15-18
گردیده بود ننماید ،میترسید که این نگاه پای ارادهاش را سست کند و مانعه سفرش شود .
به سرعت به عقب برگشت و با قدمهای پرشتاب دور شد ،اما به همان صورتی که قدم برمیداشت ،به همان سرعت هم داشت خاطراتش را با خود میبرد .
موقعی که به کنار رودخانه دانوب رسید ،پاهایش از حرکت باز ایستاد و نوای آهنگ پر خاطره دانوب آبی در گوشش پیچید .
اکنون دیگر مطمئن بود که نمیتواند خاطره هارا در آنجا به جای گذارد و جز اینکه به هر جای میرود آن هارا هم با خود ببرد ،چاره یی دیگر ندارد .
حتا در تمام لحظاتی که با قلبی نگران و چهره یی مضطرب عازم ایران بود باز هم همه خاطراتش را با خود داشت ،گذشتهها با سماجت به یکباره همه با هم به مغزش هجوم میاوردند و هرکدام میخواست به آن دیگر پیشی گیرد و به جلوه گری پردازد .خاطراتی که هم شیرینی آنها در زیر دندانهایش مزه مزه میکرد هم تلخیشان را در زیر زبانش احساس مینمود .
ابتدا خاطره تلخ مرگ پدر خاطرههای دیگر را کنار زد و به جلوه گری پرداخت و اولین ناکامی زندگیش را به یادش آورد .
آن روز موقعی که به جای مادرش ،صدیقه خانم همسایه دیوار به دیوار منزلشان با چهره گرفته برای بردن او به مدرسه آمد خودش هم نمیدانست چرا دلش شور افتاد و احساس بدی سراسر وجودش را دربار گرفت ،میترسید برای مادرش اتفاقی افتاده باشد ،اما در واقع برای مادرش اتفاقی نیفتاده بود ولی برای پدرش چرا .
بد از آن روز دیگر پدرش را ندید ،مادرش همیشه سیاه پوش و افسرده بود و هروقت او و نفیسه بهانه پدر را میگرفتند پاسخ میداد که (( به سفر رفته است ))
آن موقع افسانه دوازده سال بیشتر نداشت ،ولی با همه خردسالیش احساس میکرد که این سفر بدون بازگشت است و دیگر هیچ وقت نخواهد توانست با دستهای کوچکش ریشهای جوو گندومی پدر را کنار بزند و چهرهاش را غرق بوسه نمایید .
او واقعیت را درک میکرد ،اما برای دلخوشی مادر ترجیح میداد خودش را بی اطلاع جلوه دهد ،شبها با یاد پدر به رختخواب میپرید و برای اینکه خاطره محبتهایش که دیگر هرگز نمیتوانست امید تکرارش را داشته باشد بیش از آزارش ندهد به رختخواب نفیسه پناه میبرد و دستهایش را به دور گردن او حلقه میکرد ،نفیسه کوچک تر از آن بود تا آنچه را افسانه احساس میکرد احساس نمایید اما دوری از پدر و نوازشهای پدر ،آزارش میداد و به راحتی در آغوشش خواهرش پناه میگرفت ،مادرش روز به روز افسورد تر میشد و اکثر اقاتش را با خواهرش که به تازگی از همسرش جدا شده بود میگذراند ؛از آن به بد شادی در آن خانه مفهومش را از دست داد ؛ حتا خندههای نفیسه هم دیگر رنگی نداشت ،خاله الهام هر روز تقریبا آن جا بود با درد مشترک از دست دادن شریک زندگیشان آن هارا به هم نزدیک تر کرده بود ،اما دردشان مشترک بود و احساسشان متفاوت .
طوبی بد از مرگ همسرش با خاطرههایش زندگی میکرد ،اما خواهرش الهه بد از جدای از همسرش ، از خاطرات گذشتش به تلخی یاد میکرد .
موقعی که افسانه و نفیسه با دختر خالشان آفرین که به همراه مادرش به آنجا میامد بازی میکردند ،حتا در بازیهایشان هم پدرشان را گم میکردند و زاری کنان به دنبالش میگشتند .اشکی که به بهانه بازی میریختند ،همان درد نهفته در سینههایشان بود که فرصتی برای طنین میافت .
گاهی امید اندکی در ته دل (( افسانه )) کور سؤ میزد که شاید واقعیت غیر از آن باشد که او میپندارد و شاید هنوز امید دیدار مجدد پدر ، آرزوی محال و دست نیافتنی نباشد ،اما با گذشت روزها و سالها و رسیدن به سنّ رشد تلخی و واقعیتهای زندگی را لمس کرد و به آنها خو گرفت .
ناکامی در کنکور دانشگاه برای افسانه یه فاجعه بود ،فاجعه که با هیچ چیز نمیشد جبرانش کرد ، روزنامه بدست از جلوی کیوسک روزنامه فروشی تا به خانه را یک نفس میدوید و میکشید تا برای حفظ آبرو فریاد و فغان سر ندهد و خود را در محله رسوا نکند .همینکه در را گشود و داخل خانه شد به بغض انباشته شده در گلویش مجال فریاد داد ،مادرش در آشپزخانه داشت برایش آش میپخت به محض مشاهده چهره پریشان و چشمان گریان او و روزنامه یی که به تور نامرطب در دستش تااااا شده بود ناکامی دخترش را احساس کرد و پرسید :
_چی شدم عزیزم ؟! چرا اینقدر پریشونی ؟
افسانه اشک ریزان پاسخ داد :
_ مادر ! همه امیدهایم بر باد رفت ،توی کنکور قبول نشدم ،حالا چه
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)