صفحه 7 از 9 نخستنخست ... 3456789 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 82

موضوع: *** داستان های مینیمالیستی ***

  1. #61
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مرا هر شب چو دزدان خواب گرد چشم تر گردد
    دلم را با غمت بيدار بيند باز گردد
    نخستين چله كه تمام شد شيخ ما [ابوسعيد] از كوه فرود آمد، گفتند چه ديدي بدين چله كه چنين سرخوش انتظار چله دوم كشي؟
    گفت: نخستين قدم كه برداشتم، قدم دوم آخرين قدم بود، فاصله قدم نخست را تا پايان سفر نديدم و نفهميدم، همه او بودم و همه او بود، نه خورشيد بديدم نه ماه، كه نور از او ميگرفتم و نور او را طلوع و غروبي نيست.
    بگفتند: شيخ از آن پس هر بار كه به چله نشستي روز و شب نميفهميد، نه روشني نه تاريكي، كه دل بايد روشن بود كه بود.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #62
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    داستان کوتاه دیوونه ...

    اوایل حالش خوب بود ؛ نمیدونم چرا یهو زد به سرش. حالش اصلا طبیعی نبود .همش بهم نگاه میکرد و میخندید. به خودم گفتم : عجب غلطی کردم قبول کردم ها.... اما دیگه برای این حرفا دیر شده بود. باید تا برگشتن اونا از عروسی پیشش میموندم.خوب یه جورائی اونا هم حق داشتن که اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن یهو میزد به سرش و دیوونه میشد ممکن بود همه چیزو به هم بریزه وکلی آبرو ریزی میشد.
    اونشب برای اینکه آرومش کنم سعی کردم بیشتر بش نزدیک بشم وباش صحبت کنم. بعضی وقتا خوب بود ولی گاهی دوباره به هم میریخت. یه بار بی مقدمه گفت : توهم از اون قرصها داری؟ قبل از اینکه چیزی بگم گفت : وقتی از اونا میخورم حالم خیلی خوب میشه . انگار دارم رو ابرا راه میرم....روی ابرا کسی بهم نمیگه دیوونه...! بعد با بغض پرسید تو هم فکر میکنی من دیوونه ام؟؟؟ ... اما اون از من دیوونه تره . بعد بلند خندید وگفت : آخه به من میگفت دوستت دارم . اما با یکی دیگه عروسی کرد و بعد آروم گفت : امشبم عروسیشه....



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #63
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    طرز تفکر تام واتسون

    می گویند یکی از کارکنان شرکت « آی . بی . ام » اشتباه بزرگی مرتکب شد و مبلغ ده میلیون دلار به شرکت ضرر زد.
    این کارمند به دفتر تام واتسون بنیان گذار شركت احضار شد و پس از ورود گفت: "تصور می کنم باید از شرکت استعفا دهم".
    واتسون گفت: "شوخی می کنی! ما همین الان مبلغ ده میلیون دلار بابت آموزش شما پول دادیم!



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #64
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    زخمي و خاکي ...
    بيرون مزرعه، روي زمين افتاده بود!

    کار کسي غير از پيرمرد بدعنق نمي توانست باشد ...
    قبلاً ...
    اخطار داده بود
    که اگر !
    درست کار نکني...

    کلاه هايمان توي هم مي رود!
    حتي
    يک بار هم گفته بود
    کاري نکن
    که
    مجبور شوم بيرونت کنم!

    البته او هم کم نگذاشته بود!
    ولي
    خب ...

    بيشتر از اين
    نتوانسته بود
    کاري ...
    انجام دهد
    و ...
    نهايتاً تهديد
    پيرمرد عملي
    شد!

    کلاغ ها که آن حوالي پرواز مي کردند!
    او را ديدند و آمدند!
    دورش نشستند...

    از آثار و شواهد فهميده بودند
    قضيه از چه قرار است!

    از شرم ...
    سرشان را پايين انداخته بودند!
    و
    چيزي نمي گفتند!

    سرانجام يکي از آنها
    گفت:

    «شرمنده! همه اش تقصير ما بود»

    مترسک!
    در جواب
    فقط

    اشک مي ريخت


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #65
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    داستان زندگی

    سفره را جمع کردم ودر یخچال گذاشتم ولی ناگاه !! صدای دلنشینی و آهنگینی را شنیدم.
    به مادر گفتم : می شنوید؟
    گفت : چی ؟
    گفتم: صدای آهنگی دلنشین می آید
    مادر گفت: آنچه می شنوی ، قل قل سماور است و صدای گر گر بخاری ، صدای باد که شیشه های پنجره را می لرزاند ، صدای خش خش کاغذی که خواهرت روی آن می نویسد . صدای شستشوی ظرفهای من و صدای بوق و عبور ماشینها در خیابان است .
    گفتم صدای دیگر هم هست
    صدای آهنگین شما که داشتید حرف می زدید !
    پدر گفت : و صدای گوش تیز کردن من که داشتم به حرف های شما گوش می دادم !
    هر سه خندیدیم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #66
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    امانت دار

    مادر گیس های دخترکش را می بافت،
    _ مامان ، چرا خاله منو اینقدر دوست داره ؟؟ همش تو بغلش بوسم میکنه.یه بارم بهم گفت دخترم .
    مادر دستش را روی دهانش گذاشت..
    + برای اینکه دوست داشتنی هستی، یکی یه دونه ی منی
    _ تازه باید بهم بگه عروسم.چون خبر نداره من و علی عاشق همدیگه ایم و میخوایم وقتی بزرگ شدیم باهم عروسی کنیم .
    دستان مادر از وحشت می لرزید ،
    چگونه به خواهرش بگوید که دخترت عــاشق برادرش شده است ..


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #67
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از مقابل تلویزیون برخاست.
    لباس عروسکش را به زحمت درآورد و به دست گرفت و از در آپارتمان بیرون دوید.
    وقتی بازگشت، خرگوش کوچکی توی دست هایش بود که لباس عروسک را بر تنش پوشانده بود.
    مادر گفت: اااا...چرا اینو آوردی توی خونه؟ جای حیوونا توی خونه نیست....
    خندید. خرگوش را بالا آورد و گفت: ببین! لباس پوشیده آدم شده....


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #68
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    یادش آمد که چقدر دوست داشت فرزندشان پسر باشد...
    یادش آمد که چقدر دوست داشت فرزندشان پسر باشد.
    درب اتاق عمل باز شد. پرستار بود.
    - مژده بدهید : یک پسر کاکل زری!
    .
    .
    .

    حالا هم در بیمارستان بود.در باز شد.
    - پسرم اومده؟
    - «نه، داداش نیست، پرستاره»
    دختر این را گفت و پدرش را نوازش کرد!



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #69
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صدقه


    نخ بادکنک زردرنگی راکه زیرنورداغ خورشید برق می زد محکم در دستم
    گرفته بودم می خواستم زودتر به خانه برسم تا مثل همیشه صدای خنده های
    شیرین دخترم را بعد از ترکاندن بادکنک بشنوم. چندقدم بیشتر به ماشینم
    نمانده بود برسم که صدا ی ترمز کامیونی که تقریبا چراغش به رانم خورده
    بود هوش از سرم برد همهمه و داد و فریاد مردم که مرتب تکرار می کردند-
    فقط خدا بهت رحم کرد بیشترسردرگمم کرد همان لحظه که ازترس روی
    زمین میخکوب شده بودم حرفهای مادرم که همیشه می گفت)صدقه بلا را از
    آدم دورمی کند(مثل برق درذهنم جرقه زد. یادم افتاد که همین امروز صبح
    اسکناس 100 تومانی را که لابه لای تراولهای جیبم جاخوش کرده بود درون
    صندوق خیریه مسجد انداختم فقط 100 تومان....


    سیران بیننده/ آذربایجان غربی/ بوکان


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #70
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    "دیگه خسته شدم از این زندگی لعنتی.چرا هیچ کاری نمی کنی؟ دوست داری عذاب کشیدنمو ببینی؟
    پس همه دروغ می گفتن که خیلی مهربونی و لنگه نداری نه؟ نکنه تو هم مثل بقیه راحت از کنار من و بدبختیام رد بشی و خم به ابرو نیاری؟ اگه نه پس چرا تنهام گذاشتی وسط این برهوت؟"

    مرد یک دل سیر گریه کرد.بعد سرشو بلند کرد و نجوا کنان گفت:"غلط کردم... تو که می دونی من طاقت یه لحظه قهرتو ندارم.منو ببخش خدایا..."



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 7 از 9 نخستنخست ... 3456789 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/