85
در فاصله شصت هفتاد متري چايخانه قرار داشت. هر چيزي كه با اسانسور به بالا فرستاده مي شد مي بايست صورت ريز و دقيقي هم داشته باشد. حتا اگر يك حبه قند جا مي افتاد مرافعه اي راه مي افتاد و مورد استيضاح قرار مي گرفتيم. روي هم رفته كارمان پيچيده و سخت بود.
حساب كرده بودك كه روزانه متجاوز از بيست كيلومتر راه ميرفتيم با اينحال فشار روحي كار بيشتر از فشار جسمي به حساب مي امد.
گرچه به ظاهر هيچ كاري از ظرفشويي اسنتر نبود ولي اگر مسلزم عجله باشد بسيار سخت و طاقت فرساست.مثلا در حالي كه مشغول اماده كردن نان هستيد ناگهان در اسانسور با صداي گوشخراشي باز مي شد و پيشخدمت در خواست نان و چاي داغ و سه نوع مختلف مربا تحويلش دهيد. و همزمان پيشخدمت ديگر نان و تخم مرغ در خواست مي داد.براي تخم مرغ به اشپزخانه و براي اب ميوه به سالن غذاخوري مي رويد و بايد طوري با سرعت اينكار را انجام دهيد تا ناني كه در تستر قرار داده ايد نسوزد.ضمنا چاي و قهوه و ده ها سفارش ديگري كه هنوز انجام نداده ايد را فراموش نكنيد.
در اين گير و دار پيشخدمتي به كنارتان مي ايد و در مورد سر سودايي كه گم كرده سوال مي پرسد و با شما جرو بحث مي كند.
انجام اينهمه كار مسلزم تمركز فكري بسيار است. ماريومي مي گفت و درست هم مي گفت كه يك سال طول مي كشد تا شخصي در اين كار تبحر پيثدا كند.
86
بين ساعت هشت و نيم تا ده و نيم ما سرسام ميگرفتيم. گاهي وضعمان طوري مي شد كه انگار فقط پنج دقيقخ از عمرمان باقيست. و گاهي سكوت و ارامش حكمفرما مي شد. پس از پايان اين دو سه ساعت شلوغ و پر مشغله مشغول تميز كردن چايخانه مي شديم. سپس مقداري شراب مي نوشيديم تا گلويي تر كنيم. گاهي در حين كار چنان گلويمان خشك مي شد كه قطعه يخي در دهان مي گذاشتيم و ان را مي مكيديم. گرماي حاصل از كوره ها طاقت فرسا بود. طي روز چندين ليتر اب مي نوشيديم ؛ و ساعت ها پيش بندمان غرق عرق بود.
گاهي از عهده انهمه سفارش بر نمي امديم و در نتيجه بعضي از مشتريان بدون صرف صبحانه انجا را ترك مي كردند. اما ماريو در هر حال كار ها را روبراه مي كرد.
وي چهارده سال كارگر چايخانه بود و چنان مهارتي بهم زده بود كه حتي يك ثانيه از وقتش را تلف نمي كرد.((مجار)) بسيار كودن و من بي تجربه و بوريس همواره در حال شانه خالي كردن بود زيرا اولا نقص پا اجازه فعاليت به او نمي داد ثانيا از تزلزل مقام خود شرمنده بود.
اما ماريو اتش پاره بود. با يك دست قهوه فوري را پر مي كرد و با دست ديگرش تخم مرغ مي پخت ، در عين حال مواظب توستر بود تا نانها نسوزند. و در همين حين دستورات لازم را به مجار ميداد و اوازي نيز زمزمه مي كرد. مدير هتل قدر او را مي دانست و در حاليكه ماهيانه به ما پانصد فرانك كيداد به او يك هزار فرانك پرداخت مي كرد.
كار پرزحمت و پر سرو صداي صبحانه ساعت ده و نيم به پايان رسيد.
87-88-89 -90
پس از ان ميزها را تميز مي كرديم و كف چايخانه را مي رفتيم و وسائل تزيين برنجي را صيقل مي داديم. و به نوبت براي سيگار كشيدن به دستشويي مي رفتيم.اين زمان فراغت ما بود.
قسمت عمده كارمان اوردن غذا از اشپزخانه بود.كه در هربار اشپزها فحش هاي ركيكي نثارمان مي كردند.چون در نتيجه چهار پنج ساعت عرق ريختن و زحمات فراواني كه مي كشيدند كج خلق عصبي مي نمودند.ساعت دو بعد از ظهر ديگر ازاد بوديدم.پيش بندها را يك سو مي انداختيم و كفش هايمان را مي 1وشيديدم و به تفرذيح مي رفتينم. اگر هم پولي داشتيم به نزديك ترين ميخانه رفتيم خلاصي از ان جهنم و بيرون امدن از انجا و تنفقس ازاد لذتي داشت كه به وصف نمي گنجيد.بوي بنزين در خيابان بسيار شامه نواز بود. گاهي بعضي از اشپز ها را در ميخانه ملاقات مي كرديدم.كه بر خلاف ساعات كاري رفتاري دوستانه با ما داشتند و به سلامتي ما مشروب مي نوشيدم.
يك ربع به ساعت پنج به هتل باز مي كشتيم. تاس اعت شش و نيم سفارش غذا نبود. در اين فاصله نفره الات را صيقل مي داديم.و قهوه جوش ها را تميز مي كرديم. انگاه اشوب بزرگ روز اغاز مي شد. وقت شام بود. تواناييرقلم اميل زولا را داشتم و مي توانستم ان شب را توصيف كنم. بالغ بر يكصد حتا دويست نفر هركدام پنجاه و شصت نوع غذا مي خواستند.
در اين مدت كه كارها زياد شده بود يا بعضي از كاگرها خسته بودند يا بعضي مست بودند. مي توان در توصيف ان كاغذ را سياه نمود ولي باز هم حق مطلب ادا نمي شود. هركسي كه براي اولين بار به اين مكان پا مي گذاشت تصور مي كرد وارد مجمع ديوانگان شده است..
ساعت هشت و نيم كار ناگهان تمام مي شود. اما ما تا ساعت نه فارغ نبوديم. اين موقع روي زمين دراز مي كشيديدم تا خستگي از تنمان بروزد.
گاهي ريسيي كارگزيني با بطري هاي ابجو به سراغمان مي امد و زيرا در روزهايي كه كار زياد بود از اين قبيل تشويق ها بعغمل مي امد.
خوراكي كه به ما مي دادند چندان تعريفي نداشت.اما صاحب هتل در مورد نوشيدني خساست به خرج نمي داد. زيرا مي دانست اگر به ظرف شور دو ليتر شراب ندهد او سه ليتر مي دزدد.البته مشروبه خوري زياد هم بد نبود چون وقتي مست مي شديم گكارها سرع تر پيش ميي رفت.
يك هفته پس از انهمه كار نياز شديدي به تعطيلي داشتم . شنبه شب بود و همه در ميخانه مست بودند. و من يك روز تعطيل پيش رو داشتم و مايل بودم به انها بپيوندم. همه ما ساعت دو نصفه شب مست به رختخواب هايمان رفتيم كه تا ظهر بخوابيم. اما ساهعت پنج و نيم كسي مرا بيدار كرد.
يك نگهبان شب هتل كنار من ايستاده بود. ملافه ام را كنار زد و محكم تكانم داد و گفت:
بلند شو به اندازه كافي خوابيدي..هتل يك كارگر كم دارد و تو بايد كتار كني.
با اعتراض گفتم:
-امروز روز استراحت من است چرا بايد كار كنم؟
گفت:
-تعطيل بي تعطيل پاشو بايد كار كني!
بلند شدم و از اتاق بيرون امدم پشتم طوري درد مي كرد كه گويا شكسته است. و كله ام بقدري منگ و حالم بد بود كه تصور نمي كردم بتوانم كار كنم. ولي چون يكساعت گذشته حالم عادي شد و توانستم كار كنم. گويي گرماي زيرزمين حمامهاي تركي انچه را شخص نوشيده مانند عرق از تنش خارج مي كند. ظرفشور ها اين موضوع را مي دانند و به ان عمل مي كنند.ميگساري زياده از حد و سپس عرق كردن بيش از انكه مشروب اثر نامطلوب خود را بگذارد در حفظ سلامت اينگونه كارگرها موثر است.......!
91-92-93
همانطور كه در اول چگونگي استخدام در هتل شدم هفته اي يكبار بايد به پيشخدمت طبقه چهارم كمك ميكردم. اين روز بهترين روز كاري من بود. كار اصلي ما تميز كردم وجلا دادن وسايل بود. كه يك كار مناسب و انساني بود. پيشخدمت مرد با نزاكتي بود كه با كن مانند يك انسان برابر با خودش رفتار مي كرد. اما در حضور ديگران رفتازرش تا حدودي خشن مي شد. زيرا پشخدمت نبايد با ظرفشور رفتار مناسبي داشته بايد. روز كه كار رو بارش خوب بود و انعامي دريافت مي كرد مرا هم بي نصيب نمي گذاشت.او مانند بيشتر پيش خدمت ها به خودش ميرسيد و لباس مناسب مب پوشيد. وي از دوازده سالگي در تلاش و معاش بود و كار كردن را از فروش لباس هاي كهنه اغاز كرد. گذشتن مرز بدون گذرنامه بلوط فروشي در بلوار هاي شمال پنجاه روز زنداني شدمن در زندانهاي لندن به جرم نداشتن پروانه كار عشقبازي در هتل با پيرزن در ازاي يك حلقه انگشتر الماس و متهم شدن دزديدن همان انگشتر از پيرزن مذكور از جمله تجربيات زندگاني او بودند. من از صحبت با وي در ساعات فراغت لذت مي بردم.
بدترين روز زندگي من روزي بود كه نوبت ظرفشويي و نظافت در سالت غذاخوري فر مي رسيد. من بشقاب را كه در اشپزخانه شسته مي شدند نمي شستم ولي تميز كردن ساير وسايل غذاخوري از قبيل كارد چنگال و قاشق با من بود. همين كار به ظاهر ساده سيزده ساعت وقت م يبرد! و سي دستمال ظرفشويي مصرف مي شد. از گرد صابون و هر مايع ديگري خبري نيس..... مايع صابون در اب گچ دار پاريس كف نمي كرد. محل كارم در اين روزها بسيار شلوغ و كثيف بود.علاوه بر ظرفشويي بايد غذاي پيشخدمت ها را هم اماده و برايشان مي بردم. پيشخدمتها بسيار گستاخ و بي ادب بودند. به طوري كه گاهي براي تاديبشان مشت گره كرده ام را بكار مي بردم. متصدي اصلي اين قسمت زني بود كه از دستشان جانش به لب رسيده بود. بين اين پستو و سالن غذاخوري فقط يك در فاصله بود. ولي فرق اين دو محيط شگفت انگيز يا حتي مضحك بود. سالن مجحوطه اي بود بسيار با شكوه با روميزي هاي تميز چون برف ، گلدان هاي پر از گل اينه هاي متعدد گچ بري هاي زراندو و نقاشي هايي از فرشتگان بالدار و با چند متر فاصله محل كار كثيف ما قرار داشت.
كثافت محل كار ما تهوع اور بود. تا نيمه هاي شب مجال تميز كردن ان پستو را منداشتيم. روي كف زمين اغشته به كف صابون و كاهو هاي له شده مي لغزيديم. ده ها پيشخدمت كه كتهايشان را زير بغلشان زده بودند دور صندلي مي نشستند و در حالي مكه انگشتشان را در ظرف كرم فرو مي كردند مشغول بهم زدن ظرف سالاد مي شدند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)