29-31
دوستان احاطه اش کرده بودند که نمیگذاشتند فرصتی برای اندیشیدن به آنچه که در پشت سر به جای گذاشته بود داشته باشد .
با وجود این افسانه هروقت فرصتی میافت به تیمور میاندیشید ،هم به تیمور میاندیشید هم به نابسامانی زندگی خودش و نفیسه .یک هفته بعد از مرگ مادرش ،با تلفن کوتاهی خبر مرگ مادرش را به تیمور داد و از آن به بعد دیگر کوچکترین تماسی با هم نداشتند ،میدانست که تیمور با بیصبری انتظار پایان مراسم عزاداری با زگشت او را دارد اما اکنون که افسانه اطمینان داشت دیگر به وین باز نخواد گشت ،نمیدانست چطور میتواند این موضوع را با تیمور در میان بگذارد .
افسانه به دنبال
فرصتی بود برای این کار میگشت که غروب آن روز تیمور خودش با او تماس گرفت و گفت :
_چیزی نماده این ترم تمام شود مگر خیال برگشت نداری ؟
افسانه آهی کشید و گفت :
_فکر نمیکنم تیمور ! یعنی اگر هم بخواهم برگردم به این زودیها امکان پذیر نخواهد بود .
_چرا ؟!،برای چه ؟ تو باید برگردی و با من ازدواج کنی .
_ بالاخره جمله یی که پس از مدتها انتظار شنیدنش را داشتم به زبان آوردی ،اما حالا چرا ؟
تیمور مکث کرد و گفت :
_ آخر تو که میدانی فعلا قدرت مالیم اجازه نمیدهد زن بگیرم ،ولی تو را دوست دارم و میخواهم بعد از پایان تحصیلاتم و اپس از آن که شغل مناسبی بدست آوردم و توانستم یک زندگی را اداره کنم با تو
ازدواج کنم ،البته اگر منتظرم مانده باشی .
_منتظرت میمانم .
_کجا ؟ مگر نمیخواهی برگردی ؟!
نه تیمور نمیخواهم برگردم ،یعنی خیلی دلم میخواهد اما نمیتوانم .
تیمور با تعجب گفت :
_آخه چرا ؟ برای چه ؟! اینهمه زحمت کشیدی درس خواندی حالا که فقط دو سال به پایان دوره مانده ،میخواهی رهایش کنی .
_ کار دیگری از دستم بر نمیآید .نمیتوانم نفیسه را تنها بگذارم ،ا ز آن گذشته از تو چه پنهان ،همه آنچه که داشتیم خرج بیماری مادرم شده ،حالا دیگر اه در بساط نداریم ،باید برای تامین خرج زندگی خودم و نفیسه کاری پیدا کنم .
احساس افسوس در آهنگ صدای تیمور موج میزد :
_اه ،چه بد ،پس دیگر امیدی نیست ،ایکاش میتوانستم کمکت کنم تو که میدانی منهم اه در بساط ندارم .
_ میدانم تیمور و توقعی هم ندارم .من خودم گلیم خودمان را از آب بیرون خواهم کشید ،نیازی به کمک تو نیست .
_پس تکلیف عهدی که بسته یی چه میشود ؟
_ من به عهدی که بستهام وفا دارم تو اداهم تحصیل میدهی و برمیگردی ،نکند خیال نداری آن موقع هم به ایران برگردی ؟
تیمور پاسخ داد :
_ چرا دارم ،یعنی منظورت این است که باید دو سال دیگر هم دور از هم باشیم ،دلم برای زحمتی که کشیدی و نیمه کاره رهایش کردی ، میسوزد
_تو بخاطر نیمه کاره ماندن درسهای من ناراحتی اما من دلم برای خیلی چیزهای دیگر هم که در زندگی از دست دادهام میسوزد ،اما چاره نیست ؟
_ برگرد افسانه ،خواهش میکنم .
_نه تیمور امکان ندارد ،وقتش است که خدافظی کنیم ،خیلی وقت است که داریم باهم صحبت میکنیم ،همه درامد این ماهت را باید بابت این تلفن بدهی .
_نگران پولش نباش ،قدرت پردختش را دارم ،فعلا این تنها وسیله یی است که با تو میتونم تماس بگیرم ،مگر تو دلت نمیخواهد با من صحبت کنی ؟..
_افسانه آهی کشید و پاسخ داد :
_معلوم است که دلم میخواهد ،اینقدر دلم پر درد است که از خدا میخواهم ساعتها بتوانم با تو صحبت کنم
_افسوس ،.....ایکاش نفیسه کمی بزرگ تر بود و میتوانستی شوهرش بدهی و خودت بیای
_حالا که نیست و نمیشود شوهرش داد ،قول بده فراموشم نکنی و سر و گوشت نجنبد .
_باشد قول میدهم منتظرت بمانم
فصل ششم
زندگی ،ساکت و خاموش در آفتاب داغ و سوزان تابستان دقیقهها و ثانیهها را پشت سر میگزاشت و همانند کبوتری پر شکسته ،لنگان و آرام پیش میرفت .گویی ساعت ایام از کار افتاده و بوی مرگ و نا امیدی فضای طبیعت را پر ساخته
خاله الهام در حالی که دانههای درشت عرق روی پیشانی ،به موهایش چسبیده بود از راه رسید و به محض ورود چادرش را از سر برداشت و آن را همانطور مچاله به روی دسته صندلی انداخت و در حالی که نفس در سینهاش سنگینی میکرد ،به شدت خودش را به روی صندلی راحتی که مثل همیشه با فریاد و شکایت وجود سنگین پیرزن را تحمل میکرد پرتاب نمود و گفت :
_عجب روز گرمی ،نفسم در نمیاد ،دارم از خستگی هلاک میشم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)