10 - 14
- بس كن نفیسه سعی كن واقعیت ها را بپذیری.
- تو حق داری این را بگویی، چون به زودی مرگ مادر را فراموش خواهی كرد و به دنبال كار خودت خواهی رفت، آنوقت من می مانم و تنهایی و خانه ای كه پر از خاطرات مادر است.
افسانه سرزنش كنان پرسید:
- كی به تو گفت كه من می خواهم به دنبال كار خودم بروم، خیال می كنی می توانم تو را تنها بگذارم و بروم؟
- ناچاری این كار را بكنی، تو موقتاً برگشته ای، مطمئنم بعد از پایان مراسم عزاداری خواهی رفت، بی خود برای دلخوشیم نگو كه نمی روی.
افسانه دست لرزان خواهرش را در دست فشرد و گفت:
- نه نمی روم، مطمئن باش كه نمی روم.
نفیسه با تعجب پرسید:
- یعنی می خواهی بگویی كه درس ات را نیمه كاره می گذاری و اینجا می مانی؟!
افسانه با محبت پاسخ داد:
- بله عزیزم همین را می خواهم بگویم، من درسم را نیمه كاره می گذارم، همیشه فرصت هست كه برگردم و ادامه اش دهم، اما همیشه فرصت نیست كه بتوانم زندگی تو را سر و سامان دهم.
نفیسه دستش را از دست خواهرش بیرون كشید، روبرویش ایستاد و گفت:
- نه، امكان ندارد من نمی گذارم تو این كار را بكنی، می دانم كه احساس مسئولیت می كنی، اما اگر با من بمانی بعدها هم خودت را ملامت خواهی كرد و هم مرا.
افسانه مصمم به خواهرش نگریست و گفت:
- خواهی دید كه نه تو را ملامت خواهم كرد و نه خودم را.
نفیسه به دختر خاله اش آفرین كه افسرده در كنار در خروجی به انتظارشان ایستاده بود، نگریست و گفت:
- بیچاره آفرین؛ حالا دردش را احساس می كنم.
افسانه با تعجب پرسید:
- چرا حالا؟، ما سالهاست با هم همدردیم، آنموقع كه خاله الهه از شوهرش جدا شد آفرین فقط پنج سال داشت، یعنی درست همان سنی كه تو پدرت را از دست دادی.
- حق با توست، حالا لااقل آفرین مادرش را دارد اما من و تو چه كسی را داریم؟
افسانه یكبار دیگر با محبت دست خواهرش را در دست فشرد و گفت:
- ما همدیگر را داریم، این را فراموش نكن.
****
فصل دوم
تا زماني كه خانه شلوغ بود و اقوام و دوستان براي شركت در مراسم عزاداري و همدردي به سراغشان مي آمدند، واقعيت مرگ مادر و فقدان او كاملاً محسوس نبود. اما از لحظه اي كه آن مراسم به پايان رسيد و تمام دوستان و آشنايان به دنبال كار و زندگي خودشان رفتند و آنها تنها شدند و به خصوص از لحظه اي كه وسايلي را كه براي انجام مراسم سوگواري كرايه كرده بودند، از منزل بيرون بردند و خانه شكل سابق را به خود گرفت، افسانه و نفيسه جاي خالي مادر و كمبود او و واقعيت تلخ مرگ مادر را با تمام وجود احساس مي نمودند.
نفيسه، در تنهائي و سكوت آزار دهنده ي خانه سر به روي تخت مادر نهاده بود و مي گريست.
افسانه كه دور از چشم نفيسه مجالي يافته بود تا در خلوت اتاقش به بغضهاي ره گم كرده در گلويش فرصت فرياد دهد، پيشاني اش را به روي شيشه هاي يخ زده پنجره چسبانده بود و زار مي زد.
او باورش نمي شد اين خودش بود كه بر سر مزار مادرش در شب هفتش، به نفيسه قول داده است كه تنهايش نگذارد و براي ادامه تحصيل به وين مراجعت نكند.
آخر چطور مي توانست به وين باز نگردد. افسانه، همه آنچه را كه برايش عزيز و خواستني بود در آنجا به جاي گذاشته بود، هم دلش را و هم خواسته هاي دلش را.
روزي كه نفيسه با صداي لرزان و هراسانش پاي تلفن خبر شدت بيماري مادرشان را به او داد و تأكيد كرد كه ديگر اميدي براي زنده ماندن او نيست زودتر بيا، افسانه ديگر نفهميد كي و چطور آماده سفر به ايران شد.
از هيچكدام از دوستان و آشنايانش خداحافظي نكرد، يعني فرصتش را نداشت، مي ترسيد اگر عجله نكند فرصت وداع واپسين را با مادرش نداشته باشد، فقط دلش نيامد بدون خداحافظي با تيمور آنجا را ترك كند.
آن روز تيمور مثل هميشه در سر ساعت معين جلوي در ورودي دانشكده انتظارش را مي كشيد و به محض اينكه افسانه از دور پيدايش شد به طرف او رفت و گفت:
- دير كردي، كلاس دارد شروع مي شود، عجله كن.
اما افسانه عجله نكرد و ايستاد، تيمور با تعجب او را نگريست و پرسيد:
- تو داري گريه مي كني، آخر چرا؟!
- مادرم دارد مي ميرد تيمور، بايد زودتر برگردم ايران وگرنه فرصت آخرين ديدار از دست مي رود.
تيمور با تأثر گفت:
- متأسفم افسانه، اما تو به من گفته بودي كه مادرت مدتهاست دارد زجر مي كشد، فكر نمي كني هر چه زودتر راحت شود بهتر است؟
- چرا همينطور است، مي دانم كه دارد درد مي كشد، اما اين دليل نمي شود كه راضي به مرگش باشم، شايد بهتر بود مدت ها پيش به ايران بر مي گشتم، اما من خودم را اينجا قايم كردم و به بهانه نزديكي امتحان خواهر شانزده ساله ام را با مادر بيمارم تنها گذاشتم، ولي حالا ديگر وقت رفتن است، تو كلاس را از دست نده، خداحافظ، در اولين فرصت تماس خواهم گرفت.
- كي خيال داري بروي؟
- همين امروز بعدازظهر.
تيمور با تعجب گفت:
- به همين سرعت؟! اين ترم را از دست خواهي داد.
- عيبي ندارد، بر مي گردم و جبران مي كنم، فعلاً خداحافظ.
- خداحافظ، از حالا تسليت مرا بپذير.
- تو ديوانه اي تيمور، مادرم كه هنوز نمرده، اصلاً شايد نفيسه براي اينكه من راضي به برگشت به ايران شوم غاو كرده باشد.
- اميدوارم كه غلو كرده باشد، معذرت مي خواهم منظوري نداشتم.
افسانه همانجا ايستاد و كوشيد پرده اشك را از روي ديدگانش كنار بزند و از لابلاي آن دور شدن تيمور را نظاره كند، او سعي كرد حتي نيم نگاهي هم به باغچه ي دانشكده كه همه خاطرات شيرين دوران خوش گذشته اش در لابلاي گل هاي معطر و درختان سر سبزش مدفون
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)