فصل اول

وزش باد ملایمی پیچك های چسبیده به جرز دیوارهای حیاط خانه را به رقص واداشته بود، با شدت جریان باد، رقص پیچك ها هم به اوج خود می رسید و با آرام گرفتن باد و باران، برگ های شسته شده از باران شب گذشته دوباره در جای خود قرار می گرفتند.
نوای باد، سمفونی زیبای دانوب آبی یوهان اشتراوس را به یادش می آورد و رقص پیچك ها، همراهی دو پای نیرومند را با والسی آرام در نظرش مجسم می كرد.
از همان موقع كه پاهایش از حركت باز ایستادند، زندگیش رنگ دیگری به خود گرفت، میل به ادامه حیات، به زنده بودن و نفس كشیدن در وجودش كشته شد، دیگر صدای شاد خنده هایش در فضای خانه نمی پیچید؛ نه طنین نشاط بخش قهقهه هایش و نه آوای اوج گرفته از ضجه هایش به گوش كسی نمی رسید.
خنده هایش مُرد، اما ضجه ها همچنان در قفسه سینه اش پر اوج و پر طنین بود.
تنها احساسی كه هیچوقت او را رها نمی كرد حس انتقام و تلافی بود. بدون هیچ امید و انتظاری لحظات سرد و غمگین روزهایش را به شب می رساند و در سیاهی و تیرگی شبهای خاموش و بی ستاره اش، با نیمه جان باقی مانده از آن جسم سرشار از نیروی عشق و آرزوهای جوانی، در رختخواب سرد و تنهایش، با هیولای شب به نبرد می پرداخت و می كوشید تا لحظات تیره اش را به نابودی كشاند؛ لحظاتی كه به كندی حركت لاك پشتی پیر و ناتوان لنگ لنگان، سپری می شدند.
اكنون دیگر مانند آن شب ها موقعی كه بی خوابی به سرش می زد، نمی توانست از این دنده به آن دنده بغلتد. او دیگر قادر نبود، حتی برای نوشیدن لیوانی آب سرد، از جای خود برخاسته و به طرف یخچال خانه اش برود.
از مدت ها پیش محكوم بود همانطور ساكت و بی حركت در انتظار دمیدن سپیده ی صبح لحظه شماری كند.
آنشب وزش باد آنچنان شدید شد، كه تبدیل به طوفانی سهمگین گردید و درب و پنجره اتاق را به شدت در هم كوبید.
با صندلی چرخدارش به پنجره نزدیك شد و به زحمت توانست آن را ببندد.
برگهای سبز و شاداب، به همراه طوفان سهمگین از جا كنده می شدند و یكی پس از دیگری در فضای اطراف حیاط پراكنده می گردیدند.
صدای رعد و برق و غرش طوفان و به دنبال آن شروع رگباری تند، غم های گذشته ی انباشته شده بر روی هم را یكی پس از دیگری از غم خانه سینه اش بیرون كشید، غم هایی كه با نیش هیچ خنجری از بین نمی رفت.
نگاهش را به برگهای سبز پراكنده بر روی زمین كه تا همین چند لحظه پیش بی خبر از قهر طبیعت به رقص مشغول بودند دوخت و ناگهان به شادی های زودگذر دوران زندگی خود و به طوفان سهمگینی كه تمام شادی های زندگیش را از او گرفت، اندیشید.


****

نفیسه آرام نمی گرفت، حتی یك لحظه هم گریه اش بند نمی آمد، سرخی چشمانش از دور، ساعت ها گریه و زاری او را آشكار می نمود، درد نفیسه همان درد افسانه بود، اما افسانه می كوشید تا تحملش كند، بغضی كه چون گلوله سربی سخت و سهمگین راه گلویش را بسته بود، نه در درون می مرد و نه از گلو خارج می شد.
افسانه دستش را با محبت به روی شانه خواهرش گذاشت و گفت:
- كافی است نفیسه جان، بلند شو، با این كارها هم خودت را از بین می بری و هم باعث عذاب روح مادر می شوی.
خواهرش در میان هق هق گریه پاسخ داد:
- نمی توانم افسانه تو برو، من همین جا می مانم.
افسانه به زحمت كوشید تا او را از كنار مزار مادرشان بلند كند و گفت:
- هوا دارد تاریك می شود باید برویم، بلند شو عزیزم، با این كارها مادر زنده نمی شود.
- می دانم كه نمی شود، اما می خواهم كنارش بمانم، او حالا تنهاست، تنهای تنها، در یك قبر تنگ و تاریك.
- این انتهای راه است، انتهای راه زندگی همه ما، تو دیگر بچه نیستی، باید این چیزها را بدانی.
- این را می دانم، اما نمی توانم بپذیرم، آخر چرا به این زودی؟ او هنوز خیلی جوان بود.
افسانه صدای ناله قلبش را شنید اما باز هم مقاومت كرد و جلوی ریزش اشكهایش را گرفت و با صدای گرفته ای گفت:
- درست است خیلی جوان بود، اما داشت عذاب می كشید، یعنی تو نمی دانستی كه مادر چه عذابی را تحمل می كرد؟
صدای گریه نفیسه طنین بیشتری یافت و گفت:
- چرا افسانه می فهمیدم، اما بعد از مرگ پدر، ما غیر از مادر كسی را نداشتیم، حالا باید چه كار كنیم، تو بگو؟
افسانه خواهرش را در آغوش كشید و گفت:
- حالا تو مرا داری و من تو را، ما با هم می مانیم و با هم سعی می كنیم مشكلات زندگی بدون مادر را از میان برداریم، می دانم كه سخت است؛ اما اگر بخواهی می توانی كمكم كنی.
نفسیه با تعجب گفت:
- كمكت كنم!... چطوری؟
افسانه سر خواهرش را به سینه خود فشرد و گفت:
- به وقتش به تو خواهم گفت كه چطور می توانی كمكم كنی، حالا بیا برویم عزیزم، درست است كه مادر مرده، اما زندگی ما كه به پایان نرسیده، به آنهایی كه در زیر پاهایمان در سكوت آرمیده اند نگاه نكن، به آنهایی نگاه كن كه در اطرافمان بر سر مزار عزیزانشان ایستاده اند، خوب كه به اطراف نگاه كنی، می بینی حتی توی این قبرستان خاموش هم زندگی وجود دارد.
نفیسه قطرات اشك را كه در درون مردمك دیدگانش به یكدیگر فشار می آوردند و هر كدام می كوشیدند تا زودتر از آْن دیگری به روی گونه ها جاری شوند، به زحمت پاك كرد و به دقت به اطراف نگریست.
این اولین بار بود كه داشت دردها و رنج های زندگی را لمس می كرد، موقعی كه پدرشان به درود حیات گفت كوچكتر از آن بود كه بتواند عمق فاجعه را درك نماید، اما اكنون در مرز شانزده سالگی، هم عمق فاجعه كنونی را درك می كرد و هم عمق فاجعه ای را كه سال ها پیش به وقوع پیوسته بود، شاید هم برای همین بود كه هم دردش مضاعف بود و هم سوگواریش.
هوا داشت تاریك می شد، احساس وحشت سراپای وجودش را فراگرفت، به خواهرش تكیه كرد و گفت:
- مثل اینكه همه رفته اند و فقط من و تو اینجا مانده ایم.
- نه نرفته اند، توی ماشین منتظرمان هستند، خوب نیست بیشتر از این منتظرشان بگذاریم.
- حق با توست، هوا دارد تاریك می شود، بهتر است زودتر برویم، اما آخر آنجا كه مادر هست، آنجا هم خیلی تاریك است.
افسانه به تندی گفت:



5 - 9