19 - 23

كار كنم؟
مادرش ملاقه را به زمین گذاشت و به طرفش آمد، با محبت در آغوشش كشید و با لحن ملایمی گفت:
- عیبی نداره عزیزم، فرصت زیاده، انشاءالله سال دیگه.
- نه مادر، نه! فایده ندارد، یك سال عمرم تلف می شود، من طاقتش را ندارم.
طوبی موهایش را نوازش كرد و گفت:
- پس می گی چی كار كنیم؟... هر چی تو بگی قبوله/
- نمی دانم، خودم هم نمی دانم، آخر چرا اینطور شد، بعد از آن همه سختی و رنجی كه كشیدم، اصلاً باورم نمی شود كه قبول نشده باشم.
- شاید اشتباه شده؟
- نه... اشتباه نشده، فقط بدشانسی آوردم.
افسانه به كنج اتاقش پناه برد و تا می توانست گریست، از آن روز به بعد دیگر دل و دماغ نداشت، نه حوصله حرف زدن را داشت و نه حوصله حرف شنیدن را، خودش بود و كنج اتاق كوچك و تاریكش.
مادرش تحمل غم دل دخترش را نداشت، شاید برای همین بود كه به كمك صدیقه خانم همسایه دیوار به دیوار منزلشان كه دخترش در وین مشغول تحصیل بود راهش را پیدا كرد و با هر بدبختی و خون جگری بود او را به كشور اطریش فرستاد.
افسانه آنقدر سودای ادامه تحصیل را به سر داشت كه اصلا نفهمید مادرش چطور توانست با آن درآمد اندك او را روانه این سفر نماید.
دختر صدیقه خانم كه سال آخر دانشكده معماری را در آن شهر می گذراند در فرودگاه به استقبال او آمد و با او هم اتاق شد و كمكش كرد تا در مؤسسه ی گوته برای آموزش زبان آلمانی نام نویسی كند و برای ورود به دانشكده معماری تلاش نماید.
افسانه تازه وارد دانشگاه شده بود كه توران فارغ التحصیل شد و از او دعوت كرد تا در جشن فارغ التحصیلی دانشجویان كه از طرف دانشگاه برگزار می شد همراهیش كند.
افسانه تمایلی به شركت در این جشن نداشت، و فقط به خاطر محبت هایی كه توران در این مدت به او كرده بود پذیرفت و با او همراه شد، ولی به محض ورود به سالن از آمدنش پشیمان شد و احساس بیگانگی سراسر وجودش را در بر گرفت.
وقتی به صفهایی كه از گروه دانشجویان دختر و پسر تشكیل شده بود نگریست، با تعجب از خود پرسید كه آنجا چه می كند، اما نه در آن لحظه و نه در لحظه ای كه در صف گروه دختران ایستاده بود، باز هم به درستی نمی دانست كه آنجا چه می كند.
موقعی كه صدای موزیك برخاست، صف گروه پسران از هم پاشید و هر كدام از آنها به طرف یكی از دختران دانشجو آمدند تا مشغول رقص شوند افسانه یكبار دیگر با تعجب به آنها نگریست و قبل از اینكه مردی كه در مقابلش قرار داشت دستش را بگیرد، از صف خارج شد و در كنار سالن ایستاد. نگاه متعجب اطرافیان كه همه با هم به صورتش دوخته شده بود گونه هایش را می سوزاند، به نظرش می رسید به شدت تب كرده و از گونه هایش آتش بر می خیزد، از اینكه به آنجا آمده بود احساس پشیمانی می كرد و داشت به دنبال راه فرار می گشت، راه فرار از میان آن جمعیت پر شور و پر خروش.
تازه به كنار خروجی رسیده بود كه متوجه شد تنها نیست و شخص دیگری هم سایه به سایه اش در حال خروج از آنجا می باشد.
افسانه سعی كرد وجودش را نادیده گیرد و بی اعتنا به راهش ادامه دهد. هوای بیرون صاف و دلپذیر بود. كوشید تا نفس هایش را كه انباشته از بوی دود و سنگینی هوای آلوده داخل سالن بود خالی كند و آنها را مجدداً انباشته از هوای تازه نماید و بعد زیر لب غرید:
- لعنت به این تمدن.
دلش می خواست در آن لحظه در آنجا نبود و در اتاق كوچكی كه در پانسیون داشت فارغ از آنچه كه آن شب در جشن می گذشت به كارهای روزمره اش می پرداخت.
آنقدر از آمدنش پشیمان شده بود كه اگر جای دنجی را می یافت كه چشمان كنجكاو از هر طرف به او نمی گریستند و غریبه ی گریان صدایش نمی كردند، سیل اشك را رها می كرد.
صدای پایی كه پشت سرش قدم بر می داشت متوقف شد. بدون اینكه سرش را برگرداند، زیر چشمی به او نگریست و جوان با وقاری را كه به عادت مردان هموطنش سر به زیر داشت مشاهده كرد كه در كنارش ایستاده است.
موقعی كه او نگاه افسانه را متوجه ی خود دید سر بلند كرد و گفت:
- با همان نگاه اول متوجه شدم كه هموطنم هستید، چرا آنطور سراسیمه و با عجله از سالن خارج شدید؟
- داشت حالم به هم می خورد. تعجب می كنم اصلاً چرا به آنجا رفتم.
- مگر موقعی كه به اینجا آمدید تصور دیگری از این جشن داشتید؟
بدون آنكه بیندیشد پاسخ داد:
- نمی دانم، قبلاً در موردش فكر نكرده بودم، ولی راستش را بخواهید خیلی متعجب شدم.
- فكر می كنم تازه به وین آمده اید و هنوز به عادات و رسوم مردم این دیار آشنایی ندارید.
- خیلی هم تازه نیست. حدود یكسال است كه به این كشور آمده ام. البته تازه وارد دانشكده معماری شده ام.
- من هم تازه وارد دانشكده معماری شده ام. اگر دلتان بخواهد می توانیم با هم به سالن برگردیم.
سرش را به اعتراض تكان داد و گفت:
- نه متشكرم. من از شركت در این جشن منصرف شده ام و مطمئنم تا وقتی در وین هستم هرگز دوباره حاضر به شركت در چنین مجالسی نخواهم شد. صدای پایتان را كه از پشت سر شنیدم فكر كردم لابد شما هم چون دیگران قصد آن را دارید كه به خاطر گریزم از سالن خنده ی تمسخر آلودی نثارم كنید.
- رفتار و حركات این جماعت برای ما به همان اندازه عجیب است كه آْنها رفتار و حركات ما را عجیب می دانند. عادت كردن به زندگی در مملكتی كه آداب و رسومش با آنچه كه پدرانمان به ما آموخته اند تفاوت فاحشی دارد، چندان آسان نیست. حالا خیال دارید چه كار كنید؟
- خیال دارم به اتاق كوچكم در پانسیونی كه در آن منزل دارم برگردم و سرم را به داخل كتابهایم فرو ببرم و به فكر دنبال كردن همان هدفی باشم كه به خاطرش رنج دوری از خانواده ام را كه خیلی هم دوستشان دارم بر خود هموار كرده ام. وقتی انسان نمی تواند همرنگ جماعت شود چه لزومی دارد كه خود را مضحكه یك مشت افراد نادان كند. شاید شما هم مسخره ام كنید و مرا دختر املی بدانید. ولی من امل نیستم و فقط چون در یك خانواده ی مذهبی بزرگ شده ام، به اعتقاداتم پایبندم، از اینكه در دیار غربت با یك هموطن آشنا شده ام خوشوقتم.
- من هم از آشنایی با شما خوشوقتم و به خاطر همین اعتقادات شما را تحسین می كنم.