85-74
فصل 10
هتل ایکس، ساختمانی بود وسیع و مجلل با رونمای کلاسیک ، که در یک سمت آن درب ورودی کوچک سرویس قرار داشت . صبح ، ساعت یک ربع به هفت رسیدم عده زیادی با شلوارهای روغنی شتابان وارد می شدن ووسیله در بان که در اطاقکی دم در نشسته بود مورد بازرسی قرار می گرفتند. من منتظر ماندم تا رییس کارگزینی ، که سمت معاونت مدیر هتل را داشت ، آمد و شروع به پرسشهایی از من کرد . وی ایتالیایی بود با صورتی گرد و رنگ پریده ، که از شدت کار فرسوده و چشمانش گود رفته بود . پرسید که آیا سابقه یا تجربه ای در ظرفشویی دارم ، پاسخ مثبت دادم . به دستهایم نگاه کرد و فهمید ه دروغ می گویم ولی چون فهمید انگلیسی هستم آهنگ صدایش را تغییر داد و استحدامم کرد .
وی گفت : در جستجوی کسی بودیم که بتوانیم زبان انگلیسیمان را با او تمرین کنیم ، مشتریان ما آمریکایی هستند و تنها چیزی که از انگلیسی می دانیم ...(وی جمله ای را گفت که معمولاً پسرها ی جوان روی دیوار های لندن می نویسند : شاید بدرد بخوری ، بیا طبقه پایین .)
رییس کارگزینی مرا از پله های مارپیچی به زیر زمین کوچکی برد ، سقف این محل به قدری کوتاه بود که ناچار می بایست خم می شدم ، بعلاوه تاریک بود و هوار خفقان آوری داشت و فقط چند چراغ با نور زرد رنگ تا حدی این زیر زمین را روشن می کرد . به نظر می رسید دالان های مارپیچ چند کیلومتری از این محل تاریک منشعب می شد . ( گرچه در واقع بیش از چند متر نبود ) این محل عرشه های زیرین کشتی را به یاد می آورد ، همه جا همان گرمای خفه کننده و بوی نامطبوع غذایهای در حال پخت تنفس را مشکل می کرد ، بعلاوه صدای کوره آشپزخانه مانند صدای موتور گوش را می آزرد . از در های متعددی گذشتیم ، بعضی جاها شعله سرخ رنگ کوره ها به چشم می خورد و بعضی در ها به مخازن یخ باز می شد . ناگهان حین عبور از یکی از دالانها چیزی محکم به پشت من خورد. شی ء مذکور یک غالب یخ پنجاه کیلویی بود که کارگری که پیش بند آبی داشت آن را حمل می کرد . پشت سر وی پسری ران گوساله ی بزرگی را به دوش می کشید . تکه گوشت چنان بزرگ بود که صورت پسر به آن چسبیده بود . آن دو مرا به طرفی هل دادند و در حالی که می گفتند« احمق مواظب باش» بسرعت دور شدند . بر دیوار زیر یکی از چراغها با خط خوش و خوانا این جمله نوشته شده بود :« به زودی آسمان صاف و زمستانی را خواهی دید ، وآنگاه دوشیزه ای را در هتل ایکس!» بر روی هم این محل جای عجیبی بود :
یکی از دالانها به محل رختشویی ختم می شد . در اینجا زنی با چهره استخوانی یک پیش بندی آبی ومقدار زیادی حوله ظرفشویی تحویل من داد . بعد رییس کار گزینی مرا به جایی که بی شباهت به دخمه نبود برد –زیر زمینی پایین زیر زمین دیگر – در این محل لگن ظرفشویی و چند فر گاز نصب شده بود . سقف به قدر کوتاه بود که نمی توانستم راست و مستقیم بایستم ، بعلاوه بسیار گرم بود – شاید 42 درجه سانتی گراد . رییس کارگزینی توضیح داد که وظیفه من بردن غذا برای کارمندان بلند پایه هتل است که در ناهار خوری کوچکی در طبقه بالا غذا صرف می کنند . سپس باید اطاقشان را نظافت کرده و ظرفهایشان را بشویم . پس از رفتم وی پیشخدمتی که وی هم ایتالیایی بود ، سر خود را از در به درون آورد و به من خیره شد .
«انگلیسی هستی نه ؟ درست گوشت را باز کن ، من متصدی این قسمت هستم . اگر کارت خوب باشه مورد حمایت من خواهی بو د .والا...( حرکتی به پایش داد که یعنی با اردنگی بیرونت می کنم .) پیچاندن گردن تو برای من خیلی سهل و ساده و مثل آبخوردن است اگر اختلافی روی دهد ، روسا حرف مرا قبول خواهند کرد نه گفته تو را ، خودت را بپا »
پس از آن من با عجله مشغول به کار شدم. به استثنای یک ساعت از ساعت هفت صبح تا نه و ربع شب کار کردم ، اول ظرفهای چینی را شستم ، پس از آن کف نهار خوری و میز نهار خوری کارمندان را پاک کردم ، سپس لیوانها و کارد هارا برق انداختم ، بعد نوبت بردن نهار کارمندان و شستن ظرفهای آنان بود ، که این عمل در شب نیز تکرار شد. کارم آسان بود به اثتثنای رفتن به آشپزخانه برای گرفتن و بردن غذا . آشپزخانه به هیچ جایی که تا به آن موقع دیده بودم شباهت نداشت ، محلی بود خفقان آور با سقفی کوتاه ، با هوایی مثل جهنم ، نور سرخ اجاقهای خوراک پزی محوطه را روشن کرده بود وصدای به هم خوردن ظرفها گوش را کرمی کرد . آشپزخانه چنان گرم بود که روی همه چیز را پوشانده بودند. اجاقها در وسط قرار داشتند و دوازده آشپربرسرپاتیلهاو دیگها به جلو عقب خم و راست
توقع آگاهی به کار و وظیفه ام می رفت ولی چون مرتکب اشتباه می شدم بهمان نحو مورد فحش و ناسزا قرار می گرفتم . آن روز شمردم سی و نه با مرا "بوزینه" خطاب کردند.
ساعت چهارو نیم بعد از ظهر ایتالیایی آمد و به قول نظامی ها نیم ساعت آزاد باش داد. ولی این مدت ارزش بیرون رفتن ار وحوطه کار را نداشت ، زیرا ساعت پنج دوباره کار شروع می شد ، لذا به دستشویی رفتم تا سیگار بکشم زیرا سیگار کشیدن در آن محوطه اکیداً ممنوع بود و بوریس گفته بود تنها جای امن برای سیگار کشیدن همان دستشویی است . پس از آن باز تا ساعت نه مرتب مشغول به کار بودم . شگفت انگیز اینکه رییس ایتالیایی ام که بارها مرا خوک ، کوسه و غیره خطاب کرده بود ناگهان رفتارش با من دوستانه و محبت آمیز شد. دریافتم که دشنامها و تحقیر ها خود نوعی آزمایش بود .
مثلاً می گفت «همین قدر کافی است کوچولوی من » یا « گرچه زیاد زبر و زرنگ نیستی ولی خوب کار می کنی» بیا بالا شام بخور هتل برای هر کدام از ما دو لیتر شراب می دهد، اما من یک بطری هم دزدیده ام میگساری جانانه ای خواهیم داشت . »
از ته سفره کارمندان بلند پایه شام مفصلی نصیبمان شد . ایتالیایی دوبا ره سرش گرم شد و ماجرای عشقیش درباره دو مردی که در ایتالیا به آنها چاقو زده بود و دریاره اینکه چگونه از خدمت سربازی در رفته بود سخن گفت . اگر به روحیاتش آشنایی حاصل می شد مرد خوبی بود . قیافه وی بن ونوتو چلینی (مجسمه سا، هنرمندو بیو گرافی نویس ایتالیایی «رم» )را در خاطرم تداعی می کرد . در پایان کار روزانه خسته بودم و لباسم از فرط عرق مثل مشمع به تنم چسبیده بود . اما پس ار صرف یک غذای گوارا و مقوی جان تازه ای گرفتم . کارم مشکل نبود .درخور توانایی من بود . ولی یقین نداشتم که ادامه پیدا کند . زیرا یک کارگر موقت روزمزد با دشتمزد روزانه بیست و پنج دلار بودم. دربان ترش روی موقع خروج مزدم را دادو پنجاه سانتیم بابت بیمه از آن کم کرد ( بعد ها فهمیدم که این مبلغ را برای خودش برمی داشته و بیمه ای در کار نبوده ) پس از پرداخت پول از اتاقش بیرون آمد و همه جای مرا گشت که مبادا خوراکی دزدیده باشم . پس از آن رییس کارگزینی پیدایش شد و با من حرف زد . او هم مانند ایتالیایی از دردن این که من به کارم علاقه مندم ، مهربان و خوش برخورد شده بود . گفت :
« اگر مایل باشی یک شغل دائمی به تو خواهیم داد. سر پیشخدمت می گوید که به زبان آوردن نام انگلیسی ها را دوست می دارد . آیا مایلی که قرار داد یک ماهه امضا کنی؟»
بالاخره شغلی بود حاضر و آماده پش بلا فاصله پذیرفتم . بعد به یاد رستوران روسی افتادم که قرار بود که پانزده روز دیگر افتتاح شود . خوش آیند نبود که قرار داد یک ماهه امضا کنم و قبل از پایان مدت مقرر کارم را ترک کنم . گفتم چون کاری زیر سر گذاشته ام ، لذا اگر بخواهید می توانیم قرار داد پانزده روزه امضا کنیم . با شنیدن این پاسخ رییس کارگزینی شانه هایش را بالا انداخت و گفت هتل کارگران را به مدت کمتر از یک ماه استخدام نمی کند . با این ترتیب امید دسات یافتن به شغل از دستم رفت .
طبق قرار قبلی بوریس در کوچه ریولی منتظر من بود . وی از شنیدن نتیجه گفتگوی من و رییس کار گزینی بسیار خشمگین شد . و برای اولین باردر طول مدت آشناییمان مرا دیوانه خواند .
ـ احمق بیشعور همه کاسه کوزه هارا بهم زدی. من با هزار زحمت کاری برایت پیدا کردم و تو در یک لحظه و با گفتن یک کلمه همه آنچه رشته بودم پنبه کردی. بی جهت اسم رستوران دیگری را بردی، و می بایست قرار داد یکماهه را امضا می کردی.»
من با حالت اعتراض گفتم « برعکس من این رفتار و گفتارم را منتهی درستکاری و امانت می دانم . »
« تین قدر به کلمه درستکاری و امانت تکیه نکن . چه کسی از یک ظرفشور توقع این خصایل عالیه را داد؟» ناگهان یقه کت مرا چسبید و با اشتیاق ادامه داد« دوست عزیز تمام روز را اینجا کار کردیو نوع و کیفیت کار در هتل را دیدی. آیا فکر می کنی ظرفشو بتواند احساس درستکاری و امانت کند ؟»
«شاید نه.»
« بسیار خوب پس فوراً برگرد و به رییس کارگزینی بکو که برای یک ماه کار در هتل آماده ای. بگو از کاری که در نظر داشتی صرف نظر کرده ای . اگر رستوران روسی باز شد از این کار دست می کشیم . »
« اما اگر از قرار داد تخلف کردم دستمزدم چه می شود؟»
بوریس از شدت خشم عصایش را به زمین کوبید و گفت :« بگو که می خواهم مزدم را روزانه دریافت کنم . در این صورت دیناری زیان نخواهی کرد . آیا فکر می کنی که مدیر هتل ظرفشویی را مورد تعقیب قانونی قرار خواهد داد؟ ظرفشو پست تر از آن است که ارزش چنین اقدامی را داشته باشد .»
با عجله برگشتم و رییس کارگزینی را پیدا کردم و تمایلم را برای یک ماه کار در هتل ابراز داشتم . او هم بلا فاصله مدرک لازم را امضا کرد . این اولین درس اخلاق من در سمت ظرفشو بود . بعد ها دریافتم که وسواس در کار تا چه حد احمقانه است ، زیرا هتلهای بزرگ هیچ ملاحظه و رأفتی نسبت به کارگران خود ندارند. آنان به اقتضای مصالح شغلی اشخاص را استخدام یا اخراج می کنند، و پس از آنکه فصل رونق کارشان سپری شد، ده درصد از پرسنل خود را از کار برکنار می کنند. هیچگونه اشکالی در استخدام جانشین کارگرانی که شغل خود را ترک می کنند ندارند، زیرا پاریس پر از کارکنان بیکار هتل است .
فصل11
من به قرار داد متعهد ماندم و از آن عدول نکردم ، زیرا حتی آگهی گشایش رستوران «اوبژردوژانکوتار» شش هفته پس از اشتغال من در آن هتل در روزنامه درج شد . دراین مدت من هفته ای چهار روز در چایخانه هتل و یک روز به سمت کمک پیشخدمت و یک روز به جای زنی که ظرفهای اطاق نهار خوری را می شست کار می کردم . خوشبختانه روز های تعطیل هفته من همان یکشنبه ها بود . اما گاهی یک از کارگران مریض می شد و من یکشنبه ها هم به جای او کار می کردم . ساعت کار از هفت صبح تا دو بعد از ظهر و از پنج تا نه بعد از ظهر بود . روزانه یازده ساعت ؛ اما روزهایی که نوبت ظرفشویی من برا ی اتاق غذا خوری بود ، چهارده ساعت کار می کردم . ساعت کار من در مقایسه با ضوابط ظرفشویی در پاریس بسیار کم و تنها وضع مشقتبار محل کارم ، گرمای طاقت فرسا و هوای خفقان آور آن بود. صرف نظر از این مورد این هتل ، که وسیع و سازمان مرتبی داشت ، محل راحتی به شمار می رفت .
چایخانه ما زیر زمینی تاریک بود به مساحت شش متر در دو متر و به ارتفاع دو متر و چهل سانتیمتر بقدری وسائل از قبیل قهوه چوش و چاقوی نان بری و غیره در آنجا انباشته شده بود که حرکت را مشکل می ساخت . یک لامپ کوچک الکتریکی و چهار چراغ گاز این محوطه را روشن می کرد . گرماسنجی به دیوار نصب بودکه هرگز از چهل و دو درجه سانتی گراد پایین نمی آمد و گاهی به پنجاه درجه هم می رسید .در یک طرف پنج آسانسور سرویس و در طرف درگر یک گنجه یخ برای نگهداری شیر و کره کار گذاشته شده بود . علا وه برمن و بوریس دو مرد دیگر نیز در چایخانه کار می کردند . یکی مردی بود ایتالیایی به نام « ماریو» که قیافه پلیس های شهری را داشت ، دیگری جانوری بود پشم آلود و زشت که او را «مجار» می نامیدیم ؛ تصور می کنم اهل ترانسوال یا حتی کشوری دور افتاده تر بود . به استثنای مجار ما سه نفر مردان تنومندی بودیم و اگر در حرکتو رفتن عجله داشتیم حتی با هم برخورد می کردیم .
کار چایخانه مداوم بود . هرگز بیکار نبودیم اما در دو وعده از روز سرمان خیلی شلوغ می شد ؛ اولی ساعت هشت صبح که مشتریان طبقه بالا از خواب بیدار می شدند و صبحانه می خواستند . در این ساعت سر و صداو جنبو جوش زیادی در زیر زمین به پا می شد – همه زنگ اخبار ها به صدا در می آمدند و گارسونها با پیشبند آبی در راهروها می دویدند آسانسور های سرویس پایین می آمدند و با یک تکان ناگهانی متوفق می شدند و پیشخدمتهای ایتالیایی با سرو صدا از آن ها خارج می شدند. تمام وظایف و مسئولیتمان را به خاطر نمی آورم ، آنچه به یاد می آورم عبارت بود از آماده کردن چای و قهوه و شکلات ، آوردن غذا از آشپزخانه و شراب از انبار ، و میوه و غیره از سالن غذا خوری، بریدن و برشته کردن نان ، بریدن کرده ، گذاشتم مربا به میزان معینی در ظرفهای مخصوص ، باز کردن قوطی های شیر، شمارش حبه های قند ، پختن تخم مرغ و حلیم ، شکستن یخ و آسیاب کردن قهوه – تمام این کارها برای یکصد تا دویست مشتری انجام می شد . آشپزخانه در فاصله سی متری و سالن غذا خوری
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)