توضيحاتي كه بايستي قبل از آغاز كتاب بخوانيد
:
-1
اين كتاب با همكاري سايت روباه سرخ تهيه شده است.
-2
كلمه ي شيتان موجودي است، خالق ذهن نويسنده كتاب. اين موجود دائماً با
انسان مورد نظر همراه است و تا قبل از سن بلوغ انسان همراه مي تواند تغيير كند
.
توجه
: حرف
" ش " اين كلمه ساكن است.
3
- قطب نماي طلايي – نام فيلم كتاب اول – اولين بخش از سه گانه ي نيروي
اهريمني اش، است
. وقايع بخش اول اين جلد در دنيايي رخ مي دهد كه همچون
دنياي ماست اما تفاوت هاي زيادي با مال ما دارد
. بخش دوم نيز در دنياي شناخته
شده اي رخ مي دهد و بخش سوم بين اين دو دنيا است
. ( از كتاب )
لايرا و شيتانش، از هال تاريك گذشتند . .مواظب بودند تا كسي از آشپرخانه آنها را نبيند.سه ميز بزرگ در هال آماده كرده بودند.نقره ها و شيشه ها نور را بازتاب مي دادند. صند لي ها را چيده بودند و براي ورود مهمان ها آماده مي شدند. نقاشي ها ي استادان قبلي و شيتان هايشان بر ديوار آويزان بود .لايرا به صندلي مخصوص رسيد و به عقب نگاهي انداخت تا مطمئن شود كه كسي نمي آيد وبعد به پشت صندلي خزيد. اينجا را با طلا چيده بودند ، نه نقره وچهارده صندلي مخصوص از جنس چوب بلوط نبود بلكه از جنس چوب درخت ماهون بودند كه با كوسن هاي مخمل آراسته شده بودند. لايرا پشت صندلي استاد ايستاده بود با دستش به بزرگترين ليوان ضربه زد و صدايي شبيه به زنگ از آن برخاست. شيتان لايرا زمزمه كرد : (( تو نبايد اينو مي بري ! جدي ميگم. مثل آدم رفتار كن !! )) اسم شيتان او پانتالاميون و الآن در هيبت يك پروانه از نوع قهوه اي تيره بود،كه كسي نمي تواسنت در تاريكي اتاق او را ببيند. لايرا جواب داد : ((اونها اونقدر توي آشپزخونه سر و صدا مي كنن كه قادر به شنيدن صداي ما نيستند. تازه استوارت حالا حالاها نمياد. پس غر زدن بسه !! )) اما در هر صورت او از صدا در آوردن دست كشيد. شيتان او آرام آرام وارد اتاق استراحت شد. بعد ازچند لحظه برگشت و گفت: (( كسي اينجا نيست اما بايد سريع باشيم . )) لايرا از پشت ميز بلند شدو به اتاق رفت. آن جا بالاخره توانست چند لحظه بايستد و نفسي تازه كند. تنها روشنايي آنجا از شومينه متصاعد مي شد
. جايي كه كنده هاي برافروخته ي چوب مي سوختند. لايرا اكثر عمرش را در داخل دانشگاه ها گذرانده بود. اما تا كنون اتاق استراحت نديده بود. فقط بعضي اشخاص مخصوص و خدمتكاران رده بالا حق ورود به اين اتاق را داشتند و همگي آنان مرد بودند. تميز كردن اين اتاق كار پيشخدمت بود. پانتالايمون بر روي شانه اش نشست و گفت : (( حالا راضي شدي؟ بريم؟ ))
لايرا هم در جواب گفت
: (( احمق نشو! من مي خوام يه نگاهي به دور و بر بندازم. ))
آن جا اتاقي بزرگ كه در آن ميزكاري واكس زده، كه از چوب مرغوب ساخته شده، بود
.بر روي ميز خمره ي گيلاس هاي خالي، جاي سيگاري نقره و پيپ بود. همان لحظه صدايي از بيرون شنيده شد. لايرا گفت: (( به نظرت در مورد چي حرف مي زنن؟ )) پانتالايمون سريع جواب داد: (( برو، پشت ميز!....سريع!! )) در داشت باز مي شد... لايرا سريع به پشت صندلي رفت و پنهان شد. اين بهترين مكان براي پنهان شدن نبود؛ اگر او كوچكترين
صدايي از خود در مي آورد
.... آن وقت....... در باز شد و نور، چهره ي اتاق را عوض كرد. يكي از وارد شدگان با خودش چراغ داشت. لايرا مي توانست پاي او را ببيند. كفش هاي
براق سياه و شلوار سبز تيره
... او يك خدمتكار بود. بعد يك صدايي بلند گفت: (( آيا لرد عزريل رسيده ؟ )) او يك استاد بود. لايرا نفسش را حبس كرد. در همان لحظه شيتان خدمتكار كه به شكل يك سگ بود ( همچون ساير خدمتكاران ) را ديد. بعد پاهاي يك شيتان ديگر پيدا شد و به دنيال آن كفش سياه واكس زده ي مدير، كه هميشه مي پوشيد!! پيشخدمت گفت : (( خير قربان و خبري هم از هوانوردان نيست. ))
-
من فكر مي كنم وقتي بياد گرسنه باشه. وقتي اومدن، سريعاً ايشون رو به هال هدايت مي كنيد.
-
چشم قربان.
-
آيا شراب خاصي براي او تدارك ديده اي؟
-
بله قربان. شماره ي 1898 ، هموني كه مي خواستيد. اعلي حضرت دفعه قبل از آن بسيار خوششان آمده بود.
-
خوبه... حالا تنهام بزار لطفاٌ.
-
آقا! چراغ رو لازم داريد؟
-
بله، اون رو هم بذار. حالا برو و به وضع هال برس!
پيشخدمت آرام تعظيم كرد و چرخيد و رفت و شيتانش هم به دنبالش راه افتاد
. لايرا از پشت صندلي ديد كه استاد به سوي گنجه ي شراب كه در گوشه ي اتاق قرار داشت، رفت. استاد، آدم قدرتمندي بود اما الان هفتاد ساله بود و حركت او كند و با طمأنينه همراه بود
.شيتانش كه يك كلاغ بودف پر كشيد و طبق عادت بر روي شانه ي راست او نشست.رييس روپوشش را درست كرد. لايرا مي تونست احساس كند كه پانتالايمون بسيار نگران است. اگرچه او هيچ صدايي در نمي آورد.براي لايرا نيز اين يك موقعيت هيجان انگيز بود. مهمان مخصوص استاد ، لرد عزريل بود. لرد عزريل عموي لايرا به شمار مي رفت.او يك مرد سياسي بود و در كشفيات سري دست داشت. لايرا هم داييش رو تحسين مي كرد و هم ازش مي ترسيد. چيزي را كه بعد ديد، هيجان او را به كلي نابود كرد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)