اش اينطور فهميد كه او مرد شصت ساله خوش برخوردي است كه زياد هم بي انصاف به نظر نمي رسد.
موقعي كه حجت به اتفاق دائي ايرج و خاله الهه به ديدنشان آمد، افسانه پشت پنجره ايستاده بود و از دور آمدنشان را نظاره مي كرد. با وجود اينكه نه بلند قامت و با هيبت بود و نه چهره خشن و كريهي داشت اما به نظر افسانه اينطور مي رسيد كه در زير، چهره آرام و مرموزش، چهره مرد طماع و بي گذشتي پنهان مي باشد.
افسانه داشت قدمهايش را مي شمرد، قدمهاي مردي را كه احساس مي كرد دارد مي آيد تا همه زندگيش را از او بگيرد.
موقعي كه داخل شد، با تعجب به چهره ي خشك و خالي از احساس افسانه نگريست، آنچه كه در قلبش مي گذشت، در چهره اش منعكس نبود، اما شايد چون حجت احساس گناه مي كرد. آنچه را كه در قلب او مي گذشت در چهره اش منعكس مي ديد و براي همين هم از شرم سر به زير افكند.
الهه طبق معمول عرق ريزان سنگيني وجودش را به روي مبل راحتي پرتاب كرد و بلافاصله صداي ناله مبل برخاست.
ايرج خان با وجود اينكه از دردسر خوشش نمي آمد از اينكه از او به عنوان بزرگ خانواده دعوت كرده بودند تا در اين مذاكره حضور داشته باشد احساس غرور مي كرد و به محض نشستن به روي مبل، به اين فكر افتاد به نحوي اين سكوت مزاحم را بشكند. قبل از اينكه او اقدامي نمايد، الهه طبق معمول نفس زنان، بادبزن خواست تا عرقهاي صورتش