((بچه ها فردا به کار مورد نظر مشغول خواهم شد.من کسی نیستم که زانو بزنم واستغاثه کنم. من به خود متکی هستم. به ان شعاری که به دیوار اویخته شده نگاه کنید: ((خداوند مسبب الاسباب است.))چه حرف بی پایه ای!من که ازعنایت وی نصیبی نداشته ام. هرگز مرادرحال توسل وتوکل به خداوند نخواهید دید.با اتکا به خودم شغل مورد نطرم را به دست خواهم اورد...))
می دیدم که وی چگونه هیجان زده وعصبی است ،بنظر می رسید که دچار هیستری شده وعصبی است .یک ساعت بعد به اطاق کوچکی، که برای مطالعه اختصاص داده شده بود ،رفتم .کتاب وکاغذی ان جا نبود لذا مردم کم تر به ان اطاق می رفتند. به محض این که در رابازکردم چشمم به همان مرد افتاد که تنها ودر حالیکه زانو زده بود دعا ونیایش می کرد.پیش از بستن در صورتش را دیدم که حاکی از رنج وعذاب بود وناگهان متوجه شدم که وی دچار درد جانفرسای گرسنگی است.
کرایه ی رختخواب هشت پنس بود .من وپدی جمعا پنج پنس داشتیم که ان راهم در((بار)) که خوراک نسبتا ارزان بود خرج کردیم.چایی که به ما دادند از((خاکه چای ))بود که احتمالا ازرا خیریه به سپاه رستگاری رسیده بود،با اینحال بهای هر فنجان سه پنز ومزه ی ان بسیار نامطبوع بود.ساعت ده ماموری دور سالن گشتی زد وسوتی رابه صدا در اورد ،وفورا همهبر پا خاستند:
من با تعجب از پدی پرسیدم ((موضوع چیست؟))
گفت:((این سوت اعلام وقت خواب است،و این دستور باید جدا رعایت شود))
تمام دویست نفر حاضر ومطیع وسر براه،مانند گله گوسفند،رهسپار خوابگاه شدند.
خوابگاه محوطه ای بود باسقف شیروانی شبیه اسایشگاه سرباز خانه ها که حدود شصت یا هفتاد تخت خواب دران جای داشت.رختخواب ها تمیز ونسبتا راحت بودند،اما بسیار باریک ونزدیک هم قرارداشتند بطوریکه نفس ها به هم درمی امیخت.در هر خوابگاه دو مامور هم می خوابیدندتا مراقبت کنند که پس از خاموشی کسی سیگار نکشدو حرف نزند.من وپدی تقریبا نتوانستیم لحظه ای به خواب رویم.زیرا مردی در جوار ما خوابیده بود که احتمالابه اختلال عصبی دچاربودودر فاصله ی زمانی نامعین فریاد میزد((پیپ)).صدای وی رسا وترسناک بود ،شبیه صدای ناهنجار بوق اتومبیلچون معلوم نبود که چه موقع این صدای گوشخراش از گلوی وی خارج خواهد شددر هران منتظر بودیم وخوابمان نمی برد.می گفتند که ((پیپ))(اسمی بود که دیگران به وی داده بودند.)از مشتریان دایمی این خوابگاه است وبا این صدای غیر عادی هر شب ده دوازده نفر را بیخواب میکند.
ساعت هفت صبح به دفتر((ب))رفتموتقاضای یک پوند وجه کردم.وی دو پوند داد وتاکید کردکه هرموقع نیاز وضرورتی پیش امد بی درنگ به او رجوع کنم.با این پول من وپدی دست کم یک هفته ازنگرانی بی پولی نجات یافتیم.تمام روز رادر میدان ترافالگار در جست وجوی یک دوست پدی بودیم که پیدایش نکردیم وشب رابه مسافر خانه ای واقع در یکی از کوچه های فرعی نزدیک ((استراند))رفتیم.اینجا محلی بود تاریک بد بووپاتوق شناخته شده ی پسران بدکاره.در اشپز خانه تار یک مهمانخانه دار سه جوان که لباس ابی خوش نمایی برتن داشتند بدون اعتنا به مشتریان روی نیمکتی نشسته بودند.بنطرم این هرسه از جوانان بد کاره بودند.وبا اوباشان پاریس شباهت داشتند.در کناراجاق مردی که لباس به تن داشت بامرد لخت وعریانی مشغول معامله وچانه زدن بود.انان روزنامه فروش بودند. مرد ملبس میخواست لباس هایی را که بر تن داشت به مرد عریان بفروشد.میگفت :((در تمام عمرت چنین لباسی نپوشیده ای.کت یک شیلینگ ونیم،شلوار یک شیلینگ،نه پنس کفش ها ویک شیلینگ شالگردن وکلاه،که جمعا می شود چهار شیلینگ وپنج پنس.
خریدار گفت ((داداش دهاتی گیر اورده ای؟اگرروی هم سه شیلینگ حساب کنی،بده،خیرش راببینی))فروشنده راضی شد وگفت((معامله راتمام کن باید به فروش اخرین چاپ روزنامه ها برسم))
مرد فروشنده تن پوش هایش را به خریدار داد ودر سه دقیقه وضع ان دو معکوس شد،مردلخت لباس بر تن داشتوان یکی بایک شکاره روزنامه ی دیلی میل ستر عورت کرده بود.
درخوابگاه تنگ وتاریک این مسافرخانه پانزده تخن خواب قرارداشت.بوی تند ادرار چنان محوطه راپرکرده بود که مانع تنفس عمیق می شد.بمحض این که در رخت خوابم دراز کشیدم شبحی به روی من خم شدوبه زبان فصیح ولهجه ی نیمه مست گفت((بایک پسر محصل چه طوری ؟)) [چیزهایی از گفت وگوی ماراپدی شنیده بود]باپسران محصل اینجا زیاد تماس نگیرمن بیست سال پیش از دانشگاه ایتون فارغ التحصیل شدم.بعد شروع به زمزمه اهنگی کرد.
عده ای فریاد زدن:(( بس کن))
مرد مست پاسخ داد((پستهای فرو مایه،اینجاهم برای شما هم برای من جای عجیبی است،نه؟می دانید دوستانم به من چه می گویند؟می گویند توبرده ی ازاد شده ی قدیمی هستی.بلی کاملا درست است،من همانم که ان ها میگویند.اما هرچه باشم بدنیا امدهام تامدتی با هم نوعانم درامیزم.شما چه بخواهید وچه نخواهید با من هستید.اجازه می دهید گیلاسی مشروب تقدیمتان کنم؟
وی یک بطری کنیاک ازجیبش دراورد،درهمینحین تعادل خودراازدست داد وپیش پای من به زمین افتاد.پدی که درحال در اوردن لباس هایش بود اورا بلند کرد وگفت((برو کپه مرگت را بگذاروبخواب،احمق نادان))
مرد مذکور تلوتلو خورانبه طرف تخت خوابش رفت وبدون این که لباس وحتی کفش هایش رادراورد به زیر پتورفت وخوابش برد، چندبارشنیدم که در عالم خواب می گفت((اقای ام تو برده ی ازاد شده ی قدیمی هستی.))صبح هنوزدرخواب بود وبطری مشروبش رادر بغل داشت.وی مردی بود پنجاه ساله باچهره ای فرسودهوباس هایی بسیارتمیز واخرین مدوکفش های براق ورنی قیمت بطری کنیاک او معادل کرایه پانزده شب این مسافرخانه بود،بااین اوصاف نمی شد اوراجزفقرا واوارگان به حساب اورد.شاید وی در جست وجوی پسران بدکاره به این قبیل جاها می امد .
تخت خواب ها بیشتر ازدوفوت باهم فاصله نداشتند.نصف شب متوجه شدم که شخصی که در کنار تخت من خوابیده بود می خواهد پولم را که زیر سرم گذاشته بودم برباید.وی حین ارتکاب این عمل خود
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)