صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 50

موضوع: سوخته دلان | فريده رهنما

  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    سوخته دلان | فريده رهنما

    مشخصات كتاب :

    سوخته دلان
    فریده رهنما
    296 صفحه

    انتشارات درسا 1375

    منبع : نودوهشتیا


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل اول

    وزش باد ملایمی پیچك های چسبیده به جرز دیوارهای حیاط خانه را به رقص واداشته بود، با شدت جریان باد، رقص پیچك ها هم به اوج خود می رسید و با آرام گرفتن باد و باران، برگ های شسته شده از باران شب گذشته دوباره در جای خود قرار می گرفتند.
    نوای باد، سمفونی زیبای دانوب آبی یوهان اشتراوس را به یادش می آورد و رقص پیچك ها، همراهی دو پای نیرومند را با والسی آرام در نظرش مجسم می كرد.
    از همان موقع كه پاهایش از حركت باز ایستادند، زندگیش رنگ دیگری به خود گرفت، میل به ادامه حیات، به زنده بودن و نفس كشیدن در وجودش كشته شد، دیگر صدای شاد خنده هایش در فضای خانه نمی پیچید؛ نه طنین نشاط بخش قهقهه هایش و نه آوای اوج گرفته از ضجه هایش به گوش كسی نمی رسید.
    خنده هایش مُرد، اما ضجه ها همچنان در قفسه سینه اش پر اوج و پر طنین بود.
    تنها احساسی كه هیچوقت او را رها نمی كرد حس انتقام و تلافی بود. بدون هیچ امید و انتظاری لحظات سرد و غمگین روزهایش را به شب می رساند و در سیاهی و تیرگی شبهای خاموش و بی ستاره اش، با نیمه جان باقی مانده از آن جسم سرشار از نیروی عشق و آرزوهای جوانی، در رختخواب سرد و تنهایش، با هیولای شب به نبرد می پرداخت و می كوشید تا لحظات تیره اش را به نابودی كشاند؛ لحظاتی كه به كندی حركت لاك پشتی پیر و ناتوان لنگ لنگان، سپری می شدند.
    اكنون دیگر مانند آن شب ها موقعی كه بی خوابی به سرش می زد، نمی توانست از این دنده به آن دنده بغلتد. او دیگر قادر نبود، حتی برای نوشیدن لیوانی آب سرد، از جای خود برخاسته و به طرف یخچال خانه اش برود.
    از مدت ها پیش محكوم بود همانطور ساكت و بی حركت در انتظار دمیدن سپیده ی صبح لحظه شماری كند.
    آنشب وزش باد آنچنان شدید شد، كه تبدیل به طوفانی سهمگین گردید و درب و پنجره اتاق را به شدت در هم كوبید.
    با صندلی چرخدارش به پنجره نزدیك شد و به زحمت توانست آن را ببندد.
    برگهای سبز و شاداب، به همراه طوفان سهمگین از جا كنده می شدند و یكی پس از دیگری در فضای اطراف حیاط پراكنده می گردیدند.
    صدای رعد و برق و غرش طوفان و به دنبال آن شروع رگباری تند، غم های گذشته ی انباشته شده بر روی هم را یكی پس از دیگری از غم خانه سینه اش بیرون كشید، غم هایی كه با نیش هیچ خنجری از بین نمی رفت.
    نگاهش را به برگهای سبز پراكنده بر روی زمین كه تا همین چند لحظه پیش بی خبر از قهر طبیعت به رقص مشغول بودند دوخت و ناگهان به شادی های زودگذر دوران زندگی خود و به طوفان سهمگینی كه تمام شادی های زندگیش را از او گرفت، اندیشید.


    ****

    نفیسه آرام نمی گرفت، حتی یك لحظه هم گریه اش بند نمی آمد، سرخی چشمانش از دور، ساعت ها گریه و زاری او را آشكار می نمود، درد نفیسه همان درد افسانه بود، اما افسانه می كوشید تا تحملش كند، بغضی كه چون گلوله سربی سخت و سهمگین راه گلویش را بسته بود، نه در درون می مرد و نه از گلو خارج می شد.
    افسانه دستش را با محبت به روی شانه خواهرش گذاشت و گفت:
    - كافی است نفیسه جان، بلند شو، با این كارها هم خودت را از بین می بری و هم باعث عذاب روح مادر می شوی.
    خواهرش در میان هق هق گریه پاسخ داد:
    - نمی توانم افسانه تو برو، من همین جا می مانم.
    افسانه به زحمت كوشید تا او را از كنار مزار مادرشان بلند كند و گفت:
    - هوا دارد تاریك می شود باید برویم، بلند شو عزیزم، با این كارها مادر زنده نمی شود.
    - می دانم كه نمی شود، اما می خواهم كنارش بمانم، او حالا تنهاست، تنهای تنها، در یك قبر تنگ و تاریك.
    - این انتهای راه است، انتهای راه زندگی همه ما، تو دیگر بچه نیستی، باید این چیزها را بدانی.
    - این را می دانم، اما نمی توانم بپذیرم، آخر چرا به این زودی؟ او هنوز خیلی جوان بود.
    افسانه صدای ناله قلبش را شنید اما باز هم مقاومت كرد و جلوی ریزش اشكهایش را گرفت و با صدای گرفته ای گفت:
    - درست است خیلی جوان بود، اما داشت عذاب می كشید، یعنی تو نمی دانستی كه مادر چه عذابی را تحمل می كرد؟
    صدای گریه نفیسه طنین بیشتری یافت و گفت:
    - چرا افسانه می فهمیدم، اما بعد از مرگ پدر، ما غیر از مادر كسی را نداشتیم، حالا باید چه كار كنیم، تو بگو؟
    افسانه خواهرش را در آغوش كشید و گفت:
    - حالا تو مرا داری و من تو را، ما با هم می مانیم و با هم سعی می كنیم مشكلات زندگی بدون مادر را از میان برداریم، می دانم كه سخت است؛ اما اگر بخواهی می توانی كمكم كنی.
    نفسیه با تعجب گفت:
    - كمكت كنم!... چطوری؟
    افسانه سر خواهرش را به سینه خود فشرد و گفت:
    - به وقتش به تو خواهم گفت كه چطور می توانی كمكم كنی، حالا بیا برویم عزیزم، درست است كه مادر مرده، اما زندگی ما كه به پایان نرسیده، به آنهایی كه در زیر پاهایمان در سكوت آرمیده اند نگاه نكن، به آنهایی نگاه كن كه در اطرافمان بر سر مزار عزیزانشان ایستاده اند، خوب كه به اطراف نگاه كنی، می بینی حتی توی این قبرستان خاموش هم زندگی وجود دارد.
    نفیسه قطرات اشك را كه در درون مردمك دیدگانش به یكدیگر فشار می آوردند و هر كدام می كوشیدند تا زودتر از آْن دیگری به روی گونه ها جاری شوند، به زحمت پاك كرد و به دقت به اطراف نگریست.
    این اولین بار بود كه داشت دردها و رنج های زندگی را لمس می كرد، موقعی كه پدرشان به درود حیات گفت كوچكتر از آن بود كه بتواند عمق فاجعه را درك نماید، اما اكنون در مرز شانزده سالگی، هم عمق فاجعه كنونی را درك می كرد و هم عمق فاجعه ای را كه سال ها پیش به وقوع پیوسته بود، شاید هم برای همین بود كه هم دردش مضاعف بود و هم سوگواریش.
    هوا داشت تاریك می شد، احساس وحشت سراپای وجودش را فراگرفت، به خواهرش تكیه كرد و گفت:
    - مثل اینكه همه رفته اند و فقط من و تو اینجا مانده ایم.
    - نه نرفته اند، توی ماشین منتظرمان هستند، خوب نیست بیشتر از این منتظرشان بگذاریم.
    - حق با توست، هوا دارد تاریك می شود، بهتر است زودتر برویم، اما آخر آنجا كه مادر هست، آنجا هم خیلی تاریك است.
    افسانه به تندی گفت:



    5 - 9


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    10 - 14

    - بس كن نفیسه سعی كن واقعیت ها را بپذیری.
    - تو حق داری این را بگویی، چون به زودی مرگ مادر را فراموش خواهی كرد و به دنبال كار خودت خواهی رفت، آنوقت من می مانم و تنهایی و خانه ای كه پر از خاطرات مادر است.
    افسانه سرزنش كنان پرسید:
    - كی به تو گفت كه من می خواهم به دنبال كار خودم بروم، خیال می كنی می توانم تو را تنها بگذارم و بروم؟
    - ناچاری این كار را بكنی، تو موقتاً برگشته ای، مطمئنم بعد از پایان مراسم عزاداری خواهی رفت، بی خود برای دلخوشیم نگو كه نمی روی.
    افسانه دست لرزان خواهرش را در دست فشرد و گفت:
    - نه نمی روم، مطمئن باش كه نمی روم.
    نفیسه با تعجب پرسید:
    - یعنی می خواهی بگویی كه درس ات را نیمه كاره می گذاری و اینجا می مانی؟!
    افسانه با محبت پاسخ داد:
    - بله عزیزم همین را می خواهم بگویم، من درسم را نیمه كاره می گذارم، همیشه فرصت هست كه برگردم و ادامه اش دهم، اما همیشه فرصت نیست كه بتوانم زندگی تو را سر و سامان دهم.
    نفیسه دستش را از دست خواهرش بیرون كشید، روبرویش ایستاد و گفت:
    - نه، امكان ندارد من نمی گذارم تو این كار را بكنی، می دانم كه احساس مسئولیت می كنی، اما اگر با من بمانی بعدها هم خودت را ملامت خواهی كرد و هم مرا.
    افسانه مصمم به خواهرش نگریست و گفت:
    - خواهی دید كه نه تو را ملامت خواهم كرد و نه خودم را.
    نفیسه به دختر خاله اش آفرین كه افسرده در كنار در خروجی به انتظارشان ایستاده بود، نگریست و گفت:
    - بیچاره آفرین؛ حالا دردش را احساس می كنم.
    افسانه با تعجب پرسید:
    - چرا حالا؟، ما سالهاست با هم همدردیم، آنموقع كه خاله الهه از شوهرش جدا شد آفرین فقط پنج سال داشت، یعنی درست همان سنی كه تو پدرت را از دست دادی.
    - حق با توست، حالا لااقل آفرین مادرش را دارد اما من و تو چه كسی را داریم؟
    افسانه یكبار دیگر با محبت دست خواهرش را در دست فشرد و گفت:
    - ما همدیگر را داریم، این را فراموش نكن.

    ****

    فصل دوم

    تا زماني كه خانه شلوغ بود و اقوام و دوستان براي شركت در مراسم عزاداري و همدردي به سراغشان مي آمدند، واقعيت مرگ مادر و فقدان او كاملاً محسوس نبود. اما از لحظه اي كه آن مراسم به پايان رسيد و تمام دوستان و آشنايان به دنبال كار و زندگي خودشان رفتند و آنها تنها شدند و به خصوص از لحظه اي كه وسايلي را كه براي انجام مراسم سوگواري كرايه كرده بودند، از منزل بيرون بردند و خانه شكل سابق را به خود گرفت، افسانه و نفيسه جاي خالي مادر و كمبود او و واقعيت تلخ مرگ مادر را با تمام وجود احساس مي نمودند.
    نفيسه، در تنهائي و سكوت آزار دهنده ي خانه سر به روي تخت مادر نهاده بود و مي گريست.
    افسانه كه دور از چشم نفيسه مجالي يافته بود تا در خلوت اتاقش به بغضهاي ره گم كرده در گلويش فرصت فرياد دهد، پيشاني اش را به روي شيشه هاي يخ زده پنجره چسبانده بود و زار مي زد.
    او باورش نمي شد اين خودش بود كه بر سر مزار مادرش در شب هفتش، به نفيسه قول داده است كه تنهايش نگذارد و براي ادامه تحصيل به وين مراجعت نكند.
    آخر چطور مي توانست به وين باز نگردد. افسانه، همه آنچه را كه برايش عزيز و خواستني بود در آنجا به جاي گذاشته بود، هم دلش را و هم خواسته هاي دلش را.
    روزي كه نفيسه با صداي لرزان و هراسانش پاي تلفن خبر شدت بيماري مادرشان را به او داد و تأكيد كرد كه ديگر اميدي براي زنده ماندن او نيست زودتر بيا، افسانه ديگر نفهميد كي و چطور آماده سفر به ايران شد.
    از هيچكدام از دوستان و آشنايانش خداحافظي نكرد، يعني فرصتش را نداشت، مي ترسيد اگر عجله نكند فرصت وداع واپسين را با مادرش نداشته باشد، فقط دلش نيامد بدون خداحافظي با تيمور آنجا را ترك كند.
    آن روز تيمور مثل هميشه در سر ساعت معين جلوي در ورودي دانشكده انتظارش را مي كشيد و به محض اينكه افسانه از دور پيدايش شد به طرف او رفت و گفت:
    - دير كردي، كلاس دارد شروع مي شود، عجله كن.
    اما افسانه عجله نكرد و ايستاد، تيمور با تعجب او را نگريست و پرسيد:
    - تو داري گريه مي كني، آخر چرا؟!
    - مادرم دارد مي ميرد تيمور، بايد زودتر برگردم ايران وگرنه فرصت آخرين ديدار از دست مي رود.
    تيمور با تأثر گفت:
    - متأسفم افسانه، اما تو به من گفته بودي كه مادرت مدتهاست دارد زجر مي كشد، فكر نمي كني هر چه زودتر راحت شود بهتر است؟
    - چرا همينطور است، مي دانم كه دارد درد مي كشد، اما اين دليل نمي شود كه راضي به مرگش باشم، شايد بهتر بود مدت ها پيش به ايران بر مي گشتم، اما من خودم را اينجا قايم كردم و به بهانه نزديكي امتحان خواهر شانزده ساله ام را با مادر بيمارم تنها گذاشتم، ولي حالا ديگر وقت رفتن است، تو كلاس را از دست نده، خداحافظ، در اولين فرصت تماس خواهم گرفت.
    - كي خيال داري بروي؟
    - همين امروز بعدازظهر.
    تيمور با تعجب گفت:
    - به همين سرعت؟! اين ترم را از دست خواهي داد.
    - عيبي ندارد، بر مي گردم و جبران مي كنم، فعلاً خداحافظ.
    - خداحافظ، از حالا تسليت مرا بپذير.
    - تو ديوانه اي تيمور، مادرم كه هنوز نمرده، اصلاً شايد نفيسه براي اينكه من راضي به برگشت به ايران شوم غاو كرده باشد.
    - اميدوارم كه غلو كرده باشد، معذرت مي خواهم منظوري نداشتم.
    افسانه همانجا ايستاد و كوشيد پرده اشك را از روي ديدگانش كنار بزند و از لابلاي آن دور شدن تيمور را نظاره كند، او سعي كرد حتي نيم نگاهي هم به باغچه ي دانشكده كه همه خاطرات شيرين دوران خوش گذشته اش در لابلاي گل هاي معطر و درختان سر سبزش مدفون


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    15-18


    گردیده بود ننماید ،میترسید که این نگاه پای ارادهاش را سست کند و مانعه سفرش شود .
    به سرعت به عقب برگشت و با قدمهای پرشتاب دور شد ،اما به همان صورتی که قدم برمیداشت ،به همان سرعت هم داشت خاطراتش را با خود میبرد .
    موقعی که به کنار رودخانه دانوب رسید ،پاهایش از حرکت باز ایستاد و نوای آهنگ پر خاطره دانوب آبی در گوشش پیچید .
    اکنون دیگر مطمئن بود که نمیتواند خاطره هارا در آنجا به جای گذارد و جز اینکه به هر جای میرود آن هارا هم با خود ببرد ،چاره یی دیگر ندارد .
    حتا در تمام لحظاتی که با قلبی نگران و چهره یی مضطرب عازم ایران بود باز هم همه خاطراتش را با خود داشت ،گذشتهها با سماجت به یکباره همه با هم به مغزش هجوم میاوردند و هرکدام میخواست به آن دیگر پیشی گیرد و به جلوه گری پردازد .خاطراتی که هم شیرینی آنها در زیر دندانهایش مزه مزه میکرد هم تلخیشان را در زیر زبانش احساس مینمود .
    ابتدا خاطره تلخ مرگ پدر خاطرههای دیگر را کنار زد و به جلوه گری پرداخت و اولین ناکامی زندگیش را به یادش آورد .
    آن روز موقعی که به جای مادرش ،صدیقه خانم همسایه دیوار به دیوار منزلشان با چهره گرفته برای بردن او به مدرسه آمد خودش هم نمیدانست چرا دلش شور افتاد و احساس بدی سراسر وجودش را دربار گرفت ،میترسید برای مادرش اتفاقی افتاده باشد ،اما در واقع برای مادرش اتفاقی نیفتاده بود ولی برای پدرش چرا .
    بد از آن روز دیگر پدرش را ندید ،مادرش همیشه سیاه پوش و افسرده بود و هروقت او و نفیسه بهانه پدر را میگرفتند پاسخ میداد که (( به سفر رفته است ))
    آن موقع افسانه دوازده سال بیشتر نداشت ،ولی با همه خردسالیش احساس میکرد که این سفر بدون بازگشت است و دیگر هیچ وقت نخواهد توانست با دستهای کوچکش ریشهای جوو گندومی پدر را کنار بزند و چهرهاش را غرق بوسه نمایید .
    او واقعیت را درک میکرد ،اما برای دلخوشی مادر ترجیح میداد خودش را بی اطلاع جلوه دهد ،شبها با یاد پدر به رختخواب میپرید و برای اینکه خاطره محبتهایش که دیگر هرگز نمیتوانست امید تکرارش را داشته باشد بیش از آزارش ندهد به رختخواب نفیسه پناه میبرد و دستهایش را به دور گردن او حلقه میکرد ،نفیسه کوچک تر از آن بود تا آنچه را افسانه احساس میکرد احساس نمایید اما دوری از پدر و نوازشهای پدر ،آزارش میداد و به راحتی در آغوشش خواهرش پناه میگرفت ،مادرش روز به روز افسورد تر میشد و اکثر اقاتش را با خواهرش که به تازگی از همسرش جدا شده بود میگذراند ؛از آن به بد شادی در آن خانه مفهومش را از دست داد ؛ حتا خندههای نفیسه هم دیگر رنگی نداشت ،خاله الهام هر روز تقریبا آن جا بود با درد مشترک از دست دادن شریک زندگیشان آن هارا به هم نزدیک تر کرده بود ،اما دردشان مشترک بود و احساسشان متفاوت .
    طوبی بد از مرگ همسرش با خاطرههایش زندگی میکرد ،اما خواهرش الهه بد از جدای از همسرش ، از خاطرات گذشتش به تلخی یاد میکرد .
    موقعی که افسانه و نفیسه با دختر خالشان آفرین که به همراه مادرش به آنجا میامد بازی میکردند ،حتا در بازیهایشان هم پدرشان را گم میکردند و زاری کنان به دنبالش میگشتند .اشکی که به بهانه بازی میریختند ،همان درد نهفته در سینههایشان بود که فرصتی برای طنین میافت .
    گاهی امید اندکی در ته دل (( افسانه )) کور سؤ میزد که شاید واقعیت غیر از آن باشد که او میپندارد و شاید هنوز امید دیدار مجدد پدر ، آرزوی محال و دست نیافتنی نباشد ،اما با گذشت روزها و سالها و رسیدن به سنّ رشد تلخی و واقعیتهای زندگی را لمس کرد و به آنها خو گرفت .
    ناکامی در کنکور دانشگاه برای افسانه یه فاجعه بود ،فاجعه که با هیچ چیز نمیشد جبرانش کرد ، روزنامه بدست از جلوی کیوسک روزنامه فروشی تا به خانه را یک نفس میدوید و میکشید تا برای حفظ آبرو فریاد و فغان سر ندهد و خود را در محله رسوا نکند .همینکه در را گشود و داخل خانه شد به بغض انباشته شده در گلویش مجال فریاد داد ،مادرش در آشپزخانه داشت برایش آش میپخت به محض مشاهده چهره پریشان و چشمان گریان او و روزنامه یی که به تور نامرطب در دستش تااااا شده بود ناکامی دخترش را احساس کرد و پرسید :
    _چی شدم عزیزم ؟! چرا اینقدر پریشونی ؟
    افسانه اشک ریزان پاسخ داد :
    _ مادر ! همه امیدهایم بر باد رفت ،توی کنکور قبول نشدم ،حالا چه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    19 - 23

    كار كنم؟
    مادرش ملاقه را به زمین گذاشت و به طرفش آمد، با محبت در آغوشش كشید و با لحن ملایمی گفت:
    - عیبی نداره عزیزم، فرصت زیاده، انشاءالله سال دیگه.
    - نه مادر، نه! فایده ندارد، یك سال عمرم تلف می شود، من طاقتش را ندارم.
    طوبی موهایش را نوازش كرد و گفت:
    - پس می گی چی كار كنیم؟... هر چی تو بگی قبوله/
    - نمی دانم، خودم هم نمی دانم، آخر چرا اینطور شد، بعد از آن همه سختی و رنجی كه كشیدم، اصلاً باورم نمی شود كه قبول نشده باشم.
    - شاید اشتباه شده؟
    - نه... اشتباه نشده، فقط بدشانسی آوردم.
    افسانه به كنج اتاقش پناه برد و تا می توانست گریست، از آن روز به بعد دیگر دل و دماغ نداشت، نه حوصله حرف زدن را داشت و نه حوصله حرف شنیدن را، خودش بود و كنج اتاق كوچك و تاریكش.
    مادرش تحمل غم دل دخترش را نداشت، شاید برای همین بود كه به كمك صدیقه خانم همسایه دیوار به دیوار منزلشان كه دخترش در وین مشغول تحصیل بود راهش را پیدا كرد و با هر بدبختی و خون جگری بود او را به كشور اطریش فرستاد.
    افسانه آنقدر سودای ادامه تحصیل را به سر داشت كه اصلا نفهمید مادرش چطور توانست با آن درآمد اندك او را روانه این سفر نماید.
    دختر صدیقه خانم كه سال آخر دانشكده معماری را در آن شهر می گذراند در فرودگاه به استقبال او آمد و با او هم اتاق شد و كمكش كرد تا در مؤسسه ی گوته برای آموزش زبان آلمانی نام نویسی كند و برای ورود به دانشكده معماری تلاش نماید.
    افسانه تازه وارد دانشگاه شده بود كه توران فارغ التحصیل شد و از او دعوت كرد تا در جشن فارغ التحصیلی دانشجویان كه از طرف دانشگاه برگزار می شد همراهیش كند.
    افسانه تمایلی به شركت در این جشن نداشت، و فقط به خاطر محبت هایی كه توران در این مدت به او كرده بود پذیرفت و با او همراه شد، ولی به محض ورود به سالن از آمدنش پشیمان شد و احساس بیگانگی سراسر وجودش را در بر گرفت.
    وقتی به صفهایی كه از گروه دانشجویان دختر و پسر تشكیل شده بود نگریست، با تعجب از خود پرسید كه آنجا چه می كند، اما نه در آن لحظه و نه در لحظه ای كه در صف گروه دختران ایستاده بود، باز هم به درستی نمی دانست كه آنجا چه می كند.
    موقعی كه صدای موزیك برخاست، صف گروه پسران از هم پاشید و هر كدام از آنها به طرف یكی از دختران دانشجو آمدند تا مشغول رقص شوند افسانه یكبار دیگر با تعجب به آنها نگریست و قبل از اینكه مردی كه در مقابلش قرار داشت دستش را بگیرد، از صف خارج شد و در كنار سالن ایستاد. نگاه متعجب اطرافیان كه همه با هم به صورتش دوخته شده بود گونه هایش را می سوزاند، به نظرش می رسید به شدت تب كرده و از گونه هایش آتش بر می خیزد، از اینكه به آنجا آمده بود احساس پشیمانی می كرد و داشت به دنبال راه فرار می گشت، راه فرار از میان آن جمعیت پر شور و پر خروش.
    تازه به كنار خروجی رسیده بود كه متوجه شد تنها نیست و شخص دیگری هم سایه به سایه اش در حال خروج از آنجا می باشد.
    افسانه سعی كرد وجودش را نادیده گیرد و بی اعتنا به راهش ادامه دهد. هوای بیرون صاف و دلپذیر بود. كوشید تا نفس هایش را كه انباشته از بوی دود و سنگینی هوای آلوده داخل سالن بود خالی كند و آنها را مجدداً انباشته از هوای تازه نماید و بعد زیر لب غرید:
    - لعنت به این تمدن.
    دلش می خواست در آن لحظه در آنجا نبود و در اتاق كوچكی كه در پانسیون داشت فارغ از آنچه كه آن شب در جشن می گذشت به كارهای روزمره اش می پرداخت.
    آنقدر از آمدنش پشیمان شده بود كه اگر جای دنجی را می یافت كه چشمان كنجكاو از هر طرف به او نمی گریستند و غریبه ی گریان صدایش نمی كردند، سیل اشك را رها می كرد.
    صدای پایی كه پشت سرش قدم بر می داشت متوقف شد. بدون اینكه سرش را برگرداند، زیر چشمی به او نگریست و جوان با وقاری را كه به عادت مردان هموطنش سر به زیر داشت مشاهده كرد كه در كنارش ایستاده است.
    موقعی كه او نگاه افسانه را متوجه ی خود دید سر بلند كرد و گفت:
    - با همان نگاه اول متوجه شدم كه هموطنم هستید، چرا آنطور سراسیمه و با عجله از سالن خارج شدید؟
    - داشت حالم به هم می خورد. تعجب می كنم اصلاً چرا به آنجا رفتم.
    - مگر موقعی كه به اینجا آمدید تصور دیگری از این جشن داشتید؟
    بدون آنكه بیندیشد پاسخ داد:
    - نمی دانم، قبلاً در موردش فكر نكرده بودم، ولی راستش را بخواهید خیلی متعجب شدم.
    - فكر می كنم تازه به وین آمده اید و هنوز به عادات و رسوم مردم این دیار آشنایی ندارید.
    - خیلی هم تازه نیست. حدود یكسال است كه به این كشور آمده ام. البته تازه وارد دانشكده معماری شده ام.
    - من هم تازه وارد دانشكده معماری شده ام. اگر دلتان بخواهد می توانیم با هم به سالن برگردیم.
    سرش را به اعتراض تكان داد و گفت:
    - نه متشكرم. من از شركت در این جشن منصرف شده ام و مطمئنم تا وقتی در وین هستم هرگز دوباره حاضر به شركت در چنین مجالسی نخواهم شد. صدای پایتان را كه از پشت سر شنیدم فكر كردم لابد شما هم چون دیگران قصد آن را دارید كه به خاطر گریزم از سالن خنده ی تمسخر آلودی نثارم كنید.
    - رفتار و حركات این جماعت برای ما به همان اندازه عجیب است كه آْنها رفتار و حركات ما را عجیب می دانند. عادت كردن به زندگی در مملكتی كه آداب و رسومش با آنچه كه پدرانمان به ما آموخته اند تفاوت فاحشی دارد، چندان آسان نیست. حالا خیال دارید چه كار كنید؟
    - خیال دارم به اتاق كوچكم در پانسیونی كه در آن منزل دارم برگردم و سرم را به داخل كتابهایم فرو ببرم و به فكر دنبال كردن همان هدفی باشم كه به خاطرش رنج دوری از خانواده ام را كه خیلی هم دوستشان دارم بر خود هموار كرده ام. وقتی انسان نمی تواند همرنگ جماعت شود چه لزومی دارد كه خود را مضحكه یك مشت افراد نادان كند. شاید شما هم مسخره ام كنید و مرا دختر املی بدانید. ولی من امل نیستم و فقط چون در یك خانواده ی مذهبی بزرگ شده ام، به اعتقاداتم پایبندم، از اینكه در دیار غربت با یك هموطن آشنا شده ام خوشوقتم.
    - من هم از آشنایی با شما خوشوقتم و به خاطر همین اعتقادات شما را تحسین می كنم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل چهارم

    تیمور با صفات خوب و پسندیده ای كه داشت خیلی زودتر توانست نظر افسانه را به خود جلب كند. آن دو در دانشكده معماری با هم هم كلاس بودند و از آن روز به بعد هر روز صبح به اتفاق هم به دانشكده می رفتند و در آنجا بر روی یك نیمكت می نشستند و تیمور در مرور دروس به افسانه كمك می كرد.
    تیمور اقرار كرد كه خانواده اش قادر به تأمین مخارج تحصیلی اش نیست و او ناچار است بعدازظهرها به انجام كارهای متفرقه بپردازد.
    افسانه هم اقرار كرد كه در كودكی پدرش را از دست داده و به غیر از مادرش و یك خواهر شانزده ساله كه پنج سال از خودش كوچكتر است كس دیگری را ندارد و اگر بتواند بعدازظهرها كاری پیدا كند، زیادی وبال گردن مادرش نخواهد بود و بعد از تیمور خواست كه در یافتن كار مناسب او را یاری نماید.
    تیمور دلش نمی خواست كه افسانه برای تأمین مخارج تحصیلش ناچار به انجام هر كاری شود و به اعتراض گفت:
    - باید به من فرصت دهی كار مناسبی برایت پیدا كنم.
    افسانه پرسید:
    - در محل كار خودت چطور؟ فكر می كنی در آنجا كار مناسبی برای من پیدا نمی شود؟
    تیمور سرش را به علامت منفی تكان داد و گفت:
    - نه. هر كاری مناسب تو نیست.
    - چرا مگر كار تو در آنجا چیست؟
    - من یك مرد هستم و می توانم حتی به انجام كارهای سنگین هم بپردازم. كمی صبر داشته باش افسانه.
    افسانه لبخند زیركانه ای به لب آورد و گفت:
    - اگر تو تغصب به خرج دهی هیچ كاری مناسب من نخواهد بود.
    در واقع همینطور هم شد. تیمور هیچ كاری را مناسب افسانه نمی دانست و ترجیح می داد كه او كار نكند.
    اواخر سال دوم دانشكده بود كه آوای بدبختی به گوشش رسید، در واقع در اثر اصرار مادرش به پنهان كردن راز بیماریش از او، آوای بدبختی چند ماه دیرتر از طنین آن در چهار دیواری خانه شان در تهران، در وین به گوشش رسید، اما نه تمام واقعیت، بلكه گوشه ای از آن.
    این خواست مادرش بود كه نمی خواست در نبرد جانگدازی كه بر علیه بیماری مرگبارش آغاز كرده بود، از دخترش یاری بخواهد و ترجیح می داد كه او هدفی را كه برای رسیدن به آن رنج دوری از وطن و عزیزانش را بر خود هموار كرده است دنبال نماید.
    موقعی كه طوبی در اثر شدت بیماری پنجه در هم می فشرد و فریاد می كشید، آرزوی دیدار افسانه فشار دردی را به روی سینه اش بیشتر می كرد و میل به دیدار او سراسر وجودش را در خود می گرفت.
    اما باز هم مقاومت می كرد و از اطرافیانش می خواست كه دخترش را در جریان بیماریش قرار ندهند.
    افسانه بی خبر از آنچه كه در تهران می گذشت مشغول ادامه ی تحصیل بود. تیمور تحت تأثیر متانت دختری كه محیط خارج نتوانسته بود به روی رفتار و افكار و احساساتش تأثیر منفی بگذارد، مجذوب او شده بود. و به دنبال فرصت مناسبی می گشت تا آنچه را كه آرزو داشت به زبان آورد. ولی دلش نمی خواست تا زمانی كه تحصیلاتشان به پایان نرسیده و آمادگی تشكیل زندگی مشترك را ندارد او را پایبند خود سازد.
    افسانه هم در شهر غربت در دیاری كه میلی به همرنگی با جماعتش نداشت به تیمور وابسته شد و كم كم به رویاهایش مجال داد تا مسیر جاده خوشبختی را طی كنند. اگر مادرش مریض نمی شد شاید طی مسیر این جاده برایش كار دشواری نبود و شاید در واقعیت هایش هم می توانست به سرعت این مسیر را طی كند و به رویاهایش جامه حقیقت بپوشاند، اما شدت بیماری مادرش روز به روز رویاهایش را از جاده اصلی منحرف می كرد، تا به جایی كه دیگر هر شب فقط خواب مادرش را می دید و كابوس های وحشتناك، خواب شبانه اش را حرام می كرد. اكنون بدون آنكه مادرش بخواهد هر شب از دور صدای ناله های او به گوش افسانه می رسید.
    آنشب موقعی كه زنگ تلفن به صدا در آمد و صدای گرفته و خفه ی نفیسه در گوشش طنین انداز شد قبل از اینكه او آغاز به سخن نماید افسانه فهمید كه كابوس هایش دارد رنگ حقیقت به خود می گیرد. دیگر امیدی به دیدار مادر نداشت، از اینكه به سادگی فرصت این دیدار را از دست داده بود خودش را ملامت می كرد. ولی فرصت دیدار از دست نرفته بود.
    زمانی كه به بالین مادر رسید او نیمه جان چشمهایش را به زحمت گشود و با ته مانده آخرین نفس باقیمانده در سینه صدایش كرد و درست موقعی كه گرمی دستهایش را در میان دستان سرد و عاری از حیاتش احساس كرد، با خیال آسوده دیدگانش را به روی هم نهاد و به آرامش رسید.
    ****


    فصل پنجم

    آسمان دل پری داشت، فریاد و فغان سر داده بود اما هنوز اشكهایش جاری نشده بود. آفرین و نفیسه كنار همدیگر روی لبه ترك خورده حوض كوچك خانه نشسته بودند و درد دل می كردند.
    افسانه از پشت پنجره نگاهش به آنها و شكستگی های لبه حوض ثابت مانده بود و با خود می اندیشید خانه احتیاج به تعمیر دارد و باید در اولین فرصت و بعد از اینكه توانست اوضاع مالی خانواده را سر و سامان دهد فكری به حال این شكستگی ها و سایر قسمت های محتاج به تعمیر نماید.
    او در همین خانه به دنیا آمده بود، سایه روزهای كودكی و دوران تحصیلش به در و دیوار ها و كنج اتاقهایش و حتی روی لبه همین حوض ترك خورده هم خودنمائی می كرد.
    ظرف دو ماهی كه از مراجعتش به ایران می گذشت، آنقدر اقوام و


    24 - 28


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    29-31



    دوستان احاطه اش کرده بودند که نمیگذاشتند فرصتی برای اندیشیدن به آنچه که در پشت سر به جای گذاشته بود داشته باشد .
    با وجود این افسانه هروقت فرصتی میافت به تیمور میاندیشید ،هم به تیمور میاندیشید هم به نابسامانی زندگی خودش و نفیسه .یک هفته بعد از مرگ مادرش ،با تلفن کوتاهی خبر مرگ مادرش را به تیمور داد و از آن به بعد دیگر کوچکترین تماسی با هم نداشتند ،میدانست که تیمور با بیصبری انتظار پایان مراسم عزاداری با زگشت او را دارد اما اکنون که افسانه اطمینان داشت دیگر به وین باز نخواد گشت ،نمیدانست چطور میتواند این موضوع را با تیمور در میان بگذارد .
    افسانه به دنبال
    فرصتی بود برای این کار میگشت که غروب آن روز تیمور خودش با او تماس گرفت و گفت :
    _چیزی نماده این ترم تمام شود مگر خیال برگشت نداری ؟
    افسانه آهی کشید و گفت :
    _فکر نمیکنم تیمور ! یعنی اگر هم بخواهم برگردم به این زودیها امکان پذیر نخواهد بود .
    _چرا ؟!،برای چه ؟ تو باید برگردی و با من ازدواج کنی .
    _ بالاخره جمله یی که پس از مدتها انتظار شنیدنش را داشتم به زبان آوردی ،اما حالا چرا ؟
    تیمور مکث کرد و گفت :
    _ آخر تو که میدانی فعلا قدرت مالیم اجازه نمیدهد زن بگیرم ،ولی تو را دوست دارم و میخواهم بعد از پایان تحصیلاتم و اپس از آن که شغل مناسبی بدست آوردم و توانستم یک زندگی را اداره کنم با تو
    ازدواج کنم ،البته اگر منتظرم مانده باشی .
    _منتظرت میمانم .
    _کجا ؟ مگر نمیخواهی برگردی ؟!
    نه تیمور نمیخواهم برگردم ،یعنی خیلی دلم میخواهد اما نمیتوانم .
    تیمور با تعجب گفت :
    _آخه چرا ؟ برای چه ؟! اینهمه زحمت کشیدی درس خواندی حالا که فقط دو سال به پایان دوره مانده ،میخواهی رهایش کنی .
    _ کار دیگری از دستم بر نمیآید .نمیتوانم نفیسه را تنها بگذارم ،ا ز آن گذشته از تو چه پنهان ،همه آنچه که داشتیم خرج بیماری مادرم شده ،حالا دیگر اه در بساط نداریم ،باید برای تامین خرج زندگی خودم و نفیسه کاری پیدا کنم .
    احساس افسوس در آهنگ صدای تیمور موج میزد :
    _اه ،چه بد ،پس دیگر امیدی نیست ،ایکاش میتوانستم کمکت کنم تو که میدانی منهم اه در بساط ندارم .
    _ میدانم تیمور و توقعی هم ندارم .من خودم گلیم خودمان را از آب بیرون خواهم کشید ،نیازی به کمک تو نیست .
    _پس تکلیف عهدی که بسته یی چه میشود ؟
    _ من به عهدی که بستهام وفا دارم تو اداهم تحصیل میدهی و برمیگردی ،نکند خیال نداری آن موقع هم به ایران برگردی ؟
    تیمور پاسخ داد :
    _ چرا دارم ،یعنی منظورت این است که باید دو سال دیگر هم دور از هم باشیم ،دلم برای زحمتی که کشیدی و نیمه کاره رهایش کردی ، میسوزد
    _تو بخاطر نیمه کاره ماندن درسهای من ناراحتی اما من دلم برای خیلی چیزهای دیگر هم که در زندگی از دست دادهام میسوزد ،اما چاره نیست ؟
    _ برگرد افسانه ،خواهش میکنم .
    _نه تیمور امکان ندارد ،وقتش است که خدافظی کنیم ،خیلی وقت است که داریم باهم صحبت میکنیم ،همه درامد این ماهت را باید بابت این تلفن بدهی .
    _نگران پولش نباش ،قدرت پردختش را دارم ،فعلا این تنها وسیله یی است که با تو میتونم تماس بگیرم ،مگر تو دلت نمیخواهد با من صحبت کنی ؟..
    _افسانه آهی کشید و پاسخ داد :
    _معلوم است که دلم میخواهد ،اینقدر دلم پر درد است که از خدا میخواهم ساعتها بتوانم با تو صحبت کنم
    _افسوس ،.....ایکاش نفیسه کمی بزرگ تر بود و میتوانستی شوهرش بدهی و خودت بیای
    _حالا که نیست و نمیشود شوهرش داد ،قول بده فراموشم نکنی و سر و گوشت نجنبد .
    _باشد قول میدهم منتظرت بمانم
    فصل ششم

    زندگی ،ساکت و خاموش در آفتاب داغ و سوزان تابستان دقیقهها و ثانیهها را پشت سر میگزاشت و همانند کبوتری پر شکسته ،لنگان و آرام پیش میرفت .گویی ساعت ایام از کار افتاده و بوی مرگ و نا امیدی فضای طبیعت را پر ساخته
    خاله الهام در حالی که دانههای درشت عرق روی پیشانی ،به موهایش چسبیده بود از راه رسید و به محض ورود چادرش را از سر برداشت و آن را همانطور مچاله به روی دسته صندلی انداخت و در حالی که نفس در سینهاش سنگینی میکرد ،به شدت خودش را به روی صندلی راحتی که مثل همیشه با فریاد و شکایت وجود سنگین پیرزن را تحمل میکرد پرتاب نمود و گفت :
    _عجب روز گرمی ،نفسم در نمیاد ،دارم از خستگی هلاک میشم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    32 - 37

    - الان برايتان شربت مي آورم.
    - قربون دستت اول يه ليوان آب خنك بده، اون بادبزنم بده به من.
    - كولر روشن است خاله جان.
    - باشه دخترم اما نفس نداره، نفيسه كجاس؟
    - رفته منزل همسايه.
    نفسي به راحتي كشيد و گفت:
    - خب چه بهتر، بذار يه كم خنك بشه، خيلي حرفا دارم كه دلم مي خواد فقط به خودت بگم.
    افسانه با نگراني پرسيد:
    - چي شده خاله جون؟
    - ليوان آب رو تو دستت نگه داشتي كه چي، بدش به من.
    - ببخشيد حواسم نبود.
    با ملايمت گفت:
    -عيبي نداره، اين روزا خيلي دلشكسته اي، من نمي خوام دلشكسته ترت كنم، اما چاره چيه، يه چيزايي هس كه گفتنش آزاردهنده اس، اما نگفتنش هم آزاردهنده اس، تو اينجا نبودي نمي دونستي خواهر خدا بيامرزم چه عذابي مي كشيد، دوا درمونش چقدر مشكل بود، ديگه آه در بساط نداشت، نمي دوني چقدر التماسش كردم اين خونه رو گرو نذاره و تو رو از فرنگ برگردونه اما به خرجش نرفت كه نرفت.
    افسانه وحشت زده از جا برخاست و گفت:
    - منظورتان چيست خاله جون! كدام خانه؟
    - آره افسانه جون دردت به جونم همين خونه كه توش نشستين، همين رو.
    - يعني مي خواهيد بگوئيد كه مادرم اينجا رو گرو گذاشته؟! به چه قيمتي؟
    - پونصد هزار تومن.
    افسانه باورش نمي شد آنچه كه خاله اش مي گفت حقيقت داشته باشد زير لب تكرار كرد:
    - پانصد هزار تومان! آخر مگر اين خانه چقدر مي ارزد كه پانصد هزار تومان به گرو رفته؟
    - فكر مي كنم يه چيزي حدود همين قيمت، اون كسي كه گرو گرفته آدم خوبيه، هدفش كمك به مادرت بود.
    - كمك به مادرم!؟ اين چه جور كمكي بود؟
    الهه به تندي پاسخ داد:
    - اينقدر داد و بيداد نكن دختر، تو فكر مي كني خرج تحصيلت تو فرنگ كم بود، بيچاره طوبي واسه اينكه تو به جائي برسي ناچار شد كلي زير بار قرض بره، اميدش اين بود كه تو برمي گردي و مي ري سر كار، جبرانش مي كني ولي اين درد بي درمون سلاطون امونشو بريد.
    حرفش را قطع كرد و گفت:
    - خاله جون سلاطون نه، سرطان.
    - چه مي دونم همونكه تو مي گي، چه فرقي مي كنه ننه هر دو يكيه، تو و آفرين خوشتون مي آد از ما قديميها ايراد بگيرين، خلاصه كلوم اينكه يه وقت دور و برشو نيگا كرد، ديد آه تو بساط نداره، داداش ايرج خيلي دلش مي خواس بتونه به خواهرمون كمك كنه اما تو كه مي دوني اونم مث من بايد فكر بچه هاي خودش باشه.
    افسانه شوري اشك را روي لبانش احساس كرد و گفت:
    - اما دايي ايرج نبايد مي گذاشت مادرم به يك چنين كار خطرناكي دست بزند، بايد كمكش مي كرد تا راه ديگري پيدا كند.
    الهه با لحن تندي به ميان صحبتش دويد و گفت:
    - مثلاً چه راهي؟، يادت رفته اونروز كه اشك مي ريختي و مي خواستي بري فرنگ مادرت چه حالي داشت؟
    افسانه هيچ چيز را فراموش نكرده بود او براي فرنگ ريختن اشك نريخته بود، اما براي تحصيل كه تنها هدف زندگيش بود اشك فراواني ريخته بود، اكنون داشت به اين حقيقت تلخ پي مي برد كه خرج تحصيلش به چه قيمتي تهيه شده است.
    رويش نمي شد سرش را بلند كند و به خاله اش بنگرد، الهه در آرامش به او مي نگريست و شايد به خوبي مي دانست كه در آن لحظه به چه مي انديشد.
    افسانه به خود آمد و در پاسخ خاله اش گفت:
    - نه خاله جان فراموش نكردم خوب مي دانم آنروز چه حالي داشت، اما اگر مي دانستم اين سفر به چه قيمتي تمام مي شود هرگز راضي نمي شدم بروم، من هم به خودم ظلم كردم و هم به مادرم و نفيسه، حالا چطور مي توانم جبران كنم؟
    - مي دونم كار مشكليه، تهيه پونصد هزار تومن كار ساده اي نيس.
    - اين خانه كي به گرو رفته؟
    - تقريباً يه سال پيش، موقعي كه مادرت تا خرخره زير قرض رفته بود، از يه طرف خرج مداواش سنگين بود و از يه طرف هم خرج تحصيل تو.
    با وجود اينكه هواي اتاق خنك و مطبوع بود اما الهه يك بند و لاينقطع خودش را باد مي زد، قطرات درشت عرق حتي يك لحظه هم روي پيشانيش خشك نمي شد، شايد هيجان انجام مأموريت سختي كه به عهده اش گذاشته شده بود، مانع خشك شدن عرق صورتش بود.
    بالاخره به خود جرأت داد و گفت:
    - افسانه جون، خاله بلا گردونت حالا خوب فكراتو بكن ببين مي خواي چيكار كني، تا سر برج بايد يا خونه رو خالي كنين، يا پونصد هزار تومنو بدين.
    افسانه نيش خنجري را كه داشت به روي قلبش فشار مي آورد احساس كرد، دستش را به روي قلبش گذاشت تا مانع از آن شود نيش خنجر بيش از اين ذره ذره قلبش را بشكافد و در آن فرو رود.
    فريادزنان گفت:
    - براي چي؟!، اين خانه ماست چرا بايد خاليش كنيم؟
    الهه به تندي پاسخ داد:
    - تو حوصله آدمو سر مي بري، يه ساعته دارم برات رجز مي خونم، بهت گفتم كه خونه گرو رفته، حالا آقا حجت يا پولشو مي خواد يا خونه رو، چرا حاليت نمي شه؟
    - من از كجا پونصد هزار تومن تهيه كنم؟، امكان ندارد، همه ي زندگيمان را هم بفروشيم دويست هزار تومن هم نمي شود.
    - خوب منم مي دونم كه نمي شه واسه همينه كه اينجام.
    افسانه خودش هم نمي دانست چرا داشت عقده ي دلش را سر خاله اش خالي مي كرد و چرا داشت گناه گرو رفتن خانه و مقروض بودنشان را به گردن او مي انداخت و براي چه آنطور فريادزنان پاسخ داد:
    - خوب اگر مي دانيد كه نمي شود پس چه فكري در سر داريد؟
    الهه كوشيد تا هيكل سنگينش را روي مبل جا به جا كند و گفت:
    - آي دختر دق دليتو سر من خالي نكن، من خودم به اندازه كافي غصه دارم، آفرين كلافه ام كرده تو ديگه دست از سرم بردار، من اومدم روشنت كنم، هيچكسي جرأت نمي كرد بياد بهت بگه، چي به سرتون اومده، اما من واسه خاطر روح خواهر خدا بيامرزم راضي شدم بيام، ديگه چرا سر به سر مي ذاري؟
    افسانه شرمنده سر به زير افكند و گفت:
    - مرا ببخشيد خاله جون، دست خودم نيست، تحملش برايم خيلي سخت است، من غافل فكر مي كردم اگر هيچ چيز نداشته باشيم لااقل سرپناهي داريم، اما حالا مي بينم كه آنرا هم نداريم.
    الهه به چشمان گريان خواهرزاده اش نگريست، دلش به رحم آمد و گفت:
    - گريه نكن عزيزم، خاله ات كه نمرده، اشك چشمت جيگرمو آتيش مي زنه، پاشو جلو پلاستونو جمع كن بيائين خونه خودم، هر چي داريم با هم مي خوريم.
    افسانه اشك ريزان پاسخ داد:
    - نه خاله جون، اين چاره كار نيست، براي هميشه كه نمي توانيم آنجا بمانيم، اگر لااقل خانه را داشتيم، من خودم مي رفتم سر كار و نمي گذاشتم نفيسه سختي بكشد، ولي بدون خانه اصلاً امكانش نيست.
    - پونزده روز بيشتر وقت ندارين، بهتره خودت با آقا حجت صحبت كني، شايد بتوني راضيش كني، چند ماهي بهتون فرصت بده.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    38 - 42

    نور اميدي در قلب نااميدش درخشيد و گفت:
    - حق با شماست خاله جون، فكر مي كنم راهش همين است، خودم با او صحبت كنم بهتر است.


    ****


    فصل هفتم

    از لحظه اي كه افسانه احساس كرد دارد خانه اي را كه در هر گوشه و كنار صدها خاطره تلخ و شيرين از سالهاي عمر گذشته اش پنهان گرديده، از دست مي دهد، اين خانه برايش ارزش و اعتبار بيشتري يافت.
    به هر گوشه و كناري سر كشيد، خاطره اي از آنجا سر برون كرد و به جلوه گري پرداخت.
    سنگفرش هاي حياط خانه كه بارها در دوران كودكي بر روي آنها لي لي و الك دولك بازي كرده بودند.
    پيچكهاي روي ديوار حياط كه به اتفاق آفرين و نفيسه در لابلاي آنها با تركه درخت، به دنبال مارمولك مي گشتند.
    حوض كوچك وسط حياط كه يكبار در كودكي موقعي كه تا كمر به روي آن خم شده بود، تا ماهي قرمز كوچكي را كه بعد از پايان مراسم تحويل سال نو، آنرا به داخلش انداخته بودند بگيرد، به درون آب افتاد و اگر مادرش به موقع به دادش نمي رسيد چيزي نمانده بود خفه شود.
    ديوارهاي حياط خانه كه هر وقت چشم مادرش را دور مي ديد با گچ سفيد به روي آنها يادگاري مي نوشت.
    پله هاي زير زمين كه هر وقت غمگين بود به آنجا پناه مي برد و به روي آنها مي نشست و در عالم رؤياهاي دور و درازش غوطه ور مي گرديد.
    انباري كوچكشان در پستوي خانه كه مادرشان هميشه كليدش را چون گردن بندي به گردن مي آويخت و هيچ وقت در مقابل چشم بچه ها در آنجا را نمي گشود.
    راز اين پستو براي بچه ها سري نهفته بود كه آرزوي آشكار كردنش را داشتند. موقعي كه آنها به مدرسه مي رفتند مادرشان ساعتها از وقتش را در آنجا مي گذارند و بمحض اينكه باز مي گشتند دوباره در را قفل مي كرد و كليدش را به گردن مي آويخت.
    افسانه و نفيسه با كنجكاوي به اين اطاق مي نگريستند و بارها سر به سر طوبي مي گذاشتند و مي گفتند "مادر چه گنجي را در آن پنهان كرده اي؟.. ما دلمان مي خواهد از اسرار اين گنج آگاه شويم."
    طوبي لبخندي به لب مي آورد و سكوت مي كرد.
    بعد از فوتش موقعي كه افسانه و نفيسه در آن اتاق مرموز را گشودند، بالاخره بعد از سالها كنجكاوي به اسرار گنج نهفته در آن پي بردند.
    صندوقچه اي كه در گوشه آن پستو قرار داشت انباشته از وسائل شخصي پدرشان بود، تفنگ شكاريش با پوست حيواناتي كه شكار كرده بود به روي ديوار هاي اطراف اتاق خودنمائي مي كرد.
    جانمازي كه با آن نماز مي خواند، حلقه ازدواجشان كه موقع مرگ همسرش از انگشتش بيرون آورده بودند، لباسي كه شب عروسي هر دو به تن داشتند و هزاران يادگاري هاي ديگر كه گرچه ارزش مادي نداشتند اما براي مادرشان با ارزش بود و خاطرات سالهاي جوانيش را زنده مي كرد.
    افسانه و نفيسه ساعتها در مقابل يادگاري هاي با ارزش مادرشان گريستند و با خود عهد كردند اين اتاق را به همان شكل حفظ كنند و اين پستو هميشه برايشان همان ارزش را داشته باشد كه براي مادرشان داشته است.
    اما افسوس كه اكنون همه چيز داشت بر باد مي رفت، هم خاطرات و يادگاري هاي عزيز و با ارزش مادر و هم خاطرات و يادگاري هاي عزيز و با ارزش آنها.
    اين خانه فقط سرپناهشان نبود. بلكه همه ي زندگيشان بود، دلش مي خواست اگر قرار باشد از آنجا بيرون بروند، لااقل بتواند خاطراتشان را از زواياي آن خانه بيرون كشد و همه آنها را با خود به هر جا كه مي رفت حمل نمايد.
    اما آن خاطرات جزئي از حيات آن خانه بودند و با هيچ وسيله اي نمي شد آنها از از جا كند.
    تصميم گرفت به هيچ قيمتي نگذارد اين خانه را از چنگش به در آورند.
    توسط خاله اش براي حجت پيغام فرستاد كه مايل است با او ملاقات كند. تا روزي كه حجت به ديدنش آمد، روزي صد بار از خاله اش مي پرسيد كه "اين آقا حجت چند سال دارد، خوش اخلاق است يا بداخلاق، منطقي است يا بي منطق و خشن" و از پاسخ هاي خاله اش اينطور فهميد كه او مرد شصت ساله خوش برخوردي است كه زياد هم بي انصاف به نظر نمي رسد.
    موقعي كه حجت به اتفاق دائي ايرج و خاله الهه به ديدنشان آمد، افسانه پشت پنجره ايستاده بود و از دور آمدنشان را نظاره مي كرد. با وجود اينكه نه بلند قامت و با هيبت بود و نه چهره خشن و كريهي داشت اما به نظر افسانه اينطور مي رسيد كه در زير، چهره آرام و مرموزش، چهره مرد طماع و بي گذشتي پنهان مي باشد.
    افسانه داشت قدمهايش را مي شمرد، قدمهاي مردي را كه احساس مي كرد دارد مي آيد تا همه زندگيش را از او بگيرد.
    موقعي كه داخل شد، با تعجب به چهره ي خشك و خالي از احساس افسانه نگريست، آنچه كه در قلبش مي گذشت، در چهره اش منعكس نبود، اما شايد چون حجت احساس گناه مي كرد. آنچه را كه در قلب او مي گذشت در چهره اش منعكس مي ديد و براي همين هم از شرم سر به زير افكند.
    الهه طبق معمول عرق ريزان سنگيني وجودش را به روي مبل راحتي پرتاب كرد و بلافاصله صداي ناله مبل برخاست.
    ايرج خان با وجود اينكه از دردسر خوشش نمي آمد از اينكه از او به عنوان بزرگ خانواده دعوت كرده بودند تا در اين مذاكره حضور داشته باشد احساس غرور مي كرد و به محض نشستن به روي مبل، به اين فكر افتاد به نحوي اين سكوت مزاحم را بشكند. قبل از اينكه او اقدامي نمايد، الهه طبق معمول نفس زنان، بادبزن خواست تا عرقهاي صورتش


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    43-49


    را خوش کند افسانه برای آوردن بادبزن رفت و نفیسه شربت آورد .
    الهه شروع کرد به باد زدن صورتش و به آفرین اشاره کرد تا با نفیسه به اطاقش بروند .نفیسه که احساس میکرد اوضاع غیر عادی است و باید اتفاق بدی افتاده باشد ،زیر بار نرفت و ماند .
    ایرج خان منتظر بود دوباره سکوت حکمفرما گردد ،تا او بتواند اظهار وجود نماید .افسانه چشم به نفیسه دوخته بود که نمیخواست برود و دلش میخواست به طریقی خواهرش را وادار نماید تا اجازه دهد او هم در این مذاکره وجود داشته باشد .
    ایرج خان متوجه منظور افسانه شد و گفت :
    _عیبی ندارد افسانه جان بالاخره نفیسه هم دختر بزرگی شده و بهتر است بداند که چه اتفاقی افتاده است .
    نفیسه با نگرانی پرسید چه اتفاقی دایی جان ؟!
    _هیچ دخترم ،چیز مهمی نیست .
    افسانه به میان صحبتش دوید و گفت :
    _چطور چیز مهمی نیست دائی جان ؟ خیلی هم مهم است .آنچه که شما میخواهید از ما بگیرید همه زندگی من و نفیسه است .
    ایرج خان با لحن رنجیدهای گفت :
    _من از شما چیزی نمیخواهم بگیرم ،اشتباه نکن دخترم ،من فقط آمادهام چون تو خواستی بیایم .
    _ما را ببخشید دائی جان منظورم شما نبودید .
    حجت لبخندی زد و گفت :
    _منظور افسانه خانم من هستم ،اما به من حق بدهید خانم ،موقعی که من به داد مادرتان رسیدم هیچ کس دیگر حاضر نشده بود به او کمک کند .مادرتان به همه اقوام و خویشان حتا به همین ایرج خان خودمان هم بدهکار بود ،آنها هم دست تنگ بودند و پولشان را میخواستند ،آن خدا بیامرز مستاًصل مانده بود که چه کند ،از یک طرف بدهییهایش و از طرفی دیگر خرج تحصیل شما باعث شد خانهاش را پیش من گرو بذارد ،من اول نمیخواستم قبول کنم ،اما بعدش دلم برایش سخت و به ناچار قبول کردم ،میگفت بد از اینکه دخترم مهندس شد ،برگشت جبران میکند و خانه را از گرو در میآورد ولی من اعتراض کردم و گفتم نمیتوانم چند سال صبر کنم ،خانه را یک سااله گرو برداشتم ،حالا یک سالش سر آماده ،به پولش احتیاج دارم ،یعنی شما فکر میکنید این حق من نیست که بخواهم پولم را از شما پس بگیرم ؟
    افسانه به تندی پرسید :

    _ چه کسی مادرم را راهنمای کرد این کار را بکند ؟
    پاسخ این سوال را نه حجت داد نه ایرج خان ،الهه میدانست برادرش برای اینکه زودتر به پول خود برسد ،این نان را در دامن خواهرش انداخته است ،برای اینکه زود تر به این غائله خاتمه دهد گفت :
    _چه فرقی میکند کیه که شده ،باید فکر چاره باشیم .
    نفیسه هاج و واج با چهره رنگ پریده چشم به دهان حجت دوخته بود ،همان احساسی که چند روز پیش موقعه شنیدن این کلمات از دهان خاله الهه به افسانه دست داده بود اکنون سراسر وجود نفیسه را دربار گرفته بود .افسانه بدون توجه به حال خواهرش گفت :
    _آقا حجت شما که میدانید ما اه در بساط نداریم ،من چطور میتونم این پول را به شما برگردانم ؟
    حجت به ایرج خان که درست روبرویش روی مبل نشسته بود اشاره کرد و گفت :
    _ایرج خان شما بگویید وقتی آنها اه در بساط ندارند که پولم را به من برگرداند ،من چه باید بکنم ؟
    افسانه بدون توجه به اشاره به دائی ایرج ،به تندی گفت :
    _ من میدانم که هدف شما چیست ،شما این خانه را میخواهید ،اما من به هیچ قیمتی آن را از دست نخواهم داد ،بیخود چشم تما به آن ندوزید .
    خاله احساس کرد که دختر خواهرش خیلی تند برخورد میکند به همین جهت با ملایمت گفت :
    _آقا حجت چشم تما به این خونه ندوخته ،اونم که بالاخره گناه نکرده که به مادرت قرض داده ،حالا احتیاج داره ،پولشو میخواد ،باید یه جوری باهم کنار بیاین ،این توری که نمیشه .
    آفرین دست نفیسه را کج داشت گریه میکرد در دست فشرد ،افسانه هم احتیاج به دست داشت که دستش را بفشرد و دلداریش دهد ،نعه به اشکهایش میتوانست فرصت جاری شدن بدهد ،نه میتوانست آن هارا در دیدگانش به زنجیر بکشد و راه گریزشان را ببندد ،با صدای خفهی گفت :
    _ شما راست میگویید خاله جان ،آقا حجت حق دارد پولش را از ما مطالبه کند ،اما باید به من فرصت بدهد که تهیهاش کنم

    حجت پرسید :
    _منظورتان از فرصت چقدر است ،یکی دو ماه یا یک عمر ؟ .. از کجا میخواهید تهیهاش کنید ؟
    افسانه بدون فکر گفت :
    _بالاخره راه تهیهاش را پیدا میکنم ،شما فرصت را بدهید ،من تازه برگشتهام و از وقتی برگشتم گرفتار مراسم ازاداری بودم .
    حجر پاسخ داد :
    _من اوضاع مالی خانواده شما را میدانم ،مادرتان اگه چاره داشت خانه را گرو نمیذاشت ،اما من میدانم که او اه در بساط نداشت ،پس شما از کجا میخواهید تهیهاش کنید ؟!
    افسانه میدانست که به وبن بست رسیده است با وجود این داشت در انتهای همان راه بسته به دنبال روزنه و راه نفوذی میگشت و امیدوار بود که آن را بیابد ،بدون آنکه بیندیشد گفت :
    _شما به من دو ماه فرصت بدهید ،بد از دو ماه اگر نتوانستم پولتان را بپردازم میتوانید خانه را تصاحب کنید .
    حجت کمی فکر کرد و گفت :
    _دو ماه خیلی زیاد است ،من این پول را لازم دارم .
    ایرج خان احساس کرد که اوقتش است دوباره اظهار وجود نمایید ،ابتدا سینه صاف کرد و بد رو به ههجت کرد و گفت :
    _کوتاه بیا آقا حجت ،این بچهها هنوز ازادرند ،تو یک سال صبر کردی ،دو ماه دیگه هم روش ،دنیا که زیر و رو نمیشود .
    حجت به میان صحبتش دوید و گفت :
    _آخر من میدانم که فایدهای ندارد ،از کجا میخواهد تهیه کند ؟
    ایرج خان ادامه داد :
    - خوب اگر نتوانست دو ماه دیگر خانه مال شما ، فعلا این فرصت را به آنها بدهید .
    حجت با بی میلی گفت :
    _باشد ایرج خان این هم به خاطر گٔل روی شما
    فصل هشتم

    نفیسه با تعجب به خواهرش مینگریست ،حرفهایی که همین نیم ساعت پیش در این اتاق از زبان او و دیگران شنیده بود برایش قابل هضم نبود .
    چطور میشد باور کرد که این خانه دیگر به آنها تعلق ندارد و به اندازه قیمتش بدهکار میباشند .
    آنچه که بیشتر باعث تجبش میشد وعدهٔ افسانه برای تهیه این مبلغ بود ،آخر چطور میتوانستند ظرف مدت دو ماه آن را تهیه نمایند .
    افسانه نگاه سنگین و پر سوال نفیسه را به روی چهرهاش احساس میکرد اما حتا مژه هم نمیزد ،انگار مسخ شده بود ،سنگینی ملاقات با حجت بر وجودش سنگینی میکرد و قدرت حرکت را از او سلب کرده بود .
    نفیسه هم تحمل این سکوت سرد و خفقان آور را نداشت ،از یکطرف کنجکاوشنیدن حقایق بود که با مهارت از او پنهان گردیده بود و از طرف دیگر میخواست شانه خم کند تا مقداری از بار سنگینی که به روی دوش خواهرش نهاده شده بود به روی شانههایش سنگینی نمایید .
    بالاخره صدای گرفته و خفهاش در فضای اطراف طنین انداز شد :
    _مگر مادر چقدر به این آقا حجت بدهکار بوده که ما در مقابلش باید خانه را بدهیم ،مگر این بدهی تاوانش چقدر است که توانش از دست دادن همه هستی ماست ؟
    افسانه از به زبان آوردن مبلغ واقعی بدهیشان واهمه داشت ،با صدای ناله مانندی گفت :
    _چیزی به اندازه قیمت این خانه
    نفیسه با سماجت تکرار کرد :
    _این خانه چقدر میارزد ؟
    _نمیدانام شاید حدود پانصد هزار تومان و یا کمی بیشتر .
    نفیسه فریاد زنان گفت :
    _پانصد هزار تومان است ؟ پس چرا به او وعده دادی دو ماهه تهیهاش میکنی ؟ خودت میدانی چه کار میخواهی بکنی ؟
    _نه ..نمیدانام ،اما راه دیگری نداشتم ،اما این خانه همه چیز ماست و تصور از دست دادنش همه وجودم را به آتش میکشد .
    _همه چیز من هم هست ،من هم نمیتوانم به از دست دادنش فکر کنم افسانه نزدیکتر آمد و با محبت خواهرش را در آغوش کشید و به سختی گریست ،نفیسه هم داشت میگریست ،هر دوو میخواستند خود را در پناه دیگری قرار دهند .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/